قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)0%

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام حسن مجتبی علیه السلام

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده: علی اصغری همدانی
گروه:

مشاهدات: 15510
دانلود: 3142

توضیحات:

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15510 / دانلود: 3142
اندازه اندازه اندازه
قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

کفاره ی تخم های خام شتر مرغ

ابن شهر آشوب، روایت کرده است:

مرد عربی، نزد ابوبکر آمد و به او گفت: من در حال احرام، چند تخم، از تخم های شتر مرغ را، نپخته خورده ام. اکنون، تو بگو که تکلیف من چیست و چه چیزی بر من واجب است؟

ابوبکر، نتوانست پاسخ او را بدهد و به او گفت: قضاوت در مسأله ی تو بر من مشکل است.

آنگاه، ابوبکر آن مرد عرب را، به سوی عمر راهنمایی کرد.

عمر نیز او را به سوی عبدالرحمن، معرفی و راهنمای کرد.

عبدالرحمن، نیز در پاسخ مرد عرب درماند.

پس از آنکه، همگی درمانده شدند، آن مرد عرب را به سوی امیرمؤمنانعليه‌السلام راهنمایی کردند. وقتی که آن مرد عرب، نزد امیرمؤمنانعليه‌السلام آمد، آن حضرت به امام حسنعليه‌السلام ، و امام حسینعليه‌السلام ، اشاره کرده و به مرد، فرمود: از این دو پسر، از هر کدام که خواستی، سؤال کن.

امام حسنعليه‌السلام ، رو به مرد عرب کرده و فرمود: آیا تو شتر داری؟

مرد عرب پاسخ داد: آری.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: به عدد تخم های شترمرغ که خورده ای، شترهای ماده را، با شترهای نر جفت گیری کن و هر عدد بچه شتری که از آن دو پیدا شد، آنها را به خانه ی کعبه هدیه کن.

امیرمؤمنانعليه‌السلام ، رو به فرزند خود، امام حسنعليه‌السلام کرده، فرمود پسر جان! شترها، گاهی بچه می اندازند و یا بچه ی مرده به دنیا می آورند؟!

امام حسنعليه‌السلام ، پاسخ داد: اگر شتران، گاهی بچه انداخته یا بچه ی مرده به دنیا می آورند، تخم مرغان نیز گاهی فاسد و بی خاصیت می شود!

در این وقت، حاضران، صدایی شنیدند که می گفت:

«مَعاشِرَ النّاسِ إِنَّ الّذي فَهَّمَ هذَا الْغُلامَ هُوَ الَّذي فَهَّمَ سُلَيْمانَ بْنَ داوُدَ »

یعنی: «ای مردم! آن چه را که این پسر کوچک فهمید، همان بود که سلیمان بن داوود فهمیده بود».(۵۲) .

زنده شدن دختر پادشاه

یکی از سلاطین مقتدر چین، وزیری بسیار مدبر و دانشمند داشت و آن وزیر، پسری داشت در کمال حسن جمال. پادشاه، همیشه به او علاقه و محبت می ورزید. و خود شاه، دختری داشت، در نهایت وجاهت و او را نیز بسیار دوست می داشت.

پسر وزیر و دختر پادشاه، یکدیگر را دیده و با هم پیمان عشق بسته بودند، تا اینکه شاه، از این راز مطلع شد. لذا هر دو را احضار نمود و امر کرد هر دوی آنها را کشتند.

پادشاه، پس از قتل آن دو، به جهت کثرت محبتی که به آن دو نفر داشت، پریشان حال گردیده و راه چاره ای ندید. سپس، علما و بزرگان را طلبید و جریان قتل پسر وزیر و دختر خود و نیز ندامت و پشیمانی خود از این کار را به آنان اظهار کرد و از آنان در این باره، راه چاره خواست.

پادشاه، در ادامه ی سخنان خود، به دانشمندان و بزرگان، گفت: باید در زنده شدن آن دو، چاره نمایید و گرنه، همه را خواهم کشت. دیگر زندگی به درد من نمی خورد و قتل عام خواهم کرد.

آنها گفتند: این، محال است که مرده، زنده بشود.

یکی از آنها (که شیعه بود) گفت: می گویند: در مدینه، شخصی است به نام حسن بن علیعليه‌السلام ، اگر او بخواهد، می تواند این قضیه را چاره کند (بلکه از مشرق تا مغرب را زنده نماید)!

پادشاه گفت: تا آنجا چقدر راه است؟

او گفت: شش ماه.

