بغداد، زندان بزرگ
مأمون، يعنى كسى كه بالاى سر هر كسى يك خبر چين داشت
... و كنيزكان را براى جاسوسى به هر كس مى خواست هديّه مى داد
. و همين عمل را در مورد امام رضاعليهالسلام
نيز تجربه كرد و به زودى نقشه اش شكست خورد.
چنانچه على الظاهر، بخشى از هدف او از اينكه دخترش را به همسرى امام رضاعليهالسلام
درآورد و سپس دختر ديگرش را به امام جوادعليهالسلام
داد، گماشتن جاسوس در داخل خانه ايشان بوده است.
اين مأمون با اين خصوصيّات، قطعاً از حركت هاى شيعه بعد از امام رضاعليهالسلام
و ارتباطشان با امام جوادعليهالسلام
مطّلع گشته و از پاره اى يا تمام كرامات و فضائلى كه از امام جوادعليهالسلام
سر زده و از اينكه على رغم خردسالى، به تمام مسائل دقيق و مشكل مطرح شده، پاسخ داده است، آگاهى يافته است.
و از آنجا كه وجود امامعليهالسلام
- بخصوص با آن سنّ كم- در مقام امامى كه مسؤوليّت هاى رهبرى را بر عهده دارد، فى حد نفسه و به خودى خود براى نظام حاكم و براى تمام فرقه هاى مختلف، در مؤثّرترين مسأله عقيدتى و مهمترين و حساسّترين موضوعات (يعنى رهبرى امّت) خطرناك مى باشد، بنابراين طبيعى است كه مأمون در اين موقعيّت حزم و احتياط نموده، براى مقابله با هر رويداد ناگهانى محتملى، آمادگى لازم را فراهم نمايد.
به همين جهت است كه ما معتقديم: آوردن امام جوادعليهالسلام
از مدينه به بغداد به اين منظور بوده است تا آن حضرت را در نزديكى خود نگاه بدارد، تا به اهداف متعدّدى كه به برخى از آنها اشاره خواهيم كرد برسد.
به هر حال، على الظّاهر (چنانچه از قصّه باز ابلق معلوم مى شود) مأمون در سال ۲۰۴ ه'.ق به محض آمدن از خراسان امام جوادعليهالسلام
را به مدينه آورد.
ولى به طورى كه مى آيد. ابن طيفور مى گويد: امام جوادعليهالسلام
در سال ۲۱۵ ه'.ق از مدينه به بغداد آمد و در تكريت بر همسرش، ام الفضل درآمد. مأمون در آن زمان به سفر رفته بود.
و نيز بر آن هستيم كه بنابر تصريح متون تاريخى موجود، بعد از آنكه مأمون، آن حضرت را به بغداد آورد، تلاش نمود او را مجبور به اقامت در بغداد نمايد و جريانات مهمّ و بسيارى در آنجا بين آن دو واقع گشته است، ولى اينكه آيا در اجبار امامعليهالسلام
به اقامت در بغداد توفيق يافت يا نه، بر ما معلوم نيست.
بلى، اين مطلب را كه امام مدّتى را در بغداد اقامت نموده، روايت محمد بن ارومه از حسين مكارى تأييد مى كند كه مى گويد: «در بغداد بر ابو جعفر وارد شدم و او را در موقعيّتى كه در آن قرار گرفته بود ديدم با خود گفتم: اين مرد به وطن خود باز نمى گردد، در حالى كه در اينچنين موقعيّت و وضعى از لحاظ خوراك و لذت و آسايش قرار دارد، كه من مى شناسم.
حسين مكارى مى گويد: امام سرش را پايين انداخت و پس از لختى سر بلند كرد و در حالى كه رنگش پريده بود گفت: «اى حسين! نان جو و نمك نيمكوب در حرم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نزد من محبوب تر از وضع فعلى من است»
.
همچنين اين سخن كه: مأمون پيش از آنكه دخترش را در اختيار امام جوادعليهالسلام
بگذارد، هر حيله و نيرنگى را در مورد او بكار زد، ولى راه به جايى نبرد
، مؤيّد ديگرى است براى اينكه امام مدّتى در بغداد اقامت نموده است -آن سخن بزودى نقل مى گردد-.
حقيقت هر چه باشد، اگر كوشش مأمون در نگهداشتن امامعليهالسلام
در بغداد، و نزديكى خودش، به نتيجه رسيده باشد - اگر چه ما در متون تاريخى و روائى چيزى كه اين را ثابت كند نيافتيم- اين براى مأمون و دستگاه حكومت او بسيار سودمند مى توانست باشد.
براى اينكه به اين ترتيب مأمون مى توانست امامعليهالسلام
را مستمرّاً تحت مراقبت داشته باشد و حركات و مواضع او را پيوسته زير نظر بگيرد و هرگاه زيان و خطرى را از ناحيه وى احساس كند، سريعاً تمام راه ها را بر او ببندد.
