مرغ بريان
با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در مسجد بودم آن حضرت پس از اداى فريضه صبح برخاستند و از مسجد خارج شدند. من نيز از پى او بيرون آمدم
برنامه هميشگى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين بود كه اگر آهنگ رفتن جايى را داشت ، مرا مطلع مى ساخت من هم وقتى كه احساس مى كردم ، درنگ او برخلاف انتظار قدرى به طول انجاميده است ، به همان مكان مى رفتم تا از حال او خبر گيرم ؛ چه اينكه دلم تاب و تحمل دورى او را، هر چند براى ساعتى ، نداشت
با توجه به همين برنامه ، آن روز صبح ، پيامبر گرامى هنگام خروج از مسجد به من فرمود:
من به خانه عايشه مى روم اين را گفت و روانه گرديد. من نيز به منزل بازگشتم و لحظاتى را در منزل ماندم ، ساعات خوشى را در جمع خانواده با حسن و حسين سپرى كردم و در كنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانى داشتم (اما ناگهان حالتى در خود احساس كردم ، كه گويا كسى مرا به سوى خانه عايشه فرا مى خواند، اين بود كه بى اختيار) از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم
در زدم صداى عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على
گفت : رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
خفته است !
ناچار برگشتم اما با خود گفتم : جايى كه عايشه در منزل باشد، چگونه پيامبر خدا فرصت خواب و استراحت پيدا نموده است ؟!
پاسخ او را باور نكردم باز گشتم و دوباره در زدم ، اين بار هم عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على
گفت :رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كارى دارند.
من در حالى كه از در زدن خود شرمگين شده بودم ، برگشتم (ولى مگر بازگشت ممكن بود؟) شوق ديدار رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
حالتى در من پديد آورده بود كه جز با ديدار او آسوده نمى گشتم ، اين بود كه با به سرعت بازگشتم و براى بار سوم در كوفتم اما شديدتر از دفعات پيش باز عايشه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على
(كه خوشبختانه ) آواز رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به گوشم رسيد كه به عايشه فرمود: در را باز كن !
عايشه ناگزير در را بگشود و من داخل شدم پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پس از آنكه مرا (كنار خود) نشاند، فرمود: اباالحسن ! آيا نخست من قصه خود را باز گويم يا ابتدا تو از تاءخير خود سخن گويى ؟
گفتم : اى فرستاده خدا! شما بگوييد كه سخن شما خوش تر است آنگاه فرمود:
مدتى بود كه گرسنگى آزارم مى داد، و من آن را مخفى مى داشتم تا اينكه به خانه عايشه آمدم ، اينجا هم بااينكه توقفم به طول انجاميد چيزى براى خوردن پيدا نشد. از اين رو دست به دعا گشودم و از ساحت كريمانه اش مدد جستم كه ناگاه دوستم جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريان را به همراه خود آورد و گفت : هم اينك خداى عزوجل بر من وحى فرمود؛ كه اين مرغ برشته را كه از بهترين و پاكيزه ترين غذاهاى بهشتى است برگيرم و براى شما بياورم.
و جبرئيل به آسمان صعود كرد. من نيز به پاس اجابت و عنايت پروردگار، به شكر و ستايش او مشغول شدم ، آنگاه گفتم :
پروردگارا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همراهم سازى كه من و تو را دوست داشته باشد.
لحظاتى منتظر ماندم و كسى بر من وارد نشد.
دوباره دست به دعا برداشتم و عرض كردم :
خدايا! توفيق همراهى در صرف اين غذا را نصيب آن بنده اى بنما كه او افزون بر اينكه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نيز باشد.
(چيزى نگذشت ) كه صداى كوبه در بلند شد و فرياد تو به گوشم رسيد. به عايشه گفتم : در بگشا، كه تو وارد شدی، (چشمانم به ديدنت روشن شد و) من پيوسته شاكر و سپاسگزار خواندم ؛ چه اينك تو همان كسى هستى كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلى ! مشغول شو و از غذا بخور!
پس زا صرف غذا، پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از على خواست تا او نيز قصه خود را بازگويد. در اينجا على آنچه در غياب آن حضرت رخ داده بود، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمتها و ممانعت هاى عايشه و بهانه تراشى هاى او، همه را به عرض آن حضرت رسانيد. آنگاه پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
روى به عايشه كرد و فرمود:
عايشه ! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم ) چرا چنين كردى ؟
عايشه گفت : اى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
من خواستم افتخار شركت در خوردن اين غذاى بهشتى نصيب پدرم شود.
حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على آشكار مى شود، من از آنچه در دل نسبت به او دارى ، به خوبى آگاهم عايشه ! كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على برمى خيزى !
عايشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آيند؟
پيامبر فرمود: همان كه گفتم ، تو بر جنگ و نبرد با على كمر بندى و در اين كار كسانى از نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشورند.
در اين جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد، در اين مسير به جايى می رسى كه سگها برای تو پارس كنند، در آنجا تو پشيمان گردى و درخواست بازگشت كنى اما پذيرفته نخواهد شد، چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند كه آن مكان حوابنيست (و نام ديگرى دارد) و تو به شهادت و گواهى آنها خرسند خواهى شد و همچنان به راه خود ادامه دهى تا به شهرى برسى (بصره ) كه مردم آن بر حمايت و يارى تو به پاخيزند. آن شهر از دورترين آباديها به آسمان و نزديكترين آنها به آب است
اما از اين لشكر كشى سودى نخواهى برد و با شكست و ناكامى باز خواهى گشت ، آن روز تنها كسى كه جانت را از معركه قتال رهايى بخشد و تو را همراه تنى چند از معتمدان و نيكان اصحابش به مدينه باز گرداند، همين شخص خواهد بود (اشاره به على ).
