در آستانه ی سلوک

در آستانه ی سلوک0%

در آستانه ی سلوک نویسنده:
گروه: کتابها

در آستانه ی سلوک

نویسنده: عباس اسماعیلی یزدی
گروه:

مشاهدات: 11759
دانلود: 2785

توضیحات:

در آستانه ی سلوک
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11759 / دانلود: 2785
اندازه اندازه اندازه
در آستانه ی سلوک

در آستانه ی سلوک

نویسنده:
فارسی

عبرت و پندآموزی

اشاره

بی شک عبرت گرفتن از گذشتگان، دگرگونی ها، حوادث و رخدادها و بی وفایی دنیا، روح را تصفیه و تزکیه و دل را از عالم طبیعت رها می سازد. پندآموزی راه را آسان، یاد مرگ را در انسان زنده و نفس را از هوا و هوس، شهوت پرستی، سرکشی و ارتکاب معاصی باز می دارد و اسباب انس و انقطاع حقیقی از غیر خدا را فراهم می آورد و محبّت به ساحت اقدسش را در دل و جان آن چنان ریشه دار می کند که جز با انس و یاد حضرتش، لحظه ای آرام و قرار نخواهد داشت.

عبرت گرفتن، آدمی را هدفمند نموده، و دروازه های افکار سازنده را بر سالک می گشاید. در نتیجه، وی با نگاهی خردمندانه به خود و پیرامون خود، اعتراف می کند که برای زندگی زودگذر و ماندن در دنیای فانی، آفریده نشده است و سرایی جاودانه و حیاتی همیشگی، در انتظار اوست. از اینرو عبرت و پندآموزی را می توان از جمله عوامل مهم زمینه ساز و روح خودسازی در شخص سالک به حساب آورد.

بر این اساس، آیات قرآنی ( 466 ) و پیشوایان معصوم عليهما‌السلام همواره مردم را به عبرت گرفتن و پندآموزی فرا می خوانند، تا با تعقّل و تفکّر و ارزیابی در مورد عواقب امور و پایان کارها، برای تلاش و حرکت در راه هدف متعالی، مهیا شده و با تمام توان خود از تمامی لحظات عمر گرانمایه خویش، به نیکوترین شکل استفاده نمائید.

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«... عبرت گرفتن موجب سه چیز است: علم و آگاهی به آنچه عمل می کند و عمل به آنچه که می داند و علم و آگاهی به آنچه نمی داند. اصل و ریشه عبرت و پندآموزی آغازی است که انسان از عاقبت آن می هراسد و (اندیشیدن در) فرجامی که، زهد و بی میلی به دنیا را در آغاز آن به وجود آورد. عبرت آموزی جز از اهل صفا و بصیرت انتظار نمی رود. خداوند می فرماید:

( ... فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصار. ) ( 467 )

«ای دیده وران و صاحبان چشم بینا عبرت گیرید».

و نیز می فرماید:

( ... فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ ) ( 468 )

«در حقیقت چشم ها (ی ظاهر) کور نیست بلکه دل هایی که در سینه است (و چشم های باطن) کور است. »

پس آن کس که خداوند به وسیله پندآموزی و عبرت گرفتن، دیدگان قلب او را بگشاید و چشم او را بینا سازد به حقیقت او را منزلتی رفیع و عظیم بخشیده است. » ( 469 )

جابر گوید: محضر امام باقر عليه‌السلام شرفیاب شدم. حضرتش فرمودند:

«ای جابر! به خدا! محزون و دل گرفته ام! ».

عرض کردم: قربانت، غم دل و اندوه شما چیست؟ فرمودند:

«ای جابر! به راستی دین خدا خالصانه و بی غش به دل هر کس درآید، دلش از غیر خدا روی گرداند و به او مشغول گردد. ای جابر! دنیا چیست و امید داری چه باشد؟ (که انسان برای آن اندوهگین باشد) مگر دنیا غیر از خوراکی که می خوری یا لباسی که می پوشی یا همسری که به او دستیابی، چیز دیگری است؟

ای جابر! مؤمنان به ماندن در دنیا اطمینان نکردند و از ورود به سرای آخرت ایمن (و بی خیال) نگشتند. ای جابر! آخرت سرای جاودانه و دنیا، خانه نابودی و زوال است. ولی اهل دنیا غفلت پیشگانند و گویا (تنها) مؤمنانند که فقیه و دین شناس و اهل تفکّر و عبرتند؛ آن چه با گوش های خود شنوند، ایشان را از یاد خدای متعال کر نکند و هر زینتی که چشمانشان بنگرد، از یاد خداوند کورشان نگرداند، پس به پاداش آخرت رستگار شدند، همان گونه که به این علم و آگاهی رستگارند... ». ( 470 )

امام موسی بن جعفر عليهما‌السلام ضمن حدیث طولانی به هشام می فرمایند:

«مَنْ سَلَّطَ ثلاثاً عَلی ثَلاثٍ فَکَاَنَّما اَعانَ عَلی هَدْم عَقْلِهِ؛ مَنْ اَظْلَمَ نُورَ تفکُّرِهِ بِطُولِ اَمَلِهِ و مَحی طَرائِفَ حِکْمَتِهِ بِفُضُولِ کَلامِهِ وَ اَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَواتِ نَفْسِهِ، فَکَاَنَّما اَعانَ هواهُ عَلی هَدْمِ عَقْلِهِ وَ وَ مَنْ هَدَمَ عَقْلَهُ اَفْسَدَ عَلَیهِ دِینَهُ وَ دُنْیاهُ». ( 471 )

«هر کس سه چیز را بر سه چیز مسلّط سازد، به تباه ساختن عقلش کمک نموده است؛ کسی که پرتو فکرش را به آرزوی دراز خود تاریک نموده، شگفتی های حکمتش را با گفتار بیهوده اش نابود کند و پرتو عبرت و اندرز گرفتن خود را به خواهش های نفسانی اش خاموش سازد، گویا با هوا و هوس خود بر ویرانی عقلش کمک نموده؛ و کسی که عقل خویش را ویران سازد، دین و دنیایش را تباه ساخته است».

حسن صیقل گوید: از امام صادق عليه‌السلام درباره آن چه مردم روایت می کنند که «إِنَّ تَفَکُّرَ ساعَةٍ خَیرٌ مِنْ قِیامِ لَیلةٍ» ( 472 ) پرسیدم و عرض کردم: چگونه بیندیشد؟ فرمودند:

«از خرابه یا خانه ای که می گذرد بگوید: ساکنانت کجایند؟ سازندگانت کجایند؟ چرا سخن نمی گویی؟ ( 473 )

حضرت سلیمان

حضرت سلیمان از وادی مورچگان عبور نمود، توسّط باد شنید که سلطان مورچه ها به زیردستان خود می گوید: به خانه های خود داخل شوید که سلیمان و لشکریانش شما را پایمال نکنند! آن حضرت آن مورچه را احضار نمود و هنگامی که به او سلام داد، پاسخ شنید:

«عَلَیکَ السَّلامُ اَیهَا الْفانِی المُشْتَغِلِ بِمُلْکِ الْفانِی»

سلام بر کسی که خود از بین رفتنی است و ریاست از بین رفتنی، او را مشغول ساخته است».

سپس عرض کرد: یا حشمت اللَّه! آیا می پنداری که بر انس و جن امر و نهی می کنی! من مور ضعیفی ام و چهل هزار امیر دارم که در تحت امارت هر کدام، چهل صف از مورچه و هر صفی از آن ها از مشرق تا مغرب است!

حضرت سلیمان از او سؤال نمود که چرا لباس سیاه پوشیده ای؟ گفت: چون دنیا دار مصیبت است. فرمود: این برآمدگی میان شما چیست؟ عرض کرد: این کمربند خدمت و طوق عبودیت است. فرمود: چرا از مردمان گریزانید؟ پاسخ داد: غالب مردم در غفلتند و دوری از غافلان اولی است. چرا عریان هستید؟ گفت: همین طور به دنیا آمده ایم و این گونه از دنیا می رویم.

فرمود: مورچه ها چند دانه از حبوبات حمل می کنند؟ عرض کرد: یکی، دو دانه، چرا زیادتر بر نمی دارند؟ گفت: ما مسافریم و مسافر هر چه بارش سبک تر باشد، برایش بهتر است. فرمود: از من حاجتی خواهش نما! عرض کرد: تو مثل من عاجز هستی و از نظر عقل، درخواست از عاجز جایز نیست. فرمود: چاره ای نیست باید بخواهی! گفت: روزی مرا فراوان و عمرم را زیادتر نما! فرمود: از من چیزی درخواست کن که در اختیار من باشد، عرض کرد: خداوند حاجت محتاجین را برمی آورد.

حضرت فرمود: نام تو چیست؟ پاسخ داد: منذر، زیرا قوم خود را از عذاب الهی انذار می کنم و از دنیای ساحره بر حذر می دارم و آن ها را به آخرت ترغیب و تشویق می نمایم. سپس گفت: یا حشمت اللَّه! برترین چیزی که خداوند در مملکت به تو عنایت فرموده، چیست؟ فرمود: انگشترم، زیرا از بهشت آمده است. گفت: معنای آن چیست؟ فرمود: تو پاسخ بده! گفت: گویا خداوند می خواهد بفهماند که آن چه از مُلکش به تو ارزانی داشته، به اندازه نگین انگشتر است.

عرض کرد: به غیر از انگشتر، چه چیز با ارزش تر داری؟ فرمود: بساط که باد آن را حرکت می دهد و شبانه روزی دو ماه راه طی می کند، گفت: سرّ آن چیست؟ فرمود: بگو! عرض کرد: آن چه با توست از مال و مُکنت، بسان باد است که امروز با توست و در اختیار توست و فردا در اختیار دیگری خواهد بود و این که دو ماه در شبانه روز طی می کند، اشاره است که عمر تو نظیر این بساط در حرکت و طیران است و به سرعت به سوی آخرت در حرکتی.

گفت: دیگر نفیس ترین چیزها که به تو عنایت شده، چیست؟ فرمود: دانستن زبان (حیوانات و) پرندگان. عرض کرد: تو را از مناجات با خداوند باز می دارد. گفت: دیگر چه چیز؟ فرمود: خدمت کردن جن و انس. مور گفت: اشاره است که خداوند جن و انس را مطیع تو کرده که تو کمر خدمتگذاری استوار ببندی. عرض کرد: دیگر چه چیز؟ حضرت سلیمان فرمود: نگین انگشترم که نام خداوند بر آن نقش شده و هرگاه آن را نگاه می کنم، با یاد او اُنس می گیرم. مور گفت: پس اُنس شما به اسم است نه به مُسمّی و تو را از انس با مُسمّی باز می دارد و آن حضرت را وداع نمود و رفت. ( 474 )

بی شک سلطنت و قدرت و نفوذ حضرت سلیمان برای مؤمنان، عبرت و پندآموز است. خداوند نعمت ها و موهبت های فراوانی به حضرتش عنایت فرمود - از جمله؛ نبوّت، سلطنت، تسخیر باد و حیوانات و پرندگان و جنیان. علم و آگاهی به منطق حیوانات و پرندگان، علم قضاوت، حکمت و فرزانگی - که در روایات و آیات به آن ها اشاره شده است.

باد در تسخیر آن حضرت بود که برای اداره مملکت و امور جنگی و سایر امور از آن استفاده می کرد و بساط حضرتش را حرکت می داد و به این طرف و آن طرف می برد.

جنیان و شیاطین در تسخیر او بودند و برای او ساختمان و ستون های بزرگ سنگی و دیگ های بزرگ می ساختند و آن حضرت کارهای ساختمانی فراوانی را میان ایشان تقسیم می نمود و هر دسته ای را به کاری می گماشت. گروهی را برای تهیه سنگ های مرمر و بلور به حفر معادن وادار کرد و دستور داد شهر بیت المقدّس را از سنگ های مرمر سفید بنا کنند و جمعی را به استخراج معادن طلا و جواهرات می فرستاد و گروهی برایش عطرها و مشک و عنبر می آوردند و دسته ای هم مأمور تهیه مروارید از قعرِ دریاها و حمل آن ها به بیت المقدّس بودند.

آن حضرت بناهای عظیم و مرتفع و شگفت انگیزی - مانند بیت المقدّس، بنای شهر بعلبک (که دارای ساختمان های بی نظیر و قلعه های سنگی عجیب بوده) بنای بیت الرّب، بیت الملک، دیوار اورشلیم، بیت حورون، حاصور و ساختمان ها و عمارت های مهم دیگر که هنوز نمونه های بسیاری از آن ها موجود است - بنا نمود.

این ها غیر از مخازن و سربازخانه های بزرگی بود که در اطراف مملکت برای او ساختند و غیر از بناهایی است که در لبنان و غیر آن از آن حضرت، به یادگار مانده است.

قصر پادشاهی او، با چوب های زرکوب و سنگ های قیمتی و مزین به جواهرات ساخته شده بود و دارای تختی بسیار زیبا و باشکوه بود که از چوب های قیمتی و به طلا و عاج تزیین و مرصّع به جواهرات بود و چون بر عرصه تخت می نشست، کرکسان بال و پر خود را بر فراز سرش می گستردند.

آن حضرت پس از آن که از بنای بیت المقدّس - با آن همه عظمت و شکوه - فراغت یافت، عازم حج گردید و خانه کعبه را زیارت نمود و پرده ای قیمتی از پارچه های «قباطی» مصر بر آن پوشانید. در راه که می آمد، متوجّه ملکه سبا، بلقیس شد. دستور داد او و تختش را نزد او حاضر ساختند و با قدرت الهی، بلقیس و مملکت او را مسخّر و فرمان بردار خود ساخت.

برای سرکوبی دشمنان حق و حقیقت، جنگ های بسیاری در راه خدا نمود و به همین دلیل، عنایتی به پرورش اسبان و تهیه ساز و برگ نظامی و سربازان کارآزموده داشت و جنیان و شیاطین و پرندگان حتی باد، او را در جنگ ها یاری می کردند.

مرحوم ابن فهد حلّی می نویسد: روایت شده است که لشکرگاه حضرت سلیمان صد فرسنگ درصد فرسنگ بود که بیست و پنج فرسنگ مخصوص جنیان، بیست و پنج فرسنگ از آدمیان، بیست و پنج فرسنگ برای پرندگان و بیست و پنج فرسنگ برای وحشیان بود. برای او هزار خانه بود که در آن ها سیصد همسر و هفتصد کنیز زندگی می کردند. جنیان بساطی از طلا و ابریشم به طول دو فرسنگ و عرض یک فرسنگ برای او بافته بودند و منبرش در وسط آن قرا داشت که خود بر آن می نشست و ششصد هزار کرسی زرّین از طلا و نقره اطرافش بود.

پیامبران بر کرسی های طلا و عالمان بر کرسی های نقره و سایر مردم اطراف آن ها و جنیان و شیاطین گرداگرد مردم می نشستند و پرندگان با بال های خود بر سر آن ها سایه می افکندند تا آفتاب بر آن ها نتابد، باد صبا بساط او را به اطراف می برد و سرعت باد در هر روز به اندازه سیر یک ماه بود. ( 475 )

حضرت سلیمان با همه حشمت و سلطنتی که داشت، برای ریاست ارزشی قائل نبود. ( 476 )

آری! با ثروت بی شماری که در اختیار داشت، خود در کمال زهد و بی اعتنایی به دنیا می زیست و خوراکش نان جو سبوس دار بود. جامه مویی می پوشید و چون تاریکی شب فرا می رسید، دست های خود را بر گردن می بست و تا به صبح گریان و نالان به عبادت پروردگار متعال می ایستاد و خوراکش از زنبیل بافی که به دست خود می بافت، اداره می شد و گاهی دو سال و گاه یک سال و زمانی دو ماه و یا یک ماه در مسجد بیت المقدّس به اعتکاف می نشست و آب و غذا به همراه می برد و به عبادت پروردگار مشغول می گشت.

روزها، ماه ها و سال های عمر او گذشت و در آستانه مرگ قرار گرفت. شگفت آن که مدّت عمر آن حضرت را عموماً پنجاه و پنج سال - و برخی هم مانند یعقوبی پنجاه و دو سال - ذکر کرده اند. و در روایتی امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«آخرین پیامبر که داخل بهشت می شود حضرت سلیمان است زیرا به او دنیا داده شد. » ( 477 )

مرحوم صدوق از امام هشتم از پدران بزرگوارش عليهما‌السلام روایت می کند که امام باقر عليه‌السلام چنین می فرمایند:

«روزی حضرت سلیمان به اصحابش فرمود: خدای متعال چنین سلطنتی که زیبنده دیگری نیست، به من عنایت فرمود؛ باد، انس و جن، پرندگان و وحوش را مسخّرم ساخته، منطق و زبان پرندگان را تعلیم کرد و از هر چیز به من داد و مرا بهره مند ساخت و با این وجود خوشی یک روز تا شب برایم کامل نشد، میل دارم فردا داخل قصر شوم و به بالای آن بروم و بر آن چه تخت فرمانروایی من هست، بنگرم. کسی را اجازه ندهید بر من وارد شود تا روزی را به آسایش بگذرانم! اصحاب پذیرفتند و فردای آن روز، حضرت عصای خود را به دست گرفت و به بلندترین نقطه قصر رفت و با تکیه بر عصا و خوشحالی به اطراف مملکت می نگریست و از آنچه به او ارزانی شده بود، مسرور بود.

ناگهان جوانی زیبا و خوش لباس را دید که از گوشه قصر پدیدار گشت. حضرت به او فرمود: چه کسی تو را وارد این قصر نمود و به اجازه چه کسی داخل شدی؟ جوان پاسخ داد: پروردگار و صاحب قصر مرا راه داد و به اجازه او وارد شدم! حضرت سلیمان فرمود: البتّه پروردگار آن سزاوارتر از من است، اکنون بگو که تو کیستی؟ پاسخ داد: من ملک الموت و فرشته مرگم. پرسید: برای چه آمده ای؟

گفت: آمده ام تا جانت را بگیرم. فرمود: مأموریت خود را انجام ده که این روز خوشی و سرور من بود و خدا نخواست که من جز به ملاقاتش مسرور باشم. فرشته مرگ جان سلیمان را همچنانکه به عصا تکیه داده بود، بگرفت و تا وقتی که خدا می خواست با آن که مرده بود، همچنان سرِ پا ایستاده بود و مردم او را می نگریستند و می پنداشتند که او زنده است! و همان وضع سبب شد که درباره آن حضرت سخنانی بگویند؛

جمعی گفتند که او در این مدّت بسیار سرپا ایستاده و به عصا تکیه داده و احساس خستگی نمی کند و نمی خوابد و احتیاج به آب و غذا ندارد. پروردگار ماست که پرستش او بر ما لازم است! دسته ای گفتند: او ساحر است و ما را جادو کرده است که این گونه به ما نشان می دهد! امّا مؤمنان گفتند: سلیمان بنده خدا و پیامبر اوست که خدا هر چه می خواهد، درباره اش انجام می دهد و چون گفتگو و اختلاف در آن ها پدید آمد، خداوند موریانه را فرستاد تا درون عصای او را بخورد؛ عصای او بشکست و حضرت سلیمان از بالای قصر با صورت بر زمین افتاد... ( 478 )

بهشت شدّاد

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«فَاتَّعِظُوا بِالْعِبَرِ وَ اعْتَبِرُوا بِالْغِیرِ وَ انْتَفِعُوا بِالنُّذُرِ. » ( 479 )

«از عبرت ها و آنچه پندآموزد پند گرفته و از دگرگونی روزگاران عبرت گیرید و از انذار و بیم کردن (خدا و پیامبر) سود برده، استفاده نمائید. ».

امام موسی بن جعفر عليه‌السلام (ضمن حدیث طولانی) به هشام فرمودند:

«خُذْ مَوْعِظَتَکَ مِنَ الدَّهْرِ وَ أَهْلِهِ، فَإِنَّ الدَّهْرَ طَوِیلَةٌ قَصِیرَةٌ. فَاعْمَلْ کَأَنَّکَ تَری ثَوابَ عَمَلِکَ، لِتَکُونَ أَطْمَعُ فِی ذلِکَ. وَ اعْقِلْ عَنِ اللَّهِ وَ انْظُرْ فِی تَصَرُّفِ الدَّهْرِ وَ أَحْوالِهِ، فَإِنَّ ما هُوَ آتٍ مِنَ الدُّنْیا کَما وَلّی مِنْها فَاعْتَبَرْ بِها. » ( 480 )

«از روزگاران و اهلش پند و عبرت گیر، زیرا روزگار طولانی (ولی برای تو) کوتاه (و زودگذر) است، چنان عمل نما که گویا پاداش عملت را می نگری تا طمع تو به کار نیک بیشتر گردد.

خدایی بیندیش و تعقّل و خردمندی را از خداوند بگیر و در دگرگونی روزگار و احوال آن (نیک) بنگر چه آن که هر آنچه از دنیا بیاید مانند آن چیزی است که پشت کرده و گذشته است، پس از آن پند و عبرت گیر. ».

یکی دیگر از موضوعاتی که برای بشر عبرت آور و پندآموز است، بهشت شدّاد است.

( أَلَمْ تَرَی کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعَادٍ * إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ * الَّتِی لَمْ یخْلَقْ مِثْلُهَا فِی الْبِلَادِ ) . ( 481 )

«مگر ندیدی (ندانسته ای) که پروردگارت با عاد چه کرد؟ و یا آن (شهر) «اِرَم» صاحب (بناها و) ستون های عظیم، که مانندش در شهرها آفریده (ساخته) نشده بود».

هنگامی که طغیان شدّاد به اوج خود رسید و ادّعای ربوبیت کرد، خداوند حضرت هود را به سوی او فرستاد. ( 482 ) آن پیامبر او را به حق دعوت نمود و در ضمن از بهشت و اوصاف آن سخن به میان آورد، شدّاد گفت: مرا به بهشت تو حاجتی نیست. برای خود بهشتی می سازم که نظیر آن، کسی مشاهده نکرده باشد و لذا عُمّال و کارگزاران خود را دعوت نمود و از آن ها خواست تا محلّی را برای احداث آن انتخاب نمایند، آن ها پس از جستجو، حوالی شام را انتخاب کردند که وسیع، حاصل خیز و خوش آب و هوا باشد.

