نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)0%

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: سید محمد حسینی
گروه: امام جواد علیه السلام

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده: علامه جعفر مرتضى عاملى
مترجم: سید محمد حسینی
گروه:

مشاهدات: 7522
دانلود: 3106

توضیحات:

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7522 / دانلود: 3106
اندازه اندازه اندازه
نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

شمشير دولبه

ترديدى نيست كه اگر شيعه، كه به اعتبار بخشيدن به عقل و احكام عقلى تا حدّ بسيارى اهتمام مى ورزد، و تمام مسائل و احكام خود را با دليل قاطع و برهان روشن، و با حكم فطرت و عقل و وجدان، منطبق مى داند. و به همين ويژگى مباهات مى كند و بر تمام مخالفانش فخر مى كند و بر ايستادگى بر اين مبنا و كوتاه نيامدن از آن، در هر شرائطى و با هر پيامدى، تأكيد مى كند- اگر چنين جمعيّتى - شكست بخورد.

و اگر اين فرقه در شرائطى كه مردم مى بينند از آزادى عمل بر خوردار است و مى تواند حرف خود را بزند، آن هم در مورد حسّاس ترين، مهمترين و دوربردترين مسأله كه محور و مدار اساسى ساير مسائل و در تمام زمينه ها است... ناكام شود، اين شكست، شكستى درهم كوبنده و نهائى خواهد بود. و ديگر نمى تواند قد علم كند. به خصوص در زمانى كه ساير عقائد و فِرق در تلاش براى اثبات موجوديّت و تثبيت خط فكرى خود در گسترده ترين سطح ممكن و در نواحى مختلف جهان اسلام بودند. اين شكست آشكار، مى توانست شيعه را - خواه ناخواه - در برابر سه انتخاب مشكل قرار دهد:

۱- به نواحى دور دست و مناطق جهل و محروميّت و بدوى، و دور از نقاط درگيرى و مبارزه طلبى فكرى، انداخته شود. چنانچه تمامى فرقه هاى خوارج كه مبادى و اصولشان با احكام عقل و فطرت و وجدان سازگارى نداشت و نتوانست در برابر فكر و منطق مخالف ايستادگى كند، به چنين سرنوشتى دچار شدند.

۲- يا اينكه بسيارى از افكار و عقائد خود را تعديل كند. به نحوى كه با فكر و عقيده همگانى كه از جانب حاكمان براى مردم تجويز شده، با ترور و وحشت. گرسنگى دادن يا تطميع و سپس تزوير، حمايت مى شود، موافق و سازگار درآيد.

يا دست كم به نحوى كه مخالف و ناهماهنگ با معتقدات عمومى نباشد، افكار و عقائد خود را تعديل نمايند. چنانچه در مورد فرقه «اباضيّه» از فرق خوارج، چنين شد و ما در پژوهشى پيرامون خوارج (كه از خدا مى خواهد توفيق تكميل و انتشار آن را در وقت مناسب بدهد) توضيح آن را آورده ايم.

٣- يا اينكه به درون گرايى روى آورده، به عقيده اى درونى كه درها را به روى خود بسته، مبدّل شود. و در تاريكى هاى ابهام و گنگى بسر برد و جرأت ظاهر گشتن در برابر نور، و پايان دادن به شبهات و اشكالات بيشتر افراد خود - شيعيان اسمى يا توارثى- را ندارد، چه رسد به اينكه در سطح همگانى، به پاسخگويى حريفان و مبارزه جويان بپردازد.

از سوى ديگر

از سوى ديگر، اگر شيعه بتواند اين مرحله سرنوشت ساز و بسيار حسّاس را از سر بگذراند و اين پيكار فكرى را به سود خود تمام كند، و نقش پيشتاز خود را در سطح فكرى همگانى، آنچنان كه هست، نگهدارد...، توانسته است حقّانيّت و شايستگى خود را نه فقط براى نسلى كه با آن حادثه ويژه همزمان بود و در زمان اوج آزادى انديشه ها بسر برد، بلكه براى نسل هاى ديگرى هم كه بعدها مى آيند، ثابت و مبرهن سازد.

زيرا در اين صورت پيروزى اين فرقه، به ويژه در اين شرائط، در زمانى بوده است كه دشمنان آن به خصوص از لحاظ فكرى و سياسى، در بهترين و قوى ترين وضع و موقعيّت بوده اند. و از طرف ديگر همگان مى ديدند كه شيعه در حسّاس ترين و خطرناك ترين مرحله، و در ضعيف ترين موقعيّتى كه ممكن است براى آنان ايجاد شود، به سر مى برد و چاره اى نيز از رو در رو شدن مستقيم و بى پرده با دشمنان، و رو نمودن و نشان دادن تمامى نيرو و توان طرفين، نبود.