پادشاه، به یکی از چاکران دلیر خود حکم کرده و به او گفت: تو یک ماهه، آن شخص را نزد من بیاور و گرنه، من تو را می کشم و عیالت را اسیر می کنم.

آن شخص دلیر، مهموم و غمگین، از شهر بیرون رفت. قدری راه رفت و بر چشمه ای رسید. در آنجا وضویی کامل گرفت، دو رکعت نماز خواند، رو به مدینه کرد و عرض نمود: ای آقا! (حسن بن علیعليه‌السلام )، ای فریادرس درماندگان! تو را به حق جد و پدر و مادرت قسم می دهم، که تو راضی نشوی که این سلطان مرا بکشد و عیالم را اسیر کند. تو خود می دانی که من نمی توانم شش ماه راه را، به یک ماه بیایم و برگردم

سپس سر خود را به سجده گذاشت و گریه کرد.

ناگاه، دید که شخصی نورانی، پای خود را به او می زند و می فرماید: برخیز!

آن مرد می گوید: من برخاستم و به او گفتم: تو کیستی که نگذاشتی من درد دل خود را با آقای خود، حسن بن علیعليه‌السلام بگویم؟

آن شخص فرمود: منم حسن بن علی بن ابی طالب! گریه مکن. برو و به شاه بگو که من، فلان وقت خواهم آمد.

او، خودش را به روی قدم های آن حضرت انداخت، سپس برگشت و جریان را به شاه گفت.

پادشاه، از شنیدن این خبر، خوشحال شده، (شهر را برای خاطر قدوم امام حسنعليه‌السلام تا دربار، آینه بست) و با جمع کثیری از اطرافیان خود، (در وقت تعیین شده) از شهر بیرون رفت.

ناگهان، چشم آنان به جمال دلارای امام حسنعليه‌السلام افتاد. سپس آن حضرت، با کمال عزت داخل قصر گردید.

آنگاه، پادشاه امر کرد نعش دختر و پسر را آوردند. سپس، جریان قتل پسر و دختر را به عرض امام حسنعليه‌السلام رساند و از آن حضرت خواهش کرد که از خداوند بخواهد که آن دو را زنده کند.

حضرت امام حسنعليه‌السلام ، (دو رکعت نماز به جا آورد) و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! به حق جدم محمد مصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله و پدرم علی مرتضیعليه‌السلام و مادرم فاطمه ی زهراعليها‌السلام و برادرم سیدالشهداءعليه‌السلام ، این دو را زنده فرما!

(ناگاه دیدند) به دعای حضرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، پسر وزیر و دختر پادشاه، هر دو، زنده شده (و برخاستند).

پس از آن، مجلس عقدی فراهم آوردند و امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، دختر پادشاه را به پسر وزیر عقد کرد و عروسی ملوکانه ای، برپا شد.

پس از آن، آن حضرت از آنجا مراجعت کردند(۵۳) .

پاسخ های قانع کننده به پرسش های پادشاه روم و شرمندگی یزید

علامه ی مجلسی قدس سره در جلد دهم از کتاب بحارالأنوار، از کتاب تفسیر علی بن ابراهیم، روایت می کند که: پادشاه روم، از حضرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، موضوعات متعددی را پرسید، که از جمله ی آن سؤالها است:

۱. آن هفت چیزی را که خداوند خلق کرد، در حالیکه آنها در رحم مادر نبودند، کدامند؟

حضرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام فرمود: (آن هفت چیز عبارتند از: )

۱. حضرت آدمعليه‌السلام .

۲. حضرت حواعليه‌السلام .

۳. قوچ حضرت ابراهیمعليه‌السلام .

۴. ناقه ی حضرت صالحعليه‌السلام .

۵. ابلیس.

۶. مار.

۷. کلاغی را که خداوند متعال، آن را در قرآن ذکر فرموده است.

آن کلاغ، همان است که خداوند متعال، در آیه ی مبارکه ی سی و یکم از سوره ی شریفه ی مائده، به آن اشاره کرده است، چنانکه می فرماید:

« فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ ...»

آنگاه، پادشاه روم راجع به ارزاق خلایق، از حضرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام پرسید.

امام حسن مجتبیعليه‌السلام فرمود: ارزاق خلایق، در آسمان چهارم است و به اندازه ی معلومی نازل می شود و تقسیم می گردد.

