در آستانه ی سلوک

در آستانه ی سلوک0%

در آستانه ی سلوک نویسنده:
گروه: کتابها

در آستانه ی سلوک

نویسنده: عباس اسماعیلی یزدی
گروه:

مشاهدات: 11752
دانلود: 2785

توضیحات:

در آستانه ی سلوک
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11752 / دانلود: 2785
اندازه اندازه اندازه
در آستانه ی سلوک

در آستانه ی سلوک

نویسنده:
فارسی

ایمان

ایمان (1)

ایمان همچون نور خورشید فضای باطن و روح انسان را روشن و ظلمت ها و تیرگی ها را از دل و جان می زداید و آدمی را برای ضیافت الهی آماده می سازد و در حقیقت، حلقه وصلِ انسان به مقام خلیفة اللهی و جوار قرب معنوی است.

ایمان، سعادت و رستگاری دنیا و آخرت را تأمین می کند. چراغ پرفروغ آن موجب می شود که آدمی در دنیا آزاد، سربلند و بی نیاز زندگی کند و از برکات دنیوی برخوردار شود و در سرای آخرت، در خلوت قرب و رحمت مخصوص پروردگار در جوار اولیای الهی بوده و از نعمت های جاویدان بهره مند گردد.

در مقابل، انسان فاقد ایمان، به صورت فردی خودخواه، خودبین، هواپرست، طغیان گر و مخرّب درآمده و در زندگی از هیچ گونه پناه محکمی برخوردار نخواهد بود و در مقابل دشواری ها و حوادث سخت روزگار، از آرامش روحی محروم بوده و از مزایای فوق العاده ایمان بی بهره است.

باید گفت این مقام و منزلتی که در قرآن و روایات در مورد ایمان ذکر شده است به دلیل نقش مهمی است که در تعالی روح و رشد معنوی و سعادت و کمال انسانی دارد. لذا به عنوان عالی ترین وسیله هدایت، مورد تأکید فراوان واقع شده و نیز ابزار و راه هایی که می تواند آدمی را به این نعمت عظمی برساند، نظیر تفکّر، به شدّت مورد ترغیب و تأکید قرار گرفته است.

خداوند بزرگ می فرماید:

( ... فَمَنْ یکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَی لَا انفِصَامَ لَهَا وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ا اَللَّهُ وَلِی الَّذِینَ آمَنُوا یخْرِجُهُمْ مِنْ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ... ) . ( 195 )

«هر کس به طاغوت ( 196 ) کفر ورزد و به خدا ایمان آورد، قطعاً به دستاویزی محکم و استوار که آن را گسستن نیست، چنگ زده است. خداوند، شنوای داناست. خداوند ولی و سرپرست کسانی است که ایمان آورده اند. آنان را از تاریکی ها به سوی نور رهنمون می سازد».

بنابراین در پرتو ولایت و رهبری پروردگار متعال بر مؤمنان، خداوند آنان را از ظلمت ها بیرون ساخته و به نور و هدایت، راهنمایی می کند.

( وَالَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ أُوْلَئِکَ هُمْ الصِّدِّیقُونَ وَالشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَنُورُهُمْ وَالَّذِینَ کَفَرُوا وَکَذَّبُوا بِآیاتِنَا أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ ) . ( 197 )

«کسانی که به خدا و پیامبران او ایمان آورده اند، اینان نزد پروردگارشان (در زمره) صدّیقان و شهیدان هستند، برایشان پاداش (اعمال) شان و نور (ایمان) شان خواهد بود؛ و کسانی که کفر ورزیده و آیات ما را تکذیب کرده اند، از گروه دوزخیانند».

آدمی در پرتو ایمان به خدا و رسول و ولایت اولیای معصوم، در زمره صدّیقان و شهدا قرار می گیرد.

در روایتی، حارث بن مغیره گوید: در محضر امام باقر عليه‌السلام بودیم، حضرتش فرمودند:

«آن کس از شما که به امر ولایت ما شناخت داشته باشد و در انتظار آن (و فرج حضرت مهدی عجل اللَّه تعالی فرجه) به سر برد و همه خوبی ها را در آن به حساب آورد، مانند کسی است که با سلاحش در خدمت قائم آل محمّد عليهم‌السلام جهاد کرده باشد».

سپس فرمودند:

«بلکه به خدا سوگند! همانند کسی است که با سلاحش همراه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله جهاد نموده باشد. ».

برای مرتبه سوم افزودند:

«بلکه به خدا سوگند! همانند کسی است که در محضر رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله در خیمه آن بزرگوار شهید شده باشد. ».

و در ادامه، آیه فوق را تلاوت فرمودند... ( 198 )

ایمان نه تنها آثار و فواید اخروی در پی دارد، بلکه موجبات برکات و موهبت های دنیایی را نیز فراهم می سازد.

( وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَی آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَیهِمْ بَرَکَاتٍ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَکِنْ کَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا کَانُوا یکْسِبُونَ ) . ( 199 )

«اگر مردم آبادی ها و شهرها ایمان آورده و تقوا پیشه می کردند، قطعاً برکات از آسمان و زمین برایشان می گشودیم، ولی تکذیب کردند. پس به (کیفر) کردارشان آنان را گرفتیم (و مجازات نمودیم.) ».

آرامش و اطمینان و سکینه، تنها در سایه ایمان و یاد پروردگار امکان پذیر است.

( الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ. ) ( 200 )

«همان کسانی که ایمان آورده اند و دل هایشان به یاد خدا آرام می گیرد. آگاه باش که با یاد خدا دل ها آرامش می یابد».

( هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیزْدَادُوا إِیماناً مَعَ إِیمَانِهِمْ... ) ( 201 )

«اوست که در دل های مؤمنان آرامش را فرو فرستاد تا ایمانی بر ایمان خود بیفزایند... ».

در بیان منزلت و جایگاه رفیع ایمان، سخنان فراوانی از پیشوایان معصوم عليهم‌السلام نقل شده است. از جمله؛

پیامبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله ضمن سفارشات خود به ابی ذر می فرمایند:

«وَ ما مِنْ شَی ءٍ اَحَبُّ اِلَی اللَّهِ تَعالی مِنَ الْاِیمانِ بِهِ وَ تَرْکِ ما اَمَرَ بِتَرْکِهِ». ( 202 )

«هیچ چیز نزد خدای متعال محبوب تر از ایمان به او و خودداری از آنچه نهی فرموده، نیست».

امیر فرزانگان، سالار مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«اَقْرَبُ النَّاسِ مِنَ اللَّهِ سُبْحانَهُ اَحْسَنُهُمْ ایماناً». ( 203 )

«نزدیک ترین افراد به خدای سبحان، کسی است که ایمانش نیکوتر (و استوارتر) باشد».

امام باقر عليه‌السلام می فرمایند:

«اِنَّ هذِهِ الدُّنْیا یعْطِیهَا اللَّهُ البِرَّ وَالفاجِرَ وَلا یعْطِی الْاِیمانَ اِلّا صَفْوَتَهُ مِنْ خَلْقِهِ». ( 204 )

«خداوند این دنیا را هم به نیکوکار و هم به بدکار ارزانی کند ولی ایمان را جز به برگزیده از بندگانش عطا نکند».

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«اِنَّ الدُّنْیا یعْطِیهَا اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مَن اَحبَّ وَ مَنْ اَبْغَضَ وَ اِنَّ الْاِیمانَ لا یعْطِیهِ اِلّا مَنْ اَحَبَّهُ». ( 205 )

«خدای بزرگ دنیا را هم به کسی که دوست دارد و هم آن که دشمن دارد، ارزانی کند. امّا ایمان را جز به کسی که دوست دارد، عطا نکند».

هدف خلقت و راز آفرینش، به ثمر رسانیدن درخت انسانیت و تعالی و تکامل بشر است. از سوی دیگر، رسالت انبیا شکوفا کردن استعدادها، قابلیت ها و پرورش نفوس و هدایت آن هاست و این جز به میمنت پاسخ به ندای فطرت و تابش پرتو ایمان در دل و جان آدمی تحقّق پذیر نیست. بنابراین مؤمن ثمره درخت آفرینش و نتیجه تلاش پی گیر پیام آوران و برگزیدگان الهی است.

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«غایةُ الدِّینِ اَلاِیمانُ». ( 206 )

«آخرین درجه دین و ثمره آن، ایمان است».

و نیز می فرمایند:

«لا نَجاةَ لِمَنْ لا اِیمانَ له». ( 207 )

«نجات و رستگاری برای کسی که ایمان ندارد، نیست».

بزنطی گوید: از امام رضا عليه‌السلام شنیدم که می فرمودند:

«جَفَّ الْقَلَمُ بِحَقِیقَةِ الکِتابِ مِنَ اللَّهِ بِالسَّعادَةِ لِمَنْ آمَنَ وَاتَّقی والشَقاوَةِ مِنَ اللَّهِ تَبارَکَ وَ تَعالی لِمَنْ کَذَّبَ وَعَصی. ( 208 )

«قلم تقدیر الهی، به حقیقت کتاب آفرینش بر این قرار گرفت که سعادت برای کسی است که ایمان آورد و تقوا پیشه نماید و شقاوت از آن کسی است که خدای متعال را تکذیب نموده، عصیان نماید».

خلاصه ای از جریان اسلام آوردن سلمان از زبان حضرت موسی بن جعفر عليه‌السلام :

«امیر مؤمنان عليه‌السلام ، سلمان و ابوذر و گروهی از قریش کنار قبر پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله نشسته بودند. آن حضرت به سلمان فرمودند: داستان خود را برای ما گزارش می دهی؟ فرمود: ای امیر مؤمنان! به خدا! اگر کسی غیر از شما می پرسید، پاسخ نمی دادم.

مردی از اهل شیراز بودم و پدرم از کشاورزان بود. نزد پدر و مادرم عزیز بودم. روزی با پدرم برای شرکت در یکی از جشن هایشان بیرون رفتم. به صومعه ای رسیدم، مردی می گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّاَ اللَّهُ وَ اَنَّ عیسی رُوحُ اللَّهِ وَ اَنَّ مُحَمَّداً صلى‌الله‌عليه‌وآله حَبِیبُ اللَّهِ». وصف حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله در گوشت و پوست من رسوخ نمود به گونه ای که آب و خوراک بر من گوارا نبود. هنگامی که به خانه باز گشتم، کتابی به سقف آویزان بود. آن را با مادرم در میان گذاشتم، گفت: وقتی از جشن برگشتیم، این را آویزان دیدم، به آن نزدیک نشو که پدرت تو را خواهد کشت. من خود را نگاه داشتم تا آن که شب فرا رسید و پدر و مادرم خوابیدند. کتاب را برگرفتم، در آن نوشته بود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحیم این عهدی است از خدا سوی حضرت آدم، از صلب او پیامبری می آفریند که نامش محمّد است. به مکارم اخلاق فرمان می دهد و از پرستش بت ها باز می دارد. ای روزبه! نزد وصی حضرت عیسی برو و به او ایمان بیاور و آیین زرتشتیان را فرو گذار. »

فریادی کشیدم و شدّت علاقه ام افزون شد، پدر و مادرم آگاه شده، مرا در چاه عمیق زندانی کرده، گفتند: اگر دست بر نداری، تو را خواهیم کُشت. به آن ها گفتم: هر چه خواهید انجام دهید که دوستی حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله از دلم بیرون نخواهد رفت. پیش از خواندن آن نامه، عربی نمی دانستم. پس از آن خدای بزرگ به من عربی تفهیم کرد.

در آن چاه ماندم و هر روز چند قرص نان کوچک فرو می فرستادند. چون گرفتاریم به درازا کشید، این گونه دعا کردم؛ «بار الها! حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله و جانشینش را محبوب من ساختی. به مقام منزلت او، گشایش مرا بی درنگ برسان و مرا از این گرفتاری برهان»!

پس از آن، شخصی با لباس سفید به نزدم آمد و گفت: ای روزبه! برخیز! و مرا به صومعه آورد. گفتم:

«اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّاَ اللَّهُ وَ اَنَّ عِیسی رُوحُ اللَّهِ وَ اَنَّ مُحَمّداً صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ حَبِیبُ اللَّهِ».

مرد دیرنشین مرا به صومعه دعوت نمود. گفت: تو روزبه هستی؟ گفتم: آری! دو سال تمام او را خدمت کردم. نزدیک وفاتش گفت: به زودی از دنیا می روم. گفتم: مرا به که می سپاری؟ گفت: کسی را نمی شناسم که هم عقیده ام باشد، مگر راهبی که در انطاکیه است و لوحی به من داد که به او برسانم.

چون از دنیا رفت، پس از غسل و کفن و دفن او به انطاکیه رفته، به آن صومعه داخل شدم و همان عبارت را تکرار نمودم. دیرنشین مرا به صومعه دعوت کرد، دو سال تمام او را خدمت کردم، او نیز نزدیک وفاتش مرا به راهبی در اسکندریه، معرّفی نمود. نزد او رفتم و همان عبارت را تکرار نمودم. مرد دیرنشین مرا به صومعه دعوت کرد و گفت: تو روزبه هستی؟ گفتم: آری! دو سال تمام او را خدمت نمودم، نزدیک وفاتش گفت: به زودی از دنیا می روم. گفتم: مرا به که می سپاری؟ پاسخ داد: کسی را نمی شناسم که هم عقیده ام باشد. لکن ولادت حضرت محمّد بن عبداللَّه نزدیک است. وقتی نزد او رفتی، سلام مرا به او برسان و و این لوح را به حضرتش تقدیم کن!

