هم با ما شركت نكنيد
به فراموشى سپرده شد. در نتيجه سرنوشت جنگ به نفع كفار و مشركان رقم خورد.
در همين جنگ بود كه رسول گرامى را سنگباران كردند و دندان پيشين او را شكستند و چهره مباركش را مجروح ساختند كه خون بر گونه اش جارى شد. على آب مى ريخت و فاطمه زخم پدر را شستشو مى داد. و چون خونريزى زيادتر مى شد فاطمه پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون بند آمد. از حوادث دردناك اين غزوه ، شهادت حمزه عموى پيامبر و كشته شدن حنظله غسيل الملائكه است
در همين جنگ بود كه ابوسفيان فاتحانه و خرسند از نبرد، بانگ برداشت كه :
جنگ و پيروزى به نوبت است پيروزى امروز ما به تلافى شكست بدر است. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در پاسخ او فرمود: (اما تو اشتباه مى كنى ) ما و شما يكسان نيستيم ؛ كشته هاى ما در بهشتند و كشته هاى شما در دوزخ
١ مردم مكه نه تنها خود تا آخرين نفر بر ما هجوم آوردند، بلكه تمامى تيره هاى عرب چه هم پيمانان خود و چه كسانى كه بر آنها نفوذ داشتند - را عليه ما بسيج كردند و سپاهى انبوه گرد آوردند. در اين لشكركشى بهانه قريش خونخواهى كشتگان بدر و جبران شكست گذشته بود.
پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه توسط جبرئيل از نقشه شوم مشركان آگاه گشته بود، با افراد خود درتنگه احدسنگر گرفت و همان جا را پايگاه و قرارگاه خود ساخت
مشركان پيش آمدند و يك باره بر ما تاختند. افرادى از مسلمين شهيد شدند و آنان كه باقى ماندند شكست خورده و پراكنده شدند. مهاجر و انصار همگى به سوى خانه هاى خود در مدينه گريختند و (به دروغ ) قتل پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و يارانش را در شهر شهرت دادند و تنها با رسول خداصلىاللهعليهوآلهبا
قى ماندم
لطف خدا شامل حال ما شد و پيشرفت مشركان متوقف شد. من آن روز كه پيشاپيش رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
سپر بلا شده بودم و در دفاع از او پيكار مى نمودم ، هفتاد و چند زخم و جراحت برداشتم (در اين موقع حضرت آثار آن جراحات را بر جمع حاضر نشان داد). آن خدمتى از من سرزد كه ان شاءالله پاداش آن نزد پروردگارم محفوظ است
٢ در جنگاءحدكه بر اثر سستى و آزمندى پاره اى از مسلمانان سرنوشت جنگ به نفع مشركان رقم خورد و فرصت طلايى از دست آها ربوده شد و ميدان تاخت و تاز براى مشركان فراهم آمد شخصى كه اميه بن ابى خذيفه نام داشت ، در حالى كه تا دندان مسلح بود و در پوششى از آهن مختفى بود و جز برق چشمانش جاى ديگرى از بدنش آشكار نبود، به ميدان نبرد آمد.
او پيوسته رجز مى خواند و همآورد مى طلبيد و مى گفت :
امروز روز تلافى بدر است ، (امروز روزى است كه شكست بدر جبران مى شود).
نبرد خیبر قلاع خیبر از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.
يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.
پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
ا ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.
مورخان ، شمار قلعه ها را تا ده قلعه ، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت ، برشمرده اند.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك ، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت و چون لشكرى به سوى فدك نرفت ، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.
هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است ، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام ، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت
طول و عرض و عمق خندق به درستى شخص نيست اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است.
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كه عمرو بن عبدود كرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است
از اين هشام نقل شده است كه :
مسلمانان روزانه كار حفر خندق سرگرم بودند و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق ، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بدگمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت :
٦ در جنگ احد شانزده زخم عميق برداشتم كه از شدت جراحت چهار مورد آن نقش بر زمين شدم
هر بار مرد خوش صورتى كه گيسوانى زيبا بر نرمه گوشهايش آويخته بود و بوى خوشى از او به مشام مى رسيد، بالاى سرم حاضر مى شد و بازوان مرا مى گرفت و از زمين بلند مى كرد و مى گفت :
برخيز و بر مشركان و دشمنان حمله بر؛ چه اينكه تو در طاعت خدا و رسول هستى و آن دو پيوسته از تو خشنودند.
هنگامى كه خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسيدم ، قصه آن مرد را باز گفتم آن حضرت فرمود:
-على ! چشمانت روشن باد، او جبرئيل بوده است.
٧ در روزاحدكه مردم از اطراف رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پراكنده گشتند و او را در ميان انبوه دشمن ، يكه و تنها رها ساختند، آن روز من به قدرى براى آن حضرت ناراحت و پريشان گشتم كه سابقه نداشت حال من ، حال كسى بودكه بر نفس خود تسلط و اختيارى نداشته باشد. پيش روى حضرت با دشمنان مهاجم مى جنگيدم و آنها را از اطراف وى پراكنده مى ساختم تا اينكه پس از گذشت لحظاتى به عقب باز گشتم تا از حال او خبر گيرم اما هر چه جويا شدم خبرى نيافتم (نگران شده ) با خود گفتم ، پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كجا ممكن است رفته باشد؟! احتمال فرار كه در حق وى منتفى است ؛ معنى ندارد كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از ميدان كارزار فرار كرده باشند. احتمال شهادت هم در بين نيست ، چون اگر شهيد شده بود بايد در ميان كشته ها ديده مى شد. پس راهى جز اين باقى نمانده كه او را به سوى آسمانها برده باشند (و ما را از نعمت وجود او محروم كرده باشند) از شدت خشم و ناراحتى غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم :حال كه چنين است به تلافى فقدان او چندان نبرد خواهم كرد تا كشته شوم.
آنگاه خود را به درياى دشمن زدم و آنان را از هر سو پراكنده ساختم با فرار دشمن محوطه اى برابر ديد من باز شد؛ ناگهان ديدم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از حال ضعف و بيهوشى نقش بر زمين افتاده است !
(معلوم شد كه او در تمام اين مدت زير دست و پاى دشمن بوده است ) به جانب او رفتم و سرش را در دامن گرفتم نگاهى به من كرد و فرمود: على ! مردم چه كردند؟
گفتم : به دشمن پشت كردند و كافر شدند و شما را به آنان تسليم كردند و خود گريختند.
در اين بين پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
متوجه حمله گروهى از سپاه دشمن شد كه قصد داشتند غافلگيرانه به او يورش برند. فرمود:يا على ! آنان را از من دور كن.
من به جانب آنها حمله بردم و جمعشان را متفرق ساختم كه هر يك به سويى گريخت سپس پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: على ! آيا صداىرضوان را كه در آسمان در مدح و ستايش تو سخن مى گويد مى شنوى ؟! او هم اينك بانگ برداشته و مى گويد:
شمشيرى جز شمشير على نيست
و جوانمردى جز على نيست
همان جا من خداى را سپاس گفتم و بر لطف و نعمتى كه به من عطا كرده است
آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب ،عمرو بن عبدودبود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه ، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.
هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت
از سوى ديگر،عمروهم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش گرداند.
پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مرا بر پا داشت و با دست مبارك ، دستار بر سرم بست وذوالفقاررا كه به آن حضرت تعلق داشت ، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار باعمروكرد.
زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس اينكه من مغلوب شوم ؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).
مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدن عمرو بن عبدودكه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.
قال علىعليهالسلام
: فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب ، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له
فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف ، ترعد و تبرق و رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها