خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 19323
دانلود: 3888

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19323 / دانلود: 3888
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مستحق نكوهش

عبدالرحمان بن عوف مرا گفت : اى پسر ابوطالب ! تو به اين امر (خلافت ) بسيار دلبسته اى ؟ گفتم : دلبسته و شيفته نيستم بلكه ميراث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حق خود را خواسته ام ولاى امت وى در رتبه بعد از او براى من است و شما حريصتر از من هستيد كه ميان من و حقم حايل گشته ايد و با زور و شمشير آن را از من گرفته ايد.

بار خدايا! من از قريش به درگاه تو شكايت مى كنم ، آنها قطع رحم كردن و روزگارم را تباه ساختند و حق مرا انكار كردند، و مرا حقير شمردند و منزلت والاى مرا كوچك دانستند و در مخالفت با من اجماع و اتفاق كردند. حق مرا كه همچون لباس بر تن من بود به تاراج بردند و سپس گفتند: اگر خواهى با رنج و اندوه شكيبا باش و يا با حسرت و دريغ جان بسپار!

به خدا سوگند! آنها اگر مى توانستند، نسبت خويشاوندى مرا هم انكار مى كردند چنانكه پيوند سبب را قطع كردند اما راهى بر اين كار نيافتند.

حق من بر اين امت همانند مردى است كه از قومى بستانكار باشد (و او بايد تا رسيدن زمان طلب خود صبر كند) پس اگر آن قوم به وظيفه عمل كرده و حق او را ادا كنند آن را با تشكر و سپاس مى پذيرد و اگر در تسليم حق او تا موعد تاءخير انداختند، باز آن را مى گيرد بى آنكه سپاس گذارد. آرى مرد اگر رسيدن حقش به تاءخير افتد بر او عيبى نيست بلكه عيب بر كسى است كه حقى را به دست اورد كه از آن او نباشد. نكوهش آن كس شو كه آنچه حق او نيست بگيرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ضمن وصاياى خود به من فرمود:

اى پسر ابوطالب ! ولايت امت من با تو است پس اگر بر زمامدارى تو با عافيت و همدلى تن دادند و ولايت را به تو واگذاشتند، به تصدى و اداره آن قيام كن و اگر اختلاف كردند آنها را به حال خود واگذار، كه خداوند سبحان براى تو نيز راهى براى رهايى از مشكلات فراهم خواهد ساخت.

قال علىعليه‌السلام : قال عبدالرحمن بن عوف : يا بن ابى طالب انك على هذا الامر لحريص ؟!

فقلت : لست عليه حريصا انما اطلب ميراث رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ان و لا امته لى من بعده و انتم احرص عليه منى اذ تحولون بينى و بينه و تصرفون وجهى دونه بالسيف

اللهم انى استعديك على قريش فانهم قطعوا رحمى و اضاعوا ايامى و دفعوا حقى و صغروا قدرى و عظيم منزلتى و اجمهوا على منازعتى حقا كنت اولى به منهم فاستلبونيه ثم قالوا: اصبر مغموما اومت متاسفا وايم الله لو استطاعوا ان يدفعوا قرابتى كما قطعوا سببى فعلوا و لكنهم لايجدون الى ذلك سبيلا.

لنما حقى على هذه الامه كرجل له حق على قوم الى اجل معلوم فان احسنوا و عجلوا له حقه قبله حامدا. و ان اخره الى اجله غير اخذه غير حامد و ليس يعاب المر بتاخير حقه انما يعاب من اخذ ما ليس له

و قد كان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عهد الى عهدا فقال :يا بن ابى طالب ! لك و لا امتى فان ولوك فى عافيه و اجمعوا عليك بالرضا، فقم بامرهم و ان اختلفوا عليك فدعهم و ما هم فيه ، فان الله سيجعل لك مخرجا.(٢٦٤)

ندامت

اما گمانم اين است كه اصحاب شورا (كه عثمان را به خلافت برگزيدند) آن روز را به شب نرساندند مگر اينكه از انتخاب خود پشيمان شدند و از راءى خود بازگشتند و هر يك گناه را به گردن ديگرى مى انداخت و با اين همه ، خود و ديگران را سرزنش مى كرد.