هنگامی که از دنیا رفت، پس از کفن و دفن او، بیرون آمدم با گروهی همنشین شده و از آن ها درخواست غذا نمودم. برای تهیه غذا، گوسفندی را بسته و آن را زدند تا مُرد. چون از خوردن آن خودداری کردم مرا کتک زدند به طوری که نزدیک بود بمیرم و چون شراب آوردند و گفتند: بنوش! گفتم: غلام دیرنشین هستم و آنان خمر نمی نوشند. بر من حمله ور شده و می خواستند مرا بکشند. گفتم: مرا نزنید و از کشتن من خودداری نمائید تا به بندگی شما اعتراف کنم. سپس غلام یکی از آن ها شدم. او نیز مرا به یک یهودی، به سیصد درهم فروخت.

یهودی از داستانم پرسید: جریان را نقل نمودم و گفتم: گناهی ندارم جز آن که دوستدار حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله و جانشین اویم. یهودی گفت: من تو و محمّد را دشمن می دارم. آنگاه مرا بیرون خانه اش برد و با اشاره به تلّی از ریگ که مقابل آن بود، گفت: اگر تا صبح این ریگ ها را از این جا برنداری و به جای دیگر نبری، تو را می کُشم. تمام شب مشغول شدم و چون بسیار خسته شدم، این گونه دعا کردم: «بار الها! حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله و جانشینش را محبوب من ساختی. به حق منزلت او، گشایش مرا برسان و از گرفتاری برهانم»!

ایمان (2)

خدای بزرگ بادی فرستاد و آن تلّ ریگ را به آن مکانی که یهودی گفته بود، برد. بامدادان یهودی دید که همه ریگ ها منتقل شده است، گفت: تو جادوگری. باید تو را از این قریه بیرون کنم تا آن را نابود نسازی! مرا بیرون برد و به زنی فروخت.

آن بانو که باغی داشت محبّت فراوانی ابراز نمود و گفت: این باغ از آنِ تو باشد. از آن بخور و هر قدر می خواهی ببخش و صدقه بده! روزی هفت نفر آمدند و ابری بر آن ها سایه افکنده بود، داخل باغ شدند، اینان رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله و امیر مؤمنان عليه‌السلام و ابوذر و مقداد و عقیل و حضرت حمزه و زید بن حارثه بودند.

من نزد خانم خود رفتم و به او گفتم: طبقی از رطب به من ببخش. او گفت: شش طبق از آنِ تو باشد، با خود گفتم: اگر در بین ایشان پیامبری باشد، از صدقه نمی خورد. طبق را مقابل آن ها گذاشتم و گفتم: این صدقه است. رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: بخورید، امّا آن حضرت و امیر مؤمنان و عقیل و حضرت حمزه نخوردند. با خود گفتم: این علامتی است. و بر خانم خود وارد شدم و گفتم: طبقی دیگر از رطب به من ببخش! طبقی برگرفته و در مقابل آن حضرت نهادم و گفتم: این هدیه است: آن بزرگوار دست دراز کرده، فرمودند: بسم اللَّه بخورید و همه خوردند. با خود گفتم: این هم علامتی است! در این بین که پشت سر آن حضرت دور می زدم فرمودند: ای روزبه! مُهر نبوّت را می جویی؟ عرض کردم: آری، نشانه خود را ظاهر کردند. چشمم به مُهر نبوّت افتاده، بر پای آن حضرت افتادم و بر آن بوسه زدم. سپس از آن خانم مرا خریده و مرا آزاد ساختند و نام مرا سلمان نهادند. ». ( 209 )

پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله می فرمایند:

«خداوند ساکنان آبادی را که در آن صد مؤمن باشد، عذاب نمی کند. خداوند مردم ساکن در یک آبادی را که در آن پنجاه مؤمن باشد، عذاب نکند. خداوند ساکنان آن آبادی را که در آن ده نفر مؤمن باشد، عذاب نمی کند. خداوند افراد ساکن در یک آبادی را که در آن پنج مؤمن باشد، عذاب نکند. خداوند ساکنان آبادی را که در آن یک فرد مؤمن باشد، عذاب نخواهد کرد. ». ( 210 )

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«دُعاءُ الْمُؤمِنِ لِلْمُؤمِنِ یدْفَعُ عَنْهُ الْبَلاءَ وَ یدُرُّ عَلَیهِ الْرِزقَ». ( 211 )

«دعای مؤمن برای مؤمن، بلا را از او دور می کند و روزی اش را زیاد می گرداند».

خلاصه ای از جریان اسلام آوردن ابوذر از زبان امام صادق عليه‌السلام :

«ابوذر در نزدیکی مکّه گوسفندان خود را می چرانید. گرگی از سمت راست گلّه اش آمد، او با عصای خود آن را براند، گرگ از جانب چپ آمد. ابوذر او را براند و گفت: گرگی از تو خبیث تر ندیده ام! گرگ به قدرت آفریدگار جهان به سخن آمد و گفت: اهل مکّه از من بدترند، خداوند پیامبری برای آن ها مبعوث نموده، او را تکذیب کرده و به او ناسزا می گویند. ابوذر متأثّر شد. پیاده به مکه آمد. هوا بسیار گرم بود. کنار چاه زمزم آمد و دلوی در آن انداخت. چون آن را بالا کشید، پر از شیر بود. گفت: این گواهی بر حقّانیت گفتار گرگ است.

کنار مسجد آمد، گروهی از قریش نشسته بودند و پیامبر خدا را بدگویی می کردند، روز به پایان رسید. حضرت ابوطالب تشریف آورد، به یکدیگر گفتند: ساکت باشید! عمویش آمد. آن گاه که ابوطالب از نزد آنان رفت. ابوذر گوید: به دنبال او به راه افتادم. رو به جانب من کرد و فرمود: چه کار داری؟ گفتم: به طلب پیامبرِ تازه مبعوث شده آمده ام، فرمود: با او چه کار داری؟ پاسخ دادم: می خواهم به او ایمان آورم و از او اطاعت نمایم. فرمود: چنین خواهی کرد؟ گفتم: آری! فرمود: فردا همین ساعت نزد من بیا.

فردا آمدم. آن گروه مشغول بدگویی به پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله بودند. به محض اینکه حضرت ابوطالب آمد، ساکت شدند. چون آن حضرت برخاست، به دنبال او راه افتادم. سؤال روز گذشته را تکرار نمود و همان پاسخ را دادم. مرا با خود به خانه حضرت حمزه برد. سلام کرده، نشستم. جناب حمزه همان سؤال را پرسید و من همان پاسخ را دادم، از من خواست تا به وحدانیت خداوند و رسالت پیامبر گواهی دهم.

آن گاه مرا با خود به خانه حضرت جعفر طیار برد. ایشان نیز همان سؤال را تکرار نمود و من هم همان پاسخ را بازگو کردم. از من خواست تا به وحدانیت خداوند و رسالت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله گواهی دهم و مرا با خود به خانه امیر مؤمنان علی عليه‌السلام برد. ایشان نیز همان سؤال را پرسیدند و من نیز همان پاسخ را دادم. از من خواستند به وحدانیت خداوند و رسالت پیامبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله گواهی دهم. آن گاه مرا به خانه پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله بردند، سلام کردم آن حضرت گواهی به وحدانیت خدا و رسالت خویش را به من تلقین کردند. آنگاه فرمودند:

«به جایگاه خود باز گرد که عموزاده ات از دنیا رفته و اموالش در تصرّف تو خواهد آمد. در آن جا توقّف کن تا اسلام آشکار گردد». ( 212 )

امام موسی بن جعفر عليه‌السلام می فرمایند:

«هرگاه مؤمنی از دنیا برود، ملائکه و مکانی که در آن خدای را عبادت می کرد و درهای آسمان که اعمالش از آن ها بالا می رفت، بر او گریه کنند».

«وَ ثُلِمَ فِی الْاِسْلامِ ثُلْمَةٌ لا یسُدُّها شَی ءٌ لِاَنَّ الْمُؤْمِنینَ الْفُقَهاءَ حُصُونُ الْاِسْلامِ کحِصْنِ سُوْرِ المَدِینَةِ لَها». ( 213 )

«و (در اثر مردن او) در اسلام رخنه ای ایجاد شود که هیچ چیز آن را جبران نسازد. زیرا مؤمنان دین شناس ( 214 ) مانند دژهای (محکم) اطراف شهر خواهند بود».

در جنگ تبوک، ابوذر - رضوان اللَّه علیه - سه روز از قافله عقب ماند. زیرا شترش لاغر و ناتوان بود و آن گاه که دانست شترش او را به قافله نمی رساند، شتر را در راه رها کرده، پیاده حرکت نمود. وقتی به تبوک رسید روز بلند و هوا گرم شده بود، مسلمانان شخصی را مشاهده کرده که به سوی آن ها می آید. پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: گویا ابوذر است، او را آب دهید که تشنه می باشد، وی را آب دادند، آن حضرت فرمودند: آب همراهت بود، چرا تشنه ای؟ عرض کرد: پدر و مادرم فدایت! کنار تخته سنگی آب باران جمع شده بود و چون سرد و شیرین بود، با خود گفتم: تا پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله نیاشامد، از آن نخورم. آن حضرت فرمودند:

«خداوند تو را رحمت کند! تنها و غریب زندگی خواهی نمود. تنها از دنیا رفته و تنها مبعوث و تنها وارد بهشت خواهی شد. گروهی از اهل عراق (هنگام مردنت) سعادتمند خواهند شد. زیرا غسل، تجهیز، نماز و دفن تو به دست آن ها انجام می گیرد».

ابوذر در زمان عمر به شام رفت و تا زمان عثمان در آن جا مقیم بود و مردم را به ولایت خلیفه به حق، امیر مؤمنان عليه‌السلام ترغیب می نمود و فضایل آن بزرگوار را بازگو می کرد و اعمال ننگین دشمنان را گوشزد می نمود؛ مشهور است که تشیع شیعیانی که در شام و لبنان هستند؛ از برکات ابوذر است. معاویه جریان ابوذر را برای عثمان گزارش داد. عثمان در پاسخ او نوشت: ابوذر را بر مرکبی درشت خو سوار، و راهنمایی سخت گیر و بدخلق بر او بگمار که شب و روز حرکت نموده، او را به مدینه آورد! با آن که ابوذر بلند قامت و لاغر اندام و موی سر و رویش در اثر پیری، سفید شده بود، در نهایت سختی و دشواری او را به مدینه باز گرداندند، به گونه ای که بدن مبارکش مجروح گشت.

عثمان از گفتار خداپسندانه و امر به معروف و نهی از منکر ابوذر خشمناک بود. لذا دستور تبعیدش را به ربذه صادر نمود ( 215 ) و دستور داد هیچ کس او را مشایعت نکند! جز امیر مؤمنان و امام حسن و امام حسین عليهم‌السلام و عقیل و عمّار و برخی دیگر، سایر مردم به سبب ترس از عثمان او را مشایعت نکردند.

ابوذر با همسر و فرزندانش به ربذه آمدند. تهیدستی و دشواری زندگی، سخت او را آزار می داد. همسر و فرزندش «ذر» در اثر این ناگواری ها از دنیا رفتند. گوسفندانش در اثر آفت و بیماری هلاک شدند. دخترش گوید: سه روز من و پدرم گرسنه به سر بردیم. پدرم فرمود: فرزندم بیا در این صحرا جستجو کنیم، شاید گیاهی بدست آوریم و آن را بخوریم، لکن چیزی نیافتیم، پدرم مقداری ریگ جمع نموده سر بر آن گذاشت، چشمانش به گودی رفته، در حال احتضار بود، گریستم و گفتم: پدر جان! با این تنهایی و غربت در این بیابان با تو چه کنم؟ پدرم فرمود: بیمناک مباش - همان گونه که حبیبم رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله در جنگ تبوک آگاهم ساخت - گروهی از اهل عراق خواهند آمد و امورم را انجام می دهند. دخترم! آن گاه که از دنیا رفتم، عبا روی من افکن و بر سر راه عراق بنشین، چون قافله ای آمد، نزدیک رفته، بگو: ابوذر از صحابه پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله وفات کرده است.

دخترش گوید: در این هنگام گروهی از اهل ربذه به عیادت پدرم آمده، گفتند: ای ابوذر! تو را چه آزار می دهد و از چه چیز شکایت داری؟ فرمود: از گناهانم، گفتند: چه خواهش داری؟ فرمود: رحمت پروردگارم را، عرض کردند: آیا طبیب لازم است؟ پاسخ داد: طبیب مرا بیمار نموده و آفریدگار جهان طبیبم خواهد بود که درد و دوا از اوست.

دخترش ادامه می دهد که پدرم به هنگام مشاهده فرشته مرگ فرمود: مرحبا به دوستی که هنگام گرفتاری و احتیاج به نزدم آمد، رستگار مباد آن کس که از دیدار تو پشیمان گردد! خداوندا، مرا بی درنگ به جوار رحمت خویش برسان! به حقّ تو سوگند! آگاهی که پیوسته خواهان لقایت بوده ام.

