فرمانبرداری از پروردگار
فرمانبرداری از پروردگار
(1)
ادیان آسمانی که از سرچشمه پرفیض و خروشان وحی الهام می گیرند و رسولان و فرستادگان بزرگ الهی که طبیبان واقعی بشر بوده و تعالیم حیات بخش آنان تأمین کننده خواسته ها و نیازهای فطری و حقیقی آدمی است همواره بر این مهم اصرار داشته اند که بهره مندی از ارزش های والای انسانی و نیل به حیات معنوی و کمال حقیقی جز در پرتو شکوفائی استعدادهای باطنی و قابلیت های درونی میسّر نگشته و اعتلای معنوی و رشد و تعالی روحی به عنوان ارزشمندترین ثمره آن، تنها در سایه پاسداری از سجایای اخلاقی و فضائل انسانی امکان پذیر می گردد.
و از آن جا که این مهم جز از طریق هماهنگی با نظام شگفت انگیز خلقت و همسویی با تعالیم آسمانی پیامبران ممکن نیست، لبیک گفتن به دعوت زندگی ساز اولیای دین و فرمانبرداری از پروردگار را یگانه راه دستیابی به اهداف متعالی و مقاصد بلند انسانی و رمز پیروزی دانسته و پیوسته از هر طریق بر این نکته مهم تأکید ورزیده اند. خداوند می فرماید:
(
وَمَنْ یطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیهِمْ مِنَ النَّبِیینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُوْلئِکَ رَفِیقاً
)
.
«کسی که خدا و رسول را اطاعت نماید، در زمره کسانی خواهد بود که خداوند ایشان را (گرامی داشته و) از نعمت های خود برخوردار نموده از پیامبران و صدّیقان و شهیدان و صالحان؛ و آنان نیکو رفیقان و همدمانند».
خداوند بشارت می دهد؛ کسانی که از خدا و رسول اطاعت می کنند، همنشین پیامبران و برگزیدگان الهی هستند.
از مهم ترین آثار اطاعت و بندگی، ولایت تکوینی است. کسی که حقیقتاً خدای را اطاعت نماید، آنچنان اوج می گیرد که از فیض ولایت الهی بهره ای برده، می تواند در عالم کون نفوذ کند.
خداوند در حدیث قدسی می فرماید:
(
یابْنَ آدَمَ! أنَا غَنِی لا اَفْتَقِرُ، اَطِعْنِی فِیما اَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ غَنِیاً لا تَفْتَقِرُ، یابْنَ آدَمَ! [خَلَقْتُکَ لِلْبَقاءِ وَ] اَنَا حَی لا أَمُوتُ اَطِعْنِی فِیما اَمَرْتُکَ [بِهِ وَ انْتَهِ عَمَّا نَهَیتُکَ عَنْهُ]أَجْعَلْکَ [مِثْلِی حَیاً لا تَمُوتُ، یابْنَ آدَمَ! اَنَا أَقُولُ لِلشَّی ءِ کُنْ فَیکُونُ اَطِعْنِی فِیما اَمَرْتُکَ [بِهِ اَجْعَلْکَ [مِثْلِی تَقُولُ لِلشَّی ءِ کُنْ فَیکُونُ.
)
«ای فرزند آدم! من غنی و بی نیازم و هیچ گاه محتاج نگردم. تو نیز از دستوراتم اطاعت کن تا تو را بی نیاز کنم و محتاج نشوی، ای فرزند آدم! تو را برای بقا و جاودانی آفریدم و من زنده ای هستم که هرگز نمی میرم. تو نیز از دستوراتم فرمان بر و از آن چه تو را نهی کرده ام، دوری کن تا تو را مثل خودم جاودانه قرار دهم. ای فرزند آدم! به هر چیزی بگویم باش! موجود می شود. تو نیز از دستوراتم فرمان بر، تا به هر چیزی بگویی باش، موجود گردد».
امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«اما کسانی که فرمانبردار ما هستند خداوند به خاطر کارهای خوبی که انجام داده اند گناهانشان را می بخشد. ».
عرض کردند: ای امیر مؤمنان
عليهالسلام
! چه کسانی از شما اطاعت می کنند؟ فرمودند:
«اَلَّذِینَ یوَحِّدُونَ رَبَّهُمْ وَ یصِفُونَهُ بِما یلِیقُ بِهِ مِنَ الصِّفاتِ وَ یؤْمِنُونَ بِمُحَمَّدٍ نَبِیهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ یطِیعُونَ اللَّهَ فِی إِتْیانِ فَرائِضِهِ وَ تَرْکِ مَحارِمِهِ وَ یحْیونَ أَوْقاتَهُمْ بِذِکْرِهِ وَ بِالصَّلاةِ عَلی نَبِیهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبِینَ وَ یتَّقُونَ عَلی أَنْفُسِهِمُ الشُّحَّ وَ الْبُخْلَ وَ یؤَدُّونَ کُلِ
ما فَرَضَ عَلَیهِمْ مِنَ الزَّکاةِ وَ لا یمْنَعُونَها. »
«اینان پروردگارشان را به یکتایی معتقدند و به صفاتی که لایق اوست توصیف می نمایند و به حضرت محمّد
صلىاللهعليهوآله
پیام آور او می گروند و در انجام واجبات و ترک محرمات خدای را فرمانبردارند و اوقات خود را با یاد او و با صلوات بر محمّد و آل پاک او زنده می دارند و خود را از تنگ نظری و بخل ورزی نگاه می دارند و از پرداخت زکات واجبه خود امتناع نورزیده، آن را می پردازند. ».
شخصی به همسرش گفت: خدمت فاطمه دختر رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
مشرف شو و از ایشان سؤال کن که من از شیعیان ایشان هستم یا نه؟ آن بانو خدمت حضرت فاطمه
عليهاالسلام
آمد و پیام همسرش را بازگو کرد. بانوی بانوان فرمودند: به همسرت بگو:
«إِنْ کُنْتَ تَعْمَلُ بِما أَمَرْناکَ وَ تَنْتَهِی عَمَّا زَجَرْناکَ عَنْهُ فَأَنْتَ مِنْ شِیعَتِنا وَ إِلّا فَلا. »
«اگر آنچه را که ما دستور داده ایم عمل نمائی و از آنچه که از آن نهی کرده ایم دوری جویی از شیعیان ما هستی و اِلاّ از شیعیان ما نباشی. ».
آن بانو برگشت و پیام آن حضرت را برای همسرش بازگو کرد. آن شخص گفت: وای بر من! کیست که از گناهان و خطایا، خود را جدا ساخته است! لابد در آتش دوزخ جاودانم، زیرا هر کس از شیعیان آن بزرگواران نباشد در آتش دوزخ جاودان است.
همسرش خدمت حضرت فاطمه
عليهاالسلام
بازگشت و گفتار شوهرش را بازگو کرد. آن حضرت فرمودند:
«به او بگو: چنین نیست، شیعیان ما از بهترین بهشتیانند و دوستان ما و موالی اولیای ما و دشمنانِ دشمنان ما و آنانکه با قلب و زبان خود تسلیم امر ما هستند از شیعیان (واقعی) ما نیستند در صورتی که از دستورات و نواهی ما مخالفت می ورزند، ولی داخل بهشت می شوند لکن به وسیله بلایا و گرفتاری ها در دنیا و یا با تحمل مشقت ها و شدائد (منازل) قیامت تطهیر می شوند و یا (اگر کسی گناهش فراوان است به ناچار) در طبقه بالای دوزخ معذب می شود تا آن که به خاطر دوستی ما او را نجات داده و به بهشت کنار خود انتقالش می دهیم. »
ابوحازم گوید: در زمان سلطنت منصور، با ابراهیم بن ادهم (از سران فرقه صوفیه) به کوفه وارد شدیم. هم زمان امام صادق
عليهالسلام
نیز وارد آن شهر شدند. چون آن حضرت به مقصد مدینه خارج شدند، علما و صاحبان فضل از جمله سفیان ثوری (یکی دیگر از رؤسای صوفیه) و ابراهیم ادهم حضرتش را مشایعت نمودند، مشایعت کنندگان از آن بزرگوار جلو افتادند، ناگاه با شیری روبرو شدند. ابراهیم ادهم گفت: در جای خود بایستید تا بنگریم جعفر بن محمّد
عليهالسلام
چه می کند. امام صادق
عليهالسلام
تشریف آوردند و پس از شنیدن جریان، گوش شیر را گرفته، او را از جادّه دور کردند، آن گاه فرمودند:
«اَما إِنَّ النَّاسَ لَوْ اَطاعُوا اللَّهَ حَقَّ طاعَتَهِ لَحَمَلُوا عَلَیهِ اَثْقالَهُمْ».
«هان براستی اگر مردم حقیقتاً فرمان خدا را می بردند، بار و اثاث خود را بر شیر حمل می کردند. »
هنگامی که حضرت سلمان والی مدائن بود، میهمانی بر آن جناب وارد شد. هر دو از شهر خارج شدند. حضرت سلمان به آهوهای بیابان و پرندگانی که در حال پرواز بودند، فرمود: مرا میهمان رسیده می خواهم از او پذیرایی کنم. یک آهو و یک پرنده فربه، نزد من حاضر شود! بی درنگ آهو و پرنده فربهی نزد آن جناب حاضر شدند. میهمان تعجّب کرد، حضرت سلمان فرمود: از این کار تعجّب می کنی؟ [مگر نه این است که هر کس اطاعت از مولای خود نمود، همه چیز از او اطاعت می کند؟]
«هَلْ رَأیتَ عَبْداً اَطاعَ اللَّهَ فَعَصاهُ اللَّهُ».
«آیا بنده ای از خدا فرمان برد، ولی او بنده اش را اجابت نکند؟ »
علاّمه حلّی می نویسد:
یکی از (عالمان) زاهد، مردم را موعظه ای می کرد. هنگام شروع مدح حضرت علی
عليهالسلام
خورشید در حال غروب کردن بود. آن عالم خطاب به خورشید فرمود:
لا تَغْرِبِی یا شَمْسُ حَتّی ینْقَضِی
|
|
مَدْحِی لِصَنْوِ الْمُصْطَفی وَ لِنَجْلِهِ
|
وَ اثْنی عِنانَکِ اِذْ عَزَمْتِ ثَناءَهُ
|
|
أَنَسیتِ یوْمَکِ اِذْ رَدَدْتِ لِأَجْلِهِ
|
اِنْ کانَ لِلْمَوْلی وُقُوفَکِ فَلْیکُن
|
|
هذَا الْوُقُوفِ لِخَیلِهِ وَ لِرِجْلِهِ
|
(به قدرت آفریدگار جهان) خورشید توقّف نمود و هوا روشن شده تا مدحش تمام شد. این جریان در حضور جمعی فراوان که به حدّ تواتر می رسیدند، اتّفاق افتاد و در میان خواصّ و عوام شهرت پیدا نمود.
یکی از زاهدان و عالمان برجسته و صاحب کرامات بی شمار، مرحوم آیة اللَّه شیخ محمّد تقی وافقی است. آیة اللَّه رازی می نویسد:
از دوستان مورد وثوق و راستگو که در منزل ایشان خدمت می نمود، نقل می کرد که هرگاه پول تمام می شد، شیخ می فرمود: به من مگو پول، به حرم وکیل حضرت سیدالشّهداء
عليهالسلام
- حضرت عبّاس - مشرّف شو و به ایشان بگو خرجی میهمان شما آخوند بافقی تمام شده، می گفت تا این پیام را می رساندم، گشایش حاصل می شد و پول می رسید.
و نیز آن مرحوم می نویسد:
پس از مراجعت مرحوم بافقی از کربلا به قم، با جمعی از بزرگان به اتّفاق مرجع بزرگوار، مرحوم آیة اللَّه حجّت کوه کمره ای به دیدن ایشان رفتیم. چون همه از اهل اسرار بودند، مرحوم بافقی، مقداری از اسرار مسافرتش را بازگو نمود و نیز جریان پیام دادن به کوه را نقل نمود.
ایشان در چند فرسخی قم در دامنه کوه، مزرعه بی آبی را می خرد. مباشر مزرعه از نبود آب خبر می دهد. مرحوم بافقی به او می گوید: به کوه بگو: آخوند تو را سلام رساند و می گوید: از آب هایی که خداوند در درون تو به امانت نهاده بیرون فرست که مورد احتیاج است! مباشر پیام را می رساند و کوه آب فراوانی بیرون می دهد.
و نیز پیامی هم جهت مزرعه و باغش می فرستد که از آن برکاتی که خداوند در نهاد تو قرار داده، بیرون فرست که آن نیز اطاعت می کند و در آن سال، بیش از ده برابر معمول حاصل برداشت می کنند.
زمانی در گیلان خشکسالی شد. مردم به طلب باران بیرون رفته، دعا کردند، لیکن باران نیامد. به خانه «اُمّ محمّد» که از بانوان صالحه بود رفته، از او درخواست دعای باران نمودند. آن بانوی صالحه از خانه بیرون آمد و جلوی درب منزل را جاروب نمود. آنگاه رو به آسمان نموده، عرض کرد: بار الها! من جاروب نمودم، تو هم آب پاشی نما! بی درنگ از دعای آن بانوی گرامی، باران شدیدی بارید.
چند نفر از سادات نجف آباد اصفهان، به محضر مرحوم شیخ محمّد جواد بید آبادی آمده، عرض کردند: چشمه آب ما که از دامنه کوه جاری می شد، خشکیده و ما اهالی در زحمت هستیم. دعایی فرمایید تا گشایشی حاصل شود! آن مرحوم، آیه شریفه
(
لَوْ اَنْزَلْنا هذا الْقُرْآن عَلی جَبَل...
)
را بر ورقه ای نوشته، به آن ها داد و فرمود: اوّل شب، آن را به قلّه آن کوه گذارده و برگردید. آن ها چنین کردند. چون به خانه رسیدند، صدای مهیبی از کوه بلند شد که همه اهالی شنیدند، بامدادان که بیرون آمدند، مشاهده کردند که چشمه آب جاری است.
امام حسن مجتبی
عليهالسلام
این چنین پند و اندرز می دهند:
«اِعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ لَمْ یخْلُقْکُمْ عَبَثاً وَ لَیسَ بِتارِکِکُمْ سُدی، کَتَبَ آجالَکُمْ وَ قَسَمَ بَینَکُمْ مَعائِشَکُمْ لِیعْرِفَ کُلُّ ذِی لُبٍ
مَنْزِلَتَهُ وَ أَنَّ ما قَدَّرَ لَهُ أَصابَهُ وَ ما صَرَفَ عَنْهُ فَلَنْ یصِیبَهُ، قَدْ کَفاکُمْ مَؤُونَةَ الدُّنْیا وَ فَرَّغَکُمْ لِعِبادَتِهِ وَ حَثَّکُمْ عَلَی الشُّکْرِ وَ افْتَرَضَ عَلَیکُمُ الذِّکْرَ وَ أَوْصاکُمْ بِالتَّقْوی وَ جَعَلَ التَّقْوی مُنْتَهی رِضاهُ، وَ التَّقْوی بابُ کُلِ
تَوْبَةٍ وَ رَأْسُ کُلِ
حِکْمَةٍ، وَ شَرَفُ کُلِ
عَمَلٍ بِالتَّقْوی فازَ مَنْ فازَ مِنَ الْمُتَّقِینَ... ».
«بدانید به راستی که خداوند شما را بیهوده نیافریده و شما را سر خود رها نکرده است. مدت عمرتان را تعیین نموده و روزی شما را در میان شما تقسیم کرده است، تا هر خردمندی منزلت خود را بداند و آگاه شود که هرچه برایش مقدّر است به او می رسد و هرچه مقدرش نیست به او نخواهد رسید. خداوند مؤونه و خرج دنیای شما را کفایت نموده و شما را برای پرستش خود فراغت بخشیده و به شکرگزاری تشویق نموده و ذکر (و نماز) را بر شما واجب کرده است. تقوا و پرهیزکاری را به شما سفارش نموده و آن را نهایت رضایتمندی خود مقرّر ساخته است. پرهیزکاری درِ (ورودی) هر توبه و ریشه و اساس هر حکمت و شرف هر عملی است. هر کس از پرهیزکاران رستگار شود به سبب پرهیزکاری است. ».
مرحوم سید حسین گلگاران که از اَخیار بود، از مرحوم استاد فضل اللَّه نقل کرد: یکی از سادات پس از رحلت مرحوم آیة اللَّه شیخ ابوالقاسم قمی - صاحب انفاس قدسیه و کرامات بی شمار معاصر مرحوم آیة اللَّه شیخ عبدالکریم حائری - فراوان گریه می کرد و اظهار ناراحتی می نمود. روزی در مغازه، سید را دیدم. او را نزد خود طلبیدم و از جریان گریه و ناراحتی او پرسیدم و گفتم با شیخ نسبتی داری؟ گفت: نه! لکن جریانی دارم:
در ماه مبارک رمضانی برای فاتحه به قبرستان شیخان رفتم، شیخ ابوالقاسم را دیدم که به طرف خانه تولیت می رفت (تولیت سابق آستانه حضرت معصومه
عليهاالسلام
که از نیکان بود، در ماه مبارک برنامه ای داشت، هر شب گروهی را برای افطار دعوت می کرد. آن شب نوبت علما بود) من از عقب شیخ رفتم و عرض کردم: به سید کمکی برای افطاری کنید،
فرمانبرداری از پروردگار
(2)
ایشان پاسخی نداد، باز تکرار کردم، جوابی نداد، عصبانی شدم و گفتم: به منزل تولیت می روید و غذاها را می خورید و به سادات اعتنایی نمی کنید. جناب شیخ نزدیک من آمد و آهسته فرمود: آقا سید! آن دو قرانی (پول آن روز) که داری مصرف کن، هر وقت تمام شد، بنده تقدیم می کنم. من خیلی شرمنده شدم و از مریدان ایشان شدم، هر وقت پول نداشتم، خدمتش می رفتم و ایشان هم کمک می فرمود.
روزی منزل ایشان رفتم و عرض کردم: با فقری که دارم، دلم هوای مشهد کرده است. ایشان فکری کرد و فرمود: آقا سید! برخیز و کفش های مرا بپوش و دور حیاط قدمی بزن! این کار را کردم. پس از آن، ایشان برخواست و با من مصافحه و معانقه کرد و فرمود: التماس دعا دارم، من متحیر شدم، بیرون آمدم و در فکر بوده، به خیابان حضرتی رسیدم. چند نفری کنار سواری ایستاده بودند، چون مرا دیدند، از دور به طرف من دویدند و گفتند: آقا سید! قربانت، می خواهیم همراه شما به مشهد مشرّف شویم! و مقداری پول به من دادند که نزد اهل خانه ام گذاشتم. آن گاه به منزل شیخ برای خداحافظی رفتم. ایشان با حالت گریه، مجدّداً به من التماس دعا نموده و فرمود: سلام ابوالقاسم را خدمت حضرت رضا
عليهالسلام
برسان. نزد آن ها آمده، سوار شدیم و به سوی مشهد حرکت نمودیم.
ضمن مسافرت معلوم شد که یکی از آن ها بیمار سختی است که پزشکان او را جواب نموده و همگی بختیاری هستند. در راه به من گفتند: آقا سید! این مریض را جواب کرده اند و شما را به عنوان واسطه و شفیع خدمت امام رضا
عليهالسلام
می بریم! حال انقلابی به من رخ داد تا به مشهد رسیدیم.
رفقا برای تهیه منزل رفتند. به آن ها گفتم: من به حرم مشرّف می شوم. به حرم رفته، به آن حضرت عرض کردم: گرچه آلوده ام، از شما هستم. مرا به عنوان واسطه آورده اند، حضرتش را سوگند دادم که مرا ناامید نکند و به مسافرخانه برگشتم.
نخستین بار که آن بیمار را به حرم بردند آن حضرت به لطف و کرم او را شفا دادند و آبروی مرا حفظ نمودند. چون شفا یافت، دوستان همگی مطیع من شده، حتّی تعیین مقدار توقّف را به عهده من نهادند. چند روزی گذشت مرا به بازار برده، برایم به هر اندازه که دوست داشتم سوغات خریدند. به آن ها گفتم: آقایی در قم داریم، می خواهم برای او پوستین بخارایی بخرم. پوستین خوبی به مبلغ دوازده تومان (پول آن روز) خریدند. هنگام مراجعت به قم همان مکانی که سوار کرده بودند پیاده نمودند. مبلغی هم به من داده، پس از خداحافظی مراجعت نمودند.
به منزل شیخ رفتم و پوستین را به آن مرحوم دادم. ایشان پس از معانقه به داخل رفته، کیسه ای نزد من گذاشت و فرمود: پول پوستین است. قبول نمی کردم، فرمود: برای تو خریده اند، اگر نپذیری من هم نمی پذیرم. با اصرار پذیرفتم. پس از آمدن به منزل، پول ها را شمردم، همان دوازده تومان بود.
سید محترمی از آقای میرزا علی بشیری نقل می کند که گفت: در ماه مبارک رمضان آیة اللَّه مرحوم شیخ ابوالقاسم قمی را - به اتفاق یکی دیگر از علما - جهت افطار دعوت کردم. پذیرایی آن زمان آبگوشت بود مادرم در نماز جماعت شیخ شرکت می کرد و روی علاقه ای که به ایشان داشت مقداری حلوا هم پخت.
شیخ پس از ورود فرمود: افطاری از آبگوشت تجاوز کرده؟ علی! آبگوشت کافی بود. پاسخ داد: مادرم چنین کرد. فرمود: ظرفی بیاور، حلوا را در آن ریخت و فرمود: درب منزل فلان زن مستمند ببر، من هم اطاعت کردم.
بیش از یک ماه گذشت. آن زن مستمند مادرم را در مسجد ملاقات کرد و گفت: این چه حلوائی بود که علی پسر شما برای من آورد؟ هرچه از آن می خوریم تمام نمی شود! اینجانب پس از باخبر شدن، جریان را خدمت مرحوم شیخ نقل نمودم، ایشان فرمود: اگر آن زن زبانش را بسته بود و راز را فاش نمی کرد، آن حلوا هرگز تمام نمی شد!
آن جناب در سال 1353 ه ق از دنیا رفتند. قبر ایشان بالای سر مرحوم آیة اللَّه حائری و پایین پای مرحوم آیة اللَّه بروجردی است. بزرگان از ایشان حکایت ها نقل می کردند. مرحوم آقای بهاءالدّینی می فرمود: در جوانی نَفَس شیخ ابوالقاسم به من خورد، عوض شدم.
آقای سید یونس آذر شهری برای زیارت به مشهد مشرّف می شود. پس از نخستین زیارت، همه پول هایش مفقود می گردد، به حرم می رود. پس از عرض حال می گوید: مولایم! می دانید پولم از دست رفت و در این شهر غریبم و جز به شما، به دیگری نخواهم گفت، شب در عالم رؤیا امام رضا
عليهالسلام
می فرمایند: سید یونس! بامداد هنگام طلوع فجر در بست پایین خیابان زیر نقّاره خانه ایستاده، نخستین فردی که آمد، به او جریان را بگو تا مشکلت را حل نماید.
گوید: پیش از طلوع فجر به حرم مشرّف شدم. پس از زیارت، به همان مکان که امام
عليهالسلام
فرموده، رفتم. نخستین کس آقا تقی آذر شهری که در شهر ما به او «تقی بی نماز» می گفتند، بود. با خود گفتم چگونه مشکلم را با او بگویم که او به بی نمازی مشهور است. از او گذشتم به حرم مشرّف شده، دوباره عرض حال کردم. شب همان خواب را دیدم و تا سه شب این جریان تکرار شد. روز سوّم جلو رفتم، به آقا تقی سلام کردم. فرمود: سه روز است تو را این جا می بینم، لابد کاری داری؟
جریان گم شدن پولم را به او گفتم. آقا تقی علاوه بر خرجی یک ماه توقّف، پول سوغاتم را داد و گفت: پس از یک ماه، فلان روز، فلان ساعت، وعده ما آخر بازار سرشور بوده تا تو را به شهرت باز گردانم، از او تشکّر نمودم.
یک ماه گذشت. پس از خرید سوغات و زیارت وداع، در همان ساعت، در همان مکان حاضر شدم. آقا تقی آمد و فرمود: خودت به همراه اثاثیه و خورجین و هر چه داری، بر دوشم بنشین! شگفت زده، پرسیدم: مگر ممکن است؟ فرمود: آری، پذیرفتم. ناگاه دیدم آقا تقی گویی پرواز می کند و شهر و روستاهای میان مشهد تا آذر شهر به سرعت از زیر پای ما می گذشت. پس از اندک زمانی، خود را در صحن خانه خود دیدم، دخترم در حال غذا پختن بود. آقا تقی خواست برگردد، دامانش را گرفتم و عرض کردم: به خدا سوگند! تو را رها نمی کنم. در شهر به تو اتّهام بی نمازی ولا مذهبی می زنند، اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی. از کجا به این مقام رسیده ای، نمازهایت را کجا می خوانی؟
فرمود: برای چه جستجو می کنی؟ او را سوگند دادم، از من تعهّد گرفت که تا زنده است، رازش را فاش نکنم. فرمود: سید یونس! در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا و عشق به اهل بیت و خدمت به خوبان و محرومان به ویژه ارادت به حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه مورد عنایت قرار گرفته ام. نمازهایم را هر کجا باشم، با طی الأرض در محضر آن بزرگوار و به امامت حضرتش انجام می دهم.
مردی از انصار گوید: روزی - که بسیار گرم و سوزان بود - پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
در سایه درختی نشسته بودند. مردی آمد و خود را برهنه نمود و بر ریگ سوزان می غلطید. گاه پشت و شکم خود را و گاهی پیشانیش را داغ می کرد و می گفت: ای نفس! بچش که آنچه نزد خدای بزرگ است، اعظم و دشوارتر است از آنچه با تو کردم و پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
عمل او را می نگریست تا آن که لباس خود را پوشید. آن حضرت با اشاره او را خواست. آنگاه به او فرمودند:
«کاری کردی که دیگری را ندیدم چنین کند! و از علّت آن جویا شدند؟ ». عرض کرد: بیم از خدای بزرگ مرا بر آن واداشت و به خود گفتم: این را بچش که آن چه نزد خدای بزرگ است، بزرگتر و دشوارتر است از آن چه با تو کردم. آن حضرت فرمودند: به حق از پروردگار خود ترسیدی، و پروردگار به تو بر آسمانیان مباهات می کند، آن گاه به اصحاب خود فرمودند:
«ای گروه حاضر! به او نزدیک شده، تا برای شما دعا کند. نزد او آمدند و او این چنین دعا کرد: خداوندا! امور ما را بر هدایت گِرد آور و تقوا را توشه ما قرار بده و بهشت را جایگاه ما کن. »
امام باقر
عليهالسلام
می فرمایند:
خداوند به حضرت داود وحی فرستاد که پیام مرا به پیروانت برسان:
«لَیسَ مِنْ عَبْدٍ مِنْهُمْ آمُرُهُ بِطاعَتی فَیطِیعُنی اِلّا کانَ حَقّاً عَلَی اَنْ اُطِیعَهُ وَ اُعِینَهُ عَلی طاعَتی وَ اِنْ سَألَنِی اَعْطَیتُهُ وَ اِنْ دَعانِی اَجَبْتُهُ وَ اِنِ اعْتَصَمَ بِی عَصَمْتُهُ وَ اِنِ اسْتَکْفانِی کَفَیتُه وَ اِنْ تَوَکَّلَ عَلَی حَفِظْتُهُ مِنْ وَراءِ عَوْراتِهِ وَ اِنْ کادَهُ جَمِیعُ خَلْقِی کُنْتُ دُونَهُ. »
«هر کس از بندگانم را که به طاعت و بندگیم امر می کنم و او فرمان برد، بر من نیز لازم است که او را اجابت کنم و بر اطاعت خود یاری رسانم؛ اگر چیزی از من درخواست نماید، به او عطا کنم. اگر دعا کند و مرا بخواند، اجابت نمایم. اگر به من اعتصام ورزد، او را پناه دهم. اگر از من درخواست کفایت کند، امورش را کفایت کنم. اگر بر من توکّل نماید، او را در چالش ها و کمبودهایش پاسدارم و اگر همه ی مخلوقاتم از او مانعِ (خیر) شوند (یا اگر در صدد مکر با او برآیند و در حقِ
او بدی کنند) من پیشاپیش او و در کنارش باشم (و از او حمایت کنم) ».
آیة اللَّه رازی می نویسد: مرحوم ملّا محمّد اشرفی از بزرگان عصر خویش بود. در عصر ناصرالدّین شاه می زیست و در سال 1315ه ق در بابل از دنیا رفت و همان جا به خاک سپرده شد. وی دارای کرامات بسیار بود. از جمله کرامات وی این است که از آیت اللَّه بافقی شنیدم و نیز مرحوم حاج آقا حسین فاطمی در جامع الدُرر آورده است:
مرحوم معین الاطبّاء - که مورد اعتماد و از راستگویان بود - گوید: مدّتی در بابل از محضر پرفیضش بهره ها بردم. سفر زیارتی مشهد پیش آمد، خدمت ایشان رسیدم تا خداحافظی کنم. ایشان نامه ای به حضرت رضا
عليهالسلام
نوشته، به من داد و فرمود: جواب آن را بیاور!
این جانب به مشهد رفتم و به حرم مشرّف شده. نامه را به ضریح انداختم، به هنگام تصمیمِ به بازگشت، برای زیارت وداع به حرم مشرّف شدم. مشغول زیارت و نیایش با خدا بودم که متوجّه شدم به طور شگفت انگیزی حرم مطهّر خلوت شد و بزرگواری از درون ضریح بیرون آمده، خطاب به من فرمودند: به حاج اشرفی سلام برسان! بگو:
آن گاه به سوی ضریح مطهّر بازگشت و از برابر دیدگانم ناپدید شد. به خود آمدم و دریافتم که این پاسخ نامه بود.
هنگامی که به بابل آمدم، خدمت حاجی اشرفی رفتم. دربِ خانه را زدم، حاجی در را گشود و پیش از آن که حرفی بزنم، با حالتی وصف ناپذیر فرمود: آری! سالارم عنایت فرمودند، به من سلام رسانیدند و فرمودند: «آیینه شو.. ».
آقای شیخ محمّد حسین انصاریان (واعظ معروف) بر منبر نقل کرد: سنّ سربازی ام که فرا رسید، مأمور شاه به خانه ما آمد و با تندی و بد اخلاقی گفت: فردا صبح باید برای سربازی آماده شوی والّا...
پدرم خیلی ناراحت شد. راضی نمی شد به سربازی در ارتش شاه بروم. بعد از لحظه ای تفکّر گفت: کار درست شد. با هم به خانه یکی از صاحب نفسان رفتیم. پس از عرض سلام، پدرم جریان را عرض نمود؛ آن بزرگوار فرمود: محمّد حسین به سربازی نمی رود، پدرم با اطمینان بیرون آمد، فردا صبح کسی دنبالم نیامد. به ناچار خود به پادگان رفتم، سربازِ دم در با احترام گفت: شما محمّد حسین انصاریان هستید؟ گفتم: آری! گفت: رئیس شما را خواسته و مرا پیش او برد.
رئیس احترام فراوانی گذاشت، سرباز را بیرون فرستاد، برایم چای آورد. آنگاه کارت پایان خدمت را نزدم گذاشت و گفت: تنها التماس دعا دارم، متحیرانه بیرون آمدم خدایا چه شد، چگونه نَفَس این مرد بزرگ مؤثّر واقع شد، (حتّی به طور عادی هم روزها معطّلی دارد تا کارت آماده شود) چگونه با این سرعت مسأله حل شد!
کراراً می شنیدم که جناب عزرائیل پیش از فوت مرحوم آیة اللَّه سید احمد خوانساری به ملاقات ایشان آمده است تا آن که روز یکشنبه، آخر ماه مبارک رمضان 1416 ه. ق در حرم مطهّر ثامن الائمّه
عليهالسلام
ماجرا را از فرزند ایشان پرسیدم. آقای سید جعفر فرمود:
چند روز به فوت پدرم باقی مانده بود، ایشان به من و چند نفر دیگر فرمودند که پیش موالیان خود بودم نه در خواب، بلکه در بیداری و آن ها را ملاقات کردم. ناگاه جوانی زیبا روی با لباسی سفید در حالی که خندان بود، وارد شد. خوشحال شدم که مرا راحت خواهد کرد. (بنابر نقل مرحوم آیة اللَّه محسن ملایری؛ هنگامی که او را دیدم، پرسیدم: کیستی؟ فرمود: ملک الموت، گفتم: به ملاقاتم آمده ای یا برای قبض روحم؟ فرمود: به ملاقات شما آمده ام و خداوند به شما سلام می رساند.) کار را تمام نکرد.
ما از ایشان خواستیم تا برای خود دعا کند و شفا بگیرد، نپذیرفتند و فرمودند: فرزندم! می خواهم بروم، دیگر راحت شوم. روز جمعه شد. فرمودند: امشب، شب آخر است. نود سال است که سوره مؤمنون را در روز جمعه خوانده ام، مرا کمک کنید امروز نیز بخوانم. شب فرا رسید. فرمودند: خودتان و هر کس مهمان است، شام میل فرمایید که دیگر نمی رسید، سپس به من فرمودند: کسی نگذار وارد شود، با اصرار خواهرم وارد شد. پدر بزرگوارم با ابرو اشاره کردند بیرون رو، خواهرم بیرون آمد. ایشان تنها بودند و با کسی حرف می زدند! ما صدای ایشان را می شنیدیم، ولیکن نمی فهمیدیم چه می گویند و با چه کسی سخن می گویند تا آن که مرا صدا زدند، من بی درنگ داخل شدم. فرمودند: شما را به خدای بزرگ می سپارم. «فَاللَّهُ خَیرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمِینَ». پس از آن، با صدای بلند فرمودند: «یا اللَّه» و از دنیا رفتند.
فرمانبرداری از پروردگار
(3)
آن مرحوم، صاحب نفس قدسیه و کرامات بی شماری بودند: از جمله در جوانی که با سید حسن میر رکنی رفیق بودم، از یزد عازم مشهد مقدّس شدم. در اتوبوس هر کسی می گفت؛ من فلان جا می روم. من با خود گفتم کسی جز حضرت امام رضا
عليهالسلام
را ندارم. هوا سرد و برفی بود. اتوبوس به محلّ گاراژها نرفت، بلکه به خیابان مقابل گاراژ کامیون ها رفت. هنگامی که پیاده شدم، بیرون گاراژ ایستادم. ناگاه سواری ناشناس آمد، به من اشاره نمود که سوار شوم. وقتی سوار شدم، گفت: جا و اتاق می خواهی؟ گفتم: آری! گفت: دو جا سراغ دارم. یکی از آن مکان ها شلوغ است که شما خوش نداری آن جا بروی. مرا نزدیک مهمان پذیری برد و گفت: این جا برای شما خوب است. مدیر آن، فردی یزدی است. مرا پیاده کرد و رفت، کرایه هم نگرفت. داخل شدم یک اتاق دو نفری به من داد. گفتم: یک نفری، گفت: ندارم، فهمیدم مولا یک تخت آن را برای دیگری ذخیره فرموده است.
به حرم مشرّف شدم. پس از آن، دیدم که سید حسن میر رکنی آن جا مشغول نماز است. گفتم: جایی برای اقامت داری؟ گفت: نه! گفتم: پیش ما بیا! وقتی به اتاق آمدیم، گفتم: بی موقع مشهد آمده ای! جریان زمین خوردن همسرش از بالای درخت را نقل کرد و گفت: او را با آمبولانس به تهران آوردیم و الان بستری است. در بین سخن معلوم شد دکتر به او دارو می دهد تا کودک در رحم ساقط شود. گفتم: چرا؟ پاسخ داد: چون اشعه بچّه را ناقص می کند. گفتم: از نظر شرع مقدّس نمی شود بچّه را کشت.
آقای سید حسن پس از زیارت و دعا و تضرّع به تهران می رود. روز بعد به منزل آیة اللَّه خوانساری رفته، تا از ایشان مسأله را بپرسد. درب منزل را زده، آقای احمدی، داماد ایشان درب را باز می کند. هنوز حرفی نزده که آقای خوانساری در دالان خانه می فرمایند: سید! خون بچّه و مادر مگر فرقی دارد و به دنبال آن بیرون می آیند و در گوش سید حرف هایی می زند که برای من نقل نکرد.
پس از آن، سید حسن به بیمارستان رفته، مانع می شود که همسرش قرص بخورد. دکتر او را می خواهد و می گوید: برای چه؟ سید حسن می گوید: اسلام اجازه نمی دهد. دکتر می گوید: مگر اسلام با علم مخالف است؟ (خداوند به زبانش جاری می کند و) می گوید: این فوق علم است (و دست علم از آن کوتاه است)
شگفت آن که بدون هیچ عیب و نقصی بچّه به دنیا می آید و از همه فرزندانش نیز سالم تر بود و نام او را سید رضا می گذارد.
مرحوم آیة اللَّه رازی می نویسد: آیة اللَّه خوانساری از بزرگانی بود که صاحب بینش و بصیرت خاصّ خویش بود، در این مورد داستان ها نقل شده است...
یکی از بازرگانان مورد اعتماد تهران می گفت: روزی در خدمت آیة اللَّه خوانساری بودم و هیچ فرد دیگری آن جا نبود. به ناگاه آقا فرمود: فردی در خانه است و خواسته ای دارد، عرض کردم: آقا کسی زنگ نزد، فرمود: چرا کسی هست، این پاکت را به او بدهید تا برود. بیرون آمدم، شخص محترمی قدم می زد، او را صدا زدم و گفتم شما زنگ زدید؟ گفت: خیر، پرسیدم کاری دارید؟ گفت: آری! همسرم بیمار است و اینک در بیمارستان برای پذیرش و بستری پول خواسته اند که هشت هزار تومان کسری دارم... تاکنون این جا نیامده ام، متحیرم که زنگ بزنم یا نه، پاکت را به او دادم و شمرد. همان هشت هزار تومان بود!
یکی از دکترهای متدین و خیر تهران برایم نقل نمود که منزل آیة اللَّه سید احمد خوانساری بودم که ایشان سجده بود سر برداشت و خواست بیرون برود و فرمود: کسی پشت در است احتیاج به کمک دارد. گفتم: آقا! کسی زنگ نزد! فرمود: چرا کسی پشت در منتظر کمک است. گفتم: آقا! من این را انجام می دهم. بیرون آمدم دیدم گرفتاری ایستاده و خجالت می کشد زنگ خانه را بزند. مقداری به او کمک کردم او با خوشحالی رفت.
از دوستان مورد اعتماد نقل می کرد: از آیة اللَّه خوانساری در اواخر عمر پرسیدند امید شما به چیست؟ فرمود: امیدم به شفاعت حضرت زهرا
عليهاالسلام
است.
مرحوم شیخ صدوق از رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
روایت کرده که:
در زمان گذشته، سه نفر به راهی می رفتند. در بین راه باران بارید. به غاری پناه بردند. ناگاه سنگی از کوه فرود آمد و در غار را گرفت و راه مسدود شد. یکی از ایشان گفت: سوگند به خدا! از این گرفتاری جز راستی، شما را رهایی نمی بخشد. باید هر کدام از شما خدا را به آن چه راست می داند، بخواند.
یکی از آن ها گفت: خدایا! می دانی که کارگری برایم کار می کرد که مقداری برنج اجرت او باشد، او کار را انجام داد. اجرت نگرفته، ناپدید شد. من آن برنج را برایش زراعت نمودم و از حاصل آن، تعدادی گاو خریدم. چون نزد من آمد و اجرت خود را درخواست نمود، گاوها را به او دادم و گفتم: این ها حاصل آن برنج تو می باشد. خداوندا! اگر می دانی این عمل را از ترس تو انجام داده ام، این بلا را از ما دفع کن که اندکی از آن سنگ کنار رفت.
دیگری گفت: خدایا! می دانی که من، پدر و مادر پیری داشتم. هر شب شیر گوسفندان خود را برای ایشان و عیال خود می آوردم. شبی دیر آمدم، پدر و مادرم در خواب بودند و اهل و عیالم از گرسنگی فریاد می کردند - و هر شب تا پدر و مادرم شیر نمی خوردند به آن ها نمی دادم - نخواستم ایشان را بیدار کنم و کراهت داشتم که برگردم و برای آشامیدن شیر بیدار شده، مرا نیابند لذا تا بامداد انتظار کشیدم، خداوندا! اگر این عمل را از ترس تو انجام دادم، گشایشی عطا فرما! سنگ اندکی به کنار رفت، به طوری که آسمان را مشاهده کردند.
سوّمی گفت: خدایا! می دانی که دختر عمویی داشتم و او را دوست می داشتم. خواستم او را فریب دهم؛ گفت: حاضرم به صد دینار، من صد دینار برایش حاضر ساختم. آن گاه که حاضر شد و در کنارش آمدم، گفت: از خدا بترس و این عمل را انجام نده، من برخاستم و از صد دینار هم گذشتم، خداوندا! اگر می دانی که از ترس تو انجام دادم، این بلا را دور گردان که آن سنگ دور شد و هر سه بیرون شدند.
مرحوم رازی پس از توصیف برادر خویش، مرحوم حاج غلام رضا، می نویسد:
پس از وفات برادرم، با یکی از بستگان خدمت آیة اللَّه مرعشی - برای پرداخت خمس - رفتیم. آیة اللَّه مرعشی فرمود: پس از وفات حاج غلام رضا برادرت، او را در خواب دیدم، با وضع خوب و لباس نو. دانستم از دنیا رفته، به او گفتم: از خاطرات خودت برایم بگو، نمی گفت. اصرار ورزیدم، گفت: شب جمعه ای مصادف بود با ایام مذهبی در حرم حضرت شاه عبدالعظیم تا صبح به عبادت مشغول شدم، پس از نماز صبح بیرون آمدم، به نانوایی رفته، دو نان گرفته، به منزل رفتم. سگ بزرگی پیش رویم آمد. من نانی پیش او انداختم، آن را خورد، باز آمد، من نانی پیش او انداختم. برای مرتبه سوّم آمد، به او نان دادم. باز هم آمد، گفتم: ای حیوان سیر نشدی؟ ناگاه پیش روی من ایستاد با زبان آدمی گفت: حاجی! من گنهکارم! خدا مرا به این صورت مسخ کرده است. دعا کنید خداوند مرا نجات دهد. این را گفت و رفت. پس از شنیدن به خود لرزیدم، به راهم ادامه دادم.
چون این داستان را برادر کوچکم شنید، گفت: به خدا سوگند! این جریان را در زمان حیاتش با اصرار برایم نقل کرد و تأکید نمود تا زنده ام برای کسی نقل نکن!
و نیز می نویسد: پدرم از مرگ خود به کنایه و گاهی صراحتاً خبر می داد. روز اول ماه جمادی تب نمود و مهیای سفر مرگ شد، از دوستان و اقوام حلالیت و رضایت طلبید...
روز چهاردهم ماه به من - که سیزده ساله بودم - فرمود: بیا برایم قرآن بخوان! به مادرم نیز فرمود: بیرون رو و پرده را بالا زن! خود برخاست و ایستاد و به امیر مؤمنان
عليهالسلام
سلام کرد و عرض کرد: بفرمایید، مشرّف فرمودید، آن گاه خوابید و از دنیا رفت. در منبرها فراوان می خواند:
ای که گفتی فَمَنْ یمُتْ یرَنِی
|
|
جان فدای کلام دلجویت
|
کاش روزی هزار مرتبه من
|
|
مردمی تا بدیدمی رویت
|
تاجری اصفهانی به مکّه رفت، شب دوازدهم در منی خواب دید بزرگواری به همراه منشی خود دامن چادرها را بالا می زند و می فرماید: بنویس: «هذا لَیسَ بِحاجٍ، هذا حاجٌّ». (= این حاجی نیست، این حاجی است) تا به من رسید، دلم می طپید، فرمود: بنویس: «لَیسَ بِحاجٍ » از خواب بیدار شدم. در فکر فرو رفتم، متوجّه شدم تا به حال حساب سال نداشتم، برای فرزندان خود نوشتم که چنین خوابی دیده ام و قرض های مرا بدهید، یک سال می مانم.
سال بعد نیز همان خواب را دیدم، باز آن بزرگوار فرمود: «لَیسَ بِحاجٍ » بیدار شدم، باز فکر کردم، یادم آمد که خانه ام یک طبقه بود، خواستم سه طبقه بسازم، همسایه ام راضی نبود و می گفت: هوای من گرفته می شود و دل او را شکستم. برای فرزندانم خواب را نوشتم و گفتم: دو طبقه از خانه را خراب کنید و همسایه را راضی نمایید. یک سال دیگر ماندم، شب دوازدهم همان خواب را دیدم و آقا سه مرتبه فرمودند: «هذا حاجٌّ» از خواب بیدار شدم و از این جریان خوشحال گشتم.
ابوحمزه ثمالی از حضرت علی بن الحسین
عليهماالسلام
روایت می کند که فرمودند:
«مردی با خانواده اش به دریا مسافرت کرد، کشتی آن ها شکست و از سرنشینان آن، جز همسر آن مرد کسی نجات نیافت. آن زن بر تخته ای از الواح کشتی نشست تا به یکی از جزیره های دریا پناهنده شد.
در آن جزیره مردی راهزن بود که همه پرده های حرمت الهی را دریده بود. ناگاه آن راهزن دید زنی بالای سرش ایستاده است. سر به سوی او بلند کرد و گفت: تو انسان هستی یا جن؟ پاسخ داد: انسانم. بی آن که با او سخنی گوید، آماده شد پرده دری کند. آن بانو لرزان و مضطرب گشت، به او گفت: چرا مضطربی؟
پاسخ داد: از خدا می ترسم - و با دست به آسمان اشاره کرد - مرد گفت: تا به حال چنین کاری کرده ای؟ پاسخ داد: به عزّت خدا نه، گفت: با آن که چنین کاری انجام نداده ای و من تو را مجبور می کنم، این گونه از خدا می ترسی؟ سوگند به خدا که من از تو به ترسیدن از خدا سزاوارترم. سپس کاری نکرده، به سوی خانواده اش رفت و همواره در کار توبه و بازگشت بود.