بنابر روایتی، (آن قدر شدّاد قدرت و نفوذ پیدا نمود که) به تنهایی در دنیا حکومت می کرد و هیچ کس قدرت آن را نداشت که با او ستیز نماید. وی به خواندن کتب، بسیار علاقه داشت و چون از بهشت و قصرها و زینت های آن شنید، میل پیدا کرد که - به پندار خود - آن را در دنیا به وجود آورد.

قوم عاد از نیرومندترین قبایل و از نظر تمدّن ظاهری نیز پیشرفته بودند و شهرهای آنان آباد و زمین های خرّم و سرسبز و کاخ های عظیم و باغ های پرطراوت داشتند.

شدّاد برای ساختن بهشت، به هزار امیر که هر کدام هزار نفر در خدمت او بودند، دستور داد که در بهترین و وسیع ترین نقطه زمین شهری برپا کنند و به انواع و اقسام طلا و نقره و زیورآلات زینت دهند و آنچه در وصف بهشت شنیده و خوانده بود، نظیر آن را (به خیال خود) در دنیا به وجود آورند. آنان گفتند: چگونه می توانیم این همه جواهرات فراهم آوریم و چنین شهری را بسازیم؟ شدّاد گفت: مگر سلطنت همه دنیا به دست من نیست؟

دستور دهید از همه معدن های طلا و نقره و سایر جواهرات آنچه لازم است، فراهم آورند و دستور داد آنچه از طلا و نقره و جواهرات در دست مردم بود، آن ها را بگیرند و نیز برای حاکمان دنیا در شرق و غرب نوشتند تا آنچه از جواهرات دارند، فراهم آورند. آن ها مدّت ده سال هر چه از جواهرات داشتند، برای ساختن بهشت او فراهم آوردند. ( 483 )

مهندسین نقشه آن شهر را که به شکل مربع و هر طرف ده فرسخ دنباله آن بود، تهیه نمودند، در داخل شهر سیصد هزار قصر و بر سر هر قصری هزار عمود و ستون از انواع زبرجد، یاقوت و طلا و نقره به پا کردند و طول هر ستونی، صد ذرع بود و برای آن، چهار در به بلندی صد ذرع و عرض بیست ذرع قرار دادند، اطراف شهر صد هزار مناره که طول هر کدام پانصد ذرع بود و آن ها را به انواع یاقوت و جواهرات مزین نمودند، علاوه بر آن برای وزرا و لشکریان مکان مخصوصی ساختند. هر روز نود هزار بنّا و با هر بنّایی، دو کارگر کار می کردند.

درباره باغ های ارم و بهشت شدّاد داستان های زیادی نوشته اند. به طوری که به صورت ضرب المثل درآمد. شدّاد نهصد سال عمر کرد و مدّت سیصد سال و به قولی پانصد سال طول کشید تا این شهر و بهشت را برای او آماده کردند. چون بهشت را به دلخواه او ساختند، دستور داد آن چه در دنیا فرش و انواع حریر و ظروف مختلف بود، به مدّت دوازده سال جمع آوری نمودند و علاوه بر انواع زینت ها و جواهراتی که زینت داده بودند، به انواع بوهای خوش و درختان زیبا و گوناگون مزین نمودند. ( 484 )

روز موعود فرا رسید. شدّاد با آن همه شوکت و قدرت - وقتی می خواست بهشت خود را افتتاح نماید - یک میلیون کنیز زیبا که به انواع زیورها خود را آراسته بودند، با دویست هزار غلام سوار بر مرکب و لشکریان و وزرا و بزرگان دنیا و شخصیت های مملکتی و مستخدمین او را همراهی نمودند.

هنگامی که اسب شداد می خواست وارد بهشت شود، مردی با مهابت او را فریاد زد که بدنش به لرزه درآمد. شدّاد گفت: «مَنْ أَنْت؟ » (= تو کیستی؟) پاسخ داد: اَنَا مَلکُ الْمَوْت (= من فرشته مرگ، عزرائیل هستم) گفت: برای چه آمده ای؟ فرمود: برای قبض روح تو آمده ام. گفت: مرا مهلت ده تا داخل این بهشت شوم، پاسخ داد: پروردگارم چنین اجازه ای به من نداده است. شدّاد خواست پیاده شود و داخل بهشت گردد، یک پایش را از حلقه بیرون آورد تا روی زمین گذارد که فرشته مرگ جانش را گرفت و او بر زمین افتاد ( 485 ) و صاعقه ای نازل شد و او و یاران و لشکریانش و آن چه با او بود، سوزانید و آن چنان عذابی بر آن ها نازل شد که شهر ارم و باغ هایش از نظرها مخفی شد. ( 486 )

نمرود

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«اَلْإعْتِبارُ یثْمِرُ الْعِصْمَةَ» ( 487 )

«عبرت گرفتن و پندآموزی، عصمت (از خطا و عصیان) را ثمر می بخشد. »

«اَلْإعْتِبارُ یفِیدُ الرَّشادَ. » ( 488 )

«عبرت گرفتن و پندآموزی، هدایت آور و موجب استقامت در طریق حق است. »

«إِنَّ فِی کُلِ  شَی ءٍ مَوْعِظَةٌ وَ عِبْرَةٌ لِذَوِی اللُّبِ  وَ الْإعْتِبارِ. » ( 489 )

«به راستی در هر چیزی پند و عبرتی برای فرزانگان و اندیشمندان و پندآموزان است. ».

مورّخین نوشته اند: پس از سام بن نوح، از اولاد او، پادشاهی در عجم به حکومت رسید که نامش نمرود بود و عجم او را کیکاووس می گفتند. او، مردی بت پرست و به غایت ظالم و ستمکار بود. بت خانه های زرّین و ثروت فراوان داشت، سپاهی بسیار فراهم آورده، به طرف ترکستان رفت. آن جا را متصرّف شد و از ترکیه به هندوستان رفته، آن جا را نیز مسخّر ساخت و از آن جا به روم رفته، آن را نیز در تصرّف خود آورد و پادشاه مغرب و مشرق شد.

چون شرق و غرب در تحت نفوذ او قرار گرفت، به کوفه آمد و آن جا مقام گرفت و شهر بابل را بساخت در حالی که خراج از ممالک دیگر می گرفت.

وی هزار و هفتصد سال پادشاهی نمود و چنان متکبّر و خودخواه بود که در تمام عمر، هرگز سر به سجده آفریدگار ننهاد و حتّی بر آن شد که به پندار خود، خدای آسمان را از پای درآورد! ( 490 )

خداوند به عزرائیل خطاب کرد که منصب قبض ارواح را به تو دادم، آیا تا به حال دلت به حال کسی سوخته است؟ عرض کرد: بارالها! هنگام قبض روح بر تمام بندگانت رقّت می نمایم ولی از جانب تو مأمور و به فرمانت هستم. خطاب آمد که در این مدّت کجا دلت بیشتر سوخت؟

عرض کرد: زمانی، کشتی ای در حرکت بود. مرا امر فرمودی که کشتی را غرق نموده، مسافرین آن را قبض روح نمایم، به دستورت کشتی را غرق کرده و همه سرنشینان آن را قبض روح نمودم، مگر یک زن و کودک خردسال که جدیداً متولّد شده بود و آن زن و کودک، روی تخته چوبی چسبیده و موج دریا آن ها را به اطراف می انداخت. ناگاه مأمور شدم که روح مادر را نیز بگیرم. آن طفل به تنهایی بر روی تخته چوبی باقی ماند و من بر آن کودک بسیار رقّت نمودم.

خطاب آمد: به موج دریا امر کردم او را به جزیره ای خوش آب و هوا اندازد. باد را دستور دادم که خار و خاشاک روی بدنش نریزد. ابر را فرمان دادم که بر او باران نبارد، خورشید را گفتم که حرارت خود را به او نرساند و در آن بیشه، پلنگی تازه زاییده بود. او را دستور دادم که آن طفل را شیر دهد و آن پلنگ هر روز پیش از شیر دادن بچّه خود، نزد او آمده و او را شیر می داد تا سیر شود. اندک اندک بزرگ شده، استخوانش محکم گشته، به راه افتاد و در آن جزیره گردش می نمود.

روزی، کشتی ای از کنار آن جزیره عبور نمود. مسافرین آن کودک را دیده، او را در میان کشتی آورده و همراه خود بردند. ای عزرائیل! کار او بالا گرفت تا آن که او را پادشاه نمودم. آن گاه با من ستیز آغاز نمود و اظهار دشمنی کرد و هنگامی که حضرت ابراهیم فرمود: «خدای من، خدای آسمان ها و زمین است»، گفت: خدای او، منم و باید به آسمان بروم و خدای او را به قتل رسانم.

صندوقی ساخته و چهار کرکس به پایه های آن بستند ( 491 ) و آن ها را گرسنه نگاه داشتند و گوشت به پایه های صندوق بستند و خود با تیر و کمان در آن صندوق نشست. آن گاه کرکس ها را رها نموده، رو به آسمان پرواز کردند. به قدری بالا رفتند که زمین بسان سپری نمایان شد. در آن هنگام تیر را به کمان گذاشته، به جانب آسمان انداخت. در آن میان، به جبراییل خطاب آمد که ماهی را از دریا گرفته، مقابل تیرش نگاه دارد که جبرئیل عرض کرد: خدایا! نمرود به پندار خود به جنگ با تو آمده و جنابت این گونه به او مهربانی می کنی! خطاب آمد: ای جبرئیل! هر چه باشد او بنده من است، او را محروم و مأیوس نمی کنم و آن گاه که تیر خون آلودش بازگشت، نمرود گفت: به یقین خدای آسمان را کشتم و به حضرت ابراهیم گفت: خدای آسمان را به قتل رساندم. ( 492 )

نمرود هرگاه از خانه بیرون می آمد، تخت او را بر چهل فیل می نهادند و بر آن تخت می نشست و چهارصد کرسی زر نگار در پایتخت قرار داده و بر هر یک جادوگر و منجّمی نشانده بود و سرمایه داران و توانگران همه گرداگرد وی جمع می شدند. ( 493 )

در روایت امام صادق عليه‌السلام آمده است:

«روزی آزر (عموی حضرت ابراهیم) که از منجّمان درگاه نمرود بود، گفت: با توجّه به محاسبات نجومی، به زودی شخصی به دنیا می آید که آیین تو را از بین می برد و مردم را به آیین دیگر فرا می خواند. او در همین سرزمین، در نزدیکی های کوفه به دنیا خواهد آمد.

نمرود پرسید: به دنیا آمده است؟ پاسخ داد: نه.

نمرود دستور داد تا میان زنان و مردان جدایی افکنند (تا بانویی حامله نشود لکن به قدرت آفریدگار بزرگ) مادر حضرت ابراهیم حامله شد، ولی اثر حمل آشکار نبود و آنگاه که وضع حملش نزدیک شد، به غاری پناه جست و بعد از زایمان، کودک خود را در پارچه ای پیچیده و درب غار را با سنگی مسدود نمود و خداوند بزرگ با قدرت لایزالی خویش، از سر انگشتان حضرت ابراهیم شیری برای تغذیه اش فراهم می آورد و مادر حضرت ابراهیم، گهگاهی برای سرکشی به نزد فرزندش می آمد.

از طرفی نمرود گروهی را مأمور ساخته بود که اگر بانوی حامله ای پسری آورد، پسرش را به قتل رسانند. ابراهیم هر روز به مقدار یک ماه رشد کودکان دیگر، رشد می کرد تا آن که به سیزده سالگی رسید و از مادرش خواست تا او را به همراه خویش به بیرون از غار ببرد... ». ( 494 )

حضرت ابراهیم عليه‌السلام که در سرزمین شگفت انگیز بابل به دنیا آمده بود، از همان دوران نوجوانی برای مبارزه با بت و بت پرستان، قیام نمود و با آن که همه مردم آن سرزمین بت پرست بوده و نمرود را خدای خود می دانستند، با منطق بیان و تذکرات سودمند، اشتباه آنان را گوشزد می نمود و می فرمود:

«این مجسّمه های بی روح چیست که به عبادت آن ها کمر بسته اید» ( 495 )

و حتّی به عموی خود آذر می فرمود:

( یا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لَا یسْمَعُ وَلَا یبْصِرُ وَلَا یغْنِی عَنْکَ شَیئاً ) . ( 496 )

«پدر جان! چرا چیزی را که نمی شنود و نمی بیند و از تو چیزی را کفایت نمی کند پرستش می کنی؟! ».

و چون سخنان منطقی اش در آنان اثر نکرد، تصمیم گرفت بت های آن ها را در هم شکند. ( 497 ) سرانجام روز نوروز که آن ها برای برگزاری مراسم عید خود به خارج شهر رفته بودند، حضرت ابراهیم تبری به دست گرفت و وارد بتخانه شد و به جز بت بزرگ، همه را قطعه قطعه نمود. پس از آن، تبر را بر گردن بت بزرگ که در صدر بتخانه بود، آویخت.

شامگاهان که مردم شهر از مراسم عید به شهر بازگشتند و در بتخانه با آن منظره روبرو شدند، مبهوت و شگفت زده شده، با خشم و فریاد به یکدیگر گفتند:

«چه کسی با خدایان ما چنین کرده است؟ به راستی که وی از ستمکاران است. » ( 498 )

و چون از طرز فکر حضرت ابراهیم آگاهی داشتند، گفتند:

«ما جوانی را شنیدیم که بُتان را نام می برد که به او ابراهیم گفته می شود. » ( 499 )

پس از آن که آن حضرت را احضار کردند و به محاکمه اش کشیدند و منطق نیرومند حضرتش در آن ها تأثیر نکرد، تصمیم گرفتند او را در آتش انداخته، بسوزانند و برای سوزاندن آن بزرگوار، شش ماه هیزم فراوانی تهیه نمودند که وقتی آن ها را آتش زدند تا فرسنگ ها هوا را روشن ساخت؛ آن حضرت را به وسیله منجنیق در آتش پرتاب کردند. آن جناب بدون هیچ گونه بیم و هراسی با دلی سرشار از ایمان و قلبی مطمئن و آرام، خود را تسلیم آتش نمود.

طبق روایات فراوان حتّی جبرئیل خود را به آن حضرت رسانده، گفت: ای ابراهیم! آیا حاجتی داری؟ در پاسخ فرمود: امّا به تو هیچ حاجتی ندارم.

در این هنگام به قدرت پروردگار متعال، آتش بر آن بزرگوار سرد و گلستان شد و نمرود که در ساختمانی مرتفع، این منظره را تماشا می کرد، انگشت حیرت به دندان نهاده، می گفت: اگر کسی خدایی بر می گزیند، مانند خدای ابراهیم انتخاب نماید تا او را از خطرات نجات بخشد.

شگفت آن که در آن روز از عمر حضرت ابراهیم شانزده سال بیش نگذشته بود ( 500 ) و با آن که مبارزه آن حضرت با پرستش غیر خدا شامل همه پرستش های غلط می شد - و نمرود را هم که یکی از مصادیق این پرستش غلط بود، در بر می گرفت - امّا به صراحت نمی توانست چیزی بگوید. ولی این فرصت پیش آمده، سبب شد که با نمرود مستقیم روبرو شود و با او گفتگو نماید. نمرودی که حاضر نبود حتّی نام حضرت ابراهیم را پیش او ببرند و او را به عنوان یک فرد آشوبگر معرّفی می نمود، حاضر شد پیش روی آن بزرگوار بنشیند و به استدلال وی گوش فرا دهد.

چنانکه از آیات قرآنی استفاده می شود، نمرود در آغاز، راه سفسطه و مغالطه را پیش گرفت. امّا خلیل الرّحمان با منطق نیرومندی او را محکوم نمود. نمرود برای سرپوش گذاشتن بر رسوایی خود، دستور تبعید آن حضرت را صادر کرد، لذا آن بزرگوار از سرزمین بابل به سرزمین شام مهاجرت نمود. ( 501 )

علّامه مجلسی (ره) می نویسد: اکثر مورّخان و بعضی از مفسّران ذکر کرده اند که پس از نجات حضرت ابراهیم از آتش، نمرود را به دین حقّ دعوت نمود. آن شقی گفت: من با خدای تو جنگ می کنم و روزی را برای این امر تعیین کردند.

نمرود با لشکر بیکران بیرون آمده و صف کشیدند و حضرت ابراهیم عليه‌السلام به تنهایی در برابر آنان ایستاد تا آن که خداوند پشه فراوان فرستاد. به طوری که هوا را تیره و تار کردند و بر سر و روی لشکریان تاختند که همگی روی به هزیمت گذاشتند و نمرود شرمسار برگشت. ولی باز ایمان نیاورد تا آن که خدای متعال پشه ضعیفی را امر فرمود که به دماغ آن ملعون بالا رفته، مشغول خوردن مغز سر او شود و به گونه ای او را بی تاب نمود که جمعی را موکّل کرده، گرزهای گران بر سر او می زدند که شاید از آن حالت تسکین یابد و چهل سال بر این حال ماند و ایمان نیاورد تا به جهنّم واصل شد! ( 502 )

حضرت موسی بن جعفر عليهما‌السلام ضمن حدیثی می فرمایند:

«در دوزخ وادی ای به نام «سقر» وجود دارد که از ابتدای خلقت تاکنون نفس نکشیده است (و بدان هوایی سرایت نکرده است) و اگر خداوند اذنش می داد که به اندازه سوزنی نفس بکشد، آنچه بر روی زمین است، می سوخت. اهل دوزخ از گرما و تعفّن و عذاب آن به خداوند پناهنده می شوند و در میان آن، کوهی است که از شدّت حرارت و بوی نامطبوع و عذاب آن، اهل دوزخ به خداوند پناه می برند و در درون آن کوه، شکاف هایی است که اهل دوزخ از شدّت حرارت و بوی بد و عذاب آن، به خداوند پناهنده می شوند و در درون آن شکاف، چاه عمیقی است که اهل دوزخ از شدّت حرارت و بوی بد آن به خداوند پناه می برند و در درون آن چاه، اژدهایی آرمیده که اهل دوزخ از خباثت و گَند و سَمّ کشنده آن به خداوند پناهنده می شوند و در درون آن مار هفت صندوق جای دارد که تعداد پنج صندوق آن متعلّق به امّت پیشین و دو صندوق دیگر متعلّق به این امّت است».

اسحاق از امام عليه‌السلام پرسید: منظور از پنج نفر و دو نفر کیست؟ حضرت فرمودند:

«پنج نفر: قابیل که برادرش هابیل را به قتل رساند. نمرود که به محاجّه و مجادله با ابراهیم پیرامون پروردگار پرداخت و گفت: «أنَا اُحْیی وَ اُمِیتُ» (= من زنده می کنم و می میرانم) فرعون که گفت: «اَنَا رَبُّکُم الْاَعْلی (= من پروردگار برتر شمایم) یهودی که باعث گرایش یهودیان به یهودیت شد و بولس که مسیحیان را به نصرانیت کشانید.

و امّا دو نفر از این امّت دو اعرابی اند. (آن دو نفر که در دل ایمان نداشتند) .» ( 503 )

آری! نمرودی که یکی از چهار پادشاه روی زمین بود. ( 504 ) در اثر عناد و سرکشی و طغیان به چنین سرنوشت شومی مبتلا شد! «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَلْبابِ!»

عمل نیک

عارفی گوید: روزی در شهر مصر به ساحل رود نیل رفته، تماشا می کردم. عقربی بی درنگ می رفت. چون به کنار آب رسید، لاک پشتی از آب بیرون آمد و عقرب سوار او شد و از آب گذشت. با خود گفتم: در این سرّی نهان است. به دنبال عقرب روان شدم، به درختی رسیدم که جوانی زیر آن خفته و ماری روی سینه اش حلقه زده بود و قصد وی داشت. آن عقرب زخمی به او زد و مار را به قتل رسانیده، باز گردید. گفتم: سبحان اللَّه لابّد این مرد از اولیای الهی است! پیش رفتم، دیدم که مست افتاده است، تعجّبم بیشتر شد. ناگاه آوازی شنیدم: «او گرچه مست است، امّا بنده ما می باشد. اگر چه او خواب است، امّا خدای او بیدار است. »

پس از شنیدن این ندا به شدّت گریستم و بر بالین او نشستم تا بیدار شود و او را به فضل و کرم پروردگار خبر دهم. آن گاه که روز به پایان رسید و از گرمی هوا کاسته شد، باد خنکی وزید و آن جوان به هوش آمده، بیدار شد. چون چشمش بر من افتاد، شرمنده شد و عذر آورد. گفتم: ای جوان! به این مار نظر کن و جریان را نقل کردم. آن جوان گریان و نالان شد و گفت: کسی که چنین خداوند کریمی دارد، چرا عصیان او کند و او را بیازارد. او که با بیگانگان چنین لطف و احسان کند، با دوستان چه می کند؟!

گفتم: آن گاه که عازم این عمل زشت شده و قصد عصیان نمودی، چه عمل نیکویی انجام دادی؟ گفت: کار شایسته ای انجام ندادم، گفتم: آیا هیچ کاری انجام ندادی؟ پاسخ داد: وقتی که مرتکب این کار زشت شدم، مادرم فرمود: برایم آب وضو بیاور، من بی درنگ حاضر نمودم و در بین راه عالمی را که سوار مرکب می شد، رکابش را گرفتم و چند گامی او را مشایعت نمودم و هنگام خرید، سائلی درخواست کرد، دیناری به او دادم.

عارف به او فرمود: بی شک با همین سه عمل نیک، به این قرب و منزلت دست یافتی، پس جوان گریان و نالان رو به صحرا نهاده، برفت و در زمره توبه کنندگان واقعی قرار گرفت، به طوری که بیماری که ده سال بیماریش طول کشیده بود با درخواست شفای او شفا می یافت. ( 505 )

فوت حضرت موسی

روزی ملک الموت، عزرائیل نزد حضرت موسی عليه‌السلام آمد، آن حضرت فرمود: برای دیدار با ما تشریف آورده یا برای قبض روحم؟ پاسخ داد: برای قبض روح تو آمده ام، حضرت موسی فرمود: مرا مهلت ده تا با خانواده ام وداع نمایم. پاسخ داد: اجازه ندارم، فرمود: مرا مهلت ده تا سجده ای به جا آورم، او را مهلت داد، به سجده رفته، عرض کرد: خدایا ملک الموت را امر کن، مرا مهلت دهد تا خانواده و نزدیکانم را وداع کنم، خداوند به جناب عزرائیل دستور داد که حضرتش را مهلت دهد.