نتيجه قاطع

نتيجه و پيآمد قطعى، اين بود كه شيعه و تشيّع از اين گرداب بسيار سخت، با جلوه اى بيشتر و درخششى خيره كننده تر، و استوارى و ثبات سخت تر، به درآمد و تمامى تهديد ها و سركشى ها را پشت سر گذاشت.

ولى چيزى كه در اينجا شايان توجه است اين است كه هر چند در زمينه فكرى نتيجه اين بود، ولى اين نتيجه آنچنان قاطع و تمام كننده نبود كه به تصفيه همه جانبه و كامل عقائد و افكار مخالف بيانجامد.

زيرا- چنانچه پيشتر اشارت رفت- آن افكار و عقائد، ساخته و پرداخته حكومت بود و مورد حمايت حكّام.

امّا جاى ترديد نيست كه اين پيروزى در زمينه عقيدتى و فكرى، توانست در برابر شايستگى و توان خطوط گوناگون ديگر، در ارائه راه حل هاى ريشه اى و اساسى براى مشكلات عمومى، علامت سؤال بزرگى بگذارد. هر چند پيروان آن خطوطى، براى كتمان حقائق، قادر بودند هوچى گرى كنند و هياهو راه بياندازند و طبل و شيپور به صدا درآورند، و آنگاه با تحقير و تزوير و بدنام كردن اين و آن، حقيقت را بپوشانند.

فقهأ گفتند: ما از ابى جعفر و ابى عبداََعليهما‌السلام روايت شده ايم كه: بعد از حسن و حسينعليهما‌السلام ، امامت در دو برادر جمع نمى شود، پس اين امام ما نيست. عبداََ آمد و در صدر مجلس نشست.

مردى گفت: خدايت عزيز بدارد، چه مى گوئى در مورد مردى كه با ماده الاغى درآميخته؟ عبداََ گفت: دستش قطع شده، بر او حدّ جارى مى شود و به مدّت يك سال تبعيد مى گردد.

ديگرى برخاست و گفت: چه مى گويى درباره مردى كه به تعداد ستارگان آسمان همسرش را طلاق داده است؟.

عبداََ گفت: همسرش از او جدا مى شود همچون جدائى برج جوزا و عقاب تيز بال از زمين.

پس ما از جرأت و جسارت او در خطاگويى متحيّر گشتيم، در اين هنگام ابو جعفرعليه‌السلام وارد گشت و او را هشت سال سنّ بود، در مقابل او از جا برخاستيم. او بر مردم سلام كرد و عبداََ بن موسى از جاى خود برخاست و ابو جعفرعليه‌السلام در صدر مجلس نشست، سپس گفت: بپرسيد خدايتان رحمت كند.

پس مرد اوّلى برخاست و گفت: خدايت اصلاح كند چه مى گوئى در مورد مردى كه با ماده الاغى درآميخته؟ ابو جعفر گفت: آن مرد به كمتر از حدّ شلاق زده مى شود و قيمت الاغ از او گرفته مى شود و سوار شدن بر آن الاغ و نيز بچه آن حرام مى شود و آن حيوان در بيابان رها مى شود تا بميرد يا درنده اى آن را بخورد.

سپس بعد از سخنى فرمود: اى مرد، اگر مردى قبر زنى را بشكافد، كفنش را بدزدد و به او تجاوز كند دستش به خاطر سرقت قطع مى شود و به جهت زنا حدّ زنا مى خورد و اگر عزب باشد تبعيد مى شود ولى اگر زن داشته باشد كشته يا سنگسار مى گردد.

پس مرد دوّمى برخاست و گفت: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چه مى گويى در مورد مردى كه زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق داده است؟ فرمود: قرآن مى خوانى؟ گفت: بلى.

فرمود: سوره طلاق را بخوان تا:( وَأَقِيمُوا الشَّهَادَةَ لِلَّهِ ) . اى مرد، طلاق جز با پنج شرط حاصل نمى شود: شهادت دو شاهد عادل، وقوع طلاق در حالت پاكى از عادت ماهيانه، عدم وقوع آميزش در آن پاكى، وقوع طلاق به قصد جدّى.

