نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)0%

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: سید محمد حسینی
گروه: امام جواد علیه السلام

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده: علامه جعفر مرتضى عاملى
مترجم: سید محمد حسینی
گروه:

مشاهدات: 7541
دانلود: 3114

توضیحات:

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7541 / دانلود: 3114
اندازه اندازه اندازه
نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نگاهی به زندگانی سیاسی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

شكل، و محتواى سياسى اين رويداد

مأمون مقام ائمّهعليه‌السلام و منزلت ايشان را مى شناخت و مى دانست كه حق با آنان است و نه با ديگران، آگاه بود از اينكه آن حضرات امامان هدايت و رشته محكم الهى و حجّت خدا بر مردم دنيا هستند و مى دانست كه اين همه اوصاف به تصريح پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، تأييد قرآن كريم ثابت گرديده است.

و نيز مى دانست كه ايشان، داناترين، پارساترين، خداپرست ترين، كامل ترين و با فضيلت ترين مردم روى زمين مى باشند.

با اين حال، او براى خاموش كردن نور حق و نابود ساختن آثار و نشانه هاى آن از هر راه و وسيله اى، كوشش مى كند.

و اكنون كه مى بيند امام از اهل بيتعليه‌السلام ، خرد سال است و احتمال مى دهد كه نتوانسته باشد از پدرش، كه جز مدّتى ناچيز با او زندگى نكرد، علم و معرفت فرا گرفته باشد. يا اينكه دست كم، گمان مى كند كه او در سطحى نباشد كه بتواند مسائل دقيق و مشكل علمى را بفهمد.

بنابراين، مى بايست به تجربه اى كوچك در اين زمينه دست بزند. و چنين هم شد. چرا كه مى بينيم خود او از عباسيان مى خواهد كه ابو جعفرعليه‌السلام را بيازمايند و در عين حال، خود را مطمئن به توانائى آن حضرتعليه‌السلام به جواب دادن به سؤالات آنان، على رغم خردساليش، نشان مى دهد.

مأمون، با اين تظاهر به اطمينان، علاوه بر اينكه عبّاسيان را تحريك مى كرد و بر پافشارى آنان در مورد ساقط نمودن امامعليه‌السلام و كوبيدن شخصيّت او، مى افزود، خود را نيز از مسؤوليّت مستقيم چنين رويدادى با هر نتيجه و پى آمدى، بر كنار ساخته و در صورتى كه نتيجه اين آزمون ناخوشايند او باشد، فرصت و بهانه به دست مى آورد تا به خط مشى خود كه محاصره امامعليه‌السلام با مأموران مراقبت، و كنترل حركات و سكنات او ادامه دهد، تا اينكه براى وارد آوردن ضربه آخر، كه تصفيه فيزيكى امامعليه‌السلام بود، فرصت مناسب به دست آورد، و در شرائط مقتضى، آن را به اجرأ آورد.

گذشته از تمام اينها، مأمون با اتّخاذ اين شيوه، فرصت را براى استفاده از روش هاى ديگر، به منظور كوبيدن و ساقط كردن شخصيّت امامعليه‌السلام ، محفوظ نگاه مى داشت، به زودى به آن روش هاى ديگر اشاره مى شود ان شأ الله.

مأمون، كسى است كه به آن همه نيرنگ و توطئه، در مقابل امام رضاعليه‌السلام دست زد تا اينكه بالأخره به شيوه اى كه كمترين وصف آن اين است كه بگوئيم روش ترسويان و ناتوانان، دست يازيد و ناجوانمردانه امام را به شهادت رسانيد، اين مأمونى كه اكنون در مورد امام جوادعليه‌السلام طرح و نقشه مى ريزد، همان مأمون است.

بلكه حالا در تعقيب خطّ مشى مزوّرانه خود با هدف پايان دادن به «امامت» و «امام» كه همچنان آن را خطر جدّى كه هستى و آينده حكومت خود و پدرزادگان عباسى اش را تهديد مى كرد مى ديد، مصرتر شده بيشتر پافشارى مى كند.

و ما در متون موجود، شاهدى بر اينكه مأمون، يك شبه عوض شده، تقوا پيشه و معتقد به امامت ائمّهعليهم‌السلام و مصمّم به اظهار و اشاعه علوم و معارف آنان كه خداوند متعال ايشان را بدان اختصاص داده است، شده باشد، نمى يابيم.