حضرت موسی پیش مادرش آمده و گفت: مادر جان مرا حلال کن! سفری طولانی در پیش دارم. پرسید چه سفری؟ گفت: سفر آخرت. مادرش گریه نمود و با او وداع کرد. آن حضرت نزد زن و فرزندش رفت و با همه آن ها نیز وداع نمود. کودکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود. دامن پیراهن حضرت موسی را گرفت و گریه می کرد و به شدّت مضطرب بود. آن حضرت نتوانست خودداری کند، گریه شدیدی نمود. خطاب آمد: ای موسی! عصای خود را به دریا بزن و حضرتش چنین کرد. دریا شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان شد. کرم ضعیفی در دل سنگ مشاهده نمود که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود.

خداوند فرمود: ای موسی! در قعر این دریا و دل این سنگ، کرمی به این ضعیفی را فراموش نمی کنم. چگونه اطفال تو را فراموش می کنم! آسوده خاطر باش که آن ها را به نیکویی نگهداری کنم. ( 506 )

البتّه در بعضی از روایات، رحلت حضرت موسی این گونه آمده است که چون عمر آن حضرت به سر رسید، خداوند ملک الموت را فرستاد. او نزد آن جناب آمده، سلام کرد. حضرت موسی پاسخ او را داد و فرمود: تو کیستی؟ عرض کرد: من ملک الموت (عزرائیل) هستم که برای قبض روح تو آمده ام.

حضرت پرسید: از کجا قبض روح می کنی؟ عرض کرد: از دهانت، حضرت فرمود: چگونه! با آن که به وسیله آن با پروردگارم تکلّم کرده ام، عزرائیل گفت: از دست هایت! آن حضرت فرمود: چگونه! با آن که تورات را به آن ها گرفته ام. عزرائیل عرض کرد: از پاهایت! آن جناب فرمود: چگونه! با آن که به وسیله آن ها به طور سینا رفته ام. فرشته قبض روح گفت: از دیدگانت، فرمود: چگونه! با آن که پیوسته با امیدواری نظاره گر پروردگارم بودم. عرض کرد: از گوش هایت! فرمود: چگونه! با آن که سخن پروردگارم را با آن ها شنیده ام.

خداوند متعال به عزرائیل وحی فرستاد: او را واگذار تا خود درخواست مرگ کند. مدّتی از این موضوع گذشت. روزی حضرت موسی یوشع بن نون را خواست و وصیت های خود را به او کرد، سپس از نزد بنی اسرائیل رفت و پنهان گشت، در همان دوران غیبت، به مردی برخورد کرد که قبری حفر می کرد. حضرت موسی به او فرمود: در حفر این قبر تو را کمک کنم؟ آن مرد گفت: آری!

حضرت موسی به کمک او قبر را حفر نمود و لحدی بر آن ساخت. آن گاه میان آن قبر خوابید تا ببیند چگونه است. در همان حال پرده از جلوی چشمانش برداشته شد و جایگاه خود را در بهشت مشاهده نمود و به خدای متعال عرض کرد: پروردگارا مرا به نزد خود ببر! همان مرد که در واقع عزرائیل بود و به این صورت در آمده بود، حضرت موسی را قبض روح کرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روی او خاک ریخت. در این هنگام منادی از آسمان ندا داد که حضرت موسی کلیم اللَّه از دنیا رفت. پس کدام شخصی است که نمی میرد! ( 507 )

عبرت از دنیا

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«إِذا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً وَعَظَهُ بِالْعِبَرِ. » ( 508 )

«هرگاه خداوند بنده ای را دوست دارد، او را به پندها و عبرت ها پندآموزد.»

«فِی کُلِ  نَظْرَةٍ عِبْرَةٌ. فِی کُلِ  اعْتِبارٍ اِسْتِبْصارٌ. » ( 509 )

«در هر نگاه با دقتی عبرت و پندآموزی است. در هر عبرت گرفتن و پندآموزی بینا شدن است. ».

روایت است که حضرت عیسی عليه‌السلام با شخصی به سفر رفتند، هر دو گرسنه شدند و به روستایی رسیدند. حضرت عیسی پولی به رفیقش داد و به او فرمود: به این روستا برو و غذایی تهیه کن و خود به نماز ایستاد. هم سفر عیسی عليه‌السلام پس از ساعتی با سه قرص نانی که خریده بود، بازگشت و منتظر نشست تا نماز آن حضرت تمام شود. ولی چون نماز طول کشید، یک قرص از نان ها را خورد.

نماز آن بزرگوار تمام شد، دید دو قرص نان بیشتر نیست. فرمود: نان سوم چه شد؟ هم سفر گفت: دو قرص نان بیشتر نبود! دو قرص نان را خوردند و به راه ادامه دادند... (در راه که می رفتند آن مرد کارهای شگفت انگیز و معجزاتی از حضرت عیسی عليه‌السلام مشاهده نمود و در هر بار، آن حضرت از او می پرسید: نان ها چند عدد بود؟ او پاسخ می داد که دو تا بیشتر نبود!) تا به روستای بزرگی رسیدند که ویران شده بود و در نزدیکی آن، سه خشت طلا افتاده بود، هم سفر گفت: این ها مال من است! حضرت فرمود: آری! یکی از این ها مال من و دیگری از تو و سوّمی از آن کسی است که نان سوّم را خورده است. آن مرد فوراً گفت: نان سوّمی را من خوردم.

حضرت عیسی فرمود: همه این ها مال تو باشد و او را رها کرده، به راه خود ادامه داد. آن مرد هم بر سر خشت های طلا نشست. سه نفر از آن جا عبور می کردند، او را بر سر خشت های طلا دیدند، وی را کشتند و خشت ها را برداشتند. در این بین، دو نفر از آن ها رو به رفیق دیگر خود کرده، گفتند: به این روستا برو و برای ما غذایی بیاور! آن شخص پذیرفت و برای تهیه غذا حرکت کرد.

پس از رفتن، آن دو نفر با هم گفتند: خوب است هرگاه این مرد بازگشت، او را بکشیم و خشت طلای او را میان خود قسمت کنیم! و شخصی هم که برای تهیه غذا رفته بود، با خود گفت: خوب است که در غذای آن دو، زهر بریزم و هر دو را بکشم و همه خشت ها را تصاحب نمایم و چون بازگشت و غذای مسموم را نزد آن دو نهاد، ابتدا آن دو نفر، او را کشتند و به خوردن غذای مسموم مشغول شده، خود نیز هلاک شدند!

حضرت عیسی عليه‌السلام از همان راه بازگشت و آن چهار جنازه را بر سر آن خشت های طلا دید، فرمود:

«الدُّنْیا هکَذا تَفْعَلُ بِأهْلِها».

«دنیا با اهل خود این چنین معامله می کند. » ( 510 )

و نیز آورده اند که روزی حضرت عیسی عليه‌السلام با جمعی از حواریون به مسافرتی رفتند. عبورشان به شهری افتاد، در نزدیکی آن گنجی مشاهده نمودند. همراهان عرض کردند: به ما اجازه بده در این جا توقّف نموده، این گنج را حیازت کنیم تا از بین نرود.

حضرت فرمود: شما در این جا توقّف نمایید و من داخل این شهر می شوم و گنجی (واقعی) را که در شهر دارم، می جویم. سپس سوی شما باز گردم، عرض کردند: یا روح اللَّه! این شهر خوبی نیست و هر غریبی که وارد آن شود، او را می کشند. حضرت فرمود: کسی را می کشند که در دنیای ایشان طمع نماید. مرا با دنیای آنان کاری نیست.

آن حضرت داخل آن شهر شده، خانه ویرانی را مشاهده نموده که پیره زنی در آن خانه بود. بدو فرمود: امشب میهمان تو هستم. آیا شخص دیگری در این خانه هست؟ پیره زن گفت: آری! پسر یتیمی دارم که روزها به صحرا می رود و با خارکنی و فروش آن، زندگی خود را می گذرانیم. سپس اتاقی را در اختیار آن حضرت نهاد.

هنگامی که پسرش از راه رسید، مادر پیر به او گفت: خداوند امشب میهمان صالحی برای ما فرستاده که انوار زهد و فروغ صلاح از جبینش ساطع و آشکار است. خدمتش را مغتنم شمار و از مصاحبتش بهره مند شو... پسرک به نزد آن حضرت آمد و به خدمت گزاری و پذیرایی مشغول شد.

چون پاسی از شب گذشت، آن حضرت از حال او و وضع زندگانی اش جویا شد و آثار خرد، زیرکی، نبوغ و استعداد برای پیمودن مدارج ترقّی و کمال را در وی مشاهده نمود. لکن متوجّه گردید که دل او به چیز بزرگی بستگی دارد که قلب او را مشغول نموده است. لذا به او فرمود: ای جوان! می بینم دلت به چیزی مشغول است و اندوهی در دل داری که پیوسته با توست و تو را رها نمی کند. با من بازگو شاید داروی دردت پیش من باشد و با اصرار حضرت عیسی جوان اظهار کرد و گفت: در دل من اندوهی است که هیچ کس جز خدای متعال قادر نیست آن را برطرف سازد. حضرت فرمود: به من بازگوی شاید خداوند وسیله بر طرف ساختن آن را به من الهام کند.

جوان گفت: روزی بارِ خار و هیزمی را به شهر می آوردم. در سر راه خود، عبورم به قصر دختر پادشاه و چشمم به او افتاد. بی درنگ از عشق او بی تاب شدم و هر روز عشقم افزون تر گردد و برای آن، دارویی جز مرگ سراغ ندارم. حضرت فرمود: اگر مایل به وصل او باشی، وسیله ازدواج با او را برایت فراهم سازم. جوان نزد مادر آمد و سخنان آن جناب را باز گفت. وی گفت: پسرم! گمان ندارم این مرد کسی باشد که بیهوده وعده ای بدهد و از عهده آن بر نیاید، سخنش را بپذیر و هر چه دستور فرماید، انجام ده.

بامدادان حضرت عیسی به جوان فرمود: اکنون به قصر پادشاه برو و آنگاه که خاصّان دربار و وزرای پادشاه آمدند که به نزد او روند، به آن ها بگو که من برای خواستگاری دختر پادشاه آمده ام. خواسته مرا به سمع وی برسانید و گزارش آن را به من اطّلاع بده.

جوان به در قصر آمد و چون درخواست خود را به دربانان اظهار کرد، آن ها خندیدند و از گفتار او شگفت زده شدند و از روی استهزا خواسته او را به سمع پادشاه رساندند. پادشاه جوان را طلبید و پس از شنیدن سخنانش، از روی استهزا گفت: ای جوان! من دخترم را به تو نخواهم داد، مگر آن که فلان مقدار یاقوت و جواهرات گرانبها نزد من آوری و جواهراتی را درخواست کرده بود که در خزینه هیچ پادشاهی وجود نداشت ولی جوان برخاست و گفت: پاسخ آن را برای شما می آورم.

جوان نزد حضرت عیسی آمد و ماجرا را باز گفت. آن حضرت او را به خرابه ای که در آن سنگ و کلوخ بود، آورد و به درگاه الهی دعا کرد، ناگاه آن سنگ و کلوخ ها به صورت جواهراتی که پادشاه خواسته بود، بلکه برتر از آن در آمد و به جوان فرمود: هر چه می خواهی از این ها بردار و به نزد پادشاه ببر! جوان مقداری از آن ها را نزد پادشاه آورد. پادشاه و حاضران از دیدن آن جواهرات متحیر شدند و گفتند: این مقدار ما را کفایت نمی کند.

جوان دوباره به نزد حضرت عیسی آمد و جریان را باز گفت. آن حضرت فرمود: به همان خرابه برو و هر چه می خواهی، برگیر و به نزد آن ها ببر و چون جوان برای دفعه دوّم جواهرات را نزد پادشاه برد، حیرتشان افزون گردید. پادشاه گفت: این جوان داستان غریبی دارد و او را به خلوت طلبید و حقیقت را از وی جویا شد، جوان ماجرا را از آغاز تا پایان باز گفت. پادشاه با فراست دانست که میهمان، حضرت عیسی عليه‌السلام است و لذا به او گفت: اکنون نزد میهمانت برو و او را پیش من آور تا دخترم را به ازدواج تو در آورد.

حضرت عیسی تشریف آورد و دختر پادشاه را به عقد آن جوان در آورد و پادشاه لباس های فاخر و سلطنتی برایش فرستاد و در همان شب مراسم عروسی او با دخترش را فراهم آورد و هنگام بامداد، پادشاه جوان را خواست و با او به گفتگو نشست و او را خردمند، فهمیده و با ذکاوت یافت و چون پادشاه جز آن دختر فرزند دیگری نداشت، آن جوان را ولیعهد خود قرار داد و خاصّان و بزرگان مملکت را به فرمانبرداری و اطاعت او مأمور ساخت.

چون شب دیگر فرا رسید، پادشاه دچار عارضه سکته ای شد و از دنیا رفت و آن جوان خارکن را بر تخت سلطنت نشاندند و همگی به فرمانش در آمدند و خزینه ها و اندوخته های مملکت را تسلیم او کردند.

روز سوّم که فرا رسید، حضرت عیسی به نزد او آمد تا با وی خداحافظی کند. جوان گفت: ای حکیم! تو را بر من حقوق فراوان است. اگر برای همیشه و عمر روزگاران هم زنده بمانم، باز هم نتوانم سپاس یکی از آن ها را به جای آورم. ولی شب گذشته چیزی به خاطرم آمده که اگر آن را پاسخ ندهی، از آن چه برایم فراهم آورده ای، بهره مند نخواهم شد. آن حضرت فرمود: آن چیست؟ جوان عرض کرد: شما که چنین قدرتی داری که می توانی به فاصله دو روز مرا از آن وضع فلاکت بار به این مقام بالا و والا برسانی، چرا برای خودت چنین کاری نمی کنی که من شما را با این لباس و این حال مشاهده می کنم؟! و بر گفته خود اصرار نمود.

آن حضرت فرمود: به راستی هر کس عالم و دانا به خدا و سرای آخرت و پاداش الهی بوده و نسبت به فنای دنیا و بی قدری و پستی آن بصیر و آگاه باشد، دیگر به این سرای فانی و ناپایدار رغبتی نشان نمی دهد و به آن دل نخواهد بست و ما را در قرب و معرفت و محبّت حضرت حقّ، لذّت هایی روحانی است که این لذّت های ناپایدار و فانی را در برابر آن ها به چیزی نشمریم. وقتی مقداری از عیوب دنیا و آفات آن و نعمت ها و درجات عالم آخرت را بر شمرد، جوان عرض کرد: پس چرا آن چه را برتر و شایسته تر است، برای خویش انتخاب نموده و مرا در این گرفتاری بزرگ انداختی؟! حضرت عیسی فرمود: این را برای تو انتخاب کردم تا عقل و ذکاوت و هوش تو را بیازمایم و پاداش تو در واگذاردن و ترک این اموری که برایت مقدور و مسیور است، بیشتر گردد و تو برای دیگران حجّت باشی...

جوان پس از شنیدن این سخنان سلطنت را رها نموده و همان لباس های کهنه خود را پوشید و ملازم خدمت آن حضرت گردید و آنگاه که حضرت عیسی عليه‌السلام به نزد حواریون بازگشت، به آن ها فرمود: این بود گنجی که من آن را در این شهر جستجو می کردم و آن را یافتم و الحمداللَّه. ( 511 )

می نویسند که دو نفر نابینا سر راه مادر جعفر برمکی نشسته و از مردم سؤال می کردند، یکی از آن دو می گفت: «اَللّهُمَّ ارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ» و دیگری می گفت: «اَللّهُمَّ ارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِ اُمِ  جَعْفَر» مادر جعفر از دعای آن دو، باخبر بود. برای آن شخص که طالب فضل خدا بود، دو درهم می فرستاد و آن که طالب فضل او بود، مرغ بریانی که در جوف آن، ده دینار نهاده، هدیه می داد. آن که مرغ به او داده می شد، به پندار خود چنین اراده کرد که بهتر آن است که مرغ را به رفیقم داده و دو درهم او را بگیرم. مدّت ده روز از جانب مادر جعفر مرغ فرستاده می شد و او به رفیق خود می داد و دو درهم را می گرفت.

روز یازدهم مادر جعفر از آن جا عبور می کرد. شنید که آن نابینا می گوید: «اَللّهُمَّ ارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِ اُمّ جَعْفَرْ» به او نزدیک شد و گفت: آیا فضل ما تو را بی نیاز نکرد؟

نابینا پرسید که فضل تو چیست؟ به او گفت: آن صد دینار که در جوف ده مرغ بریان بود، گفت: من تمام مرغ ها را به رفیقم داده، درهم های او را می گرفتم. مادر جعفر گفت: تو فضل ما را درخواست نمودی و لذا محروم شدی و او فضل خداوند را درخواست نمود و خداوند او را بی نیاز گردانید. ( 512 )

مرحوم صدوق از امام صادق عليه‌السلام نقل نموده که آن حضرت فرمودند:

روزی حضرت داود عليه‌السلام بیرون رفت و زبور می خواند و آن حضرت هنگامی که مشغول خواندن زبور می شد، هیچ کوه و سنگ و پرنده و درنده ای نبود جز آن که با حضرتش همنوا می گشت.

تا آن که به کوهی رسید، بالای آن کوه حزقیل پیامبر عبادت می کرد. وقتی که زمزمه کوه و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که حضرت داود می آید.

حضرت داود فرمود: ای حزقیل! اجازه می دهی بالای کوه نزد تو آیم؟ پاسخ داد: نه! آن حضرت گریست. خدای بزرگ به حضرت حزقیل وحی فرستاد که داود را سرزنش مکن و از من عافیت بخواه! جناب حزقیل برخاست و دست داود را گرفته، او را بالا آورد.

حضرت داود فرمود: ای حزقیل! هیچ گاه قصد گناه کرده ای؟ پاسخ داد: نه، فرمود: نسبت به عبادت خداوند دچار عجب شده ای؟ پاسخ داد: نه، فرمود: آیا به دنیا مایل شده، به آن اعتماد کرده ای و لذّت و شهوت آن را خواستار گشته ای؟ گفت: آری، بسا بر دلم خطور کرده است. فرمود: هنگامی که این خیال تو را فرا می گیرد، چه می کنی؟ پاسخ داد: میان این درّه می روم و عبرت می گیرم.

حضرت داود میان درّه رفته، در آن جا تختی از آهن یافت که در زیر آن کاسه سر متلاشی شده و استخوان های پوسیده ای بود، لوحی را که این مضامین بر آن نوشته شده بود، خواند:

من اوری بن سلم هستم. هزار سال سلطنت کردم، هزار شهر ساختم، با هزار دختر کابین بستم، در پایان عمر بسترم خاک، بالشم سنگ و همنشین هایم کرم ها و مارها شدند! هر کس مرا بنگرد، هرگز فریب دنیا نخورد». ( 513 )

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

حضرت عیسی بن مریم عليه‌السلام عبورشان به قریه ای افتاد که اهالی آن و پرنده ها و جانداران همه یک جا مرده بودند. حضرتش فرمود: اینان جز به خشم و عذاب هلاک نشده اند و اگر به مرگ خود به تدریج می مردند، حتماً یکدیگر را به خاک سپرده بودند.

حواریون عرض کردند: یا روح اللَّه! از خدا درخواست کنید که آنان را برای ما زنده گرداند تا به ما بگویند کردارشان چه بوده، تا ما از آن دوری نماییم. آن حضرت از پروردگار خویش درخواست نمود. در این هنگام، از آسمان به وی ندا آمد که آنان را صدا بزن! آن حضرت شب هنگام بر تپّه ای برآمده، آنان را صدا زد. ناگهان یکی از آن ها لبیک گویان حضرتش را پاسخ گفت.

حضرت عیسی فرمود: وای بر شما! کردارتان چه بوده (که به این عذاب مبتلا شدی) ؟ گفت: پرستش طاغوت و دوستی دنیا! همراه با ترس اندک (از خدا) و آرزوی دور و دراز و غفلت در سرگرمی و بازی. حضرتش فرمود: دوستی شما به دنیا چگونه بود؟ پاسخ داد: مانند دوستی کودک به مادرش! هرگاه به ما روی می آورد، شاد و مسرور می شدیم و آنگاه که از ما روی بر می تافت، گریان و محزون می گشتیم. فرمود: پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟ عرض کرد: از گنهکاران (و ستمکاران) فرمان می بردیم.

فرمود: سرانجام کارتان به کجا رسید؟ پاسخ داد: شبی خوش و سرمست خوابیدیم و بامدادان در هاویه افتادیم! حضرتش پرسید هاویه چیست؟ گفت: سجّین!

فرمود: سجّین چیست؟ عرض کرد: کوه هایی از آتش گداخته که تا روز قیامت بر ما شعله ور است! فرمود: چه گفتید و به شما چه گفتند؟ پاسخ داد: عرض کردیم: ما را به دنیا بازگردانید تا در آن زهد ورزیم. به ما گفتند: دروغ می گویید.

فرمود: وای بر تو! چه شد که جز تو کسی با من سخن نگفت؟ عرض کرد: یا روح اللَّه! همه آنان به دهنه و لجام آتشین مهار شده و به دست ملائکه سخت گیر و تند رفتار گرفتارند و من در دنیا میان آنان بودم، ولی از آن ها نبودم تا آن که عذاب الهی فرود آمد و مرا نیز در برگرفت و اینک به تار مویی بر لبه دوزخ آویزانم و نمی دانم آیا در آن به رو در افتم یا از آن رهایی یابم.