روزی در اثنای راه به راهبی برخورد در حالی که آفتاب داغ بر سر آن ها می تابید، راهب به آن جوان گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما آرد، زیرا آفتاب ما را می سوزاند. پاسخ داد: برای خود نزد خداوند کار نیکی سراغ ندارم تا جرأت کنم از او چیزی بخواهم. راهب گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو! جوان پذیرفت، راهب دعا کرد و جوان هم آمین گفت. بی درنگ ابری آشکار و بر سر آن ها سایه افکند، پاره ای از روز را زیر سایه آن راه رفتند، سر دو راهی رسیدند، جوان از یک راه و راهب به راه دیگری رفت، ولی ابر همراه جوان شد.
راهب گفت: تو از من برتری و دعا به خاطر تو مستجاب شد، جریان خود را برایم بازگو! جوان داستان آن زن را بیان کرد. راهب گفت: چون ترس از خدا وجود تو را فرا گرفت، گناهان گذشته ات آمرزیده شد. اکنون مواظب باش که در آینده چگونه باشی».
امام صادق
عليهالسلام
جریان بانوی پارسا و درستکار دیگری را این چنین نقل می کنند:
«در میان بنی اسرائیل پادشاهی بود که قاضی او، برادر درستکاری داشت که با زنی پارسا از اولاد پیامبران ازدواج نموده بود. روزی پادشاه در پی مأموریتی دنبال شخص مورد اعتمادی می گشت، قاضی برادر خود را معرّفی نمود و گفت: کسی که بیشتر از او مورد اعتماد باشد، سراغ ندارم. در پی آن، برادر خود را برای انجام آن طلبید و او به خاطر صیانت از همسرش، از پذیرفتن آن اکراه داشت. ولی قاضی او را مجبور ساخت. وی پس از اصرار، هنگام خروج گفت: برادر! هیچ چیز همانند همسرم برایم مهم نیست، او را به تو می سپارم و انجام کارهایش را بر عهده تو می گذارم و با آن که همسرش از رفتن او اکراه داشت، عازم سفر شد.
روزها گذشت و قاضی به سراغ آن بانو می آمد و از حوایجش سؤال می کرد و در انجام آن اقدام می نمود، تا آن که محبّت او در دلش افتاد و تصمیم گرفت با او مرتکب خلاف شود. امّا آن بانو امتناع می ورزید، قاضی (او را تهدید نمود و) سوگند یاد کرد که در صورت ممانعت به پادشاه اطّلاع می دهم که مرتکب فسق و فجور شده ای! ولی آن بانو تسلیم نشد.
قاضی نزد پادشاه رفت و گفت: همسر برادرم مرتکب عمل خلاف عفّت شده است. پادشاه هم به اجرای حدّ دستور داد. متعاقب آن نزد آن بانو آمد و گفت: پادشاه دستور داده درباره ات حدّ اجرا کنم، اگر نپذیری تو را سنگسار می کنم، ولی باز نپذیرفت.
چیزی نگذشت که قاضی زن را داخل حفره ای نموده، در حضور مردم سنگسارش نمود و چون پنداشت که از دنیا رفته، او را رها نمود. امّا در تاریکی شب، آن زن که هنوز رمقی داشت، خود را از میان حفره بیرون کشیده و خود را تا صومعه راهبی رسانید و کنار آن خوابید تا صبح شد. بامدادان داستان خود را برای راهب بازگفت و او ترحم نموده، به صومعه خود راهش داد و او را مداوا نمود تا سالم شد و تنها کودک خود را به او سپرد تا آن بانو او را تربیت نماید.
در صومعه راهب، پیشکاری به خدمت اشتغال داشت. او نیز شیفته جمال آن زن گردید. تمایل خود را چندین مرتبه ابراز کرد ولی آن بانو نپذیرفت. گفت: اگر نپذیری، در کشتن تو اقدام می کنم! او نپذیرفت، تا آن که خدمتکار با شکستن گردن کودک، وی را کشت و آن را بر گردن آن بانوی پارسا انداخت. راهب به آن بانو گفت: چرا چنین کردی، با آن که خوبی هایی که برایت انجام داده ام نیک می دانی؟! وی داستان را باز گفت، دیرانی گفت: (با کشته شدن فرزندم) دیگر راضی نمی شوم نزد من باشی و با پرداخت بیست درهم مخارج راه، وی را بیرون نمود.
آن زن به تنهایی در دل شب (به سوی مقصدی نامعلوم) می رفت تا آن که صبحگاهان به آبادی ای رسید. در آن جا مردی را بر دار دید که هنوز زنده بود و هنگامی که به او گفتند جرم او به خاطر عدم پرداخت بیست درهم دین است، قرض او را پرداخت و آن مرد را نجات داد.
فرمانبرداری از پروردگار
(4)
آن مرد (پس از رهایی) گفت: حقّ بزرگی بر من داری! مرا از مرگ نجات بخشیدی، هر کجا بروی، همراهت باشم و با او به کنار ساحلی رسیدند. جماعتی در آن نزدیکی داخل کشتی بودند. آن مرد به آن بانو گفت: اینجا بنشین تا من از آن ها طعامی تهیه نمایم. نزد کشتی نشینان رفت و گفت: در کشتی چه دارید؟ گفتند: در این کشتی کالای تجارتی، انواع جواهرات و عنبر و کشتی دیگر ما خالی و مخصوص حمل مسافرین است. از ارزش مال التّجاره آن ها سؤال نمود، گفتند: از بسیاری، به حساب نیاید!
گفت: امّا من گوهری دارم که از همه اموال شما بهتر است، گفتند: مگر چیست؟ گفت: کنیزی زیبا که همانند آن هرگز ندیده اید، گروهی را مأمور سازید او را بنگرند و پس از مشاهده و بدون اطّلاع دادن کنیز، قیمتش را به من بپردازید! بدین منظور شخصی را فرستادند و او خبر آورد که چنین کنیزی را هرگز ندیده ام. کشتی نشینان آن بانو را به مبلغ ده هزار درهم خریده و پول آن را به آن نامرد پرداختند.
هنگامی که وی از ساحل دور شد، نزد آن بانو رفته و از او خواستند همراهشان داخل کشتی شود. او ابتدا از همراهی با آن ها خودداری ورزید، آنان گفتند: ما تو را از آقایت خریده ایم و آن مرد را معرّفی کردند و با تهدید و اصرار وی را مجبور کردند به همراه آن ها بیرون برود و آن گروه به خاطر عدم اطمینان از یکدیگر، خود در کشتی جداگانه ای نشستند و او را در کشتی دیگر که از جواهرات و کالای تجاری پر بود، سوار کردند.
در میان راه طوفانی وزیدن گرفت و تمام آن جماعت با کشتی خود غرق شدند و تنها آن بانوی فداکار به همراه کشتی اش نجات یافته، به جزیره ای (خرّم) که پر از آب، درخت و میوه بود، رسید. او با خود گفت: در این جا می مانم و با استفاده از این آب و میوه ها به عبادت خداوند مشغول می شوم.
خداوند به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی فرستاد که در یکی از جزایر، بنده ای از بندگانم می باشد، تو از همان پادشاه بخواه به همراه ملّت خویش به آن جزیره نزد بنده ام بروند و به گناهان خود اعتراف نمایند تا او برایشان استغفار کند که با آمرزش او، من نیز آنان را می بخشم.
پادشاه با اهل مملکت به آن جزیره رفتند، بانویی را مشاهده نمودند. نخست پادشاه نزدیک آمده و به گناه خود اعتراف نمود و گفت: قاضی دربارم نزد من آمد و مدّعی شد که همسر برادرش مرتکب فسق و فجور شده و من بدون درخواست شاهد و گواه، دستور سنگسار دادم. می ترسم مرتکب اشتباه و گناهی شده باشم، اینک از خداوند بخواه گناهم را بیامرزد! زن پارسا فرمود: بنشین خداوند گناهت را ببخشد.
آن گاه شوهر آن بانو - بدون آن که او را بشناسد - نزدیک آمد و گفت: من همسری فاضل و صالح داشتم و با آن که با خروج من مخالفت می ورزید (برای انجام مأموریت) به سفر رفتم و برادرم را متکفّل امور او نمودم. امّا پس از مراجعت از او درباره همسرم سؤال کردم. برادرم گفت: مرتکب فسق و فجور شده و سنگسار گردید. اینک می ترسم در حقّش کوتاهی کرده باشم، از تو می خواهم برایم تقاضای آمرزش نمایی، زن فرمود: بنشین خداوند تو را ببخشد.
سپس قاضی آمد و گفت: همسر برادری داشتم بسیار زیبا. شیفته او شدم و از او خواستم مرا تمکین نماید، امّا او نپذیرفت. نزد پادشاه او را متّهم ساختم و با دستور او سنگسارش نمودم. اینک از تو می خواهم برایم تقاضای آمرزش نمایی! فرمود: خداوند تو را نیز ببخشد و رو به همسرش کرد و گفت: این ها را بشنو.
نوبت دیرنشین رسید. او در برابر زن حاضر شده و داستان خود را باز گفت و اضافه کرد: او را شبانه از صومعه بیرون راندم. می ترسم در میان راه گرفتار درندگان شده باشد، آن بانو فرمود: خداوند تو را نیز ببخشد.
سپس خدمتکار دیرنشین حاضر شد و داستان خود را باز گفت. زن به دیر نشین گفت: بشنو و برای او نیز طلب مغفرت نمود. و در آخر آن نامرد که از دار رها گشته بود، نزدیک آمد و داستان خود را باز گفت، امّا آن بانو فرمود: خداوند تو را نیامرزد!
آن گاه این بانوی پارسا و درستکار متوجّه شوهر خود شد و فرمود: من همسر تو می باشم و آن چه شنیدی، همه درباره من بود. دیگر به مردان احتیاجی ندارم. اینک میل دارم این کشتی پر از کالای تجاری و جواهرات را از آن خود سازی و مرا رها نموده تا در این جزیره به عبادت خداوند مشغول باشم. می نگری که از مردان چه کشیده ام! همسرش پذیرفت و پادشاه و اهل مملکت همگی بازگشتند».
امام باقر
عليهالسلام
می فرمایند:
«در بنی اسرائیل زن بدعملی بود که بسیاری از جوانان را فریفته خود ساخته بود. بعضی از جوانان گفتند: اگر فلان عابد این زن را ببیند، فریفته او خواهد شد. آن زن چون این سخن را شنید، گفت: به خدا! به منزل نروم تا او را نیز فریب دهم. همان شب سراغ عابد رفت، در را کوبید و گفت: ای عابد! مرا امشب پناه ده! عابد نپذیرفت، گفت: بعضی از جوانان بنی اسرائیل با من قصد عمل منافی عفّت دارند، اگر مرا راه ندهی، به سراغم آیند. عابد در را باز کرد، زن داخل شد. لباس خود را کنار زد، چون عابد زیبایی او را مشاهده نمود، مهر او در دلش جای گرفت. بی اختیار دستی به او رسانید. بی درنگ متذکّر شد و دست خود را به آتش زیر دیگ نهاد، آن زن علّت آن را جویا شد، گفت: به خاطر این عمل دست خود را می سوزانم! زن بیرون آمد و بنی اسرائیل را آگاه ساخت. هنگامی که نزد عابد آمدند، دست او سوخته بود».
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«در بنی اسرائیل عابدی بود. شبی بانویی مهمان او شد، (شیطان او را وسوسه کرد) هر چند بر او فشار می آورد، یکی از انگشتان خود را به آتش نزدیک می ساخت (تا آن خیال از او بیرون رود) ، پیوسته تا بامداد این را ادامه داد! بامداد به آن بانو گفت: بیرون رو که بد میهمانی بودی».
پیامبر گرامی
صلىاللهعليهوآله
می فرمایند:
«زهد حضرت یحیی
عليهالسلام
آنچنان بود که به بیت المقدّس تشریف آورد. عابدان، رهبانان و اَحبار و عالمان را مشاهده نمود که پیراهنی از مو پوشیده و کلاهی از پشم بر سر نهاده اند و زنجیر بر گردن و خود را بر ستون مسجد بسته اند. چون این گروه را دید، نزد مادرش آمد و گفت: ای مادر! برایم پیراهنی از مو و کلاهی از پشم بباف تا به بیت المقدّس بروم و با عالمان و رهبانان، خدای را عبادت کنم. مادرش پاسخ داد: صبر کن تا پدرت پیامبر خدا تشریف آورد و با او مشورت کنم. هنگامی که حضرت زکریا تشریف آورد، جریان را نقل نمود. حضرت زکریا فرمود: ای فرزند! چه چیز باعث شد که چنین اراده ای کنی و تو هنوز کودک خردسالی. حضرت یحیی عرض کرد: ای پدر! مگر ندیده ای که از من خردسال تر مرگ را چشیده است! حضرت زکریا پذیرفت و مادر آن را فراهم آورد.
حضرت یحیی به بیت المقدّس تشریف آورد و با عابدان مشغول عبادت شد تا آن که پیراهنِ مو بدن شریفش را خورد. روزی به بدن خود نظر افکند، دید بدنش لاغر شده است، گریست. از جانب خداوند خطاب آمد که ای یحیی! آیا گریه می کنی که بدنت کاهیده شده. به عزّت و جلالم سوگند! اگر لحظه ای به دوزخ نظر افکنی، پیراهن آهنی خواهی پوشید. حضرت یحیی گریست تا آن که از بسیاری گریه، رویش مجروح گشت و دندان هایش نمایان شد...
حضرت زکریا فرمود: ای فرزند! چرا چنین می کنی؟ من از خداوند تو را درخواست نمودم که چشمم به تو روشن گردد. عرض کرد: به فرمان شما چنین کردم، فرمودید: میان بهشت و دوزخ عقبه ای هست که از آن نمی گذرند مگر گروهی که از خوف الهی بسیار گریه کنند...
هرگاه حضرت زکریا می خواست که بنی اسرائیل را موعظه فرماید، به چپ و راست نظر می فرمود که اگر حضرت یحیی تشریف دارد نام بهشت و دوزخ نبرد، روزی حضرت یحیی در مجلس حاضر نبود. آن حضرت شروع به موعظه کرد. حضرت یحیی سر خود را به عبایی پیچیده تشریف آورد و در میان مردم نشست و حضرت زکریا او را ندید و فرمود: حبیب من جبرئیل، مرا خبر داد که خداوند متعال می فرماید: در دوزخ کوهی است که آن را «سکران» می نامند و در بین آن کوه، یک وادی هست که آن را «غضبان» می گویند. زیرا از غضب الهی افروخته شده است. در آن وادی، چاهی است که عمق آن، صد سال راه است و در آن چاه، تابوت هایی از آتش وجود دارد و در آن تابوت ها، صندوق ها و لباس ها و زنجیرها و غل هایی از آتش است!
هنگامی که حضرت یحیی این را شنید، سر برداشت و فریاد برآورد: واغفلتا! از «سکران» که از آن غافلیم! به دنبال آن، دیوانه وار به بیابان رفت. حضرت زکریا نزد مادرش تشریف آورد و فرمود: یحیی را جستجو نما که می ترسم جز پس از مرگ او را نبینی، مادرش به طلب او بیرون رفت. به جمعی از بنی اسرائیل برخورد، از آنان درباره وی جویا شد. پس از آن، به چوپانی برخورد، از او جویا شد. پاسخ داد: او را در فلان عقبه در چاهی دیدم، مشغول گریه بود و می فرمود: ای مولا! به عزّتت سوگند! آب سردی نیاشامم تا آن که جایگاه و منزلت خویش را نزد تو بنگرم.
مادر نزد او آمده، سرش را به سینه نهاد و او را سوگند داد که به خانه باز گردد و خواهش نمود که لباس پشمی (که نرم تر است) بپوشد و برای او عدسی پخت. آن حضرت پس از خوردن عدس خوابید. در خواب ندا آمد که ای یحیی! خانه ای نیکوتر از خانه من و هم جواری، بهتر از من می خواهی؟! از خواب برخاست و عرض کرد: خداوندا! از لغزش من درگذر! به عزّت تو سوگند! که جز سایه بیت المقدّس، سایه ای انتخاب نکنم و به مادرش گفت: پیراهن مویی را بیاور، مادرش خواست مانع او گردد، حضرت زکریا فرمود: او را رها کن که پرده از دلش گشوده اند و به عیش دنیا منتفع نخواهد گشت.
حضرت یحیی پیراهن مویی و کلاه پشمینه را پوشید و به بیت المقدّس رفت و با احبار و رهبانان به عبادت مشغول شد تا به شهادت رسید».
مرحوم آیة اللَّه شیخ جعفر شوشتری نقل می کند: روزی حاکم بروجرد به ملاقات عالم جلیل سید مرتضی طباطبایی - پدر مرحوم سید مهدی بحرالعلوم - می رود، پس از ملاقات در صحن خانه با جناب سید مهدی بحرالعلوم - که در آن هنگام در سنین کودکی بود - نیز ملاقات می نماید. حاکم فراوان اظهار مهربانی می کند.
پس از خروج از خانه مرحوم سید مهدی خدمت پدر می آید و می گوید: مرا از این شهر بیرون ببر که می ترسم هلاک شوم زیرا وقتی که حاکم به من مهربانی کرد اندکی محبت او در دلم پدید آمد. و همین سببِ هجرت ایشان از آن شهر شد و در بزرگی صاحب فضل و کرامت گردید.
عبد اللَّه مبارک غلامی خرید، غلام تعهد نمود که روزی یک درهم به او بدهد و شب آزاد باشد و هر کجا که خواهد برود. روزی عبد اللَّه جریان را با یکی از دوستانش در میان گذاشت، آن دوست گفت: مگر این غلام نبّاشی می کند که درهمی به تو می دهد. عبد اللَّه بی نهایت اندوهناک شد و تصمیم گرفت که بداند غلام شب ها به کجا می رود و چه می کند؟ شبانگاه که غلام رخصت گرفت و برفت، عبد اللَّه نیز به دنبال او روان شد. غلام از شهر خارج شد و به گورستانی رسید. از قبری خاک ها را بیرون آورده، خود به درون آن رفت.
عبد اللَّه با خود گفت: دوستم راست گفت، مدتی صبر نمود، آن گاه نزدیک رفت، دید که غلام گوری فراخ کنده و در پیش آن محرابی ساخته و پلاس سیاهی در بر نموده و غلی در گردن نهاده و روی بر خاک می مالد و با خدا مناجات می کند. عبد اللَّه که چنین مشاهده نمود گریان شد و تا صبح بر سر آن قبر نشست. غلام پیوسته شب را در نماز و مناجات بود و روی بر خاک می مالید و از دیدگانش اشک جاری بود. هنگام صبح غلام سر به سوی آسمان بلند نموده، گفت: بار خدایا! می دانی که مولای ظاهری من از من درهم و پول می خواهد ناگاه نوری از هوا ظاهر شد و در میان آن درهمی بود، در دست غلام قرار گرفت.
عبد اللَّه که چنین دید عنان از دست داده، در آن گور فرود آمد و غلام را در بر کشید و سر و روی او را بوسید. غلام اندوهناک شد و عرض کرد: «خدایا! اینک که رازم آشکار شد به عزّتت جانم را بگیر». بی درنگ در کنار عبد اللَّه از دنیا رفت.
عبد اللَّه با اندوه فراوان دوستان را خبر کرد و غلام را پس از غسل و نماز در همان پلاسش پیچیده و در همان قبر دفن نمود.
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«روزی امیر مؤمنان
عليهالسلام
با گروهی از اصحاب نشسته بودند. شخصی آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! با پسری عمل زشت انجام داده ام، مرا پاک گردان! آن حضرت فرمودند: به خانه ات برو شاید تو را جنون عارض شده است، وی تا چهار مرتبه آمد و چنین اقرار نمود. مرتبه چهارم که ثابت شد، فرمودند: پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
درباره مثل تویی، سه حکم فرموده اند. هر کدام را می خواهی، انتخاب کن! عرض کرد: آن سه حکم چیست؟ فرمودند: یا با یک ضربت شمشیر بر گردنت بزنند، یا تو را دست و پا بسته از کوهی سرازیر کنند و یا تو را به آتش بسوزانند، عرض کرد: کدام یک دشوارتر است؟ فرمودند: سوزانیدن به آتش و او آن را انتخاب نمود. آن حضرت فرمودند: خود را برای حدّ آماده کن.
وی دو رکعت نماز به جای آورد. پس از آن، گفت: خدایا! گناهی مرتکب شدم که می دانی، نزد وصی و پسر عمّ پیامبرت آمدم و از او خواستم مرا پاک کند، او مرا مخیر ساخت میان سه صنف از عذاب و من سخت تر و دشوارتر را انتخاب نمودم. از تو درخواست می کنم که این را کفّاره گناهم قرار دهی و در آخرت به آتش مرا نسوزانی! پس گریان برخاست و در گودالی از آتش نشست که آن بزرگوار و اصحاب گریستند، آن حضرت فرمودند: برخیز که فرشتگان آسمان و زمین را به گریه درآوردی، خداوند توبه تو را پذیرفت و دیگر آن را تکرار نکن».
فرمانبرداری از پروردگار
(5)
از افتخارات شیعه آن که بسیاری از عالمان و بزرگان آن ها از ملکه عصمت از عصیان برخوردار بوده اند. نقل شده است: روزی مرحوم سید مرتضی و مرحوم سید رضی کتاب های پدر را تقسیم می کردند. یکی باقی ماند که نمی شد آن را تقسیم نمود.
یکی به دیگری گفت: این کتاب از آنِ کسی باشد که عمل مکروهی انجام نداده است. برادر دیگر گفت: نه این کتاب مالِ کسی باشد که قصد عمل مکروه را هم نداشته و نیت آن را هم نکرده باشد. گفت: برادر! من فکر مکروه را کرده ام، ولی آن را انجام نداده ام و از شما فکر مکروه هم سر نزده است!
آنان خویشتن را در محضر آفریدگار جهان می دیدند و مدام از نعمت مراقبه و محاسبه برخوردار بوده و در تمام اوقات، اعضا و جوارح خود را از عصیان پروردگار حفظ می نمودند و از دریای بیکران الطاف خاصه الهی بهره مند بودند.
مرحوم محدّث نوری در خاتمه مستدرک می نویسد:
مرحوم سید بن طاووس ضمن داستان مفصّلی می فرماید: برای درک زیارت اول رجب شب جمعه 27 جمادی الثانیه سال 641 به حلّه وارد شدم. همان روز کسی را معرّفی کردند که می گوید در عالم بیداری خدمت امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه شرفیاب شده و از جانب حضرت برایم حامل پیامی است... چون آن شخص از من جدا شد، رختخوابی برایش فرستادم و شب را در همانجا خوابید...
من برخاستم که برای نماز شب وضو بگیرم. دسته آفتابه را گرفتم، به دستم آب بریزم، کسی لوله آفتابه را گرفت و چرخاند و نگذاشت من برای نماز وضو بسازم. پیش خود گفتم شاید آب نجس است. فتح را صدا زدم و گفتم: آب آفتابه را خالی کن و از شط پر کن! فتح چنین کرد. دوباره دسته آفتابه را برای ریختن آب گرفتم که کسی لوله آفتابه را گرفته، چرخاند و نگذاشت وضو بگیرم...