آنگاه بعد از سخنى فرمود: اى مرد آيا در قرآن عدد ستارگان آسمان را مى بينى؟ گفت: نه... تا آخر روايت.

امامت در معرض توطئه

مفهوم كلّى امامت

زمانى كه امامت از ديدگاه اهل بيتعليهم‌السلام و شيعيانشان عبارت است از ادامه خط نبوّت، در رهبرى الهى امت به سوى هدف والاى رسالت. و نيز، سر چشمه هميشه جوشانى است براى انديشه اسلامى اصيل، كه بايد همواره امّت را سيراب كند و زنده نگهدارد و زلالى و گوارايى را از خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفته است.

هنگامى كه امامت چنين مفهومى داشته باشد، طبيعتاً نيازمند به آن است كه از جانب كسى كه داراى چنين حقى است، پذيرش اين امتداد خط، اعلان گردد و سپردن و واگذارى مسؤوليّت هاى رهبرى به كسانى كه كمال شايستگى و لياقت را براى متحمّل شدن مسؤوليّت هاى سنگين آن را دارند، به اطّلاع همگان برسد. همچنان كه با خبر ساختن همه مردم، از منبع پاك و اصيل علوم و معارف، براى تغذيه حركت فكرى و تجهيز آن به آنچه كه در خط تكاملى و پيشرويش به سوى هدف، بدان نياز مى يابد، لازم است.

از همين جا است كه طبيعى بود، بناى امامت، بر دو پايه اساسى( ۴۱ ) بر پا شود. به طورى كه با نبود هر يك از اين دو پايه، بنا از هم پاشيده، امامت محتواى اصلى خود را از دست بدهد.

آن دو ركن و پايه عبارتند از:

۱- نص.

۲- علم مخصوصى، كه خداوند آن را به ائمّهعليهم‌السلام ، از طريق پدرانشان از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اختصاص داده است.

علاوه بر اين دو ركن، شايستگى و اهليّت براى امامت، كه به معناى دارا بودن خصلت ها و ملكات رهبرى كه بتوانند خط را نگاه دارند و سلامت مسير را تضمين كنند، مى باشد. مانند دارا بودن «عصمت»، شجاعت و بخشندگى و... از شرائط تصدّى اين مقام است.

به همين خاطر است كه مى بينيم ائمّه اطهارعليهم‌السلام ، در هر مناسبتى، به نشان دادن اين امور، به ويژه، به ارائه آن دو ركن مهمّ، اهتمام مى ورزيده اند، و سختى ها و خطرات هر چند بزرگ كه احياناً به دنبال ابراز و اظهار آن امور، بر آنان وارد مى شد، آنان را از بيان آن حقائق باز نمى داشت.

شواهد بر اهتمام ائمّهعليهم‌السلام بر اين امر بى شمار است. ما در اينجا فقط اشاره مى كنيم به اقدام امير المؤمنينعليه‌السلام در كوفه، صفّين، روز شورى و روز (جنگ) جمل، كه از صحابه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد حديث غدير، شهادت خواست و شمار بسيارى از آنان بدان گواهى دادند.

همچنان كه امام حسينعليه‌السلام در منى، صحابه را گرد آورد و فضائل پدرش اميرالمؤمنينعليه‌السلام و به خصوص حديث غدير را و نيز بدكارى هاى معاويه را به ايشان يادآورى نمود.( ۴۲ ) هدف از اين اقدامات و اهتمامات، تثبيت امامت، و جلوگيرى از نابودى و فراموشى نصوص و وقايعى كه آن را ثابت مى كند، بوده است.

علاوه بر تمام اينها، ائمّهعليهم‌السلام در سخنان بسيارى اظهار داشته اند كه: علم مخصوصى را كه پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امر خدا، آنان را بدان تعليم و اختصاص داده است، دارا هستند. مانند احاديثى كه فرموده اند جفر و جامعه نزد ايشان است و احاديث ديگرى كه جوينده در منابع و مراجع روائى به صورت پراكنده مى يابد.

آشكارى نص

هر چند كه دشمنان اهل بيتعليهم‌السلام در انكار وجود نص بر امامت اميرالمؤمنين و ائمّه اطهار از فرزندان اوعليهم‌السلام ، و يا در جهت تغيير و تأويل نصوص وارده در اين باره به معانى و وجوهى دور از عقل و ذهن، تلاش و كوشش بنمايند، ولى طبع آدمى زير بار نمى رود و ذوق سليم آن را پس مى زند.