در این هنگام، حضرت عیسی عليه‌السلام متوجّه حواریون گشته، فرمود: ای دوستان خدا! خوردن نانی خشک با نمکی زبر و خوابیدن بر مزبله ها همراه با عافیت دنیا و آخرت (آن چنان) پر خیر است (که معاوضه آن با هیچ متاعی خردمندانه نیست) » ( 514 )

بازرگانی ثروتمند به پستی طبع و خبث طینت معروف بود. روزی در حجره خود نشسته، تهیدستی پریشان حال نزد او آمد و از وی درخواست کمک نمود. هر چه اصرار کرد، آن تاجر او را اکرام نکرد. سائل با کمال ناامیدی گفت: ای توانگر! از این اندیشه کن که خداوند روزی چون من تو را نیازمند سازد! بازرگان مغرور در خشم شده، گفت: روزگاری دراز باید که من همچون تو تهیدست و ناتوان شوم.

بی درنگ آتش غیرت خداوندی مشتعل و در خرمن کفران وی افتاده، خیانت پیشه ای از کیفر پادشاه در اندیشه بود، سراسیمه بگریخت و به دامن حمایت آن بازرگان آویخت. وی به سبب سابقه دوستی که با او داشت، او را در صندوق متاع خود پنهان نمود. ملازمان پادشاه از هر کس جویای حال او بودند تا به حجره آن بازرگان آمدند و از او جویا شدند. وی از غرور قدرت و ثروت فحّاشی نموده و در پاسخ درشتی کرد. پادشاه حکم کرد که او را در هر خانه ای بیابند، خانه را تاراج و صاحب خانه را از شهر خارج نمایند.

مأموران که در جستجوی آن خیانت پیشه بودند، نزد صندوق آمده، او را یافتند. لذا آنچه بازرگان کالا داشت، با خود بردند و او را به زندان افکندند.

در آن میان دشمنی با سپاه فراوان بر شاه خروج کرد و آن سرزمین را از او گرفت. ملازمان و سرهنگان از هر سوی متواری شدند و بازرگان در زندان بماند. پس از مدّتی از زندان رهایی یافت. لکن نه از خانه اثری و نه از حجره و اموال خبری یافت. از گرسنگی و تهیدستی سائل به کف و مشرف به هلاکت شد. ( 515 )

فوت حضرت ادریس

در قرآن دو مورد از حضرت ادریس یاد شده است. یکی در سوره انبیا که تنها از آن حضرت نام برده شده و دیگر در سوره مریم، که چنین آمده است:

( وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَبِیاً ا وَرَفَعْنَاهُ مَکَاناً عَلِیاً ) . ( 516 )

«در این کتاب، ادریس را یاد کن که او راستی پیشه (و) پیامبر بود و ما او را به مکانی بلند بالا بردیم».

در این که منظور از جمله «وَرَفَعْنَاهُ مَکَاناً عَلِیاً» چیست اختلاف است. عدّه ای گفته اند: یعنی اینکه قدر و منزلت او را ارتقا داده و به او علوّ درجه و مقام والا دادیم و جمعی دیگر گفته اند که یعنی او را به آسمان بالا بردیم و در عالم بالا مکان دادیم و در کیفیت بالا رفتن آن حضرت به آسمان نیز اختلاف نظر است.

در روایت امام صادق عليه‌السلام چنین آمده است:

«خداوند نسبت به یکی از ملائکه خشم نمود و بال و پرش را قطع کرد و او را در یکی از جزایر انداخت و سال ها در آن جا بود تا آنگاه که خداوند حضرت ادریس را مبعوث نمود. فرشته مزبور نزد آن حضرت آمد و خواست که از خداوند بخواهد تا از وی در گذرد و بال و پرش را به وی برگرداند، آن جناب هم دعا نمود و خداوند از وی درگذشت و بال و پرش را به وی برگردانید. فرشته مزبور (به پاس این خدمت) به آن حضرت عرض کرد: آیا حاجتی داری؟ فرمود: آری، می خواهم مرا به آسمان ببری تا ملک الموت و فرشته مرگ را دیدار کنم. زیرا با یاد او، زندگی بر من ناگوار است. آن فرشته، ادریس را به آسمان چهارم آورد و در آن جا ملک الموت را دید که نشسته و سر خود را از روی تعجّب حرکت می دهد! آن حضرت به او سلام کرد و پرسید: چرا سرت را تکان می دهی؟

پاسخ داد: پروردگارم دستور داد جان تو را میان آسمان چهارم و پنجم بگیرم و من در فکر بودم چگونه با فاصله بسیاری که میان آسمان چهارم با سوّم و میان آسمان سوّم با دوّم و میان آسمان دوّم با اوّل و همچنین میان آسمان اوّل با زمین است، من مأمورم که جان تو را در آسمان چهارم بگیرم! اکنون تو را در این جا دیدار کردم. سپس جانش را گرفت». ( 517 )

امام صادق عليه‌السلام ذیل آیه شریفه ( وَلَقَدْ فَتَنَّا سُلَیمانَ وَأَلْقَینا عَلَی کُرْسِیهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ ) ( 518 ) می فرماید:

هنگامی که خداوند به حضرت سلیمان فرزندی عطا نمود، جنیان و شیاطین به یکدیگر گفتند: اگر فرزند او زنده بماند، همان رنج و زحمت که از پدرش دیده ایم، از او نیز خواهیم دید. حضرت سلیمان که متوجّه این موضوع بود، از توطئه آن ها ترسید. برای حفظ فرزندش از شرّ آن ها، او را در دل ابرها جای داد (که به آن دسترسی نداشته باشند. مدّتی گذشت) ناگاه جسد بی روح فرزندش بر روی تختش فرود آمد. خداوند با این عمل، آن حضرت را متوجّه ساخت که اگر چیزی را مقدّر نموده، ترس و واهمه ثمری نمی بخشد. بدین وسیله، آن حضرت عتاب و سرزنش شد که ترس او از جنیان و شیاطین بی جا بود، (و می بایست فرزند خود را به خدا می سپرد) ( 519 )

فوت حضرت مریم

آورده اند که حضرت عیسی عليه‌السلام به مادر خود فرمود:

از چیزهایی که خداوند به من تعلیم فرمود آن که دنیا زوال پذیر و از بین رفتنی است و تنها سرای آخرت است که از بین نمی رود. ای مادر! مرا اجابت کن تا آن که از دنیای زوال پذیر برای سرای آخرت توشه برگیرم. پس با مادر خود به طرف کوه لبنان رفتند، روزها روزه و شب ها را به عبادت می گذرانیدند و خوراک آن ها، برگ درختان و آب باران بود.

روزی، حضرت عیسی برای تهیه سبزی و گیاه جهت افطاری از کوه به زیر آمد. در این هنگام، فرشته مرگ بر حضرت مریم فرود آمد و در حالی که او در محراب عبادت بود گفت: سلام بر تو ای مریم روزه دار و شب زنده دار! حضرت مریم از هیبت ملک الموت غش نمود. چون به هوش آمد و سلام داد، دوباره غش کرد. بار دیگر که به هوش آمد، فرمود: ای بنده خدا! کیستی که از صوت تو (و دیدنت) بندهای بدن من بلرزید و پوست بدنم مرتعش شد و عقل از سرم پرید؟

پاسخ داد: من کسی هستم که نه بر کوچک و نه بر بزرگ رحم می کنم، کسی هستم که هنگام دخول بر پادشاهان اذن نمی گیرم و از ستمگران نمی هراسم، ویران کننده خانه ها و کاخ ها و آباد کننده قبرها می باشم، بین افراد؛ برادران و خواهران؛ پدران و مادران جدایی می افکنم، من گیرنده روح ها، فرشته مرگم.

حضرت مریم فرمود: آیا به زیارت من آمده ای یا برای قبض روحم؟ پاسخ داد: برای قبض روح تو آمده ام! آماده مردن باش، فرمود: آیا مهلتم می دهی تا آن که نور دیده و میوه دلم، عیسی عليه‌السلام بیاید و بار دگر از ملاقات او توشه برگیرم؟ پاسخ داد: ای مریم! اجازه ندارم، مأمور به فرمان پروردگارم، گام از گام بر ندارم تا جانت را بگیرم. حضرت مریم فرمود: تسلیم امر پروردگارم و ملک الموت جان او را گرفت.

آن روز آمدن حضرت عیسی طول کشید و تا هنگام نماز عشا تشریف نیاورد، چون از کوه بالا آمد و افطاری مادر را آورد، او را خفته دید. با خود گفت: لابد نماز را خوانده و استراحت نموده تا بهتر بتواند عبادت کند. آنچه را با خود آورده بود، کنار وی گذاشت و خود مشغول عبادت شد. ثلثی از شب گذشت، مادر بیدار نشد. او را با صوتی حزین و دلی محزون صدا زد، ولی پاسخی نشنید. به خاطر نیکی نمودن به مادر، افطار ننمود تا دو ثلث از شب گذشت. دوباره با دلی مکروب و صوتی حزین مادر را صدا زد که چرا برای عبادت به پا نمی خیزی؟! پاسخی نشنید و تا طلوع صبح به عبادت خود ادامه داد. صبحگاهان سوی او آمد، دید مادر از دنیا رفته است.

آن حضرت صورت به صورت مادر و لب بر لب هایش گذاشت و دست بر سر خود نهاده (آهی جانسوز از جگر کشید) و فرمود: سلام بر تو ای مادر! تو مرا در خود حمل نمودی و مرا شیر دادی، شب ها بیدار و روزها به زحمت افتادی و آن چنان گریست که فرشتگان آسمانی و جنیان به حال او گریستند و کوه به لرزه آمد. منادی ندا داد: ای عیسی! سر بردار، خداوند پاداش تو را در مصیبت مادرت بزرگ گرداند و آن حضرت در فراق و فقدان مونس از دست رفته اش، حضرت مریم می گریست.

پس از آن، رهسپار یکی از آبادی های بنی اسرائیل شد و از آن ها خواست تا در غسل، تکفین و دفن مادر او را یاری کنند، امّا آن ها نپذیرفتند و چنین عذر آورده که در اثر بسیاری مار در این کوه، پدران و اجداد ما سیصد سال است که از رفتن به این کوه خودداری کرده اند.

امّا حضرت عیسی در بازگشت با جناب جبرئیل و میکائیل ملاقات نمود که با خود حنوط و کفن بهشتی آورده بودند و او را در غسل و تکفین و نماز و دفن مادرش یاری نمودند.

آن گاه حضرت عیسی از پروردگار درخواست نمود تا با مادرش مریم در قبر سخن بگوید که خداوند پذیرفت و در پایان، آن حضرت از مادر درباره سکرات مرگ پرسید، پاسخ داد: سوگند به آن خدایی که تو را به حق مبعوث کرد و تو را به پیامبری برگزید! هنوز تلخی جان دادن، زدن فرشته میان کتف هایم و دیدار با او را از یاد نبرده ام! ( 520 )

و نیز روایت شده است که مولا امیر مؤمنان عليه‌السلام با لشکریان خود از جنگ باز می گشتند، نزدیک کوهی رسیدند. آن حضرت وضو ساخته و مقداری آب بر آن کوه پاشیدند، ناگاه مردی که موهای سر و صورتش سفید بود، از کوه خارج شد. بر امیر مؤمنان عليه‌السلام سلام کرد، آن حضرت با آن که آگاه بودند، پرسیدند: تو کیستی؟

عرض کرد: من وصی و جانشین حضرت عیسی هستم. ای امیر مؤمنان! اگر نبود تلخی جان دادن، باز می گشتم و در خدمت شما (با دشمنان خدا) کارزار می کردم. من هشتاد سال است که (از دنیا رفته و) در قبرم و هنوز تلخی جان دادن از کامم بیرون نرفته است و به جایگاه خود بازگشت. ( 521 )

موسی و فرعون

قسمت اول

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«مَنْ کَثُرَ اعْتِبارُهُ قَلَّ عِثارُهُ. » ( 522 )

«هر کس عبرت گرفتن و پندآموزیش بسیار باشد لغزش او اندک است. »

«مَنِ اتَّعَظَ بِالْعِبَرِ ارْتَدَعَ. » ( 523 )

«هر کس از عبرت ها و پندآموزی ها (ی روزگاران) پند آموزد از بدی ها باز ایستد. ».

صفحات تاریخ، حوادث و جریانات اقوام گذشته، زندگانی زورمداران روزگار و صاحبان زر و زور همه و همه درس ها، آموزه ها و عبرت هایی برای بیداری انسان هاست که تا عمر گرانمایه خود را به غفلت سپری نکنند.

نوشته اند که چون حضرت یعقوب با خاندانش برای دیدار با حضرت یوسف به مصر آمدند، حضرت یوسف از پادشاه مصر خواست که سرزمینی را با نام «جاسان» که چراگاه هایی برای گوسفندان و شترانشان داشت، برای سکونت به آنان بدهد و تا آن جا که ممکن است، فرزندان یعقوب را از آمیزش با مردم مصر که به آیین بت پرستی می زیسته اند، بر حذر دارد و آیین توحید و یکتاپرستی را در آن ها پابرجا بدارد.

حضرت یعقوب و فرزندانش که شماره افراد آن ها - طبق نقل تورات - هفتاد نفر بود، در آن سرزمین زندگی جدید خود را آغاز نمودند و بر اثر ازدیاد نسل و فرزندان بسیاری که پیدا کردند، تدریجاً گروه زیادی شدند و زمین های دیگری را در آن نواحی اشغال کردند.

پادشاهان و فراعنه مصر که پس از حضرت یوسف روی کار آمدند، از فراوانی فرزندان اسرائیل به وحشت افتاده و به گفته تورات؛ ترسیدند که اینان با دشمنان مملکت مصر همدست شده، علیه آنان قیام کنند و حکومت را از آن ها بگیرند و لذا به آزار و قتل و پراکنده نمودن آنان و انواع اذیت ها نسبت به آنان اقدام نمودند تا آن که نوبت به فرعون زمان حضرت موسی عليه‌السلام رسید. وی بیش از همه، آن ها را آزار و شکنجه می داد و تمام کارهای سخت و شغل های پست و اهانت آمیز را به آنان واگذار می کرد و مأمورانی گمارده بود که پیوسته آن ها را به کار دشوار بگمارند ( 524 ) که قرآن در آیات متعدّدی، به آن اشاره می کند. ( 525 )

فرعون بیش از چهارصد سال زندگی نمود ( 526 ) و روز به روز بر قدرتش افزوده می شد، وی که ادّعای خدایی می کرد و می خواست به آسمان برود و با خدا به جنگ پردازد، ( 527 ) در کفر و لجاجت و نیز ظلم و ستم بر بنی اسرائیل اصرار می ورزید. امّا خداوند اراده فرمود که بر ???اسرائیل منّت گذارد و آنان را در زمین پیشوا نموده و وارث سرزمین های فرعونیان و اموالشان قرار دهد و قدرت را از فرعونیان گرفته، به آن ها سپارد. ( 528 )

روزها گذشت تا آن که شبی فرعون در خواب دید که آتشی از جانب بیت المقدّس بیامد و خانه های مصر را فرا گرفت و همه قبطیان و فرعونیان را سوزانید و تنها بنی اسرائیل را فرا نگرفت. فردای آن روز خواب خود را برای عالمان خود از منجّمان و جادوگران نقل کرد و تعبیر آن را پرسید. آن ها گفتند: در بنی اسرائیل مولودی به دنیا خواهد آمد که هلاک مصریان و زوال سلطنت تو، به دست او خواهد بود.

فرعون که این سخن را شنید، دستور داد: هر پسری که به دنیا می آید، او را به قتل رسانند و قابله ها را فرا خواند و به آن ها دستور داد که هر فرزند پسری از بنی اسرائیل به دنیا آمد، او را بی درنگ به قتل برسانند و اگر دختر بود، او را زنده بگذارند و برای انجام این دستور افرادی را مأمور ساخت. ( 529 )

البتّه برخی هم - بدون اشاره به خواب فرعون - گفته اند: زمانی که ولادت حضرت موسی فرا رسید، منجّمان خود به فرعون خبر دادند که ما در علم خود یافته ایم که مولودی در بنی اسرائیل به دنیا می آید و بر تو غالب می شود و سلطنت تو را از بین خواهد برد و فرعون که این سخن را شنید، دستور سر بریدن نوزادان پسر را در بنی اسرائیل صادر کرد. ( 530 )

مرحوم صدوق با اسناد معتبر خود از امام صادق عليه‌السلام روایت می کند که فرمودند:

«آن گاه که وفات حضرت یوسف فرا رسید، خاندان یعقوب را - که هشتاد نفر بودند - گرد آورد و فرمود: قبطیان و فرعونیان به زودی بر شما پیروز شده و شما را به سخت ترین عذاب و شکنجه معذّب سازند و خداوند شما را به دست مردی از فرزندان لاوی بن یعقوب که موسی نام دارد، نجات بخشد. او جوانی بلند قامت با گیسوانی مجعّد و گندمگون است.

در پی آن، هر مردی از بنی اسرائیل نام فرزند خود را عمران و عمران نام فرزندش را موسی می نهاد. (و بدین گونه انتظارش را می کشیدند) - و به روایت امام باقر عليه‌السلام حضرت موسی قیام نکرد، مگر آن که پنجاه دروغگو در بنی اسرائیل ظاهر شدند و همه مدّعی بودند که حضرت موسی بن عمرانند - پس خبر به فرعون رسید که بنی اسرائیل در فکر اَخبار حضرت موسی هستند و او را می جویند.

و کاهنان و جادوگرانِ فرعون، به او گفتند: نابودی آیین و قوم تو به دست این کودکی است که در این سال از بنی اسرائیل متولّد می شود. فرعون قابله ها را بر زنان آن ها گماشت و گفت: هر فرزندی که در این سال متولّد گردد، سرش بریده شود و قابله ای هم بر مادر حضرت موسی گماشت... و چون مادر موسی به وی باردار شد، ( 531 ) محبّت او بر دل قابله افتاد - و حجّت های خدا بر خلق چنین اند - قابله به او گفت: ای دختر جان! چرا رنگت زرد و جسمت آب می شود؟

پاسخ داد: مرا ملامت مکن که چون وضع حمل نمایم، او را گرفته، سرش را از تنش جدا کنند. گفت: ناراحت مباش که من راز تو را مکتوم می دارم، امّا مادر موسی باور نکرد و آن گاه که فرزند را به دنیا آورد... قابله او را به پستو برد و به اصلاح امر او پرداخت. پس از آن، نزد نگهبانان که دم در ایستاده بودند، رفت و گفت: برگردید که از این بانو تنها مقداری خون آمد و آنان برگشتند و مادر او را شیر داد و چون از صدای گریه او ترسید، خداوند به او الهام کرد که صندوقی بسازد و فرزند را درون آن قرار دهد و شبانه به رود نیل بیفکند، او نیز چنین کرد. ( 532 ) امّا صندوق نزد او برمی گشت، او نیز آن را به دم موج می داد تا آن که باد آن را در دریا روان ساخت. مادر خواست فریادی کشد، امّا خداوند قلبش را آرام ساخت».

در ادامه امام عليه‌السلام می فرمایند:

«زن فرعون که زنی صالح و از بنی اسرائیل بود، به فرعون گفت: اکنون که ایام بهار است، مرا بیرون بر و بر کنار شطّ نیل خیمه ای بزن تا تفریحی کرده باشم. پس چادری برای او زدند که بناگاه صندوق به طرف او پیش آمد...

وقتی نزدیک شد، با دست خود آن را گرفت و نزدیک بود که در آب غرق شود. فریاد از نهاد همه برخاست، او را گرفته، از آب بیرون آورد و بر دامن خود نهاد. یکباره دید کودک بسیار زیبایی در آن قرار دارد. محبّتش بر دل او افتاد، او را در دامن گرفت و فرمود: این پسر من است.

همراهان گفتند: واللَّه چه نیکو گفتی، تو و پادشاه فرزندی ندارید، او را به فرزندی بگیرید. برخاست و نزد فرعون آمد و فرمود: به پسر بچّه پاکیزه و شیرینی رسیدم، او را به فرزندی خود بگیریم که مایه روشنی چشم من و تو خواهد بود و مبادا او را بکشی! گفت: از کجا آمده است؟ فرمود: نمی دانم جز آن که آب او را آورده و اصرار ورزید تا فرعون راضی شد.

هنگامی که مردم آگاه شدند فرعون بچّه ای را به فرزندی گرفته، هر یک از سران مملکت همسر خود را فرستاد تا به او شیر دهد و دایه او باشد. امّا آن نوزاد شیر هیچ یک را نگرفت! همسر فرعون فرمود: برای فرزندم دایه ای بجویید و هیچ زنی را حقیر نشمرید (ولو از بنی اسرائیل باشد. حاضر کنید) ولی او هیچ زنی را نپذیرفت! مادر حضرت موسی به خواهر وی فرمود: به دنبال او برو و بنگر اثری از او می بینی، او رفت و به در خانه فرعون آمد و گفت: شنیده ام که شما به دنبال دایه اید، در این جا زنی صالحه هست که فرزند شما را سرپرستی می کند. همسر فرعون گفت: او را حاضر سازید، هنگامی که حاضر شد، همسر فرعون پرسید: از کدام خاندانی؟

پاسخ داد: از بنی اسرائیل. گفت: برو که به تو نیازی نداریم. زنان دیگر گفتند: خدایت عافیت دهد! بنگر که کودک او را می پذیرد یا نه؟ همسر فرعون فرمود: بنگرید اگر پذیرفت آیا فرعون حاضر می شود که بچه از بنی اسرائیل و دایه نیز از بنی اسرائیل باشد؟ گفتند: بنگر که می پذیرد یا نه؟ حضرت موسی را بدو دادند. او موسی را در دامن نهاد و پستان در دهانش نهاد، شیر به گلوی او سرازیر شد. همسر فرعون که دید او دایه ای پذیرفته است، نزد فرعون آمد و گفت: برای فرزندم دایه ای یافته ام که او را پذیرفته است. گفت: از کدام خاندان است؟

پاسخ داد: از بنی اسرائیل. فرعون نپذیرفت که بچّه و هم دایه از بنی اسرائیل باشد. امّا همسر فرعون اصرار کرد و گفت از این کودک چه بیم داری؟ او فرزند توست که در دامن تو پرورش می یابد تا او را بدین کار راضی کرد. ( 533 )

(روزها می گذشت و) حضرت موسی در میان خاندان فرعون پرورش یافت و مادر و خواهر و آن قابله، راز را افشا نکردند تا آن که مادر و آن قابله از دنیا رفتند و حضرت موسی نشو و نمو می کرد و بنی اسرائیل از او هیچ اطّلاعی نداشتند با آن که در جستجوی او بوده و درباره اش پرسش می کردند. به فرعون خبر رسید که بنی اسرائیل منتظر او هستند و درباره اش پرسش می کنند او هم به دنبال ایشان فرستاد و بر عذاب و شکنجه آن ها افزود و بین ایشان جدایی افکند و از خبر گرفتن و پرسش درباره اش جلوگیری نمود.