همچنين با اجبار امامعليهالسلام
به اقامت دربغداد روابط آن حضرت با شيعيانش و روابط شيعيان با آن حضرت قطع يا دست كم بسيار اندك مى شد، زيرا طبيعى بود كه زمانى كه امامعليهالسلام
در محيطى كه جلال حكومت و ابّهت فرمانروايى بر آن سايه گسترده است، قرار گيرد بسيارى از مردم از برقرار كردن ارتباط به صورت طبيعى با آن حضرت، واهمه مى كنند، به ويژه كه بسيارى از آنان نمى خواهند در مقابل ديدگان حكومت و عمّال حكومتى، خودشان را نشان بدهند و روابط خود را با ائمّهعليهمالسلام
آشكار نمايند.
و نيز، چه بسا مأمون آرزو داشت كه با تلاش ها و شيوه هايش، با فريب دادن يا تهديد امامعليهالسلام
درآينده او را جلب و جذب كرده داعى و مبلّغ خودش و دولتش بگرداند. اين آرزويى بود كه پيشتر در مورد امام رضاعليهالسلام
داشت و به رسيدن به آن مى انديشيد.
گذشته از تمام اينها، با اقامت امام جوادعليهالسلام
در بغداد، مأمون مى توانست با تظاهر به دوستى و تكريم و تعظيم آن حضرت، بسيارى از مردم را به حسن نيّتش درباره ائمّهعليهمالسلام
متقاعد كند و تا حدّ زيادى خود را از خون امام رضاعليهالسلام
مبرّا جلوه بدهد.
چنانچه مى توانست به اين ترتيب، براى مردم ثابت كرده باشد كه او هيچ منافات و تضادّى بين خطّ امامعليهالسلام
و راه خود، در مقابل سلطان و به عنوان حاكم، نمى بيند.
همچنين، بسا مى توانست با اين، كه امامعليهالسلام
را در موقعيّتى قرار دهد كه در لذّت و آسايش زندگى كند - چنانچه در سخن حسين مكارى كه پيشتر نقل شد اشاره شده است- بر آرزوها و آرمان هاى آن حضرت و در پى آن، بر مواضع او و بالأخره بر تصوّرات و انديشه هايش و به طور كلّى در روش زندگى او، به نحو بنيادى اثر بگذارد.
آرى، تمام يا برخى از آنچه گفته شد، چه بسا مورد نظر مأمون بوده است... هر چند بطورى كه خواهيم ديد، در برآوردن هيچ يك از آرزوها و اهدافش، موفّق نشده و با شكست مواجه گرديد.
بازِ ابلق
متن تاريخى مى گويد: «چون مأمون، بعد از رحلت امام رضاعليهالسلام
، مورد طعن و اتّهام مردم قرار گرفت، خواست خود را از آن اتّهام تبرئه كند. پس زمانى كه از خراسان به بغداد آمد به امام جوادعليهالسلام
نامه نوشت و تقاضا كرد آن حضرتعليهالسلام
با احترام و اكرام به بغداد بيايد. پس هنگامى كه امام به بغداد آمد، اتّفاقاً! مأمون قبل از ديدار امام براى شكار بيرون رفت. در راه بازگشت به شهر...»
اين رويداد، يك سال بعد از وفات امام رضاعليهالسلام
بوده است
، در ادامه متن (كه از ابن شهر آشوب است) مى خوانيم: «در راه باز گشت به شهر، گذار او بر ابن الرّضا (۷٣) «امام جوادعليهالسلام
» افتاد كه در ميان كودكان بود، تمامى كودكان از سر راه گريختند جز او. مأمون گفت او را نزد من بياوريد.
پس به او گفت: چرا تو مانند كودكان ديگر فرار نكردى؟
امام: نه گناهى داشتم تا از ترس آن بگريزم، و نه راه تنگ بود تا براى تو راه بگشايم. از هر جا مى خواهى عبور كن.
مأمون: تو چه كسى باشى؟
امام: من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهمالسلام
هستم.
مأمون: از علوم چه مى دانى؟
امام: اخبار آسمان ها را از من بپرس.
مأمون در اين هنگام، در حالى كه يك بازِ ابلق «سفيد و سياه» براى شكار در دست داشت از امام جدا شد و رفت.
چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به اين سوى و آن سوى نگريست، شكارى نديد، ولى باز همچنان در صدد درآمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پريد تا آنكه ساعتى از ديدگان پنهان شد و سپس در حالى كه مارى شكار كرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه مخصوص قرار داد، و رو به اطرافيانش گفت: امروز مرگ اين كودك به دست من فرا رسيده است.
