خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 19324
دانلود: 3888

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19324 / دانلود: 3888
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مرغ بريان

با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد بودم آن حضرت پس از اداى فريضه صبح برخاستند و از مسجد خارج شدند. من نيز از پى او بيرون آمدم

برنامه هميشگى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين بود كه اگر آهنگ رفتن جايى را داشت ، مرا مطلع مى ساخت من هم وقتى كه احساس مى كردم ، درنگ او برخلاف انتظار قدرى به طول انجاميده است ، به همان مكان مى رفتم تا از حال او خبر گيرم ؛ چه اينكه دلم تاب و تحمل دورى او را، هر چند براى ساعتى ، نداشت

با توجه به همين برنامه ، آن روز صبح ، پيامبر گرامى هنگام خروج از مسجد به من فرمود:

من به خانه عايشه مى روم اين را گفت و روانه گرديد. من نيز به منزل بازگشتم و لحظاتى را در منزل ماندم ، ساعات خوشى را در جمع خانواده با حسن و حسين سپرى كردم و در كنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانى داشتم (اما ناگهان حالتى در خود احساس كردم ، كه گويا كسى مرا به سوى خانه عايشه فرا مى خواند، اين بود كه بى اختيار) از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم

در زدم صداى عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على

گفت : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خفته است !

ناچار برگشتم اما با خود گفتم : جايى كه عايشه در منزل باشد، چگونه پيامبر خدا فرصت خواب و استراحت پيدا نموده است ؟!

پاسخ او را باور نكردم باز گشتم و دوباره در زدم ، اين بار هم عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على

گفت :رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كارى دارند.

من در حالى كه از در زدن خود شرمگين شده بودم ، برگشتم (ولى مگر بازگشت ممكن بود؟) شوق ديدار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حالتى در من پديد آورده بود كه جز با ديدار او آسوده نمى گشتم ، اين بود كه با به سرعت بازگشتم و براى بار سوم در كوفتم اما شديدتر از دفعات پيش باز عايشه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على

(كه خوشبختانه ) آواز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به گوشم رسيد كه به عايشه فرمود: در را باز كن !

عايشه ناگزير در را بگشود و من داخل شدم پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از آنكه مرا (كنار خود) نشاند، فرمود: اباالحسن ! آيا نخست من قصه خود را باز گويم يا ابتدا تو از تاءخير خود سخن گويى ؟

گفتم : اى فرستاده خدا! شما بگوييد كه سخن شما خوش تر است آنگاه فرمود:

مدتى بود كه گرسنگى آزارم مى داد، و من آن را مخفى مى داشتم تا اينكه به خانه عايشه آمدم ، اينجا هم بااينكه توقفم به طول انجاميد چيزى براى خوردن پيدا نشد. از اين رو دست به دعا گشودم و از ساحت كريمانه اش مدد جستم كه ناگاه دوستم جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريان را به همراه خود آورد و گفت : هم اينك خداى عزوجل بر من وحى فرمود؛ كه اين مرغ برشته را كه از بهترين و پاكيزه ترين غذاهاى بهشتى است برگيرم و براى شما بياورم.

و جبرئيل به آسمان صعود كرد. من نيز به پاس اجابت و عنايت پروردگار، به شكر و ستايش او مشغول شدم ، آنگاه گفتم :

پروردگارا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همراهم سازى كه من و تو را دوست داشته باشد.

لحظاتى منتظر ماندم و كسى بر من وارد نشد.

دوباره دست به دعا برداشتم و عرض كردم :

خدايا! توفيق همراهى در صرف اين غذا را نصيب آن بنده اى بنما كه او افزون بر اينكه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نيز باشد.

(چيزى نگذشت ) كه صداى كوبه در بلند شد و فرياد تو به گوشم رسيد. به عايشه گفتم : در بگشا، كه تو وارد شدی، (چشمانم به ديدنت روشن شد و) من پيوسته شاكر و سپاسگزار خواندم ؛ چه اينك تو همان كسى هستى كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلى ! مشغول شو و از غذا بخور!

پس زا صرف غذا، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از على خواست تا او نيز قصه خود را بازگويد. در اينجا على آنچه در غياب آن حضرت رخ داده بود، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمتها و ممانعت هاى عايشه و بهانه تراشى هاى او، همه را به عرض آن حضرت رسانيد. آنگاه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روى به عايشه كرد و فرمود:

عايشه ! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم ) چرا چنين كردى ؟

عايشه گفت : اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من خواستم افتخار شركت در خوردن اين غذاى بهشتى نصيب پدرم شود.

حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على آشكار مى شود، من از آنچه در دل نسبت به او دارى ، به خوبى آگاهم عايشه ! كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على برمى خيزى !

عايشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آيند؟

پيامبر فرمود: همان كه گفتم ، تو بر جنگ و نبرد با على كمر بندى و در اين كار كسانى از نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشورند.

در اين جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد، در اين مسير به جايى می رسى كه سگها برای تو پارس كنند، در آنجا تو پشيمان گردى و درخواست بازگشت كنى اما پذيرفته نخواهد شد، چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند كه آن مكان حوابنيست (و نام ديگرى دارد) و تو به شهادت و گواهى آنها خرسند خواهى شد و همچنان به راه خود ادامه دهى تا به شهرى برسى (بصره ) كه مردم آن بر حمايت و يارى تو به پاخيزند. آن شهر از دورترين آباديها به آسمان و نزديكترين آنها به آب است

اما از اين لشكر كشى سودى نخواهى برد و با شكست و ناكامى باز خواهى گشت ، آن روز تنها كسى كه جانت را از معركه قتال رهايى بخشد و تو را همراه تنى چند از معتمدان و نيكان اصحابش به مدينه باز گرداند، همين شخص خواهد بود (اشاره به على ).

خيرخواهى او به تو همواره بيش از خيرخواهى تو به اوست ، على ، آن روز تو را از چيزى مى ترساند و از عاقبت شومى برحذر مى دارد كه اگر آن را اراده كند و بر زبان جارى سازد، فراق و جدايى ابدى بين من و تو حاصل گردد؛ چه اينكه اختيار طلاق و رهايى همسرانم پس از وفات من در دست على است ، و هر يك را كه او رها سازد و طلاق گويد، رشته زوجيت بين وى و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راى هميشه بريده گردد.

از افتخار انتساب همسرى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محروم خواهد ساخت

پيشگوييهاى حضرت كه به اينجا رسد، عايشه گفت :

اى كاش مرده بودم و آن روز را نمى ديدم !

حضرت فرمود: هرگز هرگز، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است و گويا هم اينك آن را مى بينم سپس حضرت به من فرمود:

على ! برخيز كه وقت نماز ظهر است ، بايد بلال را هم براى اذان خبر كنم آنگاه بلال اذان گفت و حضرت به نماز ايستاد و من هم نماز گزاردم و ما همچنان در مسجد مانديم

عن على قال : كنت انا و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فى المسجد بع ان صلى الفجر، ثم نهض و نهضت معه و كان اذا اراد ان يتجه الى موضع اعلمنى بذلك فكان اذا ابطا فى الوضع صرت اليه لاعرف خبره ؛ لانه لايتقار قلبى على فراقه ساعه فقال لى : انا متجه الى بيت عائشه فمضى و مضيت الى بيت فاطمه فلم ازل مع الحسن و الحسين و هى و انا مسروران بهما ثم انى نهضت و صرت الى باب عائشه فطقت الباب فقالت لى عائشه : من هذا؟ فقلت لها: انا على فقالت : ان النبى راقد فانصرفت ثم قلت : النبى راقد و عائشه فى الدار؟ فرجعت و طرقت الباب فقالت لى عائشه من هذا؟ فقلت انا على فقالت : ان النبى على حاجه فانثيت مستحييا من دقى الباب و وجدت فى صدرى ما لا استطيع عليه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنيقا، فقالت لى عائشه : ن ها؟ فقلت : انا على فسمعت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يقول لها:يا عائشه افتحى له البابففتحت فدخلت

فقال لى : اقعد يا اباالحسن احدثك بما انه فيه او تحدثنى بابطائك عنى /

فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! حدثنى فان حديثك احسن فقال : يا ابا الحسن كنت فى امر كتمته من الم الجوع فلما دخلت بيت عائشه و اطلت القعود و ليس عندها شى تاتى به ، مددت يدى و سالت الله القريب المجيب ، فهبط على حبيبى جبرئيل و معه هذا الطير و هو اطيب طعام ى الجنه فاتيك به يا محمد!فحمدت الله كثيرا و عرج جبرئيل ، فرفعت يدى الى السما فقلت :اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى ياكل معى هذا الطائر.

