خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 19335
دانلود: 3888

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19335 / دانلود: 3888
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حسن و حسين

١ از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى گفت : محبت اين دو پسر (حسن و حسين ) چندان مرا شيفته كرده است كه محبت ديگران را فراموش كرده ام

پروردگارم ، مرا به دوستى آنان و مهر هر كه به ايشان علاقه مند است فرمان داده است

٢ يك روز كه دست حسن و حسين را به كف گرفته بود و آنان را به مردم مى نماياند، فرمود:

هر كس اين دو پسر و مادرو پدرشان را دوست بدارد او پيرو من و پوينده راه من است و چنين كسى در بهشت برين همنشين من خواهد بود.

٣ شباهت حسن به جدش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قسمت بالا تنه و سر و سينه است و شباهت حسين با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قسمنت پايين تنه و پاهاست

٤ روزى در برابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (پيامبر داور آنان شده بود، اما نه يك داور بى طرف ) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او را عليه حسين مى شوراند.

دخترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت و گفت : پدر! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى و او را عليه كوچكتر مى شورانى ؟

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (دخترم ، نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه ) حسين را تشويق مى كند؟ من نيز حسن را تشویق مى كنم

٥ در بسترم خفته بودم و پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه منزل ما تشريف آورد. در اين بين حسن و حسين اظهار تشنگى كردند و از جدشان آب خواستند.

گوسفندى داشتيم كه از شير بهره چندانى نداشت پيغمبر برخاست و از گوسفند شير دوشيد. به بركت آن حضرت گوسفند، شيرا شد و ظرف شير آماده گشت ابتدا حسن پيش آمد و از آن نوشيد و سپس حسين نوشيد فاطمه به سخن آمد و گفت : اى پدر! گويا به حسن مهر بيشترى داريد؟ فرمود: اين طور نيست ، بلكه فقط رعايت نوبت و حق تقدم حسن در ميان بود و گرنه ، من و تو و دو كودكت و آن كه در اينجا خفته است ، در روز قيامت همه در يك رتبه و پايه هستيم

٦ بسيار مى شد كه حسن و حسين تا پاسى از شب را نزد جدشان مى ماندند.

يك شب كه بچه ها به عادت هميشه نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرگرم بازى بودند متوجه مى شوند كه پاسى از شب گذشته است

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه آنان فرمود:(دير وقت است برخيزيد) و نزد مادرتان شويد. (هر چند فاصله ميان خانه پدر و دختر زياد نبود، اما تاريكى شب و خردسالى كودكان مى توانست نگران كننده باشد).

در اين بين برقى در آسمان ظاهر شد و بچه ها در پرتو تابش آن روانه منزل شدند. اين روشنایى تا رسيدن بچه ها به خانه ، همچنان ادامه داشت

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه آن روشنايى چشم دوخته بود و مى فرمود:

سپاس خدايى را كه مااهل بيت را گرامى داشت.

٧ حسن و حسين نور ديدگان ين امت و فرزندان پيامبرند. آن دو براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچون چشم براى سر بودند و من همچون دست و پاى و بدن و فاطمه به منزله قلب براى پيكر.

داستان ما داستان كشتى نوح است ؛ هر كس به كشتى نشست نجات يافت هر كس از آن بازماند، دچار طوفان و بلا گشت

قال على : سمعت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يقول : يا على ! لقد اذهلنى هذان الغلامان يعنى الحسن و الحسين ان احبت بعدهما حدا ان ربى امرنى ان احبهما و احب من يحبهما.(١٧٠)

٢ اخذ بيد الحسن و الحسين يوما و قال : من احب تهذين و اباهما و امهما مات متبعا سنتى و كان معى فى الجنه(١٧١)

٣ ان الحسن و الحسين كانا يلعبان عند النبى حتى مضى عامه الليل ، ثم قال لهما: انصرفا الى امكما، فبرقت برقه فما زالت تضى لهما حتى دخلا على فاطمه و النبى ينظر الى البرقه و قال :الحمدالله الذى اكرمنا اهل البيت.(١٧٢)

٤ كان الحسن اشبه برسول الله ما بين الصدر الى الراس و الحسين اشبه فيما كان اسفل من ذلك(١٧٣)

٥ دخل على رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و انا نائم على المنامه ، فاستسقى الحسن و الحسين فقام النبى الى شاه لنا بكى فدرت فجا الحسن فسقاه النبى فقالت فاطمه :يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! كانه احبهما اليك. قال :لا ولكنه استسقى قبله. ثم قال :انى و اياك و انبيك و هذا الراقد فيم مكان واحد يوم القيامه.(١٧٤)