خيرخواهى او به تو همواره بيش از خيرخواهى تو به اوست ، على ، آن روز تو را از چيزى مى ترساند و از عاقبت شومى برحذر مى دارد كه اگر آن را اراده كند و بر زبان جارى سازد، فراق و جدايى ابدى بين من و تو حاصل گردد؛ چه اينكه اختيار طلاق و رهايى همسرانم پس از وفات من در دست على است ، و هر يك را كه او رها سازد و طلاق گويد، رشته زوجيت بين وى و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
راى هميشه بريده گردد.
از افتخار انتساب همسرى پيامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
محروم خواهد ساخت
پيشگوييهاى حضرت كه به اينجا رسد، عايشه گفت :
اى كاش مرده بودم و آن روز را نمى ديدم !
حضرت فرمود: هرگز هرگز، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است و گويا هم اينك آن را مى بينم سپس حضرت به من فرمود:
على ! برخيز كه وقت نماز ظهر است ، بايد بلال را هم براى اذان خبر كنم آنگاه بلال اذان گفت و حضرت به نماز ايستاد و من هم نماز گزاردم و ما همچنان در مسجد مانديم
عن على قال : كنت انا و رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
فى المسجد بع ان صلى الفجر، ثم نهض و نهضت معه و كان اذا اراد ان يتجه الى موضع اعلمنى بذلك فكان اذا ابطا فى الوضع صرت اليه لاعرف خبره ؛ لانه لايتقار قلبى على فراقه ساعه فقال لى : انا متجه الى بيت عائشه فمضى و مضيت الى بيت فاطمه فلم ازل مع الحسن و الحسين و هى و انا مسروران بهما ثم انى نهضت و صرت الى باب عائشه فطقت الباب فقالت لى عائشه : من هذا؟ فقلت لها: انا على فقالت : ان النبى راقد فانصرفت ثم قلت : النبى راقد و عائشه فى الدار؟ فرجعت و طرقت الباب فقالت لى عائشه من هذا؟ فقلت انا على فقالت : ان النبى على حاجه فانثيت مستحييا من دقى الباب و وجدت فى صدرى ما لا استطيع عليه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنيقا، فقالت لى عائشه : ن ها؟ فقلت : انا على فسمعت رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
يقول لها:يا عائشه افتحى له البابففتحت فدخلت
فقال لى : اقعد يا اباالحسن احدثك بما انه فيه او تحدثنى بابطائك عنى /
فقلت : يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! حدثنى فان حديثك احسن فقال : يا ابا الحسن كنت فى امر كتمته من الم الجوع فلما دخلت بيت عائشه و اطلت القعود و ليس عندها شى تاتى به ، مددت يدى و سالت الله القريب المجيب ، فهبط على حبيبى جبرئيل و معه هذا الطير و هو اطيب طعام ى الجنه فاتيك به يا محمد!فحمدت الله كثيرا و عرج جبرئيل ، فرفعت يدى الى السما فقلت :اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى ياكل معى هذا الطائر.
فمكثت مليا فلم ار احدا يطرف الباب ، فرفعت يدى ثم قلت :اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى و تحبه و احبه ياكل معى هذا الطائر، فسمعت طرقت للباب و ارتفاع صوتك فقلت لعائشه : ادخلنى عليا، فدخلت فلم ازل حامد الله حتى بلغت الى اذ كنت تحب الله و تحبنى و يحبك الله و احبك فكل يا على !
فلما لكلت انا و النبى الطائر، قال لى : يا على ! حدثنى ، فقلت يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
....
فقالت : يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! اشتهيت ان يكون ابى ياكل من الطير فقال لها: ما هو باول ضغن بينك و بين على و قد وقفت على ما فى فلبك لعلى انك لتقاتلينه فقالت : يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و تكون النسا يقاتلن الرجال ؟ فقال لها: يا عائشه انك لتقاتلين عليا و يصحبك و يدعوك الى ها نفر من اصحابى فيحملونك عليه و ليكونن فى قتالك له امر بنحدث به الاولون و الاخرون و علامه ذلك انك تركبين الشيطان ثم تبلين قبل ان تبلغى الى الموضع الذى يقصد بك اليه ، فتنبح عليك كلاب الحواب فتسالين الرجوع فيشهد عندك قسامه اربعين رجلا ما هى كلاب الحواب فتصيرين الى بلد اهله انصارك هو ابعد بلاد على الارض الى السما و اقربها الى الما و لترجعين و انت صاغره غير بالغه الى ما تريدين و يكون هدا الذى يردك مع من يثق به من اصحابه ، انه لك خير منك له و لينذرنك بما يكون الفراق بينى و بينك فى الاخره ، و كل من فرق الى بينى و بينه بعد وفاتى ففراقه جائز.
فقالت : يا رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! لينتى مت قبل ان يكون ما تعدنى !
فقال لها: هيهات هيهات و الذى نفسى بيده ليكونن ما قلت حتى كانى اراه
ثم قال لى : قم يا على ! فقد وجبت صلاه الظهر حتى امر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقم الصلوه و صلى و صليت معه و لم نزل فى المسجد.