شبی مهتابی، بنی اسرائیل نزد شیخ و عالم خود رفته و گفتند: ما به ذکر احادیث آرامش می یابیم، تا کی و چند در این بلا باشیم؟ او فرمود: به خدا در رنج خواهید بود تا خدای متعال پسری از فرزندان لاوی بن یعقوب را که نامش موسی است، ظاهر سازد. او نوجوانی بلند بالا با گیسوانی مجعّد است. در همین گفتگو بودند که حضرت موسی سوار بر استری نزد آنان آمد. ( 534 ) شیخ سرش را بلند کرد و او را از اوصافش شناخت به او عرض کرد: نام تو چیست؟

فرمود: موسی، گفت: فرزند که هستی؟ پاسخ داد: فرزند عمران، آن عالم، به سرعت دست آن حضرت را بوسید و دیگران نیز به پای او افتاده، بر آن بوسه زدند. حضرت موسی آنان را شناخت و اینان نیز او را شناختند و آن حضرت، آنان را به عنوان شیعیان خود انتخاب نمود.

مدّتی گذشت. حضرت موسی به یکی از شهرهای فرعون رفت... (در آن جا داستان منازعه مرد اسرائیلی با آن مرد قبطی پیش آمد) ( 535 )

از نقاط دور شهر، مردی دوان دوان آمد و عرض کرد: ای موسی! سران قوم شورا کرده اند که تو را بکشند. از شهر بیرون رو که من خیرخواه تو هستم! حضرت موسی ترسان و نگران از شهر بیرون شد. در حالی که نه یاوری داشت و نه مرکبی و نه خادمی، او می رفت تا آن که به شهر مدین رسید. زیر درختی درآمد. دید در کنار آن، چاهی است و گرد آن، گروهی از مردم آب می کشند، دو دختر ناتوان را دید که چند گوسفند همراه داشتند، به آن ها فرمود: منظورتان چیست؟

گفتند: پدر ما پیری سال خورده است و ما دو دختر ناتوان هستیم و نمی توانیم در میان ازدحام مردان رویم و پس از مردم، گوسفندان خود را آب خواهیم داد. حضرت موسی بر آن ها ترحّم نمود. دلو آن ها را گرفت و گوسفندانشان را آب داد و آن روز زودتر از دیگران بر گشتند.

حضرت موسی زیر درخت برگشت و گفت: پروردگارا! من به هر خیری که سویم فرو فرستی، سخت نیازمندم - روایت شده است که وی، این کلمات را در حالی گفت که به یک نیمه خرما نیاز داشت - آن دو دختر چون برگشتند، پدرشان فرمود: چه زود آمدید! آن دو، جریان را گفتند. پدر به یکی از آن دو فرمود: برو و او را دعوت کن نزد من آید، آن دختر با شرم و حیا نزد حضرت موسی آمد و گفت: پدرم تو را دعوت کرده تا پاداش عمل تو را بدهد... ( 536 )

طبق قرار مدتی نزد آنان ماند... چون حضرت موسی مدّت را به انجام رسانید و خانواده خود را به جانب بیت المقدّس می برد، شبی راه را گم کرد، به خانواده خود فرمود: همین جا بمانید که من آتشی را می نگرم. شاید بتوانم شعله ای و یا خبری از راه بیاورم. هنگامی که به آتش رسید، درختی را دید که از سر تا بن شعله ور است. وقتی به آتش نزدیک شد، آتش واپس رفت، حضرت برگشت و در دل خود هراسان شد. سپس آن درخت به وی نزدیک شد و از جانب راست وادی که در آن، جایگاه مبارکی بود، از آن درخت ندا آمد که ای موسی! من خداوند، پروردگار جهانیانم و عصای خود را بیفکن و چون دید مانند ماری می جنبد، روی برگردانید و رفت و آن را دنبال نکرد که ناگاه اژدهایی تنومند شد. ( 537 ) موسی عرض کرد: خداوندا! این کلامی که می شنوم، کلام توست؟ فرمود: آری و نترس و او آسوده شد... ». ( 538 )

حضرت موسی که در این مکان مقدّس به پیامبری مبعوث شد، تا آن اندازه مقرّب درگاه الهی گشت که بدون واسطه خداوند با او سخن می فرمود و چند معجزه شگفت انگیز به او عطا شد. به فرموده قرآن، مأمور شد که عصا را بیفکند که به صورت اژدهای بزرگ بیرون آمد؛ همچنین به او وحی آمد که دست در گریبان فرو برد و آنگاه که دست در گریبان فرو برد و بیرون آورد، نوری خیره کننده که فضا را برایش روشن کرد، از آن برتافت. پس از

قسمت دوم

آن، کلیم خدا مأمور شد که با کمک برادرش هارون به سوی فرعون طغیانگر برود و او را به خدای یگانه دعوت نماید.

ظلم و بیدادگری فرعون به جایی رسیده بود که میخ های سختی داشت که چون می خواست کسی را شکنجه دهد، دستور می داد او را بر زمین بخوابانند و دست ها و پاهای او را با آن میخ ها به زمین بکوبند و لذا ساحرانی را که به حضرت موسی ایمان آوردند، به همین شکنجه، تهدید نمود که به گفته برخی این عمل را انجام داد و دستور داد آن ها را بر درخت ها بیاویزند و دست ها و پاهای آن ها را با میخ بر چوب های درخت بکوبند.

درباره آسیه همسر خود که پس از داستان ساحران به حضرت موسی ایمان آورد، فرمان داد او را میان آفتاب بخوابانند و دست و پایش را بر زمین بکوبند و سنگ بسیار سنگینی را روی سینه اش نهاده، او را به همین وضع رها کنند تا جان دهد.

همان طور که در پیش گفته شد؛ برای دنیا نیامدن حضرت موسی دستور داد، هیچ مردی از بنی اسرائیل پیش همسرش نرود و برای دستیابی به حضرتش، شکم زنان حامله را می درید و نوزادان بی گناه را سر می برید!

مورّخین نوشته اند: قصری که موسی و هارون بر در آن آمدند تا او را ارشاد کنند، میان هفت قلعه محصور و مرتفع قرار داشت که قلعه های مزبور تو در تو ساخته شده بود و حلقه وار قصر اصلی را احاطه کرده بودند. برای ساختن آن، هزاران افراد را به خاک و خون کشیده بودند! میان هر قلعه تا قلعه دیگر، صدها سرباز مسلّح شب و روز پاس می دادند و شیرانی تربیت شده وجود داشتند که اگر کسی به آن جا می آمد، طعمه آن ها شود.

هنگامی که حضرت موسی و هارون آمدند، آن دو را راه ندادند و به گفته برخی دو سال، آن دو هر روز صبح می آمدند و شام باز می گشتند. سرانجام روزی دلقک مخصوص فرعون، آن دو را بر در قصر دید و سخنشان را شنید، برای مسخره کردن آنان و خنداندن فرعون به شکل آن ها در آمد و سخنشان را اظهار کرد، و همین سبب شد که او آن دو را راه دهد و گفتارشان را بشنود.

و آنگاه که فرعون در مقابل عصای حضرت موسی و اژدها شدن آن قرار گرفت، آن چنان سرگشته و حیران و بیمناک شد که به طور کلّی حشمت و جبروت را فراموش کرد و به اندازه ای عاجز شد که ندانست چه می گوید و چه باید انجام دهد. اطرافیانش که چنین دیدند، به وی گفتند: او و برادرش را مهلت ده و مأموران خود را به اطراف و شهرها بفرست تا همه ساحران و جادوگران ماهر را به نزد تو آورند و در روز معینی به سحر موسی (پناه به خدا می بریم) پاسخ دهند و او چنین کرد.

و آنگاه که ساحران در صحرایی وسیع در مقابل هزاران تماشاگر اسباب و آلات سحر خود را انداختند و به صورت مارهایی در آمده، شروع به جست و خیز کردند، حضرت موسی به امر پروردگار عصای خود را افکند، به صورت اژدهایی عظیم در آمد و همه آلات سحر را بی درنگ یک جا بلعید و تماشاگران با مشاهده آن اژدها، از ترس پا به فرار نهادند. به طوری که صدها نفر زیر دست و پا از بین رفتند و ساحران که چنین دیدند و آگاه شدند که این کار عادی نیست، حق برایشان آشکار شد، ایمان آوردند. در عین حال نه تنها در فرعون اثری نگذاشت، بلکه مؤمنان را به سخت ترین شکنجه تهدید نمود.

فرعون به ساحرانی که ایمان آورده بودند، گفت:

«دست ها و پاهایتان را برعکس یکدیگر قطع می کنم و بر تنه های درخت خرما به دار می آویزم تا بدانید عذاب کدام یک از ما سخت تر و پایدارتر است». ( 539 )

هر کس که به حضرت موسی ایمان می آورد، با همان شکنجه های سخت به قتل می رساندند که از آن جمله مؤمن آل فرعون و همسرش و آسیه همسر فرعون بود.

روایت شده است که پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند:

«در شب معراج، بوی خوشی به مشامم خورد. از جبرئیل درباره آن سؤال نمودم، پاسخ داد: این بوی آرایشگر خاندان فرعون (همسر مؤمن آل فرعون) است.

روزی همان طور که دختر فرعون را آرایش می کرد و سرش را شانه می زد، شانه از دستش افتاد، بی اختیار گفت: «بسم اللَّه» دختر فرعون گفت: پدرم را می گویی؟ پاسخ داد: نه! بلکه پروردگار من و تو پروردگار پدرت.

دختر فرعون جریان را به پدرش گزارش داد. فرعون، او و فرزندانش را خواست و گفت: خدایت کیست؟! پاسخ داد: خدای یگانه که پروردگار من و توست، فرعون (با کمال قساوت) دستور داد: او و فرزندانش را در تنوری مملو از مس گداخته بسوزانند!

... فرزندان او را یک یک میان تنور انداختند، نوبت به آخری - که کودک شیر خواری بود - رسید، به سخن آمد و به مادر گفت: «مادر جان! صبر کن که تو بر حق هستی! » آن گاه او و مادرش را در تنور انداخته، سوزانیدند.

امّا آسیه همسر فرعون؛ وی که از بنی اسرائیل و از مؤمنان با اخلاص بود و در پنهانی خدای را پرستش می کرد، هنگامی که همسر حزبیل (مؤمن آل فرعون) را به قتل رساندند، دید که فرشتگان، روح شریفش را بالا می برند. بر یقین و اخلاص و ایمانش افزوده شد. در همین حال فرعون نزد او آمد و ماجرای قتل همسر حزبیل را نقل کرد. آسیه به او گفت: وای بر تو چه جرأتی بر خدای بزرگ نمودی؟

فرعون (که باور نمی کرد او نیز ایمان دارد خشمگین شد و) گفت: گویا حالت جنونی که سراغ همسر حزبیل آمد، به سراغ تو نیز آمده است؟ پاسخ داد: جنونی به من دست نداده، لکن به خدای متعال که پروردگار من و تو و پروردگار جهانیان است، ایمان آورده ام.

فرعون، مادر آسیه را خواست و گفت: دخترت دچار جنون شده است، سوگند یاد می کنم که اگر به خدای موسی کافر نشود، او را خواهم کشت. مادرش در خلوت از او خواست با فرعون موافقت نماید، وی نپذیرفت و گفت: به خدا کافر شوم؟! سوگند به خدا! هرگز چنین نخواهم کرد. فرعون دستور داد: او را به چهار میخ کشیدند و آنقدر او را شکنجه دادند تا از دنیا رفت. ( 540 )

علاوه بر برخی نزدیکان فرعون، گروه زیادی از بنی اسرائیل که بسیاری از آن ها جوان بودند، به حضرت موسی ایمان آوردند و فرعون پیوسته با نزدیکان و مشاورین خود در کار موسی عليه‌السلام و پیروانش مشورت می نمود و آن ها نیز همچون خود فرعون، می خواستند تا حضرت موسی و پیروانش کشته شوند؛ ولی غافل از این بودند که نور خدا هرگز خاموش نمی گردد.

هر روز فرعون نیرنگ جدید و دستور ظالمانه تازه ای به بنی اسرائیل صادر می نمود تا آن جا که بنی اسرائیل به ستوه آمده، به موسی گفتند:

«پیش از آن که تو بیایی، ما در آزار و شکنجه بودیم، اکنون نیز که تو آمده ای، همچنان گرفتاریم». ( 541 )

موسی عليه‌السلام طبق فرمان و وعده الهی، به آن ها مژده پیروزی و نجات از ستم و بیدادگری فرعون را می داد و آنان را به صبر و بردباری و استقامت دعوت می نمود. ( 542 )

شگفت آن که چون حضرت موسی و هارون نزد فرعون آمدند و رسالت خود را ابلاغ نمودند و حضرت موسی معجزه عصا و ید بیضا را به او نمایاند، فرعون تصمیم گرفت که به وی ایمان آورد - خصوصاً حضرت موسی از جانب پروردگار به فرعون وعده داد که اگر ایمان آوری، سلطنت و شوکت تو همچنان پایدار بماند و جوانی تو باز گردد - امّا هامان که وزیر او بود، مانع این کار شد و گفت: چگونه حاضر می شوی پس از اینکه معبود این همه جمعیت هستی و مردم تو را می پرستند، به موسی ایمان بیاوری! و او در کفر و الحاد خود اصرار ورزید. ( 543 )

فرعون چون دید که تهدیدات و تبلیغات او علیه موسی عليه‌السلام مؤثّر واقع نشد، به فکر افتاد به پندار خود وسیله ای فراهم نماید که خود را به خدای موسی رسانده، او را از بین ببرد و لذا به هامان وزیرش دستور داد؛ قصر بلندی بسازد تا وی به آسمان برود و از وضع خدای موسی مطّلع گردد و اگر به او دسترسی یافت، او را به قتل برساند!

لااقل با این عمل، مردم ناآگاه و جاهل را فریب دهد و به آن ها بفهماند که قدرت و نیروی من به حدّی است که می توانم هر خدایی را اگر چه در آسمان باشد، از بین ببرم.

قرآن دستور او را این گونه بیان می کند:

«فرعون گفت: ای هامان! برایم بنای مرتفع بساز، شاید به راه ها برسم. راه های آسمان ها، تا از خدای موسی اطّلاع یابم، البتّه من او را دروغگو می پندارم... ». ( 544 )

به دنبال این دستور، ده ها هزار نفر را شب و روز با شکنجه به کار گماردند و پس از چند سال، توانستند با صرف مبالغی گزاف آن را بسازند و بنابر نقل «قصص الانبیا» تنها پنجاه هزار بنّا، علاوه بر سازندگان درب ها و تهیه کنندگان آجر و خشت و... به کار گماردند و قصری را ساختند که از اوّل خلقت تا آن روز چنین ساختمانی نظیر نداشت. قصر مزبور را روی کوهی بنا نمودند، چون به پایان رسید، خداوند زلزله ای فرستاد و آن را بر سر سازندگان و کارگران و سایرین خراب نمود. ( 545 ) ولی فرعون و نزدیکانش از خواب غفلت بیدار نشدند.

هنگامی که حضرت موسی مشاهده نمود که فرعون و پیروانش، ثروت و مال و منال بسیاری در اختیار دارند و بدین وسیله مردم را گمراه می کنند، این چنین گفت:

«پروردگارا! تو به فرعون و قوم او در زندگی دنیا زیور و اموال (فراوان) داده ای، پروردگارا! در نتیجه (مردم را) از راه تو گمراه می سازند. پروردگارا! اموالشان را نابود کن و دل هایشان را سخت گردان که ایمان نیاورند تا عذاب دردناک را بنگرند.

(خداوند) فرمود: دعای شما مستجاب شد. پس استقامت ورزید و راه کسانی را که نمی دانند، پیروی نکنید». ( 546 )

خداوند عذاب های گوناگونی را یکی پس از دیگری بر فرعونیان نازل گرداند. ( 547 )

الف؛ خشکسالی و قحطی:

«در حقیقت ما فرعونیان را به خشکسالی و کمبود محصولات دچار کردیم، باشد که عبرت گیرند». ( 548 )

خشکسالی و قحطی سبب مرگ و میر آن ها و از بین رفتن اموالشان شد ولی هرگز بیدار نشدند.

ب؛ طوفان: همان طور که پایین رفتن آب نیل، سبب خشکسالی می گردید، طغیان بیش از حدّ و طوفان نیز موجب بیچارگی آن ها می شد. طوفان، خانه ها و زمین های زراعی آن ها را ویران می نمود تا آن جا که حتّی محلّ سکونتی در شهر برایشان باقی نمی گذاشت. مجبور می شدند در بیابان خیمه بزنند، امّا طوفان مزبور به خانه ها و زمین های زراعی بنی اسرائیل صدمه ای وارد نمی کرد...

فرعونیان به تنگ آمده، نزد حضرت موسی آمدند و از او خواستند: از خدا بخواهد تا طوفان را برطرف سازد و آن ها بنی اسرائیل و زندانیان را آزاد کنند و نیز به حضرتش ایمان آورند. حضرت موسی دعا نمود و طوفان برطرف شد، لکن به وعده خود عمل نکردند! ( 549 )

ج؛ ملخ: به دنبال طوفان، در سال دیگر، خداوند ملخ را بر زراعت و درخت و اموال آن ها مسلّط نمود و چون زراعات و درختان را از بین بردند، به خانه های آن ها هجوم آوردند و به خوردن درها و لباس هایشان پرداختند که فرعون و فرعونیان درمانده شدند. فرعون به حضرت موسی گفت: عذاب را از ما برطرف ساز، به تو ایمان آورده، بنی اسرائیل را به همراه تو می فرستیم. ( 550 ) ولی به عهد خود وفا نکردند و ایمان نیاوردند! ( 551 )

د؛ شپش: در سال سوم، خداوند شپش را بر آنان مسلّط نمود و لباس ها، بسترهای خواب و حتّی ظرف خوراک آن ها را شپش فرا گرفت و از سر و روی آن ها بالا می رفت. خواب و آسایش را از آنان سلب نمود، ولی موجب بیداری آن ها نشد. فرعون در این بلیه نیز به حضرت موسی پناه آورد، لکن به وعده خود وفا نکرد! ( 552 )

ه؛ قورباغه: خداوند برای بیداری فرعونیان، در سال چهارم قورباغه را بر آن ها مسلّط ساخت که هر چه خوراکی و آشامیدنی داشتند، خانه، ظروف و لباس هایشان همگی از قورباغه مملو می شد و هر غذایی را که طبخ می کردند، در آن مشاهده می کردند و هر جا می نشستند، قورباغه ها از لباس و سر و رویشان بالا می رفتند و به اندازه ای در آزار و شکنجه قرار گرفتند که نزد موسی عليه‌السلام آمده و از گذشته عذرخواهی نمودند و پیمان محکمی بستند که دیگر تخلّف نکنند. حضرت موسی دعا نمود و آن قورباغه ها برطرف شدند، لکن این بار نیز به وعده خود عمل نکردند. ( 553 )

و؛ خون: سال پنجم، آب نیل برای فرعونیان به خون مبدّل شد - ولی برای بنی اسرائیل آب گوارا و زلال بود - به طوری که اگر یکی از قبطیان از آن بر می داشت یا دست می زد، خون بود. زنان قبطی نزد زنان بنی اسرائیل می آمدند و از آن ها می خواستند تا به دست خود ظرف ها را پر از آب کنند و در ظرف های آن ها بریزند، ولی چون آب را در ظرف هایشان می ریختند، به خون تبدیل می شد.

کار به جایی رسید که بنی اسرائیلی آب به دهان می گرفت تا وقتی که در دهانش بود، آب بود، ولی هنگامی که به دهان قبطی می ریخت، خون می شد! ناچار برای رفع تشنگی از میوه تازه استفاده می کردند. امّا چون میوه ها را در دهان می جویدند، تبدیل به آب خون می شد تا یک هفته دچار این بلیه ناگوار شدند، ولی از خواب غفلت بیدار نشدند. نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: برای ما دعا کن؛ به تو ایمان می آوریم و بنی اسرائیل را با تو می فرستیم، ولی پس از دفع بلا، تخلّف ورزیدند. ( 554 )

همان گونه که اشاره شد، این چند بلا و گرفتاری در قرآن به آن اشاره شده است. ( 555 ) همچنین آمده است که پس از هر بلایی، نزد موسی عليه‌السلام می آمدند و می گفتند: اگر این عذاب را از ما برطرف سازی، حتماً به تو ایمان خواهیم آورد و بنی اسرائیل را با تو روانه خواهیم ساخت. چون عذاب از آن ها برداشته می شد، از وعده خود تخلّف می کردند و در کفر و عناد اصرار می ورزیدند. ( 556 )

برخی اضافه کرده اند که در آخر، فرعونیان دچار بیماری طاعون شدند که در آن بیماری، هفتاد هزار نفرشان نابود گشتند و سرانجام هم این بلا مانند عذاب های گذشته برطرف گردید، ولی ایمان نیاوردند. ( 557 )

قسمت سوم

همچنین در برخی روایات یکی از عذاب های آن ها، سنگ شمرده شده است ( 558 ) که اموالشان به سنگ هایی تبدیل می شد. ( 559 )

سرانجام زمان نجات بنی اسرائیل فرا رسید، حضرت موسی مأمور شد آنان را - که تعدادشان بیش از ششصد هزار بود - با خود برداشته و به فلسطین و بیت المقدّس رهسپار شود. به دنبال آن، فرعون با لشکریان خود - که تا یک میلیون و هفتصد هزار نفر نوشته اند - روانه شدند. بنی اسرائیل که از قدرت و کثرت لشکریان فرعون به هراس افتاده بودند و از طرفی دریای ژرف را پیش روی خود می دیدند، بنای ناسازگاری نهاده، به آن حضرت اعتراض نمودند و آن جناب، آنان را دلداری داده، مطمئن ساخت. ( 560 ) در این میان، دریا طوفانی شد و موج هایی همچون کوه برخاست، حضرت یوشع پیش آمد و عرض کرد: ای موسی دستور چیست؟ فرعون و لشکریانش به ما نزدیک اند و دریا هم در پیش است.