٦ بينما الحسن و الحسين يصطر عان عند النبى فقال النبى هى يا حسن ! فقالت فاطمه : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! تعين الكبير على الصغير؟ فقال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جبرئيل يقول : هى يا حسين و انا اقول هى يا حسن.(١٧٥)

٧ ان الحسن و الحسين سبطا هذه الامه و هما من محمد كمكان العينين من الراس و اما انا فكمكان اليد من البدن و ام افاطمه فكمكان القلب من الجسد، مثلنا مثل سفينه نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق. (١٧٦)

جاى خالى پدر

وقتى ابوبكر بر فراز منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود، كودكى خردسال از زير منبر، به پرخاش او پرداخت و گفت :از منبر پدرم فرود آى.

ابوبكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد و خود را در انظار نبازد، سخن كودك را تصديق كرد و گفت :آرى همين طور است اين منبر جد توست اما در باطن از حرف حسن رنجيد و در فرصتى كه به همراه رفيقش خدمت امير مومنان مى رسد، ضمن گلايه هايى چند، از اين سخن حسن ياد مى كند و آن را به رخ حضرت مى كشد. و رفيقش هم اضافه مى كند:اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى و آنان را وا مى دارى تا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند!.

حضرت در پاسخ آنان فرمود:

... شما خود مى دانید و مردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا، هنگامى كه جدش در نماز بود، صفوف جماعت را مى شكافت و خود را به وى مى رسانيد و در همان حال كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سجده بود بر پشت او سوار مى شد و رسول گرامى با نهادن يك دست بر پشت طفل و نهادن دستى ديگر بر زانوى خود، بر مى خاست ، و با همين وضع نماز را به پايان مى برد.

و نيز مى دانيد و مردم مدينه فراموش نكرده اند، ساعاتى را كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ر فراز منبر سخن مى گفت ، و حسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويد و از پله هاى منبر بالا مى رفت و بر دوش جدش مى نشست و بر گردن او سوار مى شد و پاها را بر سينه مبارك او آويزان مى كرد طورى كه درخشندگى خلخال پاى او از دور به چشم مى خورد و پيامبر همچنان سخن مى گفت و خطبه مى خواند.

(شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين اندازه به جدش مهر و انس داشته طبيعى است كه مشاهده جاى خالى پدر و نشستن ديگرى بر جاى او، برايش دشورا و گران باشد. به خدا قسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد، و كار او به دستور من نبوده است

قال علىعليه‌السلام :... و اما احسنابنى فقد تعلمان و يعلم اهل المدينه انه كان يتخطى الصفوف حتى ياتى النبى و هو ساجد فيركب ظهره فيقوم النبى و يده على ظهر الحسن و الاخرى على ركبته حتى يتم الصلاه

ثم قال : و تعلمان و يعلم اهل المدينه ان الحسن كان يسعى الى النبى و يركب على رقبته و يدلى الحسن دجليه على صدر النبى حتى يرى بريق خلخاليه من اقصى المسجد و النبى يخطب و لايزال على رقبته حتى يفرغ النبى من خطبته و الحسن على رقبته ، فلما راى الصبى على منبر ابيه عيره شق عليه ذلك ، و الله ما امرته بذلك و لافعله عن امرى(١٧٧)

خدا گواه است فاطمه را در همان جمه اى كه به تن داشت غسل دادم

. به خدا قسم كه او پاك و پاكيزه و در نهايت طهارت بود. پس از انجام غسل ، پيكر او را با باقى مانده حنوط پدرش (كه از بهشت آورده بودند) حنوط كردم و در كفن پيچيدم و پيش از آنكه بندهاى كفن را گره بزنم صدا زدم : اى ام كلثوم ، زينب ، سكينه ، فضه ، حسن ، حسين همه بياييد و آخرين بار مادرتان را ببينيد؛ بياييد و از وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است

حسن و حسين جلو آمدند و خود را بر سينه مادرشان انداختند (آن دو مى گريستند و ناله مى كردند) و مى گفتند:واحسرتا از دورى جدمان محمد و واحسرتا از جدايى مادرمان فاطمه ، اى مادر حسن ، اى مادر حسين ، سلام ما را به جدمان برسان و به او بگو كه پس از وى ما يتيم و بى سرپرست گشتيم.

