خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 19322
دانلود: 3888

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19322 / دانلود: 3888
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سپاه اسامه

پيامبر خدا در واپسين دقايق زندگی لشکری به فرماندهی اسامه بن زيدبسيج كرد. در آن لشكر از عرب زادگان و تيره اوس و خزرجو كسانى كه بيم آن مى رفت كه حضورشان در مدينه موجب فتنه واخلال گردد و با شكستن پيمانى كه از من بر عهده داشتند و با ساز كردن نغمه هاى مخالف ، سبب دشوارى در امر خلافت گردند، و نيز از كسانى كه به ديده كينه و دشمنى در من مى نگريستند و داغ كشته شدن پدر يا برادر يا بستگان خود را همچنان در دل داشتند؛ همه آنان را در جيش اسامه گرد آورد (و از آنان خواست تا مدينه را به مقصد شام و نبرد با روميان ترك كنند) ؛ هر كه در مدينه بود همراه اين لشكر روانه كرد. حتى از مهاجران و انصار و ساير مسلمانان و منافقان و كسانى كه به اسلام عقيده (درستى ) نداشتند همه را در زير پرچم اسامه فرا خواند بجز شمارى از پاكدلان كه همراه من در من در مدينه نگاه داشت ، بقيه را به خروج از مدينه فرمان داد.

(با اين تدبير) شهر از اغيار خالى مى گشت و سخن ناهنجار از زبانى شنيده نمى شد و مقدمات كار خلافت و زمامدارى رعيت ، بدون حضور كژانديشان و بدخواهان برگزار مى گشت و ديگر پس از فيصله دادن كارها، كسى به خود اجازه مخالفت نمى داد.

آخرين كلامى كه درباره كار امت از زبان مبارك پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده شد اين بود كه مى گفت :هر چه زودتر لشكر اسامه را حركت دهيد. هيچ يك از افراد زير پرچم (در هر شرايط) حق بازگشت نداردو دستور اكيد در اين باره صادر فرمود و تا آنجا كه ممكن بود در اجراى اين دستور تاءكيد كرد.

(اما با اين همه ) پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من ناگهان ديدم كه عده اى از افرادى كه مى بايست در اردوگاه اسامه و در ميان سپاه او باشند، از دستور فرماندهى سرپيچى كردند و مراكز نظامى خود را ترك نموده و فرمان پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه فرموده بود:ملازم ركاب فرمانده خود باشند و با پرچم او به هر جا كه مى رود همراه باشند، زير پا گذاشته و فرمانده خود را در اردوگاه رها ساخته و سواره و شتابان به مدينه اسب تاختند تا به مقصدى كه در دل داشتند نايل گردند و رشته پيمانى كه خدا و رسولش بر عهده آنان نهاده بود از هم بگسلند و پيمانى را كه براى من گرفته شده بود بشكنند و به زور هو و جنجال بر يك شخص اتفاق نمايند.

(آرى ) آنان چنين كردند بدون آنكه حتى با كسى از فرزندان عبدالمطلب مشورت كنند و از آنان نظرخواهى نمايند و يا لااقل از من ، در اقاله و پس گرفتن بيعتى كه بر عهده داشتند، كلامى به ميان آورند.

آن روز من سرگرم تجهيز بدن مطهر رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم و از آنچه پيرامونم مى گذشت غافل بودم؛ چرا كه معتقد بودم از هر كارى مهمتر، تجهيز و برگزارى مراسم دفن و كفن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است آنها از اين فرصت استفاده كردند و نقشه خود را عملى ساختند. اين رفتار آنان ، آنهم در شرايطى كه من زير فشار مصيبتى آنچنان و ابتلاى ماتمى به آن عظمت قرار داشتم و كسى را از دست داده بودم كه بجز خدا هيچ تسلى بخشى براى آن متصور نيست ، بسان نمكى بود كه بر زخم دلم پاشيده مى شد. ولى من دامن خبر و شكيبايى را رها نكردم و بر اين مصيبتى كه بسيار زود و در پى مصيبت فقدان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيش آمد، ايستادگى كردم

قال علىعليه‌السلام : ثم امر رسول الله بتوجيه الجيش الذى وجهه مع اسامه بن زيد، عند الذى احدث الله به من المرض الذى توفاه فيه ، فلم يدع النبى احدا من افنا العرب و لا من الاوس و الخزرج وغير هم من سائر الناس ممن يخاف على نقضه و منازعته و لا احدا ممن يرانى بعين البفضا، ممن قد وترته تقتل ابيه او اخيه او حميمه الا وجهه فى ذلك الجيش و لا من المهاجرين و الانصار و المسلين و غيرهم و المولقه قلوبهم و المنافقين لتصفو قلوب من يبقى معى بحضرته و لئلا يقول قائل شيئا مما الرهه و لايدفعنى دافع عن الولايه و القيام بامر رعيته من بعده ثم كان آخر ما تكلم به فى شى من امر امته ؛ ان يمضى جيش اسامه و لايتخلف عنه احد ممن انهض معه و تقدم فى ذلك اشد التقدم و اوعز فيه ابلغ الايعاز و اكد فيه اكثر التاكيد.