امّا در مورد اقدام مأمون به تزويج دخترش ام الفضل براى امام جوادعليه‌السلام ( ۹۱ ) ، و تظاهر به دوستى و احترام آن حضرت، اين رفتار بيش از آن چيزى نيست كه پيش از او، در مورد پدرش امام رضاعليه‌السلام انجام داده بود و دخترش را به همسرى آن حضرت درآورده و به اظهار احترام و تعظيم او مى پرداخت تا آنجا كه براى ولايت عهدهى او بيعت گرفت، همانطور كه آن اقدامات و اعمال قطعاً و يقيناً از روى زيركى و تزوير و سؤ نيّت بوده است، در اين مورد نيز بايد همينطور باشد، به خصوص كه دلائل و توجيهات براى ادامه آن مكر و فريب ها همچنان وجود دارد.

يكى از قرائن و شواهد اينكه ماجراى آزمودن امامعليه‌السلام ، از نقشه ها و نيرنگ هاى مأمون بوده است - و «مكربد، جز در مكّار كارگر نمى افتد» همانطور كه در عمل چنين شد- اين است كه خود او نيز به يحيى بن اكثم گفت: نزد ابو جعفر، محمد بن الرّضاعليهما‌السلام مسأله اى عنوان كن كه در آن محكوم و ساكتش كنى... پس يحيى گفت: اى ابو جعفر، چه مى گويى درباره مردى كه با زنى زنا كرده، آيا مى تواند با او ازدواج كند؟

امامعليه‌السلام فرمود: او را رها مى كند تا استبرأ شود( ۹۲ ) ... تا اينكه روايت مى گويد: پس يحيى از سخن بازماند(۹٣).

اين به اين معنى است كه خود مأمون در صدد بوده است تا امامعليه‌السلام ، اگر چه در يك مسأله درمانده و محكوم شود، چنانچه پيشتر - چنانچه توضيح داديم- در مورد پدرش امام رضاعليه‌السلام نيز مأمون چنين مقصدى داشت.

در هر صورت. پيش بينى ها، چه پيش بينى مأمون و يا پيش بينى پدرزادگان عباسى اش، در اين جهت بود كه معتقد بودند، يا لااقلّ احتمال مى دادند كه كودكى در اين سنين - هر چند در قضيّه شكار باز، به حقيقت لب گشود، و شايد آن يكى مورد تيرى به تاريكى بوده يا اينكه همانطور كه در همان جواب بدان اشاره كرد در آن مورد از پدرانش خبرى به او رسيده بوده است - نمى تواند به مسائل پيچيده و مشكل جواب بدهد.

زيرا- به نظر آنان- بعيد بود كه آن حضرتعليه‌السلام در مدّت ناچيزى كه در كنار پدرش زندگى كرد علوم و معارف كافى كسب كرده باشد، چون از يك طرف آن مدّت بسيار ناچيز بوده و از طرف ديگر بنا بر عادت، و طبق معمول كودكى چون او، قادر به فرا گرفتن همه علوم و معارف نبود.

بنابراين اين، چرا فرصت به دست آمده را براى وارد ساختن ضربه شكننده و تعيين كننده و نهائى غنيمت نشمارند؟

زمانى كه يحيى بن اكثم پاره اى از مسائل مشكل و پيچيده اش را در حضور بزرگان و فرماندهان و درباريان و ديگران، براى اين امام خردسال مطرح سازد و او از جواب و حلّ مسائل عاجز گردد، به زودى براى همه مردم آشكار مى شود كه امام شيعه و رهبر آنان، كودك خردسالى است كه درك ندارد و چيزى نمى داند، و آنچه شيعيان درباره امامان خود ادّعا مى كنند، بى پايه، بى دوام و عارى از حقيقت و دور از واقعيّت است.

آرى، اين رويداد به شكلى دقيق و جالب، طرح ريزى شده بود، به گونه اى كه به مأمون، فرصت و بهانه بدهد تا از تسليم همسر امام جوادعليه‌السلام (امّ الفضل) به او، امتناع ورزد، همسرى كه از سالها پيش او را براى آن حضرت عقد كرده يا حدّاقل در يك محفل عمومى او را برايش نامزد نموده است، حادثه نادرى كه در سرتاسر كشور اسلامى كسى نماند مگر آنكه با آگاهى از آن متعجّب شده و با منتهاى دقّت و حساسيّت، اخبار مربوط به آن را پى گيرى كرد.

هنگامى كه مأمون توانست بهانه اى براى خوددارى از تسليم همسر اين مردى كه نيمى از امّت اسلامى به امامت او معتقدند، به او بيابد، اين خيلى زود بين مردم در همه جا منتشر مى گردد و در همه محافل و مجالس مى گويند: همسر امام شيعه را به او ندادند.