سپس باز گشت و ابن الرّضاعليهالسلام
را در ميان كودكان ديد، به او گفت: از اخبار آسمان ها چه مى دانى؟
امام فرمود: بلى اى اميرالمؤمنين، حديث كرد مرا پدرم از پدرانش از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و او از جبرئيل و جبرئيل از خداى جهانيان، كه بين آسمان و فضا، دريائى است خروشان با امواج متلاطم، در آن دريا مارهايى هست كه شكمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاى ابلق آنها را شكار مى كنند و علما را بدان مى آزمايند.
مأمون گفت: «راست گفتى تو و پدرت و جدّت و خدايت راست گفتند. پس او را بر مركب سوار كرد و با خود برد، سپس ام الفضل را بدو تزويج كرد» در جاى ديگر قسمت آخر ماجرا بدين صورت آمده است:«... با آن مارها فرزندان خانواده محمد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
آزمايش مى شوند. پس مأمون شگفت زده شد و لختى دراز در او نگريست و تصميم گرفت دخترش ام الفضل را به او تزويج كند»
.
با عبارات ديگرى نيز اين نقل آمده است.
نقد و بررسى اين رويداد
در اينجا به امورى چند اشاره مى كنيم:
الف: بنابر آنچه از ماجرا برمى آيد، هنگامى كه مأمون از امام پرسيد: «تو چه كسى باشى؟» تجاهل كرده و خود را به نادانى زده نه اينكه واقعاً امام را نمى شناخته است، زيرا امام جوادعليهالسلام
دو سال جلوتر يعنى در سال ۲۰۲ ه'.ق، براى ديدن پدر به خراسان رفته بود.
در تاريخ بيهق گفته است: «او از كناره دريا، از راه طبس راه سپرد، زيرا در آن موقع راه «قومس»
مورد استفاده نبود و بعدها معبر گشت، پس از ناحيه بيهق آمده، در قريه «ششتمد»
توقّف نمود و از آنجا به ديدار پدرش على بن موسى الرضاعليهالسلام
رفت. به سال ۲۰۲ ه'.ق»
.
بعيد است كه در آن موقع مأمون آن حضرت را نديده باشد در حالى كه پدرش ولى عهد او بود و دخترش را براى خود آن جناب عقد يا نامزد كرده بود.
ب: در اين روايت، كه در آن آمده است: كودكان بازى مى كردند و او با آنها ايستاده بود تا اينكه مأمون بر آنان گذشت... اشاره شده بود كه امام جوادعليهالسلام
در آن هنگام با كودكان بازى مى كرده است. و پذيرفتن چنين مطلبى ممكن نيست زيرا بازى كردن در شأن امام نبوده است و بعضى، در نقد اين روايت استناد كرده اند به اينكه امام تا زمانى كه مأمون از او بخواهد به بغداد بيايد، در مدينه بوده است.
(بنابراين نمى تواند اين ماجرا صحيح باشد).
در مورد اوّل بايد گفت: اينكه امام در جايى كه چند كودك هم در آنجا بوده ايستاده باشد به معناى اين نيست كه او با آن كودكان بازى مى كرده است، وگرنه روايت به بازى كردن او تصريح مى كرد و به اين جمله كه: با كودكان بود، بسنده نمى كرد.
حتّى اين كه امام عمداً با كودكان و در جمع آنان باشد هم در متن روايت نيست. پس شايد امام مقابل منزل خود ايستاده بوده و اتفاقاً كودكان هم در آنجا بوده اند.
بلكه بعيد نيست كه امام در ميان آنان رفته تا مناسب با استعداد و فهم كودكانه شان آنان را تعليم و ارشاد كند و مفاهيم انسانى را بدانان بياموزد. ما در زندگى خود نيز نمونه هاى بسيارى از آموزش كودكان را مى بينيم، كه با افق استعداد و فهم آنان مناسب است.
به هر حال، يقيناً، بودن امام با كودكان، براى بازى كردن نبوده است. روايت على بن حسان واسطى كه چند وسيله مخصوص سرگرمى كودكان را از مدينه با خود به بغداد برده بود تا به امام اهدأ كند، شاهد بر اين مطلب است. او مى گويد: «بر او وارد شدم و سلام كردم، با چهره اى حاكى از ناخوشايندى جواب سلام داد و دستور نشستن نداد. به او نزديك شدم و آن وسائل را بيرون آورده پيش رويش نهادم پس نگاهى خشم آلود به من كرد و آنها را به اين سو و آن سو پرتاب كرد، سپس گفت: «خداوند مرا براى اينها نيافريده است، مرا چه به بازى كردن؟!»
پس از او طلب بخشودگى كردم، و او از من درگذشت، و از محضرش بيرون شدم.
همچنين، امام صادقعليهالسلام
در پاسخ صفوان جمّال كه درباره صاحب امر ولايت و امامت سؤال نموده بود، فرمود: «صاحب و متولّى اين امر به لهو و لعب نمى پردازد»
.