فلم اشعر بعد ان قبض النبى الا برجال من بعث اسامه بن زيد و اهل عسكره قد تركوا مراكزهم و اخلوا مواضعهم و خالفوا امر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فيما انهضهم له و امرهم به و تقدم اليهم من ملازمه اميرهم و السير معه تحت لوائه حتى ينفذ لوجهه الذى انفذه اليه فخلفوا اميرهم مقيما فى عسكره و اقبلوا يتبادرون على الخيل ركضا الى حل عقده عقدها الله عزوجا و رسوله لى فى اعناقهم فحلوها و عاهدوا الله و رسوله فنكثوه و عقدوا لانفسهم عقدا ضجت به اصواتهم و اختصت به آراوهم من غير مناظره لاحد منا بنى عبدالمطلب او مشاركه فى راى او استقاله اما فى اعناقهم من بيعتى فعلوا ذلك و انا برسول الله مشغول و بتجهيزه عن سائر الاشيا مصدود فانه كان اهمها و احق ما بدى به منها.

فكان هذا يا اخا اليهود اقرح ما ورد على قلبى مع الذى انا فيه من عظيم الرزيه و فاجع المصيبه و فقد من لاخلف منه الا الله تبارك و تعالى فصبرت

عليها اذ اتت بعد اختها على تقاربها و سرعه اتصالها.(٢٤٣)

افسوس

(ابوبكر در شرايطى ) جامه خلافت را بر تن كرد كه خود مى دانست من

براى خلافت (از جهت كمالات علمى و عملى ) چون محور آسيا هستم و سيل علوم و معارف از چشمه پرجوش سينه من سرازير است فتح قله هاى رفيع (دانش و توانايى من ) با پرواز هيچ تيز پروازى ميسّر نيست (اما با اينهمه ) جامه خلافت را رها كردم و از تصدى آن كناره گرفتم و با خود مى انديشيدم كه چه كنم : آيا با دست خالى بى آنكه ياورى داشته باشم ، به پا خيزم و حق خود را مطالبه نمايم ؟ يا آنكه بر تاريكى كورى و گمراهى مردم شكيبايى پيشه سازم ؟!

شرايط به گونه اى بود كه آدمى را فرسوده مى ساخت و سنگينى آن كودكان را پير مى كرد! و مؤ من متعهد را چاره اى نبود، جر آنكه پيوسته در رنج و تعب سر كند تا مرگ او را دريابد (در اين حال ) ديدم شكيبايى خردمندى است ، پس صبر كردم در حالى كه گويا خار در چشمانم باشد و استخوان در گلويم و خود مى ديدم كه ميراثم را به تاراج مى برند

قال علىعليه‌السلام : اما و الله لقد تقمصها ابن قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا ينحدر عنى السيل و لايرقى الى الطير.

فسدلت دونها ثوبا و طويت عنا كشحا. و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذا او اصبر على طخيه عميا؟!

يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مومن حتى يلقى ربه فرايت ان الصبر على هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا ارى تراث نهبا....(٢٤٤)

پيشواى قريش

(در گيرودار واقعه سقيفه سخنى از انصار شنيده شد كه ) گفتند:

اينك كه ولايت را به على تسليم نمى كنيد، پس دوست ما (سعد بن عباده انصارى ) براى تصدى خلافت سزاوارتر است !.

به خدا سوگند، نمى دانم به چه كسى شكايت برم ؟ زيرا انصار يا در حق خود ظلم كردند و يا در حق من ستم روا داشتند. آرى در حق من ستم كردند و من مظلوم واقع شدم

در پاسخ انصار، يك نفر از قريش گفت : (مقام خلافت به انصار نمى رسد)؛ چه اينكه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است :ائمه و پيشوايان از قريش خواهند بود.

بدين گونه و با طرح اين سخن ، انصار را از تصاحب قدرت بركنار داشتند و حق مرا نيز ضايع كردند.

سپس يك دسته نزد من آمدند و اعلام پشتيبانى نمودند كه از جمله آنان : پسران سعيد، مقداد بن اسود، ابوذر غفارى ، عمار بن ياسر، سلمان فارسى ، زبير بن عوام ، براء بن عازب بودند.