به خصوص كه همسر امامعليه‌السلام دختر بزرگترين مرد در عالم اسلامى است كه مردم به آنچه براى او اتفاق مى افتد و او انجام مى دهد، توجّه و اهتمام دارند و دستگاه هاى تبليغاتى و شهرت اندوزى در دست او است، و مى توانند به سرعت در سطح وسيع اين خبر را منتشر سازند علّت آن را ناتوانى و جهل امام در مورد بزرگ ترين چيزى كه براى خود ادّعا مى كند و تمامى پيروان و دوستدارانش براى او مدّعى هستند (علم خاص)، اعلام بكنند، ولى.

ولى پاسخ هاى همه جانبه، دقيق و قاطع امامعليه‌السلام به مسائل مطرح شده، بر مأمون و پدرزادگانش راه را بست و جريان امور را در جهت مخالف خواست و مصلحتشان و متضادّ با آرزوها و اميال آنان به گردش انداخت.

مردم و حتى در ميان غير شيعيان، از نخستين لحظات مقاصد سؤ حكومت را درك مى كردند و مى دانستند كه حكومت در انديشه نابودى امام و خلاص شدن از او است. حتّى در آغاز نمايش ازدواج به اين مقاصد آگاهى داشتند. حسين بن محمّد از معلّى بن محمّد از محمد بن على از محمّد بن حمزه هاشمى از على بن محمّد يا محمد بن على هاشمى روايت مى كند كه گفت:

«بامداد شبى كه ابو جعفرعليه‌السلام با دختر مأمون عروسى كرد بر آن حضرت وارد شدم و در آن بامداد من اوّلين كس بودم كه بر او وارد شدم. و من در شب دوائى خورده بودم (و بر اثر آن) عطش بر من عارض شده بود ولى نمى خواستم آب بخواهم. پس ابو جعفرعليه‌السلام در روى من نگاهى كرد و فرمود: گمان مى كنم تشنه هستى؟

گفتم آرى

فرمود: اى غلام براى ما آب بياور.

پس من پيش خود گفتم الاّن آب زهر آلودى برايش مى آورند تا بدان مسمومش كنند و بدين جهت غمناك شدم. غلام آمد و آب آورد.

حضرتش لبخندى به روى من زد و به غلام فرمود آب را به من بده، پس از آن آب نوشيد و سپس آب را به من داد و من نوشيدم و زمانى دراز نزد او نشستم، دوباره تشنه شدم، و نخواستم آب طلب كنم. پس او به همان نحو كه پيشتر رفتار كرده بود رفتار كرد و آب خواست.

چون غلام آمد و ظرف آب را آورد، باز من آنچه را كه به ذهنم خطور كرده بود با خود گفتم و او ظرف آب را خود گرفت و نوشيد و سپس به من داد و لبخندى برويم زد».

محمدبن حمزه گفت: بعد از نقل اين ماجرا محمدبن على هاشمى به من گفت به خدا قسم، همانطور كه رافضى ها(شيعان) مى گويند من يقين دارم ابوجعفر از آنچه در دلها مى گذرد آگاه است.( ۹۴ )

تلاش هاى مذبوحانه ديگر

زمانى كه مأمون خواست تلاش هاى خود را براى شكست «امامت» از راه تهى جلوه دادن آن از محتواى علمى، در تلاشى كه با درخواست از يحيى بن اكثم كه امامعليه‌السلام را در يك مسأله محكوم و مجاب كند، به عمل آورد، تكرار كند، امامعليه‌السلام را مجهّز به جواب قاطع و برهان ساطع يافت. تو گويى امامعليه‌السلام با تبسّمى تلخ و سخريّه آميز، اين زبان حال را دارد:

«اگر عقرب به سوى ما بازگردد، ما نيز به سوى او باز مى گرديم. و كفش براى آن آماده است»( ۹۵ ) . و در ماجرايى ديگر نيز، يحيى بن اكثم، در حضور جمع بسيارى از آن جمله مأمون( ۹۶ ) ، به طرح سؤالاتى مربوط به مناقب ابوبكر و عمر، از امامعليه‌السلام ، اقدام مى كند. و ما معتقديم كه اگر او به رضايت مأمون و موافقت او با اين امر، علم و يقين نداشت، جرأت اينكه در حضور مأمون به چنين اقدامى دست بزند نداشت. قضيه از اين قرار است:

نقل شده است كه مأمون بعد از آنكه دخترش امّ الفضل را به نكاح ابو جعفر جوادعليه‌السلام درآورد، در مجلسى كه ابو جعفرعليه‌السلام و يحيى بن اكثم و جماعتى بسيار بودند، حضور داشت، يحيى بن اكثم به ابو جعفرعليه‌السلام گفت: «يابن رسول الله چه مى گوئى در مورد خبرى كه روايت شده كه «جبرئيلعليه‌السلام بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد و عرض كرد: خدا سلامت مى رساند و به تو مى گويد: من از ابوبكر راضى هستم از او بپرس كه آيا او هم از من راضى هست؟».