طولى نكشيد كه همان سرسختها (كه در برگزيدن وى پافشارى مى كردند) به تكفير و تبرى از او پرداختند و عليه او نغمه ها ساز كردند تا جايى كه عرصه را بر عثمان تنگ نمودند و وى را مجبود ساختند تا به دوستان خود پناه برد و از آنان و ديگر اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درخواست استعفا كند و از آشوبى كه عليه او بر پا گشته بود، بهراسد و از كردار خود اظهار پشيمانى كند.

اين پيشامد از پيشامد قبلى براى من دردناكتر و بر بى صبرى و بى تابى ، سزاوارتر بود. رنجى كه از اين رهگذر بهره من شد و بار اندوهى كه از آن بر دلم نشيت ، قابل توصيف و اندازه گيرى نيست اما تصميم من اين بود كه صبر و شكيبايى پيشه سازم و بر تحمل آنچه سخت تر و دردناكبر است مهيا باشم

قال علىعليه‌السلام : ثم لم اعلم القوم امسول من يومهم ذلك حتى ظهرت ندامتهم و نكصوا على اعقابهم و احال بعضهم على بعض كل يلوم نفسه و يلوم اصحابه ثم لم تطل الايام بالمستبد بالامر ابن عفان حتى اكفروه و تبرووا منه و مشى الى اصحابه خاصه و سائر اصحاب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عامه يستقيلهم من بيعته الى الله من فلتته فكانت هذه يا اخا اليهود اكبر من اختها و افظع و احرى ان لا يصبر عليها فنالنى منها الذى لا يبلغ و صفه و لايحد وقته و لم يكن عندى فيها الا الصبر على ما امض و ابلغ منها.(٢٦٥)

پيشنهاد

اعضاى شورا نزد من آمدند و از كارى كه كرده بودند عذر خواستند و براى (جبران آن ) از من خواستند تا با حمايت آنان ، عثمان را از اريكه قدرت به زير آورم و با قيام عليه او حق خود را باز ستانم آنان با اظهار ندامت از گذشته تاءكيد كردند كه براى باز پس گرفتن حق من در زير فرمان و پرچم من ، جانفشانى خواهند كرد و تا پايان وفادار خواهند ماند.

اما به خدا سوگند، آنچه كه ديروز مرا از شورش عليه حكومت (آن دو) باز داشت ، امروز نيز مرا از شورش عليه عثمان باز مى دارد.

ديدم اگر همين تعداد كم از يارانم كه باقى مانده اند را نگه دارم بهتر است و براى من مايه تسلى و آرامش است هر چند به خوبى مى دانستم كه اگر آنها را به مرگ فرا خوانم از پذيرش آن سر بر نمى تابند.

همه اصحاب پيامبر از حاضر و غايب مى دانند كه مرگ نزد من مانند شربت گوارايى است كه در روز بسيار گرم در كام تشنه اى فرو ريزند.

من همانم كه همراه با عمويم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمويم عبيده با خدا و رسولش بر سر كارى عهد بستيم كه همگى بر انجام دادن آن وفادار باشيم اما همراهان من پيش افتادند و مرا پس نهادند و اين آيه شريفه در حق ما نازل شد:

مردانى كه به راستى با خدا عهد بستند، بعضى از آنان درگذشتند و بعضى در انتظارند ولى هيچ تغيير و تبديلى در خود راه ندادند.(٢٦٦)

آنان كه درگذشتند، حمزه و جعفر و عبيده بودند و به خدا سوگند كه من همان منتظرم

قال علىعليه‌السلام : و لقد اتانى الباقون من الستته من يومهم كل راجع عما كان ركب منى يسالنى خلع ابن عفان و الوثوب عليه و اخذ حقى و يعطينى صفقته و بيعته على الموت تحت رايتى او يرد الله عزوجل على حقى فوالله يا اخا اليهود ما منعنى الا الذى منعنى من اختيها قبلها و رايت الابقا على من بقى من الطائفه ابهج لى و انس لقلبى من فنائها و علمت انى ان حملتها على دعوه الموت ركبته