به همان حال که نشسته بودم، به خواب رفتم. در خواب مردی به من فرمود: آن که از طرف حضرت برایت پیام آورد، گویی شایستگی داشت (که او را محترم بشماری و) پیشاپیش او قدم برداری. از خواب بیدار شدم و در دلم افتاد که در احترام او، کوتاهی نموده ام. پس به سوی خداوند توبه نمودم و شروع به وضو نمودم، دیگر کسی مانع نشد...
این بزرگوار به قدری مورد عنایت پروردگار قرار گرفت که خود می فرماید: به دو دلیل شب قدر را از غیر شب قدر می شناسم. یکی آن که در شب قدر به آسمان و زمین نگاه می کنم، از شب تا به صبح، فوج فوج و گروه گروه فرشتگان به زمین می آیند و بر حضرت ولی عصر امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه نازل می شوند که در طول سال هیچ گاه چنین نزول فرشتگانی را ندیده ام و دیگر آن که در شب قدر، نسیم خوش و معطّری وزیدن می گیرد که من آن نسیم معطّر و خوش را در هیچ سحری از سحرها ندیده ام و لذا می فهمم آن شب، شب قدر است.
می نویسند که روزی مرحوم شیخ مفید به شاگردانش شانه می داد تا محاسنشان را شانه کنند. به مرحوم سید مرتضی و مرحوم سید رضی شانه نداد. با آن که آن ها از شاگردان ممتاز او بودند. دو برادر به خانه آمده، جریان را به مادر گفتند. مادر به محضر شیخ مفید آمد و از علّت آن پرسید. شیخ فرمود: مگر سید مرتضی و سید رضی ریش در آورده اند!
معلوم می شود که تا به حال مرحوم شیخ به صورت آنان نگاه نکرده است، چه آن که هر دو نوجوان زیبا چهره بودند.
مرحوم شیخ حسنعلی تهرانی جدّ مادری مرحوم آیة اللَّه مروارید که در زمان میرزای شیرازی زندگی می کرد، یکی از رفقایش، به مرض حصبه مبتلا می شود. ایشان به دیدنش آمده، پس از ملاقات با بیمار، می فرماید: تا چای بیاورید، تب بیمار قطع می شود. برای ایشان چای آوردند، بیمار عرق نمود، نشست و دوباره زنده شد!
گفتند: از کجا فهمیدید که اگر عرق کند، خوب می شود؟ پاسخ داد: تا لباس روحانیت پوشیده ام، به امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه خیانت نکرده ام. هر کاری که انجام دهم، امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه پشتم را دارد و پاسخم می دهد.
در بعضی از دعاها - نظیر دعای امّ داود در روز نیمه رجب - بر ابدال و اوتاد درود فرستاده می شود. مرحوم کفعمی در شرح دعای امّ داود، درباره رجال الغیب چنین می فرماید: هیچ گاه زمین از قطب و چهار نفر اوتاد و چهل نفر ابدال و هفتاد نفر نجیب و سیصد و شصت نفر صالح خالی نمی باشد.
اما قطب (و رکن عالم امکان) حضرت مهدی عجل اللَّه تعالی فرجه است و اوتاد از چهار نفر کمتر نمی باشند. زیرا که دنیا بسان خیمه ای است که حضرت مهدی عجل اللَّه تعالی فرجه عمود آن و این چهار نفر طناب های آن می باشند و گاهی اوتاد از چهار نفر و ابدال از چهل نفر و نجبا از هفتاد نفر و صالحان از سیصد و شصت نفر بیشتر می شوند و ظاهراً حضرت خضر و الیاس از اوتاد خواهند بود که با قطب عالم امکان حضرت مهدی عجل اللَّه تعالی فرجه ملازم اند.
اما اوصاف آنان؛
اوتاد؛ به مقدار چشم بر هم زدنی از پروردگار غافل نمی شوند. از دنیا تنها به قدر ضرورت روزانه اکتفا می کنند و از ایشان لغزشی سر نزند، گر چه عصمت از سهو و نسیان در آن ها شرط نیست. لکن باید از عصمت از گناه و خطا برخوردار باشند. زیرا شرط عصمت از سهو و نسیان، مخصوص امام
عليهالسلام
است.
ابدال؛ از جهت مراقبت در رتبه پایین ترند و ممکن است از آن ها غفلتی سرزند که با یاد پروردگار متعال تدارک می کنند و هیچگاه از روی عمد مرتکب خطا و گناه نمی شوند.
و نجبا؛ در رتبه پایین تر از ابدال اند.
و اما صالحان؛ پرهیزکاران و به صفت عدالت متّصف هستند...
هرگاه یکی از اوتاد از دنیا برود، جانشین او از ابدال انتخاب می شود و اگر یکی از ابدال از دنیا برود، مقام او به یکی از نجبا داده می شود و اگر از نجبا کم شود، یکی از صالحان جایگزین او می شود و اگر از صالحان از دنیا برود، جانشین او از سایر مردم انتخاب می شود.
در مسند، احمد حنبل روایت کرده: زمانی که حضرت علی
عليهالسلام
در عراق تشریف داشتند، در محضر ایشان، از اهالی شام سخن به میان آمد. شخصی عرض کرد: ای امیرمؤمنان! من ایشان را لعن می کنم. آن حضرت فرمودند: نه (زیرا همه مردم آن جا مستحق لعن نیستند) از رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
شنیدم که می فرمودند:
«ابدال در شام اند. اینان چهل نفرند که هرگاه یکی از آن ها از دنیا برود، خداوند دیگری را جایگزین او نموده و بدل او قرار می دهد و به خاطر ایشان، باران نازل می کند و به ایشان بر دشمنان یاری می دهد و به وجودشان عذاب را از اهل شام برطرف می سازد. ».
در کتاب «الاولیاء» از «ابن ابی الدنیا» از حضرت علی
عليهالسلام
روایت نموده که فرمودند: از رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
درباره ابدال سؤال کردم، پاسخ فرمودند: اینان شصت نفرند.
عرض کردم: ای رسول خدا! آنان را معرّفی نمایید! فرمودند:
«لَیسُوا بِالْمُتَطَلِّعِینَ وَ لا بِالْمُبْتَدِعِینَ وَ لا بِالْمُتَعَمِّقِینَ وَ لا بِالْمُعْجِبِینَ، لَمْ ینالُوا ما نالُوا بِکَثْرَةِ صَلاةٍ وَ لا صِیامٍ وَ لا صَدَقَةٍ وَ لکِنْ بِسَخاءٍ الانفُسِ وَ سَلامَةِ الْقُلُوبِ وَ النَّصِیحَةِ لِأَئِمَّتِهِمْ. إِنَّهُمْ یا عَلِی! فِی اُمَّتِی أَقَلُّ مِنَ الْکِبْرِیتِ الْاَحْمَرِ».
«اینان جستجوگر در امور دیگران و بدعت گذار و سخت گیر نیستند (یا در امور غیر ضروری غور نمی کنند) خودبین نبوده (و در دل متواضع اند) ایشان مقام خود را با نماز و روزه و صدقه فراوان به دست نیاورده اند. لکن به سخاوت نفس (و از خودگذشتن و از دنیا دل بریدن) و سلامت قلب ها و خیرخواهی نسبت به امامان و پیشوایانشان به این مقام رسیده اند.
یا علی! اینان در امّت و پیروانم از طلای قرمز ارزشمندتر و کمیاب ترند».
عالم بزرگوار مرحوم حاج آقا جمال الدین اصفهانی می فرماید: برای نماز ظهر، به مسجد شیخ لطف اللَّه می رفتم. جنازه ای را می بردند و عدّه ای از حمّال ها و کشیکچی ها همراه او بودند. تاجری از بزرگان تجّار که از آشنایانم بود، پشت سر آن جنازه به شدّت می گریست. بسیار شگفت زده شدم. زیرا اگر میت از بستگان تاجر است، چرا این گونه اهانت آمیز تشییع می شود و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا این گونه برایش گریه می کند!
تاجر که نزدیک من رسید، گفت: آقا به تشییع جنازه اولیای حق نمی آیید؟ با شنیدن این کلام، از نماز جماعت منصرف شده، همراه آن جنازه رفتم. پس از تشییع، آن تاجر چنین گفت: امسال که به حج مشرّف شدم، نزدیک کربلا بسته ای را - که تمام پول و مخارج سفر و لوازم من در آن بود - دزد برد. آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم تا آن که شبی به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها و از غم و غصّه سرم را پایین انداخته بودم، سواری با کمال هیبت و بزرگی - با اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر عجل اللَّه تعالی فرجه وجود دارد - در برابرم پیدا شده، فرمودند: چرا این گونه افسرده حالی؟ عرض کردم: خستگی راه سفر دارم. با اصرار وی، شرح حالم را عرض نمودم. در این حال صدا زدند: هالو! ناگهان شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد. خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی کشیکچی بازار اصفهان است. به او فرمودند: اثاثیه ای را که دزد برده، به او برسان و او را به مکه ببر و خود غایب شدند.
هالو به من فرمود: فلان ساعت از شب، در فلان مکان حاضر باش تا اثاثیه را به تو برسانم. در آن جا حاضر شدم، بسته پول و اثاثیه ام را به من داد و فرمود: درست بنگر که چیزی از آن کم نشده باشد و فرمود: برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان ساعت در فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
من حاضر شدم، فرمود: پشت سر من بیا! به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، دیدم در مکه هستم. فرمود: بعد از اعمال حج، در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیک تری آمده ام تا متوجّه نشوند.
پس از اعمال حج، در مکان معین حاضر شدم و مرا همان گونه به کربلا باز گرداند. آن گاه فرمود: حق محبت من بر تو ثابت شد. تقاضایی از تو دارم که پس از آن انجام خواهی داد و رفت.
به اصفهان آمدم. افراد به دیدنم آمدند. در نخستین روز، هالو تشریف آورد. خواستم او را احترام نمایم، اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم و در قهوه خانه منزل نزد خادم ها نشست. پس از آن که خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم، این است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده از دنیا می روم. هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل وجود دارد، در آن روز برای کفن و دفن من به آن جا بیا و مرا دفن کن.
امروز از دنیا رفته و در صندوق او، هشت تومان و کفن وجود داشت. اینک برای دفن او آمده ایم.
مرحوم شیخ حسن کاظمینی نقل می کند که سال 1224 در کاظمین، زیاد طالب تشرّف خدمت حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه بودم و به اندازه ای این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل بازماندم و ناچار دکّان عطاری باز کردم.
روزهای جمعه پس از غسل جمعه، لباس احرام می پوشیدم و مشغول ذکر می شدم و خرید و فروش نمی نمودم و منتظر آن حضرت بودم. یکی از جمعه ها، مشغول به ذکر بودم که سه نفر سید بزرگوار به دکّان تشریف آوردند. دو نفر از آن ها کامل مرد و دیگری جوانی در حدود بیست و چهارساله که در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوق العاده صورتشان نورانی بود. به حدّی توجّه مرا به خود جلب نمودند که از ذکر بازماندم و محو جمال ایشان شدم و آرزو کردم که داخل شوند. آرام آرام با نهایت وقار به دکّان تشریف آوردند. سلام کردم، پاسخ دادند و فرمودند: آقا شیخ حسن! گل گاوزبان داری؟ عرض کردم: بلی! با آن که روز جمعه خرید و فروش نمی کردم، برای آوردن دارو به ته دکّان رفتم. وقتی که برگشتم، دیدم کسی نیست ولی عصایی روی میز جلو مغازه قرار دارد و آن عصا را در دست یکی از آن ها دیده بودم. عصا را بوسیده، داخل مغازه گذاشتم و بیرون آمده، از افراد راجع به این سه نفر پرسیدم، ولی کسی آن ها را ندیده بود. دیوانه وار به دکّان برگشتم خیلی متفکّر و مهموم بودم.
در این اثنا، بیمار مجروحی را دیدم که به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر
عليهماالسلام
می بردند. از آنان خواستم که وی را به دکّان من بیاورند. سپس دو رکعت نماز حاجت خواندم و با آن که یقین داشتم که مولایم حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه بوده است که به دکّان من تشریف آورده، خواستم اطمینان پیدا کنم، لذا عصا را روی آن مریض کشیدم، جراحات بدنش به کلّی رفع شد. پس از آن، دکّان را رها نموده، به خانه آمدم و تصمیم گرفتم به مشهد مقدّس مشرّف شوم.
به آستان بوسی حضرت رضا
عليهالسلام
مشرّف شدم و مقداری از اشرفی ها را که مانده بود، سرمایه کرده و روی سکّویی در صحن مقدّس به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم. هر سیدی که می گذشت و از چهره او خوشم می آمد، می نشاندم و از او پذیرایی کرده و از امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه سؤال می کردم تا آن که روزی به حرم مشرّف شدم. سیدی به ضریح چسبیده و بسیار می گریست. پس از سؤال مقداری پول به او دادم و از او خواستم خانه ای را که در بهشت دارد، با من معامله نماید و او پذیرفت و هر چه پول برای خرید خانه کنار گذاشته بودم، به او دادم.
مدّتی گذشت، روزی آقای بزرگواری تشریف آورد، سلام کردم. پس از جواب، فرمود: شیخ حسن! مولا و سالار تو امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه می فرمایند: چرا این قدر فرزند پیامبر را اذیت می کنی و ایشان را خجالت می دهی؟
از امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه چه حاجتی داری و از آن حضرت چه می خواهی؟ به دامنش چسبیدم و عرض کردم: قربانتان شوم شما خودتان امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه هستید؟ فرمود: نه! بلکه فرستاده ایشان هستم، می خواهم ببینم چه حاجتی داری؟ با هم به گوشه صحن مطهر رفتیم. برای اطمینانِ من، چند علامت و نشانه بیان نمود و فرمود: اینک چه حاجت داری؟ عرض کردم: سه حاجت دارم. نخست آن که می خواهم بدانم با ایمان از
فرمانبرداری از پروردگار
(6)
دنیا خواهم رفت یا نه؟ و این که می خواهم بدانم از یاوران امام عصر عجل اللَّه تعالی فرجه هستم و معامله ای که با سید کرده ام، درست است یا نه؟ و دیگر آن که می خواهم بدانم چه وقت از دنیا می روم.
با ایشان خداحافظی کرده، تشریف بردند. به قدر یک قدم برداشته، از نظرم غایب شدند. پس از چند روز، ایشان را ملاقات کردم. مرا به گوشه صحن به جای خلوتی برده، فرمود: سلام تو را به مولا ابلاغ کردم و ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: بی شک با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هستی و اسم تو در زمره یاوران ما ثبت شده است. معامله ای که با سید کرده ای، صحیح است. اما علامت فوت تو این است که در بین هفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل می شود، در یکی از آن ها نوشته شده: «لا اِلهَ اِلّاَ اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ» و در ورقه دیگر نوشته شده: «عَلِی وَلِی اللَّهِ حَقّاً حَقّاً» و طلوع فجر جمعه آن هفته، به رحمت خدا واصل خواهی شد. پس از گفتن این کلمه، از نظرم غایب گشت و من منتظر وعده بودم.
ناقل جریان گوید: روزی شیخ حسن را در نهایت خوشحالی دیدم. از حرم به طرف منزل بر می گشت. پرسیدم امروز خیلی خوشحالی؟ گفت: همین هفته بیشتر مهمان شما نیستم. شب های آن هفته به کلّی بیدار بود و روزها خواب قیلوله می رفت و مضطرب بیدار می شد. پیوسته در حرم مطهر امام رضا
عليهالسلام
و در منزل مشغول دعا بود تا روز پنج شنبه به حمّام رفت. خود را کاملاً شستشو داده، محاسن و دست و پا را خضاب نموده و پاکیزه ترین لباس های خود را پوشید. آن روز و شب غذا نخورد، با آن که در این هفته روزه بود. پس از خروج از حرم مطهر، در منزل تمام اهل بیت و بچه ها را جمع نمود. مقداری باآن ها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنید که دیگر مرا نخواهید دید و همگی را به خدا سپرد.
تمامی بچه ها از اتاق بیرون رفتند و به من فرمود: امشب مرا تنها نگذارید. من خوابم نبرد و ایشان پیوسته مشغول دعا بود. به او گفتم: چرا استراحت نمی کنید. به صورت من تبسّمی کرد. آن گاه شهادتین گفته و عقیده درونی خود را بر زبان جاری نمود. وصیت کرده و به اذکاری که داشت، مشغول شد.
پس از نماز شب، از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع، کسی را تعارف کرد و سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و ناگاه مثل مرغی که بال بزند، خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که یا مولا یا صاحب الزمان! صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت. من بلند شدم، او را گرفتم و گفتم: شما را چه می شود؟ که به عربی فرمود: اُسْکُتْ. چهارده نور مبارک تشریف دارند. او را به محل نمازش بردم.
پس از لحظاتی تبسّمی نمود، از جا حرکت و سه مرتبه گفت: خوش آمدی قابض الارواح، در حالی که دست هایش را بر سینه نهاده بود، عرض کرد: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رَسُولَ اللَّهِ» اجازه می فرمایید «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَمِیرَ الْمُؤمِنِینَ» اجازه می فرمایید و بدین طریق بر تمام چهارده معصوم
عليهمالسلام
سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان! آنگاه رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: «یا اَللَّهُ» چون ملحفه را کنار زدم، دیدم از دنیا رفته است.
فردا صبح جنازه او را تشییع و در دارالسعادة حضرت رضا
عليهالسلام
دفن نمودیم.
حاج محمّد علی تاجر موثق دزفولی نقل می کند: روزی حاج محمّد حسین تاجر مرا دعوت نموده و از من نیکو پذیرایی نمود. از علّت آن پرسیدم، گفت: از دزفول فیض بزرگی برده ام. می خواهم تلافی کنم. آن گاه جریان خود را این گونه نقل نمود: ثروت زیادی داشتم، ولی صاحب فرزند نبودم. بسیار محزون و غمگین بودم. به زیارت کربلا و نجف مشرّف شدم. از اهل علم سؤال کردم، برای حاجتم چه توسّلی مؤثّر است؟
گفتند: اعمال مسجد سهله شب چهارشنبه از مجربات است. امید که مورد توجّه حضرت امام عصر عجل اللَّه تعالی فرجه قرار گیری! مدّتی شب های چهارشنبه به آن مسجد مشرّف شدم. شبی در خواب کسی فرمود: جواب حاجت و مقصود تو نزد مشهدی محمّد علی نسّاج در شهر دزفول است.
به آن شهر مسافرت کردم. پس از جستجو، مغازه او را پیدا نمودم. پس از ورود، فرمود: حاج محمّد حسین سلام علیک. خداوند چند اولاد پسر به تو مرحمت می فرماید. شگفت زده شدم، پس از آن، مقداری ماست و دو نان جو آورد و پس از صرف غذا و ادای نماز، پذیرفت که آن شب مهمان او باشم و در آن مغازه کوچک از من پذیرایی نمود.
از او سؤال کردم از کجا به امور من آگاه شدی؟ فرمود: به مقصود خود رسیدی، دیگر سؤال نکن، اصرار نمودم، فرمود: در این نزدیکی منزل یکی از اعیان است و چند سرباز با اوست و آن را به من نشان داد. روزی سربازی لاغر نزد من آمد و از تهیه نان سؤال نمود، پذیرفتم که برای او نیز نان تهیه کنم و هر روز چهار نان جو از من می گرفت، مدّتی گذشت. روزی سراغ نان نیامد. از رفقای او احوال او را پرسیدم؟ گفتند: بیمار است و در مسجد خوابیده است، به عیادت او رفتم، فرمود: فلان ساعت از دنیا می روم و کفن من در فلان مکان است و هر کس برای دفن من نزد تو آمد، او را اجابت کن. چند ساعتی از شب گذشت، کسی مرا صدا زد. به دنبال او به مسجد آمده، جنازه با کفنش را به بیرون شهر انتقال دادیم. کنار چشمه آبی او را غسل داده، کفن نمودیم، پس از آن، به دکّان خود بازگشتم.
حدود یک ماه از این ماجرا گذشت. شبی شخصی مرا صدا زد. در را گشودم. فرمود: تو را طلبیده اند، برخاسته، با او به بیرون شهر آمدم. صحرای وسیعی بود و گروه بسیار از آقایان نشسته بودند و به قدری آن صحرا روشن بود که قابل توصیف نبود. پس آن آقا که میان آن ها تشریف داشت و از همه بیشتر محترم بود، به من فرمودند: می خواهم تو را به جای آن سرباز نصب کنم، به پاس خدمتی که در امر نان به او نمودی. عرض کردم: از عهده سربازی بر نمی آیم. فرمودند: امر چنان نیست که تو می پنداری. پس آن شخص که مرا آورده بود، فرمود: این بزرگوار حضرت صاحب الامر عجل اللَّه تعالی فرجه می باشند. پس عرض کردم: سَمْعاً و طاعَتاً. فرمودند: تو را به جای او نصب نمودم، در جای خود باش، هرگاه فرمانی به تو دادیم، آن را انجام ده! من به دکّان خود بازگشتم و این پیام درباره تو یکی از آن فرمان هاست.
آیة اللَّه لواسانی از استاد گرانقدرش شیخ مهدی زنجانی و او از استاد خویش شیخ محمّد نقل کرد که من در یکی از مدارس علمیه زنجان سکونت داشتم. خادم مدرسه، فردی صالح، درستکار و با تقوا بود. یکی از شب ها که برای خواندن نافله شب برخاستم، وقتی برای وضو نزدیک حجره او رسیدم، دیدم نور و روشنایی خیره کننده ای فضای اتاق او و اطراف وی را فرا گرفته، شگفت زده شدم، از لابلای در دیدم، خادم در یک طرف مؤدّبانه و با کمال تواضع نشسته است و به سخنان کسی گوش می دهد و به طور مکرّر خود را فدای او می نماید و عرض می کند: سرورم! مولایم! آقایم! جانم به قربانت و از دگر سو هر چه دقت کردم، فرد دیگری را ندیدم. اما گفتگوی آن دو را می شنیدم گر چه تشخیص نمی دادم چه می گوید و چراغ خادم هم خاموش بود.
ساعتی از شب به همان حال گذشت و هر لحظه بر تعجب و حیرتم افزون می گشت. دیگر برای نافله وقتی باقی نمی ماند آن را ادا نمودم. بامداد به حجره خادم آمدم، دیدم تاریک است و در هم بسته است. گویی در خواب بود، در زدم، بیدار شد، از او سؤال کردم، پاسخ نمی داد، اصرار نموده و او را سوگند دادم، حالش منقلب شد و فرمود که با سه شرط حقیقت را می گویم. پذیرفتم، فرمود: تا زنده ام این راز را بپوشان و از این پس چون گذشته بدون هیچ احترام و تواضع خاصی با من رفتار کن و دیگر کاری به رفتار عادی طلبه ها با من نداشته باش. آن گاه فرمود: گاهی حضرت امام عصر عجل اللَّه تعالی فرجه از من دلجویی و تفقّد می کنند و امشب یکی از آن شب ها بود.
پس از شنیدن، بدنم به لرزه در آمد و حالم دگرگون شد و آنچنان شیفته او شدم که می خواستم خود را بر روی پاهای او انداخته، وی را ببوسم. به حجره خود بازگشتم، ولی زمین بر من تنگ و دنیا در نظرم تاریک بود و راهی برای اظهار آن نداشتم.