پادشاه، روم از امام حسنعليه‌السلام ، درباره ی ارواح مؤمنان پرسید که آنان پس از مردن در کجا خواهند بود؟ امام حسنعليه‌السلام فرمود: آنها در هر شب جمعه، نزد صخره ی (سنگ) بیت المقدس، اجتماع می کنند. پادشاه روم پرسید: ارواح کفار در کجا اجتماع می کنند؟

امام حسنعليه‌السلام فرمود: ارواح کفار، در وادی حضر موت، که پشت شهر یمن است، اجتماع می نمایند.

همین که امام مجتبیعليه‌السلام ، این جواب ها را فرمود، پادشاه روم متوجه یزید بن معاویه لعنهما الله شد، که در آن مجلس حضور داشت و به او گفت: آیا فهمیدی که این علم، یک نوع علمی است که آن را کسی نمی داند، مگر پیغمبر مرسل، یا وزیر او، که خدا او را به مقام وزارت، محترم شمرده باشد، یا عترت حضرت مصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله و غیر از او، آن دشمنی است که خداوند، به قلب او مهر زده (که نمی تواند چیزی را بفهمد) و او دنیای خویش را بر آخرت خود و هوا و هوس را بر دین خویش، برگزیده است و او ست که از ظالمین و ستمکاران خواهد بود.

یزید، از این سرزنش ها ساکت و خجل شد.

آنگاه، پادشاه روم بعد از آن که جایزه ی نیکویی را به امام حسنعليه‌السلام داد، به آن حضرت گفت: دعا کن تا خداوند دین پیامبر تو را نصیب من نماید؛ زیرا که حلاوت سلطنت، میان من و ایمان آوردن، حایل شده است و من، این مقام را شقاوت و عذاب دردناکی می بینم.

پس از این جریان، یزید به جانب پدرش معاویه برگشت و پادشاه روم، برای معاویه نوشت: آن کسی که بعد از پیغمبر شما، خداوند به او علم و دانش داد و طبق تورات، انجیل، زبور، فرقان (یعنی قرآن) و آنچه که در آنها نوشته شده است، قضاوت و حکومت کند، حق و خلافت برای او خواهد بود(۵۴) .

پدر هشت دختر

عرب های صحرانشین، وقتی که به مدینه می آمدند، می دانستند که اگر چنانچه در هیچ جا از آنها نگهداری و پذیرایی نمی شود، در خانه ی امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، به روی همه باز است.

امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، بخش قابل توجهی از اموال خود را، در راه دستگیری از محتاجان و اطعام غریبان و دلجویی از نیازمندان، به مصرف می رسانید.

روزی از روزها، مرد عربی که بسیار زشت رو و بد سیما بود، به خانه ی امام حسنعليه‌السلام وارد شد و چون گرسنه بود، بر سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد، تا سیر شد و سپس، دست از غذا کشید. امام حسنعليه‌السلام ، از این مهمان های ناخوانده و ناشناس، همیشه داشت و از اینکه آن حضرت می دید که آنان شکمی از عزا درمی آوردند، خوشحال می شد.

وقتی که نگاه مرد عرب، به روی امام مجتبیعليه‌السلام افتاد، آن حضرت با لبخندی، از او پرسید: از کجا می آیی؟ آیا تنها هستی؟

مرد عرب پاسخ داد: من برای انجام کاری، از صحرا، به این جا آمده ام و در این شهر، تنها هستم. اما زنی دارم که هشت دختر پشت سرهم، برایم آورده است. تنها فرقی که من با بچه هایم دارم، این است که آنها همه از من پر خورترند و من هم از همه ی آنها خوشگلترم.

حضرت امام مجتبیعليه‌السلام ، با شنیدن این حرف از آن مرد عرب، تبسم کرد و بر حال او رحمت آورد و پول قابل توجهی را به او بخشید و فرمود: این هم، برای زن و هشت دخترت!(۵۵) .

پاسخی به نامه ی تسلیت آمیز اصحاب

علامه مجلسی (ره)، در کتاب «جلاء العیون» فرموده است:

شیخ طوسی (ره)، به سند معتبر، از حضرت امام جعفر صادق، روایت کرده است که:

دختری از دختران حضرت امام حسنعليه‌السلام ، وفات کرد. سپس، گروهی از اصحاب آن حضرت، نامه ی تعزیت (و تسلیتی را) برای آن حضرت، نوشتند.

آنگاه، حضرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، در پاسخ نامه ی اصحاب خود، این چنین مرقوم فرمود:

أما بعد؛ نامه ی شما که مرا در مرگ فلان دختر من، تسلی داده بودید، که من در بلای او صابر هستم.