آنان نتوانسته و هرگز نمى توانند حديثى را كه نزد خودشان به تواتر نقل شده كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است كه بعد از او دوازده تن جانشين او خواهند بود كه همگى از قريش، يا از بنى هاشم مى باشند... و در بسيارى از روايات نام هاى آنان يا اسامى بعضى از آنان، آمده است، انكار كنند.

قندوزى حنفى گفته است: «يحيى بن حسن در كتاب «العمدْ» از بيست طريق روائى روايت كرده است كه بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوازده نفر كه همگى از قريش هستند، جانشين آن حضرت هستند. بخارى از سه طريق، مسلم از نه طريق، ابوداوود از سه طريق، ترمذى از يك طريق و حميدى از سه طريق اين روايت را آورده اند» (۴٣) و علاّمه محقّق، شيخ لطف الله صافى، در كتاب خود صدها حديث، از طريق بسيار گرد آورده است كه بر خلافت و امامت دوازده تن بعد از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دلالت و تأكيد دارند.( ۴۴ )

و بالأخره، سيوطى تصريح نموده است به اينكه: «بر صحّت عبارت «بعد از من دوازده خليفه خواهد بود» اجماع شده است و اين عبارت از طرق متعددى روايت شده است».( ۴۵ )

برخى، مغرض... و برخى، منصف

برخى از عامّه، به هنگام تعيين و مشخّص نمودن آن خلفأ دوازده گانه، همچون شبكور در شب تاريك و ظلمانى به اين سوى و آن سوى زده اند. چنانچه سيوطى در «تاريخ الخلفا» گفته هاى قاضى عياض و جز او را منعكس نموده ولى خود، به نتيجه و حاصلى قطعى نرسيده است و فقط توانسته هشت خليفه را كه به نظر خودش داراى ويژگى هايى بوده اند كه بتوان آنها را از آن دوازده نفر شمرد، بر شمرده كه عبارتند از: خلفأ اربعه، حسن بن علىعليه‌السلام ، معاويه، عبدالله بن زبير و عمر بن عبدالعزيز.

آنگاه گفته است: و احتمال مى رود كه مهتدى، از خلفأ عباسى، بدين جهت كه در ميان عباسيان همانند عمر بن عبدالعزيز در ميان بنى اميه بوده، و نيز «الظّاهر» به خاطر اينكه عادل بوده است، بر آنان افزوده شود، باقى مى ماند دو نفر كه يكى از آن دو: مهدى است، زيرا مهدى از اهل بيت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد».( ۴۶ )

و ما نفهميديم وجه و سبب اين پرش هاى بلند، از معاويه تا عمر بن عبدالعزيز... و تا مهدى!! چيست؟. و آيا عرف مردم، چنين معنى و تفسيرى را از آنچنان نصوص و سخنان صريحى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است، مى پذيرند؟ يا اينكه بين اين افرادى كه نام برده شدند فاصله اى نمى بينند و آنها را متّصل به يكديگر مى دانند؟!.

قاضى عياض هم اين حديث متواتر را بر خلفأ اربعه و خلفأ بنى اميه كه يزيد لعنه الله تعالى نيز در شمار آنان است، منطبق ساخته!! و به اين ترتيب تجاهل نموده و صريح بعضى روايات را كه مى گويد تمامى آن خلفأ از بنى هاشم هستند، و صريح بعضى ديگر را كه اسامى آنانعليهم‌السلام را ذكر كرده است، ناديده گرفته و در برابر صريح رواياتى ديگر كه مى گويد: «تمامى آن خلفأ بر مبناى هدايت و دين حق رفتار مى كنند»( ۴۷ ) و روايات ديگرى كه بيانگر ويژگى هايى است كه مدّعاى او را تكذيب و رد مى كند، خود را به نادانى زده است.

ولى در مقابل، در ميان آنان كسى را هم مى بينيم كه زبان به بيان حق گشوده، و به راستى سخن گفته و در راه خدا، از بدگويى بدگويان، نهراسيده است. قندوزى حنفى مى گويد:

«برخى از محققان گفته اند: احاديثى كه دلالت دارند بر اينكه جانشينان بعد از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوازده نفرند، از طرق بسيار نقل و مشهور گشته است. با گذشت زمان و ديدن و شناختن روزگار، يقين حاصل شده است به اينكه، مقصود و مراد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امامان دوازده گانه از اهل بيت و عترت خودش مى باشد.