مدّتی گذشت، نیمه شب کسی در حجره را آهسته می زد، در را گشودم، دیدم همان خادم است. سلام کرد و فرمود: برای خداحافظی آمده ام. وی نگران، اندوهگین و عجله داشت. پرسیدم: کجا؟ فرمود: باید بروم و اثاثیه ام برای شما باشد، گفتم: آخر کجا؟ فرمود: یکی از یاران امام عصر عجل اللَّه تعالی فرجه از دنیا رفته، مرا فرا خوانده تا به حضورشان شرفیاب شده و وظیفه او را به عهده گیرم. هنوز سخنش پایان نیافته که از نظرم غایب شد. هر کجا در مدرسه جستجو نمودم، او را نیافتم. بی اختیار فریاد کشیدم که همه طلبه ها بیدار شده، اطراف مرا گرفتند. من جریان او را گفتم، آنان مرا نکوهش کردند که چرا تاکنون آنان را آگاه نساخته ام. گفتم: او از من عهد گرفته بود.
یکی از علمای تهران نقل می کند که روزی مرد نسبتاً سالخورده ای به نام شیخ حسن نزد من آمد و گفت: می خواهم درس بخوانم و شما برایم درس جامع المقدمات شروع کنید و با آن که کار زیادی داشتم و تدریس جامع المقدمات در شأنم نبود، ولی مثل آن که مجبور شده باشم، گفتم: مانعی ندارد و هر روز برایش درس می گفتم. کم کم با من صمیمی شده بود و روزها بیشتر اوقاتش را در منزل من می گذراند.
روزی در یکی از ادارات، شخصی گفت: اگر فلان مبلغ را به من بدهی، کارتان را فوری درست می کنم. شیخ حسن گفت: او نمی تواند این کار را انجام دهد و این کار درست شدنی نیست. من توجه نکردم، بعدها با همه تلاشی که کردم، درست نشد. و یک روز هم برای او درس بدون مطالعه گفتم. وی علّت عدم مطالعه را بیان کرد وگفت: خانم جدیدتان برای آن که شما مطالعه نکنید و به او توجه بیشتری بنمایید، کتاب را در فلان محل مخفی کرده است. من رفتم و کتاب را در همانجا که او گفته بود، یافتم و وقتی مطلب را از خانم پرسیدم، همان گونه بیان نمود. به فکر فرو رفتم و از او سؤال کردم که تو این مطالب را از کجا می فهمی؟ فرمود: من داستانی دارم و آن را به کسی نمی گویم، ولی چون شما استادم هستید، برای شما بازگو می کنم:
در یکی از روستاهای اطراف مشهد زندگی می کردم، پدرم روحانی آن جا بود و بیست سال قبل، از دنیا رفت. مردم ده جمع شدند و عمامه پدرم را بر سر من گذاشتند و اطراف مرا گرفتند و به عنوان روحانی انتخاب کردند. من هم جوان بودم و نفس امّاره مرا به هوا و خودخواهی می کشاند و اجازه نمی داد که اظهار نادانی کنم. در این بیست سال بدون داشتن علم، عقاید و احکام را طبق سلیقه خود برای مردم می گفتم. سهم مبارک امام
عليهالسلام
را بدون اجازه می گرفتم و مصرف می کردم.
روزی در آینه نگاه کردم، دیدم چند تار از محاسنم سفید شده و آثار پیری در چهره ام ظاهر گردیده است. وجدان و نفس لوّامه مرا مورد سرزنش قرار داد که تا کی می خواهی مردم را فریب دهی و بدون علم و آگاهی آن ها را رهبری کنی! لذا همان جا نشستم و بسیار گریه نمودم و شب به مسجد رفته و در منبر گفتم: من بدون داشتن علم خیلی از مسایل را برای شما گفته ام و چه بسا بسیاری از اعمال شما را باطل نموده ام، لذا از شما عذر می خواهم.
آن ها نخست گمان کردند که من شکسته نفسی می کنم. ولی وقتی دیدند که جدّی می گویم، به من حمله کردند و مرا کتک زدند و از ده بیرون کردند. زن و فرزندم به خاطر آن که من مایه ننگ آن ها بودم، مرا ترک نموده و من تنها با پای پیاده به طرف تهران حرکت نمودم...
چند روزی در راه بدون پول و غذا در بیابان ها سرگردان بودم، نزدیک تهران فشار زیادی بر من وارد شد. عرض کردم: پروردگارا! یا مرگ و یا گشایشی برایم برسان! در راه تو این قدم را برداشته ام، دستم را بگیر و مرا از یاران خود قرار ده و گناهانم را ببخش و بیامرز! ناگهان آقای بزرگواری را دیدم که در کنارم راه می رود. تعجب کردم که چگونه او ناگهان در کنارم پیدا شد. مقداری نیز از او ترسیدم. ولی وقتی دیدم او با کمال ملاطفت اسم مرا می برد و می گوید: ناراحت نباش، خدا تو را می بخشد و چند کلمه دیگر در این ارتباط به من فرمود، قلبم آرام شده و خوشحال گشتم. مانند این که کسی زیر بار سنگینی قرار گرفته باشد و یک دفعه این بار را از دوشش بردارند، راحت شدم و مطمئن شدم که او برای یاری من آمده است.
به من فرمودند: فردا صبح در تهران به مدرسه «میرزا محمود وزیر» می روی و به متصدّی مدرسه می گویی: فلان حجره را که امروز خالی شده، به تو بدهد. بعد نزد فلان عالم برو (که شما بودید) و به او بگو: به تو درس بدهد و او نمی تواند این کار را انجام ندهد و این پول را بگیر و درس بخوان و هر وقت دلت تنگ شد، مرا یاد کن تا من نزد تو آیم و با تو حرف بزنم. من آنچه فرموده بود، انجام دادم و لذا نزد شما که آمده ام، به من اجازه دادید که از درس شما استفاده نمایم و آنچه برای شما گفتم، ایشان به من فرموده بود.
به شیخ حسن گفتم: آیا ممکن است برای من هم اجازه بگیری تا خدمتشان برسم؟ او از روی سادگی فرمود: بله، او را اکثر اوقات می بینم و حتماً به شما اجازه خواهد داد. او رفت و چند روزی نیامد. پس از آن به منزل ما آمد و فرمود: به آقا عرض کردم و برای شما تقاضای ملاقات نمودم، ایشان فرمودند که به شما بگویم:
«هر وقت خود را مانند شیخ حسن شکستی و در راه دین این چنین گذشت نمودی، ما خودمان به دیدن تو می آییم. ».
سپس گفت: با کمال معذرت حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه به من فرمودند که دیگر در درس شما شرکت نکنم و شیخ خداحافظی کرد و رفت و هرگز پس از آن او را ندیدم.
در یکی از شهرهای ایران، سید و عالم بزرگواری که از پرهیزکاری، زهد، امانتداری، خردمندی و درایت بهره ای وافر داشت، روزی یکی از تجّار شهر بر او وارد می شود، سند املاکی را آورده و می خواهد آن را بفروشد و تقاضا می کند که سید سند را امضا نموده، تأیید فرماید و سید بزرگوار هم آن را مهر می کند.
شب فرا می رسد و هوا هم سرد بود. ناگاه در خانه را می زنند. عالم بزرگوار از سرما در را نمی گشاید، کوبنده در اصرار می کند. همسرش می گوید: در را باز کن شاید گرفتاری باشد.
فرمانبرداری از پروردگار
(7)
پس از گشودن در، شخص پارسایی اجازه ورود می گیرد و او می پذیرد. پس از نشستن، پند و اندرز می دهد و می گوید: عالم دینی باید از شتاب در کارها بپرهیزد و دقت نماید. چه بسا تصمیم گیری شتابزده باعث تباهی دنیا و آخرت او و دیگران خواهد شد و پیش خداوند مسؤول است. چگونه شما آن سند جعلی را امضا نمودی، با آن که آن املاک، وقف امام حسین
عليهالسلام
بود (و آن مرد فریبکار با جعل سند در صدد بلعیدن آن هاست)
بامداد با کارگری به منزل حاکم شهر رفته و او را به همراه خویش به منزل آن تاجر ببر، آن گاه دستور دهید تا او فلان نقطه از خانه را بشکافد تا اسناد و وقفنامه این املاک را که آن جاست، بنگرید و در شهر هم اعلان نمایید که این املاک وقف امام حسین
عليهالسلام
است و آن سند جعلی را نیز پاره نمایید.
عالم بزرگوار فردا صبح حرکت می کند و طبق دستور، عمل نموده و اسناد وقف را پیدا می کند. سپس در شهر اعلان نموده و سند جعلی را نیز پاره می کند. از آن پس در شهر این مطلب بر سر زبان ها می افتد و حاکم نیز شگفت زده می شود و سید بزرگوار در می یابد که آگاهی بخش او از این جریان، یکی از ابدال و رجال الغیب است و پشیمان می شود که چرا او را نشناخته است.
مدتی می گذرد، بار دگر نیمه شبی در خانه اش به صدا در می آید. سید در را می گشاید و با همان چهره نورانی روبرو می گردد و به او خوش آمد می گوید و از راهنمایی او سپاسگذاری می کند.
او رو به سید کرده می گوید: شما سالخورده اید، مصلحت نیست در این شهر باشید به نجف اشرف بیایید و در کنار جدّ بزرگوارتان حضرت علی
عليهالسلام
بقیه روزگار خویش را بگذرانید و هنگامی که وارد نجف شدید، روز جمعه فلان تاریخ در وادی السلام در انتظار شما خواهم بود.
عالم بزرگوار آماده هجرت می شود. مردم شهر از تصمیم او آگاه می شوند و مصرّانه از او می خواهند که در شهر بماند. اما طبق وعده وارد نجف می شود و در روز موعود به وعده گاه خویش می شتابد. همان مرد وارسته را می بیند که در انتظار اوست. پس از ملاقات به عالم بزرگوار می گوید: من کنار صحن شریف آستان مقدس امیر مؤمنان
عليهالسلام
در خان دار الشفا حجره دارم، اینک بیمارم روز جمعه آینده به حجره من بیا که من از دنیا می روم. بدنم را تجهیز و دفن کن و آگاه باش که من یکی از ابدال و خدمتگزاران حضرت صاحب الامر عجل اللَّه تعالی فرجه هستم و آن بزرگوار دستور داده اند که تو را به جای خود نصب کنم و نیز دیدارهای من با تو و تذکّرم در مورد وقفنامه و دعوت شما به نجف همه به دستور آن امام بزرگوار بوده است.
سید و عالم بزرگوار، روز جمعه به سراغ آن مرد وارسته می رود و می نگرد که از دنیا رفته است. پیکر او را تجهیز نموده، سپس به خاک می سپارد و خود به عنوان ابدال و خدمتگزاری در آستان حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه تکالیف و وظایف او را به عهده می گیرد.
یکی از دوستان اهل معنی چنین می فرمود:
روی بنما به آن ها (رجال الغیب) و از ارواح آنان طلب مدد و توفیق نما و بگو:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا رِجالَ الْغَیبِ اَلسَّلامُ عَلَیکُمْ یا اَرْواحَ الْمُقَدَّسَة، اَغِیثُونِی بِغَوْثَةٍ وَ انْظُرُوا اِلَی بِنَظْرَةٍ، یا رُقَباء! یا نُقَباء! یا نُجَباء! یا اَبْدال! یا اَوْتاد! یا غَوْثُ! وَ یا قُطْب! (عالم امکان) عَجَّلَ اللَّهُ تَعالی فَرَجَهُ. ».
داستان مرحوم آیة اللَّه علامه یزدی - ساکن بم - نزد دوستان و آشنایان مشهور است و کراراً از ایشان نقل شده است که در یزد شخصی به نام غلامحسین بود که شغل او رنگ ریزی بود، دزدی ریسمان هایی که به ایشان داده بودند تا رنگ کند، می دزدد. صاحبان آن ها باور نمی کنند که دزد برده باشد. روزی غلامحسین اظهار می کند که آبرویم در خطر است از عهده پول آن بر نمی آیم. آقای علامه می فرماید: به امام زمان عجل اللَّه تعالی فرجه متوسّل شو تا امورت اصلاح گردد.
سال بعد که علامه به یزد می آید، آقای غلامحسین به ایشان می گوید: به برکت توسّل و راهنمایی شما، تمام کارهایم اصلاح شد. از شما تقاضا می کنم همانگونه که در امر مادی مرا یاری نمودید، بفرمایید اگر کسی بخواهد خدمت آقا برسد، چه باید بکند؟ پاسخ می دهد که باید دل از همه چیز (زن و فرزند و مال و...) بکند، حتّی خودش را هم فراموش کند تا لیاقت درک حضور پیدا نماید، او نیز به دل می پذیرد.
علامه می گوید: سال بعد که از مقابل مغازه اش عبور نمودم، دوید و مرا گرفت و با خوشحالی فرمود: توسّل به آن حضرت نمودم. آنگاه پس از اجرای عقد عروسی دو پسرش و نوشتن سفارشات، فرمود: فردا عازم مکه هستم، می روم که آقا را پیدا کنم و دیگر بر نمی گردم و دیگر مراجعت نکرد و از اصحاب و یاران حضرت شد.
گاه گاهی به اذن حضرت به پاس احترام علامه به دیدن ایشان می آمد و در یکی از ملاقات ها، علامه توسط آقای غلامحسین خدمت حضرت پیام می فرستد که چرا من نیز این سعادت حضور را ندارم؟
دفعه بعد که برای دیدار علامه می آید می فرماید: پیام شما را خدمت حضرت عرض نمودم، پاسخ دادند: علامه! هنوز مرا به اندازه پسرش محمّد دوست ندارد و لذا موفّق نمی شود!
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«اَلعُبُودِیةُ جَوْهَرَةٌ کُنْهُهَا الرُّبُوبِیةُ... و تَفْسِیرُ الْعُبودیةِ بَذْلُ الْکُلِ
وَ سَبَبُ ذلِکَ مَنْعُ النَّفْسِ عَمّا تَهوی وَ حَمْلُها عَلی ما تَکْرَهُ وَ مِفْتاحُ ذلِکَ تَرْکُ الرّاحَةِ و حُبُّ العُزْلَةِ وَ طریقُهُ الْاِفْتِقارُ اِلی اللَّهِ تَعالی»
قالَ النَّبی
صلىاللهعليهوآله
: «اُعْبُدِ اللَّهَ کَاَنَّکَ تَراهُ فَاِنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فَاِنَّهُ یراکَ... ».
«عبودیت و بندگی، حقیقتی است که جوهره و نهایت و سویدای آن ربوبیت است... و تفسیر عبودیت بذل کل می باشد که سبب آن، باز داشتن نفس است از آنچه بدان میل دارد و مجبور کردن آن بر آنچه خوش ندارد، و کلید آن، ترک راحتی و میل به عزلت و کناره گیری (از نااهلان) است و طریق آن، اظهار نیاز به سوی خدای متعال می باشد. ».
پیامبر
صلىاللهعليهوآله
می فرمایند: «خداوند را به گونه ای بندگی کن که گویی او را می بینی و اگر تو او را نمی نگری، او تو را می بیند. ».
پس از ورود حضرت یوسف به خانه عزیز مصر، با آن چهره زیبا و ملکوتی و اخلاق نیکویش، همه اهل خانه مجذوب و فریفته او شدند. در این میان، از همه بیشتر، زلیخا همسر عزیز مصر شیفته او شد که علاقه او کم کم به صورت عشقی آتشین در آمد
و زلیخا دختر یکی از پادشاهان مغرب زمین و در زیبایی سرآمد زنان خود بود به طوری که پانزده تن از پادشاهان جهان برای خواستگاریش به مغرب زمین آمدند و او نپذیرفت. لکن برای رسیدن به یوسف از تمام وسایل و روش ها استفاده کرد.
به عنوان مثال برای یوسف سیصد و شصت دست لباس که بهتر از آن متصور نمی شد تهیه نمود که هر روز یک دست از آن را در بر کند و از فرط محبت همه چیز را فراموش کرده و جز سخن یوسف نمی گفت و نمی شنید. شب ها بسیار کم می خوابید و خوراکش بسیار اندک شده بود و پیوسته به یوسف می اندیشید. از مهندسین ماهر درخواست نمود که برای یوسف قصر مجلّلی بسازند و برای رسیدن به او، از هر زینت و آرایشی فرو گذار نمی کرد.
ولی حضرت یوسف عرض کرد: «خداوندا! از این زن جز شخص معصوم رهایی نتواند یافت. بر من رحم کن و شر او را از من دفع نما که تو أَرْحَمُ الرَّاحِمِینِی».
زلیخا به هر وسیله ای که خواست حضرت یوسف را مطیع خود سازد، برایش میسر نشد. سرانجام روزی او را در خلوتگاه خویش به دام انداخت، همه درها را محکم بست تا راهی برای فرار نداشته باشد. لکن حضرت یوسف - که در آن هنگام هفده یا هجده سال بیشتر نداشت - در پاسخ فرمود:
(
مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ
)
.
حضرت یوسف دانست که در این صحنه و شرایط سخت و بحرانی، برای رهایی از دام شیطان و وسوسه های او تنها راه نجات، پناه بردن به خداست.
در روایات چنین آمده است که زلیخا در آن حال به طرف بتی که در آن جا داشت، رفته و پارچه ای را بر آن افکند تا شاهد عمل زشت او نباشد. حضرت یوسف به او فرمود: برای چه؟ پاسخ داد: از بت حیا می کنم که ما را این گونه بنگرد. حضرت فرمود: «تو از بتی - که قدرت شنوایی و بینایی ندارد و نمی فهمد و نمی خورد و نمی آشامد - حیا می کنی، چگونه من از خدایی که انسان را آفریده و به او تعلیم داده (و در همه جا حاضر و ناظر اوست) شرم نکنم. ».
و آنگاه که حضرت یوسف بر سریر قدرت قرار گرفت - و حاکم مصر به او ایمان آورد و امور را به او واگذار کرد و عزیز مصر گردید و حاکم از دنیا رفت - زلیخا از زیادی حزن و اندوه و گریه نابینا شده و از حضرت یوسف بیمناک بود که شاید از او انتقام گیرد و با تهیدستی در خانه پیرزنی، بیست و پنج سال به سختی و دشواری گذرانید تا آن جا که روزی به بتی که آن را می پرستید گفت: چقدر کم نفع بودی! وای بر تو آیا بر پیری و سختی من ترحّم نمی کنی؟ پادشاهی را از من گرفتی و به بنده من (یوسف) دادی. این چه کار بود که با من کردی؟ یک روز هم پیراهنی از پشم و بندی از لیف خرما بر کمر بسته، به خدمتکار خود گفت: دست مرا گرفته، بر سر راه یوسف نگاه دار. چون یوسف عبور کند، مرا آگاه ساز! وقتی یوسف نزدیک شد، زلیخا فریاد زد یوسف! ولی آن حضرت صدای او را نشنید و کسی هم او را یادآور نشد.
جبرئیل نازل شده، عنان مرکب یوسف را بگرفت و فرمود: خواهش این خانم را اجابت نما! پرسید مگر کیست؟
فرمود: از خود او بپرس! حضرت پیاده شد، از او پرسید: کیستی؟ پاسخ داد: من زلیخا هستم. مرا نشناختی؟ حضرت یوسف از پیری و کوری و بیچارگی زلیخا شگفت زده شد و به حال او رقّت نمود و فرمود: اکنون چه حاجت داری؟ عرض کرد: دعا کن جوانی من برگردد و مرا به عقد خود درآور! حضرت نیز مأمور شد اجابت کند.
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«زلیخا خواست به ملاقات یوسف رود، از این رو اذن ملاقات گرفت. به او گفته شد: به خاطر آن عملی که از تو نسبت به او صادر شده، خوش نداریم تو را نزد وی ببریم. گفت: از کسی که از خداوند خوف دارد، هراسی ندارم و آنگاه که بر یوسف وارد شد، یوسف فرمود: ای زلیخا! رنگ تو را دگرگون می بینم، چه چیز باعث آن گردید؟ عرض کرد:
«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ الْمُلُوکَ بِمَعْصِیتِهِمْ عَبِیداً وَجَعَلَ الْعَبِیدَ بِطاعَتِهِمْ مُلُوکاً».
«حمد و سپاس خدای را که سلاطین را به واسطه نافرمانی بنده و بندگان را به واسطه اطاعت و فرمانبرداری، پادشاه قرار داد».
حضرت یوسف فرمود: چه چیز تو را بر آن داشت که آن رفتار را نسبت به من انجام دهی؟ زلیخا گفت: ای یوسف! حسن جمال و زیبایی رویت.
حضرت فرمود: اگر حضرت محمّد
صلىاللهعليهوآله
پیامبر آخر زمان را می دیدی - که صورتش از من زیباتر، خلقش نیکوتر و جود و کرمش بیشتر است - چه می کردی؟! عرض کرد: راست می گویی! فرمود: چگونه دانستی که من راست می گویم؟ عرض کرد: وقتی او را یاد نمودی، محبّتش در قلبم جای گرفت. خداوند بزرگ به حضرت یوسف وحی فرستاد که او راست می گوید:
«وَ اِنِّی قَدْ اَحْبَبْتُها لِحُبِّها مُحمَّداً
صلىاللهعليهوآله
».
«من به خاطر محبّتش به محمّد
صلىاللهعليهوآله
او را دوست دارم».
آنگاه خداوند متعال فرمان داد که با وی ازدواج نماید. ».
شگفت آن که زلیخا پس از ازدواج با حضرت یوسف برای خود جهت عبادت پروردگار خانه ای بنا کرد و پیوسته در آن به عبادت خدا مشغول بود. شبی یوسف را شوق دیدار او بر سر افتاد. خود را به خانه وی رسانید، ولی زلیخا عرض کرد: برگرد! زیرا محبت تو از یادم رفته است و محبوبی غیر از تو یافته ام و به عبادت خداوند مشغولم.
مرحوم محدّث قمی قدس سره می نویسد:
آنقدر زلیخا از جناب یعقوب
عليهالسلام
علم و عبادت آموخت که عالمه و فقیهه شد، به نحوی که در علم و فقاهت افضل از همه زنان و مردان مصر گردید.
آری آدمی در اثر ایمان و فرمانبرداری از آفریدگار جهان، همه قلّه های کمال را می پیماید و تمام مُلک و ملکوت را مسخّر خود نموده و در همه عالم نفوذ پیدا می کند.
ابوحمزه ثمالی گوید: در خدمت امام باقر
عليهالسلام
بودم، فردی اذن گرفته، داخل شد و سلام کرد. امام
عليهالسلام
به او خوش آمد گفتند. عرض کرد: فدایت شوم، نزد فلانی از دخترش خواستگاری کردم ولی او مرا به خاطر تهیدستی و غربتم کوچک شمرد و پاسخ منفی داد به گونه ای که از شدّت غصّه و ناراحتی راضی به مرگ شدم.
آن حضرت فرمودند:
«نزد او رفته، بگو: محمّد بن علی مرا فرستاده که دخترت را به عقد من درآوری. ».
آن مرد با خوشحالی بی درنگ به سراغش رفت. آنگاه امام باقر
عليهالسلام
فرمودند:
«مردی از یمامه که او را «جویبر» می نامیدند، خدمت رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
آمده، درخواست اسلام نمود. وی با آن که فردی کوتاه قد، تهی دست، برهنه و از سیاه پوستان بود، نیکو اسلام را پذیرفته و از مسلمانان واقعی به شمار می رفت. رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
او را در زیر سایه لطف و عنایت خود قرار داده و همه روزه برای او غذا می فرستادند و به دستور آن حضرت در مسجد به سر می برد.