ابو جعفر گفت: من منكر فضيلت ابوبكر نيستم ولى كسى كه اين خبر را نقل مى كند لازم است خبر ديگرى را اخذ كند كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حجْ الوداع فرمود: «كسانى كه بر من دروغ مى بندند بسيار شده اند

و بعد از من نيز بسيار خواهند شد، هر كس بر من دروغ ببندد، جايگاه او از آتش پر مى شود، پس چون حديث از من براى شما نقل شد، آن را بر كتاب خدا و سنّت من عرضه كنيد، آنچه كه موافق كتاب خدا و سنّت من بود بگيريد و آنچه را كه مخالف كتاب و سنّت من بود رها كنيد».

و اين خبر (درباره ابوبكر) با كتاب خدا سازگار نيست. خداوند فرموده است: «ما انسان را آفريديم و مى دانيم در دلش چه چيز مى گذرد و ما از رگ گردن به او نزديك تريم - سوره ق، آيه ۱۶». پس آيا خشنودى و ناخشنودى ابوبكر بر خداى عزّ و جلّ پوشيده و مجهول بوده است تا از آن پرسيده باشد؟!

اين عقلاً محال است.

سپس يحيى بن اكثم گفت: و روايت شده است كه: «مثل ابوبكر و عمر در زمين مانند مثل جبرئيل و ميكائيل است در آسمان».

ابو جعفرعليه‌السلام فرمود: در اين نيز بايد دقّت شود، چرا كه جبرئيل و ميكائيل دو ملائكه مقرب هستند كه هرگز گناهى از آن دو سر نزده و يك لحظه نيز از دائره طاعت خارج نشده اند، ولى ابوبكر و عمر به خداى عزّ و جلّ شرك ورزيده اند، هر چند بعد از دوران شرك اسلام آوردند، ولى بيشتر دوران زندگى شان را در شرك بسر برده اند، پس محال است كه اين دو به آن دو تشبيه شوند.

يحيى گفت: و نيز روايت شده كه: «ابوبكر و عمر دو آقاى پيران بهشند» در اين باره چه مى گوئى؟ آن حضرتعليه‌السلام فرمود: اين خبر نيز غير ممكن است زيرا تمامى بهشتيان جوان هستند و پيرى در ميان آنان نيست. اين خبر را بنواميّه در مقابل خبرى (صحيح و مشهور) كه از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه فرمود: «حسن و حسين دو آقاى اهل بهشتند» جعل كرده اند.

پس يحيى گفت: و روايت شده كه «عمر بن خطّاب چراغ اهل بهشت است»؟.

ابو جعفرعليه‌السلام فرمود: اين نيز محال است. زيرا در بهشت ملائكه مقرّب خدا، آدم، محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همه انبيأ و مرسلين حضور دارند. چطور بهشت به نور هيچيك از آنان روشن نمى شود ولى به نور عمر روشن مى شود؟!.

يحيى گفت: و روايت شده كه: «سكينْ» به زبان عمر سخن مى گويد.

فرمود: من منكر فضائل عمر نيستم ولى ابوبكر افضل از عمر بود و هموبالاى منبر گفت: «من شيطانى دارم كه مرا منحرف مى كند، هرگاه از راه راست منحرف شدم مرا استوار سازيد».

يحيى گفت: و روايت شده كه: پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «اگر من به پيامبرى مبعوث نمى شدم عمر مبعوث مى شد»؟

فرمود: كتاب خدا از اين خبر راست تر است. خداى تعالى مى فرمايد: «و آنگاه كه از پيامبران پيمان گرفتيم و از تو و از نوح - احزاب، ۷» پس خداوند از پيامبران پيمان گرفته است پس چگونه پيمان خود را عوض مى كند؟!

و هيچ يك از انبيأ به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا شرك نورزيده اند، پس چگونه خدا كسى را به پيامبرى مبعوث كند كه به خدا شرك ورزيده و بيشتر روزگار خود را با شرك به خدا گذرانده است. و نيز پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «در حالى كه آدم بين روح و جسد بود (هنوز آفريده نشده بود) من پيامبر شدم».

يحيى گفت: و روايت شده كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «هرگز وحى از من قطع نشد مگر آنكه گمان بردم كه بر آل خطّاب نازل شده است - يعنى اگر وحى بر من نازل نمى شد بر آل خطاب نازل مى شد-».