دخترش گوید: هنگامی که از دنیا رفت، بر رویش عبا افکندم و بر سر راه قافله عراق نشستم. به هنگام دیدن قافله، آنان را از مرگ پدرم آگاه ساختم. آنان که گروهی از یاران امیر مؤمنان عليه‌السلام از جمله؛ مالک اشتر و صعصعة بن صوحان بودند، فرود آمده، با اندوه و ناراحتی گریستند و مراسم کفن و دفن را انجام دادند و مالک اشتر کفن قیمتی خود را بر بدن مبارکش پوشانید. ( 216 )

سال وفات ابوذر 31 یا 32 ه ق بوده است و نماز بر وی را، عبداللَّه بن مسعود به جای آورد. ( 217 )

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«مؤمن علوی است، زیرا در معرفت اوج گرفته و به مقام بلندی دست یافته است. مؤمن هاشمی است، زیرا گمراهی را نابود ساخته است. مؤمن قریشی است، زیرا به آن چه از ما برگرفته شده، اقرار دارد. مؤمن عَجمی است، زیرا درهای شرّ و بدی بر او بسته است. مؤمن عربی است، زیرا پیامبرش صلى‌الله‌عليه‌وآله عرب و کتاب آسمانی اش به زبان عربی روشن و آشکار نازل شده است.

مؤمن نبطی است، زیرا علم (واقعی) را استنباط کرده و آن را درک نموده است. مؤمن مهاجری است، زیرا از گناهان (و زشتی ها) هجرت نموده و دوری گزیده است. مؤمن انصاری است، زیرا پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله و اهل بیتش را یاری نموده است. مؤمن مجاهد است، زیرا با تقیه نمودن در حکومت باطل، با دشمنان خدا جهاد نموده و در حکومت حقّه با سلاح کارزار می کند. » ( 218 )

آن بزرگوار می فرمایند:

«وَ اللَّهِ اِنَّ المُؤمِنَ لَیزْهَرُ نُورُهُ لِاَهْلِ السَّماءِ کَما تَزْهَرُ نُجُومُ السَّماءِ لِاَهْلِ الْاَرْضِ». ( 219 )

«سوگند به خدا! همان گونه که نور ستارگان برای زمینیان می درخشد، نور مؤمن برای آسمانیان و فرشتگان نورافشانی می کند».

امام حسن عسکری عليه‌السلام از پدر بزرگوار خویش از حضرت موسی بن جعفر عليهما‌السلام روایت می کنند:

«شبی صاف و مهتابی گروهی از خواصّ یاران امام صادق عليه‌السلام در محضر آن حضرت تشریف داشتند. عرض کردند: فرزند پیامبر! چه قدر این آسمان صاف و زیبا است و چه قدر این ستارگان نورانی هستند؟! امام صادق عليه‌السلام فرمودند:

«شما این گونه می گویید. ولی چهار فرشته تدبیر کننده امور، جناب جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و فرشته مرگ عزرائیل به زمین نظر می افکنند، شما و برادرانتان را در جای جای زمین می نگرند که (جلوه) نور شما به سوی آسمان و آسمانیان، از ستارگان زیباتر و نیکوتر است. آنان همانند شما می گویند: چه قدر نور این مؤمنان زیبا و نیکو است؟! » ( 220 )

بلال از صالحان و سابقان در اسلام و از یاران باوفای پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله به شمار می رفت و افتخار مؤذّنی آن حضرت را نیز داشت و در جنگ ها در کنار آن بزرگوار با دشمنان خدا، کارزار می نمود.

پدر و مادر او، از کسانی بودند که از حبشه به حالت اسارت وارد عربستان شده بودند و لذا بلال هنگام بعثت پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله در مکّه به سر می برد و بنابر مشهور، غلام اُمیه بن خلف - که از سران مشرکان و از دشمنان سرسخت پیشوای بزرگ مسلمانان به شمار می رفت - بود و چون عشیره پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله دفاع از حضرت را بر عهده گرفته بودند، امیه - که از نظر دشمنی با اسلام میان قریش ضرب المثل بود و با تمام قوا در محو اسلام کوشش می کرد - برای انتقام از آن بزرگوار، غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عام به سخت ترین شکنجه ها آزار می داد.

آورده اند که مادرش کنیز امیه بود و امیه دارای اموال فراوان و فرزندان بزرگ بود و دوازده غلام داشت و بلال را بیش از همه آن ها دوست می داشت و او را موکّل بتخانه خود نموده بود. هنگامی که بلال به شرف اسلام گروید، در بتخانه مخفیانه به عبادت خدا مشغول بود. چون امیه باخبر شد، از وی سؤال کرد: أَتَسْجُدُ لِرَبِ  محمّدِ؟ (= آیا به خدای محمّد سجده می کنی؟) بلال پاسخ داد: بَلی اَسْجُدُ لِلَّهِ الکَبِیرِ المُتَعال. (= آری! خدای بزرگ متعال را سجده می کنم.) امیه از سخن او برآشفت و به ضرب و شکنجه او به هر طریق ممکن اقدام نمود. ( 221 )

امیه در گرم ترین ساعات روز او را از خانه بیرون می آورد و روی سنگ های داغ می خوابانید و سنگ داغ بزرگی روی سینه او می نهاد و می گفت: لا تَزالُ هکَذا حَتّی تَمُوتَ اَوْ تَکْفُرَ بِمُحَمَّدٍ وَ تَعْبُدَ اللْاتَ وَالْعُزّی (= به همین حال خواهی بود تا بمیری و یا از خدای محمّد دست برداری و دو بت لات و عزّی را پرستش کنی) ولی بلال در برابر آن همه

ایمان (3)

شکنجه، چیزی جز «أَحَد أَحَد» - که حکایت از ایمان او به آفریدگار یگانه داشت - نمی فرمود. ( 222 )

امیه گاهی بلال را برهنه بر روی خوارها می کشید و خارها از گوشت و پوست او می گذشت و به استخوان وی می رسید. ولی بلال می فرمود: «اَحَد اَحَد».

عمروبن عاص گوید: از جایی عبور می کردم، امیه را دیدم که بلال را شکنجه می داد و می گفت: بگو به لات و عُزّی ایمان آورده ام، ولی بلال می گفت: از بت بیزارم. خشم امیه زیادتر می شد، روی سینه اش نشسته و گلوی او را گرفته، به گونه ای فشرد که نفس او قطع گردید، به خود گفتم یقیناً او را خفه نمود، نزدیک شب باز گشتم، دیدم او هنوز مدهوش افتاده، ناگاه به حال خود آمد، امیه گفت: بگو: به لات و عزّی ایمان آوردم ولی او نپذیرفت و با دست به جانب آسمان اشاره نمود و گفت: «اَحَد، اَحَد» و از نهایت ضعف، سخن او مفهوم نمی شد. ( 223 )

گاهی امیه شدّت عمل بیشتری نشان می داد، ریسمان به گردن بلال می افکند و به دست کودکان می داد تا او را در کوچه ها بگردانند ( 224 ) و گاهی پوست گاوی را (با آن آلودگی و تعفّن) بر روی او می افکند (تا لحظه ای که نزدیک می شد بلال خفه گردد) ولی بلال می فرمود: «اَحَد، اَحَد». ( 225 )

استقامت بلال، مورد اعجاب دیگران واقع گشت، حتّی ورقه بن نوفل (پسر عموی حضرت خدیجه که مسیحی بود) را مجذوب نموده، بر وضع رقّت بارش گریست و به امیه (و دیگر افراد قبیله بنی جمح که او را شکنجه می دادند) گفت: به خدا سوگند! هرگاه او را به این حال بکشید، قبرش را زیارتگاه قرار خواهم داد. ( 226 )

البته برخی این گونه آورده اند که وقتی که پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله از مکّه به سوی مدینه هجرت نمودند، در غاری پنهان شده تا از شرّ کفّار قریش در امان باشند. بلال که گوسفندان عبداللَّه بن جدعان را می چرانید، از جلوی غار گذشت. آن حضرت سر مبارک را بیرون آورده، فرمودند: ای چوپان! آیا مقداری شیر داری که به ما بدهی؟ بلال پاسخ داد: سَرورَم تنها شیر یک گوسفند را برای خوراکم به من واگذار کرده و آن لاغرترین گوسفندان گلّه است و شیری ندارد، اگر می خواهید آن را در اختیارتان قرار دهم؟ آن حضرت فرمودند: آن را بیاور، بلال گوسفندش را به غار آورد، حضرتش ظرفی طلبیده و آن را دوشیدند، ظرف پر شده، آن را میل فرموده، سیراب شدند، دوباره دوشیدند تا ظرف پر شد و به رفیق خود دادند، او هم سیراب شد. بار سوم نیز بلال را سیراب نمودند.

آن گاه بلال را به اسلام دعوت فرمودند، او هم مسلمان شد. آن حضرت فرمودند: ایمان خود را پنهان کن، بلال پذیرفت و گوسفندان را برگردانید، در حالی که شیر گوسفندان دو برابر شده بود. هنگامی که گوسفندان را برای دوشیدن آورد، کسان اربابش دیدند که شیر گوسفندان زیادتر شده، به او گفتند که گوسفندان را در چراگاه خوبی چرانیده ای، دوباره به همان جا ببر!

بلال سه روز گوسفندان را به نزدیک غار می آورد و رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله را سیراب می کرد و آداب و احکام اسلام را از آن بزرگوار می آموخت...

روزی بلال داخل کعبه شد و به گمان این که کسی در آن جا نیست، نزدیک بت ها رفت و پس از توهین به آن ها، فرمود: کسانی که شما را پرستش می کنند، گمراه و زیانکارند. برخی از مشرکین که پشت کعبه نشسته بودند، از ماجرای اسلام او و اهانت به بت ها باخبر شده، او را تعقیب نمودند. وی خود را به خانه اربابش عبداللَّه بن جدعان رسانده و در آن جا پنهان گردید. مشرکان جریان را به اربابش باز گفتند. عبداللَّه به ابوجهل و امیه بن خلف گفت: این غلام را در اختیار شما قرار دادم.

آنان بلال را به صحرا برده و در گرمای سوزان، بر روی شن های داغ به پشت خواباندند و سنگ بزرگی را بر سینه اش قرار داده و از او خواستند تا به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله ناسزا گوید. امّا او با تحمّل شکنجه های طاقت فرسا، شکیبایی نموده و خدا را با گفتن «أَحَد، أَحَد» می ستود. ( 227 )

حتّی نقل شده است که ابوجهل با شکافتن برخی از اعضای بدن بلال و قرار دادن آهن داغ در آن می کوشید تا وی را از اسلام منصرف سازد، امّا جز کلمه توحید چیزی از او نمی شنید.

بلال در همین وضع دشوار و اسفناک به سر می برد تا آن که پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله به ابوبکر فرمود: اگر مالی می داشتم، بلال را از صاحبش خریداری می کردم. ابوبکر از عباس بن عبد المطلب خواست وی را برایش بخرد! عباس پس از دو بار مراجعه، او را خریده نزد ابوبکر فرستاد. ( 228 )

بلال به علّت ایمان باطنی و استقامت و علاقه فراوانش نسبت به پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله مقام ویژه ای نزد آن حضرت داشت. می نویسند: روزی که پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله مکّه را فتح نمودند و تمام بت ها را از خانه کعبه برچیدند، دستور دادند که بلال بالای بام کعبه قرار گیرد و برای نماز ظهر اذان بگوید. بلال صدای رسای خود را به گفتن اذان بلند نمود به گونه ای که تمام مشرکان مکّه از کوچک و بزرگ ندای او را شنیدند و ناراحت شدند. خالدبن سعد که آن روزها مشرک بود، گفت: سپاس خدای را که پدرم مُرد و چنین روزی را درک نکرد و حارث بن هشام گفت: ای کاش من قبلاً مرده بودم و صدای بلال را نمی شنیدم. ( 229 )

البته حلبی می نویسد: بلال در سال هفتم هجرت - که سال عمرة القضاء است و پیش از فتح مکّه بوده - در بالای بام کعبه اذان گفته است. ( 230 )

در شرایط یکنواخت، نمی شود کاملاً روحیات و نفسانیات فرد را ترسیم نمود. ولی اگر شرایط دگرگون شده و میدان برای اشباع غرایز و نیل به مقاصد مادّی بازتر گردد و تمام موانع از سر راه برداشته شود، ایمان و اعتقاد فرد روشن می شود.

تغییر شرایط محیط و دگرگونی اوضاع، هیچ گونه خللی در ثبات و عقیده بلال ایجاد نگردید و پس از فوت رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله با آن که برای او فرصت کافی برای به دست آوردن پست و مقام بود، سفارشات آن حضرت را نصب العین خود قرار داده و عملاً با غاصبان ولایت، به مبارزه پرداخت.

آنان از وی می خواستند پس از فوت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله اذان را ادامه دهد، ولی او هرگز نپذیرفت. در صورتی که کافی بود برای تثبیت خلافت غاصبان، چند نوبت اذان بگوید و در این صورت، هر چه می خواست، در اختیارش می گذاشتند، ولی از آن جا که او شخصی دنیاپرست و فرصت طلب نبود، حاضر به این کار نشد.