در مورد آن سخنى كه در نقد روايت، برخى استناد كرده بودند به اينكه امامعليهالسلام
در مدينه بود كه مأمون او را به بغداد دعوت كرد، بايد گفت: اينكه مأمون آن حضرت را به بغداد فرا خواند به اين معنى نيست كه در روز اوّل ورود امام به بغداد، آن حضرت را ديدار كرده است بلكه بسيار مى شد كه خليفه كسانى را به بغداد فرا مى خواند و بعد از گذشت چندين شب و روز و بسا چند ماه و حتى چند سال، فرصت ملاقات با خليفه دست نمى داد
.
علاوه بر اين، در متنى كه آورده شد تصريح شده است كه قبل از آنكه مأمون امام را ديدار كند، براى شكار از شهر خارج شده بوده است.
مؤيّد سخن ما، اين است كه بدانيم كه يكى از اهداف مهمّ مأمون از آوردن امام جوادعليهالسلام
به مدينه اين بوده است كه امام در نزديكى او باشد تا بتواند به وسيله جواسيس و مأموران مراقبت (۸٣)، تمامى حركات و روابط امامعليهالسلام
را كه براى مأمون حساسيّت برانگيز است، تحت اشراف و نظر داشته باشد. روشى كه پيشتر، مأمون در قبال امام رضاعليهالسلام
اتّخاذ كرد، مؤيّد داشتن اين هدف مى باشد.
مگر نه اينكه اين مأمون، همان مرد عجيبى است كه به مراقبت و نظارت بر تمامى حركات دشمنانش و هر كسى كه احتمال دشمنى اش در آينده مى رفت، اهتمامى ويژه داشت و پيش از اين پاره اى از شواهد آن را آورديم.
ج: با بررسى اين رويداد مى بينيم اين واقعه چه در مورد موضع امام جوادعليهالسلام
و چه در مورد موضع خليفه، مأمون، متضمّن اشارات مهمّ متعدد مى باشد. ما از آن جمله، به اشاره به چند موضوع بسنده مى كنيم:
خليفه، كه از اولين و ساده ترين ويژگى هايش اين بود كه همواره ابّهت و جلال فرمانروايى خود را حفظ كند، نمى بايست براى يك امر عادّى، پيش پا افتاده و ناچيز، آن هم با آن سرعت، از شكار باز گردد، به خصوص كه اين كودك با همسالان خود (كه در نقل مذكور به آنها اشاره شده) و در جمع آنان بود (و نمى توانست مسأله آفرين باشد)!.
بلكه بايد مسأله اى بزرگ و موضوع مهمّى كه با پايه هاى حكومت و سرنوشت رژيم او تماس نزديك دارد، او را به بازگشت از مقصد، به اين صورت بى سابقه و هيجانى و با رفتارى همچون رفتار كسى كه چشم بندى و جادو شده!! و براى امتحان كردن كودكى كه با همسالان خود محشور است!!، واداشته باشد.
اين ماجرا اگر نشانه چيزى باشد، نشانه اين است كه در حقيقت مأمون در پى اين بوده است كه ادّعاى ائمّه اهل بيتعليهمالسلام
را در مورد عصمت، و علم خاصّى كه آن را از طريق پدرانشان، از رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
، از خداى سبحان آموخته اند، باطل و ناصحيح جلوه بدهد.
او با اينكه پيش از اين، چنين تلاشى را در برابر امام رضاعليهالسلام
به عمل آورده، تجربه كرده بود و شكست خورده بود، ولى اين بار، شايد با ديدن خردسالى امام جوادعليهالسلام
، بسيار بعيد مى دانست كه آن حضرت - در آن سنين- توانسته باشد علوم و معارفى را كه در مقام محاجّه و مناظره لازم است و موجب ظفر و غلبه بر خصم مى شود، كسب نموده باشد.
در اينجا يك سؤال به ذهن مى رسد و آن اينكه اگر اين كودك خردسال نتواند به پرسشى در مورد يك موضوع غيبى - به تمام معنى كلمه - پاسخ كافى و شافى بدهد، مأمون چه عكس العملى از خود نشان مى دهد؟
آيا همانطور كه در نقل گذشته آمد كه گفت: «امروز مرگ اين كودك به دست من فرا رسيده است»، او را مى كشد، تا در تمام سرزمين هاى اسلامى بين همه مردم منتشر گردد كه علّت قتل اين كودك اين بوده است كه جرأت يافته، مدّعى علم به چيزى شده است كه از جواب صحيح به آن عاجز بوده است، و به اين ترتيب وجود چنين علمى را در او و در فرزندانش پس از او و حتى در پدرانش قبل از او، باطل و غير واقعى نشان بدهد.