به آنان گفتم : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به من سفارشى فرموده است (صبر و خويشتن دارى در اين مرحله ) كه از فرمان او سرپيچى نخواهم كرد. به خدا سوگند هر بلايى بر سرم فرود آيد، دست از اطاعت و خضوع در برابر فرمان خدا و وصيت پيامبر او بر نخواهم داشت ، و چنانچه ريسمان بر گردنم اندازند و به هر سو كشند، باز در راه انجام دادن وظيفه ايستادگى و مقاومت خواهم كرد.

قال علىعليه‌السلام : قالوا اما اذا لم تسلموها لعلى فصاحبنا احق لها من غيره فوالله ماادرى الى من اشكو؟ اما ان تكون الانصار ظلمت حقها و اما ان يكونوا ظلمونى حقى ، بلى حقى الماخوذ و انا المظلوم

فقال قائل قريش : ان نبى الله قال :الائمه من قريش. فدفعوا الانصار عن دعوتها و منعونى حقى منها.

فاتانى رهط يعرضون على النصر، منهم ، ابنا سعيد و المقداد بن الاسود و ابوذر الغفارى و عمار بن ياسر و سلمان الفارسى و الزبير بن العوام و البرا بن عازب

فقلت لهم : ان عندى من نبى الله الى وصيه لست اخالفه عما امرنى به فوالله الو خرمونى بانفى لا قررت لله تعالى سمعا و طاعه(٢٤٥)

حفظ اسلام

پس از وفات پيامبر بسيارى از مردم به شك و ترديد افتادند و سران بعضى از قبايل به تكاپو افتادند و با عدم لياقت و شايستگى ، در امر خلافت طمع كرده و داعيه دهبرى سردادند. هر قومى مى گفت : جانشين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميان ما تعيين شود و

٢ من وقتى ديدم گروهى از دين اسلام روى برتافتند و مردم را به محو آيين محمد و نابودى كيش ابراهيم فرا مى خوانند(٢٤٦) ترسيدم كه اگر من اينك به اسلام و مسلمانان يارى نرسانم در بنيان دين رخنه و ويرانى پديد آيد و اين بناى عظيم فرو ريزد. اين مصيبت نزد من بزرگتر از آن بود كه فوت زمامدارى و ولايت امور شما كه تنها متاع اندك چند روزه دنيا است و سپس مانند ابر از ميان مى رود و از هم فرو مى پاشد. پس در اين هنگام با مردم همراه شدم و با مسلمانان همگام گشتم تا باطل از ميان رفت و بلندى كلام خدا آشكار شد.

١ قال علىعليه‌السلام: فقد ارتاب كثير من الناس بعد وفاه النبى و طمع فى الامر بعده من ليس له باهل فقال كل قوم : منا امير(٢٤٧)

٢ فلما رايت راجعه الناس قد رجعت من الاسلام تدعو الى محو دين محمد و مله ابراهيم حشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ارى فيه ثلما و هدما تكون المصيبه على فيه اعظم من فوت ولايه اموركم التى انما هى متاع ايام قلائل ثم تزول و تتقشع كما يزول و يتقشع السحاب فنهضت مع القوم فى تلك الاحداث حتى رهق الباطل و كانت كلمه الله هى العليا(٢٤٨)

رئيس تيره خزرج هنگامى كه سعد بن عبادهديد مردم با ابوبكر بيعت مى كنند، بانگ برداشت :

اى مردم ! من در صدد تحصيل زمامدارى برنيامدم مگر وقتى كه ديدم شما آن را از على دريغ كرده ايد. اما اين (اعلان مى كنم ) تا او بيعت نكند من با هيچ كس بيعت نخواهم كرد. و شايد اگر او هم بيعت كند، من چنين نكنم.

سپس بر مركب خود سوار شد و به سرزمينحورانرفت و بى آنكه بيعت كند همانجا در سرايى به سر برد و به گونه اى مرموز كشته شد.(٢٤٩)

فروة بن عمر انصارى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را (در جنگها) با دو اسب يارى مى كرد و از درآمد انبوه باغهاى خود كه هزار (اصله درخت ) بود، خرما مى خريد و به مسكينان تصديق مى كرد؛ برخاست و گفت : اى گروه قريش ! آيا در ميان خود كسى را سراغ داريد كه همچون على شايستگى و لياقت خلافت را داشته باشد؟

قيس ، به سخن آمد و در پاسخ او گفت : نه ، در ميان ما كسى نيست كه آنچه على داراست ، واجد باشد. دگر باره پرسيد: آيا ويژگيهايى در شخص على مى بينيد كه در ديگرى نباشد؟ گفت : آرى آنگاه گفت : پس چه چيز شما را از يارى و انتخاب وى بازداشته است ؟!

قيس پاسخ داد: اجتماع مردم بر پذيرش ابوبكر!