ابو جعفرعليه‌السلام فرمود: اين نيز محال است: زيرا جايز نيست كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نبوّت خود شك كرده باشد، خداى تعالى فرمود: «خدا از ملائكه و از مردم پيامبرانى بر مى گزيند - حجّ، ۷۵» پس چگونه ممن است كه نبوّت از كسى كه خدايش برگزيده به كسى كه به خدا شرك ورزيده منتقل شود؟!

يحيى گفت: روايت شده كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است: «اگر عذاب فرود مى آمد كسى جز عمر از آن نجات نمى يافت».

حضرتشعليه‌السلام فرمود: اين هم محال است، زيرا خداى تعالى مى گويد: «خداوند آنان را عذاب نمى كند در حالى كه تو در ميان آنان هستى و خداوند آنان را عذاب نمى كند تا زمانى كه از خداوند طلب بخشش مى كنند - انفال، ٣٣» پس خداى سبحان خبر داده است كه تا زمانى كه پيغمبر در ميان آنان است و تا زمانى كه استغفار مى كنند ايشان را عذاب نمى كند».

طبيعى بود كه اگر امامعليه‌السلام در جواب به آن سؤالات، آن كرامات و فضائلى را كه به ابوبكر و عمر نسبت داده مى شود بپذيرد، شيعيان و پيروان او دچار شك و ترديد مى شوند، زيرا يقيناً اين خلاف آن چيزى است كه تاكنون از خود آن حضرت و از پدران اوعليهم‌السلام فرا گرفته اند و شناخته اند و مخالف چيزى است كه در اين مورد براى آنان ثابت شده است. بنابراين به زودى تناقضى آشكار بين امام با شيعيانش پديد مى آمد.

و اگر آن كرامات انتسابى را منكر شود و ردّ كند، عامّه مردم و پيروان فرقه هاى ديگر، و شايد به تحريكات پشت پرده خود مأمون- عليه او مى شورند و در چنين شرايطى، ديگر مردم به اينكه امام از موقعيّتى كه حكومت به ناچار او را در آن موقعيّت و مكانت قرار داده است، بر كنار شود راضى نمى شوند و اقدامات شديد تر و مهم ترى را نه فقط عليه شخص امام جوادعليه‌السلام بلكه عليه تمامى پيروان و دوستان او در همه جا خواستار مى گردند.

ولى مى بينيم كه امامعليه‌السلام در جواب هايش به آن پرسش ها، از يك سو توانست خطّ صحيح خود را حفظ كند. و از طرف ديگر، در مورد امور مطرح شده، رأى صحيح خود را ارائه دهد. و نيز توانست راه را بر بروز هرگونه تشنّج غير مسؤولانه، چه در سطح عموم مردم و چه در سطح اهل علم و معرفت، آنانكه در اين مسائل، مخالف رأى اويند، بست.

علاوه بر اينها هيچ فرصتى را براى بهره بردارى مغرضانه، از سوى كسانى كه مترصّد چنين فرصتى بودند، و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقى نگذاشت.

چرا كه آن حضرت عليه الصلاْ و السّلام، مسأله را به صورت علمى و دور از هيجان، و متكّى بر منطق و برهان، به گونه اى كه براى احدى راه گريز نماند، مطرح نمود. و بيانات خود را با رعايت ادب و استحكام سخن و روانى و ساده گوئى و با شرح صدر و خوى نيكو ادا كرد.

ملاحظاتى داراى اهميّت

ما، از مناظرات علمى اى كه مأمون در زمان امام رضاعليه‌السلام بدان اهتمام فوق العاده داشت، بعد از آن زمان، جز اين سه قضيّه اى كه پيشتر بدان اشاره شد و با تحريك گاه پنهان و گاه آشكار مأمون، بين يحيى بن اكثم و امام جوادعليه‌السلام گذشت، اثرى نمى بينيم.

يك باره و به طور ناگهانى، و از بيخ و بن، علاقه مأمون به گردآوردن علمأ و بر پا نمودن مجالس مناظره با ائمّهعليه‌السلام ، از ميان رفت! منزّه است خدائى كه از سرائر و ضمائر با خبر است!

«وَ عَلاّم الغيوب و ستّار العيوب و كاشف الكروب » است!!

گاهى، سراب مى فريبد

بعد از آنچه گفته شد، دانستيم كه سخن آن كه گفته است:

«منظور مأمون از بر پا ساختن مجالس مناظره با امام رضاعليه‌السلام اين بود كه موقعيّت او را متزلزل و او را ساقط كند، ولى منظور او از ترتيب دادن مناظره با امام ابو جعفرعليه‌السلام اين بوده است كه علم و فضل او نزد همگان آشكار گردد( ۹۷ ) ...».