خدا را گواه مى گيرم ، ديدم فاطمه ناله اى كرد و دستهاى خود را گشود و بچه ها را در آغوش فشرد و آنان را لحظاتی همچنان بر سينه داشت در اين حال صدايى از آسمان به گوشم رسيد كه گفت :اى ابوالحسن ! بچه ها را از آغوش مادرشان برگير، به خدا سوگند، اين كودكان فرشتگان آسمانها را به گريه نشاندند. خدا و رسول او در انتظار فاطمه اند.

بچه ها را از آغوش مارشان گرفتم و بندهاى كفن را بستم

قال على : و الله اخذت فى امرنا و غسلتها فى فميصها و لم اكشفه عنها، فو الله لقد كانت منيونه طاهره مطهره ، ثم حنطتها من فضله حنوط رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و كفنتها و ادرجته فى اكفانها، فلما همت ان اعقد الدا، ناديت : يا ام كلثوم يا زينب يا سكينه (كذا) يا فضه يا حسن يا حسين ! هلموا تزودوا من امكم فهذا الفراق ، و اللقا فى الجنه

فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان : واحسرتا لاتنطفى ابدا من فقد جدنا محمد المصطفى و امنا فاطمه الزهرا يا ام الحسن و يا ام الحسين ادا لقيت جدنا محمدا المصطفى فاقرئيه منا السلام و قولى اه انا قد بقينا بعدك يتيمين فى دار الدنيا.

فقال امير المومنين : انى اشهد اله آنهاقد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الى صدرها مليا و ادا بهاتف من السما ينادى : يا ابا الحسن ! ارفعهما عنها فلقد ابكيا و الله ملائكه السماوات ، فقد اشتاق الحبيب الى المحبوب قال فرفعتهما عن صدرها و جعلت اعقد الردا. (١٧٨)

اندوه پيوسته

اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سوى من و از جانب دخترى كه اينك در كنارت آرميده و شتابان به سويت آمده است بر تو سلام باد. خواست خدا چنين بود كه او از همه زودتر به تو بپيوندد. اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دورى دختر برگزيده ات كم صبر و بى تاب و توان گشته ام و تحمل فقدان برترين بانوان جهان كار ساده اى نيست ، اما پس از آن دورى دردناك و مصيبت سخت در گذشت تو (كه هيچ مصيبتى با آن برابر نيست ) اينك جا دارد كه شكيبا باشم و آنچنان كه در جدايى تو صبر پيشه كردم و مرگ دخترت نيز شكيبا باشم

مگر نه اين است كه تو بر روى سينه من جان دادى و من خود سر تو را بر بالش لحد نهادم ؟ آرى در كتاب خداست كه پايان زندگانى همه بازگشت به سوى خداست و اين حقيقت را بايد به بهترين وجه پذيرفت

اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اينك امانت و گروگانت برگردانده و باز پس داده مى شود و زهرا از دست من ربوده مى شود. پس از او آسمان و زمين زشت مى نمايد، اما اندوه من پيوسته و جاويد است و شبهايم بى خواب خواهد بود. اين حزن و اندوه تا هنگامى كه خداوند براى من نيز همان سرايى را برگزيند كه تو در آن ماءوا گرفته اى ، همواره و هميشگى است

مرگ زهرا زخمى بر دلم نشاند كه جراحت آن كشنده است ! به خدا شكايت مى برم و دخترت را به تو مى سپارم به زودى دخترت آگاهت خواهد كرد كه چگونه امتت بر آزارش همدست شدند. هر چه مى خواهى از او بپرس با اصرار از او بخواه تا اندكى از انبوه بار غمهايى كه در سينه داشت و اينجا فرصت گشودن نيافت ، برايت بازگويد. آنچه خواهى از او بجو، كه راز دل به تو خواهد گفت .به زودى خدا كه بهترين داور است ميان او و ستمكاران داورى نمايد.

بار ديگر سلام بر شما باد! اما اين سلام ، سلام توديع است ، نه از ملال و خستگى و نه از سر خشم و ناسپاسى است اگر مى روم نه از آن جهت است كه خسته ام و اگر بمانم نيز نه بدان دليل است كه به وعده هايى كه خداوند به شكيبايان داده است ، بد گمانم

افسوس ، افسوس ، اگر چيرگى كسانى كه بر ما مستولى شدند در ميان نبود. براى هميشه در كنار قبرت مى ماندم و روزگار را به اعتكاف در كنارت مى گذراندم از اين مصيبت بزرگ چون فرزند مرده فرياد مى كشيدم و جوى اشك از ديدگان به راه مى انداختم

خدا گواه است كه دخترت پنهانى به خاك رفت هنوز چندان از مرگ تو نگذشته و نام تو در ميان مردم كهنه نشده بود كه حق او را بردند و ميراث او را خوردند.

اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه خدا شكايت مى كنم و دل را به تو خوش مى دارم درود خدا بر تو باد و رضوان و سلام خدا بر فاطمه

قال علىعليه‌السلام :... السلام عليك يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عنى و السلام عليك عن ابنتك و زائرتك و البائته فى الثرى ببقعتك و المختار الله لها سرعه اللحاق بك قل يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عن صفيتك صبرى و عفا عن سيده نساء العالمين تجلدى الا ان فى التاسى لى بسنتك فى فرقتك موضع تعز فلقد و سد تك فى ملحوده فبرك و فاضت نفسك بين نحرى و صدرى ، بلى و فى كتاب الله انعم القبول : (انا لله و انا اليه راجعون )، قد استرجعت الوديعه و اخذت الرهينه و اخلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا رسول الله ! اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد و هم لا يبرح من قلبى او يختار الله لى دارك التى انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج ، سرعان ما فرق بيننا! و الى الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها فاحفها السوال و استخبرها الحال فكم من غليل معتلج بصدرها لم تجد الى بثه سبيلا و ستقول و يحكم الله و هو خير الحاكمين

سلام عليك يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سلام مودع لا سئم و لا قال ، فان انصرف فلا عن ملاله و ان اقم فلا عن سوء ظنى بما وعد الله الصابرين ، الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبه المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبث عنده معكوفا و لا عولت اعوال الثكلى على جليل الرزيه فبعين الله تدفت بنتك سرا و يهتضم حقها قهرا و يمنع ارثها جهرا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر فالى الله يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم المشتكى و فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك و رحمه الله و بركاته(١٧٩)

فصل چهارم : تسبيح فرشتگان ذكر فضايل من است (علىعليه‌السلام )

تسبيح فرشتگان

١ به خدا سوگند، نبى مكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا در ميان امتش جانشين كرد و من پس از وى حجت خدا بر مردم هستم همانا پذيرش ولايت و امامت من بر ساكنان آسمانها همان گونه لازم گشته كه بر اهل زمين واجب شده است

فرشتگان از فضايل من سخن مى گويند و ذكر مناقب من سخن مى گويند و ذكر مناقب من تسبيح ملائكه است

اى مردم ! از من پيروى كنيد كه شما را به راه حق مى خوانم و به جانب چپ و راست منحرف نشويد كه سرانجام آن گمراهى است

٢ منم وصى پيامبر شما، و خليفه و پيشواى مؤ منان پيروانم را به بهشت رسانم و دشمنان را به دوزخ افكنم

منم شمشير قهر خدا كه بر دشمنان خدا فرود آيد و سايه لطف و رحمت الهى كه بر دوستان خدا گسترده است

من على بن ابى طالب فرزند عبدالمطلب و برادر رسول خدا و شوى دخترش فاطمه و پدر حسن و حسين و جانشين او در تمام حالات هستم و داراى همه مناقب و مكارم و رازدار پيغمبرم

٣ مريم مادر عيسى در بيت المقدس معتكف بود. وقتى كه درد مخاض و زايمان بر او عارض گشت به وى گفتند: بيرون شو! اينجا خانه عبادت است نه خانه ولادت

اما مادرم فاطمه بنت اسد، همين كه خواست وضع حمل كند به كنار كعبه آمد و ديوار برايش شكافته شد و او را به درون خانه فرا خواندند.(١٨٠)

مادرم به كعبه در آمد و مرا در ميان خانه خدا بزاد. اين افتخار و فضيلت ويژه اى است كه نه پيش از من درباره كسى شنيده شده و نه پس از من براى كسى اتفاق خواهد افتاد.

٤ از همان كودكى پيامبر خدا مرا از پدرم برگرفت و من شريك آب و نان او شدم و پيوسته مونس و هم سخن وى بودم

٥ من در جوانى ، بزرگان عرب را به خاك مذلّت نشاندم و شاخهاى برآمده از تيرهربي عهد مُضَررا شكستم و شما مقام و منزلت مرا به سبب خويشى و منزلت مخصوص نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى دانيد. او مرا در كنار خود مى نشانيد و بر سينه خويش جاى مى داد و در بسترش مى خوابانيد به طورى كه تنم را به تن خويش مى چسباند و بوى خوش خود را به مشامم مى رساند. هرگز از من دروغى در گفتار و خطا و لغزشى در رفتار نديد.