فروة گفت : به خدا سوگند كه مطابق خوى و شيوه خود عمل كرديد و سنت و سيره پيامبر خود را رها نموديد؛ اگر امر ولايت را در دودمان پيامبر خود قرار داده بوديد، از زمين و آسمان ، نعمت و بركت شما را فرا مى گرفت

قال علىعليه‌السلام : و لقد كان سعد (بن عبادة ) لما راى الناس يبايعون ابابكر نادى :

ايها الناس انى و الله ما اردتها (الولايه ) حتى رايتكم تصرفونها عن على و لا ابايعكم حتى يبايع على و لعلى لاافعل و ان بايع. ثم ركب دابته و اتى (حوران ) و اقام فى خان حتى هلك و لم يبايع

و قام فروة بن عمر الانصارى و كان يقود مع رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرسين و يصرع(٢٥٠) الفا و يشترى تمرا فيتصدق به على المساكين فنادى : يا معشر قريش ! اخبرونى هل فيكم رجل تحل له الخلافه و فيه ما فى على ؟ فقال قيس بن مخرمه الزهرى : ليس فينامن فيه ما فى على فقال له : صدقت فهل فى على ما ليس فى احد منكم ؟ قال : نعم قال : فما يصدكم عنه ؟ قال : اجتماع الناس على ابى بكر. قال : اما والله ائن اصبتم سنتكم لقد اخطاتم سنع نبيكم و لو جعلتموها فى اهل بيت نبيكم لاكلتم من فوقكم ومن تحت ارجلكم(٢٥١)

برخلاف انتظار

كسى كه پس از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زمام امور را بر كف گرفت ، هر روز كه مرا مى ديد زبان به اعتذار مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ وليّت غصب حق من و شكستن بيعت را به گردن ديگرى مى انداخت و از منت حلاليت مى طلبيد.

من پيش خود مى گفتم : دوران چند روزه رياست او كه سپرى گشت ، (خود به خود) حقى كه خداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت ، بى آنكه در اسلام نوپا، اسلامى كه به عهد جاهليت نزديك است (و خطر ارتداد آن را تهديد مى كند) رخنه و شكاف ايجاد گردد و بى آنكه من بستر نزاع گسترده باشم و اين و آن را به منازعه كشانده باشم تا در نتيجه يكى به حمايت از من و ديگرى به مخالفت با من پردازد و گفتگوها از دايره سخن به ميدان عمل كشيده شود، به ويژه آنكه شمارى از خاصّان ياران پيامبر كه من آنها را به خوبى و ديانت مى شناختم آشكارا و نهان اظهار پشتيبانى كرده بودند و به من پيشنهاد حمايت داده بودند تا برخيزم و حق خود را باز ستانم اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و اميد بازگشت حق خويش را بدون جنگ و خونريزى به آنها نويد مى دادم

٢ تا اينكه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پيش با هم تبانى نكرده بودن گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دريغ مى داشت ؛ چه اينكه او گفتار رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آنگاه كه من و خالد بن وليد را رهسپار يمن كرده بود، خطاب به بريده اسلمى شنيده بود و به ياد داشت آن روز پيامبر خدا به ما فرمود:

اگر ميان شما جدايى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحيح مى داند عمل كند. و اگر با هم مجتمع بوديد پس آنچه على مى گويد برگزينيد و به راءى او عمل كنيد او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود.

اين سخن پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را هم ابوبكر و هم عمر شنيده بودند. اين هم بريده كه هم اكنون زنده است (مى توانيد از او بپرسيد).

اما او چنين نكرد بلكه همين كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كس نزد عمر فرستاد و او را عهده دار ولايت و خلافت كرد.

٣ جاى بسى حيرت و شگفتى است از كسى كه در زمان حيات خود، بارها فسخ بيعت را از مردم درخواست نموده و گفته است : (اقيونى فلست بخيركم و على فيكم ) حال چگونه است كه در واپسين دم زندگانى خود، خلافت را به رفيقش مى سپارد؟!