تدریجاً افراد دیگر هم یافت شدند که آن ها نیز مانند او تهیدست و غریب بودند و در مسجد به سر می بردند. خداوند به پیامبر وحی فرستاد که افرادی را که شب در مسجد می خوابند بیرون نماید و درهایی را که به مسجد باز نموده بودند - به جز درِ خانه حضرت علی و حضرت فاطمه
عليهماالسلام
- همه را ببندند تا افراد جُنب از مسجد
فرمانبرداری از پروردگار
(8)
عبور نکنند و کسی در مسجد نخوابد. سپس رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
در خارج از مسجد سایبانی ساخته که آن جا را «صفّه» می نامیدند و آن عده از فقرا و غربا را به آن جا منتقل نمودند و آن بزرگوار خود به احوال آن ها رسیدگی کرده و با خرما و آرد و روغن از آن ها پذیرایی می کردند و مسلمانان نیز مهربانی نموده، به احوال آن ها رسیدگی می کردند.
روزی آن حضرت به جویبر توجّه کرده، فرمودند: چه خوب بود ازدواج می کردی تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم همسرت تو را در کار دنیا و آخرت یاری کند.
جویبر عرض کرد: یا رسول اللَّه! پدر و مادرم فدایت! کدام زنی به همسری با من راضی خواهد شد! نه حَسَب و نَسَب دارم و نه مال و جمال.
آن حضرت فرمودند:
خداوند به وسیله اسلام (ارزش ها را تغییر داد، بسیاری از) افراد را که در زمان جاهلیت محترم بودند پایین آورد و افرادی را که بی مقدار و ذلیل بودند عزّت و سربلندی بخشید؛ به وسیله اسلام نخوت و تکبّر جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را از میان برداشت، همه مردم از سفید و سیاه، قرشی، عربی و عجمی (یکسان و) فرزند آدم اند، خداوند حضرت آدم را از گِل آفرید و دوست ترین مردم نزد خدای بزرگ روز قیامت کسی است که اطاعتش از خدا و تقوایش بیشتر باشد. ای جویبر! امروز در میان مسلمانان نمی نگرم که کسی بر تو فضیلت و برتری داشته باشد مگر آن که از تو با تقواتر و مطیع تر باشد. سپس به او فرمودند:
هم اکنون نزد زیاد بن لبید - که از محترمین و ثروتمندان (شهر مدینه) است - رفته، به او بگو: من فرستاده پیامبر خدا نزد تو هستم و او فرموده که دخترت «ذلفا» را به عقد من درآوری.
جویبر نزد زیاد رفت و در حالی که گروهی از افراد قبیله و بستگانش در منزل او بودند، پس از اجازه و سلام گفت: من از طرف رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
پیامی آورده ام، محرمانه بگویم یا علنی؟ زیاد گفت: پیام آن حضرت برایم افتخار است، آشکارا بگو.
جویبر گفت: رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
مرا فرستاده که دخترت ذلفا را به من تزویج کنی. زیاد گفت: آن حضرت خودش این موضوع را به تو فرمودند؟! گفت: آری من که سخنی دروغ به آن حضرت نسبت نمی دهم. زیاد گفت: رسم ما است که دختر خود را جز به هم شأن خود از قبیله خودمان نمی دهیم. تو برو من خودم حضور آن حضرت خواهم آمد و عذرم را به عرض می رسانم.
جویبر از خانه بیرون رفت در حالی که با خودش می گفت: به خدا! آنچه قرآن تعلیم داده و نبوت حضرت محمّد
صلىاللهعليهوآله
بر آن است غیر از آن چیزی است که زیاد می گوید.
ذلفا دختر زیاد - که از دید نامحرم مخفی شده و - سخنان آنان را شنید به پدرش گفت: ماجرا چیست؟ پاسخ داد: می گوید: من فرستاده رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
هستم و برای خواستگاری تو آمده است. ذلفا گفت: جویبر اهل دروغ نیست که به آن حضرت نسبت دروغ بدهد. بی درنگ او را پیش از آن که به حضور حضرت برسد به خانه برگردان. زیاد او را توسط شخصی برگردانید و خودش به حضور آن بزرگوار شتافت و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت! جویبر چنین پیامی از طرف شما آورد، لذا خود خدمت شما آمده ام؛ رسم ما این است که دختران خود را تنها به هم شأن خودمان از اهل قبیله که همه از انصار هستند می دهیم.
پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
فرمودند: ای زیاد! (آن شأنیت ها که تو می پنداری امروز به وسیله اسلام از میان رفته است) جویبر مؤمن است و مرد مؤمن هم کفو و هم شأن زن مؤمنه است و مرد مسلمان هم کفو زن مسلمان است، دخترت را به او تزویج کن و از این کار صرف نظر نکن.
زیاد به خانه باز گشته، به سراغ دخترش رفت و ماجرا را نقل نمود. ذلفا گفت: اگر از فرمان رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
سرپیچی کنی کافر شده ای (و چون آن حضرت به این امر راضی است من نیز راضی هستم) زیاد جویبر را نزد بستگانش آورد و ذلفا را - بر سنّت خدا و رسول - به عقد او درآورد و مهر او را از مال خودش به عهده گرفت و برای عروس جهاز تهیه نمود و از جویبر پرسید که آیا خانه ای در نظر گرفته ای تا عروس را به آن جا ببری؟ پاسخ داد: به خدا! خانه ای ندارم. زیاد خانه ای با مقداری اساس و عطر تهیه دید و دو دست لباس برای داماد آماده نمود و عروس را به خانه او فرستاد.
هنگامی که جویبر این ها را مشاهده نمود به گوشه ای رفت و شب را با تلاوت قرآن و نماز به پایان برد و چون صدای اذان شنید با همسرش به نماز حاضر شد. پس از نماز وقتی از ذلفا درباره عروسی سؤال شد، پاسخ داد: همسرم شب را تا به صبح به عبادت مشغول بود و این تا سه شب ادامه داشت!
زیاد نزد رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
آمد و جریان را به عرض رسانید. آن حضرت جویبر را احضار نموده، به او فرمودند: مگر در تو میلِ به زن وجود ندارد؟ پاسخ داد: یا رسول اللَّه! این میل در من شدید است، فرمودند: پس چرا با بودن این چنین همسری و خانه ای نزد عروس نرفته ای؟ پاسخ داد: یا رسول اللَّه! وقتی که وارد این خانه وسیع با آن همه اثاثیه شدم و چنین همسر زیبایی را دیدم، غربت، تهیدستی و همنشینی خود با غربا و مساکین را به یاد آوردم، لذا دوست داشتم خدای را بر این نعمت ها شکرگزاری کنم و به وسیله شکرم به او نزدیک شوم، به همین جهت شب ها به تلاوت قرآن و نماز و روزها به روزه مشغول شدم و می دانم این عبادت من در مقابل نعمت هایی که خداوند به من عطا فرموده اندک است. امیدوارم از امشب وسیله خشنودی ایشان را فراهم آورم.
رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
جریان را به اطلاع زیاد رسانیدند.
پس از مدتی جهادی پیش آمد و جویبر در خدمت آن بزرگوار به جهاد رفت و در آن جنگ به درجه شهادت نائل آمد. »
پس از وفات مرحوم میرزای قمی (مؤلف کتاب قوانین) شخصی در کنار قبر میرزا ملازمت داشت و مثل خادمان، بدون مزد انجام وظیفه می کرد. از او علت آن را پرسیدند؟ گفت: از اهالی شیروان هستم و از مشهورین و بزرگان آن شهر بودم. خود را مستطیع دیده، از راه دریا عازم خانه خدا شدم. روزی کیسه پولم به دریا افتاد. اندوهناک شده و ناامید برگشتم. هر چه اثاثیه داشتم، فروخته به مصرف خود می رساندم. به نجف اشرف رفته و به حضرت امیر مؤمنان
عليهالسلام
استغاثه نمودم، در خواب آن حضرت فرمودند: ناراحت مباش به شهر قم رفته و کیسه پول خود را از میرزا ابوالقاسم، عالم قمی بخواه و او آن را به تو می رساند.
پس از خواب شگفت زده شدم، با خود گفتم که کیسه پول من در دریای عمان افتاده است. حضرت به شهر قم حواله می دهد. ناچار به زیارت حضرت معصومه
عليهاالسلام
مشرّف شدم. پس از زیارت، به خانه میرزا رفته، در را کوبیدم. میرزا نام مرا برده، فرمود: صبر کن! تعجب کردم، چگونه نام مرا می داند. وی تشریف آورده و کیسه پول مرا به من داد و فرمود: راضی نیستم تا زنده ام، دیگری از این جریان آگاه شود. پس از وداع، به وطن خود بازگشتم.
پس از چند روزی، داستان را برای همسرم نقل کردم. همسرم شگفت زده شد و گفت: چنین شخصیتی را ملاقات نموده، بدون ملازمت و همنشینی با او، وی را ترک گفتی! سزاوار است در خدمت او باشی تا از دنیا بروی. لذا املاک خود را فروخته، به قم آمدم.
هنگام بازگشت به قم آگاه شدم که جناب میرزا از دنیا رفته است. به ناچار ملازمت قبر او را اختیار نمودم و تا زنده ام از کنار او دور نشوم، این افتخار من است.
آقای شیخ محمّد ناصری - از اهالی دولت آباد اصفهان - از پدر خویش مرحوم شیخ محمّدباقر ناصری - م 1407 ه - نقل می کند که در ایام اقامتشان در نجف اشرف، در منزلشان بر فراز منبر فرمود: در اطراف قم قحطی و خشکسالی شدیدی پدید آمد. گوسفندان و احشام در اثر کمبود علوفه در معرض تلف قرار گرفتند. اهالی آن منطقه چهل نفر از افراد متدین و شایسته را انتخاب کردند و به قم فرستادند تا در حرم مطهر حضرت معصومه
عليهاالسلام
به درگاه پروردگار توسل جسته تا از عنایات آن کریمه اهل بیت، خداوند متعال باران فرستد.
سه شبانه روز آن گروه در حرم متوسل بودند. شب سوم یکی از آن چهل نفر مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی را خواب می بیند. مرحوم میرزا به او می فرماید: چرا یکسره در این جا نشسته اید؟ می گوید: مدّتی است در محل ما باران نیامده، گوسفندان و احشام در معرض تلف قرار گرفته اند.
مرحوم میرزا می فرماید: این مقدار از دست ما نیز ساخته است. هنگامی که شما این گونه حوائج داشتید، به ما مراجعه کنید. ولی هنگامی که شفاعت عالم را خواستید، در آن هنگام دست توسل به طرف این شفیعه روز جزا دراز کنید.
مرحوم میرزای قمی - م 1231 - از ارکان تشیع، صاحب کشف و کرامات است. قبر آن مرحوم در مقبره «شیخان» واقع در میدان آستانه مقدسه حضرت معصومه
عليهاالسلام
و مورد توجّه خاص و عام است و اهالی محترم و صاحبان حاجت، عنایت خاصی به ایشان دارند. در عین حال مرحوم میرزا خود نقل می کند:
«من با علامه سید بحرالعلوم، به درس مرحوم آقا باقر وحید بهبهانی می رفتیم و با هم مباحثه می کردیم و به خاطر افزونی استعدادم، غالباً درس ها را برای سید تقریر می نمودم. پس از مدّتی که به ایران آمدم، سید بحر العلوم بین علما و دانشمندان شیعه به عظمت و علم معروف شد.
زمانی که به زیارت عتبات عالیات عراق موفّق شدم، در نجف سید بحر العلوم را دیدم. در آن مجلس از مسأله ای که عنوان کرد متوجه شدم او دریای موّاجی است که باید حقیقتاً او را بحرالعلوم نامید! روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا! ما که با هم بودیم، حالا بحمد اللَّه می بینم در علم و دانش فوق العاده اید؟!
فرمود: چگونه این طور نباشد و حال آن که حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه مرا شبی در مسجد کوفه
به سینه خود چسبانیده است، گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟
فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم. دیدم آقایم حضرت ولی عصر عجل اللَّه تعالی فرجه مشغول عبادت است. ایستادم و سلام کردم. حضرت پاسخ فرمودند و دستور دادند که پیش روم. مقداری جلو رفتم و ادب کردم، باز هم فرمودند: جلو بیا و هر دفعه قدری جلو رفتم تا آن که حضرتش آغوش مهر گشوده، مرا در بغل گرفتند و به سینه مبارک چسبانیدند، در این هنگام آنچه را خداوند متعال می خواست که به قلب و سینه ام سرازیر شود، سرازیر شد.
شیخ طوسی به سند معتبر از ابو حسان عجلی روایت نموده که گفت: دختر رُشید هجری را ملاقات نمودم. به او گفتم: مرا خبر ده از آنچه از پدر خود شنیده ای.
گفت: از پدرم شنیدم که از امیر مؤمنان
عليهالسلام
نقل می کرد که آن حضرت فرمودند:
«ای رُشید! شکیبایی تو چگونه خواهد بود هنگامی که ولد الزنای بنو امیه تو را طلب کند، دست ها و پاها و زبانت را قطع نماید؟ ».
عرض کردم: یا امیر مؤمنان! سرانجامش (رستگاری و) بهشت خواهد بود؟ فرمودند: «آری تو در دنیا و آخرت با من خواهی بود».
دختر رُشید گفت: سوگند به خدا! روزگاری گذشت تا آن که عبید اللَّه بن زیاد پدرم را طلبید و گفت از امیر مؤمنان بیزاری جوی! پدرم نپذیرفت، ابن زیاد گفت که امام تو نحوه کشته شدن تو را چگونه خبر داد؟ فرمود: خلیلم (امیر مؤمنان
عليهالسلام
) مرا آگاه نمود که تو از من خواهی که از آن حضرت بیزاری بجویم و من نمی پذیرم. پس دست ها و پاها و زبانم را می بری. آن ملعون گفت: بخدا! که امام تو را دروغگو می کنم و دستور داد که دست ها و پاهایش را قطع نمایند و زبان او را رها نمود. پس از آن، عشیره او، وی را به خانه آوردند.
به پدرم عرض کردم: احساس تو نسبت به این درد چگونه است؟ فرمود: دخترم! بیش از کسی که در میان ازدحام جمعیتی گرفتار باشد، درد احساس نمی کنم، افراد به ملاقات او می آمدند [ و اظهار همدردی می کردند و می گریستند]پدرم فرمود: کاغذ و دواتی بیاورید تا برای شما آنچه تا قیامت اتفاق می افتد، بنویسم.
به ابن زیاد خبر رسید که رُشید خبر از آینده می دهد. آن ملعون (گفت: مولای او دروغ نمی گوید و) دستور داد که زبان او را قطع نمایند و در همان شب به شهادت رسید.
هنگامی که زیاد بن ابیه در جستجوی رشید بود، وی خود را مخفی نمود. روزی ابو اراکه (که از بزرگان شیعه امیر مؤمنان
عليهالسلام
است) با گروهی از اصحاب خود در خانه نشسته بود.
رُشید وارد خانه او شد. ابو اراکه بیمناک شد، به دنبال او وارد خانه شد و گفت: وای بر تو! با این کارت مرا به کشتن دادی و بچه هایم را یتیم نمودی، رُشید فرمود: مگر چه شده است؟ گفت: زیاد در جستجوی تو است و تو آشکارا داخل منزل من شدی و آنان که نزد من بودند، تو را دیدند، فرمود: هیچ یک از ایشان مرا ندیدند، ابو اراکه شانه های رُشید را محکم ببست و در اتاقی حبس نمود و نزد اصحاب خود برگشت و گفت: به نظر من پیرمردی وارد خانه من شد! گفتند: ما کسی را ندیدیم.
(ابن زیاد به شدّت در تعقیب شیعیان حضرت علی
عليهالسلام
بود لذا) ابو اراکه ترسید غیر ایشان او را دیده باشند (برای احتیاط) به مجلس زیاد رفت تا مطّلع شود کسی از ورود رشید خبر دارد یا نه، سلام کرد و نزد زیاد نشست و با او گفتگو می کرد، ناگاه دید رُشید سوار بر قاطرش شده و به مجلس زیاد می آید. همین که او را دید، رنگش پرید و یقین به مرگ خود نمود. رُشید از قاطر پیاده گشت و نزد زیاد آمده، سلام کرد. زیاد او را در آغوش گرفت و او را بوسید و از احوال او پرسید که چگونه آمدی با چه کسی آمدی، در راه به تو چه گذشت؟ پس از آن برخاست و برفت.
ابو اراکه از زیاد پرسید که این مرد چه کسی بود؟ پاسخ داد: یکی از برادران ما از شام است که برای دیدار ما آمده است. ابو اراکه به خانه بازگشت و رُشید را در همان حال در خانه خود دید. به او گفت: اینک که دارای چنین مقام هستی، هر وقت می خواهی به منزل ما بیا از دیدارت خوشحال خواهم شد.
پیوسته امیر مؤمنان
عليهالسلام
او را رشید بلایا می نامیدند و به او علم بلایا و منایا تعلیم فرمودند. به طوری که هرگاه شخصی را ملاقات می کرد، به او می گفت: فلانی! تو در فلان روز به چنین مرضی از دنیا می روی و یا فلان کس را این گونه به شهادت می رسانند و همانطور هم واقع می شد.
فرمانبرداری از پروردگار
(9)
بدون شک در اثر پیروی از پروردگار جهان آفرین و پیامبر بزرگوارش، آدمی از هستی می گذرد و از آنچه غیر اوست، چشم می پوشد و جز با حضرتش سودایی نداشته و ندارد و از آنچه غیر اوست، دل می بُرَد.
مسعودی درباره قیس بن سعد عبّاده - که از بزرگان صحابه خاتم پیامبران
صلىاللهعليهوآله
و از یاران باوفای امیر مؤمنان
عليهالسلام
و سالار خزرجیان و از اشراف، شجاعان و دلیرمردان، زهّاد و فضلای عرب و ارکان مذهب است
- می نویسد که وی از جهت زهد، دیانت و میل به حضرت علی
عليهالسلام
در جایگاه عظیم و بس رفیعی قرار داشت و مقام او در اطاعت پروردگار و خوف از او به جایی رسید که زمانی می خواست سر به سجده گذارد، متوجه شد که در محل سجده اش مار بزرگی حلقه زده است. با سر خود آن را به یک طرف انداخت و در کنارش سجده نمود! مار بر گردن قیس پیچید، ولی او نه نماز خود را کوتاه کرد و نه چیزی از آن کم نمود و با همان حال ادامه داد تا از نماز فارغ شد. آنگاه مار را از خود دور نمود.
وی از طرف حضرت علی
عليهالسلام
برای مدّتی حاکم مصر بود و در همه جنگ ها در کنار حضرتش بود و زمانی که آن حضرت برای جنگ صفین، پرچم رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
را بیرون آورد و آشکار ساخت - از هنگام شهادت رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
کسی آن را ندیده بود - آن پرچم را به دست قیس داد. انصار و مجاهدان چون آن پرچم را دیدند، همگی گریستند.
داستان های جود و بخشش او فراوان است؛ مشهور است که قیس از مردم مال بسیاری را طلبکار بود. او مریض شد. روزهای نخستین بیماری اش کمتر به عیادتش آمدند. به او گفتند: چون تو از مردم بسیار طلبکاری، خجالت می کشند که به عیادت تو بیایند. فرمود: خداوند نابود کند آن مال و ثروتی که مانع از عیادت دیگران می شود و لذا دستور داد شخصی در میان مردم اعلان کند که هر کس به قیس مقروض است، قیس او را حلال کرده و از طلب خود صرف نظر نموده است.
افراد پس از شنیدن این خبر، گروه گروه به دیدنش آمدند. تعداد عیادت کنندگان آنقدر فراوان بود که پایه های نردبانی که از آن بالا می رفتند تا به اتاق قیس بروند شکست و برخی نوشته اند که عتبه و پایه درب منزلش شکسته شد.
در جنگ «ذات الرقاع» زنی از دشمن اسیر شد و همسر آن زن به تعقیب لشکر مسلمانان حرکت نمود. لشکر اسلام به درّه ای رسیدند و چون شب فرا رسید، فرود آمدند. عمّار یاسر از مهاجران و عبّاد بن بشر از انصار، نگهبانی و حراست را به عهده گرفتند. آن دو با خود قرار گذاردند که شب را دو قسمت نموده، هر کدام قسمتی بخوابند و آن دیگری نگهبانی کند.
نیمه نخست شب، سهم عبّاد بود که نگهبانی نماید. عبّاد به نماز ایستاد، همسر آن زن سررسید، از دور نگاه کرد. شخصی را دید که همانند ستونی سر پا ایستاده، برای این که مطمئن شود که او انسان است یا نه، تیری به طرف او انداخت. تیر بر بدن عبّاد اصابت نمود، ولی نمازش را قطع ننمود. آن مرد تیر دوم را رها کرد، آن تیر هم به بدن عبّاد اصابت نمود ولی نمازش را قطع نکرد، آن گاه که تیر سوم به بدنش اصابت نمود نمازش را تمام کرد و عمّار را از خواب بیدار نمود. عمّار از جا برخاست. آن مرد که فهمید آن ها دو نفر هستند، فرار نمود.
عمار که سخت منقلب شد، فرمود: چرا زودتر مرا بیدار نکردی؟ عبّاد گفت: سوره کهف می خواندم. میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم. اگر ترس آن نبود که (در انجام دستور رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
کوتاهی کرده باشم) دشمن بر سرم فرود آید و صدمه ای به آن حضرت برساند و کوتاهی در این نگهبانی که به من واگذار شده نموده باشم، هرگز نمازم را کوتاه نمی کردم، اگر چه کشته می شدم.
عالم وارسته مرحوم شیخ حسین بن مشکور نقل می کند: در عالم خواب به حرم سالار شهیدان امام حسین
عليهالسلام
مشرّف شدم، جوان عربی وارد شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد، آن حضرت هم با لبخند پاسخ دادند. فردا شب که شب جمعه بود به حرم مطهر مشرّف شدم همان جوان عرب را دیدم که وارد حرم شد، مقابل ضریح مقدس که رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولی امام حسین
عليهالسلام
را ندیدم.
مراقب آن جوان بودم تا از حرم خارج شد. به دنبالش رفتم و از او سبب لبخندش را با امام
عليهالسلام
پرسیدم و خواب خود را برای او نقل نمودم و گفتم: چه عملی انجام داده ای که امام
عليهالسلام
با لبخند به تو پاسخ می دهند؟
گفت: در چند فرسخی کربلا ساکنم، پدر و مادرم سالخورده اند، شب های جمعه که برای زیارت می آیم یک هفته پدرم را سوار الاغ کرده به زیارت می آورم و هفته دیگر مادرم را به همین منظور می آورم. یک شب جمعه که نوبت پدرم بود مادرم گریه کرد و گفت: مرا هم باید ببری شاید تا هفته دیگر زنده نباشم. گفتم: باران می بارد، هوا سرد است، نپذیرفت؛ ناچار پدر را سوار کرده و مادرم را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آن ها را به حرم مطهر رسانیدم.