-اين سخن- بر پايه اى قوى و اساسى محكم، متّكى نيست. چون مأمون، همان مأمون بود و تغيير و تبدّلى نيافته بود تا روزى شيطان و روز ديگر انسان شده باشد. بلكه در هر دو زمان يكى از آن دو بود. و وقايع و حوادثى كه پيشتر و بعدها پيش آمد، ثابت كرد كه كدام يك (انسان يا شيطان) بوده است!!.

به هر حال ظاهر حال مأمون، بسيارى از صاحبان علم و فضيلت را فريب داده، گمان كرده اند كه او حقيقتاً امام جوادعليه‌السلام را اكرام و تعظيم مى كرده و به فضل و علم او معتقد بوده و او را دوست مى داشته است( ۹۸ ) .

مولود پر خير و بركت

على رغم آن همه تلاش ها و كوشش هايى كه در هر مناسبتى به منظور كوبيدن شخصيّت امام جوادعليه‌السلام به عمل مى آمد، تا آنجا كه گفته اند:

«مأمون، درباره ابو جعفرعليه‌السلام دست به هر حيله اى زد، ولى به هيچ نتيجه اى نرسيد»( ۹۹ ) .

آرى، على رغم اين همه تلاش، مأمون راه به جايى نبرد. و امامعليه‌السلام ، عظمت و نفوذ بيشترى مى يافت، و به گونه اى كه براى نظام حاكم، كه زمام امور را در دست داشت، هراس آور بود، ريشه مى دوانيد... و به بهترين وجه ممكن، امّت و امامت را از آن گرداب سخت و هولناكى كه با آن روبرو شده بود، عبور داد. پايه هاى دين را مستحكم نمود، حجّت و برهان اقامه كرد و راه را براى شبروان روشن ساخت. و به صورت كامل و آشكار سخن پدرش امام رضاعليه‌السلام را درباره او كه فرمود:

«اين مولودى است كه در اسلام پرخيز و بركت تر از او زائيده نشده است»( ۱۰۰ ) مجسمّ نمود در متنى ديگر، فرمود:

«اين نو رسيده، آن است كه براى شيعيان ما، از او با بركت تر مولودى زاده نشده است»( ۱۰۱ ) و در زيارت آن حضرتعليه‌السلام مى خوانيم:

هادى امّت، وارث ائمّه، گنج رحمت، سر چشمه حكمت، قائد بركت، همتاى قرآن در وجوب اطاعت، در شمار اوصيأ در اخلاص و عبادت. راهنماى به سوى تو، آنكه او را پرچم و نشانه براى بندگانت، و بيانگر كتاب خودت و حاكم به امرت، و ياور دينت و حجّت بر خلقت، و نورى كه بدان تاريكى ها شكافته شود، و پيشوايى كه بدان به هدايت رسيده شود، و واسطه اى كه بدو به بهشت راه برده شود، قرار دادى»( ۱۰۲ ) .

آرى، همچنان كار امام بالا مى گرفت و ستاره اش مى درخشيد، تا آنكه - با اين كه خردسال بود- انگشت نما شده، موافق و مخالف و دوست و دشمن به علم و فضل او معترف شدند.

و چه بسا همان مجالس و محافلى كه حكومت در بر پايى آن نقش داشت، سهم بسيارى در آشكار شدن فضل او و در بلند آوازه شدنش داشت.

كسى كه به حادثه تزويج دختر مأمون به امامعليه‌السلام بنگرد، با تمجيد و ثناى بسيارى درباره او مواجه مى شود، با اينكه آن حضرت در آن زمان هفت ساله بود.

گفته اند: «او را به دامادى انتخاب كرد، زيرا با كمى سنّ، او جهت علم و معرفت و حلم برجسته ترين اهل فضل بود...» و «به خاطر اينكه با كمى سنّ، فضل و علم از خود نشان داد و كمال عظمت و روشنى برهان او را ديد، همچنان شيفته او بود». (۱۰٣)

و سبط بن جوزى مى گويد: «در علم و تقوا و زهد و بخشش، بر روش پدرش بود».( ۱۰۴ )

چنانچه جاحظ معتزلى عثمانى، كه از راه علىعليه‌السلام و اهل بيتش منحرف بود و در بصره مى زيست، و يد طولائى در علم داشت و داراى اطّلاعات سرشارى بود و درباره بسيارى از علوم و فنون شايع در عصر خود، كتاب هايى نوشته و معاصر امام جوادعليه‌السلام و پس از او معاصر فرزندانش بوده است -اين جاحظ - امام جوادعليه‌السلام را در شمار ده تن از «طالبيوّنى» آورده است كه درباره آنان گفته است: «هر يك از آنان، عالم، زاهد، ناسك، شجاع، بخشنده، پاك و پاك نهادند، برخى از ايشان خليفه و برخى نامزد خلافت، هر يك متصّل به ديگرى تا ده تن. و ايشان عبارتند از: حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على. و چنين نسبى شريف و والا براى هيچ يك از خاندان هاى عرب و عجم نيست...»( ۱۰۵ ) .