چرا كه هدف اول و آخر او اين است كه وجود چنين علمى را در آنان تكذيب و انكار نمايد، همچنانكه در سخنى كه خطاب به امام گفت: «راست گفتى، پدر، جدّ و خدايت راست گفتند» تلويحاً به اينكه امام حقيقتاً داراى علم خاصّى است كه براى خود مدّعى است، و آن را از پدرش از جدّش از خدا آموخته است، اقرار و اعتراف نمود.
يا اينكه او را به قتل نمى رساند و آن كلام كه گفته بود: «امروز مرگ اين كودك به دست من فرا رسيده است» به طورى ناگهانى بر زبان او رانده شده، و منعكس كننده موضع سياسى حساب شده و مناسب با آن مرد نيرنگ باز زيرك نيست و تصميم نهائى او در مورد آن حضرت نمى باشد؟
بلكه او را به همان حال تهى از مفهوم امامت و ويژگى هاى آن نگه مى دارد تا در هر شرايط و احوالى، چون سندى قوى و حجّتى قاطع باشد در برابر هر كسى كه بخواهد براى او مدّعى امامت شود. و به اين ترتيب كارش پايان پذيرد. و به صورت طبيعى و بدون هيچ زحمت و مشقّتى، پيروان و دوستدارانش پراكنده گردند و جمعيّتشان نابود شود؟
شايد شخص هوشمند و آگاه به نيرنگ ها و حيله هاى مأمون، بداند مأمون كدام راه را انتخاب خواهد كرد.
در اين احوال مى بينيم امامعليهالسلام
در مناسبت هاى بسيارى اظهار مى داشت كه داراى علم امامت است، علمى كه از پدرانشعليهمالسلام
فرا گرفته و آنان از رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و او از جبرئيلعليهالسلام
و او از خداى سبحان، فرا گرفته اند. از اين رو اخبار غيبى بسيار مى گفت و بالأخره، شك نيست در اينكه بعد از آنچه كه در اولين ديدار با امام جوادعليهالسلام
، در داستان شكار باز، بين مأمون و آن حضرت واقع گشت، و مأمون از پاسخ چون صاعقه اى كه آن حضرت داد، در هم شكست، اهميّت موقعيّت در برابرش مجّسم شد و از شدّت هراس و بزرگى كار، يكّه خورد و دانست كه ناچار است با كوشش بيشتر و مكر و حيله اى شديدتر، با اين مسأله روبرو شود، تا از آينده و سرنوشت حكومت خود و پدر زادگان عباسى خود مطمئن شود.
تجربه تلخ پيشتر دانستيم كه مأمون به گردآوردن عالمان و متكلّمان از فرقه ها و مسلك هاى مختلف، اهتمام مى ورزيد، تا با امام رضاعليهالسلام
مناظره كنند.
به اين اميد كه يكى از آنان، هر چند در يك مسأله، آن حضرت را محكوم و مقطوع الحجّْ بكند. و اين مناظرات بسيار شد، و مجالس علنى فزونى يافت... ولى سود برنده واقعى از اين مناظرات امامعليهالسلام
بود و نه مأمون.
تا اينكه مأمون، خود، در اواخر كار متوجه شد و در زمانى كه پشيمانى سودى نداشت و كار از كار گذشته بود، پشيمان گشت و در مورد امام رضاعليهالسلام
به جنايت زشت خود كه معروف و معلوم همگان است، دست بيالود.
و اينك چرا بار ديگر با امام جوادعليهالسلام
آن روش و شيوه را تجربه نكند؟ به خصوص كه او كودكى نابالغ است و روش هاى كلام و جدل را نيكو نمى داند و اگر در قضيّه شكار باز، با الهام خدا توانست به سؤال مأمون جواب بگويد، شايد تيرى به تاريكى بوده و به هدف اصابت كرده و شايد اين الهام تكرار نشود، و شايد و شايد.
و فقط يك تجربه، اگر با تدبير و دقّت و توجّه، طرح و اجرا شده، موفّق گردد، چه بسا به اين موضوع خاتمه بخشد و پايانى براى تمامى مشكلات باشد و براى هميشه منبع و مصدر تمامى سختى ها و خطرات را از ميان بردارد.
اگر آن يك تجربه، اين نتيجه بسيار بزرگ را در پى نداشته باشد، مسلّماً بخش مهمّى از آن را تأمين مى كند.
و مأمون، با همه زيرگى و هوشياريش و با بهره جستن از تمامى امكانات معنوى و سياسى اش به اين تجربه دست زد و با توجّه و دقّتى بسيار آن را به اجرا گذاشت.
ولى آيا توانست در اين ميدان، حدّاقلّ موفقيّت را به دست آورد؟ در صفحات آينده روشن خواهد شد.