فاما نفسى فقد علم من حضر ممن ترى و من عاب من اصحاب محمد ان الموت عندى بمنزله الشربه البارده فى اليوم اشديد احر من ذى العطش الصدى و لقد كنت عهدت الله عزوجل و رسوله انا و عمى حمزه و اخى جعفر و ابن عمى عبيده ، على امر و فينا به لله عزوجل و لرسوله ، فتقدمنى اصحبى و تخلفت بعدهم لما اراد الله عزوجل فانزل الله فينا (من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدلوا تبديلا) و من قضى نحبه حمزه و جعفر و عبيده و انا و الله المنتظر(٢٦٧)

شورش

در جريان فتنه و شورش مردم عليه ابن عفّان، من كاملاً خاموش بودم و از نفى و اثبات هيچ نگفتم و اين بدان جهت بود كه وى را آزموده بودم و مى دانستم كه در وى صفاتى ريشه دوانده و سر تا پاى وجودش را فراگرفته (و به گونه اى حاد و گزنده گشته است ) كه حتى كسانى كه دور از او به سر مى برند به تنگ خواهند آمد، چه رسد به نزديكان ، اخلاق (و رفتار زشت ) او سبب خلع و قتل او گرديد. و خدا مى داند كه من از اين قضايا بركنار بودم و از آن پيشامد ناخرسندم

سرنوشت عثمان گويى از قرنها نخستين معلوم بوده است وعلم آن نزد خدا در كتاب سرنوشت به ثبت رسيده بود و خدا نه گم مى كند و نه فراموش.(٢٦٨)

بدريان او را بى پناه رها كردند و مصريان او را كشتند.

به خدا سوگند من نه امر كردم و نه از آن نهى نمودم ؛ چه اينكه اگر امر كرده بودم همانا قاتل وى محسوب مى شدم و اگر از آن نهى كرده بودم يارى دهنده او به شمار مى آمدم قصه عثمان طورى بود كه نه عيان و آشكار او نفعى مى داد و نه خبر آن شفا مى بخشيد جز اينكه آن كس كه او را يارى كرد و از وى حمايت ، نمى تواند بگويد من بهتر از كسانى هستم كه او ار تنها گذاشتند، و آن كس كه او را رها كرد نمى تواند بگويد آن كس كه به او يارى رساند بهتر از من است

من كلام جامع را در خصوص كار او بگويم : او خودخواهى كرد و بد خودخواهى كرد و شما جزع كرديد كه آن نيز بد بود. بى تابى كرديد و بد بى تابى كرديد. خداوند ميان او و شما حكم كند.

به خدا سوگند در خون عثمان هيچ اتهامى دامنگير من نيست من مسلمانى از گروه مهاجر بودم كه در خانه خود نشسته بودم شما پس از كشتن او نزد من آمديد تا با من بيعت كنيد، اما من نپذيرفتم و از قبول آن امتناع كردم و دست خود را پس كشيدم ، شما آن را پيش كشيديد. من كه باز كردم شما بيشتر كشيديد. براى بيعت با من بر سر من ريختيد چونان شتران تشنه كه به آبشخور هجوم برند، تنه به همديگر مى زديد. ازدحام مردم چنان بود كه بيم آن مى رفت كه كشته شوم و ترس آن بود كه عده اى (در زير فشار جمعيت ) تلف شوند. بند نعلينها از هجوم جمعيت پاره شد. شور و شادى مردم براى بيعت به حدى بود كه خردسالان را بر دوش گرفته بودند تا امكان بيعت برايشان فراهم گردد. سالمندان با پاى لرزان به پيش مى آمدند و بيماران و ناتوانان نيز كشان كشان خود را به جلو مى كشيدند آنگاه گفتند:

با ما بر طريقه ابوبكر و عمر بيعت كن و ما جز تو كسى را نداريم و به غير تو خرسند نيستيم بيعت ما را بپذير تا پراكنده نگرديم و اختلاف نكنيم.