٦ نام من در انجيل بهالياو در تورات بهبرىو در زبور بهارى آمده است مادرم مراحيدره(شير) ناميد و پدرم ظهيرنام نهاد و عرب به على صدايم زد.

٧ نه چندان بلند آفريده شده ام و نه چندان كوتاه بلكه پروردگارم مرا قامتى به اعتدال بخشيد: اگر بر شخص كوتاه شمشير فرود آورم از فرق سر دو نيمه گردد و اگر به بلند قد تيغ زنم ، او را از عرض دو نيمه كنم

٨ خداوند در وجود من قوه عقل و دركى نهاده است كه اگر آن را بر تمامى احمقان دنيا تقسيم كنند، همه آنان به عقل آيند و صاحبان انديشه و خرد گردند.

و چنان قدرتى به من عطا فرمود كه اگر آن را بر همه ناتوانها تقسيم كنند، در اثر آن همه قوى و نيرومند گردند.

و از شجاعت ، چندان زهره اى در وجودم نهاده است كه اگر آن را بر همه ترسوهاى عالم توزيع كنند به دلاورانى بى باك بدل گردند.

٩ به خدا سوگند، هرگز پدرانم در برابر بت به خاك نيفتادند (و دامن پاك خود را به زشتى شرك نيالودند) آنان پيوسته بر كيش ابراهيمعليه‌السلام خدا را پرستش كردند.

١٠ پدرم در عين فقر و نادارى ، آقا بود. و تا آن روز شنيده نشد كه فقيرى بدان پايه از آقايى رسيده باشد.

١١ در روز واپسين ، حقيقت نور و روشنايى پدرم جز انوار طيّبه محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همه خلايق را تحت الشعاع قرار خواهد داد.

١٢ نخستين بار كه پدرم مرا در حال نماز همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد، گفت پسرم ! از عموزاده خود جدا مشو؛ چه اينكه تو با پيوستن به او از انواع مهالك و سختيها در امان خواهى بود سپس گفت : راه مطمئن در همراهى محمد است

١٣ من نخستين كس بودم كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرويد و هم آخرين كس بودم كه از وى جدا گشت و او را به خاك سپرد.

١٤ هفت سال تمام ، خداى را پرستش كردم پيش از آنكه كسى از اين امت به پرستش خدا پردازد. آواز فرشتگان را مى شنيدم و روشنايى حضور آنان را مى ديدم (و اين در حالى بود كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دعوت علنى به اسلام خاموش بود).

١٥ من پيوسته در پى او روان بودم چنانكه کودک در پى مادر.

هر روز براى من ، از اخلاق خود نمونه اى آشكار مى ساخت و مرا به پيروى از آن وامى داشت

در سال (چند روزى را) در غارحراءخلوت مى گزيد (و به عبادت مى پرداخت ).

من او را مى ديدم و جز من كسى او را نمى ديد. آن روز جز خانه اى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خديجه در آن بودن و من سومين آنان بودم در هيچ خانه ديگرى اسلام راه نيافته بود.

(همان روزها) روشنايى وحى و رسالت را مى ديدم و عطر نبوت را در مشام خود حس مى كردم

١٦ من از ميان مسلمين با هيچ كس به طور خصوصى آميزش نداشتم تنها كسى كه با او ماءنوس بودم و به او اعتماد داشتم و از مصاحبتش آرامش مى يافتم و همواره خود را به او نزديك مى ساختم شخص رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ود. او مرا از كودكى در دامن خود پروراند و در بزرگى منزل و ماءوا داد و هزينه زندگى مرا بر عهده گرفت با وجود او، من از اينكه در پى يافتن كارى باشم و يا كسبى نمايم ، بى نياز بودم و زندگى خود و خانواده ام بر عهده آن جناب بود.

١٧ در هر صبح و شام يك نشست خصوصى با او داشتم كه در اين نشست احدى جز من و او شركت نمى كرد. همه اصحاب آن حضرت اين را مى دانستند كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جز با من با هيچ كس ديگرى چنين ديدارهايى نداشته است در اين اوقات من با او بودم و هر جا كه مى رفت و از هر درى كه سخن مى گفت با او همراه و هماهنگ بودم چه بسا اين ديدار در منزل من صورت مى گرفت و گاهى كه اين ملاقات در منزل او واقع مى شد، چنانچه كسى غير از ما حضور داشت ، دستور مى داد تا خارج شود. اگر اين نشست در منزل ما بود حضور فاطمه و فرزندانم را مزاحم نمى ديد و آنان را به خروج از خانه وادار نمى كرد.