وقتی داخل حرم شدم حضرت سید الشهداء
عليهالسلام
را دیدم سلام عرض کردم و آن بزرگوار با لبخند پاسخ سلام را دادند، از آن هنگام تا به حال هر شب جمعه که مشرّف می شوم، حضرت را می بینم و با تبسّم پاسخم را می دهند.
موسی بن محمد بن سلیمان هاشمی جوانی بود که از نظر زندگی و فراخی نعمت از دیگر برادرانش آسوده بود، خواسته های خویش را در انواع لذت ها چه از لحاظ خوراک و آشامیدنی و چه از لحاظ لباس و کنیزان و غلامان بر می آورد، در عین حال جوانی بسیار زیبا بود و چهره ای همچون ماه داشت خلاصه نعمت خدا بر او بسیار بود آن چنان که از املاک و زمین هایی که در اختیارش بود سالیانه سه میلیون و سیصد هزار درهم درآمد داشت و در کاخی بلند و با شکوه زندگی می کرد.
او هر شب در خیمه ای بر سریری می نشست و همنشینان و برادرانش در کنارش بودند و تا پاسی از شب به خوشگذرانی می گذرانید و چون عقل از سر او می پرید همنشینان او بیرون رفته و او با ویژگان به سر می برد و تا 27 سالگی ادامه داشت.
شبی در خیمه خویش بود ناگاه صدای راز و نیازی شنید که او را جلب خود نمود، غلامانش را دستور داد که صاحب آواز را جستجو کنند، غلامان در مسجدی که نزدیک کاخ او بود به جوانی برخوردند که مشغول راز و نیاز با خداوند بود، او را نزد موسی بن محمد بردند. موسی گفت: ای جوان! چه می خواندی؟ گفت: کلام خدای را، گفت: آن را تکرار کن. جوان آیات 28 - 22 سوره مطفّفین را قراءت کرد و گفت: ای فریفته مغرور! آن مجلس برخلاف این مجلس و غرفه و فرش تو است و آیات دیگری مربوط به بهشت و دوزخ برایش خواند.
موسی آن جوان را در آغوش گرفت و مدام می گریست، و او وی را پند و اندرز می داد و به رحمت نامتناهی الهی امیدوار می ساخت. موسی توبه خود را آشکار نمود، ندیمان و دوستان ناباب را رها نموده، ملازم مسجد و عبادت شد و حقوق و دیون خود را ادا نمود، سپس با پای پیاده عازم حج شد، شب ها به حجر اسماعیل می رفت و با سوز و ناله با خدای خود مناجات می کرد.
مؤمنان و مطیعان - علاوه بر اینکه در مقابل گردبادهای حوادث ایستادگی نموده و از عقیده و ایمان خود حراست می کنند و نیز در راه بندگی و انجام عمل صالح از هیچ کوششی دریغ نداشته و پیوسته سرمایه عمر گرانبهای خود را در راه رضای الهی به کار می گمارند - از هر گونه سستی، آفت زدگی به شدت پرهیز می نمایند و موانع را از سر راه خود دور نموده و از هر چیزی که آنان را از حضرت دوست باز می دارد دوری می نمایند.
روزی امام سجاد
عليهالسلام
مشاهده نمودند که حسن بصری کنار حجرالاسود داستان سرایی می کند، به او فرمودند:
«أَتَرْضی یا حَسَنُ! نَفْسُکَ لِلْمَوْتِ؟ قالَ: لا، قالَ: فَعَمَلُکَ لِلْحِسابِ؟ قالَ: لا، قالَ: فَثَمَّ دارٌ لِلْعَمَلِ غَیرُ هذِهِ الدَّارِ؟ قالَ: لا، قالَ: فَلِلَّهِ فِی أَرْضِهِ مَعاذٌ غَیرُ هذاَ الْبَیتِ؟ قالَ: لا، قالَ: فَلِمَ تَشْغَلُ النَّاسَ عَنِ الطَّوافِ؟ »
«ای حسن! آیا نفس تو برای مرگ راضی است؟ (و خود را آماده ساخته ای؟) پاسخ داد: نه، فرمودند: عمل عبادی تو برای حساب چگونه است؟ (کافی است؟) گفت: نه، فرمودند: غیر از دنیا جایگاهی برای انجام عمل وجود دارد؟ عرض کرد: نه، فرمودند: برای خداوند در زمین غیر از این بیت پناهگاهی وجود دارد (تا مردم به آن پناه آورند؟) پاسخ داد: نه، فرمودند: پس چرا (با داستان سرایی و سرگرم کردن) مردم را از طواف باز داشته ای؟ ».
دشمن شناسی
در پایان این مبحث جهت تمامیت مطلب سزاوار است به اختصار، بحث دشمن شناسی دنبال شود.
یکی از عوامل موفقیت افرادی که از حضرت حق فرمان می برند و از مقربان بارگاه او هستند دشمن شناسی است. اینان کوشش می نمایند در راه مبارزه با دشمن و دفع آفت ها و موانع، از حدود امکانات و طرح ها و نقشه ها و رموز تاکتیکی دشمنان خود آگاه شوند تا در راه رسیدن به حضرت دوست دچار مشکل نشوند و با عنایات حضرتش با موفقیت این راه سخت و دشوار را پیموده، به قله کمال نائل آیند.
خداوند کریم - گفتار شیطان را نقل کرده - می فرماید:
(
قالَ فَبِما أَغْوَیتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقِیمَ ا ثُمَّ لَآتِینَّهُمْ مِنْ بَینِ أَیدِیهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَیمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرِینَ
)
« (شیطان) گفت: به سبب آن که مرا به بیراهه افکندی من هم برای (فریفتن و گمراه کردن) آنان حتماً بر سر راه مستقیم تو کمین خواهم کرد. آنگاه از پیش رو و از پشت سرشان و از طرف راست و چپشان به سراغ آن ها می روم و (در نتیجه) اکثر آن ها را شکرگزار نخواهی یافت. ».
امام باقر
عليهالسلام
ذیل آیه شریفه - درباره بازدارندگی شیطان از راه خدا از چهار سو و محاصره کردن افراد - چنین می فرمایند:
«ثُمَّ لَآتِینَّهُمْ مِنْ بَینِ أَیدِیهِمْ = از پیش رو سراغ آن ها می روم» «یعنی امر آخرت و جهانی را که در پیش رو است در نظر انسان سبک جلوه می دهد و منظور از «وَ مِنْ خَلْفِهِمْ = از پشت سرشان» این است که افراد را به گردآوری اموال و بخل ورزیدن از پرداخت حقوق (واجب و مستحب) - جهت باقی ماندن برای وارثان - ترغیب می کند. و منظور از «وَ عَنْ أَیمانِهِمْ = طرف راستشان» این است که امر دین (و امور معنوی) را به وسیله جلوه دادن گمراهی (و مسائل گمراه کننده) و ایجاد شک و شبهه ضایع می سازد. و مقصود از «وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ = طرف چپشان» این است که میل به لذّات مادی را در افراد ایجاد می کند و شهوات را بر قلوب و دل های آن ها غلبه و گسترش می دهد. »
پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
می فرمایند:
«لَوْلا أَنَّ الشَّیاطِینَ یحُومُونَ عَلی قُلُوبِ بَنِی آدَم لَنَظَرُوا إِلی الْمَلَکُوتِ. »
«براستی اگر نبود که شیاطین بر گرد دل های بنی آدم دور می زنند ملکوت (زمین و آسمان) را نظاره می کردند. ».
امام صادق
عليهالسلام
نقل می کنند که پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
فرمودند:
«روزی حضرت موسی
عليهالسلام
نشسته بود ناگاه شیطان نزد او آمد در حالی که کلاه دراز و رنگارنگی بر سر داشت، نزدیک آن حضرت که رسید کلاهش را برداشت و سلام کرد. موسی
عليهالسلام
فرمود: تو کیستی؟ پاسخ داد: من شیطانم. حضرت فرمود: شیطان توئی که خداوند تو را نزدیک ما نکند و از ما دور سازد! گفت: آمده ام به خاطر منزلتی که نزد خدا داری به تو عرض سلام کنم.
موسی
عليهالسلام
فرمود: این کلاه چیست؟ پاسخ داد: به وسیله آن دل های افراد را می ربایم! حضرت فرمود: مرا آگاه ساز از گناهی که چون شخص مرتکب آن شود بر او مسلط می شوی؟ پاسخ داد: هرگاه به عجب روی آورد و به خود خوش بین شود، عملش را زیاد شمارد و گناهش در نظرش کوچک آید... »
یکی از شاگردان استاد مجتهدان مرحوم شیخ مرتضی انصاری می گوید:
«شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست دارد، از او پرسیدم: این طناب ها چیست؟ پاسخ داد: این ها را به گردن مردم انداخته و آن ها را به سمت خویش می کشانم و به دام می اندازم. روز گذشته یکی از آن ها را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه کشیدم ولی شیخ از قید رها شد و برگشت!
فردای آن روز خواب خود را برای شیخ نقل نمودم. آن مرحوم فرمود: خواب تو راست است، زیرا دیروز شیطان می خواست مرا فریب دهد که به لطف خداوند از دامش گریختم. روز گذشته چیزی در منزل لازم شد و پول نداشتم. با خود گفتم: یک ریال (پول آن روز) از مال امام زمان
عليهالسلام
نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده، آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشته و برای خرید آن چیز از منزل خارج شدم، در راه با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ تصمیم گرفتم که به منزل برگردم، آن چیز را نخریده، پول را جای خود گذاشتم. »
برخی هم این داستان را چنین آورده اند که شیطان را دید که طناب های بسیاری در دست دارد. در بین آن ها طناب ضخیمی به دست داشت از او پرسید: این ها چیست؟ پاسخ داد: به وسیله این ها افراد را به سوی خود می کشانم و آن ها را به معصیت سوق می دهم. از او می پرسد که این طناب ضخیم برای کیست؟ می گوید: برای استادت شیخ انصاری که دیروز او را تا بازار کشاندم ولی آن را پاره کرد و برگشت.
می پرسد: پس طناب من کدام است؟ می گوید: تو حرف شنو هستی و احتیاج به طناب نداری! »
امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«خدای متعال به موسی
عليهالسلام
فرمود: ای موسی، سفارشم را درباره چهار چیز نگهدار (و آن را به گوش جان بسپار) :
(
اَوَّلُهُنَّ: ما دُمْتَ لاتَری ذُنُوبَکَ تُغْفَر فَلاتَشْتَغِلْ بِعُیوبِ غَیرِکَ. وَ الثَّانِیةُ: ما دُمْتَ لاتَری کُنُوزِی قَدْ نَفَدَتْ فَلا تَغْتَمَّ بِسَبَبِ رِزْقِکَ. وَ الثَّالِثَةُ: ما دُمْتَ لاتَری زَوالَ مُلْکِی فَلا تَرْجُ أَحَداً غَیرِی. وَ الرَّابِعَةُ: ما دُمْتَ لاتَرَی الشَّیطانَ مَیتاً فَلا تَأْمَنْ مَکْرَهُ.
)
«نخست آن که تا گناهانت را آمرزیده ندانی به عیوب دیگران نپرداز.
دوّم: مادامی که گنج های من را تمام شدنی نمی نگری غم روزی مخور.
سوّم: مادامی که سلطنت مرا زوال پذیر نمی دانی (و آن را پابرجا می دانی) به دیگری امیدوار نباش.
چهارم: تا شیطان را مرده نمی نگری از مکر و فریب (و نقشه های) او آسوده مباش. ».
در شرح حال مرحوم شیخ مرتضی زاهد - از چهره های زهد و تقوا - نوشته اند چند روزی منقلب بود. در جلسه هفتگی خود که برای ادای نماز و منبر شرکت می کرد حتی نمازهای او هم عادی نبوده و ناراحتی از چهره و روی او ظاهر بود، به طوری که انگار چیزی فکر و اندیشه او را به خود مشغول کرده است، حواس پرتی ها در منبر و در صحبت های او بیشتر مشهود بوده و حتی در خیابان هم این حواس پرتی وجود داشته تا آن جا که احتمال می رود با درشکه برخورد کند و یا به داخل جوی آب بیفتد! دوستان مضطرب شده، می گویند: خدایا! به راستی آقای شیخ مرتضی را چه شده است؟ چه چیزی او را مضطرب و سر در گم کرده است؟!
سه چهار روز می گذرد و او همچنان در آن حالت بوده، لذا آقا تقی کرمانشاهی پیر مرد پاک و با تقوای تهرانی از روی نگرانی می گوید: آقا! ما را نگران کرده اید! مگر چه شده است؟! شیخ مرتضی با همان پریشانی پاسخ می دهد: چند روز پیش حدیثی از حضرت رسول اکرم
صلىاللهعليهوآله
خواندم این گونه ناراحتم. در آن حدیث پیامبر خدا
صلىاللهعليهوآله
به حضرت امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«یا علی، به اندازه ای که تو با خوبی ها و راه های هدایت آشنایی داری، شیطان نیز به همان اندازه با همه بدی ها و راههای گمراهی و ضلالت در زمین و آسمان آشنایی دارد! ».
سپس آقای شیخ مرتضی با نگرانی و اضطراب، به آرامی و زیر لب می فرماید: من با این شیطان چه کنم؟ «أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطان»
خداوند می فرماید:
(
... وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیکُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّیطانَ إِلّا قَلِیلاً
)
«اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود مسلماً همگان جز اندکی از شیطان پیروی می کردید. ».
تنها اولیا، مردان پاک، مو شکاف و باریک بین که خود را به تمامه به خدای قادر متعال سپرده اند و از او طلب مدد می کنند از وساوس شیطانی برکنارند امّا اکثریت اجتماع که رهبرشان هواها و شهوت ها است از کید او مصون نیستند.
عالم بزرگوار مرحوم ملاهاشم از استاد بزرگوار خود مرحوم آیة اللَّه میر سید علی حائری یزدی
(متولد 1265 و متوفی 1330 ه ق) نقل می کند که در یکی از روستاهای اصفهان شخصی بیمار شده و در حال احتضار بود از عالم زاهد محل دعوت می شود که بر بالینش حاضر گردد و شهادتین را تلقین او نماید.
عالم در کنار آن شخص حاضر شده، امر عجیبی را مشاهده می کند، زیرا هرگاه بیمار «لا اِلهَ اِلّاَ اللَّهُ» می گفت، آن عالم صدای شخصی را می شنید که می گفت: «صدق عبدی = بنده ام راست گفت». آن بیمار می گفت: «یا اللَّه» آن شخص می گفت: «لبّیک عبدی» عالم ناراحت شده، می فرماید: تو کیستی؟ می گوید: من شیطانم (که عمری مرا پرستش نموده است)
بلی، همچنان که شکارچی دام را پنهان می کند و رویش دانه می ریزد تا بدین وسیله پرندگان غافل را صید نماید شیطان نیز دام های فراوانی دارد که انسان های هواپرست را مبتلا سازد.
از خطرناک ترین دام های شیطان می توان زنان هوس ران، شهوت پرست، غرب زده و آنان که خود را از مدار دین و آیین دور ساخته اند و دیگر غضب و خشم نام برد.
امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«لَیسَ لِإبْلِیسَ وَهَقٌ أَعْظَمُ مِنَ الْغَضَبِ وَ النِّساءِ. »
«برای شیطان کمندی بزرگتر از خشم و زنان نیست. ».
وقتی عمر یسع
عليهالسلام
- که پیامبری از پیامبران الهی بود - به پایان رسید در صدد برآمد کسی را به جانشینی خود منصوب دارد، از این رو مردم را جمع نمود و فرمود: هر کس از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد او را جانشین خود می گردانم: روزها روزه بدارد، شب ها را بیدار باشد و دیگر خشم نکند.
ذو الکفل برخاست و گفت: من این تعهد را می پذیرم. روز دیگر همان سخن را تکرار کرد و تنها او تعهد را پذیرفت و حضرت یسع او را به جانشینی خود منصوب داشت تا اینکه از دنیا رفت و خدای متعال ذوالکفل را به نبوت منصوب فرمود.
شیطان که از ماجرا مطلع شد در صدد برآمد تا ذوالکفل را خشمگین سازد، از این رو به پیروانش گفت: کیست که این مأموریت را انجام دهد؟ یکی از آن ها که نامش «ابیض» بود پذیرفت که این کار را انجام دهد. شیطان به او گفت: به نزدش برو شاید خشمگین شود.
ذو الکفل شب ه?نمی خوابید و شب زنده داری می کرد. اول روز قضاوت می کرد و تنها نیمه روز مقداری می خوابید. ابیض صبر کرد تا چون ذوالکفل به خواب رفت بیامد و فریاد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم و حق مرا از کسی که به من ستم کرده بگیر. ذوالکفل به او فرمود: برو و او را نزد من آور. گفت: من از اینجا نمی روم زیرا او حاضر نمی شود. ذوالکفل انگشتر خود را به او داد و فرمود: این انگشتر را بگیر و به نزد آن شخص که به تو ستم کرده ببر و او را نزد من حاضر ساز.
ابیض انگشتر را گرفت و روز بعد همان ساعت که ذوالکفل خواب بود بیامد و فریاد زد: من مظلوم هستم و طرف من به انگشتر توجهی نکرد. دربان ذوالکفل به او گفت: بگذار حضرت بخوابد که او دیروز و دیشب نخوابیده است. ابیض گفت: هرگز نمی گذارم بخوابد، به من ستم شده باید حق خود را بگیرم.
دربان وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالکفل بازگو کرد. آن حضرت نامه ای برای او نوشت و مهر کرده، به ابیض داد. وی برفت و روز سوم همان ساعت که ذوالکفل به خواب رفته بود بیامد و فریاد زد که شخص ستمکار به هیچ یک از این ها توجهی نکرد و پیوسته فریاد زد تا ذوالکفل از خواب بیدار شد و دست ابیض را گرفت و برای دادخواهی از ستمکار در هوای گرم آن روز به راه افتاد و گرمای هوا به حدی بود که اگر گوشت را در برابر آفتاب می گذاردند پخته می شد.
سرانجام ابیض دید که نمی تواند ذوالکفل را به خشم آورد دست خود را از دست ذوالکفل بیرون کشید و فرار کرد.
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«لَیسَ لِإبْلِیسَ جُنْدٌ أَشَدُّ مِنَ النِّساءِ وَ الْغَضَبِ. »
«برای شیطان لشکری با صلابت تر از زنان و خشم و غصب نیست. ».
مرحوم طبرسی و صاحب تفسیر روح البیان و ابوالفتوح رازی و دیگران (ذیل آیه 16 از سوره حشر) از ابن عباس روایت کرده اند که این آیه اشاره به داستان برصیصای عابد است که مختصر داستان او با اختلافی که در نقل آمده چنین است:
«شیطان که از کثرت عبادت برصیصا ناراحت بود هرچه خواست او را اغوا کند نتوانست. سرانجام شیطان «اعور» را که بر زناکاران موکل بود بر وی گماشت. اتفاقاً دختر پادشاه به بیماری فلج مبتلا شد و از برصیصا خواستند که به خانه سلطان رفته، برای شفای آن دختر دعا کند. برصیصا نپذیرفت، برادران دختر، دختر را به صومعه برصیصا آوردند تا وقت سحر او را دعا کند.
هنگام سحر برصیصا دختر را دعا کرد و او شفا یافت. در این هنگام اعور فرصت را غنیمت شمرده، نزد عابد آمد و او را وسوسه کرد و آن دختر را در نظرش جلوه داد تا فریفته اش گردید و با او زنا کرد! عابد پس از آن عمل زشت پشیمان شد و به فکر افتاد که ممکن است این دختر دیگران را از جریان آگاه سازد.
شیطان به دلش انداخت که او را خفه سازد و او را دفن کند تا بدین وسیله کار زشت خود را پنهان سازد و او همین کار را کرد و بامداد که برادران دختر آمدند و سراغ او را گرفتند به آن ها گفت: من دعا کردم و پس از بهبود از صومعه بیرون رفت! شاهزادگان به دنبال دختر به جستجو افتادند، شیطان برای آن ها مجسّم شد و به آن ها گفت: که برصیصا دختر را کشته و محل دفن را به آن ها نشان داد.
به دنبال پیدا شدن جنازه، پادشاه دستور داد برصیصا را به دار آویزند. سرانجام پس از اجتماع عظیمی که در شهر تشکیل شد او را به دار آویختند. چون طناب دار را به گردنش انداختند همان شیطان مجسم شد و به او گفت: تمام این گرفتاری ها از من بود. اکنون مرا سجده کن تا تو را رها سازم. عابد گفت: سجده ممکن نیست. گفت: با سر اشاره کنی قبول است و هنگامی که عابد با سر به او اشاره کرد شیطان خنده ای کرد و از نزد او دور شد».
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«شیطان در هر چیز آدمی را می چرخاند (و به هر گناهی پیشنهاد می کند) همین که او را خسته نمود کنار مال کمین می کند و گریبانش را می گیرد. »
زیرا مال و ثروت بزرگترین کمینگاه شیطان است و بسیار اندک است کسی به آن برسد و فریب شیطان را نخورد.
حقیقت استعاذه فرار از شیطان و به خدای رحمان پناهنده شدن است، و لازمه آن تقوا و پرهیزگاری است و لذا مؤمن پیوسته در حال فرار از گناه است و الا اگر کسی لا اُبالی باشد حالت فرار از شیطان ندارد، با آن که شیطان دشمن همه است و باید از او فرار کرد. خداوند می فرماید:
(
إِنَّ الشَّیطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما یدْعُوا حِزْبَهُ لِیکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِیرِ
)
«مسلماً شیطان دشمن شما است، شما نیز او را دشمن گیرید او تنها حزب و دار و دسته خود را دعوت می کند تا آن ها اهل آتش سوزان باشند. ».
شیاطین با وسایل گوناگون پیوسته به وسوسه مشغولند. گروهی را از راه مظاهر فریبنده دنیا، جاه و مقام، مال و ثروت و انواع شهوات و زرق و برق دل فریب این جهان فریب می دهد و گروهی را هم از طریق دین و آیین گول می زند تا مثلاً عبادت را برای غیر خدا انجام دهند و یا با دین داری کلاه بر سر مردم گذارند.
مرحوم فیض نقل می کند:
«تمام وسوسه ها و فریب کاری شیطان از راه شهوات و خواسته های نفسانی و محبت دنیا نیست بلکه از ابزارهای دیگری مانند خوب نشان دادن بدعت ها و گمراه نمودن از راه های گوناگون استفاده می نماید، هم چنانکه قرآن از اول تا به آخر بارها و بارها از شیطان بیم داده است و ما هیچ گاه نباید از مکر شیطان غافل و در امان باشیم. »
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«شیطان هیچ بنده ای را به وسوسه گرفتار نمی سازد مگر هنگامی که از ذکر خدا اعراض کند و امر و فرمان خدا را سبک شمارد و اطلاع خداوندی نسبت به سرّ خود را فراموش نماید...
خدای بزرگ بندگانش را از سر لطف و مرحمت دعوت نموده و عداوت و دشمنی شیطان را به آن ها شناسانده و فرموده:
(
إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ
)
و نیز فرموده:
(
إِنَّ الشَّیطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا
)
پس با شیطان چنان باش که بیگانه هنگام روبرو شدن با سگ گله (که تنها رهایی او در این است که) به صاحب سگ پناه می برد تا او را از آزار سگ رهایی بخشد...