پس از فوت پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله بلال از اذان گفتن خودداری نمود. عمر او را ملاقات کرد و گفت شایسته نیست که تو از بیعت با ابی بکر سر باز زنی. آیا پاداش ابوبکر که تو را آزاد کرد و از شکنجه های مشرکان رهایی بخشید، این بود که با او بیعت نکنی؟ بلال پاسخ داد:

اگر ابوبکر مرا برای خدا آزاد کرده، پاداش خود را از خدا بخواهد و اکنون نیز برای خدا از من دست بردارد و اگر به منظور دیگری این کار را انجام داده است حاضرم باز به بردگی بازگردم (و هر دستوری بدهد، اطاعت می کنم) ، ولی بیعت را، هرگز!

من با کسی که پیامبر او را خلیفه مردم قرار نداده، بیعت نمی کنم. هنوز بیعت حضرت علی عليه‌السلام که در روز غدیر انجام گرفت، نزد ماست و تا روز قیامت بر گردن ما خواهد بود.

عمر پس از دشنام دادن به او، گفت: نباید در مدینه بمانی! سپس او را به دمشق تبعید نمودند. ( 231 )

روزی بلال در وقت معینی با پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله قرار ملاقات داشت، ولی دیر کرد و عذر خود را چنین بیان نمود:

از کنار حضرت زهرا عليها‌السلام عبور می کردم، آن حضرت را دیدم که با یک دست فرزند دلبند خود را نوازش می کند و با دست دیگر گندم آرد می نماید. به حضرتش عرض کردم: یکی از این کارها را به من واگذارید! حضرت زهرا عليها‌السلام فرمودند: مادر برای پرورش و نگاهداری فرزند مناسب تر است. من ناچار مشغول آسیاب نمودن شدم، از این نظر تأخیر کردم. پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله از علاقه وی به خاندان عزیز خود خرسند شده و در حقّ وی دعا فرمودند. ( 232 )

پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله در شب معراج از هفت آسمان عبور نمودند. در این هنگام به بهشت خطاب شد: خود را به نهایت آراسته و خویشتن را بر آن حضرت عرضه نما! بهشت چنین کرده و خود را به سرور کائنات عرضه نمود. ولی آن بزرگوار به بهشت توجّهی نکردند. بهشت پس از برشمردن اوصاف خویش، عرض کرد: سبب چیست که به من نظر نمی افکنید؟

آن حضرت فرمودند: خود را ستایش نکن که ثمن و بهای تو، بیش از گفتن کلمه «لا اِله اِلاّ اللَّه» نیست؛ بهشت عرض کرد: اگر لایق جناب شما نیستم، مرا به یکی از خادمان خود حواله فرمایید. آن بزرگوار می فرمایند: در ساق عرش بودم (و به زمین نظر افکندم) بلال در دل شب برای انجام نماز شب به مسجد می رفت، به بهشت گفتم که تو را به بلال حواله دادم. بهشت به ناله آمد و گفت: یا رسول اللَّه! مرا به غلام زر خریدی حواله می دهید؟ آن حضرت او را پاسخ داده، به زمین مراجعت نمودند.

پس از مراجعت، بلال خود را به پای مبارک حضرت افکنده و عرض کرد: در من چه نقصانی پدید آمد که مرا به بهشت حواله فرمودید؟ لحظه ای دیدار با شما را با دنیا و آخرت و بهشت معاوضه نخواهم کرد. ( 233 )

بلال در شهر شام در اثر بیماری طاعون در یکی از سال های بین هجدهم و بیست و یکم در سن شصت و سه سالگی از دنیا رفت و در قبرستان باب الصغیر دفن شد. ( 234 )

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

لا یقْدِرُ الخَلایقُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، فَکَما لایقْدِرُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، فَکَذلِکَ لایقْدِرُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله وَ کَما لایقْدِرُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ الرَّسُولِ صلى‌الله‌عليه‌وآله فَکَذلِکَ لایقْدِرُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ الْاِمامِ عليه‌السلام وَ کَما لایقْدِرُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ الْاِمامِ عليه‌السلام کَذلِکَ لایقْدِرُ عَلی کُنْهِ صِفَةِ المُؤْمِنِ». ( 235 )

«پی بردن به کنه صفت خداوند بزرگ، برای هیچ یک از بندگان مقدور نیست و همان گونه که به حقیقت (شناخت) صفت خداوند بزرگ دسترسی ندارند، پی بردن به کنه صفت پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله برای آنان مقدور نیست و همان گونه که به حقیقت (شناخت) صفت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله راه ندارند، پی بردن به کنه صفت امام عليه‌السلام برای آن ها امکان پذیر نمی باشد و همان گونه که به حقیقت (شناخت) صفت امام دسترسی ندارند، پی بردن به کنه صفت مؤمن برای آنان مقدور نیست».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله می فرمایند:

«مَثَلُ المُؤْمِنِ کَمَثَلِ مَلَکٍ مُقَرَّبٍ وَ إِنَّ المُؤْمِنَ اَعْظَمُ حُرْمَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ اَکْرَمُ علیهِ مِنْ مَلَکٍ مُقَرَّبٍ وَ لَیسَ شَی ءٌ اَحَبَّ اِلَی اللَّهِ مِنْ مُؤْمِنٍ تائِبٍ وَ مُؤْمَنَةٍ تائِبَةٍ وَإِنَّ المُؤْمِنَ یعْرَفُ فِی السَّماءِ کَما یعْرِفُ الرَّجْلُ اَهْلَهُ وَ وَلَدَهُ». ( 236 )

«مَثل مؤمن، مثل ملک مقرّب است و حرمت و احترام مؤمن نزد خداوند، از ملک مقرّب نیز بیشتر است و هیچ چیز نزد خداوند از مرد و زن توبه کننده محبوب تر نیست. مؤمن در آسمان ها معروف است و آسمانیان او را می شناسند همانگونه که مرد، زن و فرزندش را می شناسد».

پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله به کعبه نظر افکنده، فرمودند:

«مَرْحَباً بِالْبَیتِ ما اَعْظَمَکَ وَ ما اَعْظَمَ حُرْمَتَکَ عَلَی اللَّهِ! وَاللَّهِ لَلْمُؤْمِنُ اَعْظَمُ حُرْمَةً مِنْکَ، لِاَنَّ اللَّهَ حَرَّمَ مِنْکَ واحِدَةً وَ مِنَ المُؤْمنِ ثَلاثَةً: مالَهُ وَ دَمَهُ وَ اَنْ یظَنَّ بِهِ ظَنَّ السُّوء». ( 237 )

«آفرین بر خانه کعبه، چقدر با عظمتی! و چقدر حرمت تو نزد خداوند بزرگ (و گرامی) است! سوگند به خدا! حرمت مؤمن از تو بیشتر است. زیرا خداوند از تو یک چیز را حرام شمرده و از مؤمن سه چیز را: مال و خونش را و این که نسبت به او کسی سوء ظنّ داشته باشد».

مقداد ( 238 ) - که از حواریون و اصحاب باوفای پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله و از خواص یاران امیرمؤمنان عليه‌السلام بوده - در استقامت و پایداری در دین و ثبات در ایمان سرآمدِ دیگران بود و مانند کوهی استوار در مقابل طوفان ها و رخدادها ایستادگی می نمود و هیچ گاه در قلب او شکّی داخل نگردید.

امام صادق عليه‌السلام به عبدالعزیز قراطیسی فرمودند:

«ای عبدالعزیز! به راستی ایمان را ده درجه است بسان نردبان که از آن پله پله باید بالا رفت. نباید کسی که دو درجه پیموده، به آن که یک درجه پیموده، بگوید: تو ایمان نداری، همین طور تا درجه دهم. کسی را که از خودت در ایمان پایین تر است، ساقط مدان تا آن که از تو بالاتر است، تو را ساقط نکند، هرگاه پایین تر از خودت را بنگری، با او با رفق و نرمی رفتار کن (تا او را به درجه خود برسانی) و آنچه را تاب نمی آورد، بر او تحمیل مکن تا او را بشکنی، که کسی که مؤمنی را بشکند، بر او لازم است جبران نماید. مقداد در درجه هشتم ایمان و ابوذر در درجه نهم و سلمان به درجه دهم ارتقا یافته بود». ( 239 )

هنگامی که پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله به جنگ بدر حرکت نمودند، مقداد عرض کرد: سوگند به خدا! اگر دستور فرمایید که خود را به آتش سوزان بیفکنیم و یا خویشتن را به خار مغیلان بزنیم مخالفت نمی کنیم ما آنچه بنی اسرائیل به موسی گفتند، نخواهیم گفت:

( فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّکَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ ) . ( 240 )

لکن می گوییم شما و پروردگارت برای جنگ تشریف ببرید. پس با دشمن ستیز کنید و ما هم در کنار شما با دشمن می جنگیم.

آنگاه پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله از او تشکر نمودند. ( 241 )

ایمان (4)

پس از شهادت پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله که مسلمانان گروه گروه مرتد شده و از خاندان رسالت روی گردان شدند، او ثابت ماند و از حریم ولایت علوی دفاع نمود. امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«هنگامی که پیامبر از دنیا رفت، مردم همگی مرتدّ شدند و به کفر باز گشتند، مگر سه نفر: سلمان، مقداد و ابوذر... » ( 242 )

و در حدیث دیگری می فرمایند:

«... اگر خواهی بدانی کسی را که پس از پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله هیچ شک نکرد تا از دنیا رفت، مقداد است. او پیوسته شمشیر به دست در حضور امیر مؤمنان عليه‌السلام می ایستاد و چشمانش را در چشم آن حضرت دوخته و در انتظار فرمانش بود که اطاعت نماید». ( 243 )

و نیز می فرمایند:

«پس از پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله هیچ کس باقی نماند جز آن که تکانی خورده و بازگشتی نمود جز مقداد که گویا قلبش قطعه ای از آهن بود». ( 244 )

و لذا آن بزرگوار این چنین او را معرّفی می کند:

«کانَ اَلْمِقْدادُ اَعْظَمَ النَّاسِ اِیماناً تِلْکَ السَّاعَة». ( 245 )

«در آن موقع، مقداد، از جهت ایمان، اعظم مردم بود».

رمیله گوید: در حکومت امیر مؤمنان عليه‌السلام ، به تب شدیدی مبتلا شدم. روز جمعه فرا رسید. از شدّت تب کاسته شد، با خود گفتم: چیزی بهتر از آن نیست که آبی به خود ریزم. غسل کرده و در نماز آن حضرت شرکت نمایم. پس از انجام غسل به مسجد آمدم. هنگام خطبه خواندن امیر مؤمنان عليه‌السلام بار دگر تب عود نمود. چون آن حضرت به فرمانداری تشریف بردند، با ایشان رفتم. حضرتش فرمودند: ای رمیله! به خود می پیچیدی؟

گفتم: آری و جریان خود را به عرض رساندم وگفتم شوق (دیدار و) نماز با شما موجب شد که در مراسم شرکت کنم. آن حضرت فرمودند: ای رمیله!

«لَیسَ مِنْ مُؤمِنٍ یمْرَضُ اِلّا مَرِضْنا بِمَرَضِهِ وَ لا یحْزُنُ اِلّا حُزْنا بِحُزْنِهِ وَ لا یدْعُو اِلّا اَمَّنا لِدُعائِهِ وَ لا یسْکُتُ اِلّا دَعَوْنا لَهُ».

«هیچ مؤمنی بیمار نمی شود جز آن که ما نیز - در اثر بیماری او - مریض می شویم! و محزون نمی گردد، جز آن که - به حزن او - محزون می شویم! دعا نمی کند جز آن که برایش آمین می گوییم و اگر دعا نکرد، ما برایش دعا می کنیم! ».

عرض کردم: ای امیر مؤمنان! خداوند مرا فدایت کند، این برای کسی است که در کنار شماست؟ عدّه ای از مؤمنان در اطراف زمین زندگی می کنند (و در کنار شما نیستند) ! آن حضرت فرمودند:

ای رمیله! «لَیسَ یغِیبُ عَنَّا مُؤْمِنٌ فی شَرْقِ الْاَرضِ وَ لا فِی غَرْبِها».

«هیچ یک از مؤمنان که در شرق و غرب عالم اند، از ما پوشیده نیستند». ( 246 )

امام موسی کاظم عليه‌السلام از پدران خویش روایت می کنند که پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند:

«روز رستاخیز، خدای بزرگ از بنده ای گلایه می کند و می فرماید: بنده ام! چه چیز تو را مانع شد که آن گاه که بیمار شدم، مرا عیادت نکردی؟

پاسخ می دهد: منزّه ای، منزّه ای. تو پروردگار بندگانی! درد و بیماری در تو راه ندارد.

خداوند می فرماید: برادر مؤمنت بیمار شد، تو از او عیادت نکردی! به عزّت و جلالم: «لَوْ عُدْتَهُ لَوَ جَدْتَنی عِنْدَهُ ثُمَّ لَتَکَفَّلْتُ بِحَوائِجکَ فَقَضَیتُها لَکَ وَذلِکَ مِن کِرامَةِ عَبْدِی الْمُؤمِنِ وَ اَنَا الرَّحمانُ الرَّحِیم».

«اگر بنده مومنم را عیادت می کردی، مرا در نزد او می یافتی. آن گاه من خود متکفّل حوایج و خواسته هایت شده، آن ها را برآورده می ساختم و این به خاطر بزرگواری بنده مؤمنم خواهد بود و من رحمان و رحیم هستم». ( 247 )

در شهر مکّه جوانی بود به نام خَبّاب بن اَرَت. وی غلام زنی از قبیله «خزاعه» یا «بنی زهره» بوده، شغل او آهنگری و اصلاح شمشیر بود و در همان روزهای نخستین به پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله ایمان آورد و ششمین مردی بود که مسلمان شد.