ازدواج؛ توطئه:
بنا بر تصريح منابع تاريخى، زمانى كه مأمون براى امام رضاعليهالسلام
پيمان ولايت عهدى آن حضرت را منعقد ساخت، دخترش امّ الفضل را به همسرى امام جوادعليهالسلام
درآورد
، يا حدّاقل او را براى امام جوادعليهالسلام
نامزد كرد.
و هدف او اين بود كه با اين اقدام بر مقاصد خود از بيعت گرفتن براى پدر امام جواد، امام رضاعليهماالسلام
سر پوش بگذارد و نيز اهداف ديگرى داشت كه در جاى ديگرى به بخشى از آن اهداف اشاره نموده ايم.
ولى مى بينيم بعد از شهادت پدرش، در حالى كه او بيش از هشت سال نداشت و مأمون او را از مدينه به بغداد آورد، به آسانى، مأمون اين خواسته عباسيان را كه از او خواسته بودند قبل از آنكه امام جوادعليهالسلام
را با مسائل مشكلى كه يحيى بن اكثم براى آن حضرت مطرح مى كند آزمايش كند، همسر او (امّ الفضل) را در اختيار او نگذارد. بلكه بنا بر متونى كه در دست ما است، خود مأمون به عباسيان پيشنهاد كرد تا امام جوادعليهالسلام
را آزمايش كنند.
و از بعضى نصوص تاريخى استفاده مى شود كه اگر خود مأمون مسأله امتحان امامعليهالسلام
را نزد عبّاسيان مطرح نمى كرد و آنان را تحريك نمى كرد، خود آنها جرأت اينكه چنين پيشنهادى بكنند و از او بخواهند امامعليهالسلام
را نخست بيازمايد را، نداشتند.
پيش از آنكه به تحليل و بررسى اين امتحان، كه در نوع خود حادثه اى بى نظير است بپردازيم، مناسب مى بينيم اوّل خلاصه اى از آن ماجرا يا دست كم قسمت هايى از آن را نقل كنيم: متن تاريخى مى گويد: زمانى كه مأمون خواست دخترش امّ الفضل را به زوجيّت ابو جعفرعليهالسلام
درآورد، عباسيان به او گفتند:
آيا دختر و نورديده ات را به كودكى مى دهى كه تفقّه و علم به دين خدا پيدا نكرده و حلال و حرام دين و واجب و مستحب آن را نمى شناسد؟ - در آن زمان امام جوادعليهالسلام
نُه سال داشته است- چه مى شود اگر صبر كنى تا ادب بياموزد و قرآن بخواند و حلال و حرام را بشناسد؟!.
مأمون گفت: او فقيه تر از شما است و به خدا و رسول او و سنّت و احكام دين داناتر است. و قرآن خوان تر از شما و داناتر به آيات محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ، ظاهر و باطن، خاص و عام و تنزيل و تأويل قرآن مى باشد. پس از او پرسش كنيد، اگر همانطورى كه شما مى گوئيد بود، سخن شما را مى پذيرم.
در نقل ديگرى آمده است كه مأمون با آنان گفت: «واى بر شما! من از شما بهتر اين جوان را مى شناسم... تا آنجا كه گفت: اگر خواستيد او را آزمايش كنيد تا آنچه من درباره او گفتم برايتان روشن شود».
در متن ديگرى آمده است كه پس از آنكه عباسيان به مأمون گفتند او كودك و خردسال است، به آنان گفت: «گويا شما در سخن من ترديد داريد. اگر خواستيد او را بيازماييد يا كسى را براى آزمايش او بياوريد، آنگاه سرزنش كنيد يا پوزش بطلبيد».
گفتند: آيا ما را در اين مورد آزاد مى گذارى؟
گفت: آرى
گفتند: پس پيش روى تو كسى، از امورى از مسائل شريعت از او مى پرسد، اگر از عهده جواب صحيح برآمد، درباره كار او اعتراضى نخواهيم داشت و براى خاص و عام، استوارى رأى اميرالمؤمنين آشكار مى گردد. و اگر از عهده بر نيامد سخن ما مقدّم، و اميرالمؤمنين عذرى نخواهد داشت.
مأمون به آنان گفت: با شما، هر وقت خواستيد چنين كنيد.
سپس روايات تاريخى، تطميع يحيى بن اكثم با تحفه ها و هدايا، توسط عبّاسيان را براى اينكه با يك مسأله فقهى كه ابو جعفرعليهالسلام
جواب آن را نداند، به او نارو و نيرنگ بزند. ياد مى كند و آنگاه، پرسش او را از امام در حضور خواصّ دولتى و بزرگان و اميران و درباريان و فرماندهان نقل مى كند.