اما من بر اجراى كتاب خدا و سنت رسول گرامى با شما بيعت كردم و هر كس كه به دلخواه خود بيعت كرد از او پذيرفتم و هر كه از بيعت خوددارى كرد او را رها ساختم

قال علىعليه‌السلام : اما امر عثمان فكانه علم من القرون الاولى (علمها عند ربى فى كتاب لايضل ربى و لاينسى ) خذله اهل بدر و قتله اهل مصر و الله ما امرت و لانهيت و لو اننى امرت كنت قاتلا و لو اننى نهيت كنت ناصرا و كان الامر الينفع فيه العيان و لايشفى منه الخبر غير ان من نصره لايستطيع ان يقول : خذله من انا خير منه و لايستطيع من خذله ان يقول : نصره من هو خير منى

وانا جامع امره : استاثر فاسا الاثره و جزعتم فاساتم الجزع و الله يحكم بيننا و بينه و الله ما يلزمنى فى دم عثمان تهمه ما كنت الا رجلا من المسلمين المهاجرين فى بيتى

فلما قتلتوه (عثمان ) اتيتمونى تبايعونى فابيت عليكم و ابيتم على فقبضت يدى فبسطتوها و بسطتها فمددتموها ثم تداككتم على تداك الابل الهيم على حياضها يوم ورودها حتى ظننت انكم قاتلى و ان بعضكم قاتل بعض حتى انقطعت النعل و سقط الردا و وطى الضعيف و بلغ من سرور الناس ببيعتهم اياى ان حمل اليها الصغير و هدج ايها الكبير و تحامل اليها العليل و حسرت لها الكعاب فقالوا:بايعنا على ما بويع عليه ابوبكر و عمر فانا لانجد غيرك و لانرضى الا بك فبايعنا لانفترق و لانختلف.

فبايعتكم على كتاب الله و سنه نبيه و دعوت الناس الى بيعتى فمن بايعنى طائعا قبلت منه و من ابى تركته(٢٦٩)

بدعتها

پيش از من ، متصديان امور به كارهايى دست يازيدند كه با دستورات صريح رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالف بود. آنها از روى عمد و توجه ، مرتكب تحريف و شكستن سنتهاى نبوى و تعيير احكام الهى گشتند. من اگر مى خواستم مردم را بر ترك آن احكام وادار سازم و احكام غير يافته را به حالت نخستين آنها يعنى هنانطور كه زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معمول بود بازگردانم ، لشكريانم از گردم پراكنده مى شدند و يكه و تنها باقى مى ماندم و يا حداكثر اندكى از شيعيانم با من همراهى مى نمودند؛ شيعيانى كه برترى مرا از كتاب خدا و سنت نبوى شناخته بودند(٢٧٠)

(حتى بك بار) به مردم گفتم : در ماه رمضان ، جز براى اداى فريضه واجب ، در مسجد اجتماع نكنند به آنها گفتم : خواندن نمازهاى مستحبى با جماعت بدعت است(٢٧١) در اين بين بعضى از سربازانم برآشفته و گفتند:اى اهل اسلام سنت عمر تغيير يافت ، على ما را از نماز جماعت در ماه رمضان باز مى دارد؟!. (حماقت را تا جايى رساندند) كه من ترسيدم در ميان بخشى از سربازانم شورش بر پا شود.

از اختلاف و پيروى كوركورانه ايشان از بيشوايان گمراهى چه مصيبتها كه نكشيدم ؟!

قال علىعليه‌السلام : قد عملت الولاه قبلى اعمالا خالفوا فيها رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متعمدين لخلافه ناقضين لعهده مغيرين لسنته و لو حملت الناس على تركها و حولتها الى مواضعها و الى ما كانت فى عهد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لتفرق عنى جندى حتى ابقى وحدى او قليل من شيعتى الذين عرفوا فضلى و فرض امامتى من كتاب الله عزوجل و سنه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ....

و الله لقد الناس ان لايجتمعوا فى شهر رمضان الا فى فريضه و اعلمتهم ان اجتماعهم فى النوافل بدعه فتنادى بعض اهل عسكرى ممن يقاتل معى :يا اهل الاسلام غيرت سنه عمر ينهانا عن الصلاه فى شهر رمضان تطوعا. و لقد خفت ان يثوروا فى ناحيه جانب عسكرى

ما لقيت من هذه الامه من الفرقه و طاعه ائمه الضلاله و الدعاه الى النار ...!(٢٧٢)

طلحه و زبير

نخستين بيعت كنندگان طلحه و زبير بودند، آنها گفتند:با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه در كار خلافت و زعامت شريك تو باشيم. گفتم : نه (اين را نمى پذيرم ) اما در قوت و نيروى كار با من شريك باشيد و در هنگام ضعف و ناتوانى يار و مددكار. آنها پذيرفتند و بيعت كردند و اگر خوددارى هم مى كردند وادارشان نمى ساختم ، چنانچه هيچ كس را مجبور نكردم