فمكثت مليا فلم ار احدا يطرف الباب ، فرفعت يدى ثم قلت :اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى و تحبه و احبه ياكل معى هذا الطائر، فسمعت طرقت للباب و ارتفاع صوتك فقلت لعائشه : ادخلنى عليا، فدخلت فلم ازل حامد الله حتى بلغت الى اذ كنت تحب الله و تحبنى و يحبك الله و احبك فكل يا على !

فلما لكلت انا و النبى الطائر، قال لى : يا على ! حدثنى ، فقلت يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ....

فقالت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! اشتهيت ان يكون ابى ياكل من الطير فقال لها: ما هو باول ضغن بينك و بين على و قد وقفت على ما فى فلبك لعلى انك لتقاتلينه فقالت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تكون النسا يقاتلن الرجال ؟ فقال لها: يا عائشه انك لتقاتلين عليا و يصحبك و يدعوك الى ها نفر من اصحابى فيحملونك عليه و ليكونن فى قتالك له امر بنحدث به الاولون و الاخرون و علامه ذلك انك تركبين الشيطان ثم تبلين قبل ان تبلغى الى الموضع الذى يقصد بك اليه ، فتنبح عليك كلاب الحواب فتسالين الرجوع فيشهد عندك قسامه اربعين رجلا ما هى كلاب الحواب فتصيرين الى بلد اهله انصارك هو ابعد بلاد على الارض الى السما و اقربها الى الما و لترجعين و انت صاغره غير بالغه الى ما تريدين و يكون هدا الذى يردك مع من يثق به من اصحابه ، انه لك خير منك له و لينذرنك بما يكون الفراق بينى و بينك فى الاخره ، و كل من فرق الى بينى و بينه بعد وفاتى ففراقه جائز.

فقالت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! لينتى مت قبل ان يكون ما تعدنى !

فقال لها: هيهات هيهات و الذى نفسى بيده ليكونن ما قلت حتى كانى اراه

ثم قال لى : قم يا على ! فقد وجبت صلاه الظهر حتى امر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقم الصلوه و صلى و صليت معه و لم نزل فى المسجد.(٥١)

فتنه كور

روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه من فرمود:

نبرد با اهل فتنه بر تو واجب شده است ، چنانكه جهاد با مشركان بر من واجب گشته بود.

پرسيدم : اى فرستاده خدا! اين چه فتنه اى است كه جهاد در مورد آن بر من فرض گشته است ؟

فرمود: به زودى گروهى ظاهر شوند كه شهادت بر وحدانيت حق و رسالت من دهند در حالى كه با سنت و سيرت من به مخالفت برخيزند.

گفتم : با اينكه ، آنان چون من بر حقانيت اسلام شهادت دهند پس چرا با ايشان به پيكار پردازم ؟

فرمود: بر بدعتهايى كه در دين نهند و سرپيچى از فرمان الهى كنند.

عرض كرد و: شما پيشتر به من وعده شهادت در راه خدا داده ايد، اى كاش از خدا مى خواستيد تا زمان آن فرا رسد و در ركاب شما تحقق پذيرد.

فرمود: پس چه كسى باناكثين وقاسطین ومارقين بجنگد؟ وفاى به آن وعده حتمى است و تو به فيض شهادت نايل خواهى شد. چگونه است صبر و طاقت تو آنگاه كه محاسنت به خون سرت رنگين گردد؟!

گفتم : اينكه بشارت است و جاى شكر و سپاس دارد، نه موقف صبر و بلا.

فرمود: آرى ، همين طور است پس پذيراى خصومتها باش كه تو همواره مورد دشمنى و خصومت خواهى بود.

عرض كردم : كاش قدرى از آن فتنه ها با بيان مى فرموديد. سپس حضرت چنين ادامه داد:

پس از من ، پيروانم در فتنه و گمراهى خواهند افتاد؛ آنان قرآن را به پندار خود تاءويل كنند و به راءى خود معنى و تفسير نمايند، شراب را به بهانه نبيذ، حلال شمرند و مال حرام (رشوه ) به نام هديه ، و ربا را به اسم داد و ستد بر خود مباح سازند. و كتاب خدا را از مواضع خود تحريف كنند... آن روز فتح و غلبه با گمراهان است.