سپس، جواب آن حضرتعليهالسلام
را كه جواب دقيق و همه جانبه اى بود كه هيچ كس، حتى خود پرسش كننده انتظار شنيدن چنين جوابى را نداشت، و به طورى بود كه يحيى بن اكثم از خود بى خود شد، درمانده گشت و در كار خود حيران ماند، نقل كرده است.
در روايتى كه در «احتجاج» و جز آن نقل گرديده، آمده است: «ابو جعفرعليهالسلام
كه نُه سال و چند ماه داشت به مجلس درآمد و بين دو بالشى كه قبلاً گذاشته شده بود نشست و يحيى بن اكثم پيش روى آن حضرت نشست و افراد ديگرى هر كدام در جاى خود قرار گرفتند و مأمون نيز روى تشكى كنار تشك امامعليهالسلام
نشسته بود.
يحيى بن اكثم رو به مأمون گفت: اى اميرالمؤمنين، آيا اجازه مى دهى از ابى جعفر مسأله اى بپرسم؟
مأمون گفت: از خود او اجازه بطلب.
پس يحيى رو به امامعليهالسلام
كرده گفت: فدايت گردم، آيا اجازه مى دهى مسأله اى سؤال كنم؟
ابو جعفرعليهالسلام
فرمود: اگر مى خواهى بپرس.
سپس يحيى گفت: فدايت شوم، چه مى گويى در مورد شخصى كه در حال احرام شكارى را بكشد؟
ابو جعفرعليهالسلام
فرمود: آيا در حِلّ (خارج از محدوده حرم) كشته است يا در حرم؟ عالم به حكم حرمت صيد در حال احرام بوده يا جاهل؟ عمداً كشته يا به خطا؟ شخص مُحرم آزاد بوده يا برده؟ صغير بوده يا كبير؟ براى اوّلين بار چنين كارى كرده يا براى چندمين بار؟ شكار او از پرندگان بوده يا غير پرنده؟ از حيوانات كوچك بوده يا بزرگ؟ باز هم از انجام چنين كارى ابا ندارد يا از كرده خود پشيمان است؟ در شب شكار كرده يا در روز؟ در احرام عمره بوده يا احرام حجّ؟!.
يحيى بن اكثم متحيّر شد و آثار ناتوانى و زبونى در جهره اش آشكار گرديد و زبانش به لكنت افتاد به طورى كه حاضران در مجلس ناتوانى او را در مقابل آن حضرت فهميدند.
مأمون گفت: خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم كه آنچه من انديشيده بودم همان شد. سپس به بستگان و افراد خاندان خود نظر انداخت و گفت: آيا اكنون آنچه را كه نمى پذيرفتيد دانستيد؟
سپس رو به ابو جعفرعليهالسلام
كرده گفت: اى ابو جعفر، آيا براى خود خواستگارى مى كنى؟ بعد از آن، روايت خواستگارى امام و تزويج مأمون دخترش را به آن حضرت متذكّر مى شود تا آنجا كه مى گويد: چون (مجلس تمام شد و) مردم پراكنده گشتند و جز نزديكان كسى در مجلس نماند، مأمون رو به امام جوادعليهالسلام
كرد و گفت: قربانت گردم خوبست احكام هر يك از فروضى را كه در مورد كشتن صيد در حال احرام تفصيل داديد بيان كنيد تا استفاده كنيم.
ابو جعفرعليهالسلام
فرمود: بلى، اگر شخص محرم در حِلّ (خارج حرم) شكارى بكشد و شكار از پرندگان بزرگ باشد كفّاره اش يك گوسفند است و اگر در حرم بكشد كفّاره اش دو برابر است.
و اگر جوجه پرنده اى را در حِلّ بكشد كفّاره اش يك برّه است كه تازه از شير گرفته شده است و اگر در حرم آن را بكشد هم برّه و هم قيمت آن جوجه را بايد بدهد و اگر شكار از حيوانات وحشى باشد، چنانچه گورخر باشد كفاره اش يك گاو است و اگر شتر مرغ باشد كفّاره اش يك شتر است و اگر آهو باشد يك گوسفند است و اگر هر يك از اينها را در حرم بكشد كفاره اش دو برابر مى شود بدان قربانى كه به كعبه برسد.
و اگر شخص محرم كارى بكند كه قربانى بر او واجب شود، اگر در احرام حجّ باشد قربانى را در منى ذبح كند و اگر در احرام عمره باشد آن را در مكّه قربانى كند. و كفّاره شكار براى عالم و جاهل به حكم يكسان است و در صورت عمد (علاوه بر كفّاره) گناه نيز كرده ولى در صورت خطا گناه از او برداشته شده.
كفّاره شخص آزاد بر عهده خود او است و كفّاره بنده برگردن صاحب او است و بر صغير كفّاره نيست ولى بر كبير واجب است. و عذاب آخرت از كسى كه از كرده اش پشيمان است برداشته مى شود ولى آنكه پشيمان نيست كيفر خواهد شد.