به درستی که مصایب زمان، مرا به درد آورده است و نوایب دوران و مفارقت دوستانی که با آنها الفت داشته ام، مرا آزرده کرده است و برادرانی که من، آنها را دوست خود می انگاشتم و از دیدنشان شاد می شدم و دیده های آنان نیز، به ما روشن بود.

پس مصایب ایام، به ناگاه ایشان را فروگرفت و مرگ، ایشان را ربود و به لشکرهای مردگان برد. ایشان با یکدیگر مجاور هستند، بدون آنکه در میانشان، آشنایی باشد، و بدون آنکه یکدیگر را ملاقات کنند و بدون آنکه از یکدیگر بهره مند گردند، یا به زیارت یکدیگر روند، با آنکه خانه های آنها، بسیار به یکدیگر نزدیک است.

خانه های بدن های آنها، از صاحبانشان خالی گشته و دوستان و یارانشان، از آنها دوری کرده اند. ما خانه ای مثل خانه ی آنها و کاشانه ای مثل قرارگاه ایشان، ندیده ایم.

آنها، در خانه های وحشت انگیز ساکن گردیده، از خانه های مألوف خود دوری گزیده، دوستان، بدون دشمنی، از آنان مفارقت کرده و آنها را برای پوسیدن و کهنه شدن، در داخل گودال ها (قبرها) افکنده اند.

این دختر من کنیز مملوکی بود و به راهی پیموده شده که پیشینیان به آن راه رفته اند رفت، و آیندگان نیز، به آن راه خواهند رفت. والسلام(۵۶) .

فقر، دشمنی خطرناک و ستمکار

روزی از روزها، مردی که آوازه ی بذل و بخشش های امام حسن مجتبیعليه‌السلام را شنیده بود، به خدمت آن حضرت آمده و به آن حضرت عرض کرد: ای پسر امیرمؤمنان! من تو را قسم می دهم به حق آن خدایی که نعم بسیاری را به شما کرامت فرموده است، به فریاد من برسید و مرا، از دست دشمنم نجات بدهید. زیرا که من، دشمنی دارم که خیلی خطرناک و خیلی ستمکار است. به طوری که نه بر اطفال رحم می کند و نه احترام پیران را نگاه می دارد.

امام حسنعليه‌السلام ، که بر بالشی تکیه داده بود، با شنیدن این سخن، راست نشست و فرمود: بگو ببینم دشمن تو کیست، تا من داد تو را از او بستانم؟!

آن مرد پاسخ داد: من علت دشمنی او را نمی دانم، ولی دشمن من، تهیدستی و پریشانی و فقر است.

امام حسنعليه‌السلام ، با شنیدن این سخن - که قدری نامتعارف بود - مدتی سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.

سپس آن حضرت، سر برداشت و خادم خود را خواست و به او فرمود: هر مقدار پول پیش تو موجود است، حاضر کن.

خادم آن حضرت، پنج هزار درهم نزد آن حضرت، حاضر کرد.

امام مجتبیعليه‌السلام ، به خادم خود فرمود: آن پول ها را به این مرد بده.

سپس، امام حسنعليه‌السلام ، به آن مرد فرمود: با این پول، خطر دشمن تو برطرف می شود. اگر باز هم دشمن تو بر تو ستم کرد، شکایت او را نزد ما بیاور. اما اعتدال (و صرفه جویی در هزینه ها) را به یاد داشته باش.

آن مرد، از امام مجتبیعليه‌السلام سپاسگزاری نموده و گفت: ای پسر پیامبر! من به شما قول می دهم که خودم با اسراف، بر خود ستم نکنم و دشمن خود را نیز تحریک ننمایم، ولی اگر دشمن، بی علت به سوی من آمد، من از او به شما شکایت می کنم، تا به کمک شما او را بر سر جایش بنشانم(۵۷) .

تولیت، و نظارت بر اوقاف و اموال پدر

حضرت امیرمؤمنان، امام علیعليه‌السلام تولیت و نظارت اوقاف و اموال خود را به امام حسنعليه‌السلام و پس از او، به امام حسینعليه‌السلام واگذار فرمود و این وصیت نامه را امام علیعليه‌السلام ، پس از بازگشت از صفین، امضاء فرموده است، که سید رضی «رحمه الله»، در کتاب وقف در نهج البلاغه، آورده است و خلاصه ی آن، چنین است:

بدین ترتیب، بنده ی خدا، علی بن ابی طالب، امیرمؤمنان، درباره ی اموال خویش، دستور می دهد و امیدوار است که رضای خداوند متعال را بدین وسیله تأمین کند و بهشت برین را که مقام قرب الهی است، به دست آورد و از خشم پروردگار، امان یابد. پسرم، حسن، دستور دارد که اداره ی اموال مرا به عهده بگیرد. از آنچه من می گذارم به قدر نیاز بهره مند گردد. و بازمانده را در راه خدا، به نام خیرات، انفاق کند.