مرحوم صدوق روایت می کند که حضرت علی عليه‌السلام فرموده اند:

«سبقت گیرندگان به اسلام پنج نفرند: من از عرب ها، سلمان از ایرانیان، صهیب از رومیان، بلال از حبشی ها و خَبّاب از نبطی ها. ( 248 )

خبّاب از شایستگان و در جنگ بدر و دیگر جنگ ها همراه پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله شرکت می نمود و هنگام هجرت آن حضرت به مدینه، بی درنگ به آن بزرگوار پیوست.

وی در ایمان خود محکم و استوار بود. به هر اندازه او را شکنجه می کردند، استقامت می ورزید و از آیین اسلام دست بر نمی داشت.

کفّار قریش آتش بر می افروختند و او را بر آن می کشیدند تا آن که پشت او از گوشت صاف می گشت و گاهی زره آهنین بر تنش کرده، هنگام شدّت گرمای آفتاب، روی ریگ های مکّه می کشاندند تا از فشار حرارت هوا و آهن و ریگ ها به ستوه آید و از دین اسلام دست بردارد. ولی او استقامت ورزیده، شکیبایی می نمود و تا پایان عمر نیز آثار شکنجه ها و سوختگی در پشت او نمایان بود.

قریش هنگامی که استقامت او را دیدند، هیزمی افروخته، به صورت آتش سرخ در آمد. بدنش را برهنه کرده و از پشت بر روی آتش ها خواباندند. خبّاب گوید: در این هنگام، مردی از قریش پیش آمد و پای خود را روی سینه ام گذارد و آن قدر نگه داشت تا گوشت بدنم آتش را خاموش کرد.

و از شعبی نقل است که وی در برابر شکنجه مشرکان استقامت می کرد و حاضر نبود از ایمان خود دست بردارد. مشرکان چون چنین دیدند، سنگ هایی را داغ کرده و پشت او را آن قدر به آن سنگ ها فشار دادند که گوشت های پشت او آب شد.

عمر در زمان خلافتش او را دیدار کرد، پرسید چگونه تو را شکنجه می دادند؟ گفت: پشتم را نگاه کن، چون عمر پشت او را دید، گفت: تاکنون پشت احدی را این گونه ندیده ام.

مشرکان علاوه بر آزارهای بدنی تا می توانستند از نظر مالی نیز به خبّاب زیان وارد می ساختند. بنابر نقل مرحوم طبرسی ( 249 ) او که مردی ثروتمند بود ( 250 ) از عاص بن وائل پولی طلب داشت. پس از آن که مسلمان شد، نزد وی آمده، طلب خود را درخواست نمود، عاص به او گفت: طلب تو را نمی دهم تا از دین محمّد دست برداری و به او کافر شوی. وی پاسخ داد: هرگز به او کافر نمی شوم تا زمانی که بمیری و در روز رستاخیز مبعوث گردی. عاص گفت: باشد تا آنگاه که من محشور شدم و به مال و فرزندی رسیدم، طلب تو را می پردازم. به دنبال آن، آیه 77 سوره مریم نازل شد.

خبّاب گوید: هنگامی که شکنجه کفّار قریش زیاد شد، نزد رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله آمدم. در حالی که آن حضرت در سایه خانه کعبه خوابیده بود، عرض کردم: آیا از خداوند درخواست نمی کنی که ما را از این گرفتاری نجات دهد؟ آن حضرت نشستند و در حالی که صورت مبارکشان برافروخته و سرخ شده بود. فرمودند:

«آنان که پیش از شما بودند (به اندازه ای بردبار و شکیبا بودند که) گاهی زمین را حفر کرده، ایشان را در زمین می کردند، ارّه بر سرشان می گذاشتند و با شانه های آهنین گوشت، استخوان و رگ های بدنشان را شانه می کردند، ولی آن ها از دین دست برنمی داشتند. خداوند اسلام را چنان نیرو خواهد داد که مردم سواره سواره از صنعا تا حضرالموت می روند و جز خدا از کسی هراسی ندارند».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله با خبّاب - که آهنگر بود و شمشیر می ساخت - انس و الفت بسیاری داشت و پیش او می آمد. این خبر را به بانویی که صاحبش بود، دادند: وی آهنی را می گداخت و روی سر خبّاب می گذارد و بدین ترتیب می خواست که خبّاب را از معاشرت با آن حضرت و پذیرفتن اسلام باز دارد.

روزی شکایت آن زن را به پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله کرد. آن حضرت، درباره او دعا کرده، فرمودند: «اَللَّهُمَّ انْصُرْ خَبَّاباً = خدایا! خبّاب را یاری کن! ». پس از آن، آن زن به درد سر شدیدی مبتلا شد که از شدّت درد همچون سگان فریاد می زد و در آخر به او گفتند: برای آرام شدن این درد، آهن را داغ کرده بر سرت بگذار! از آن پس خبّاب پاره ای آهن داغ می نمود و بر سر او می گذاشت.

خبّاب در جنگ نهروان، در خدمت امیر مؤمنان عليه‌السلام بود و به گفته برخی، هنگام جنگ صفین خبّاب بیمار بود و به همین جهت، نتوانست در جنگ عليه‌السلام شرکت نماید و در همان بیماری در سال 37 ه ق در شهر کوفه در غیاب آن حضرت از دنیا رفت. ( 251 )

امیر مؤمنان و سالار فرهیختگان کنار قبرش این چنین فرمودند:

«خدای رحمت کند خَبّاب را که از روی میل و رغبت به اسلام روی آورد. و از روی فرمانبرداری، هجرت نمود و به مقدار کفایت قناعت کرد و از خداوند راضی و خشنود بود و مجاهد زیست نمود».

و در ادامه فرمودند:

«طُوبی لِمَنْ ذَکَرَ الْمَعادَ وَ عَمِلَ لِلْحِسابِ وَ قَنِعَ بِالْکَفافِ وَ رَضِی عَنِ اللَّهِ».

«خوشا به حال کسی که به یاد معاد و روز رستاخیز باشد و برای حساب، کار (و بندگی) کند و به اندازه کفایت قانع و از خداوند راضی و خشنود باشد». ( 252 )

پسرش عبداللَّه، یکی از یاران ودوستان امیر مؤمنان عليه‌السلام بود و هنگامی که خوارج به نهروان آمدند، از طرف امیر مؤمنان عليه‌السلام حاکم نهروان بود و سرانجام توسط خوارج به شهادت رسید.

در مورد کیفیت شهادتش نوشته اند: خوارج که به سوی نهروان می رفتند، با عبداللَّه - که به همراه همسر حامله اش می رفت و قرآن در گردن داشت - روبرو شدند. گفتند: تو کیستی؟ گفت: بنده مؤمن به خدا. گفتند: نظرت درباره علی چیست؟

فرمود: او امیر مؤمنان و نخستین مؤمن به خدا و رسول اوست، گفتند: اسم تو چیست؟ گفت: عبداللَّه بن خبّاب، گفتند: پدر تو همان صحابی پیامبر است؟ گفت: آری، گفتند حدیثی را که از پدرت و او از پیامبر شنیده است، برای ما نقل کن! فرمود: پدرم نقل کرد که پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند:

«پس از من، فتنه ای رخ می دهد که قلب مؤمن در آن می میرد، شب را با ایمان می خوابد و روز کافر می شود».

گفتند: آنچه در گردن داری، به ما دستور می دهد تا تو را به قتل رسانیم!

فرمود: آنچه را قرآن زنده کرده، زنده کنید! آنچه را قرآن میرانده، شما هم بمیرانید. گفتند: تو را به گونه ای می کشیم که تاکنون کسی را چنان نکشته ایم و دست و پای او را بسته، همراه زن باردارش زیر درخت خرمایی آوردند و کنار نهر آب بسان گوسفند سر بریدند.

به این اکتفا نکردند، همسر او را نیز به قتل رساندند. شکم او را دریدند و فرزند در شکم او را نیز سر بریدند و سه زن دیگر را نیز که یکی از آنان صحابی و نام او «اُمّ سنان» بود، کشتند!

شگفت آن که در این میان، یکی از آن ها خرمایی که از درخت افتاده بود، به دهان نهاد، آنان بر سر او فریاد زدند که این مال مردم است! او خرما را از دهان بیرون انداخت! مردی از آن ها نیز خوکی که متعلّق به یکی از مسیحیان بود، کشت، به او گفتند که این عمل فساد در زمین است! آنان برای بهره گیری از میوه درخت خرمایی، به صاحب آن پیشنهاد کردند که بهای آن را بگیرد، او میوه درخت خود را به آن ها بخشید، ولی نپذیرفتند و گفتند: حتماً باید بهای آن را بپذیری. در این هنگام فریاد مسیحی بلند شد که شما از ریختن خون مردی چون عبداللَّه هراس ندارید، امّا از خوردن میوه درختی که صاحب آن راضی است، خوداری می کنید. ( 253 )

برخی می نویسند: هنگامی که عبداللَّه این پرهیز و احتیاط را از آن ناآگاهان دید، به آن ها فرمود: اگر شما راست می گویید، به نظر من نباید از طرف شما به من صدمه ای برسد، زیرا به خدا سوگند! من در اسلام بدعتی نگذارده و کار خلافی انجام نداده ام و من شخص مؤمنی هستم و شما مرا امان دادید و گفتید: ترسی بر تو نیست. ولی آن ها به سخن عبد اللَّه گوش نداده، او را سر بریدند. ( 254 )

ابن ابی الحدید نیز به عنوان خبرهای شنیدنی می نویسد: اینان در راه که می رفتند، به دو مرد یکی مسلمان و دیگری نصرانی برخوردند. مسلمان را کشتند و نصرانی را رها کردند و گفتند: در تحت ذمّه مسلمانان است و باید حفظ شود! ( 255 )

آری! اگر انسان از نعمت باطنی عقل بهره نگیرد و چراغ عقل را در وجود خود خاموش کند و از علم و آگاهی بهره ای نداشته باشد و بر حماقت و خودبینی خود اصرار ورزد، سرنوشتی جز این برای او انتظار نمی رود.

جوانان عزیزِ ولایت مدار، توجّه دارند که مردان فضیلت، مؤمنان پرهیزکار و سلحشوران جبهه حق با بصیرت و همت و تلاشی پی گیر و با تحمل شدیدترین رنج ها و سخت ترین شکنجه ها عمر خویش را در راه اعتلای کلمه توحید و ایمان رقم زدند و برای غرس درخت ایمان در وجود خود و دیگران و به ثمر رسانیدن و کمال آن از هیچ کوششی دریغ نکردند.

اینک ما نیز باید باور کنیم که اولاً: دنیا گذرگاهی بیش نیست امروز یا فردا پیک اجل سر می رسد و همه آمال و آرزوها، هوا و هوس ها و آنچه را که ما آن را خوشی و راحتی می پنداریم در کام مرگ فرو می برد.

ثانیاً: توجه داشته باشیم که آنچه همیشه جاوید و پابرجا خواهد بود تنها ایمان و حقیقت و هر عملی است که رنگ و بوی الهی داشته باشد.

ثالثاً: تلاش های انسانی و فعالیت های مذهبی و اخلاقی آن گاه ثمربخش خواهد بود که با هدف پاک و انگیزه خالص و در مسیر پاک سازی درون از آلودگی ها و رذائل اخلاقی صورت پذیرد و گرنه نتیجه ای به بار نیاورده، بسان افشاندن بذری است گرانبها در زمینی نامساعد که سودی حاصل نمی گردد و زحمات بیهوده از دست می رود.

ایمان (5)

اینک با توجه به این واقعیت هاست که باید فرصت را غنیمت شمرده، مردانه در راه رسیده به ایمان و حقیقت از هیچ کوششی فروگذار نکنیم و با سرمشق و الگو قرار دادن مجاهدت های آن عزیزان همیشه جاوید و تضرّع و زاری به درگاه پروردگار متعال و دراز نمودن دست گدایی به سوی پیشوایان معصوم، درخت ایمان را که ثمره آن جز اندیشه نیکو و عمل صالح نیست در سویدای نفس و اعماق جان بارور سازیم و بدانیم که انسان عصر حاضر بیش از هر زمانِ دیگر نیازمند ایمان و رشد اخلاقی و تعالی روحی و اعتلای معنوی است.

و نیز سزاوار است به هنگام شعله ور شدن آتش هواها و هوس ها و آن گاه که آتش شهوت وجودمان را فرا می گیرد خدای بزرگ و آفریدگار جهان را حاضر و ناظر خود بدانیم و در مقابل طوفان ها و امواج بی بند و باری و افسار گسیختگی و هوس های سرکش، استقامت ورزیم و با الگو قرار دادن زندگانی سراسر افتخار آن عزیزان بی بدیل و در نظر گرفتن مبارزات و تحمل فشارهای ایشان، جهاد مقدس با نفس و گام نهادن در مسیر سیر و سلوک را سر لوحه زندگی خود قرار داده، آتش هواها و شهوت ها را خاموش نماییم، تا نور ایمان در وجودمان خاموش نگشته، پیوسته بر ایمان و حقیقت ما افزوده گردد، باشد که در تاریکی ها و ظلمت های عصر حاضر همانند آن عزیزان چراغی پرفروغ و ستاره ای درخشان فرا راه آیندگان باشیم.