(در اين كلاس خصوصى ) از هر چه مى خواستم مى پرسيدم و آن بزرگوار با كمال گشاده رويى پاسخ مى داد و چون پرسشها پايان مى گرفت و من خاموش مى ماندم ، خود سخن مى گفت

هيچ آيه اى نازل نمى شد، مگر آنكه برايم مى خواند و مى فرمود كه آنها را با خط خود بنويسم و موارد تاءويل و تفسير (ظاهر و باطن قرآن )، ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، خاص و عام هر يك را برمى شمرد و تعليم مى نمود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست بر سينه ام نهاد و از خدا خواست تا قلبم سرشار از فهم و دانش و حكمت و بينش گردد.

به بركت دعاى آن حضرت ، هرگز نشد آيه اى از قرآن را كه فرا گرفته بودم و دانشى كه آموخته بودم ، فراموش كنم

(يك بار) به او گفتم پدر و مادرم فدايت ، از هنگامى كه برايم دعا كرده اى چيزى را فراموش نكرده ام با آنكه يادداشت نكردم آنچه آموخته ام به ياد دارم يا رسول اللّه ! آيا اين وضع براى هميشه ادامه خواهد داشت يا اينكه ممكن است در آينده دچار فراموشى گردم ؟

فرمود: نه ، هرگز براى تو جهل و فراموشى رخ نخواهد داد.

١٨ اگر در غياب من آيه اى نازل مى شد هنگامى كه به حضورش مى رسيدم مى فرمود: على ! در نبود تو اين آيات نازل شده است سپس آنها را بر من مى خواند (و چنانچه تاءويلى داشت ) مرا از تاءويل آن آگاه مى ساخت

١٩ روزى كه پيامبرمان به نبوت مبعوث شد، من كوچكترين عضو خانواده بودم كه به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آمدم و او را در خانه اش يار و مددكار شدم

وقتى كه دعوت خود را آشكار ساخت ، ابتدا از فرزندان عبدالمطلب شروع كرد و بزرگ و كوچك آنها را به توحيد و پرستش خداى يگانه فرا خواند. به آنها گفت كه از جانب پروردگار به نبوت مبعوث گشته است اما خويشان آن حضرت سخنش را انكار كردند و دعوتش را هيچ انگاشتند و از وى دورى گزيدند و از جمع خويش براندند.

ديگر مردم كه پذيرش نبوت آن حضرت برايشان سنگين و بزرگ آمده بود - آن رو كه قدرت فهم و رشد كافى نداشتند به مخالفت با وى و رويارويى با حضرتش بپا خاستند و تا توانستند در آزارش كوشيدند.

در اين ميان تنها كسى كه دعوتش را پذيرفت و با سرعت به ندايش پاسخ گفت و هرگز در حقانيت حضرتش به ترديد نيفتاد، من بودم سه سال بر ما گذشت و احدى جز دختر خويلد، خديجه به ما نپيوست

٢٠ من پيوسته مظلوم بوده ام (از كودكى ) تا به امروز چنين بوده است

(فراموش نمى كنم ) هنگامى را كه (برادرم ) عقيل به چشم درد مبتلا شد. او به حكم ضرورت مى بايست دارو مصرف مى كرد. اما بهانه مى آورد و تسليم نمى شد و مى گفت : اگر بناست من دارو مصرف كنم ، نخست بايد على از آن دارو استفاده كند! و كسان من (براى خوشايند او) مرا مجبور مى كردند و آن دارو را در چشمان من كه هيچ دردى نداشت مى ريختند!(١٨١)

٢١ من پيشتر مى پنداشتم كه اين فرمانروايان و اولياى امور هستند كه بر مردم اجحاف مى كنند اما اكنون مى بينم كه اين مردم هستند كه بر امراى خود ستم مى كنند. (يعنى اگر در مورد ديگران چنين است كه معمولاً امرا و حكام آنها در حقشان ستم مى نمايند، در مورد من چنان شد كه مردم بر من ظلم كردند).

٢٢ روزى كه دامادى بهترين مردمان و افتخار همسرى برترين بانوان جهان نصيبم گشت از مال دنيا بهره اى نداشتم آن روز از بسترى كه بر آن بياسايم محروم بودم اما اكنون فقط مقدار صدقاتى كه از ميان اموال خود دارم اگر بخواهم بر تمامى بنى هاشم تقسيم كنم به همه خواهد رسيد.