طلحه به حكومت يمن دل بسته بود و زبير به امارت عراق چشم داشت آن دو هنگامى كه دانستند كه پست حكومت به آنها نخواهم داد، به بهانه عمره رخصت سفر خواستند كه در واقع آغاز خدعه و نيرنگشان بود. سپس به عايشه پيوستند و او را كه دل از دشمنى من آكنده داشت به جنگ با من برانگيختند

عايشه كسى بود كه در ميان مردم نفوذ كلمه داشت و بيش از هر كس ديگر حرف او خريدار داشت گرفتارى من اين بود كه دچار چنين كسى شده بودم و نيز به زبير، دليرترين مردم و نيز طلحه دشمنترين مردم با من و به يعلى بن منبهكه با درهم و دينار فراوان خود به يارى آنان شتافت (و اموال خود را به پاى آنها ريخت ).

به خدا سوگند اگر كارها سامان پذيرد (و فرصت پرداختن به امور فراهم شود) اموال او را (كه به ناحق گرد آورده است ) به بيت المال بر مى گردانم

عبيدالله بن عامرآنها را به بصره فرا خواند و به آنان وعده كرد كه مردان جنگجو و اموال (بى حساب ) در اختيارشان بگذارد.

نقش عايشه ابتدا كم رنگ مى نمود و به نظر مى رسيد كه طلحه و زبير او را به ميدان قتال كشانده باشند، اما ناگهان وضع تغيير كرد و معلوم شد عايشه محور و فرمانده اصلى جنگ است و طلحه و زبير به فرمان او مى جنگند! (طلحه و زبير گناه بزرگى مرتكب شدند). چه گناهى بزرگتر از اينكه زنان خود را در خانه هاى امن خود نگاه داشتند و همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از خانه اش بيرون كشيدند و پرده حجاب او را كه خداى متعال بر او پوشانده بود دريدند؟!

آن دو به انصاف رفتار نكردند و بر خدا و رسولش ستم روا داشتند.

سه خصلت است كه بازگشت آن دامن گير خود مردم است :

نخست آنكه خداى متعال فرمود:اى مردم ! بدانيد كه سركشى و ظلم شما تنها به زيان خود شماست.(٢٧٣)

دوم :پيمان شكن تنها عليه خود پيمان مى شكند.(٢٧٤)

سوم :مكر و نيرنگ بدكار جز اهل آن را فرو نمى گيرد و به نيكان ضرر نمى رساند.(٢٧٥)

اينك اين طلحه و زبيراند كه در برابر من هم سركشى كردند و هم بيعت شكستند و هم به نيرنگ با من دست زدند و سرانجام كار آنها همان شد كه خداى متعال فرموده است

قال علىعليه‌السلام : فكان اول من بايعنى طلحه و الزبير فقالا نبايعك على انا شركاوك فى الامر، فقلت : لا ولكنكما شركائى فى القوه و عوناى فى الهجز فبايعانى على هذا الامر و لو ابيالم اكرههما كما اكره غيرهما و كان طلحه يرجوا اليمن و الزبير يرجوا العراق فلما علما انى غير موليهما استاذنانى للعمره يريدان الغدر فاتبعا عائشه و استخفاها مع كل شى فى نفسها على

فمنيت باطوع الناس فى الناس : عائشه بنت ابى بكر و باشجع الناس الزبير و باخصم الناس طلحه و اعانهم على يعلى بن منبه باصواع الدنانير و الله ائن استقام امرى لاجعلن ما له فبئا للمسلمين

... و قادهما عبيدالله بن عامر الى البصره و ضمن لهما اموال و الرجال فبينا هما يقودآنهااذا هى تقودهما! فاتخذاها فئه يقاتلان دونها، فاى خطيئه اعظم مما اتيا؟! اخراجهما زوجه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من بيتها فكشفا عنها حجابا ستره الله عليه وصانا حلائلهما فى بيوتهما و لاانصفا الله و لا رسوله من انفسهما. ثلاث خصال مرجعها على الناس قال الله تعالى : فقد بغيا على و نكثا بيعتى و مكرانى(٢٧٦)

كشتار

در بصره شورشيان به بصره در آمدند. بصريان در بيعت و طاعت من يكدل بودند. در آن شهر كه شيعيان من بودند ابتدا خزانه داران بيت المال را كشتند، و سپس مردم را عليه من و شكستن عهد و پيمانى كه از من بر عهده داشتند فرا خواندند، هر كس مى پذيرفت در امان بود و هر كس مخالفت مى كرد كشته مى شد.