حضرت فرمود: دستور این است که از همین نقطه دریا عبور نماییم. یوشع جلو رفت و اسب خود را به دریا زد، ولی نتوانست عبور کند. دیگران نیز نتوانستند، پیشروی نمایند که به حضرت موسی وحی فرا رسید که:

«عصای خود را به دریا بزن» ( 561 )

حضرتش چنین کرد، ناگهان دریا شکافت و قعر آن نمودار شد و به فرمان خدا باد و آفتاب هم کمک نمودند، کف آن خشک و آماده عبور برای آن ها شد.

شگفت آن که بنی اسرائیل دوازده تیره و قبیله بودند. دوازده شکاف در آب پدیدار آمد و هر گروهی از راه جداگانه عبور نمودند و چون آن ها از دریا گذشتند، فرعون و فرعونیان از راه رسیدند. اینان که دریا را شکافته و راه های عبور را آماده دیدند، در تعقیب بنی اسرائیل وارد دریا شدند.

فرعون از روی غرور به لشکریان گفت: بنگرید که چگونه دریا به خاطر من شکاف برداشته و راه عبور باز شده تا دشمنان و بندگان فراریم را تعقیب نمایم! این را گفته و اسب خود را به سمت دریا پیش راند. اسب که دریای خروشان را در پیش روی خود دید، از حرکت ایستاد که جبرئیل سوار بر مادیانی پیش روی فرعون ظاهر شد، اسب فرعون به دنبال مادیان وارد دریا شد و لشکریان نیز از او پیروی کرده، همگی به دریا وارد شدند. خروج آخرین فرد بنی اسرائیل از دریا با ورود آخرین سپاه فرعون به آن مصادف شد!

در این هنگام، فرمان الهی نازل شد. ناگهان آب های متراکم به هم نزدیک شد و فرعون و فرعونیان در قعر دریا غرق شدند؛ بدین ترتیب آفریدگار جهانیان آنان را موجب پند و عبرت دیگران ساخت. ( 562 )

البتّه بیش از همه، شیعیان و منتظران ولی عصر، امام زمان منجی بشریت عجل اللَّه تعالی فرجه این جریان دینی و تاریخی را مورد مطالعه قرار دهند تا در عصر غیبتِ خورشیدِ امامت و ولایت، در مقابل رخدادهای ناگوار، جنگ ها، خونریزی ها، ظلم و ستم ها، حق کشی ها و پایمال شدن حقوق مؤمنان، بیشتر استقامت ورزیده و در امتحان های الهی ثابت قدم و استوار بمانند و همان گونه که بنی اسرائیل منجی خود را از خداوند درخواست نمودند و خداوند زودتر از موعد به سوی آن ها فرستاد، شیعیان نیز باید پیوسته در همه حال فرج مولا و پیشوای خود حضرت بقیة اللَّه الاعظم عجل اللَّه تعالی فرجه را از خدای متعال درخواست نمایند، باشد که به زودی شب تاریک غیبت و هجران به صبح روشن و ظهور وصال مبدّل گردد.

قارون

مناسبت اقتضا می کند که پس از نقل - خلاصه ای از - داستان حضرت موسی و فرعون، به امید دستاورد عبرتی برای خود و دیگران، فرازهائی از قصّه قارون نیز ذکر شود، باشد که موجبات بیشتری برای بیداری و پندآموزی فراهم آید.

قارون پسر عموی حضرت موسی ( 563 ) و از بنی اسرائیل بود و پس از حضرت موسی و هارون کسی در علم، فضل، تقوا و زیبایی همانند او نبود و با صوت نیکویش تورات را از همه بهتر می خواند و او یکی از هفتاد نفری بود که با حضرت موسی به کوه طور رفت.

قارون در آغاز زندگی، بسیار تهیدست و شدیداً محتاج بود. خداوند به قدرت و مال و ثروت، او را آزمایش نمود. هنگامی که بنی اسرائیل در مصر بودند، فرعون او را فرمانروای بنی اسرائیل نمود ( 564 ) و منصب دیگر او، خزانه داری گنج های فرعون بود. ( 565 ) وی علاوه بر سرکشی و طغیان بر بنی اسرائیل، با استفاده از منصب خود و نیز از طریق تجارت و علوم غریبه و کیمیا، اموال فراوان و بی حسابی را به دست آورد.

قارون از نظر مال و ثروت در تاریخ بی نظیر بود. اندوخته اش به قدری فراوان بود که برای آن ها کلیدهای چرمی ساخته بود تا حمل و نقل کلیدها آسان باشد، صندوق ها و کلیدهای گنج هایش به اندازه ای سنگین بود که چهل مرد قوی هیکل آن ها را حمل می نمودند. او بنی اسرائیل را زیر فرمان خود آورده و تختی از طلا ساخت و خیمه ای برپا کرده، دفتر و اداره ای برقرار نمود و منشیان فراوانی بر آن گماشت تا به حساب های او رسیدگی کنند.

گاهی اوقات برای آن که قدرت و شوکت خود را نشان دهد و با دارایی خود فخر فروشی کند، خود را به بهترین لباس و نفیس ترین جواهرات می آراست و در میان گروه بسیاری از نزدیکان و طرفداران خود، ( 566 ) در حالی که بر اسب های گران قیمت سوار بودند و با هزار کنیز زیبا و سفید روی در میان بنی اسرائیل به راه می افتاد تا جایی که مردم ظاهر بین و دنیاپرست، آرزوی چنان مقام و شوکت و ثروتی را می نمودند.

قرآن در این باره می فرماید:

«قارون از قوم موسی بود و بر آن ها ستم کرد، ما آنقدر از گنج ها به او داده بودیم که (حمل) صندوق ها (و یا کلیدهای آن ها) بر گروه نیرومندی سنگین می آمد...

(قارون) گفت: من این (گنج و ثروت) را در نتیجه دانشی که نزدم است، به دست آورده ام. آیا وی ندانست که خداوند اقوامی را پیش از او نابود کرد که از او نیرومندتر و مال اندوزتر بودند؟ (هنگامی که عذاب فرا رسد) ، مجرمان از گناهانشان سؤال نمی شوند. (و مجالی برای عذرخواهی ندارند)

(قارون) با تمام زینت (و کوکبه خود) ، در برابر قومش نمایان شد. کسانی که خواستار زندگی دنیا بودند، گفتند: ای کاش مثل آنچه به قارون داده شده بود، به ما هم داده می شد که واقعاً او بهره بزرگی دارد و کسانی که دانش (واقعی) به آن ها داده شده بود، گفتند: وای بر شما! پاداش الهی برای کسی که ایمان آورده و عمل صالح انجام داده، برتر است. امّا جز صابران آن را نیابند.

آن گاه قارون را با خانه اش در زمین فرو بردیم و گروهی نداشت که او را (در برابر عذاب) یاری کنند و خود نیز نمی توانست خویشتن را یاری دهد.

و آن ها که دیروز آرزو داشتند به جای او باشند، گفتند: وای بر ما! گویی خداوند روزی را بر هر کس از بندگانش بخواهد گشاده یا تنگ می گرداند و اگر خدا بر ما منّت ننهاده بود، ما را نیز به زمین فرو برده بود؛ وای! گویی کافران هرگز رستگار نمی شوند». ( 567 )

وی خانه وسیعی بنا کرد. غذا و خوراک فراوان برای پذیرایی مهیا نمود و بزرگان و افراد بنی اسرائیل بامداد و شامگاه به خانه او می رفتند و او از ایشان پذیرایی می کرد.

قدرت و شوکت، مال و ثروت فراوان، سبب شد تا تدریجاً به فکر مقابله با حضرت موسی بر آید و از دادن زکات به آن حضرت خودداری می کرد. در مقابل موسی عليه‌السلام از جهت خویشی و سابقه دوستی که با او داشت، با وی مدارا می نمود و او را موعظه می کرد، ولی او گوش نمی داد.

علمای بنی اسرائیل به او گفتند: به مال دنیا مغرور نشو و از حقّ سرپیچی نکن. ولی در او اثر نکرد، آنچنان مغرور و مست مال و قدرت شده بود که به حضرت موسی افترا زد. زن بدکاری را فراخواند و پول زیادی به او داد و از وی خواست که در اجتماع بنی اسرائیل برخیزد و آن حضرت را به زنا متّهم سازد و او چنین کرد. حضرت موسی او را سوگند داد که حقیقت را بگوید: آن زن اعتراف نمود که قارون به او پول داده، تا چنین تهمتی را به او بزند.

حضرت موسی پس از این جریان، بسیار ناراحت شده، خدای را سجده نمود و گریست و عرض کرد: پروردگارا! دشمن تو، مرا آزار داد و رسوایی مرا خواست. اگر پیامبر تو هستم، انتقام مرا از او بگیر!

به دنبال آن، خداوند به موسی عليه‌السلام وحی فرستاد که زمین را در فرمان تو قرار دادم. حضرت موسی به بنی اسرائیل اخطار نمود که اکنون خداوند مرا به سوی قارون مبعوث نموده، هر کس با من است، از وی کناره جوید. بنی اسرائیل همگی از نزد قارون دور شدند، جز دو نفر که با او ایستادند. در این هنگام، حضرت موسی به زمین فرمان داد که آن ها را در کام خود فرو گیرد!

در زمین شکافی پدید آمد و آن ها را تا زانو در کام خود فرو برد. مرتبه دوم تا کمر و دفعه سوم تا گردن و در مرتبه چهارم قارون در زمین فرو رفت! هر بار قارون از موسی می خواست تا او را ببخشد و حضرت را به قرابت و خویشی سوگند می داد. ولی آن حضرت توجّهی نکرده ( 568 ) و زمین را فرمان داد تا قارون و همراهانش را در کام خود فرو برد.

پس از هلاکت قارون، در میان بنی اسرائیل شایع گشت که حضرت موسی وی را به خاطر دستیابی به ثروت فراوانش به هلاکت رسانید. آن حضرت دیگر بار نفرین نمود و تمام قصر و ثروت هایش در زمین فرو رفت. ( 569 )

آری! هنگامی که خوش گذرانی، طغیان و سرکشی و توطئه بر ضدّ مردان الهی به اوج خود برسد، دست قدرت الهی از آستین بیرون می آید و به حیات طغیانگران پایان می بخشد.

فرعون در امواج نیل فرو می رود، فرعونیان نابود می شوند و قارون ثروتمند مغرور در اعماق زمین فرو برده می شود و زمینی که مهد آرامش است، گورستان قارون و قارونیان می گردد و آنچنان خداوند آن ها را در هم می کوبد که زندگی آنان برای همگان عبرتی باشد.

اگر قارون با اطرافیان و تمام ثروتش به قعر زمین فرو رفتند و نابود شدند، دیگران نیز به اَشکال دیگری نابود می شوند و گاه زمین، ثروتشان را به شکل دیگری می بلعد و خود متوجه نیستند. مستان زر و سیم، ثروت های عظیم خود را تبدیل به کاخ ها، باغ ها و زمین های موات و... می کنند، در حالی که در پایان کار، جز گوری نصیب آنان نخواهد شد! در حالی که انسان های مظلومی را که در نزدیکی آن ها در بدترین شرایط زندگی می کنند، می بینند و این بی خبران، حتّی کمترین ناراحتی از وضع این بیچارگان، احساس نمی کنند! با آن که حتّی حیوانات آن ها نیز دارای مرفّه ترین زندگی هستند و گاهی چون راهی برای خرج کردن ثروت عظیم خود پیدا نمی کنند، رو به سوی ارزش های خیالی می آورند.

ابرهه

یکی دیگر از جریانات تاریخی که برای بشر آموزنده و پندآور است، داستان ابرهه و اصحاب فیل می باشد. این داستان به طور متواتر نقل شده است و در قرآن (سوره فیل) هم به طور اختصار آمده است. گرچه مفسّران و مورّخان در جزئیات آن اختلاف دارند؛ و ما به خلاصه ای از آن اشاره می کنیم.

«ذونواس» پادشاه یمن در یکی از سفرهای خود، از شهر مدینه عبور کرد. گروهی از یهودیان که در آن جا سکونت داشتند، مقدم شاه را گرامی شمرده و او را به آیین یهودیت دعوت نمودند و او پذیرفت. عدّه ای نیز از ترس، او را همراهی کرده و گروهی را هم بر اثر مخالفت کیفر سختی داد. مردم نجران نیز که دین مسیحیت داشتند، حاضر نشدند از آیین یهودیت پیروی کنند. «ذونواس» در صدد سرکوبی آنان بر آمد. پس از حفر خندقی، آن را از آتش پر نمود و آن ها را به مرگ و سوختن کیفر نمود!

پس از این جنایت، مردی به نام «دوس» خود را به قیصر روم رسانید و او را از این جریان آگاه ساخت. از آن جا که فاصله میان روم و یمن زیاد بود، قیصر روم، نامه ای به نجاشی پادشاه حبشه نوشت تا او انتقام مردم نجران را از «ذونواس» بگیرد.

نجاشی سپاهی بالغ بر هفتاد هزار نفر به فرماندهی «ارباط» روانه یمن کرد. «ابرهه» نیز یکی از فرماندهان این سپاه بود. ذونواس که غافلگیر شده بود، سران قبایل را برای یاری دعوت نمود که جوابی نشنید. سرانجام شکست خورد و «ارباط» حاکم یمن شد. پس از مدّتی، «ابرهه» بر ضدّ «ارباط» قیام کرد و او را از بین برد و بر جای او نشست.

«ابرهه» از شهوت رانی و خوش گذرانی فرو گذار نبود و برای جلب توجّه پادشاه حبشه، کلیسای زیبا و با شکوهی ساخت که در آن زمان بی نظیر بود. آن گاه تصمیم گرفت مردم را از زیارت کعبه منصرف، و همین کلیسا را جایگزین آن سازد! به همین منظور، مبلّغان بسیاری را به اطراف و سرزمین حجاز فرستاد. اعراب که سخت به مکّه و کعبه علاقه داشتند، احساس خطر نموده، تصمیم گرفتند مخفیانه آن کلیسا را آتش بزنند و طبق نقلی، برخی مخفیانه آن را آلوده و ملوّث ساختند. ابرهه سخت خشمگین شد و تصمیم گرفت خانه کعبه را ویران سازد. لذا با لشکر عظیمی که برخی از سوارانش از فیل استفاده می کردند، عازم مکّه شد.

گرچه سران عرب موقعیت را حسّاس و خطرناک دیدند و از قدرت ابرهه به هراس افتادند، ولی جز تسلیم راهی نداشتند.

ابرهه وقتی نزدیک مکّه رسید، کسانی را فرستاد تا شتران و اموال اهالی مکّه را غارت نمایند، در آن میان دویست شتر نیز از حضرت عبد المطّلب غارت شد. سپس کسی را مأمور نمود که پیام او را به پیشوای قریش برساند و به او بگوید: من برای جنگ نیامده ام، تنها هدفم ویران کردن کعبه است. اگر قریش مقاومت نکنند، از هر گونه تعرّضی مصون خواهند ماند.

به فرستاده او عبدالمطّلب را معرّفی کردند. وی پس از ملاقات با آن جناب، پیام را بازگو کرد. عبدالمطّلب پاسخ داد: ما توانایی جنگ با شما را نداریم. امّا کعبه، خانه خداست، خداوند خودش حفظ می کند. فرستاده ابرهه از عبدالمطّلب درخواست کرد تا همراه او نزد ابرهه آید. آن جناب پذیرفت و با تنی چند از فرزندانش نزد او آمد.

هنگام ورود، ابرهه سخت تحت تأثیر متانت و عظمت و بزرگی حضرت عبدالمطّلب قرار گرفت تا آن جا که از تخت فرود آمد و آن جناب را در کنار خود نشاند. توسّط مترجم از آن جناب سؤال کرد: حاجت تو چیست؟ آن بزرگوار فرمود: دستور دهید شتران اهالی از جمله دویست شتری که به من تعلّق دارد را به صاحبان آن ها باز گردانند. ابرهه سخت در شگفت شد و گفت: سیمای نورانی و عظمتی که از تو دیدم، تو را در نظرم بزرگ کرد. ولی درخواست تو از عظمت تو کاست! انتظار داشتم که از کعبه که دین تو و اجداد توست، سخن به میان آوری و تقاضا کنی از آن صرف نظر کنم. حضرت عبدالمطّلب پاسخ داد:

«أنَا رَبُّ الْاِبِلِ و لِلْبَیتِ رَبٌّ یمْنَعُهُ».

«من صاحب شترانم و خانه کعبه نیز صاحبی دارد که از هر گونه تجاوز به آن جلوگیری می نماید».

ابرهه سری تکان داد و با غرور گفت: در این راه کسی قدرت ندارد مرا از هدفم باز دارد.

عبدالمطّلب پس از ورود به مکّه، به مردم اطّلاع داد که هر چه زودتر با دام های خود به کوه های اطراف پناهنده شوند که همه مردم پذیرفتند. نیمه شب، عبدالمطّلب با تنی چند از قریش از قلّه کوه فرود آمده، کنار خانه آمد. با دلی سوزان از خداوند درخواست یاری نمود و اشعار معروفش را خواند:

«خداوندا! هر کس از خانه خود دفاع می کند، تو خانه ات را حفظ کن! هرگز مباد روزی که صلیب آن ها و قدرتشان بر نیروهای تو غلبه کنند»...

آن گاه بر فراز یکی از کوه های اطراف مکّه آمد که از آن جا جریان را مشاهده کند و منتظر آمدن بلای آسمانی بود.

بامدادان که ابرهه و قوای نظامی او به سوی مکّه آمدند، ناگهان دسته هایی از پرندگانی همچون پرستوها را مشاهده کردند که هر یک حامل سه عدد سنگریزه بودند. یکی به منقار و دو عدد در پاهای خود و به فرمان خداوند، سنگریزه ها را بر سر لشکریان ابرهه فرو ریختند. به هر کدام از آن ها که اصابت می کرد، سرهای آن ها شکسته و گوشت های بدنشان از هم می پاشید. یکی از آن ها به سر ابرهه اصابت کرد و ترس و لرزه او را فرا گرفت. یقین کرد قهر و غضب الهی او را احاطه کرده است، اجساد لشکریان خود را دید مانند برگ درختان به زمین ریخته است، باقی مانده لشکر ابرهه را به سوی صنعا حرکت دادند، در طول راه بسیاری از آن ها بر اثر زخم و غلبه ترس جان سپردند و خود نیز هنگامی که به صنعا رسید، گوشت های بدنش فرو ریخته و با وضع عجیبی جان سپرد. ( 570 )

آن ها با آن همه لشکر و تجهیزات آمدند تا به پندار خود، خانه خدا را ویران سازند. ولی دست خداوند از آستین قدرتش بیرون آمد و با لشکری به ظاهر کوچک آن ها را درهم کوبید و ضعف و ناتوانی انسان مغرور را آشکار ساخت و خدای بزرگ قدرت خود را در برابر مستکبران و گردنکشان و زورگویان به عالی ترین وجهی نشان داد.

اهمیت این حادثه به قدری بود که آن سال را «عام الفیل» نامیدند و مبدأ تاریخ عرب شناخته شد و در همین سال، مطابق مشهور پیامبر گرامی اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله تولّد یافته، جهان را به نور مبارکش منوّر ساخت.

قرآن مجید این داستان مفصّل را در چند جمله کوتاه و کوبنده و در نهایت فصاحت و بلاغت آورده است.

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«مَنْ تَبَصَّرَ فِی الْفِطْنَةِ ثَبَتَتْ لَهُ الْحِکْمَةُ. مَنْ ثَبَتَتْ لَهُ الْحکِْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ. مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَکَاَنَّما عاشَ فِی الْاَوَّلِینَ». ( 571 )

«هر کس در زیرکی و هشیاری بینا گردد، حکمت برای او پایدار ماند.

هر کس حکمت برایش ثابت و پایدار ماند، عبرت و اندرز آموزی را بشناسد، (و آن را به کار بندد)

هر کس عبرت را بشناسد، چنان است که در میان پیشینیان زندگی نموده است».

«مَنْ لَمْ یعْتَبِرْ بِغِیرِ الْدُّنْیا وَ صُرُوفِها لَمْ ینْجَعْ فِیهِ الْمَواعِظُ». ( 572 )

«هر کس از دگرگونی و گردش جهان عبرت نگیرد، پند و موعظه در او مؤثّر و سودمند واقع نشود».

بلعم باعورا

وی در عصر حضرت موسی زندگی می کرد و از دانشمندانی بود که نخست در مسیر حق گام برمی داشت، امّا سرانجام در اثر دنیاپرستی و پیروی از هوای نفس و اطاعت ناآگاهانه از همسر خود، آن چنان سقوط نمود که در صف گمراهان و پیروان شیطان قرار گرفت. بی شک داستان او، درس عبرتی برای دیگران است که هیچ گاه به خود مغرور نشوند و در تمام رویدادهای زندگی، از ساحت قدس الهی استمداد طلبیده و به بهایی ناچیز، دین و دنیای خود را از دست ندهند.

بلعم باعورا مردی زاهد و پارسا بود و مدّت دویست سال خدا را عبادت کرد، از اسم اعظم برخوردار و دعایش مستجاب می شد و از صفای باطنش، آسمانیان و حتّی عرش و کرسی را می دید. امّا پایان کارش به گمراهی مبدّل شد. از داستان او در قرآن این گونه یاد شده است.

( وَاتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَینَاهُ آیاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّیطَانُ فَکَانَ مِنَ الْغَاوِینَ ا وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیهِ یلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یلْهَثْ ذَلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یتَفَکَّرُونَ ) . ( 573 )

«برای آن ها بخوان سرگذشت آن کس را که آیات خود را به او دادیم. ولی (سرانجام) از آن خارج گشت و شیطان او را دنبال کرد و از گمراهان شد.