و بر شیطان و شناخت چگونگی آمدنش و راه های وسوسه اش قادر نباشی جز با مراقبت و استقامت همیشگی بر بساط خدمت و هیبت و ترس از خدا و کثرت ذکر، اما کسی که اوقاتش را به بطالت می گذراند ناگریز شکار شیطان است...
پس به ریسمان محکم و مطمئن الهی چنگ انداز که آن پناه بردن به خداست و اینکه واقعاً در هر نفسی به او محتاجیم و (آنی خود را از شرّ او ایمن ندان و) چون عبادتت را نزد تو جلوه دهد فریب مخور زیرا که او (هر کسی را به گونه ای و وسیله ای می فریبد و) نود و نه درِ خیر را در برابرت می گشاید تا در صدم تو را صید کند پس با مخالفت کردن با او به وسیله بستن راه و ضدیت با خواسته هایش با او به مقابله برخیز. »
پناه به خدا که بسا همین استعاذه ما و دشمنی ما با او به دستور خود او باشد!
نوشته اند که یکی از علما، قلم به دست گرفت تا کتابی در دام ها و وسوسه های شیطان و ترسانیدن مردم از فریب خوردن از او بنویسد. در همان وقت یکی از اخیار در عالم رؤیا و مکاشفه شیطان را می بیند و به او می گوید: ملعون! فلان آقا دارد (با نوشتن کتاب) رسوایت می کند، کیدهایت را به مردم بازگو خواهد کرد.
شیطان مسخره اش نموده، می گوید: این کتاب را هم به دستور خود من می نویسد! می پرسد: چطور؟ پاسخ می دهد: من در دلش وسوسه انداختم که تو عالمی، علم خودت را ظاهر کن!
به خدا پناه می بریم! خودش هم نمی فهمد و اسم کتابش را هم رد شیطان گذاشته ولی حقیقتش فرمانبرداری از اوست.
از یکی از علما پرسیدند: آیا در روایات وارده درباره شیطان چنین آمده که او مثل بشر و حیوان خواب دارد یا نه؟ تبسمی کرد و فرمود: اگر شیطان خواب داشت که ما قدری راحت بودیم!
او دشمن سرسخت ماست و دائماً در کمین است و لحظه ای ما را راحت نخواهد گذاشت و اگر خود را در امان بدانیم جاهل و بی خبریم و لذا باید آماده باشیم و با انجام واجبات و ترک محرمات بلکه با انجام مستحبات و ترک شبهات و نیز کوشش در اجابت نکردن شیطان در دفع او اصرار ورزیم.
آخوند ملا صادق یزدی گوید: هنگامی که در یزد مشغول تحصیل بودم مزاجم به هم خورد به نحوی که از مردم فراری بودم، عزلت و گوشه گیری را انتخاب کردم و به دنبال آن برای فرار از مردم به یکی از روستاهای یزد رفتم و از معاشرت با مردم آن جا نیز خودداری می کردم. روزها بیرون آبادی در قبرستان به سر می بردم (و مشغول ریاضت بودم) روزی ندایی شنیدم که کسی به اسم مرا صدا می زد. هرچه نظر کردم کسی را ندیدم! مکرر صدا می شنیدم و شخصی را مشاهده نمی کردم. در این باره متحیر بودم، گفتم: ای ندا کننده! تو کیستی؟ تو را نمی بینم و چه مطلبی داری؟ پاسخ داد: فرشته مرگ و به قبض روح تو مأمورم، به هیئت محتضر بخواب تا روحت را قبض کنم.
به سوی قبله خوابیدم و دامن خود را به صورتم افکندم! طول کشید. گفتم: چرا مشغول قبض روح نمی شوی؟ پاسخ داد: مرگ تو به تأخیر افتاد تا به خانه بروی و عده ای از افراد عادل را حاضر نموده، وصیت نمایی. پس برخاسته، به منزل رفتم. پس از وصیت در اتاق خلوتی خوابیدم، گفتم: بسم اللَّه اینک روح مرا قبض نما. در جواب گفت: مرگ تو به تأخیر افتاد، زیرا باید به مراتب عالیه و مقامات والا نائل آیی و به حد کمال برسی، چند روزی از همه جا با هم صحبت می کردیم. مکرر مرا تسلی می داد و می گفت: مردم درباره ات گمان بد می نمایند لکن تو ناراحت مباش که به زودی صاحب مقامات خواهی شد.
شبی احساس نمودم که چیزی به پایم خورد و صدایی به گوشم رسید که برخیز و نماز شب بخوان و به پشت بام رفته و با صدای بلند اذان بگو. پس از اذان چند نفر را نام برد و گفت: این ها به خانه تو می آیند و به تو اعتراض می نمایند، تو اعتنا نکن. به دنبال آن عده ای به خانه ام آمدند که این اذان تو مخالف شریعت بود. یکی از آن ها اصرارش بیشتر بود، ندا کننده به من گفت: به او بگو در خلوت مرتکب فلان خلاف شرع می شوی و مرا از عبادت منع می کنی! و با گفتن آن دیگر سخنی نگفت.
مدتی بر این منوال گذشت، هر روز و هر شب صدا می شنیدم و مرا امر و نهی می کرد و از غیب خبر می داد و به وقوع می پیوست... تا آن که حالت تجرد به من دست داد به طوری که همه اقالیم و شهرها و افراد را مشاهده می نمودم و همه در پیش نظرم می بود، افلاک را مشاهده می کردم که در حرکت اند و مکرر خبر از فوت افراد می داد و بعد تحقّق می پذیرفت تا وقتی که مرا امر نمود که فلان شخص را از بالای بام به زیر اندازم. از این کار ترسیدم و به سخن او گوش ندادم. به من خبر داد امام غائب عجل اللَّه تعالی فرجه در مکه ظهور فرموده و تو باید به حضورشان برسی! هرگاه اراده نمودی تو را سوار ابر می کنم، بالای بام رفته صلوات بفرست و بر هوا راه برو، بالای بام رفتم تا لب بام که رفتم ترسیدم. گفت: چرا نمی روی؟ گفتم: ترس دارم که سقوط کنم. گفت: نترس ولی نپذیرفتم مدتی با من گفتگو کرد تا ناامید شد. گفت: باید تو به مقامات عالیه می رسیدی ولی در فلان و فلان امر مخالفت نمودی از پیش تو می روم و به نزد میرزا علی محمّد شیرازی خواهم رفت، که او قابلیت دارد!!
آخوند ادامه می دهد پس از آن دیگر آن صورت را ندیدم. از اهل خانه درخواست نموده که گوشتی را بریان نمایند. مقداری از آن را خوردم. اندک اندک مزاجم به اعتدال آمده، به حال عادی برگشتم، آن گاه ملتفت شدم که چگونه مرا به امور مخالف شرع دستور می داد و در آن حالت ملتفت نبودم. سپاس الهی به جای آوردم. پس از چندی خبر میرزا علی محمّد شیرازی منتشر شد و من دانستم که او بر باطل است و پیش از آن نام او را نشنیده بودم.
شیطان برای حضرت یحیی مجسم شد و گفت: می خواهی تو را نصیحت کنم. فرمود: نه، نصیحت تو را نمی خواهم لکن از آدمیان خبر ده. شیطان گفت: اینان در نظر ما سه دسته اند: عده ای که سخت ترین گروه نزد ما هستند همراه یکی از آنان می شویم و او را از دینش بر می گردانیم و بر او مسلط می شویم اما پس از آن از کرده خود استغفار و توبه می کند و ما هیچ گاه از او نه مأیوس می شویم و نه حاجت خودمان را از او به دست می آوریم و از ناحیه او در زحمت هستیم.
گروهی دیگر در اختیار ما هستند که همانند توپ در دست بچه های شما، هرگونه که بخواهیم می چرخانیم و آمادگی خود آنان، ما را بس است.
اما گروه سوم مثل تو معصوم هستند و ما بر آنان تسلط نداریم.
در روایت امام صادق
عليهالسلام
چنین آمده که:
یحیی بن زکریا گوید: با شیطان وسائلی دیدم. پرسیدم که این ها چیست؟ پاسخ داد: شهواتی است که آدمیان را با آن ها فریب می دهم. سؤال کردم: من هم نصیبی دارم؟ گفت: بسا از غذا سیر می شوی که سنگینی آن تو را از نماز و ذکر باز می دارد...
مرحوم شیخ عبد اللَّه بختیاری که از خوبان بود نقل می کرد: روزی در حال نماز توجهی نداشتم متوجه شدم در اثر سوء ظنی است که پیش از نماز به آن مبتلا شدم. در همان نماز در دل توبه کردم، اشک چشمم جاری شد، ناگاه از جلو سجاده ام چیز سیاهی (شیطان) رفت و حال نمازم برگشت.
راه کارها
شیطان آدمی را محاصره می کند و سعی دارد به هر وسیله ممکن او را وسوسه کند و در نتیجه او را گمراه سازد. حال که دشمن قوی و هوشیار و آگاه در کمین است تکلیف چیست؟ تسلیم او شدن و برای همیشه گمراه بودن؟ یا باید آماده شد و در مقابل او ایستاد؟ بی شک باید همیشه آماده بود، زیرا یک لحظه غفلت، عمری پشیمانی می آورد، آن گاه برای فرار از دام او چاره اندیشی کرد. قرآن و پیشوایان معصوم
عليهمالسلام
برای رهایی از دام شیطان راه کارهایی را ارائه کرده اند از جمله:
توکّل و تضرّع
خداوند می فرماید:
(
فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجِیمِ ا إِنَّهُ لَیسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَلی رَبِّهِمْ یتَوَکَّلُونَ اإِنَّما سُلْطانُهُ عَلَی الَّذِینَ یتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِینَ هُمْ بِهِ مُشْرِکُونَ
)
«هرگاه قرآن می خوانی از شیطان مطرود شده به خدا پناه بر، چرا که او را بر کسانی که ایمان آورده و بر پروردگارشان توکل می کنند تسلّطی نیست. تنها تسلط او بر کسانی است که او را به سرپرستی برگزیده اند و بر کسانی که آن ها به خداوند شرک می ورزند. ».
سگ گله تسلیم چوپان است و جز او کسی نتواند او را رام نماید. سگ نفس و شیطان نیز تنها تسلیم خداوند قادر متعال اند و تنها اوست که می تواند شیاطین را رام نماید. و آنگاه مؤمن از این عنایت پروردگاری برخوردار است که علاوه بر تضرّع همیشگی به درگاه او جز حضرتش در وجود او تأثیر گذار نباشد، تنها از او بخواهد و بر او توکل نماید. زیرا شیطان دشمنی قوی و غوی و به عنوان یکی از آسیب های جدّی برای خداپرستان مطرح است و بدون تضرع به درگاه الهی و توکل به خداوند امکان ندارد که از کید او فرار نمود.
آری، کسی که در این امر مهم توکل نکند بسان کسی است که دست خود را در دهان اژدها کرده و به زبان می گوید من از اژدها می ترسم. آری باید فرار کرد و کسی که تکیه گاه و سرپرست او خدا نباشد مانند کاهی است که به هر نسیمی متحرّک شده و به این سو و آن سو کشیده می شود.
امام صادق
عليهالسلام
می فرمایند:
«شیطان گوید: همه مردم در تحت قدرت و تسلط من هستند جز پنج گروه که در آن ها حیله و راه نفوذی ندارم: کسی که با نیت صادق به خدا اعتصام ورزد و در همه امور به او اعتماد نماید.
آن که در شب و روز خود بسیار خدای را تسبیح گوید.
آن کس که آنچه را برای خود پسندد و به آن خشنود باشد برای برادر مؤمن پسندد و بدان خشنود شود.
کسی که هنگام دیدن مصیبت بی تابی نکند.
و آن کس که به آنچه خداوند او را روزی کرده خشنود باشد و غم روزی نخورد. »
امام رضا
عليهالسلام
می فرمایند:
«هرگاه از منزل خود خارج می شوی - برای سفر یا غیر سفر - بگو:
«بِسْمِ اللَّهِ آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللَّهِ» شیاطین که روبروی تو شوند، فرشتگان به صورت آن ها می زنند و می گویند: به او راه ندارید (و نمی توانید برای او دام بگسترانید) زیرا خدای را نام بُرد و به او ایمان آورد و بر او توکل نمود. و در پایان گفت: «ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللَّهِ»
مخفی نماند که درخواست کمک از اولیای الهی در حقیقت از خدا درخواست نمودن است و عقل و نقل آن را ثابت می نماید.
اصحاب قلوب و عارفان راه رفته با تجربیاتی که دارند نیز معتقدند که با گسترش نفوذ و وساوس شیطانی و آگاهی او از راه کارهای مختلف برای به دام انداختن انسان، امکان ندارد کسی از چنگ نفس و شیطان رهایی یابد جز به اتکا به ذات اقدس الهی و تضرّع و توسّل به ذیل عنایات اولیای او و شرکت در مجلسی که درباره آن ها برگزار می شود خصوصاً مجالس حسینی و عزاداری برای میوه قلب مصطفی و سالار شهیدان نینوا ابی عبد اللَّه الحسین
عليهالسلام
.
راوی گوید: شیطان را دیدم. از من پرسید که تو کیستی؟ گفتم: از آدمیان هستم. گفت: «لا إله إلّاَ اللَّه» تو از گروهی هستی که می پندارند خدا را دوست دارند و (مدام) او را معصیت می کنند و می پندارند که دشمنِ شیطانند و (پیوسته) از او اطاعت می کنند! گفتم: تو کیستی؟ پاسخ داد:
«منم صاحب علامت و نام بزرگ و طبل عظیم، منم کشنده هابیل و آن که با نوح در کشتی سوار شد، منم پی کننده ناقه صالح و آن که آتش نمرود را برای ابراهیم
عليهالسلام
برافروخت، منم تدبیر کننده کشتن یحیی...
منم آن که گوساله را جهت (گول زدن) بنی اسرائیل ساخت و ابرهه را با فیل برای تخریب کعبه آورد و در روز بدر و حنین لشکر کفّار را گرد آورد که با محمّد
صلىاللهعليهوآله
قتال کنند، منم آن که هودج عایشه را در جنگ جمل به پا داشت و جنگ صفین را به پا کرد، منم شماتت کننده در کربلا، منم پیشوای منافقان، منم هلاک کننده اوّلین و گمراه کننده آخرین، منم شیخ و بزرگ ناکثین و رکن قاسطین و پناه مارقین، منم که کُنیه ام «ابومرّه» است و از آتش آفریده شدم، منم آن که مغضوب خدا و پروردگار جهانیان است. ».
گفتم: سوگند به خدا! به عملی راهنمائیم کن که به خدا تقرّب جویم و به وسیله آن بر سختی ها و پیش آمدهای روزگار یاری جویم؟ پاسخ داد:
«از دنیا به مقدار عفاف و کفاف قناعت کن و در امر آخرت و جهانی که در پیش رو داری به محبّت علی بن ابی طالب
عليهالسلام
و بغض دشمنانش استعانت جو، که در هفت آسمان خدای را عبادت کردم و در هفت زمین او را نافرمانی کردم و با هیچ ملک مقرّب و پیامبر مرسل برخورد نکردم جز آن که به محبّت او به خدا تقرّب می جست و آن گاه از من غائب شد. ».
پس از آن به محضر امام باقر
عليهالسلام
مشرّف شدم و جریان را بازگو کردم آن حضرت فرمودند:
«آن ملعون به زبان ایمان آورد و با دل کفر ورزید. »
روزی مرحوم شیخ عبد اللَّه بختیاری - که سال ها با پای پیاده پیشوایان معصوم
عليهمالسلام
را در عراق و ایران زیارت می کرد - با شیطان گلاویز می شود! شیطان شیخ را به زمین می زند، شیخ فریاد می زند: خدایا! تا حال شیطان ما را اغوا می کرد، اینک می خواهد مرا بکشد، آنگاه به امیر مؤمنان
عليهالسلام
برای نجات خود متوسل می شود، آن حضرت او را نجات داده، می فرمایند: شیخ! به ما متوسّل شو تا تو را نجات دهیم.
اخلاص
خداوند می فرماید:
(
قالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ ا إِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ
)
« (شیطان) گفت: پس به عزّت تو سوگند که همگی را اغوا کرده و از راه به در می برم مگر از میان آن ها بندگان مخلص تو. ».
مقام مخلَص مقامی برتر از مخلِص است. گاهی انسان سعی می کند که اعمالش از روی اخلاص باشد این خیلی مهم است و سعادتی است که نصیب هر کسی نشود ولی مهم تر آن که عمری در راه معرفت و بندگی جز از روی اخلاص گام بر ندارد، آنقدر این راه را ادامه دهد که جز حضرت حق در وجودش راه نیابد و جز او در وی تأثیر گذار نباشد. بنابراین مخلَصان دل را به دلدار سپرده، درهای نفوذی را بر روی دشمنان حضرت حق بسته اند و از تسلّط شیطان به دورند.
تذکّر
خداوند می فرماید:
(
إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ
)
«در حقیقت پرهیزکاران که گرفتار وسوسه های شیطان شوند (خدا را) به یاد آورند و به ناگاه بینا شوند. ».
پرهیزکاران هنگامی که وسوسه های شیطانی آن ها را فرا می گیرد و بسا خیال گناه می کنند به یاد خدا و نیز عواقب شوم گناه و وسوسه های شیطانی و مجازات دردناک الهی می افتند و از خداوند استمداد می طلبند که در این هنگام ابرهای تیره و تار وسوسه ها از اطراف قلبشان کنار رفته، و حق و حقیقت برایشان روشن می گردد و قدرت شناخت واقعیت ها به آن ها داده می شود، آن چنان که راه از چاه و درست از نادرست و نیک از بد را می شناسند.
به عکس هر کس از یاد خدا روی گردان شود و در اثر غرق شدن در لذات دنیا از ذکر خدا غفلت ورزد شیطان بر او مسلط می گردد. خداوند می فرماید:
(
وَ مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ
)
«هر کس از یاد خدای رحمان روی گردان شود شیطانی بر او می گماریم تا که همواره قرین او باشد. »
در روایات چنین آمده که:
«ما یصادُ مِنَ الطَّیرِ اِلّا بِتَضْییعِهِم التَّسْبِیحَ. »
«هیچ پرنده ای صید نمی شود مگر به تضییع و تباه ساختن تسبیح. ».
بلی شیطان مراقب دل انسان است، آنی که دل از یاد خدا غفلت ورزد بی درنگ صید شیطان می شود.
تقوا و پرهیزکاری
امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«أَشْعِرْ قَلْبَکَ التَّقْوی وَ خالِفِ الْهَوی تَغْلِبِ الشَّیطانَ. »
«لباس تقوا به دلت بپوشان و هوای نفس را مخالفت کن تا بر شیطان غالب شوی. ».
دلی که تقوا ندارد آشیانه شیطان است؛ دلی که از شهوات نفسانی، آمال و آرزوها، هوی و هوس ها پر شده مرکز و ایستگاه ابلیس است.
موانع تا نگردانی ز خود دور
|
|
درون خانه دل نایدت نور
|
اما دلی که تقوا در او رسوخ نموده است از دو عامل محرک و بازدارنده برخوردار است از یک سو تقوا آدمی را به انجام طاعات و واجبات الهی برانگیخته، به کسب کمالات معنوی وا می دارد و با تقویت اراده، رشد و سازندگی کشور نفس را تأمین می کند. از سوی دیگر او را به خویشتن داری فرا خوانده، از ارتکاب آنچه که در شرع مورد نهی قرار گرفته باز می دارد و نیروی بازدارنده اش که به مثابه ترمزی نیرومند است از ماشین وجود آدمی در برابر خطرات، لغزش و انحرافات پاسداری نموده و انسان را از وسوسه های شیطانی باز داشته و از خطراتش مصون می دارد.
برخی اعمال عبادی نظیر نماز، روزه و صدقه
امام رضا
عليهالسلام
از پدران بزرگوار خود
عليهمالسلام
روایت می کنند که رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
فرمودند:
«لا یزالُ الشَّیطانُ ذَعِراً مِنَ الْمُؤْمِنِ ما حافَظَ عَلَی الصَّلَواتِ الْخَمْسِ، فَإِذا ضَیعَهُنَّ تَجَرَّأَ عَلَیهِ وَ أَوْقَعَهُ فِی الْعَظائِمِ. »
«پیوسته شیطان از شخص با ایمان بیم دارد مادامی که مواظب نمازهای پنج گانه است، پس هرگاه آن ها را ضایع نمود بر وی دست یافته و او را در گناهان بزرگ می افکند. ».
امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«اَلصَّلاةُ حِصْنٌ مِنْ سَطَواتِ الشَّیطانِ. »
«نماز دژ و پناهگاهی در مقابل حملات شیطان است. »
«اَلصَّلاةُ حِصْنُ الرَّحْمنِ وَ مِدْحَرَةُ الشَّیطانِ. »
«نماز پناهگاه خدای رحمان و وسیله راندن شیطان است. ».
پیامبر اکرم
صلىاللهعليهوآله
می فرمایند:
«إِنَّ الشَّیطانَ لَیجْرِی مِنِ ابْنِ آدَمَ مَجْرَی الدَّمِ فَضَیقُوا مَجارِیهِ بِالْجُوعِ. »
«براستی شیطان چون خون در رگ های آدمی جاری است، به وسیله گرسنگی مجاری آن را مسدود نمایید. ».
امام صادق
عليهالسلام
از پدران بزرگوار خود روایت می کنند که رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
به اصحاب و یاران خود فرمودند:
«آیا به شما خبر ندهم از چیزی که اگر آن را انجام دهید شیطان به مقدار فاصله مشرق و مغرب از شما دور می گردد؟ عرض کردند: چرا. فرمودند:
«اَلصَّوْمُ یسَوِّدُ وَجْهَهُ وَ الصَّدَقَةُ تُکْسِرُ ظَهْرَهُ وَ الْحُبُّ فِی اللَّهِ وَ الْمُؤازِرَةُ عَلَی الْعَمَلِ الصَّالِحِ یقْطَعانِ دابِرَهُ وَ الْإسْتِغْفارُ یقْطَعُ وَتِینَهُ وَ لِکُلِ
شَی ءٍ زَکاةٌ وَ زَکاةُ الْأَبْدانِ الصِّیامُ. »
«روزه صورت او را سیاه و صدقه پشت او را می شکند. دوستی برای خدا و همکاری در کار نیک دُم او را قطع می سازد. استغفار رگ گردنش را قطع می نماید (و همه زحمت های او را از بین می برد) برای هر چیزی زکاتی است و زکات بدن ها روزه است. ».
امیر مؤمنان
عليهالسلام
می فرمایند:
«سجده ها را طولانی کنید که هیچ عملی بر شیطان دشوارتر از این نیست که آدمی را در حال سجده مشاهده نماید، زیرا دستور سجده به او داده شد و او سرپیچی کرد و این شخص به سجده مأمور شد اطاعت نموده و رستگار شد. »
و نیز آن حضرت می فرمایند:
«وَ أَکْثِرِ الدُّعاءَ تَسْلِمْ مِنْ سُورَةِ الشَّیطانِ. »
«زیاد دعا کن تا از قهر و غلبه شیطان در امان بمانی. »