در اين زمان تو همچنان ملازم خانه خود باش (و براى دفع اين گمراهيها اقدامى نكن ) تا اينكه زمام خلافت و زعامت در كف تو نهاده شود. پس آنگاه كه تو عهده دار ولايت و امارت مردم گشتى ، كينه هايى كه در سينه ها به رسوب نشسته است دوباره به غليان افتند و انواع خدعه و نيرنگ عليه تو به كار گيرند، در اين هنگام ، تو بر جهاد با اهل تاءويل كمر خواهى بست چنانكه بر پيكار با اهل تنزيل (مشركان ) كمر بسته بودى ؛ چه ، حال كفر و عناد آن رز ايشان ، كمتر از كفر و ضلالت نخستين آنها نيست

پرسيدم : اگر مردم چنان شدند، درباره آنها چه رايى داشته باشم ؟ آنان را مرتد يا مفتون بشمارم ؟

فرمود: آنان را مفتون بدان نه مرتد....

عن على قال : ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قال : ان الله كتب عليك جهاد المفتونين كما كتب على جهاد المشركين

فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما هذه الفتنه التى كتب على فيها الجهاد؟

قال : قوم يشهدون ان لا اله الا الله و انى رسول الله و هم مخلفون للسنه فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! فعلام اقاتلهم و هم يشهدون كما اشهد؟

قال : على الاحداث فى الدين و مخالفه الامر.

فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! انت كنت و عدتنى الشهده فاسئل الله ان يعجلها لى بين يديك

قال : فمن يقاتل الناكثين و القاسزين والمارقين ؟ اما انى قد وعدتك الشهده و ستستشهد تضرب على هذه فتخضب هذه فكيف صبرك اذا؟

فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ليس هذا بوطن صبر هذا موطن شكر.

قال : اجل اصبت فاعد للخصومه فانك تخاصم فقلت : رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لو بينت لى قليلا.

فقال : ان امتى ستفتن من بعدى فتتاول القرآن و تعمل بالراى و نستحل الخمر بالنبيذ و السحت بيتك حتى تقلدها فاذا قلدتها جاشت عليك الصدور و قلبت لك الامور فقاتل حينئذ على تاويل القران كما قاتلت على تنزيله فايست حالهم الثاينه بدو حالهم الاولى

فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فباى المنازل انزل هولاء المفتونين ! بمنزله فتنه ام بمنزله رده ؟

فقال : انزلهم تمنزله فتنه.(٥٢)

راز دانى

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از امرى خبر مى داد كه از نظر مكانى با آنها فرسنگها فاصله داشت حضرت در مدينه بود و از جنگ موته خبر مى داد جايى كه تا مدينه مسير يك ماه راه فاصله داشت !

نبرد موته را از همان جا براى ما وصف مى كرد و شمار كسانى كه در آن پيكار به شهادت رسيدند را بر مى شمرد.

بسيار اتفاق مى افتاد كسى نزد او مى آمد و پرسشى داشت ، حضرت مى فرمود: نخست تو از حاجت خود خبر مى دهى يا من بگويم كه به چه منظور آمده اى ؟ آنگاه به خواهش مرد سائل پرده از حاجت پنهان او برمى داشت

مكيان را از اسرا ر شان باخبر می ساخت به طورى كه هيچ نكته تاريك و مبهمى برايشان باقى نمى ماند، از جمله ، گفتگوى پنهانى صفوان بن امي عمیربن وهبود؛ ميان آن دو حرفهايى در و بدل شد كه احدى از مضمون آن اگاه نبود. قصه هنگامى فاش شد كه عميراز مكه به مدينه آمد، او چنين وانمود كرد كه به انگيزه رهايى فرزندش (كه چندى پيش در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير گشته بود) رهسپار مدينه شده است و براى آزادى وى تلاش مى كند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه وى فرمود: دروغ مى گويى ، تو براى اين كار نيامده اى (بلكه قصد شومى تو را به اينجا كشانده است ) به ياد دارى آنگاه كه باصفوان در كعبه خلوت كرده بوديد و به اتفاق هم در رثاى كشته شدگان بدر اشك حسرت مى ريختيد؟! تو آنجا گفتى :

به خدا سوگند با وضعى كه محمد براى ما پيش آورده و عزيزانى كه از ما در جنگ بدر گرفته است ، مرگ براى ما از ادامه حيات بهتر است ، آيا پس زا كشته شدن مهتران و بزرگان قوم كه در چاههاى بدر ريخته شدند زندگانى گوارا خواهد بود؟! اگر مشكل بدهكارى و هزينه خانواده ام ، در ميان نبود من خود به حيات محمد خاتمه مى دادم و تو را از اين جهت آسوده مى ساختم.