قال علىعليه‌السلام : فان القائم بعد النبى كان يلقانى معتذرا فى كل ايامه و يلزم عيره ما ارتكبه من اخذ حقى و نقض بيعتى و يسالنى تحليله فكنت اقول : تنقضى ايامه ثم يرجع الى حقى الذى جعله الله لى عفوا هنيئا من غير ان احدث فى الاسلام مع حدوثه و قرب عهده بالجاهليه حدثا فى طلب حقى بمنازعه لعل فالنا يقول فيها: نعم و فالنا يقول : لا، فيوول ذلك من القول الى الفعل و جماعه من خواص اصحاب محمد اعرفهم بالنصح لله و لرسوله و لكتابه و دينه الاسلام ، ياتونى عودا و بدا و علانيه و سرا فيدعوننى الى اخذ حقى و يبذلون انفسهم فى نصرتى ليودوا الى بذلك بيعتى فى اعناقهم فاقول رويدا و صبر قليلا لعل الله ياتينى بذلك عفوا بلا منازعه و لا اراقه الدماء(٢٥٢)

٢ حتى اذا احتضر قلت فى نفسى : ليس يعدل بهذا المر عنى و لولا خاصه بينه و بين عمر امر كانا رضياه بينهما، لظننت انه لايعدله عنى و قد سمع قول النبى لبريده الاسلمى حين بعثنى و خالد بن الوليد الى اليمن و قال : اذا افترقتما فكل واحد منكما على حياله و اذا اجتمعتما فعلى عليكم جميعا انه وليكم بعدى سمعها ابوبكر و عمر و هذا بريده حى لم يمت(٢٥٣)

٣ فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته ! اذ عقدها لاخر بعد وفاته(٢٥٤)

وحدت رويه با توصيه و سفارش ابوبكر، عمر به خلافت رسيد. رفتار من در اين دوره همان رفتارى بود كه در زمان زعامت رفيقش داشتم عده اى از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه بعضى از آنها امروز در جمع ما نيستند رحمت خدا بر آنها باد نزد من آمدند و اظهار پشتيبانى كردند و از من خواستند تا براى اخذ حقم به پا خيزم

پيشنهادى كه پيش از اين نيز در دوره خلافت ابوبكر از آنها شنيده بودم اما پاسخى كه به آنها دادم همان پاسخى بود كه قبلاً از من شنيده بودند، چه اينكه برنامه من (بنا به وصيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خبر و بردبارى و تحمل سختيها براى خدا (و همراهى با مردم ) بود.

من اگر آن روز با مردم همراه نمى گشتم بيم آن مى رفت كه به زودى شاهد تباهى اجتماعى باشم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سياستى عميق آن را پى نهاد و در راه برپايى آن رنجها كشيد. او مردم را گاهى با نرمی و زمانى به درشتى و گاه با ترس و زور شمشير گرد هم آورد (و از رسيدگى به آنها كوتاهى نكرد) تا آنجا كه آنها با آسايش و در كمال سيرى و برخوردارى از پوشش و لباس و روانداز مى زيستند، در حالى كه ما دودمان پيامبر در اتاقهاى بى سقف زندگى مى كرديم و در و پيكر خانه هاى ما را شاخه هاى نخل و مانند آن تشكيل مى داد. نه فرشى داشتيم و نه رواندازى بيشتر افراد خانواده فقط يك جامه داشتند كه به نوبت ، در نمازها از آن استفاده مى كردند. چه روزها و شبهايى كه با گرسنگى به سر آورديم تازه اگر گاهى هم از سهم غنايم جنگى آنچه را كه خداوندخالصهما قرار داده بود به دست مى آمد و ديگران در آن حقى نداشتند، رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صاحبان زر و سيم را به منظور جذب و گايش آنان به اسلام ، بر ما مقدم مى داشت و آنچه كه سهم خود و خانواده اش بود به آنان مى بخشيد.

يك چنين اجتماعى را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين خون دل فراهم آورده بود من از همگان بر حفظ و نگهدارى آن سزاوارتر بودم (و نيز وظيفه من بود) كه نگذارم آن بناى عظيم از هم فرو پاشد و به راهى كشيده شود كه هرگز روى نجات به خود نبيند و تا پايان عمر گرفتار باشد.

من اگر آن روز (تکروى مى كردم و به مخالفت خود ادامه مى دادم و) مردم را به يارى خود فرا مى خواندم ، آنها ناگزير در برابر من يكى از دو حال داشتند:

يا با من همراهى مى كردند و با مخالفان مى جنگيدند، كه در اين صورت كشته مى شدند و از پاى در مى آمدند. و يا اينكه از يارى من سرباز مى زدند كه در آن صورت به واسطه سرپيچى و خوددارى از اطاعت من كافر مى شدند