اگر می خواستیم او را با این آیات، بالا می بردیم. ولی او به پستی و دنیا گرایید و از هوای نفس خود پیروی کرد. از این رو، داستان او بسان داستان سگ است که اگر بر آن حمله ور شوی، زبان از کام برآورد و اگر آن را رها کنی، باز همین کار را می کند. این مَثَل آن گروهی است که آیات ما را تکذیب کردند. این داستان را (برای آن ها) بازگو کن شاید که آنان بیندیشند». ( 574 )

امام رضا عليه‌السلام می فرمایند:

«به بلعم باعورا اسم اعظم الهی ارزانی شد و از افراد مستجاب الدّعوه بود. لکن به فرعون متمایل گشت (و تحت نفوذ او قرار گرفت) و هنگامی که فرعون در تعقیب حضرت موسی و یارانش بود، از او خواست که موسی و یارانش را مورد نفرین قرار دهد تا بر آن ها دست یابد. او نیز سوار بر چهار پایش شده تا به سوی حضرت موسی حرکت نماید. امّا حیوان امتناع کرد و از حرکت ایستاد. بلعم با تازیانه بر او ضرباتی نواخت. در این لحظه، خداوند آن چهار پا را به سخن آورد و گفت: وای بر تو چرا مرا می زنی؟ می خواهی من با تو بیایم که بر پیامبر خدا و مؤمنان نفرین کنی! بلعم (که آشفته گشته) آن قدر آن حیوان را زد که کشته شد. در همین هنگام، اسم اعظم از او گرفته شد... ».

در ادامه، آن حضرت می فرمایند:

«از حیوانات تنها سه رأس داخل بهشت می شوند. الاغ بلعم باعورا، سگ اصحاب کهف و گرگی که فرزند مأموری را خورد؛ پادشاه ستمگری، یکی از نظامیانش را فرستاد که گروهی از مؤمنان را حاضر کند تا ایشان را شکنجه نماید، آن نظامی، پسری داشت که او را بسیار دوست می داشت، آن گرگ پسر او را طعمه خویش ساخت، نظامی اندوهناک شد؛ خداوند آن گرگ را به بهشت می برد زیرا آن نظامی را محزون ساخت». ( 575 )

برخی نوشته اند که حضرت موسی از وادی «تیه» خارج شد و به سوی شهر «اریحا» حرکت نمود. پیشاپیش لشکرش یوشع بن نون و کالب بن یوفنا بودند. هنگامی که به شهر «اریحا» رسیدند، ستمگران شهر، نزد بلعم باعورا آمده، به او گفتند: موسی آمده تا با ما بجنگد و ما را از شهر خارج سازد. تو بر آن ها نفرین کن! بلعم نپذیرفت و گفت: پیامبر خدا و مؤمنان را نفرین کنم که فرشتگان الهی همراه ایشان اند. آن ها اصرار کردند، ولی نپذیرفت تا آن که نزد همسرش آمدند و هدایایی برایش آورده و از او خواستند همسرش را راضی کند. اصرار مکرّر آن زن زیبا به جایی رسید که گفت: یا مرا طلاق بده یا نفرین کن! بلعم پذیرفت.

سرانجام سوار الاغ خود شد تا به کوهی که مشرف بر بنی اسرائیل بود، برود و نفرین کند. الاغ از رفتن ایستاد و روی زمین خوابید. بلعم پیاده شد و چندان او را بزد که از جا برخاست. ولی چند قدمی نرفته، دوباره خوابید و بار سوم نیز امتناع ورزید. خداوند آن حیوان را به زبان آورد و به بلعم گفت: وای بر تو به کجا می روی! مگر فرشتگان را نمی بینی که مرا باز می گردانند؟! بلعم اعتنایی نکرد و پیش رفت تا مشرف بر بنی اسرائیل گردید و خواست نفرین کند، زبانش به دعا باز می گشت تا وقتی که زبان از دهانش خارج شد و دانست که این کار میسّر نیست.

بلعم به قوم خود گفت: دنیا و آخرتم تباه شد و کاری از من ساخته نیست و راهی جز مکر و حیله باقی نماند و به آن ها دستور داد: زنان را آرایش کنید و کالایی به دست آن ها بدهید و به میان لشکر موسی بفرستید و به آن ها سفارش کنید که اگر از لشکریان خواستند با آن ها عمل زشتی انجام دهند، ممانعت نکنند. زیرا اگر یکی از آن ها چنین کند، همگی هلاک می شوند و آنان پذیرفتند، زنان را آراسته و با کالاهای خود میان لشکر حضرت موسی فرستادند!

«زمری بن شلوم» که رئیس تیره شمعون بن یعقوب بود، یکی از آن زن ها را برگرفت و نزد موسی آمد و گفت: به عقیده تو این زن بر من حرام است؟ به خدا! از تو اطاعت نمی کنیم. سپس آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد. خداوند طاعون را بر آن ها مسلّط گردانید که بیست هزار نفر و یا هفتاد هزار نفر از آن ها به هلاکت رسیدند. سرانجام با ورود امیر لشکر حضرت موسی به خیمه «زمری بن شلوم» و کشتن او و آن زن بدکار، بلا و طاعون مرتفع گردید. ( 576 )

اساساً فراوانند افرادی که در اثر هواپرستی، دنیا دوستی و تمایل به شهوات خصوصاً شهوت جنسی، علم و دانش و اندوخته های دینی و سرمایه های معنوی خود را در اختیار منحرفان، زمامداران، دنیاداران و هواپرستان عصر خود قرار می دهند و با پیروی از هوای نفس و شیطان مسیر حق را رها کرده و در زمره پیشوایان گمراهان قرار می گیرند.

البتّه باید به هوش باشیم که رهایی از این گونه لغزش ها و دام های شیطانی، بدون توفیق و کمک و هدایت الهی امکان پذیر نیست. امید است حضرت حق دست ما را بگیرد و از این گونه خطرات رهایی بخشد و ما را در آزمایش ها سرفراز گرداند.

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«اَلْمُؤْمِنُ إذا نَظَرَ اعْتَبَرَ وَ اِذا سَکَتَ تَفَکَّرَ وَ اِذا تَکلَّمَ ذَکَرَ وَ اِذا اُعْطِی شَکَرَ وَ اِذَا ابْتَلی صَبَرَ. اَلْمُوْمِنُ اِذا وُعِظَ إزْدَجَرَ وَ اِذا حُذِّرَ حَذِرَ وَ اِذا عُبِّرَ اعْتَبَرَ وَ اِذا ذُکِّرَ ذَکَرَ وَ اِذا ظُلِمَ غَفَرَ». ( 577 )

«مؤمن هر گاه نگاه کند، پند آموزد و عبرت گیرد و چون خاموش گردد، در فکر فرو رفته، بیندیشد و هر گاه سخن گوید، به یاد خدا باشد (و از سخن بیهوده بپرهیزد) و چون به او عطایی شود، سپاس گذارد و هر گاه به بلایی گرفتار شود، شکیبایی کند.

مؤمن هرگاه موعظه شود، باز ایستد (و در او تأثیر گذارد) و چون ترسانده شود، کناره گیرد (و مرتکب خلاف نشود) و هر گاه پند داده شود، پند آموزد و عبرت گیرد و چون تذکّر داده شود متذکّر گردد و هر گاه به او ستم روا شود، در گذرد».

و نیز آن بزرگوار می فرمایند:

«مَنْ عَلِمَ اَنَّ الْمَوْتَ مَصْدَرُهُ وَالْقَبْرَ مُورِدُهُ وَ بَینَ یدَی اللَّهِ مَوْقِفَهُ و جَوارِحَهُ شَهِیدُهُ لَهُ، طالَتْ حَسْرَتُهُ وَ کَثُرَتْ عِبْرَتُهُ وَ دامَتْ فِکْرَتُهُ». ( 578 )

«هر کس بداند که بازگشت او، مرگ است و به قبر وارد خواهد شد و در حضور خداوند خواهد ایستاد و اعضا و جوارحش بر اعمال او گواهی می دهند، حسرتش طولانی، عبرت و پند آموزی اش بسیار و پیوسته به فکر آخرت خواهد بود».

نجات دادن مؤمن

صاحب روضات از بعضی از فقیهان نجف اشرف نقل نموده که در بعضی از اجازات مرحوم سید نعمت اللَّه جزایری آمده است که جهت تحصیل علم در شهرها جستجو می کردم. به شهر اصفهان رفتم، برای این که از جناب علامه مجلسی (ره) استفاده نمایم.

پس از استفاده، از نزدیکان ایشان شدم. در آن مدّت، آثار عظمت و بزرگی همراه با لباس های قیمتی در ایشان مشاهده نمودم. لکن مراعات ظواهر دنیا از ایشان سینه ام را تنگ نمود تا آن که با یکدیگر قرار گذاشتیم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم، به خواب دیگری آمده، او را از آن عالم با خبر سازیم.

مدتی نگذشت که علامه بیمار شده، از دنیا رفت. مسلمانان مصیبت زده، تا هفت روز تمام عزاداری نمودند. پس از یک هفته نزد قبر ایشان رفته، مشغول دعا و خواندن قرآن شدم. در آن جا مرا خواب ربود. در خواب دیدم که ایشان با همان لباس های زیبا که از دنیا رفته بود و چهره ای نیکو، از قبر بیرون آمد. دو انگشت ابهام ایشان را گرفته، عرض کردم: سالارم! طبق وعده از چگونگی مردنتان مرا باخبر سازید!

فرمود: فرزندم! هنگام بیماری لحظه به لحظه بیماریم شدّت یافت تا جایی که از تحمّل آن عاجز بودم. به درگاه خداوند تضرّع نمودم و عرض کردم: خداوندا در قرآن فرموده ای: ( لَا یکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا ) . ( 579 ) می دانی که درد به مقداری است که تحمّل آن را ندارم.

«فَفَرِّجْ عَنّی بِرَحْمَتِکَ فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً وَ مُنَّ عَلَی بِالنَّجاةِ مِنْ هذِهِ الْعِلَّةِ وَ الخَلاصِ مِنْ هذِهِ الشِّدَةِ».

ناگاه شخصی بزرگ آمد و نزد پاهایم نشست و از من احوال پرسید، شکوه های خود را که به پروردگار عرض می کردم، به او گفتم: آن شخص دستش را به انگشتان پاهایم گذاشت و گفت: دردش آرام گرفت؟ گفتم: بلی، دستش را بالاتر می کشید و از حالم سؤال می کرد، پاسخ می دادم که راحت شدم تا آن که دستش به سینه من رسید گویا در دم دفعةً برطرف شد، دیدم جسدم روی زمین افتاده و خود در گوشه خانه ایستاده ام.

سرگردان به جسدم نگاه می کردم. اهل و عیال، نزدیکان و همسایگان، اطراف جسدم گریه می کردند و فریاد می زدند. من به آن ها می گفتم: وای بر شما! به بلیه بزرگی مبتلا بودم و الان بحمد اللَّه آن گرفتاری از من رفع شد. شما چرا گریه می کنید! لکن از من نمی شنیدند و نصیحت مرا گوش نمی کردند تا آن که جمعیت فراوانی آمدند، عماری آوردند و نعش مرا میان آن نهاده، به غسّال خانه بردند و من جلوی جنازه می رفتم. پس از فراغ از غسل و نماز، جنازه مرا نزدیک قبر آوردند. با خود می گفتم که اگر جسد را داخل قبر کنند، از آن مفارقت می کنم و میان قبر نخواهم رفت، لکن چون بدن را داخل قبر کردند، از شدّت انسی که با آن داشتم نتوانستم از آن جدا شوم. بی اختیار داخل قبر شدم، روی قبر را پوشانیدند.

ناگاه منادی ندا داد: ای بنده من! ای محمّد باقر! چه چیز برای امروز آماده نموده ای؟ آنچه از اعمال نیک و شایسته داشتم، برشمردم از من پذیرفته نشد. باز همان ندا را شنیدم، مضطرب و متحیر شدم و مفرّ و مفزعی نداشتم و در وحشت بزرگی به سر می بردم! یادم آمد که روزی سواره از بازار بزرگ اصفهان عبور می کردم. مردم اطراف مؤمنی گرد آمده، او را به فساد عقیده متّهم می نمودند و او را دشنام داده، کتک می زدند و مطالبه طلبشان را می کردند و به او مهلت نمی دادند.

من وی را می شناختم که از صالحان و مؤمنان است. دلم به حالش سوخت، گفتم: تا کی باید از مردم تقیه کنم و از خداوند بزرگ نترسم و بنده ضعیفش را یاری نکنم. توقّف نموده، فریاد زدم: وای بر شما! هر مقدار از او طلب دارید، به شما می پردازم و آن مرد مؤمن را به خانه بردم. او را عزیز و محترم شمردم و تمام قرض هایش را ادا نمودم. همین عمل خود را به پروردگار عرض کردم. از من پذیرفت و مرا آمرزید و امر فرمود که در رحمت را به روی من به جانب بهشت باز نمودند. قبرم را وسعت دادند و اینک از جانب پروردگار به انواع نعمت ها متنعم می باشم و به زیارت مؤمنان که به دیدنم می آیند، مأنوس و از دعاهای صالحان و صدقات و خواندن قرآن آن ها نفع می برم. من آن ها را می بینم ولی آن ها مرا نمی بینند... ( 580 )

ابوحمزه ثمالی می گوید: در روز جمعه ای نماز صبح را در شهر مدینه با حضرت علی بن الحسین عليهما‌السلام به جای آوردم. پس از آن، امام عليه‌السلام به خانه تشریف بردند. من در خدمت آن جناب بودم، حضرتش به کنیز خود سکینه فرمودند:

«هر سائلی که از در خانه ما بگذرد، او را طعام و خوراکی دهید که امروز، روز جمعه است».

عرض کردم: آقا! هر سائلی مستحقّ اطعام نباشد، فرمودند:

«می ترسم در این میان مستحقّی از در خانه ام بی بهره بیرون رود و حادثه یعقوب و خاندانش درباره ما تکرار شود. آن ها را طعام دهید، طعام دهید.

عادت یعقوب چنین بود که هر روز قوچی را ذبح می کرد، مقداری از آن را تصدّق نموده و مابقی آن را خود و خاندانش مصرف می نمود. شب جمعه ای هنگام افطار، سائلی مؤمن و غریب که نزد خداوند مقام و منزلتی داشت و پیوسته روزه می گرفت و شب زنده دار بود، به نام «ذمیال» در خانه حضرت یعقوب آمد و از ایشان خواست از زیادی غذای خود او را افطاری دهند. - و تکرار هم کرد - با آن که صدای او را شنیدند، کسی او را پاسخ نداد و گفته اش را باور نکردند.

«ذمیال» با ناامیدی در حالی که گرسنه بود، شب را به سر برد و در تاریکی شب گریست و از گرسنگی خود به درگاه خدا شکایت نمود و فردای آن روز را نیز روزه گرفت، شکیبایی نموده، خدای را حمد و ستایش می کرد.

یعقوب و خاندانش آن شب را سیر سپری کردند و مقداری از غذای شب اضافه مانده بود. (و همین موضوع سبب شد که خداوند یعقوب را به فراق یوسف مبتلا سازد)

صبحگاهان خداوند به حضرت یعقوب وحی فرستاد که بنده مرا طوری ذلیل نمودی که مستحقّ خشم من و سزاوار تأدیب و عقوبتم شدی، خود و فرزندت را در معرض بلا قرار دادی. ای یعقوب! به راستی محبوب ترین و گرامی ترین پیامبران نزد من آن کسی است که به مساکین و بیچارگان رحم نموده، آنان را به خود نزدیک و طعام دهد و برای آنان پناه باشد. تو بنده مخلص من «ذمیال» را که در عبادت کوشا و از دنیا به اندک قانع بود، ترحّم نکرده و او را از کنار خانه ات با شکمی گرسنه راندی! او شب را با شکم گرسنه با حمد و سپاس من سپری نمود و صبح برای من روزه گرفت و تو با فرزندانت سیر خوابیدید و زیادی غذایتان باقی مانده بود.

مگر نمی دانی که عقوبت و بلای اولیا زودتر از دشمنانم آنان را فرا خواهد گرفت. زیرا تمام توجه من به دوستانم بوده و استدراج و عذاب تدریجی برای دشمنانم است. اینک به عزّتم سوگند! خود و فرزندت را در معرض بلا و مصیباتم قرار دادم. پس آماده بلا باشید و به قضا و قدر من راضی و در مصیبت ها شکیبایی کنید. ».

ابوحمزه پرسید: در چه وقت یوسف آن خواب را دید؟ فرمودند:

«همان شب که حضرت یعقوب و خاندانش سیر خوابیدند و «ذمیال» گرسنه به سر برد. پس صبح یوسف خواب خود را برای پدرش بازگو کرد. هنگامی که حضرت یعقوب این خواب را شنید - با توجّه به آنچه به او وحی شده بود که آماده بلا باش - ناراحت شد و به یوسف فرمود:

این خواب را برای برادرانت نقل مکن که می ترسم درباره ات مکری کنند...». ( 581 )

این گونه غفلت ها در هر شبانه روز ممکن است برای ما اتّفاق افتد و افرادی در برخورد با ما از گفتار، کردار و اخلاق ما رنجیده و ناراحت شوند و یا نسبت به آن ها وظیفه خود را نیکو انجام ندهیم ولی حساب پیامبران و اولیای الهی از ما جداست. زیرا اولاً: انتظاری که خداوند از آنان دارد، از افراد معمولی ندارد. ثانیاً: خدای متعال آنان را در هر گونه غفلت و کوتاهی در انجام وظیفه متنبّه می سازد تا تکرار نشود و نیز برای رهبری دیگران به حدّ اعلای لیاقت و کمال برسند.

روزی یکی از شیعیان امیر مؤمنان عليه‌السلام که احمد نام داشت در کوفه خدمت آن حضرت شرفیاب شد و عرض نمود: خانه ای خریده ام و می خواهم ولیمه آن را بدهم و افرادی را برای صرف غذا دعوت کرده ام. حضرت فرمودند: مهمان های تو کیستند؟ وقتی اسامی آن ها را نقل نمود، فرمودند: خانه ات بر تو مبارک باد لیکن من نخواهم آمد، زیرا اشخاصی را که تو دعوت نموده ای همگی از اغنیا و ثروتمندان اند و تهیدست در میان آن ها وجود ندارد (و آن حضرت نه تنها خود به چنین مهمانی هایی تشریف نمی بردند، بلکه کارگزاران خود را نیز از آن منع می فرمودند، چنانکه جریان عثمان بن حنیف که از جانب حضرت عامل بصره بود مشهور و در نهج البلاغه آمده است.) احمد عرض نمود: مقصود تشریف فرمایی شما است هر کس را که انتخاب می کنید بفرمایید تا از او وعده بگیرم. حضرت عده ای را نام بردند و او آن ها را دعوت نمود و روز موعود با آن حضرت به منزل احمد کوفی رفتند.

پس از صرف غذا و متفرق شدن میهمانان احمد به آن حضرت عرض نمود: میل دارم خانه ای که خریده ام مشاهده نمایید. فرمودند:

«ای احمد! این خانه خوبی است ولی دارای عیوبی است؛ یکی آن که از مسجد و خانه خدا دور است و اوقات نماز نمی توانی به راحتی به مسجد بروی و صدای مؤذّن را نمی شنوی؛ همسایه های آن اهل غرور و زورند و اهل سرّ نیستند و پیوسته از عیوب یکدیگر تجسّس می کنند.

دیگر آنکه؛ این خانه به تو وفا نخواهد کرد و خودِ خانه نیز خراب خواهد شد و عزرائیل روزی پنج مرتبه به این خانه نظر می افکند و اندک اندک اهل آن را قبض روح می کند تا آن که همگی از دنیا می روند! کجا هستند کسانی که پیش از تو ساکن این خانه بودند؟

ای احمد! پولی که به بهای این خانه داده ای اگر مرا وکیل نموده بودی برای تو خانه ای می خریدم که هیچ یک از این عیوب را نداشت. ».

احمد عرض کرد: اینک شما برایم چنین خانه ای بخرید و پول آن را حاضر ساخت. حضرت فرمودند:

«کاغذ و قلمی حاضر ساز، آنگاه نوشتند: فروخت علی بن ابی طالب قصر و خانه ای به احمد کوفی به فلان مبلغ و آن خانه از قصرهای بهشت است، حدّی از آن به خانه و قصر فروشنده متصل است و حدّی از آن به قصر سید عالم حضرت محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله متصل است و حدّی به قصر (امام) حسن و حدّی به قصر (امام) حسین متصل است به شرط آن که عزرائیل هرگز به آن قصر داخل نشود و مرگ برای ساکن آن نباشد. ».

همسر احمد چون این را شنید خواهش نمود که مرا نیز در این قصر شریک کن و به ازای آن مهریه خود را به تو می بخشم. احمد پذیرفت و آن حضرت نام آن بانو را نیز در سند درج نمودند. آنگاه آن بزرگوار پولی که احمد داده بود بین تهیدستان تقسیم نمودند.

پس از مدتی احمد بیمار شد و روز به روز بیماریش شدّت یافت همسرش را صدا زده، گفت: هنگامی که از دنیا رفتم سالار و مولایم امیر مؤمنان عليه‌السلام را آگاه کن تا بر من نماز گزارد و هر کجا مصلحت دیدند مرا دفن نمایند و آن سند که حضرت با خط شریف خود نوشته اند در میان کفنم نهاده، با من دفن نمایند، و از دنیا رفت.

آن بزرگوار پس از اطلاع او را غسل داده، کفن نموده و خود بر جنازه اش نماز خواندند و جنازه را در بیرون کوفه در وادی السلام با همان سند دفن نمودند.