آثار ایمان و نشانه های مؤمن

ایمان، جامع همه خوبی ها، همه کمالات، همه فضایل و کلید کسب همه صفات پسندیده و خوی های کریمانه ونیکی های رفتاری است و تنها در سایه ایمان است که انسان می تواند مرزهای بندگی ها و اسارت ها وظلمت ها را درنوردد و به اوج قلّه انسانیت برسد.

ایمان، آن چنان روح و روان را نیرومند می سازد که انسان را برای روبرو شدن با پیچیده ترین و سخت ترین مشکلات، آماده می سازد و در آن صورت آدمی هرگز دچار ضعف و سستی و زبونی نمی گردد.

ایمان، غرایز را تعدیل و تمایلات حیوانی را کنترل و به بسیاری از جنایات، جرایم و دردهای ناگوار فردی و اجتماعی پایان داده و موجب حسن روابط اجتماعی است. پیامبران الهی و رهبران آسمانی، تنها به انگیزه ایمان مردم را به پاکی و درستی سوق داده و از خوی حیوانی و کارهای ناشایست پرهیز داده اند.

ایمان، باطن را نورانی و تیرگی های صفات ناپسند و رذایل اخلاقی را به تدریج از صفحه دل می زداید و اکثر بیماری های عصبی و روانی را که ناشی از ناراحتی های روحی است، از بین می برد.

حقیقت ایمان نیز همانند فضایل و کمالات دیگر دارای مراتب و درجات مختلفی بوده و قابل نقصان و ازدیاد است و انسان به هر اندازه بیشتر و افزون تر به سوی ایمان و معنویت اوج گیرد، به همان اندازه، آرامش، اطمینان، ثبات، استقامت، شکیبایی، امنیت و سایر فضایل در او بیشتر می شود و در نتیجه به خدا و رسول و اولیای حضرت حق نزدیک تر می گردد.

در مقابل، هر اندازه فروغ ایمان در انسان کم رنگ تر شود، به همان اندازه ظلمت، تزلزل، ناامنی و سایر رذایل در او بیشتر شده و هوا و هوس بر روح و جان او بیشتر حاکم می شود.

خداوند بزرگ می فرماید:

( إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِیتْ عَلَیهِمْ آیاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً وَعَلَی رَبِّهِمْ یتَوَکَّلُونَ ا الَّذِینَ یقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ ینفِقُونَ ا أُوْلَئِکَ هُمْ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ ) . ( 256 )

«مؤمنان همان کسانی اند که آن گاه که خدا یاد شود، دل هایشان بترسد و هرگاه آیات او بر آنان خوانده شود، ایمانشان افزون گردد و تنها بر پروردگارشان توکّل می کنند. همانان که نماز را به پا می دارند و از آنچه به ایشان روزی داده ایم انفاق می کنند. آنان تنها مؤمنان حقیقی هستند. برای آنان نزد پروردگارشان درجات و آمرزش و روزی نیکو؛ (مستمر، بی نقص و عیب) خواهد بود».

در این آیات، به پنج صفت برجسته مؤمنان اشاره شده است که با توجّه به جنبه های معنوی و باطنی و جنبه های علمی و خارجی آن ها، ارتباط با خدا و پیوند با خلق خدا را مستحکم می نماید.

( وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ یأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَینْهَوْنَ عَنْ الْمُنکَرِ وَیقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَیطِیعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُوْلَئِکَ سَیرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ ) . ( 257 )

«مردان و زنان باایمان، ولی (یار و یاور و دوستان) یکدیگرند، امر به معروف و نهی از منکر می کنند و نماز را برپا می دارند و زکات را می پردازند و از خدا و پیامبرش اطاعت می نمایند، خداوند به زودی آن ها را مشمول رحمت خویش قرار می دهد، خداوند توانا و حکیم است».

در این آیه نیز به پنج نشانه از علایم مردان و زنان باایمان اشاره شده است.

( قَدْ اَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ا اَلَّذینَ هُمْ فی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ ا وَ الَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ ا وَ الَّذِینَ همْ لِلزَّکاةِ فاعِلُونَ ا وَ الَّذینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ... ا و الَّذِینَ هُمْ لِاَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ ا وَ الّذِینَ هُمْ عَلی صَلَواتِهِمْ یحافِظُونَ ) . ( 258 )

«بی شک مؤمنان رستگار شدند. همانان که در نمازشان خشوع دارند و آنان که از لغو و بیهوده روی گردانند و آن ها که زکات می پردازند و کسانی که پاکدامنند و دامان خود را از بی عفّتی حفظ می کنند...

و آنان که امانت ها و پیمان خود را رعایت می کنند و آن ها که بر نمازهایشان مواظبت می نمایند».

نخستین آیات سوره، بیانگر اوصاف مؤمنان برگزیده است و جنبه های مختلف زندگی فردی و اجتماعی، مادی و معنوی آنان را تحت پوشش خود قرار داده که به کارگیری این اوصاف موجبات فلاح و رستگاری مؤمنان را فراهم می آورد.

آنان در نماز خاشعند و نیز تمام حرکات و خطوط زندگی شان حساب شده است و از بیهوده گویی، بیهوده کاری و افکار بی اساس روی گردانند. علاوه بر دادن زکات اموال خود، پاکدامن و امانت دارند، و بالاخره از ویژگی های آنان محافظت بر نمازهاست.

جالب این که نخستین ویژگی آن ها، خشوع در نماز و آخرین نشانه آن ها، محافظت بر نماز ذکر شده است. زیرا نماز مهمترین عبادت و وسیله ملاقات قرب با پروردگار، معراج مؤمن، سَنبل رابطه خلق با خالق، وسیله راز و نیاز و دعا و ذکر و استغفار، جبران کننده کاستی ها و موجب آمرزش گناهان است.

اینکه در قرآن بیش از چهل مورد، ایمان و عمل صالح در کنار یکدیگر آمده است؛ بی شک حامل این پیام است که ایمان، آن گاه ثابت و مؤثّر خواهد بود که با عمل شایسته همراه و هم دوش باشد. و ایمان بدون عمل شایسته، ثمره و بهره مطلوب را در پی نداشته، بلکه اصل ایمان نیز در معرض زوال و نابودی قرار گرفته، بسا ریشه آن در وجود آدمی خشک گردد.

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«سزاوار است که مؤمن دارای هشت خصلت باشد: وقار و متانت به هنگام بروز شداید و گرفتاری های سخت؛ شکیبایی به هنگام بلاها؛ سپاسگزاری در نعمت و گشایش؛ قانع بودن به آنچه خدا روزی نموده است؛ به دشمنان ستم روا نمی دارد و سربار دوستان نمی باشد؛ خود در رنج و زحمت بوده و مردم از ناحیه او در آسایش اند.

به راستی علم و دانش، خلیل و دوست مؤمن؛ بردباری، وزیرش؛ عقل و خرد، فرمانده سپاه او؛ نرمی و مدارا، برادرش و نیکی و احسان، پدر او می باشد». ( 259 )

امام صادق عليه‌السلام از پدر گرامی خود از امیر مؤمنان نقل می کند که فرمودند:

«اَلاِیمانُ لَهُ اَرْکانٌ اَرْبَعَةٌ: اَلْتَّوَکُّلُ عَلَی اللَّهِ وَ تَفْوِیضُ الْاَمْرِ اِلی اللَّهِ وَالرِّضا بِقَضاءِ اللَّهِ والتَّسْلِیمُ لاَمْرِ اللَّهِ عزّوَجَلَّ». ( 260 )

«ایمان دارای چهار رکن و پایه است: توکّل بر خداوند، تفویض و واگذاری امور به خدا، خشنود بودن به قضای الهی و تسلیم در برابر فرمان خدای بزرگ».

امام رضا عليه‌السلام می فرمایند:

«در یکی از جنگ ها گروهی را به حضور رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله بردند، پرسیدند: اینان کیستند؟

عرض شد: ای رسول خدا! اینان مؤمنانند؛ سؤال کردند: ایمان شما در چه پایه است؟

پاسخ دادند: شکیبایی به هنگام گرفتاری، سپاسگزاری در نعمت و گشایش و خشنودی نسبت به قضای الهی.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند:

حُلَماءٌ عُلَماءٌ کادُوا مِنَ الْفِقْهِ اَنْ یکُونُوا اَنْبیاءَ، اِنْ کُنْتُمْ کَما تَصِفُونَ فَلا تَبْنُوا ما لا تَسْکُنُونَ وَلا تَجْمَعُوا ما لا تَاْکُلُونَ واتَّقُوا اللَّهَ الَّذی اِلَیهِ تُرجَعُونَ». ( 261 )

«اینان بردباران و خویشتن داران و عالمانی هستند که از کثرت آگاهی در دین، نزدیک است از پیامبران باشند! اگر چنانید که ادّعا می کنید، آن چه را که در آن سکونت نمی کنید، نسازید و آن چه را که نمی خورید، جمع نکنید و نسبت به خدایی که به سوی او بازگشت خواهید کرد، تقوا پیشه نمایید».

بی شک دامنه آثار ایمان بسیار گسترده است. هر اندازه روح ایمان تقویت شود به همان نسبت آثار مثبت آن افزایش می یابد، در مقابل عدم برخورداری از این نعمت بزرگ الهی، پیامدهای نگران کننده ای بر زندگی فردی و اجتماعی افراد به جای خواهد گذاشت و باید گفت: ادّعای ایمان بدون کسب فضایل و کمالات نفسانی و بدون پایبندی به دستورات الهی، گزاف است. چرا که ایمان در حقیقت، زمینه ساز همه خوبی ها و نیکی ها و اعمال شایسته است و با نبود خوبی ها و اعمال شایسته، مسلماً ایمانی در کار نخواهد بود.

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«اِنَّمَا المُؤْمِنُ الَّذی اِذا غَضِبَ لَمْ یخْرِجْهُ غَضَبُهُ مِنْ حَقٍ  وَ اِذا رَضِی لَمْ یدْخِلْهُ رِضاهُ فی باطِلٍ وَ اِذا قَدِرَ لَمْ یاْخُذْ اَکْثَرَ مِمَّا لَهُ (مِنْ مالِهِ) ». ( 262 )

«منحصراً مؤمن کسی است که چون به خشم آید، غضب او را از حق خارج نمی سازد و هر گاه راضی گردد، خشنودی او را در باطل وارد نمی کند و هر گاه قدرت یابد، بیشتر از حقّ خود نگیرد».

و نیز می فرمایند:

«اَلْمُؤْمِنُ مَنْ طابَ مَکْسَبُهُ وَ حَسُنَتْ خَلِیقَتُهُ وَ صَحَّتْ سَرِیرَتُهُ وَ اَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مالِهِ وَ اَمْسَکَ الْفَضْلَ مِنْ کَلامِهِ و کَفَی النَّاسَ شَرَّهُ وَ اَنْصَفَ النَّاسَ مِن نَفْسِهِ». ( 263 )

«مؤمن کسب او حلال، اخلاقش نیکو، و باطنش سالم باشد؛ زیادی مالش را انفاق می کند، از زیاده گویی خودداری کند، مردم را از شرّ خود باز دارد (و از شرّ او محفوظ باشند) نسبت به مردم، از خود انصاف به خرج دهد و به آن ها حق بدهد».

امام باقر عليه‌السلام نقل می کنند که رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند:

«اَلا اُنَبِّئُکُمْ بِالْمُوْمِنِ؟ مَنِ ائْتَمَنَهُ المُؤْمِنُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ اَمْوالِهِمْ. اَلا اُنَبِّئُکُمْ بِالْمُسْلِمِ؟ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمُونَ مِنْ لِسانِهِ وَ یدِهِ. و الْمُهاجِرُ مَنْ هَجَر السَّیئاتِ وَ تَرَکَ ما حَرَّمَ اللَّهُ. وَ الْمُؤْمِنُ حَرامٌ عَلَی المُؤْمِنِ اَنْ یظْلِمَهُ اَوْ یخْذُ لَهُ اَوْ یغْتابَهُ اَوْ یدْفَعَهُ دَفْعَةً». ( 264 )

«مؤمن را به شما معرّفی نکنم؟ مؤمن کسی است که مؤمنان او را بر جان و مال خود امین دانند. مسلمان را برای شما معرّفی نکنم؟ مسلمان کسی است که مسلمان ها از زبان و دست او به سلامت باشند. و مهاجر کسی است که بدی ها و گناهان را کنار گذارد و حرام الهی را ترک نماید.

بر مؤمن حرام است که نسبت به مؤمن ستم روا دارد، یا او را واگذارد، یا او را غیبت کند و یا او را دفعتاً از خود براند».

بنابراین مؤمن در میان مردم به امانتداری و درستکاری مشهور است. او به دستورات الهی پایبند بوده و کوچک ترین انحرافی در وجود و افکار و گفتارش وجود ندارد و از نظر اخلاق و رفتار در سلامت کامل به سر می برد و از هر گونه افراط و تفریط به دور است و از ویژگی های او آن است که جزئی ترین اعمال و رفتار خود را مورد مطالعه و دقّت قرار می دهد. امیال و هوس های خود را نیز کنترل کرده و به تمام معنی در تمام زمینه ها به احکام شرع ملتزم است.