در آن روز که روزگار حسن، به پایان می رسد، برادرش حسین، متصدی امر خواهد بود و همچنان، این تولیت، در میان اولاد فاطمه، دست به دست خواهد گشت.

مسلّم است که فرزندان دیگر مرا نیز در میراث من، حق ثابتی برقرار است.

ولی تولیت این اموال، جز به فرزندان فاطمه، به هیچ - کس، نخواهد رسید.

من پسران فاطمه را، به تولیت و تصدی اموال خود، بر گماشته ام، زیرا اینان، پسران پیغمبر گرامیصلى‌الله‌عليه‌وآله و عزیز ما هستند.

من بدین وسیله، رضای الهی و خشنودی پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را خواستارم و نیز می خواهم که حرمت فرزندان فاطمه آشکار گردد و فضیلت نسل پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مسلم بماند:

۱- اصول و اعیان اموال من، ثابت خواهد ماند و متولی، فقط اجازه خواهد داشت که از منافع این دارایی، بهره مند گردد و بهره رساند.

۲- آنچه از منافع این اعیان و اصول بدست آید، بنا به دستوری که داده اند، به مصرف خواهد رسید.

۳- نهال های این نخلستان، از کنار نخل ها بریده نخواهد شد و به فروش نخواهد رسید؛ زیرا، احتمال می رود که در تعیین زمینی که اصله ی خرما در آن غرس شده بود، دستخوش اشتباه و اشکال گردد.

۴- کنیزانی را که در خانه ی من بسر می برند، اگر باردار باشند و پس از من، بار فرو گذارند، حق مسلم باشد؛ زیرا که فرزندانشان فرزندان من باشند و از میراث من، بهره ای مشروع دارند. ولی اگر کنیز باردار من، بار بگذارد و نوزاد، بدرود زندگی گوید، خود او آزاد خواهد بود(۵۸) .

بیعت مردمی، ادامه راه پدر و توطئه دشمنان

پس از شهادت امیرمؤمنان، امام علیعليه‌السلام ، حضرت امام حسنعليه‌السلام زمام امور امامت و رهبری امت اسلامی را به دست گرفت و مدت امامت آن حضرت، ده سال (از سال چهل تا پنجاه هجری قمری) ادامه یافت. در این مدت، حوادث تلخ و شیرین فراوانی رخ داد.

روز بیست و یکم ماه رمضان سال چهل هجری قمری، سراسر شهر کوفه، غرق در ماتم و عزای شهادت حضرت امیرمؤمنان، امام علی بن ابی طالبعليه‌السلام بود. و مردم، گروه گروه به محضر امام حسن مجتبیعليه‌السلام و برادران آن حضرت، برای عرض تسلیت، می آمدند.

امام حسنعليه‌السلام ، در آن روز، در اجتماع مردم، خطبه ای خواند و پس از حمد و ثنای خداوندی فرمود: ای مردم! شب گذشته، مردی از دنیا رفت که، پیشینیان، بر او سبقت نگرفتند و آیندگان، به او، نرسند! او، پرچمدار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود، (در حالی) که جبرئیل در طرف راست و میکائیل در طرف چپ او بودند.

او از میدان بر نمی گشت، مگر آنکه خداوند، پیروزی را نصیبش می ساخت. او در شبی وفات کرد، که یوشع بن نون، وصی موسیعليه‌السلام ، وفات یافت. همان شبی که عیسیعليه‌السلام ، در چنان شبی به آسمان رفت.

به خدا سوگند! او از درهم و دینار دنیا، جز هفتصد درهم، باقی نگذاشت. آن هم از سهمیه ی خودش بود، که می خواست با آن، خدمتگزاری، برای خانواده اش بخرد.

در این هنگام، بغض گلوی امام حسنعليه‌السلام را گرفت و آن حضرت، گریه کرد. مردم نیز از گریه ی آن حضرت، گریه کردند.