قال علىعليه‌السلام : واجتمع الى نفر من اصحاب محمد ممن مضى و ممن بقى فقالوا لى فيها مثل الذى فالوا لى فى اختها، فام يعد قولى الثانى قولى الاول صبرا و احتسابا و يقينا اشقاقا من ان تفنى عصبه تالفهم رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اللين مره و باشده اخرى و بالبذل مره و بالسيف اخرى حتى لقد كان من تالفه لهم ان كان الناس فى الكر و القرار و الشبع و الرى و اللباس و الوطا و الدثار و نحن اهل بيت محمد لاسقوف لبيوتنا و لا ابواب و لا ستور الا الجرائد و ما اشبهها و لا وطا لنا و لا دثار علينا و يتداول الثوب الواحد فى الصلاه اكثرنا و نطوى الليالى و الايام عامتنا و ربما اتانا الشى مما افاه الله علينا و صيره لنا خاصه دون غيرنا و نحن على ما وصفت من حالنا فيوثر به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارباب النعم و الاموال تالفا منه لهم فكنت احق من لم يفرق هذه العصبه التى الفها رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و لم يحملها على الخطه التى لا خلاص لها منها دون بلوغها و فنا اجالها لانى لو نصبت نفسى فدعوتهم الى نصرتى كانوا منى و فى امرى على احد منزلتين : اما متبع مقاتل ، و اما مقتوا ان لم يتبع الجميع و اما خاذل يكفر بخذلانه ان قصر فى نصرتى او امسك عن طاعتى(٢٥٥)

نفر ششم

پس از وى عمر به خلافت رسيد. او در بسيارى از امور، با من مشورت مى كرد و مشكلاتش را در ميان مى گذاشت و آنها را مطابق نظر من انجام مى داد؛ يارانم نيز كسى جز من را سراغ ندارند، كه عمر با او مشورت كرده و از فكرش سود جسته باشد.

پس از او، تنها كسى كه به امر خلافت و زمامدارى مردم اميد داشت ، من بودم هنگامى كه مرگ ناگهانى او را غافلگير ساخت و فرصت هر گونه تصميم و تدبيرى از وى گرفته شد، من يقين كردم كه حق خود را همان طور كه مطلوبم بود و آن را در فضايى آرام و به دور از هر گونه خشونت مى جستم ، به چنگ آوردم و خداوند پس از اين ، بهترين اميد و برترين خواسته مرا پسش خواهد آورد (اما چنين نشد) بلكه او نيز در لحظات پايانى عمر چنان كرد كه خود مى خواست : عده اى را داوطلب و نامزد خلافت كرد كه من ششمين آنان بودم !(٢٥٦) او در اين گزينش ، موقعيت بلند مرا از جهت وراثت پيامبر و پيوند خويشاوندى ، و افتخار دامادى او، همه و همه را ناديده انگاشت و مرا با كسانى برابر ساخت كه هيچ يك از آنان نه سوابق مرا داشتند و نه اثرى از آثار درخشان مرا.

خلافت را در ميان ما به شورا واگذار نمود و فرزند خود را بر همه ما حاكم كرد، و دستور داد چنانچه مطابق ميل او رفتار نكنيم (و به تعيين خليفه توافق نكنيم ) گردن هر شش نفر ما زده شود.

براى همين پيشامد ناگوار چه اندازه صبر و تحمل لازم است ، خدا داند! من دوست ندارم سخن او را تكرار كنم كه گفت :رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت و از اين جماعت (كه خود آنها را نامزد خلافت كرده بود) راضى بود.

شگفتا، از كسى كه امر به كشتن جماعتى مى دهد كه به ادعاى او رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آنان خرسند بوده است !.

... نامزدها خلافت هر يك به نفع خويش سخن گفتند و من ساكت بودم و چون از من پرسيدند و نظر مرا خواستار شدند، پيشينه خود و آنان را يادآور شدم و از فضايل خود چندانكه براى آنان آشكار بود برشمردم (و از موقعيت خطير و) شايستگى خود و رشته بيعتى كه به دست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گردن آنان ، محكم بسته شده بود، همه را متذكر شدم ولى حب رياست و تحصيل قدت و دنياطلبى و تاءسّى به پيشينيان ، آنان را واداشت تا براى به چنگ آوردن حقى كه خداوند براى آنها قرار نداده بود، تلاش كنند.

با هر يك از آنه كه تنها مى شدم از او مى خواستم تا در تصميم خود، روز واپسين و جهان آخرت را در نظر داشته باشد (و به وظيفه واقعى خود عمل كند) اما آنان در برابر، براى گزينش و انتخاب من يك شرط داشتند و آن اينكه رشته خلافت را پس از خود به ايشان بسپارم و چون ديدند كه من جز در شاهراه هدايت قدم نمى زنم و جز عمل به كتاب خدا و وصيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سپردن حق ، به آن كه سزاوار است كار ديگرى از من ساخته نيست (از من روى برتافتند) و در پى دستيابى به آمال خود و شركت در بهره جويى از قدرت ، افسار خلافت را به دست ابن عفان سپردند. كسى كه در اين راه تلاش مى كرد سرانجام با عثمان بيعت كرد و او را به زمامدارى مردم برگزيد

(در اينجا حضرت اين سخنان را خطاب به آنها ايراد فرمودند:)

شما خود مى دانيد كه من بر تصدّى خلافت از ديگران شايسته ترم ، اما به خدا سوگند مادامى كه امور مسلمانان به خير و صلاح و بر سلك نظام باشد خواهشى ندارم ، بگذار تنها بر من ستم شود (و ديگران در سايه نظم و امنيت آسوده باشند). پاداش صبر و پايدارى خود را از خدا مى طلبم و رفتار زاهدانه ام حجّتى باشد بر هيچ انگاشتن آنچه كه شما براى به چنگ آوردنش از يكديگر سبقت مى گيريد.