زيرا نمى توان اين حديث را بر خلفاى بعد از او، از صحابه، منطبق ساخت، چرا آنان كمتر از دوازده نفر بودند. و نيز نمى توان آن را بر پادشاهان اموى منطبق ساخت، زيرا آنها از دوازده نفر بيشتر بودند، و غير عمر بن عبدالعزيز، تمامى آنان بى پرده ستم روا مى داشتند، و همچنين، از بنى هاشم نبودند، زيرا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، بنا بر روايت عبدالملك از جابر، فرمود: تمامى آنان از بنى هاشم هستند. و اينكه در اين روايت آمده است كه حضرتش اين جمله را آهسته فرمود( ۴۸ ) ، اين روايت را بر روايات ديگر ترجيح مى دهد، زيرا خلافت بنى هاشم خوشايند آنان نبود.

همچنين نمى توان اين حديث را بر پادشاهان عبّاسى منطبق نمود، زيرا اوّلاً شمار آنان از دوازده نفر بيشتر بود و ثانياً آنها به آيه:( قُلْ لا اَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاّ الْمَوَدَّْ فِى الْقُرْبى ) ( ۴۹ ) و به حديث كسأ، چندان توجّه و عمل نمى كردند.

پس ناچار اين حديث منطبق است بر امامان دوازده گانه از اهل بيت و عترت آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، چرا كه آنان در عصر خود، داناترين، بزرگوارترين، پرهيزكارترين مردم و داراى بهترين نسب و برترين حسب، و نزد خدا، گرامى ترين مردم، بودند و علوم آنان به جدّشانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيوستگى داشت، و از وراثت و تعليم الهى، نشأت مى گرفت، اهل علم و تحقيق و ارباب كشف و توفيق، ايشان را چنين شناخته اند.

گواه و مؤيّد( ۵۰ ) اين مطلب كه مراد و مقصود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ائمّه اثناعشر از اهل بيت خود او است و چيزى كه اين معنى را ترجيح مى دهد، عبارت است از: حديث ثقلين، و احاديث بسيار ديگرى كه در اين كتاب و جاهاى ديگر، ذكر گرديده است.

امام اينكه در روايت جابر بن سَمُرَه آمده است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اضافه فرموده: امّت بر تمامى آنان اجتماع و اتّفاق مى كنند، به معناى اين است كه به هنگام ظهور قائم آنان، مهدى، امّت به امامت همه آنان اعتراف مى كنند»( ۵۱ ) - پايان سخنان قندوزى حنفى- در مورد فراز اخير سخنان قندوزى، همانطور كه به زودى در اواخر فصل سوّم، از جاحظ نقل مى كنيم اين معنى محتمل است كه مراد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين باشد كه امّت بر اقرار به فضل و علم و تقواى آن امامانعليهم‌السلام متفّق مى شوند.

در اين باره، آنچه آورديم بس است، بررسى كامل در اين زمينه به مجالى گسترده و نوشتارى مستقل، نياز دارد.

امامت، در معرض سؤ قصد

همانطور كه مى شود روايات و نصوص راجع به امامت ائمّهعليهم‌السلام را از طريق نقل قطعى از پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، اثبات نمود، همچنين، در صورتى كه دشمنان عناد و لجاج بورزند، و آن نصوص را انكار كنند و كوشش كنند در برابر سيلاب مهيب نصوص قطعّى الصّدور، بايستند( ۵۲ ) ، مى توان از راه ارائه و اظهار گوشه اى از آن علومى كه مختصّ به آن حضراتعليهم‌السلام مى باشد، امامت را و خود آن روايات و نصوص را اثبات كرد و آن علوم را كه جز از مصدر وحى و منبع رسالت سرچشمه ديگرى نمى تواند داشته باشد، بسان شاهدى صادق بر صحّت آن نصوص و مدلول واقعى آنها، مدرك قرار داد.

و همين ويژگى، رمز و سبب اصرار و پافشارى حكّام و ديگر دشمنان، بر نابود ساختن امامت بود، نخست از راه تهى ساختن آن از محتواى فكرى و علمى، و بعد از شكست اين راه، از راه كوبيدن شخصيّت امام، با تزوير، شايعات دروغ، و اتّهام هاى ناروا. و با ناكامى اين روش، روش تصفيه جسمانى، گاهى آشكارا، و گاه پنهانى، به عنوان برداشتن مركز و كانون خطرى كه آنان را تهديد مى كند.