مأمون گفت: احسنت اى ابا جعفر، خدا به تو نيكى كند. حال خوب است شما نيز از يحيى بن اكثم سؤالى بكنى همانطور كه او از شما پرسيد. پس ابو جعفرعليهالسلام
به يحيى فرمود: بپرسم؟
يحيى گفت: اختيار با شما فدايت شوم اگر توانستم پاسخ مى گويم وگرنه از شما بهره مند مى شوم.
پس ابو جعفرعليهالسلام
فرمود: به من بگو در مورد مردى كه در بامداد به زنى نگاه مى كند و آن نگاه حرام است و چون روز بالا مى آيد بر او حلال شود، و چون ظهر شود باز بر او حرام مى شود و چون وقت عصر مى رسد بر او حلال مى گردد و چون آفتاب غروب كند بر او حرام شود و چون وقت عشأ شود بر او حلال شود و چون شب به نيم رسد بر او حرام شود و به هنگام طلوع فجر بر وى حلال گردد؟ اين چگونه زنى است و با چه چيز حلال و حرام مى شود؟
يحيى بدو گفت: نه به خدا قسم، من به پاسخ اين پرسش راه نمى برم و جهت حرام و حلال شدن آن زن را نمى دانم اگر صلاح بدانيد با جواب آن ما را بهره مند سازيد.
پس ابو جعفرعليهالسلام
، فرمود: اين زنى است كه كنيز مردى بوده و بامداد، مرد بيگانه ديگرى به او نگاه كرد و آن نگاه حرام بود و چون روز بالا آمد او را از آقايش خريد و بر او حلال شد و چون ظهر شد او را آزاد كرد، پس بر او حرام گرديد و چون عصر شد او را به نكاح خود درآورد و بر او حلال شد و به هنگام مغرب او را ظهار كرد
و بر او حرام شد و موقع عشأ كفّاره ظهار داد و بر او حلال شد و چون نيمه شب شد او را يك طلاق داد و بر او حرام شد و به هنگام طلوع فجر رجوع كرد و زن بر او حلال گشت.
مأمون گفت: «واى بر شما آيا نمى دانيد كه اين اهل بيت از اين خلق نيستند؟
آيا ندانسته ايد كه رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
دعوت خود را با فراخواندن اميرالمؤمنين على بن ابى طالبعليهالسلام
كه در آن هنگام ده ساله بود، آغاز كرد و اسلام او را پذيرفت و بدان براى او حكم نمود و كس ديگرى را در آن سنّ دعوت نفرمود؟. و با حسن و حسينعليهماالسلام
در زمانى كه كودك بودند و كمتر از شش سال سن داشتند بيعت كرد و با هيچ كودكى غير آن دو بيعت نكرد؟
آيا ويژگى و فضيلت اين قوم را نمى دانيد؟ و نمى دانيد كه اين دودمان، دودمانى است كه بعضى از ايشان از بعض ديگر است (همه يك نور هستند) و درباره آخرين ايشان همان جارى است كه درباره نخستين ايشان جارى است؟ گفت: راست گفتى اى اميرالمؤمنين.
و در پايان آورده است كه (بعد از جواب امامعليهالسلام
) مأمون رو به افراد خاندان خود كه از تزويج دخترش به امام اظهار ناخشنودى كرده بودند، كرد و گفت: آيا در ميان شما كسى هست كه همچون اين جواب، سخنى و جوابى بگويد؟! گفتند نه به خدا قسم، نه ما و نه قاضى، احدى سخنى ندارد اى اميرالمؤمنين تو به او از ما داناتر بودى.
روايت مى گويد: مأمون دختر خود را در همان مجلس به امامعليهالسلام
تزوير كرد.
امّا انتقال او به امامعليهالسلام
، در سال ۲۱۵ ه'.ق، در «تكريت» صورت گرفته است. ابوالفضل احمد بن ابى طاهر كاتب گفته است:
«روز پنجشنبه، شش روز به آخر ماه محرّم سال ۲۱۵كه روز بيست و چهارم آذار بود،
اميرالمؤمنين به هنگام ظهر از «شماسيه» به «بردان» رفت و سپس به سوى تكريت حركت كرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعه اى، محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين ابن على بن ابى طالب، از مدينه وارد بغداد گشت.
پس از بغداد خارج شد تا اينكه در تكريت اميرالمؤمنين را ديدار كرد. پس اميرالمؤمنين به او هديه داد و دستور داد دخترش كه همسر او بود بر او وارد شود، پس در خانه احمد بن يوسف كه در كنار رود دجله بود، همسرش براى او آورده شد و او در آن خانه اقامت داشت تا اينكه در ايّام حج با اهل و عيال به مكّه رفت، سپس به منزل خود در مدينه رفته در آن اقامت گزيد...»