قال علىعليه‌السلام : فان القائم بعد صاحبه كان يشاورونى فى موارد الامور فيصدرها عن امرى و يناظرنى فى غوامضها فيمضيها عن رايى ، لااعلم احدا و لايعلم اصحابى يناظره فى ذلك غيرى و لايطمع فى الامر بعده سواى فلما اتته منيته على فجاه بلامرض كان قبله و لاامر كان امضه فى صحه من بدنه ، لم اشك انى قد استرجعت حقى فى عافيه بالمنزله التى كنت اطلبها و القاقبه التى كنت التمسها و ان الله سياتى بذلك على احسن ما رجوت و افضل ما املت .فكان من فعله ان ختم امره بان سمى قوما انا سادسهم و لم يساونى بواحد منهم و لا ذكر لى حالا فى وراثه الرسول و لاقرابه و لا صهر و لانسب و لالواحد منهم مثل سابقه من صولقى و لااثر من آثارى ، و صيرها شورى بيننا و صير ابنه فيها حاكما علينا و امره ان يضرب اعناق النفر السته الذين صير الامر فيهم ان لم ينفذوا و امره و كفى بالصبر على هذا يا اخا اليهود صبرا.

فمكث القوم ايامهم كل يخطب لنفسه و انا ممسك فذا سالونى عن امرى فناظرتهم فى ايامى و ايامه و آثارى و آثارهم ، و اوضحت لهم ما لم يجهلوه من وجوه استحقاقى له دونهم و ذكرتهم عهد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لى اليهم و تاكيده ما اكده من البيعه لى فى اعناقهم ، دعاهم حب الاماره و بسط الايدى و الالسن فى الامر و النهى و الركون الى الدنيا و الاقتدا بالماضين قبلهم الى تناول ما لم يجعل الله لهم

فاذا خلوت بالواحد منهم بعد الواحد ذكرته ايام الله و حذرته ما هو قادم عليه و صائر اليه ، التمس منى شرطا ان اصيرها له بعدى ، فلما لم سجدوا عندى الا المحجه البيضا و الحمل على كتاب الله عزوجل و وصيه الرسول و اعطا كل امرى منهم ما جعل الله له و منعه مما لم يجعل الله له ؛ ازالها عنى الى ابن عفان(٢٥٧)

... لقد علمتم انى احق بها من غيرى ، و والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصه ، التماسا لاجر ذلك و فضله و زهدا فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه(٢٥٨)

كينه قريش

هر كينه اى كه قريش از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ر دل داشت (و جراءت اظهار و يا فرصت ابراز آن را نيافت ) پس از رحلت آن حضرت ، همه را بر من آشكار ساخت و تا توانست بر من ستم كرد،.

قريش چه از جان من مى خواهد؟ اگر خونى از آنها ريخته ام به امر خدا و فرمان رسولش بوده است آيا پاداش كسى كه در طاعت خدا و رسول او بوده است ، بايد چنين داده شود؟!

... قريش ، دنيا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!

شگفتا از اسمى بدان پايه از حرمت و عظمت و مسمايى بدين حد از خوارى و خفت !

قال علىعليه‌السلام :، ما لنا و لقريش ! يخضمون الدنيا باسمنا و يطئون على رقابنا فيالله و العجب من اسم جليل لمسمى ذليل !(٢٥٩)

كل حقد حقدته قريش على رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اظهرته فى و ستظهره فى ولدى من بعدى مالى و لقريش ؟! انما بامر الله و امر رسوله افهذا جزا من اطاع الله و رسوله ان كانوا مسلمين ؟(٢٦٠)

گمراهى

(اما افسوس كه آنها) پس از رحلت رسول خدا به گذشته خود بازگشتند و با پيمودن راههاى گوناگون به گمراهى رسيدند. و به دوستان و همفكران فاسد خود اعتماد كردند واز غير خويشاوندان پيامبر متابعت نمودند و از وسيلتى كه به دوستى آن ماءمور بودند (اهل البيتعليهم‌السلام ) جدا گشتند. از ريسمان هدايت فاصله گرفتند و بناى استوار دين را از جايگاه اصلى خود انتقال دادند و آن را در جايى ديگر بنا نهادند جايى كه مركز هر گونه گناه و فساد بود و آغاز هر فتنه و فتنه جويى ، و پناه و درگاه گمراهانى كه از اين سو بدان سو سرگردانند و در غفلت و مستى به سنت فرعونيان ؛ يااز همه بريده و دل به دنيا بسته ، و يا پيوند خود را با دين گسسته