حكيم بن جبله به همراهى هفتاد تن از اهل بصره و خداپرستان آن مرز و بوم به مقابله با آنان پرداختند؛ كسانى كه پيشانى و كف دست ايشان (از كثرت سجود) چون پاى شتر پينه بسته بود و به مثفّين ناميده مى شدند، آشوبگران ، همه آنان را (بى رحمانه ) كشتند.

يزيد بن حارث يشكرى از بيعت با آنان امتناع كرد و به طلحه و زبير گفت :

از خدا بترسيد، پيشينيان شما نخست ما را به بهشت كشاندند، مبادا شما در پايان كار ما را به دوزخ بكشانيد. از ما نخواهيد كه مدعى را تصديق كنيم و عليه غايب حكم كنيم دست راست من به بيعت با على بن ابى طالب مشغول است و دست چپم آزاد است اگر مى خواهيد آن را برگيريد.

پس گلوى او را چندان فشردند تا از پاى درآمد خدايش بيامرزد

عبدالله تميمى بر پا خاست و با آنها محاجه كرد و گفت : اى طلحه ! آيا اين نامه را مى شناسى ؟ گفت : آرى نامه من است كه از مدينه براى تو نوشتم

پرسيد: به ياد دارى كه در آن چه نوشته اى ؟ گفت : برايم بخوان !

نامه را خواند. در آن نامه به عثمان ناسزا گفته بو و از وى براى كشتن عثمان دعوت كرده بود!

(آنها در برابر تميمى پاسخى نداشتند جز آنكه ) او را از شهر تبعيد كردند.

عثمان بن حنيق انصارى عامل مرا به نيرنگ گرفتند و مثله كردند و موى سر و روى او را كندند. گروهى از شيعيان مرا با حيله كشتند و شمارى را با قتل صبر (زجر) از پاى در آوردند و دسته اى هم شمشير كشيدند و در برابر آنان پايدارى كردند و جنگيدند تا شرف ديدار خداى متعال را دريافتند و شهيد شدند

قال علىعليه‌السلام : فنا جزهمحكيم بن جبلهفقتلوه فى سبعين دجلا من عباد اهل البصره و مخبتيهم يسمون المثفنين كان راح اكفهم ثفنات الابل

و ابى ان بيايعهميزيد بن الحارث اليشكرىفقال :اتقيا الله ان اولكم قدنا الى الجنه فلايقودنا اخركم الى النار فلاتكلفونا ان نصدق المدعى و نقضى على العائب ، اما يمينى فشغلها على بن ابى طالب ببيعتى اياه و هذه شمالى فازغه فخداها ان شئتما. فخنق حتى مات رحمه الله

و قامعبدالله بن حكيم التميمىفقال : يا طلحه ! من يعرف هذا الكتاب ؟ قال نعم هذا كتابى اليك قال : هل تدرى ما فيه ؟ قال : اقراه على فاذا فيه عيب عثمان و دعاوه الى قتله !!. فسيروه من البصره

و اخذوا عاملى عثمان بن حنيف الانصارىغدرا فمثلوا به كل المثله و نتفوا كل شعره فى راسه و وجهه و قتلوا شيعتى طائفه صبرا و طائفه غدرا و طائفه عضوا باسيافهم حتى لقوالله(٢٧٧)

كاتب عايشه

طلحه را مروان به ضرب تير كشت و زبير، پس از آنكه سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه به وى فرموده بود:اى زبير! همانا تو با على پيكار خواهى كرد، حال آنكه تو ظالم به او هستى به يادش آوردم ، از شنیدن اين گفتار به خود آمد و از سپاه دشمن كناره گرفت

و اما عايشه كه رسول گرامى ، وى را از فرجام اين سفر ترسانده و از آن برحذر داشته بود، سخن آن حضرت را به او يادآور شدم به اندازه اى پشيمان گشت كه انگشتهاى دست خود را به دندان مى گزيد! (همانجا) كاتب خودعبيدالله نميرىرا به حضور طلبيد و گفت :

بنويس از عايشه دختر ابى بكر به على بن ابى طالب.