و على جلال حسينى گفته است: «با اينكه خردسال بود، در علم و فضل مبرّزترين اهل زمان خود شد».( ۱۰۶ )

و محمود بن وهيب بغدادى حنفى گفته: «او وارث علم و فضل پدر، و در قدر و كمال بزرگترين برادران خود است»( ۱۰۷ ) . و سخنان دانشمندان در اين زمينه بسيار است كه مجال براى نقل و تتبّع تمامى آنها نيست.( ۱۰۸ )

به هر حال، امامعليه‌السلام مورد احترام و توجّه خاصّ و عام بود و دوستى و شيفتگى و شوق آنان به ديدن سيماى نورانى او آنچنان بود كه زمانى كه به خيابان هاى بغداد كه پايتخت بود وارد مى شد مردم از اطراف مى دويدند و به جاهاى مرتفع مى رفتند و مى ايستادند تا او را ببينند، به گونه اى كه ديدن او براى آنان رويدادى مهمّ به شمار مى رفت.

«قاسم بن عبدالرحمن- كه فردى زيدى بود- مى گويد: به بغداد رفتم، روزى ديدم مردم مى دوند و بر بلندى ها مى روند و مى ايستند، گفتم: چه خبر است؟ گفتند: ابن الرّضا. گفتم به خدا قسم بايد او را ببينم. پس بر استرى سوار شد، من گفتم خدا لعنت كند معتقدين به امامت را كه مى گويند خدا پيروى از اين (كودك خردسال) را واجب كرده است. پس او به سوى من برگشت و گفت: اى قاسم بن عبدالرحمان، «( اَبَشَراً مِنّا واحِداً نَتّبِعُهُ اِنّا اِذَنْ لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ ) - آيا يكتن بشر از خودمان را پيروى كنيم؟ ما در اين هنگام در گمراهى و آتش خواهيم بود - سوره قمر، ۲۴».

پيش خود گفتم به خدا قسم ساحر است! باز به سوى من برگشت و گفت: «( أَ أُلْقِىَ الذّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ ) - آيا در ميان ما ذكر (وحى) بر او فرود آمده؟ بلكه او دروغگويى برترى جوى است- سوره قمر، ۲۵» در اين هنگام من از عقيده سابق خود برگشتم و به امامت معتقد گشتم و به اينكه او حجّت خدا است بر خلق گواهى داده معتقد شدم».( ۱۰۹ )

مى توان ميزان عظمت امام جوادعليه‌السلام را از شدّت احترام و تعظيم عمومى پدرش، على بن جعفر الصّادقعليه‌السلام ، نسبت به آن حضرت، دانست. و على بن جعفر، خود از علمأ بزرگ و محدثين شناخته شده بود.

حسين بن موسى بن جعفرعليهما‌السلام روايت مى كند كه در مدينه، نزد ابى جعفر (امام جوادعليه‌السلام ) بودم، على بن جعفر نيز نزد آن حضرت بود، طبيب براى حجامت امامعليه‌السلام به وى نزديك شد، على بن جعفر برخاست و گفت: آقاى من، از من شروع كند تا من قبل از تو تيزى آهن را بچشم.

و چون ابو جعفرعليه‌السلام برخاست برود، على بن جعفر بلند شد و كفش هاى او را جفت كرد تا آن حضرت بپوشد.( ۱۱۰ )

و از محمد بن حسن بن عمّار نقل شده كه گفت: دو سال نزد على بن جعفر بن محمّد، آنچه را كه او از برادرش (يعنى اباالحسن، موسى بن جعفرعليه‌السلام ) شنيده بود، مى نوشتم، در آن ايّام روزى در مدينه نزد وى نشسته بودم، در اين هنگام ابو جعفر محمّد بن على الرّضاعليهما‌السلام وارد مسجد (مسجد النبّىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شد. علىّ بن جعفر بدون كفش و ردأ از جا پريد و بر دست او بوسه زد و او را تعظيم نمود.

ابو جعفرعليه‌السلام به او گفت: عمو، بنشين، خداى تو را رحمت كند.

على بن جعفر گفت: آقاى من، چگونه بنشينم در حالى كه شما ايستاده ايد؟

پس چون على بن جعفر به مجلس خود بازگشت، اطرافيانش شروع به سرزنش او كردند و به او مى گفتند: تو عموى پدر او هستى و اينگونه رفتار مى كنى؟!