شايد نزديك ترين مثال و نمونه اى كه مى توانيم در اينجا بياوريم و با موضوع بحث فعلى نيز رابطه نزديك دارد، رفتار مأمون است نخست با امام رضاعليه‌السلام و سپس با امام جوادعليه‌السلام ، كه ناچار شد اوّل براى ولايت عهدى امام رضاعليه‌السلام بيعت بگيرد.(۵٣) و همچنين دخترش را به همسرى امام جوادعليه‌السلام درآورد، سپس براى درهم كوبيدن شخصيّت و موقعيّت امام روش ويژه و در نوع خود بى نظير خود( ۵۴ ) را به كار بست، و پس از ناكامى اين دو امام بزرگوارعليهم‌السلام ، موضعى ديگر اتّخاذ كردند و روشى متفاوت به كار گرفتند.

امامت، مبارزه جويى و عدم سازش

زمانى كه امامت، -فى نفسه- به دليل اينكه نظام حاكم از راه قهر و غلبه، يا از راه تطميع و تزوير زمام حكومت را كه هيچ حقّى در آن ندارد، به دست گرفته است و مشروعيّت آن لااقل مشكوك است، مخالف نظام حاكم به شمار مى رود، و حكومت را صريحاً محكوم مى كند، به طورى كه در مسأله بريدن دست دزد، زمانى كه معتصم قول امام جوادعليه‌السلام را پذيرفت، و اقوال ديگر فقيهان را رها كرد، ابن ابى داوود راجع به او گفت: «...گفته تمام فقيهان را به خاطر قول مردى كه نيمى از مردم به امامت او معتقدند و ادّعا مى كنند او شايسته مقامى است كه معتصم در اختيار گرفته، رها مى كند و به حكم آن مرد حكم مى كند، نه به حكم فقهأ».

معتصم با شنيدن سخنان ابن ابى داوود رنگ از چهره اش پريد و به گفته خود ابن ابى داوود از بيدار باش و هشدار من به هوش آمد. روايت اضافه مى كند كه پس از چهار روز به امام زهر خورانيد.( ۵۵ ) .

با چنين وصف و حالى، طبيعى است كه دستگاه حاكم با ديده رضايت و پذيرش بر اين خط عقيدتى خطرناك ننگرد. و ياران و پيروان اين خط را به نشر افكارشان و تبليغ اصول و معتقداتشان تحريك و تشويق ننمايد.

بلكه برعكس، حكومت خود را خيلى زود در جهت مقابله و پيكار با اين خط فكرى و پيروان و مبلّغان آن، با انواع وسائل و شيوه هايى كه در اختيار و توان دارد و به نوعى مى تواند از آنها در اين مقابله استفاده كند، مى يابد.

و در مورد سمبل و مدار اين خط فكرى (يعنى امام)، تا زمانى كه حكومت، به هر نحو ممكن، او را به طور قطعى و نهائى از ميان برنداشته و از صفحه هستى محو نكرده، هرگز آرامش و قرار نخواهد يافت وقتى چنين باشد، به طور طبيعى نتيجه اين مى شود كه:

اگر احياناً ببينيم ميان نظام حاكم و صاحبان آن خط فكرى و گروندگان و مبلّغان آن، تا حدّى سازش و همزيستى به وجود آمده است، خصوصاً اگر اين همزيستى بين رهبرى اين خط فكرى كه مشروعيّت و بنياد وجودى حكومت را به رسميّت نمى شناسد، با حكومت، مشاهده شود، چاره اى جز اين نخواهيم داشت كه يكى از دو طرف را صريحاً متّهم كنيم.

يا بايد اين طائفه و فرقه را آن هم در سطح رهبرى، متّهم كنيم به اينكه در اين مقطع، از اصول و معتقدات خود نزول مهمّى كرده و به اصطلاح كوتاه آمده است.

البتّه اين در صورتى است كه نتوانيم پى ببريم به اينكه در نتيجه فشار شديد و تهديد صريح حكومت يا بر مبناى «تقيّه» به منظور حفظ اصل مكتب و به دست آوردن موقعيّت براى حمايت و دفع شرّ از آن، اين فرقه، مجبور به همزيستى با حكومت شده است.

و يا بايد خود حكومت را متّهم كنيم به اينكه به نيرنگى بزرگ دست زده و درصدد انجام توطئه اى وحشتناك، به منظور ضربه وارد كردن بر فكر و عقيده اين فرقه يا حتّى از ميان برداشتن آن از بيخ و بن است.