رفيقت صفوان در پاسخ گفت :مشكل قرضهاى تو با من ، دخترانت نيز با دختران من زير يك سقف خواهند بود، نيك و بد هر چه هست براى همه آنها خواهد بود، تو نيز پذيرفتى و به او گفتى : پس اين راز را پوشيده بدار و (هر چه زودتر) وسائل سفر را براى كشتن محمد فراهم ساز، آنگاه به قصد كشتن من به اينجا آمدى !

(كلام حضرت كه به اينجا رسيد، عمير شگفت زده گشت و چاره اى جز تصديق رسول گرامى نداشت از اين رو) به آن حضرت گفت :راست گفتى اى فرستاده خدا! همين طور است من گواهى مى دهم كه خدايى جز معبود يكتا نيست و تو فرستاده او هستى.

و نظاير اين قضيه در زندگانى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چندان فراوان است كه قابل شمارش نيست

قال على :... محمد انبا عنموتهو هو عنها غائب و وصف حربهم و من استشهد منهم و بينه و بينهم مسيره شهر و كان ياتيه الرجل يريد ان يساله عن شى فبقول : تقول او اقول ؟ فيقول : بل قل يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فيقول : جئتنى فى كذا و كذا حتى يفرغ من حاجته

و لقد كان يخبر اهل باسرارهم بمكه حتى لايترك من اسرارهم شيئا.

منها: ما كان بين صفوان بن اميه و بين عمير بن وهب اذا اتاه عمير فقال : جئت فى فكاك ابنى فقال له : كذبت بل قلت لصفوان و قد اجتعتم فى الحطيم و ذكرتم قتلى بدر - و الله للموت خيرلنا من البقا مع ما صنع محمد بنا و هل حياه بعد اهل القليب ؟ فقلت انت :لولا عيالى و دين على لارحتك من محمد. فقال صفوان : على ان اقضى دينك و ان اجعل بناتك مع بناتى يصيتهن ما يصيبهن من خير او شر فقلت انت فاكتمها على و جهزنى حتى اذهب فاقتله فجئت لتقتلنى فقال : صدقت يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم! فانا اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . و اشباه هذا مما لا يحصى(٥٣)

اجير

روزى در مدينه سخت گرسنه شدم ؛ در پى يافتن كار به روستاهاى اطراف رفتم در اين بين با زنى برخورد كردم كه مقدارى كلوخ گرد آورده بود حدس زدم كه مى خواهد آنها را با آب بخيساند. به همين جهت نزد او رفتم و با او قرار گذاشتم كه در برابر هر دلو آب كه از چاه بكشم ، يك دانه خرما به من بدهد. شانزده دلو كشيدم و دستم تاول زد، پس قدرى آب خوردم و نزد او آمدم و با اشاره دست اجرت خود را طلب نمودم و او نيز شانزده دانه خرما شمرد و به من داد، سپس نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم و موضوع را تعريف كردم و آن حضرت با من از آن خرماها خورد.

قال علىعليه‌السلام : جعت يوما بالمدينه جوعا شديدا فخرجت اطلب العمل فى عوالى المدينه فاذا بامراه قد جمعت مدارا فظنتها تريد بله فاتيتها فقاطعتها كل ذنوب على تمره ، فمددت(٥٤) سته عشر ذنوبا حتى مجلت يداى ثم اتيت الما فاصبت منه ث اتنتها فقلت بكفى هكذا بين يديها... فعدت لى سته عشره تمره فاتيت النبى فاخبرته فاكل معى منها.(٥٥)

استغاثه طلبكار شتردارى

يك نفر شتر به ابوجهل كه آن روز از قدرت و نفوذ فوق العاده اى برخوردار بود به نسيه فروخت ، ابوجهل در پرداخت ثمن آن مماطله مى كرد و هر بار كه مرد بيچاره براى وصول طلب خود مراجعه مى كرد با بى اعتنايى او مواجه مى گشت و نتيجه اى نمى گرفت

يكى از فرومايگان ، به تمسخر از مرد طلبكار پرسيد: دنبال كه مى گردى و چه حاجتى دارى ؟

گفت : ازعمرو بن هشام يعنى ابوجهل بابت فروش شتر طلبكارم (و او از پرداخت وجه آن امتناع مى كند).