على بن جعفر به آنان گفت: خاموش باشيد! - و در حالى كه با دست محاسن خود را گرفت ادامه داد: - زمانى كه خدا اين ريش سفيد را اهل و شايسته ننموده است ولى اين جوان را شايسته ساخته است و او را در منزلتى كه دارد قرار داده، آيا من فضيلت او را منكر شوم؟!

از آنچه شما مى گوييد به خدا پناه مى برم. بلكه من بنده اويم.( ۱۱۱ )

و در نقلى ديگر، مردى از او درباره ابوالحسن، موسى بن جعفرعليهما‌السلام و بعد از او از امام رضاعليه‌السلام سراغ گرفت و او خبر رحلت آن دو را به او گفت.

آن مرد گفت: بعد از امام رضاعليه‌السلام ناطق (به حق) كيست؟ على بن جعفر گفت: پسرش، ابو جعفر.

سائل به على بن جعفر گفت: آيا درباره اين پسر بچّه اين سخن را مى گويى در حالى كه تو در اين سنين، و داراى چنين قدر و منزلتى هستى و پسر جعفر بن محمد مى باشى؟!.

على بن جعفر به او گفت: تو را جز شيطان چيزى نمى بينم، و ادامه داد: چه كنم كه خداوند او را اهل و شايسته اين مقام دانسته، و اين ريش سفيد را شايسته ندانسته است.( ۱۱۲ )

شيوه بزدلانه!

از خدا پروا كن اى ريش دراز!

محمّد بن ريّان گفته است:

«مأمون درباره ابو جعفرعليه‌السلام به هر نيرنگى دست زد، ولى به نتيجه اى نرسيد، پس چون عاجز گشت و خواست دخترش را به او تسليم كند. صد كنيزك، از زيباترين كنيزكان را، در دست هر يك جامى جواهرنشان، بگمارد، تا زمانى كه ابو جعفر براى حضور در مجلس دامادى وارد مى شود، از او استقبال كنند.

پس ابو جعفر به آنان توجّهى ننمود.

مردى بود كه به او «مخارق» مى گفتند، آوازه خوان بود و عود و بربط نواز و ريشى دراز داشت.

مأمون او را فرا خواند.

او به مأمون گفت اگر او (ابو جعفرعليه‌السلام ) كمترين علاقه اى به امور دنيوى داشته باشد، من به تنهايى مقصود تو را تأمين مى كنم.

پس بيامد و در برابر ابو جعفرعليه‌السلام بنشست و صيحه اى بركشيد كه اهل خانه دورش گرد آمدند و شروع كرد به نواختن عود و آواز خوانى ساعتى چنين كرد ولى ابو جعفرعليه‌السلام نه به او و نه به راست و چپ خود، هيچ توجهى ننمود. سپس سر برداشت و رو به آن مرد كرد و گفت:

از خدا پروا كن، اى ريش دراز!

پس عود و بربط از دست آن مرد فرو افتاد و دستش از كار افتاد تا آنكه بمرد.

و چون مأمون حال او را پرسيد، به مأمون گفت: زمانى كه ابو جعفرعليه‌السلام فرياد بركشيد، آنچنان هراسيدم كه هرگز به حالت عادّى باز نمى گردم.(۱۱٣)

آرى، اين جلال و ابّهت ايمان، و عظمت و وقار اسلام است كه اينچنين اثرى دارد.

يك ملاحظه

در اين روايت تصريح شده بود كه مخارق تا وقتى كه مرد، دستش از كار افتاده بود، ولى ما در متونى كه در دست داريم، اشاره اى به اينكه دست مخارق فلج بوده است نمى بينيم. شايد تاريخ، اهمال و مسامحه كرده و متعرّض اين مطلب نشده، زيرا انگيزه اى براى اشاره به آن نيافته.

يا اينكه همانطور كه در بسيارى از امور ديگر مى بينيم، انگيزه اى براى پنهان كردن اين موضوع وجود داشته است. يا اينكه شايد نام «مخارق» به غلط و اشتباه در روايت آمده است و آن مرد شخص ديگرى بوده است، به خصوص كه مى بينيم در روايت كوشش شده با ذكر اوصاف آن مرد، او را معرّفى كند. در حالى كه «مخارق» مشهور و شناخته شده بوده، و براى شناساندن او نيازى به ذكر اوصاف او نبوده است.

و نيز احتمال اين هست كه آن شخص «هارون بن مخارق» بوده است و نسخه برداران سهو كرده فقط نام مخارق را آورده اند. ولى بر نگارنده معلوم نيست كه اين هارون بن مخارق ازآواز خوانان بوده است يا نه؟