امام حسن مجتبی عليه‌السلام ضمن سخنرانی خود فرمودند:

«ای مردم! شما را از حال برادر خود ( 265 ) که در نظرم از همه مردم بزرگ تر بود، آگاه می سازم و بالاترین چیزی که او را در نظرم از همه مردم بزرگ تر نموده بود، پستی و حقارت دنیا نزد اوست؛ او همیشه از تسلّط شکمش خارج بود، (عنانش به دست شکمش نبود) از این رو چیزی را که نداشت، نمی خواست و اگر به دست می آورد (در استفاده و میل به آن) زیاده روی نمی کرد و نیز از تسلّط (شهوت) دامن خارج بود، از این رو، به خاطر دامنش، زمینه سبکی عقل و رأی خود را فراهم نمی آورد و هرگز نادانی بر او تسلّطی نداشت، و لذا برای بهره گیری دست خود را جز جانب شخص با اطمینان دراز نمی کرد.

هیچ گاه میل به مشتهیات نفسانی نداشت و خشمناک و ناراضی و دلتنگ از دیگران نبود؛ بیشتر ساعات عمرش را سکوت اختیار می کرد و اگر گاهی سخن می گفت، بر گویندگان غلبه می نمود؛ هیچ گاه وارد جدال و ستیزه نمی شد؛ در دعوا شرکت نمی کرد؛ دلیل و برهانی نمی آورد تا آن که نزد قاضی بیاید؛ هیچ گاه از برادرانش غفلت نمی کرد و چیزی را بدون آن ها به خود اختصاص نمی داد؛ همیشه ضعیف بود و مردم ناتوانش می شمردند، ولی چون پایمردی و زمان کوشش پیش می آمد، (بسان) شیر خشمگین بود؛ کسی را به کرداری که عذرخواهی از آن ممکن است، سرزنش نمی کرد تا عذرخواهی حاصل گردد.

پیوسته آن چه را (به دیگران) می گفت، خودش انجام می داد (بلکه) آن چه را که نمی دانست کدام یک بهتر است، هر یک را که به هوای نفس نزدیک تر می دید، آن را مخالفت می نمود؛ بیماری و دردش را جز به کسی که امید بهبودی از او داشت، اظهار نمی کرد، و جز با کسی که امید خیرخواهی داشت، مشورت نمی نمود؛ هیچ گاه از دیگران دلتنگ، ناراضی و خشمناک نمی شد و نیز شکایت نمی کرد؛ میل به مشتهیات نداشت؛ انتقام نمی گرفت؛ و از مکر دشمن (درونی و بیرونی) غافل نبود.

بر شما باد به این خُلق های کریمانه، اگر می توانید همه آن ها را به دست آورید و اگر به همه آن ها توانایی ندارید، فرا گرفتن اندک از فروگذاری بسیار برتر است. «وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللَّهِ (که بدون یاری و عنایت رحیمانه پروردگار متعال، امکان پذیر نیست.) » ( 266 )

اساساً از ویژگی های بارز تربیت اسلامی آن است که؛ فقط به یک بعد یا چند بعد از ابعاد وجودی انسان نظر ندارد، بلکه به تمام ابعاد وجودی انسان، مادی و معنوی، فردی و اجتماعی توجّه خاص و عنایت ویژه دارد. حتی به پرورش چند فضیلت در آدمی اکتفا نمی کند و انسان کامل را کسی معرّفی می کند که دارای همه فضایل و کمالات باشد.

بنابراین رعایت همه جانبه وظایف انسانی و الهی و توجّه به همه جهات و ابعاد وجودی و پرهیز از هرگونه یک جانبه نگری از اهمّ وظایف است.

انسان مؤمن باید سعی و کوشش نماید تا در صورت امکان و در حد اعلا نظیر حضرت سلمان از همه کمالات معنوی و فضایل انسانی برخوردار باشد؛ و در صورت عدم دسترسی و عدم امکان به کسب خُلق های کریمانه، لااقل سعی کند به هر اندازه که برای او امکان دارد، آن را فراهم آورد.

امام باقر عليه‌السلام می فرمایند: از پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله درباره خیار عباد و برترین بندگان سؤال شد، پاسخ دادند:

«اَلَّذِینَ اِذا اَحْسَنُوا اسْتَبْشَرُوا وَ اِذا اَساءُوا اسْتَغْفَرُوا وَ اِذا اُعْطُوا شَکَرُوا وَ اِذَا ابْتُلُوا صَبَرُوا وَ اِذا غَضِبُوا غَفَرُوا». ( 267 )

«آنان که چون نیکی کنند، شاد شوند و هر گاه بدی مرتکب شوند، آمرزش خواهند و آن گاه که به آن ها عطایی شود، سپاسگذاری نمایند واگر به بلایی مبتلا شوند، شکیبایی کنند و هر گاه غضب نمایند، در گذرند».

امام رضا عليه‌السلام مؤمن را این گونه معرفی می کنند:

«مؤمن، مؤمن (حقیقی) نخواهد بود تا آن که سه خصلت در او باشد: روشی از پروردگار و روشی از پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله و روشی از ولی و امام عليه‌السلام ؛

امّا روش پروردگار؛ نگهداری راز خویشتن است؛ خدای بزرگ می فرماید: « (خداوند) عالم به غیب و نهان است و کسی را بر غیب خود آگاه نمی سازد، جز پیامبری را که او را بپسندد و از او خشنود باشد. ». ( 268 )

امّا روش پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله ؛ با مردم مدارا کردن است که خدای بزرگ پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله را به مدارا نمودن با مردم فرمان داده و فرموده است:

«گذشت را پیشه کن و به نیکی فرمان ده.. ». ( 269 )

امّا روش ولی و امام عليه‌السلام ؛ شکیبایی هنگام سختی و زیان دیدن است». ( 270 )

امام باقر عليه‌السلام می فرمایند:

«اَلْمُؤْمِنُ اَصْلَبُ مِنَ الْجَبَلِ، اَلْجَبَلُ یسْتَقَلُّ مِنْهُ وَ المُؤْمِنُ لا یسْتَقَلُّ مِنْ دِینِهِ شَی ءٌ». ( 271 )

«مؤمن از کوه محکم تر (و استوارتر) است. زیرا از کوه کاسته می شود، ولی از دین مؤمن چیزی بر گرفته نشود».

معاویه با خواص اصحاب خود درباره مالک اشتر - که چگونه از حضرت علی عليه‌السلام روی گردان شود - مشورت نمود، آنان گفتند: برای او هدیه و جایزه بفرست شاید به طرف تو آید و یا لا اقل از دشمنی با تو دست بردارد تا از شرّ او آسوده گردی. معاویه این را پسندید و صد ظرف مملو از عسل مصفّا که با زعفران مخلوط بود و در میان هر ظرفی از عسل ها کیسه ای که هزار اشرفی از طلای سرخ (که بسیار گرانبها و کم یاب است) قرار داد و نامه ای به مالک اشتر نوشت و توسط یکی از افراد مورد اعتمادش نزد او فرستاد.

هنگامی که هدیه ها به درِ خانه مالک آوردند وی در محضر امیر مؤمنان عليه‌السلام بود، حضرت به مالک فرمود: برخیز که معاویه برایت هدیه فرستاده و مقدار هدایا را برایش فرمودند! او به خانه آمد دید همانگونه که سالار مؤمنان فرموده اند هدایایی برای او فرستاده اند. به دخترش صفیه - که از عمرش پنج سال گذشته بود - فرمود: این هدیه از کیست و از کجا آمده؟ صفیه گفت: فرستنده این ها، نامه ای هم ارسال نموده و نامه را به دست پدر داد. مالک نامه را باز نمود، در آن چنین نوشته بود:

«بسم اللَّه الرحمان الرحیم. این نامه از معاویة بن ابی سفیان به سوی مالک اشتر است. امّا بعد؛ این هدیه را سوی تو فرستادم و اقتدا نمودم به گفتار پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله که فرمود:

«إِنَّ الْهَدِیةَ تُقَرِّبُ الصَّداقَةَ وَ تُذْهِبُ الضَّغِینَةَ وَ الْبَغْضاءَ وَ تُوصِلُ إِلَی الْمَحَبَّةِ. » ( 272 )

از تو خواهش می کنم که با علی مساعدت و همراهی ننمایی و او را بر ضرر ما یاری نکنی و خود و قوم خویش را از مخالفت با من باز داری. زیرا که قوم تو فرمانبردار و مطیع تو می باشند و اگر بخواهی با من همراهی و مساعدت کنی و در نزد من آیی از من نسبت به خودت آنچه را که چشمان تو روشن و قلبت خوشحال گردد بنگری، پس چنین کن. و السلام. ».

هنگامی که مالک از مضمون نامه مطّلع شد آن را به زمین انداخت و رو به دخترش صفیه نموده، فرمود: ای دخترم! آیا نمی نگری آنچه را که معاویه برای ما هدیه فرستاده که دست از دوستی حضرت علی عليه‌السلام برداشته و به جانب او روی آوریم؟ ای دخترم! تو در این باره چه می گویی؟ صفیه - که انگشت خود را به آن عسل آلوده و در دهان نهاده بود - پس از شنیدن، انگشت خود را از دهان بیرون آورد و آنچه را از عسل چشیده بود با آب دهان بیرون انداخت و این اشعار را خواند:

أَ بِالْعَسَلِ الْمُصَفّی یابْنَ هِنْدٍ

نَبِیعُ عَلَیکَ اِسْلاماً وَ دِیناً

فَلا وَ اللَّهِ لا نَرْضی بِهذا

وَ مَوْلانا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینا...

«ای پسر هند جگر خوار! آیا اسلام و دین خود را با عسل مصفای تو معامله می کنیم؟! »

«سوگند به خدا! به این امر راضی نمی شویم در حالی که مولای ما امیر مؤمنان است. » ( 273 )

نظیر آن به ابو الاسود دئلی و دختر پنج یا شش ساله اش نسبت داده اند که روزی معاویه برای ابو الاسود مقداری حلوا و هدیه ای فرستاد که دل او را به دست آورد و قلبش را از دوستی حضرت علی عليه‌السلام خالی کند. دختر ابو الاسود لقمه ای از آن برداشته در دهان گذاشت. ابو الاسود به او گفت: دخترم! دور بینداز، این زهری است که معاویه می خواهد به وسیله آن ما را فریب دهد و از امیرمؤمنان عليه‌السلام دور سازد. دخترک فرمود:

«قَبَّحَهُ اللَّهُ، یخْدِعُنا عَنِ السَّیدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ، تَبّاً لِمُرْسِلِهِ وَ آکِلِهِ. »

«خداوند صورت او را زشت نماید، می خواهد به وسیله حلوایی شیرین و زغفرانی ما را از سید پاک و بزرگوار بفریبد! مرگ بر فرستنده و خورنده آن باد»

و دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود قی نمود آنگاه اشعاری نظیر اشعار دختر مالک سرود. ( 274 )

و امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«اَلْمُوْمِنُ حَسَنُ الْمَعُونَةِ خَفِیفُ الْمَؤُونَةِ جَیدُ الْتَدْبِیرِ لِمَعِیشَتِهِ، لا یلْسَعُ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَینِ». ( 275 )

«یاری کردن مؤمن نیکو، مؤونه و خرج او سبک؛ و زندگیش را نیکو اداره می کند؛ وی از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود. (بلکه در دفعه اول عبرت می گیرد.) ».

برادر! سرورم! راه، بسی سخت و دشوار و خطرناک، غفلت و خواب ما، بسی گران و ادّعای ما، گزاف و دور از حقیقت! از همه بدتر آن که برخی راه تفریط پیش گرفته و منکر همه فضایل و حقایق می شوند و به همان ظواهر اکتفا می کنند! غافل از اینکه انسانِ منهای ارزش های معنوی، انسان نیست و بسنده کردن به اعمال ظاهری و توجّه نداشتن به سیر و سلوک و فضایل انسانی و صفات نیک نفسانی؛ در حقیقت پایمال نمودن اهداف والای پیامبران و اولیای الهی و محرومیت ابدی از کمال واقعی و انسانیت انسان است.

گروهی هم راه افراط پیموده، کمال و فضیلت را در خواب و مکاشفه خلاصه کرده، به اصطلاح سوراخ دعا را گم کرده اند. اینان نه تنها از فیض عظمای برخورداری از این همه اوصاف و کمالات و اخلاق کریمانه مؤمنان واقعی و حقیقی که در ده ها آیات و روایات معتبره آمده است، محروم می مانند، بلکه از خطرات این راه پر خطر نیز غافل مانده اند.

در طول تاریخ تشیع بسیاری از افراد منحرف از همین طریق، ضعیفان را فریب داده، برای دکّان خود مشتری جمع نموده اند.

به علاوه، بیشتر افرادی که کمال را در کشف می بینند و اهل مکاشفه اند، هیچ گاه متوجّه ده ها عیوب نفسانی و اشکالات گفتاری و کرداری خود نیستند و گاه از ساده ترین مسایل اخلاقی هم غافلند. بلکه اینان به جای سوق دادن افراد به آستانه مقدسه اولیای الهی و پیشوایان معصوم عليهم‌السلام ، آن ها را بیرون دربِ خانه خود نگاه داشته، از پیشرفت این یتیمان دور از مولا جلوگیری می نمایند.