٢٣ به خدا سوگند، هرگز از درگاهش فرزندى كه از جهت چهره و اندام ، چنين و چنان باشند، مسئلت نكرده ام ، بلكه همواره خواسته ام آن بوده است كه به من فرزندانى عطا كند كه همه از نيكان و صالحان و خدا ترس باشند، تا گاهى كه به آنان مى نگرم چشمانم روشنايى و فروغ گيرند.

٢٤ تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده بود، حسن ، مرا ابوالحسين صدا مى زد و حسين نيز ابوالحسن مى خواند. و هر دو جدّشان را پدر صدا مى زدند و پس از رحلت آن بزرگوار مرا پدر خواندند.

١ قال على و اللّه خلفنى رسول اللّه فى امته فانا حجة اللّه عليهم بعد نبيه و ان ولايتى لتلزم اهل السما كما تلزم اهل الارض و ان الملائكه لتتذاكر فضلى و ذلك تسبيحها عنداللّه

ايها الناس ! اهدكم سوا السبيل و لاتاءخذوا يمينا و شمالا فتضلوا، انا وصى نبيكم و خليفته و امام المومنين و اميرهم و مولاهم و انا قائد شيعتى الى الجنة و سائق اعدائى الى النار انا سيف الله على اعدائه و رحمته على اوليائه(١٨٢ )

٢ انا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب اخو النبى و زوج ابنته فاطمه و ابوالحسن و الحسين و وصيه فى حالاته كلها و صاحب كل منقبه و عز و موضع سر النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .(١٨٣)

٣ عيسى كانت امه فى بيت المقدس فلما جاء وقت ولادتها سمعت قائلا يقول : اخرجى ، هذا بيت العباده لا بيت الولاده

و انا امى فاطمه بنت اسد اما قرب وضع حمله كانت فى الحرم فانشق حائط الكعبه و سمعت قائلا يقول : ادخلى ، فدخلت فى وسط البيت و انا ولدت فيه ، ليس لاحد هذه الفضيله ، لا قبلى و لا بعدى. (١٨٤)

٤ ان رسول اللّه استوهبنى عن ابى فى صبائى و كنت اكيله و شريبه و مونسه و محدثه.... (١٨٥)

٥ انا وضعت فى الصغر بكلاكل العرب و كسرت نواجم قرون ربيعه و مضر عد علمتن موضعى من رسول الله بالقرابه القربيه و النزله الخصيصه وضعنى فى حجره و انا وليد يضمنى الى صدره يكنفنى فى فراشه و يمسنى جسده و يشمنى عرفه و كان يمضغ الشى ثم يلقمنيه و ما وجد لى كذبه فى قول و لاحطله فى فعل(١٨٦)

٦ انا اسنى فى النجيلالياو فى التوراةبرىو فى الزبورارى... و عند امىحيدرةو عند ابىظهير... و عند العربعلى.(١٨٧)

٧ ان الله تبارك و تعالى لم يخلقنى طويلا و لم يخلقنى قصيرا و لكن خلقنى معتدلا اضرب القصير فاقده و اضرب الطويل فاقطعه(١٨٨)

٨ بل الله قد اعطانى من العقل ما لو قسم على جميع حمقا الدنيا و مجانينها لصاروا به عقلا و من القوه ما لو قسم على جميع ضعفا الدنيا به اقويا و من الشجاعة ما لو قسم على جنيع جبنا الدنيا لصاروا به شجعانا و من الحلم ما لو قسم على جميع سفها الدنيا لصاروا به حلماء(١٨٩)

٩ و الله ما عبد ابى و لا جدى عبدالمطلب و لا هاشم و لا عبد مناف ، صنما قط كانوا بصلون الى البيت على دين ابراهيم متمسكين به(١٩٠)

١٠ ابى ساد فقيرا و ما ساد فقير قبله(١٩١)

١١ ان نور ابى يوم القيامه يطفى انوار الخلائق الا خمسة انوار(١٩٢)

١٢ قال لى ابى : يا بنى الزم ابن عمك فانك تسلم به من كل باس عاجل و آجل ، ثم قال لى : ان الوثيقة فى لزوم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .(١٩٣)

١٣ انى اول الناس ايمانا و اسلاما انى كنت آخر الناس عهدا برسول الله و دليته فى حفرته(١٩٤)

١٤ لقد عبدت الله قبل ان يعبده احد من هذه المه سبع سنين كنت اسمع الصوت و ابصر الضو سنين سبعا.(١٩٥)