ولى - همانطور كه در كتاب زندگانى سياسى امام رضاعليه‌السلام توضيح داده ايم- در بازى بيعت گيرى براى امام رضاعليه‌السلام براى ولايت عهدى، و نيز در موضع گيرى مأمون در مقابل امام جوادعليه‌السلام - كه به زودى به آن اشاره مى شود- به خوبى و روشنى، اتّهام نظام حاكم، عيان است و توطئه و تزوير حكومت، واضح.

مأمون توطئه گر زيرك

همانطورى كه متون تاريخى تصريح كرده اند( ۵۶ ) ، مأمون بزرگترين و مهمترين خليفه عباسى و داناترين، دورانديش ترين، مكّارترين و دوروترين آنان بوده است.

همين مرد، معاصر امام جوادعليه‌السلام بود و امام بخش بزرگى از زندگانى خود را همزمان با او به سر برد. مأمون كسى است كه كوشش هاى متعدّدى به منظور كسب پيروزى نهائى و قطعى بر انديشه شيعه امامى، چه در زمان امامت امام رضاعليه‌السلام و چه در زمان امام جوادعليه‌السلام ، به عمل آورد. او پس از آنكه به اشتباه گذشتگانش در رفتار با ائمّه اهل بيتعليهم‌السلام پى برد، تلاش نمود كه با آنان به روشى نو، و در نوع خود بى نظير، كه در پس آن نيرنگى سخت تر و توطئه اى بزرگ تر نهفته بود رفتار كند.

از اين رو مناسب است در اينجا به پاره اى از روايات تاريخ، كه كوشش هاى مأمون را براى نابودى امامت شيعى نشان مى دهد، و ما قسمتى از آن روايات تاريخى را در كتاب: «زندگانى سياسى امام رضاعليه‌السلام » آورده ايم بياوريم.

ما در آن كتاب آورده ايم كه: مأمون به گردآوردن علمأ و اهل كلام خصوصاً از معتزله، كه اهل محاجّه و جدل و موشكافى مسائل بودند، اهتمام مى ورزيد تا آنان امام رضاعليه‌السلام را محاصره كنند و در گفتگوها و مباحثاتشان، آن حضرت را در خصوص بزرگترين مدّعاى خود و پدرانش كه داشتن علم خاص به علوم و آثار پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، شكست بدهند.

هدف نهائى او اين بود كه با شكست يافتن امام رضاعليه‌السلام در مسأله امامت، مذهب تشيّع سقوط كند و براى هميشه ستاره شيعه و امامان شيعه خاموش گردد و به اين ترتيب بزرگترين منبع و مصدر مشكلات و خطراتى كه مأمون و ديگر حاكمان غاصب و ستمگر را تهديد مى كند، از ميان برداشته شود. اينك پاره اى از شواهد تاريخ كه نشان دهنده اين نقشه مزورانه مأمون مى باشند:

۱- صدوق مى گويد: «مأمون از متكلّمان فرقه هاى مختلف، و پيروان هوا و هوس هاى گمراه كننده، هر كه را كه نامى از او شنيده بود، براى مباحثه با امام رضاعليه‌السلام احضار مى كرد، به اميد اينكه شايد امامعليه‌السلام در گفتگو با يكى از آنها محكوم شود».( ۵۷ )

۲- اباصلت چنين مى گويد: «از شهرهاى مختلف، متكلّمان را احضار مى كرد، به اين آرزو كه يكى از آنان در مباحثه، امام را شكست دهد تا منزلت او نزد علمأ پايين بيايد و به وسيله آنان، نقصان امام در ميان مردم منتشر و شايع گردد. ولى هيچ دشمنى، از يهود و نصارى و مجوس و صابئيان و براهمه و بى دينان و مادّيان، و نه هيچ دشمنى از فرقه هاى مسلمين با آن حضرت سخن نمى گفت مگر آنكه با دليل و برهان محكوم و ساكت مى گشت».