گفت : در اين شهر مردى هست كه از مظلومان دفاع مى كند. اگر بخواهى او را به تو نشان دهم گفت : آرى (سپاسگزار خواهم شد).

مسخره چى پست (كه قصد توهين و تحقير رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را داشت ) شخص پيامبر را از دور، به او نماياند و گفت : (او محمد است ) و ابوجهل از وى حرف شنوى دارد! برو و از وى يارى بخواه

او به خوبى مى دانست ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر است و اين در حالى بود كه بارها گفته است :اى كاش روزى فرا رسد و محمد خواهشى از من داشته باشد، آن وقت خواهد ديد كه چگونه او را بازيچه خود قرار دهم و دست رد بر سينه اش كوبم!

مرد بيچاره (كه فكر مى كرد پشت و پناهى در اين شهر يافته است و به راستى حرف محمد نزد ابوجهل بها و ارزش دارد) خود را به پيامبر رسانيد و حاجت خود را بيان كرد و گفت :محمد! شنيده ام ميان تو و ابوجهل رفاقت و صداقت برقرار است اگر ممكن است بين ما وساطت كنى و پولى كه از او طلب دارم بستانى؟

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (بى درنگ ) برخاست و همراه وى به خانه ابوجهل رفت و از او خواست كه هر چه زودتر طلب آن مرد را بپردازد!(٥٦)

ابوجهل پذيرفت و با سرعت رفت و بدهى خود را تمام و كمال آورد و تقديم كرد! دوستانش (كه شاهد ماجرا بودند و انتظار چنين چيزى را نداشتند) به وى گفتند: معلوم مى شود كه از محمد ترسيدى ؟ (تو كه آرزوى چنين روزى را در دل داشتى چه شد كه با اين سرعت تسليم وى شدى ؟) ابوجهل گفت : هنگامى كه محمد به طرف من آمد ديدم در سمت راست او مردانى مجهز به سرنيزه و همگى گوش به فرمان او ايستاده اند در سمت چپ او دو اژدهاى بزرگ دهان گشوده اند و دندانهايشان را به هم مى سايند، و از چشمانشان لهيب آتش زبانه مى كشد. ديدم اگر بخواهم امتناع كنم ، يا توسط آن مردان جنگجو شكمم دريده خواهد شد و يا اينكه طعمه آن دو اژدها خواهم شد. (اين بود كه تسليم شدم و به خواسته او گردن نهادم ).

عن على قال : ان رجلا كان يطالب اباجهل بن هشام بدين ثمن جزور قد اشتراه فاشتغل عنه و جلس يشرب فطلبه الرجل فلم يقدر عليه فقال له بعض المسنهزئين : من تطلب ؟ قال عمرو بن هشام يعنى اباجهل لى عليه دين ، قال : فادلك على من سيتخرج الحقوق ؟ قال : نعم ، فدله على النبى و كان ابوجهل يقولليت لمحمد الى حاجه فاسخر به واردهفاتى الرجل النبى فقال له : يا محمد! بلغنى ان بينك و بين عمرو بن هشام حسن صداقه و انا استشفع بك اليه

فقام معه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاتى بابه فقال له : قم يا اباجهل فاد الى الرجل حقه و انما كناه اباجهل ذلك اليوم قام مسرعا حتى ادى اليه حقه فلما رجع الى مجلسه ، قال له بعض اصحابه : فعلت ذلك فرقا من محمد؟! قال : ويحكم اعذرونى انه لما اقبل رايت عن يمينه رجالا بايديهم حراب تتلالو و عن يساره ثعبانين تصطك اسنانهما و تلمع النيران من ابصارهما، لو امتنعت لم امن ان يبعجوا بالحراب بطنى و يقضمنى الثعبانان(٥٧)

تصحيح دعا

در مقام دعا گفتم : خدايا مرا نيازمند هيچ يك از بندگانت نكن

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (شنيد و) گفت : يا على ! چنين مگوى ، زيرا هيچ كس نيست كه نيازمند مردم نباشد. گفتم : پس چه بگويم ؟!