دردناک تر آن که اینان حتّی یک آیه و روایت هم برای اثبات مدّعا و کارها و ادّعاهای خود نمی توانند اقامه کنند. کدام روایت معصوم عليه‌السلام مردم را به سراغ خواب و مکاشفه راهنمایی کرده است؟ در کدام آیه و حدیث از اوصاف اولیا و مؤمنان راستین مکاشفه و خواب معرّفی شده است؟ البته روشن است که ما نمی خواهیم خواب و مکاشفه را رد کنیم، بلکه منظور، لزوم کنترل آن و بستن دکّان دین فروشان در بازار عرفان سازان است.

شگفت آن که برخی که در گفتار، از حق دفاع می کنند و خواب و مکاشفه را حجّت نمی دانند - و مشترک بین حق و باطل می پندارند و می دانند که گاهی شیطان در آن نقش دارد و مسلّم دانسته که کشف از عالم برزخ است و معنای صحیح و تشخیص آن، آگاهی کافی و ویژه ای می طلبد - ولی در عمل، تمام محکمات زندگی خود، نمره دادن به افراد، دلیل ادّعاها و کارهای خویش و علامت قرب و کمال خود و دیگران را بر مبنای خواب و مکاشفه پایه گذاری کرده و می کنند.

شگفت آورتر آن که برخی از آن ها به قدری از غیب خبر می آورند که از تعداد آیات قرآنی و روایات نبوی افزون تر است! و گاه بعضی پا را فراتر گذاشته از ادّعاهای دروغین و ساختگی هم خودداری نکرده و می خواهند به پندار خود با بدترین گناه، افراد را به راه خدا و اولیا دعوت کنند!

و این مصیبت ها، از آن جا ناشی می شود که چراغ پر فروغ رسول باطنی عقل را دور نگه داشته، عقل و فکر در زندگی ما نقشی ندارد و از پرتو آن بی بهره ایم. از خدای بزرگ عاجزانه می خواهیم که به فضل رحیمانه خود و به پاس احترام اولیای دین، ما را از فریب نفس و اِغوای شیطان جن و انس محفوظ دارد. آمین یا ربّ العالمین!

امیرمؤمنان عليه‌السلام مؤمن را این گونه توصیف فرموده اند:

«مؤمن در دنیا راستگو است، مراعات قلب می کند (و در اصلاح آن می کوشد) حافظ حدود (الهی) است، ظرف و گنجینه علم، عقلش کامل، پناهگاه کریمان، قلب او (از آفات و شکوک) سالم و در بردباری پابرجا، باسخاوت؛ بخشنده مال و دربِ خانه اش برای احسان باز است.

زبان او لطیف (و از درشت گویی پرهیز دارد.) تبسّم او فراوان ولی (در دل) همیشه محزون است. تفکّرش زیاد، خواب و خنده اش اندک، طبیعتش پاکیزه و طمع را (در وجود خویش) از بین برده و کشنده هوی و هوس است. به دنیا بی میل، به آخرت علاقمند و میهمان را دوست دارد. به یتیمان اکرام، به کودکان، لطف و مرحمت و با بزرگان، با رفق و مدارا رفتار می کند. به سائل بخشش، از مریض عیادت و در تشییع جنازه ها شرکت می نماید.

وی حرمت قرآن را پاس می دارد و با پروردگار مناجات و راز و نیاز نموده و بر گناهانش گریان بوده و به معروف، امر کننده و از منکر، نهی کننده است. خوراکش گرسنگی، نوشیدنی اش عطش و حرکت او از روی ادب و گفتارش با خیر خواهی و موعظه او همراه با رفق و مداراست.

جز از خداوند هراسی نداشته و جز به حضرتش امید ندارد، خود را جز با حمد و ثنای الهی مشغول نسازد. کسی را حقیر نشمرده و تکبّر نمی ورزد، به مال دنیا افتخار نکرده به عیوب خود مشغول و از عیب دیگران فارغ است.

نماز، نور چشم او؛ روزه، حرفه و همّتش؛ راستی، عادت او؛ شکر، مرکبش؛ عقل، پیشوای او و تقوا، زاد و توشه اش می باشد.

دنیا، تجارت خانه اش؛ شکیبایی، منزل او؛ شب و روز، سرمایه اش؛ بهشت، کاشانه او؛ قرآن، سخن و ورد او؛ حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله شفیع او و خدای بزرگ، مونس اوست». ( 276 )

طاوس بن یمان گوید: از حضرت علی بن الحسین عليهما‌السلام شنیدم که می فرمودند:

«علایم و نشانه های مؤمن پنج چیز است. ».

عرض کردم آن ها کدامند؟ پاسخ دادند:

«اَلْوَرَعُ فِی الْخَلْوَةِ وَالصَّدَقَةُ فِی الْقِلَّةِ وَ الصَّبْرُ عِنْدَ الْمُصِیبَةِ وَ الْحِلْمُ عِنْدَ الْغَضَبِ وَ الصِّدْقُ عِنْدَ الْخَوْفِ». ( 277 )

«ورع و ترک گناه در خلوت و تنهایی، صدقه هنگام تنگدستی، شکیبایی در مصیبت و گرفتاری، بردباری در وقت غضب و راستی، هنگام خوف و ترس».

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«مؤمن، مؤمن (واقعی) نباشد تا آن که عقل او کامل باشد و عقلش کامل نبوده تا آن که ده خصلت دارا باشد: (مردم) از او امید خیر داشته و از بدی او در امان باشند. خوبی فراوان خود را کم و اندک، و خوبی دیگران را بسیار شمارد. اندک بدی خود را زیاد و بسیار بدی دیگران را اندک شمارد.

هر چه از او حاجت خواهند، دلتنگ نشود. در طول عمر خود، از طلب علم خسته نگردد. ذلّت در راه خدا را از عزّت، و تنگدستی در راه خدا را از توانگری دوست تر دارد، تا آن جا که از دنیا به خوراک و غذایی (که از مرگ رهایی یابد) اکتفا کند.

دهم و چیست آن دهمی؟ هیچ کس را ملاقات نکند جز آن که (در نفس خود) بگوید: او از من بهتر و پرهیزکارتر است، زیرا مردم دو دسته اند:

برخی از او برتر و پرهیزکارتر و بعضی از او بدتر و پایین ترند. هر گاه کسی را بنگرد که از او بهتر و باتقواتر است، برای او تواضع نموده تا به او برسد و هر گاه بنگرد شخصی را که از او بدتر و پست تر است، (با خود) بگوید: شاید بدی او، آشکار و درونش بهتر باشد. پس هر گاه چنین کند، مجد و عظمتش بالا رود و بزرگ اهل زمانش گردد». ( 278 )

و نیز آن حضرت نقل می کنند که سالار مؤمنان عليه‌السلام فرموده اند:

«برای اهل دین، علامات و نشانه هایی است که به آن شناخته شوند: راست گویی، امانت داری، وفای به عهد و پیمان، پیوند با خویشان، ترحّم نسبت به ضعیفان، کمتر موافقت کردن زنان، بخشش خوبی ها، خُلق نیکو، دامنه دار بودن خوش اخلاقی [بردباری، پیروی از علم و چیزهایی که وسیله قرب انسان به خداوند می شود...

به راستی مؤمن به خود مشغول، و مردم از او در آسایشند. چون شب فرا رسد، رخسارش را بگستراند و با اعضای شریف خود برای خدای بزرگ سجده نماید و با خدایی که او را آفریده، درباره آزادیش (از آتش دوزخ و غل و زنجیرها) مناجات و راز و نیاز کند. هان این گونه باشید! ». ( 279 )

قرب الهی و خشنودی پروردگار، دستیابی به اهداف بلند معنوی و کمال انسانی جز از راه برخورداری از ظرفیت ها و داشتن همه گونه تحمّل امکان پذیر نیست.

انسانی که دارای تحمّل نباشد، به حقیقتِ ایمان نخواهد رسید و روز به روز بر مشکلات روحی اش افزوده می شود و به تدریج باعث ضعف ایمان و از کف رفتن دین او می گردد.

تحمّل به تناسب شکل و محتوای دشواری ها، مستلزم آمادگی و برخورداری ویژه ای است. گرچه برخی از ظرفیت کمتری برخوردارند و تحمّل همه نوع خوبی ها را ندارند، لکن به هر اندازه که ظرفیت انسان بیشتر شود، تحمّل قبول خوبی ها و درجات ایمان در او افزوده می گردد. مثلاً برخی تحمّل شنیدن بدگویی را ندارند، اگر کسی به آن ها توهین کند، سریع کنترل خود را از دست می دهند و بعضی اگر آن ها را مدح نمایند، زود می بازند.

برخی اگر تهیدست شوند، دین و ایمان خود را از کف می دهند و عدّه ای برعکس اگر به مال و ثروت برسند، مغرور شده، طغیان می کنند و به دین و دین داری نفرت می ورزند. گروهی در بلاها و مصائب به زودی خود را باخته و صبر و شکیبایی را از دست می دهند. جزع و بی تابی کرده، شکسته می شوند و برخی آن گاه که در خوشی و گشایش باشند، راه مستکبران را پیموده و از حق سرباز می زنند و گروهی نیز اگر از علم و دانش برخوردار شوند، غرور علمی آن ها را فرا گیرد و از مسیر حق منحرف می شوند.

امّا مؤمن واقعی همه نوع ظرفیت ها را داراست و از آمادگی کامل برخوردار است و با تحمّل درجات ایمان، قلّه های موفقیت و رستگاری را فتح و مسخّر می نماید و نیز توان آن را دارد که در برخورد با افراد مختلف، از نظر فکری و فرهنگی با آن ها مدارا نماید و با استفاده از جنبه و ظرفیت های مثبت آن ها، فضای تعامل را فراهم آورد.

شخصی به امام صادق عليه‌السلام عرض نمود که افرادی نزد ما هستند که به امیر مؤمنان عليه‌السلام اعتقاد دارند و او را از همه برتر و بالاتر می دانند، ولی آن چنان که ما حضرت را توصیف می کنیم و می شناسیم، توصیف نمی کنند (و معرفتشان درباره آن حضرت اندک است.) آیا ما آن ها را دوست بداریم؟ فرمودند:

«آری! فی الجمله (به طور کلّی نه، بلکه تحت ضوابط معینی) مگر چنین نیست که نزد خدای بزرگ چیزهایی است که نزد پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله نیست، برای آن حضرت به درگاه خداوند چیزهایی (مقاماتی) است که ما نداریم، ما نیز از چیزهایی برخورداریم که نزد شما نیست. شما هم چیزها و (مقامی از معرفت) دارید که دیگران ندارند.

خدای متعال اسلام را بر مراحل هفتگانه قرار داده است: بر صبر و شکیبایی، راستی، یقین، رضا و خشنودی، وفا، علم و حلم. سپس آن را میان مردم پخش نمود، هر کس مراحل هفت گانه را دریافت کرد (و آن را پیمود) ، ایمانش کامل و دارای تحمّل است. به برخی سهمی از ایمان داد و بعضی دو سهم از آن... (همین طور) و به عدّه ای هفت سهم از آن داده است.

(حال که چنین است) بر آن کس که یک سهم دارد و یک مرحله را پیموده، دو سهم تحمیل نکنید... (همین طور تا مراحل هفت گانه) زیرا اگر چنین کنید، بار آن ها را سنگین نموده اید و آنان را از دین متنفّر سازید، با آن ها نرمی و مدارا کنید و کار را بر آنان آسان گیرید و راه را برایشان باز گشایید.

اینک برای تو مثالی می آورم تا از آن پند آموزی... (که آن حضرت داستان مرد مسلمان که همسایه ای کافر [نصرانی]داشت - او را مسلمان نمود، آن گاه در اثر تحمیل برخی مستحبات و عبادات، او را از اسلام باز گرداند - نقل نمودند) ». ( 280 )

آری! استعداد و قابلیت افراد مختلف است و خداوند به اندازه وسع افراد، تکلیف نموده است «لَا یکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا... ». ( 281 ) و ما نیز از هر کس به اندازه استعداد، قابلیت و وسع او، باید انتظار داشته باشیم وگرنه به او تحمیل نموده، او را می شکنیم.

عبدالعزیز قراطیسی گوید: خدمت امام صادق عليه‌السلام رسیدم و مطالبی درباره شیعه و گفتار آن ها به عرض رسانیدم، آن حضرت فرمودند:

«ایمان ده درجه دارد: بسان نردبان ده پلّه ای که باید پلّه پلّه از آن بالا روی. پس کسی که [در پلّه دوّم است، نباید به آن که در پلّه نخست بوده بگوید تو هیچ چیز نیستی (و ایمان نداری) و کسی که در پلّه سوم است، نباید به آن که در پلّه دوم]بوده، بگوید تو هیچ چیز نیستی (و ایمان نداری) ! همین طور تا برسد به درجه دهم. حضرت سلمان در درجه دهم، ابوذر در درجه نهم و مقداد در درجه هشتم از ایمان بودند.

ای عبدالعزیز! آن که پایین تر از تو است، وسیله سقوط او را فراهم نیاور که بالاتر از تو نیز چنین کند، و هرگاه کسی را درجه ای پایین تر از خود مشاهده نمودی، اگر توانی با ملایمت و مدارا او را تا درجه خود بالا ببر و چیزی را که تاب نیاورد، بر او تحمیل مکن که او را شکست دهی، زیرا هرکس مؤمنی را بشکند، باید که جبران سازد، اگر بر شتر بچه ای بار شتر نه ساله را قرار دهی، او را نابود سازی». ( 282 )