تا اينكه مى گويد: «چون اين نيرنگ مأمون به نتيجه نرسيد، به آن حضرت سؤ قصد كرد و با خورانيدن سم او را بكشت».( ۵۸ )

٣- ابراهيم بن عباس گفته است: «از عباس شنيدم مى گفت: «...مأمون با پرسش هاى مختلف درباره همه چيز، او را امتحان مى كرد، و او به هر سؤال، جواب كافى و شافى مى داد».( ۵۹ )

۴- هنگامى كه حميد بن مهران از مأمون درخواست كرد كه با امام رضاعليه‌السلام مباحثه و مجادله كند تا از منزلت او بكاهد، مأمون به او گفت: «چيزى، از اينكه منزلت او كاسته شود، نزد من محبوب تر نيست».( ۶۰ )

۵- و به سليمان مروزى گفت: «به خاطر شناختى كه از قدرت علمى تو دارم، تو را به مباحثه با او (امامعليه‌السلام ) مى فرستم، و هدفى ندارم جز اينكه فقط او را در يك مورد محكوم كنى»( ۶۱ )

۶- موقعى كه امامعليه‌السلام اوصاف بچه اى را كه كنيز مأمون بدو حامله بود فرمود، مأمون گفت: پيش خود گفتم، به خدا قسم اين بهترين فرصت است، تا اگر آنچنانكه او گفته نباشد، او را از ولايت عهدى خلع كنم، و همواره در انتظار وضع حمل آن كنيز بودم...» سپس روايت مى گويد كه آن بچّه، با همان اوصافى كه امامعليه‌السلام فرموده بود متولّد گشت.( ۶۲ )

۷- چنانچه در كتاب «زندگانى سياسى امام رضاعليه‌السلام توضيح داده ايم؛ يكى از اهداف مأمون از تفويض ولايت عهد به امام رضاعليه‌السلام ، اين بود كه مردم ببينند كه امام، زاهد نيست و به مقامات دنيوى علاقمند است!.

امام جوادعليه‌السلام روياروى خطر

سانسور حقايق توسط دستگاه خلافت

پيشتر، مقاصد و نواياى مأمون را در مورد امام رضاعليه‌السلام و به طور كلى در مورد «امامت» شناختيم. بعد از رحلت امام رضاعليه‌السلام نيز، اين مرد در جهت رسيدن به همان مقاصد، راه خود را ادامه مى دهد و از همان خطّ مشى پيروى مى كند و توطئه هاى خود را عليه حركت تشيّع و موقعيّت اجتماعى آن كه به طور كلّى حكومت عباسيان را تحت تأثير قرار مى داد، تعقيب مى نمايد.

با نگاهى كنجكاوانه به سير حوادثى كه بين امام جوادعليه‌السلام ، از يك سو، و هيأت حاكمه و در رأس آن، خليفه عباسى، مأمون، و پس از مأمون، در مدتّى كوتاه برادرش معتصم، از سوى ديگر جريان يافته است، به ميزان اصرار و حرص شديد حكومت در زدن ريشه «امامت» پى مى بريم. كه گاهى از راه تهى جلوه دادن آن از محتواى علمى، كه مهمترين عنصر و بزرگترين پايه و اساس امامت بود. و گاه از راه مخدوش جلوه دادن عصمت ائمّهعليهم‌السلام ، با تلاش در جهت بدآوازه كردن آنان و ملكوك ساختن كرامت و قداست آنان نزد مردم. براى رسيدن به اين هدف خود وارد مى شدند.

با ملاحظه متون تاريخى به نظر مى رسد كه اين تلاش ها و اقدامات، گوناگون و مداوم بوده است و شايد آنچه كه تمام حقيقت را نشان بدهد به دست ما نرسيده است و شواهدى كه در دسترس ما است فقط نشان دهنده گوشه اى كوچك و جزئى ناچيز از واقعيّت هائى است كه گذشته است.

براى تأييد اين برداشت و تأكيد اين احتمال، در اينجا به گفته «محمد بن ريّان» اشاره مى كنيم: «مأمون براى نيرنگ زدن به ابو جعفرعليه‌السلام به هر مكر و حيله اى دست زد. و چون عاجز گشت و خواست دخترش را به نكاح او درآورد...»(۶٣)

اين كلام محمد بن ريّان است ولى ما با مراجعه به متون تاريخى به بيش از دو يا سه كار كه مأمون در مقابل امام جوادعليه‌السلام انجام داد، برنمى خوريم. و اين خود، نشان دهنده شدّت كنترل و مراقبتى مى باشد كه مأمون - يعنى نظام حاكم- در مورد ارباب قلم و تاريخ نگاران معمول مى داشته و از اينكه تمامى حقائق را براى تاريخ و نسل هاى آينده گزارش كنند بازشان مى داشته است.

به هر حال، اگر بخواهيم وقايع و حوادثى را كه از موانع مراقبت و سانسور گذشته و به دست ما رسيده اند را خلاصه كنيم، تحت چند عنوان متعرّض آن وقايع مى شويم.