فرمود: بگو: خدايا! مرا نيازمند مردم بد نكن

پرسيدم : چه كسانى از مردمان بد، به شمار مى آيند؟

فرمود: كسانى كه چون به نعمتى دست يابند، آن را از ديگران دريغ دارند و چون خود به چيزى محتاج شوند و با آن برخلاف انتظارشان رفتار گردد، بر آشوبند و زبان به سرزنش گشايند.

قال علىعليه‌السلام: قلت : الهم لاتحوجنى الى احد من خلقك

فقال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :يا على لاتقولن هكذا فبيس من احد الا و هو محتاج الى الناس

فقلت : كيف يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟ قال : قلاللهم لاتحوجنى الى شرار خلقك. قلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! و من شرار خلقه ؟ قال :الذين اذا اعطوا منعوا و اذا منعوا عابوا.(٥٨)

آخرين توصيه

پس از نزول آيه ولايت(٥٩) كسانى به آن حضرت گفتند: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آيا افراد خاصى مورد نظر آيه هستند، يا اينكه عموم مومنان مقصود است ؟

خداى عزوجل به پيامبرش فرمان داد تا مصاديق اولوالامررا به مردم بشناساند و همان گونه كه نماز و زكات و حج را براى ايشان تفسير كرده است ، ولايت را نيز تفسير كند. (به همين منظور) در جريان غدير خم مرا به ولايت و خلافت مردم برگمارد. نخست فرمود:من پيشتر از جانبت خداوند متعال به بيان حقيقتى ماءمور شده بودم كه بيان آن براى من دشوار بود از آنجا كه مى ترسيدم با تكذيب مردم مواجه گردم از تبليغ آن خاموش ماندم و دم فرو بستم تا اينكه به من گفتند: چنانچه رسالت و پيام الهى را به مردم نرسانم به خشم و عذاب الهى گرفتار خواهم شد.

آنگاه امر فرمود تا مردم همه جمع شدند و سپس فرمود:اى مردم آيا مى دانيد كه خداى عزوجل مولاى من است و من مولاى مومنانم و بر ايشان از خودشان سزاوارترم ؟. گفتند: آرى اى فرستاده خدا!

پس (رو به جانب من كرد و) فرمود: على ! بايست من هم ايستادم آنگاه گفت :هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، خدايا! كسى را كه دوستدار على باشد دوست بدار و آن كه با او دشمنى كند دشمن بدار.

در اين هنگام سلمان برخاست و گفت : اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقصود از ولايت ، چگونه ولايتى است ؟

حضرت فرمود: ولايتى همچون ولاى من ، كه از خودشان بيشتر حق تصرف در امورشان دارم

همين جا بود كه پيك وحى اين آيه را فرود آورد:

امروز دين شما را به حد كمال رسانيدم و بر شما نعمت خود را تمام كردم و بهترين آيين كه دين اسلام است برايتان برگزيدم.

آنگاه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:الله اكبر كه پايان نبوت من و كمال دين خدا به ولايت على ختم شد.

قال علىعليه‌السلام : حيث نزلت (يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اول الامرت منكم ...)قال الناس : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اخاصه فى بعض المومنين ام عامه لجميعهم ؟

فامر الله عزوجل نبيه ان يعلمهم واله امرهم و ان يفسر لهم من الولايه ما فسر لهم من صلاتهم و زكاتهم و حجتهم و ينصبنى للناس بغذير خم ثم خطب و قال :

ايها الناس ! ان الله ارسلنى برساله ضاق بها صدرى و ظننت ان الناس مكذبى فاوعدنى لابلغها او ليعذبنى.

ثم امر فنودى بالصلاه جامعه ثم خطب فقال : ايها الناس اتعلمون ان الله عزوجل مولاى و انا مولى المومنين و انا اولى بهم من انفسهم ؟ قالوا: بلى يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . قال : قم يا على ! فقمت فقال : من كنت مولاه فعلى مولاه ، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه

فقام سلمان فقال : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لا كماذا؟

فقال : و لا كولايتى من كنت اولى به من نفسه

و انزل الله تعالى ذكره : (اليوم اكملت لكم دينكم ...) فكبر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قال : الله اكبر تمام نبوتى و تمام دين الله ولايه على بعدى(٦٠)

در يمن

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا نزد خويش فرا خواند و از من خواست كه به منظور برقرارى صلح و آشتى در ميان مردم يمن ، به آن ناحيه سفر كنم

به آن حضرت گفتم : اى فرستاده خدا! آنان جمعيت بسيارى هستند (در ميان آنها) كسانى هستند كه عمرى از ايشان گذشته است ، در حالى كه من جوانى (كم سن و سال ) هستم

فرمود: على ! (از اين بابت نگران مباش ) در آستانه يمن كه به گردنه هارسيدى ، بايست و با صداى بلند بگو:

اى درخت ، اى كلوخ ، اى زمين ! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است.