قال علىعليه‌السلام : حتى اذا قبض الله رسوله رجع قوم على الاعقاب ، و غالتهم السبل و اتكلوا على الولائج و وصلو غير الرحم و هجروا السبب الذى امروا بمودته و نقلبوا البناء عن رص اساسه فبنوه فى غير موضعه معادن كل خطيئه و ابواب كل ضارب فى غمره قد ماروا فى الحيره و ذهلوا فى السكره على سنه من آل فرعون : من منقطع الى الدنيا راكن او مفارق للدين مباين(٢٦١)

بانگ شبانه

اصحاب شورا ترسيدند كه اگر من بر آنان ولايت يابم گلويشان را بفشارم و آنان نتوانند دم برآورند و از خلافت ، بهره اى نبرند (و براى هميشه از واهب آن محروم مانند). به اين جهت ، همه عليه من به پا خاستند و هماهنگ شدند تا ولايت را از من به نفع عثمان برگردانند به اميد آنكه به خلافت دست يابند و آن را ميان خود، دست به دست بگردانند.

شبى كه با عثمان بيعت كردند، بانگ برخاست و صداى آن در شهر مدينه پيچيد و به گوشها رسيد و معلوم نشد كه آن صدا از كه بود؟ به گمان من آن بانگ از جنيان بود. او مى گفت :

اى جارچى مرگ ، اسلام را مرگ فرا گرفته ، برخيز و خبر مرگ اسلام را اعلام كن همانا معروف مرد و منكر آشكار شد.

بلند آوازه مباد قريش ، نفرين بر ايشان باد، چه كسى را پيش انداختند و چه كسى را وانهادند؟!

(هان اى مردم ) على در امر ولايت از او سزاوارتر است ، پس ولايت را در دست او گذاريد و مقام والاى او را ارج نهيد و انكار مكنيد.

اين ندا مايه پند و عبرت بود و اگر همه مردم از آن آگاهى نداشتند، آن را ذكر نمى كردم

... (به هر تقدير) مردم از من خواستند كه با عثمان بيعت كنم و من هم از روى اكراه چنين كردم و صبر و بردبارى پيشه ساختم و اين دعا را به اهل قنوت تعليم دادم كه در نمازها بگويند:

بار خدايا! دله در مهر تو خالصند، و چشمها به سوى تو نگران و زبانها به نام تو گوياست و داورى كارها به پيشگاه تو عرضه گردد، پس ميان ما و قوم ما حقيقت را آشكار كن

بار خدايا! ما از غيبت پيامبرمان و بسيارى دشمنانمان و اندك بودن كسانمان و خوار بودنمان در چشم مردمان و سختى روزگار و هجوم فتنه ها، به درگاه تو شكايت آورده ايم پس اى خدايا! با آشكار كردن عدل و داد خود و چيرگى حق و حقيقت آن طور كه خود صلاح مى دانى گشايشى نصيب ما بفرما.

قال علىعليه‌السلام : فحشى القوم ان انا وليت عليهم ان اخد بانفاسهم و اعترض فى حلوقهم و لايكون لهم فى الامر نصيب فاجمعوا على اجماع رجل واحد منهم حتى صرفوا الولايه عنى الى عثمان رجا ان ينالوها و يتداولوها فيما بينهم فبيناهم كذلك اذ نادى مناد لايدرى من هو و اظنه جنيا فاسمع اهل المدينه ليله بايعوا عثمان فقال :

يا على ناعى الاسلام قم فانعه

قد مات عرف و بدا منكر

ما لقريش لا علا كعبها

من قدموا اليوم و من اخروا

ان عليا هو اولى به

منه فولوه و لاتنكروا

فكان لهم فى ذلك عبره و لولا ان العامه قد علمت بذلك لم اذكره

فدعونى الى بيعه عثمان فبايعت مستكرها و صبرت محتسبا و عملت اهل القنوت ان يقولوا:اللهم لك اخلصت القلوب و اليك شخصت الابصار و انت دعيت بالالسن و اليك تحوكم فى الاعمال ، فافتح بيننا و بين قومنا بالحق

اللهم انا نشكوا اليك غيبه نبينا و كثره عدونا و قله عددنا و هواننا على الناس و شده الزمان علينا و وقوع الفتن بنا.

اللهم ففرج ذلك بعدل تظهره و سلطان حق تعرفه(٢٦٢) .(٢٦٣)