آنگاه، امام حسنعليه‌السلام ، به معرفی خود پرداخت و بخشی از سوابق درخشان و فضایل خود را برشمرد و در پایان فرمود: من، از خاندانی هستم که خداوند در قرآن خود، دوستی آن خاندان و نیکی به آنها را واجب کرده است. آنجا که می فرماید:

( قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْنًا ) (۵۹) .

یعنی: بگو: من، هیچ پاداشی را از شما - برای رسالتم - نمی خواهم، جز دوست داشتن نزدیکانم و هر کس عمل نیکی انجام دهد، بر نیکی اش می افزاییم.

آنگاه آن حضرت فرمود: نیکی در این آیه، دوستی ما خاندان است.

سپس، آن حضرت نشست. در این هنگام، عبدالله بن عباس، پیش روی آن حضرت برخاست و خطاب به مردم، چنین گفت: ای مردم! این فرزند پیامبر شما و فرزند امامتان می باشد، پس با او بیعت کنید.

مردم، سخن عبدالله بن عباس را پذیرفته و گفتند: به راستی که چه اندازه حق او بر ما واجب است! و (چقدر) او در نزد ما، محبوب می باشد!

آنگاه، مردم با امام حسن مجتبیعليه‌السلام بیعت کردند.

به این ترتیب، امام حسنعليه‌السلام زمام امور رهبری امت اسلامی را به دست گرفت و کارگزاران خود را برای اجرای کارها، مشخص کرد و آنها را بر سر کارهایشان فرستاد و عبدالله بن عباس را هم حاکم بصره نمود و خود، به کار رهبری مشغول گردید(۶۰) .

معاویه، دو نفر از جاسوسان خود را، برای ایجاد اغتشاش و اختلاف اندازی و اطلاع رسانی، به بصره و کوفه، فرستاد.

امام حسنعليه‌السلام ، از این موضوع اطلاع یافت و فرمان داد که آن دو نفر را دستگیر کرده و گردن بزنند.

آنگاه، امام حسنعليه‌السلام برای معاویه نامه ای نوشت و در آن نامه، او را - در مورد فرستادن جاسوس ها - سرزنش و تهدید نمود.

معاویه، پاسخ امام حسنعليه‌السلام را داد.

سپس، بین امام حسنعليه‌السلام و معاویه، نامه های متعددی رد و بدل شد.

سرانجام، معاویه راه طغیان را در پیش گرفت و با سپاه مجهز خود، برای مخالفت و تجاوز به حکومت امام حسنعليه‌السلام ، روانه ی عراق گردید(۶۱) .

معاویه، برای رسیدن به این هدف خود، به بزرگترین جنایات و کشت و کشتارها دست زد و پس از شهادت امام علیعليه‌السلام و بیعت مردم عراق با امام حسنعليه‌السلام ، تصمیم قاطع گرفت که به سرکشی خود ادامه دهد و از گسترش نفوذ قدرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، جلوگیری نماید.

طغیان و تجاوز معاویه، به جایی رسید که او افرادی را بصورت مخفی، به کوفه فرستاد، تا آنها در فرصت مناسب، امام حسن مجتبیعليه‌السلام را ترور کنند. آن

افراد، عبارت بودند از:

۱- عمرو بن حریث.

۲- اشعث بن قیس.

۳- حجر بن حارث.

۴- شبث بن ربعی.

معاویه، با هر یک از آنها، بصورت محرمانه، ملاقات کرد و به هر کدام از آنها به طور جداگانه، پیشنهاد کرد که: اگر (هر کدام از آنها) حسنعليه‌السلام را بکشد:

۱- من، دویست هزار درهم، به عنوان جایزه به او خواهم داد.

۲- او، به عنوان و مقام فرماندهی یکی از گردان های ارتش شام، خواهد رسید.

۳- من، یکی از دختران خود را به همسری او، در خواهم آورد.

آنها، پیشنهاد معاویه را پذیرفتند.

سپس، معاویه برای هر کدام از آنها، جاسوسی را گماشت تا آن جاسوس ها، کار آن چهار نفر را به صورت محرمانه، به معاویه گزارش دهند.

امام حسنعليه‌السلام ، از این توطئه ی معاویه آگاه شد. از آن پس، آن حضرت همواره مراقب بود تا از ناحیه ی آن تروریست های پول پرست، آسیب نبیند؛ به همین دلیل، از زیر لباس خود، زره می پوشید.

یک بار، یکی از آنها، امام حسنعليه‌السلام را که مشغول نماز بود، هدف تیر خود قرار داد، ولی همان زره باعث شد که تیر کین او، به بدن مبارک آن حضرت، کارگر نشود(۶۲) .