١٥ و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه يرفع لى فى كل يوم علما من اخلاقه و يامرنى بالاقتدا به اقد كان يجاور فى كل سنع بحرا فاراه و لايراه غيرى و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام فير رسول الله و خديجه (رضي‌الله‌عنه ) وانا ثالثهما ازى نور الوحى و الرساله و اشم ريح النبوه(١٩٦)

١٦ عن على قال : فانه لم يكن لى خاصع دون المسلمين عامه احد انس به او اعتمد عليه او استنيم اليه و اتقرب به غير رسول الله هو ربانى صغيرا و بوانى كبيرا و كفانى العليه و جبرنى من اليتم و اغنانى عن الطلب و وقانى المكسب و عال لى النفس و الولد و الاهل(١٩٧)

١٧ و قد كنت ادخل على رسول الله كل يوم و كل ليله دخله فيخلينى فيه ادور معه حيث دار و قد علم اصحاب رسول الله انه لى يصنع ذلك باحد من الناس غيرى فربما كان فى بيتى ياتينى رسول الله اكثر ذلك فى بيتى و كنت اذا دخلت عليه بعض مازله اخلانى و اقام عنى نسا فلا يبقى عنده غيرى و اذا اتانى للخلوه معى فى منزلى لم تقم عنى فاطمه و لا احد من بنى و كنت اذا سالته اجابنى و اذا سكت عنه و فنيت مسائلى ابتدانى فما على رسول الله آيه من القرآن الا اقرانيه و املاهالى فكتبتها بخطى و علمنى تاءويلها و تفسيرها و ناسخها و منسوخها و محكمها و متشابهها و خاصها و عامها و دعا الله ان يعطينى فهمها و حفظها فما نسيت آيه من كتاب الله و لا علما املاه على ثم وضع يده على صدرى و دعا الله لى ان يملا قلبى علما و فهما و حكما و نورا. فقلت يا نبن الله ! بابى انت و امى ، دعوت الله لى بما دعوت لم انس شيا و لم يفتنى شى لم لكتبه افتتخوف على النسيان فيما بعد؟

فقال : لا لست اتخوف عليك النسيان و الجهل(١٩٨)

١٨ كان رسول الله يحفظ على ما غبت عنه ، فاذا قدمت عليه قال لى : يا على ! انزل الله بعدك كذا و كذا فيقرانيه و (ان ) تاويله كذا و كذا فيعلمنيه(١٩٩)

١٩ فان الله تبارك و تعالى اوحى الى نبينا بالنبوه و حمله الرساله و انا احدث اهل بيتى سنا، اخدمه فى بيته و اسمعى بين يديه فى امره

فدعا صغير بنى عبدالمطلب و كبيرهم الى شهاده ان لا اله الا الله و انه رسول الله ، فامتنعوا من ذلك و انكروه و جحدوه و نابذوه و اعتزلوه و اجتنبوه ، و سائر الناس معصيه له و خلافا عليه و استقظاما لما اورد عليهم مما لم يحتمله قلوبهم و لم تركه عقولهم

و اجبت رسول الله وحدى الى ما دعا اليه مسرعا مطيعا موقنا، لم تتخالجنى فى ذلك الا خاليج ، فمكثنا بذلك ثلاث حجج ، ليس على ظهر الارض خلق يصلى و يشهد لرسول الله بما اتاه الله غيرى و غير ابنه خويلد رحمها الله(٢٠٠)

٢٠ ما زلت مظلوما منذ ولدتنى امى حتى ان عقيلا يصيبه الرمد فيقول لاتذرونى حتى تذروا عليا فيذرونى و مابى رمد!(٢٠١)

٢١ كنت احسب ان الامرا يظلمون الناس فاذا الناى يظلمون الامرا.(٢٠٢)

٢٢ تزوجت فاطمه و ما كان لى فراش و صدقتى اليوم ، لو قسمت على بنى هاشم لوسعتهم. (٢٠٣)

٢٣ و الله ما سالت ربى ولدا نضير الوجه و لا سالته ولدا حسن القامه و لكن سالت ربى ولدا مطيعين لله خائفين و جلين منه حتى اذا نظرت اليه و هو مطيع لله قرت به عينى(٢٠٤ )

٢٤ ما سمانى الحسن و الحسين يا ابتى حتى توفى رسول الله كانا يقولان لرسول الله يا ابتى و كان احسن يقول يا اباالحسين و كان الحسين يقول لى يا اباالحسن(٢٠٥)