كاتب گفت : قلم بر نگارش اين جمله نمى گردد. عايشه پرسيد: چرا؟ پاسخ داد كه على بن ابى طالب اول شخص جهان است از اين رو بايد نامه به نام او آغاز شود. عايشه گفت : پس بنويس :

به على بن ابى طالب از طرف عايشه دختر ابى بكر.

اما بعد: همانا من از خويشى و پيوند تو با رسول خدا غافل نيستم و از تقدم و پيشى تو در اسلام باخبر و به موقعيت خطير و خدمات و كارايى تو نزد رسول گرامى نيك آگاهم چيزى كه مرا به اينجا كشاند همانا خيرخواهى و طلب اصلاح بين فرزندانم (مسلمين ) است پس اگر تو از اين دو مرد (طلحه و زبير) دست بردارى ، من با تو جنگى ندارم !.

اين كلمات ، اندكى از بسيارى بود كه برايم نوشته بود. اما من كلمه اى در پاسخ وى نگفتم و جواب او را تا هنگام قتال به تاءخير انداختم (تا آنجا پاسخى مناسب بيابد).

از آنجا كه خداوند خير و خوبى را براى من مقدر فرموده بود بر آنان پيروز شدم و آنگاه عبدالله بن عباس را به جاى خود در بصره گذاشتم و خود رهسپار كوفه شدم در آن زمان غير از شام (كه تحت نفوذ و قلمرو معاويه بود) همه بلاد نظم يافته بود و كارها بر وفق مراد بود

در اينجا حضرت نامه خود را با ذكر شرارتهاى معاويه و مخالفتهاى او ادامه مى دهد تا مى رسد به شرح نبرد صفين. آنگاه نامه خود را با داستان تاءسف بارخوارج نهروان پايان مى دهد. از آنجا كه ما بخشهايى از اين حوادث را در فصل بعدى از روزهاى نبردآورده ايم ، ديگر بر پى گرفتن و نقل و ترجمه آن بخش در اينجا ضرورتى نمى بينيم

قال علىعليه‌السلام : فاما طلحه فرماه مروان بسهم فقتله و اما الزبير فذكرته فول رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :انك تقاتل عليا و انت ظالم له.

و اما عائشه فانها كان نهاها رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عن مسيرها فعضت يديها نادمه على ما كان منها

و كانت عائشه قد شكت فى مسيرها و تعاظمها القتال فدعت كاتبها عبيدالله بن كعت النميرى فقالت : اكتب : من عائشه بنت ابى بكر الى على بن ابى طالب فقال : هذا امر لايجرى به القلم قالت : و لم ؟ قال : لان على بى ابى طالب فى الاسلام اول و له بذلك البد فى الكتاب فقالت : اكتب الى على بن ابى طالب من عائشه بنت ابى بكر.

اما بعد: فانى لست اجهل قراتبك من رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و لا قدمك فى الاسلام و لا غناك من رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و انما خرجت مصلحه بين بنى لااريد حربك ان كففت عن هذين الرجلين ، فى كلام لها كثير فلم اجبها بحرف و اخرت جوابها لقتالها فاما قضى الله لى الحسنى ، سرت الى الكوفه و استخلفت عبدالله بن عباس على البصره فقدمت الكوفه و قد اتسقت لى الوجوه كلها الا الشام(٢٧٨)

فصل هفتم : از روزهاى نبرد

در جهت هدف ما در ميدانهاى نبرد كه همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وديم ، بسا اتفاق مى افتاد كه پدران ، پسران ، برادران و عموهاى خود را مى كشتيم و اين خويشاوندكشى ، نه تنها بر ذايقه ما تلخ نمى آمد، بلكه بر ايمانمان هم افزود، چه اينكه در راه حق و راستى ، پابرجا بوديم و در سختيها، شكيبا و در جهاد با دشمن كوشا.