(توصيه حضرت را به خاطر سپردم و) به مقصد يمن به راه افتادم همین كه بر فراز گردنه هارسيدم و بر يمنى ها اشراف پيدا كردم ، ناگهان ديدم كه آنها با نيزه هاى برافراشته و كمانهاى آماده و شمشيرهاى برهنه به طرف من يورش آوردند من (بنا به توصيه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) همان جا به آواز بلند فرياد كشيدم :

اى درخت ، اى كلوخ ، اى زمين ! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است.

در اين هنگام شنيدم كه ، درخت و كلوخ و زمين همگى يك صدا به لرزه درآمدند و گفتند:

بر محمد فرستاده خدا، و بر تو درود.

شنيدن اين صداها لرزه بر اندام يمنى ها انداخت و زانوهايشان سست گرديد و سلاحها از دستهايشان بر زمين افتاد و همگى با سرعت به طرف من آمدند (آماده و گوش به فرمان )، من نيز در ميان ايشان صلح و آشتى برقرار ساخته و (به مدينه ) باز گشتم

عن على بن ابى طالب قال : دعانى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فوجهنى الى اليمن لاصلح بينهم فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! انهم قوم كثير و لهم سن و انا شاب حدث

فقال : يا على ! اذا صرت باعلى عقبهافيقفناد باعلى صوتك ، يا شجر! يا مدر! يا ثرى ! محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يقرئكم السلام فذهب فلما صرت لاعلى العقبه اشرفت على اهل اليمن فاذا هم باسر هم مقبلون نحوى مشرعون رماحهم مسورون اسنتهم متنكبون قسيهم ، شاهرون سلاحهم فناديت باعلى صوتى :يا شجر! يا مدر! يا ثرى ! محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يقرئكم السلام.

فاضطربت قوائم القوم و ارتعدت ركبهم و وقع السلاح من ايديهم و اقبلوا الى مسرعين فاصلحت بينهم و انصرفت(٦١)

سفارش در آستانه سفر يمن

پيامبر خدا سفارشهايى به من فرمود؛ از جمله آنها:

مبادا با احدى پيكار نمايى مگر آنكه پيشتر او را به اسلام دعوت كرده باشى به خدا سوگند، اگر توسط تو يك نفر هدايت يابد، (پاداش اين كار) براى تو بهتر است از آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب كند...

با او گفتم : مرا با اين سن كم ، به قضاوت و داورى در ميان جمعيتى مى فرستى كه همه به سال از من بزرگترند در حالى كه با قضاوت نيز آشنايى ندارم

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست بر سينه من نهاد و گفت :خداوندا زبانش را استوار بدار و دلش را هدايت كن و فرمود: هنگامى كه دو طرف دعوا به نزد تو آمدند ميان ايشان داورى نكن تا آنكه سخن هر دو را بشنوى ، چون چنين كردى حكم دعوا بر تو آشكار شود.

به خدايى كه جانم به دست اوست ، نشد كه در داورى ميان دو تن ترديد كنم

... از او پرسيدم چگونه با مردم نماز بگزارم ؟

فرمود: همچون ضعيفترين ايشان با آنها نماز بگزار و به مومنين دل رحم باش

قال علىعليه‌السلام : لما بعثنى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم الى اليمن قال : يا على ! التقاتل احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لان يهدى الله عل ييدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت(٦٢)

قال :... بعثنى النبى الى اليمن ، فقلت يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! تبعثنى الى قوم اسن منى و انا حديث السن لا ابصر القضاء.

فوضع يده على صدرى فقال : اللهم ثبت لسانه و اهد قلبه و قال : يا على ! اذا جلس اليك الخصمان فلا بينهما حتى تسمع من الاخر فانك ادا فعلت ذلك تبين لك القضاء... و الله ما شككت فى قضا بين اثنين.(٦٣)

... فانى سالت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حين وجهنى الى اليمن كيف اصلى بهم ؟ فقال : صل بهم صلاه اضعفهم و كن بالمومنين رحيما.(٦٤)