گاه مردى از ما با مردى از سپاه خصم ، گلاويز مى شدند. و چون دو گاو نر، بر هم مى جستند و هر يك مى خواست جام مرگ را به حريف خود بچشاند و از شربت آن سيرابش سازد. گاه فتح و غلبه از آن ما بود و گاهى هم دشمن به پيروزى مى رسيد.

خداوند هم ، چون صداقت و راستى را در ما مشاهده كرد، دشمن ما را خوار و زبون ساخت و نصرت و پيروزى را بهره ما كرد تا جايى كه شعاع تابش اسلام فراگير شد و دامنه آن در شهر و ديار گسترش يافت

به جان خودم سوگند، اگر رفتار ما نيز همانند شما بود، امروز پرچم اسلام برافراشته ؛ و صلاى مجد و عظمت آن طنين انداز نبود

قال علىعليه‌السلام : لقد كنا مع رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقتل آبانا و ابنانا و اخواننا و اعمامنا لايزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا على امض الالم و جدا على جهاد العدو و الاستقلال بمبارزه الاقران و لقد كان الرجل منا و آلاخرين عدونا بتصاولان تصاول الفحلين و نبخالسان انفسهما ايهما يسقى صاحبه كاس المنون فمره لنا من عدونا و مره لعدونا منا فلما رانا الله صدقا صبرا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النصر و لعمرى لو كنا ناتى مثل هذا الذى اتيتم ما قام الدين و لاعز الاسلام(٢٧٩)

فداكارى

(مسلمانان پيوسته در مكه زير آزار و شكنجه بودند. آنان از ابتداى ترين چيزها، حتى امنيت محروم بودند. پس از گذشت ساليان و پايدارى آنان ) دستور مهاجرت از مكه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر گشت و مدتى بعد نيز مسلمانان از طرف خدا رخصت يافتند تا با مشركان به مقابله و پيكار پردازند.

(روش پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگها چنين بود كه ) چون نبرد سخت مى شد و ميدان رزم ، هماورد مى طلبيد، او اهل بيت و خويشان خود را جلو مى انداخت و آنها را در برابر دشمنت به صف مى كرد و ديگر ياران خود را در پناه آنان ، در برابر سوزش پيكانها و تيزى شمشيرها محافظت و حمايت مى نمود.

عبيده در جنگ بدر وحمزه در جنگ احد وجعفروزيد در جنگ موته كشته شدند. و كسى كه اگر مى خواستم ، نامش را ذكر مى كردم ، بارها آرزومند شهادت در راه خدا بود، همچون شهادتى كه ايشان در ركاب پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پذيرا گشتند و بدان نايل آمدند. اما مهلت آنان زودتر فرا رسيد و مرگ اين يكى (مقصود وجود مبارك خودشان است ) به تاءخير افتاد. خدا ايشان را غريق لطف و احسان خويش كرد و به سبب اعمال شايسته ، كه از پيش فرستادند؛ بر آنان منت نهاد.

من هرگز نشنيدم و نديدم كه در ميان ياران پيامبر كسى باشد كه خدا را در فرمانبردارى از پيامبر نيك خواهتر، و پيامبرش را در فرمانبردارى از خدا گوش به فرمانتر و در محنت و سختى به هنگام شدت و خطر، بردبارتر از كسانى باشد كه نامشان را برايت ذكر كردم

قال علىعليه‌السلام : ثم امر الله تعالى رسوله بالهجره و اذن له بعد ذلك فى قتال المشركين فكان اذا احمر الباس و دعيت نزال اقام اهل بيته فاستقدموا فوقى اصحابه بهم حد الاسنه و السيوف فقتل عبيده يوم بدر و حمزه يوم احد و جعفر و زيد يوم موته و اراد من لو شئت ذكرت اسمه مثل الذى ارادوا من الشهاده مع النبى غير مره الا ان اجالهم عجلت و منيته اخرت و الله ولى الاحسان اليهم و المنه عليهم بما قد اسلفوا من الصالحات فما سمعت باحد و لارايته هم انصح لله فى طاعه رسوله و لالطوع لنبيه فى طاعه ربه و لااصبر على اللاوا و الضرا حين الباس و مواطن المكروه مع النبى من هولا النفر الذين سميت لك(٢٨٠)