گروهی از منافقان با تمسخر در گوشی با هم می گفتند که علی قصر در بهشت می فروشد و سندش را در کفن او می گذارد و... ناگاه مرغی از هوا ظاهر شد و بالای سر آن حضرت پرواز می کرد و کاغذی که در منقار داشت روی قبر احمد انداخت، چون آن را برداشته، دیدند با خط سبز بر آن نوشته شده که ما ولی خود علی بن ابی طالب را از ضمانت بیرون آوردیم و قصری که در بهشت به احمد فروخته بود تسلیم او نمودیم و اینک احمد در آن قصر است و از هر طرفِ نامه، آن خط خوانده می شد. ( 582 )

امام باقر عليه‌السلام از جابر انصاری نقل می کنند که گفت: هنگام بازگشت رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله از حجة الوداع در حالی که سوار بر شتر بودند در جمع ما توقف کردند، پس از سلام فرمودند:

«چرا می نگرم که دوستی و علاقه به دنیا بر بسیاری از مردم غلبه نموده تا آن جا که گویا در این دنیا مرگ بر دیگران نوشته شده است؟! و گویا در این دنیا حق بر افراد دیگر لازم گشته است! و تا آن جا که گویا از مردگان خبری نمی شنوند! گویا مردگان که می نگریم مسافرینی هستند که به زودی به سوی ما باز می گردند، ایشان را در قبرهایشان می گذارید و میراثشان را می خورید و می پندارید که خود پس از آن ها جاوید خواهید ماند [ و پند پنددهندگان (مردگان) را به فراموشی سپرده اید]

هیهات! هیهات! آیا آیندگان از گذشتگان پند و عبرت نمی گیرند؟! هر پند و موعظه ای که در کتاب خداست نادیده گرفته و به دست فراموشی سپردند و از سرانجام هر کار بدی آسوده اند و از نزول هیچ آسیب و بلیه دشوار و ناگواری نهراسیدند... » ( 583 )

برمکیان

قسمت اول

بی شک دنیا برای خردمندان و آگاهان مدرسه است، آنان از حوادث روزگار درس گرفته و از امواج پر تلاطم روزگاران پند آموخته و فراز و نشیب ها موجب بیداری ایشان است. باور دارند که:

پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است

بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزاد است

آن که گویند که بر آب نهاده است جهان

مشنو ای خواجه که بنیاد جهان بر باد است

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهاد است

ملک بغداد به مرگ خلفا می گرید

ورنه این شط روان چیست که در بغداد است

خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط

که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است

هر زمان مهر فلک بر دگری می تابد

چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است

دل به این پیره زن عشوه گر دهر مبند

کین عروسی است که در عقد بسی داماد است

حاصلی نیست به جز غم به جهان خواجو را

خرم آنکس که به کلی ز جهان آزاد است

جعفر ملقب به برمک جدّ برامکه از زرتشتیان بلخ و خادم آتشکده بود و به عبادت بت و پرستش آتش مشغول بود. روزی سلیمان بن عبد الملک خلیفه اموی آن ستمگر متکبّر در جلسه ای در حضور وزرا و امرا گفت: اگر مملکت و پادشاهی من از سلیمان بن داود زیادتر نباشد کمتر نیست جز آن که باد، دیو، وحوش و پرندگان در فرمان سلیمان بن داود بودند و در فرمان من نیستند! یکی از آن ها گفت: برترین چیزی که مملکت را آباد می کند وزیر دانا و عاقل است و آن جعفر برمکی است که در بلخ می باشد و پدرانش همه از وزرا بودند و اکنون هیچ کس در خور وزارت تو نیست جز او.

سلیمان به والی بلخ دستور داد که جعفر مجوسی را به دمشق فرستد و آنچه بخواهد از او مضایقه نکند و جعفر پذیرفت و در کمال عظمت به دمشق آمد. ( 584 )

خالد پسر جعفر نیز وزیر ابوالعباس سفاح نخستین خلیفه عباسی شد و یحیی پسر خالد هم وزیر هارون الرشید بود. و آنقدر کارش بالا گرفت که ناظر بر حرم و اموال هارون گردید. یحیی دارای چهار پسر بود: فضل، جعفر، محمّد و موسی.

امّا فضل برادر رضاعی هارون و از شیر خَیزُران مادر هارون خورده بود. مدتی وزیر هارون شد و در سخاوت مشهور بود و در سال 193 ه ق در زندان هارون از دنیا رفت.

جعفر نیز از وزرای هارون و مرتبه اش نزد او بالا گرفت که در اموال و اولاد او نیز حکومت می کرد. مدت وزارتش هفت سال طول کشید و سرانجام هارون بر او خشم نمود و او را به قتل رسانید و پدر و برادر او را در زندان انداخت و بدین طریق حکومت و وزارت خاندان برمک برای همیشه از بین رفت.

خاندان برمک در این مدت وزارت، در حشمت و مکنت مشهور شدند و برای جلب مردم از هر گونه بذل و بخششی فرو گذار نکردند و آنقدر بخشش کردند که به سخاوت مشهور شدند لکن به واسطه ستم هایی که به اولاد پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله خصوصاً به حضرت موسی بن جعفر عليه‌السلام نمودند به زودی منقرض شدند و جز نامی از آن ها باقی نماند.

درباره آغاز کار یحیی بن خالد وزیر هارون نوشته اند که حسن بن سهل گفت: روزی نزد یحیی بودم، یحیی مشغول انجام مأموریت هارون بود، عده ای وارد شدند که از آن ها احمد بن ابی خالد بود. یحیی به پسرش فضل گفت: پسرم! پدر تو با پدر این جوان حکایتی دارد که پس از فراغت از کارم به یادم آور تا برایت شرح دهم. پس از فراغت چنین گفت:

در زمان خلافت مهدی که به عراق آمدم بسیار تهیدست بودم به طوری که سه روز در منزل خوراکی نداشتیم. یادم آمد که حوله ای دارم، آن را به هفده درهم فروختم و به اهل خانه دادم که خرج کنند. فردای آن به خانه ابی خالد پدر همین جوان که وزیر مهدی عباسی بود رفتم. مردم منتظر خارج شدنش بودند که سواره از منزل بیرون آمد چون چشمش به من افتاد سلام کرد و حال مرا پرسید، من جریان خود را گفتم، او ناراحت شد. فردای آن روز به طرف قصر خلیفه رفتم. یکی از دوستانش گفت: وزیر احوالت را می پرسید، بنشین تا بیاید، طولی نکشید که ابی خالد آمد و مرا با خود به منزل برد. آنگاه عده ای را حاضر نمود و به آن ها گفت: شما از من غلات سواد (بین بصره و کوفه) را به هشت میلیون درهم نخریدید به شرط آن که یک نفر را با شما شریک کنم؟ گفتند: آری. گفت: آن شریک همین شخص است و مرا معرفی کرد. پس از آن که از منزل وزیر بیرون آمدیم آن ها به من گفتند: انجام این کار احتیاج به چند نفر وکیل و اسباب و لوازم دارد و تو از عهده آن بر نمی آیی، حاضری سهم خود را بفروشی؟ قبول کرده، پرسیدم: چقدر می خرید؟ گفتند: صد هزار درهم. راضی نشدم تا سیصد هزار درهم و آن ها نقد آن را پرداخت نمودند و از همان روز روزگارم خوب شد. ( 585 )

بعدها آنقدر کارشان بالا گرفت که آورده اند: شخصی به هارون الرشید گفت: پیر مردی همه شب در منازل آل برمک روی صندلی قرار می گیرد و از فضایل و کمالات برمکیان سخن می گوید. هارون در غضب شد و دستور داد او را حاضر ساختند و دستور قتل او را صادر نمود. آن پیر مرد تقاضا کرد او را مهلت دهند تا او جریان خود را نقل کند. هارون پذیرفت.

پیر مرد گفت: پدرانم از اکابر شام بودند. از حوادث روزگار تهیدست شدم و از شدّت فقر و گرفتاری با خانواده ام به بغداد آمدم. زن و فرزندانم را در مسجدی نهاده و خود - به امیدی که شخصی مرا پناه دهد - به مرکز شهر آمدم. وسط بازار عده ای از بزرگان به راهی می رفتند با خود گفتم: لابد دعوت دارند و از گرسنگی شکیبایی خود را از دست داده بودم. دنبال آن ها روانه شدم که به منزل باشکوهی رسیدیم، در جمع آن ها به آن مجلس داخل شدم و در گوشه ای نشستم. از کسی که کنارم بود پرسیدم: این منزل کیست؟ پاسخ داد: منزل فضل بن یحیی برمکی است و مجلس عروسی است. پس از فراغ از عقد نکاح طبق های زر را آوردند و نزد هر کس طبقی نهادند و طبقی هم به من دادند پس از آن سندهای ملک و باغ نثار کردند، سه سند هم به دست من افتاد و مجلس پایان پذیرفت.

در حال خروج غلام و نوکری مرا نزد فضل برد - و من یقین کردم که زرها و اسناد را از من خواهد گرفت. فضل گفت: تو را میان این گروه غریب می بینم. من داستان خود را باز گفتم. فضل گفت: اینک خانواده ات کجا هستند؟ گفتم: در فلان مسجد. گفت: ناراحت مباش ما تو را از این گرفتاری رها می سازیم. در گوش غلامش چیزی گفت و خلعت فاخری به من پوشانید و تا فردای آن روز مرا نگهداشت. چون شب شد غلام او مرا به منزلی دل گشا راهنمایی کرد که خانواده ام در آن منزل بودند.

اینک اگر من مدح ایشان نکنم کفران نعمت ایشان را کرده ام. هارون پس از شنیدن، گریست و هزار اشرفی به من عطا کرد. ( 586 )

و نیز آورده اند که عبد الملک بن صالح هاشمی به سبب طمع داشتن در خلافت، مورد خشم هارون بود. شبی در مجلس جعفر برمکی وزیر هارون حاضر شد. هنگام بازگشت، جعفر گفت: حاجتی داری بفرما تا انجام دهم. گفت: رشید از من خشمگین است می خواهم کاری کنی که راضی شود. وزیر گفت: هارون از تو راضی شد و آنچه در دلش نسبت به تو بود زایل گردید. سپس گفت: چهار صد هزار درهم قرض دارم. گفت: قرضت ادا شد و وجه آن حاضر است، لکن می خواهم از مال خلیفه باشد تا دلیل بر خشنودی او از تو گردد.

و نیز گفت: دلم می خواهد ابراهیم فرزندم را به ازدواج با یکی از دختران خلیفه مفتخر سازی. جعفر پاسخ داد: خلیفه دختر خود «عالیه» را به او تزویج کرد. بالاخره به عرض رسانید که مایلم برای بلندی رتبه و مقام او پرچمی بالای سرش بلند فرمایید. وزیر گفت: خلیفه حکومت مصر را به او واگذار کرد.

عبدالملک بیرون رفت. حاضرین از اقدام جعفر به این امور مهم شگفت زده شدند و از خشم هارون بر او هراسیدند. اما هارون همه خواسته های عبدالملک را برآورد.

روزی در شکارگاه، هارون با عبدالملک جلوتر از همه می رفتند و با هم سخن می گفتند، هارون گفت: دیدی که جعفر در مورد چهار درخواست تو بدون مراجعه به من از جانبم قول داد و من هم پذیرفتم. اینک از تو می پرسم اگر یکی از بستگانت با تو چنین کند با او چه می کنی؟ عبدالملک خواست به آرامش خشم هارون را فرو نشاند، گفت: مراحم خلیفه او را گستاخ کرده است. هارون اصرار نمود که پرده پوشی مکن و حقیقت را بگو. آیا ممکن است شخصی درباره دیگری با این جرئت چنین اقدامی بکند.

عبدالملک فهمید که دل هارون از برامکه پر شده، گفت: اگر خلیفه کسی را پس پرده دارد که جای آن ها بگذارد، آنوقت اجرای سیاست درباره آن ها مانعی ندارد وگرنه اقدام به از بین بردن آنان صلاح نیست. هارون گفت: پس این راز بین من و تو در همین صحرا بماند. یک سال گذشت بالاخره خشم خود را بر برمکیان آشکار ساخت و تمام آن ها را نابود ساخت. ( 587 )

روضة الانوار نقل می کند که شخصی گفت: از پدرم شنیدم که در جهان کسی در هوا، هزار هزار درهم نبخشید جز یحیی بن خالد برمکی. پرسیدم: چگونه؟ گفت: روزی از مزرعه یحیی برایش یک میلیون درهم آوردند، او در خانه نهاد و بیرون آمد. هنگام سوار شدن عده ای از تهیدستان و ارباب حوائج در خانه ایستاده بودند. یحیی یک پایش در رکاب و پای دیگر او در هوا بود، گفت: این یک میلیون درهم را به این فقرا بدهید. هیچ کس پس از او چنین بخششی نکرد. ( 588 )

و نیز آورده اند که میان یحیی برمکی و عبد اللَّه بن مالک خزاعی مدت بیست سال در باطن دشمنی بود ولی اظهار نمی کردند. هارون عبد اللَّه را استاندار ارمنیه نمود. شخصی از عراق سرمایه اش تمام شده و بسیار تهیدست شده بود، از پیش خود از زبان یحیی توصیه ای به عبد اللَّه نوشت و آن را در شهر ارمنیه نزد عبد اللَّه برد.

عبد اللَّه پنداشت که این نامه دروغی باشد، لذا گفت: برای یحیی نامه می نویسم و از او سؤال می کنم، اگر توصیه از او باشد به تو امارت بعضی از شهرها را می دهم و اگر بخواهی دویست هزار درهم به تو می دهم و اگر دروغ باشد دستور می دهم دو هزار چوب به تو بزنند و او را در زندان کرد و شخصی را نزد یحیی در بغداد فرستاد و از او خواست که او را مطلع سازد.

یحیی با یاران خود مشورت کرد و گفت: اگر کسی به دروغ از قول من به دشمنم نامه بنویسد با او چه باید کرد؟ همگی گفتند: باید او را مجازات نمود. یحیی گفت: شما اشتباه می کنید بین من و عبد اللَّه سال ها دشمنی است و این مرد واسطه شد که بین ما اصلاح گردد و لذا برای عبد اللَّه نوشت که آن نامه را به خط خود نوشته بودم، امید از کرم و علو همت شما آنست که به او احسان کنی و حرمت او را پاس داری.

عبد اللَّه پس از خواندن نامه یحیی خوشحال شد و آن مرد زندانی را حاضر ساخت و به او گفت: حکومت را می خواهی یا عطای دویست هزار درهم را؟ پاسخ داد: بخشش را می خواهم. عبد اللَّه دستور داد: دویست هزار درهم با ده اسب عربی و بیست شتر نجیب و ده غلام و کنیز با اسب هایی که بر آن ها سوار بودند و جواهرات نفیسه قیمتی به آن مرد بدهند و او را به بغداد فرستاد.

آن عراقی پس از ورود، به خانه یحیی بن خالد برمکی رفت و اظهار ارادت نمود. یحیی گفت: تو کیستی؟ گفت: از گرفتاری روزگار مُردم ولی تو مرا زنده نمودی و جریان نامه را بازگو کرد. یحیی گفت: تو بر من منّت داری زیرا تو عداوت دیرینه ما را به صلح و دوستی مبدل ساختی و آنچه را که عبد اللَّه به او بخشیده بود او نیز بخشید. ( 589 )

قسمت دوم

خاندان برمک که از زیرکی خاصی برخوردار بودند به خاطر تقویت موقعیت خود دست به هر کاری می زدند، و اگر کار مثبتی هم انجام می دادند برای خدا و پیروی از فرمان دین نبود بلکه برای خود نمایی، شهرت و حفظ مقام خویش بود. اینان با سوء استفاده از قدرت و پست حساس خود میلیاردها درهم و دینار از اموال بیت المال صرف حفظ ریاست و حکومت خویش می نمودند و آنچه از درآمد مملکت اسلامی به دست می آوردند غالباً صرف خوشگذرانی خود و اطرافیان می کردند. یکی از اموری که برای تقویت ارکان

حکومتی خود دنبال نمودند مخالفت با خاندان رسالت بود تا آن جا که هارون را به فکر قتل امام موسی بن جعفر عليهما‌السلام انداختند.

مرحوم محدث قمی می نویسد: شیخ طوسی و ابن بابویه و دیگر محدثان روایت کرده اند که هارون الرشید برای تثبیت امر خلافت در بین فرزندانش تصمیم گرفت از میان چهارده پسر خود سه نفر را اختیار نماید، نخست محمّد امین پسر زبیده را ولیعهد خود نماید و پس از او مأمون و پس از او قاسم مؤتمن را به این منصب بگمارد. و از آن جا که جعفر بن محمّد اشعث را مربّی و آموزگار محمّد امین قرار داده بود یحیی برمکی - که اعظم وزرای هارون بود - به فکر افتاد که اگر خلافت به محمّد امین منتقل شود جعفر اشعث مالک اختیار او خواهد شد و دولت از خاندان برمک بیرون خواهد رفت. لذا در مقام بدنام کردن جعفر اشعث برآمد و مکرّر نزد هارون از او بدگویی می کرد و او را به تشیع و پیروی از امام موسی بن جعفر عليهما‌السلام نسبت می داد و می گفت که او از دوستان و موالیان امام موسی عليه‌السلام است و او را خلیفه عصر خود می داند و خمس اموالش را برای آن امام می فرستد و با این سخنان هارون را به فکر آن حضرت انداخت... ( 590 )

در دنبال حدیث چنین آمده که هارون با کمک برمکیان یکی از نزدیکان آن حضرت را به بغداد طلبید و از او درباره امام عليه‌السلام جستجو نمود، آنگاه حضرت را دستگیر نموده، زندانی کرد.

شگفت آن که با کمک یحیی برمکی در زندان، سندی بن شاهک امام عليه‌السلام را به شهادت رسانید. ( 591 ) و مرحوم صدوق روایاتی را نقل می کند که برمکیان پس از شهادت امام موسی بن جعفر عليهما‌السلام هارون را بر کشتن امام رضا عليه‌السلام تحریک کردند ولی او جرئت نکرد ( 592 ) و مأمون پسرش این جنایت را به عهده گرفت.

سرانجام برمکیان به نفرین امام هشتم عليه‌السلام گرفتار شدند و هارون بر آن ها خشمناک شده، تصمیم به نابودی آن ها گرفت.

محمّد بن فضیل گوید: در آن سالی که هارون به آل برمک خشم گرفت و به قتلشان فرمان داد، نخست به قتل جعفر پسر یحیی برمکی دستور داد و پس از آن پدرش یحیی را به زندان افکند - و بر برمکیان وارد شد آنچه که وارد شد - در روز عرفه امام رضا عليه‌السلام ایستاده و دعا می فرمودند، آنگاه سر مبارک خویش را حرکت می دادند، از حضرتش سبب آن را پرسیدند، فرمودند:

«برمکیان را - برای آنچه که بر پدرم عليه‌السلام روا داشتند (و او را به قتل رسانیدند - نفرین کردم، خداوند امروز دعایم را درباره ایشان مستجاب فرمود.».

پس از مراجعت طولی نکشید که (برمکیان) جعفر و پدرش به خشم هارون گرفتار شدند و وضع آن ها واژگون گشت. ( 593 )

هارون جعفر برمکی را بسیار دوست می داشت و نیز علاقه فراوانی به خواهر خود عباسه داشت و از مفارقت آن دو ناراحت بود، به ناچار تصمیم گرفت عباسه را به عقد جعفر درآورد لکن از او پیمان گرفت که با او خلوت نکند و تنها در حضور هارون با عباسه بنشیند، جعفر با اکراه پذیرفت. عباسه فریفته جعفر شد ولی جعفر از ترس هارون کنارش نمی آمد. هرچه اصرار نمود سودی نبخشید تا آن که عباسه نسبت به مادر جعفر اظهار علاقه فراوان نمود و او را راضی کرد تا وی را به وصال جعفر برساند.

مادر جعفر برای این کار حیله ای به کار برد. مدت ها برای پسرش اوصاف کنیزی را برشمرد و هر روز به پسر وعده وصال او را می داد. شبی به عباسه گفت: امشب به مقصود خود می رسی. هنگامی که جعفر از نزد هارون باز گشت عباسه را به جای آن کنیز نزد او فرستاد. جعفر که شراب بسیاری نوشیده بود عباسه را نشناخت. آن شب تمام گشت و عباسه حامله شد. مدت حمل به پایان رسید و پسری متولد شد. از ترس هارون کودک را به خادمی سپردند و او را به مکه فرستادند.

زبیده همسر هارون از جریان مطلع گشت. چون کینه جعفر را به دل داشت آن را نزد هارون فاش کرد. هارون تصمیم گرفت خود به مکه رود و از نزدیک جریان را دنبال نماید. پس از یقین به بغداد بازگشت و تصمیم گرفت جعفر را به قتل برساند. ( 594 )

لذا سندی بن شاهک رئیس شرطه را طلبید و به او دستور داد مخفیانه خانه های برمکیان را محاصره کند و کسی را هم از جریان مطلع نسازد. روزی هارون با جعفر در کمال عیش و عشرت به سر می بردند تا آن که جعفر به خانه رفت. هارون یاسر خادم را طلبید و گفت: من تو را برای امر مهمی خواسته ام که امین و مأمون را شایسته آن نمی دانم. باید به فرموده من عمل نمایی. یاسر گفت: اگر فرمان دهی که شمشیر بر سینه ام گذارم و از پشت بیرون آورم آن را انجام دهم! هارون گفت: همین الان برو و سر جعفر را بیاور. از این سخن لرزه بر اندام یاسر افتاد و با اکراه در اثر تهدید هارون پذیرفت.

یاسر به خانه جعفر رفت و بدون اذن داخل شد. جعفر وحشت زده پرسید: مگر چه خبر است؟ یاسر فرمان هارون را به او رسانید. جعفر هرچه خواهش نمود که از او بگذرد یاسر نپذیرفت. بالاخره قبول کرد که جعفر همراه او تا نزدیک درگاه هارون بیاید تا اگر از روی جدّ و هوشیاری چنین دستوری داده، بی درنگ کار را انجام دهد. یاسر پذیرفت و با هم به قصر هارون آمدند یاسر داخل شد و گفت: قربان! فرمان را انجام دادم. هارون گفت: سرش را نزد من آور. یاسر بیرون آمد گفت: سخن هارون را شنیدی و سر او را از بدن جدا نموده، نزد هارون آورد!

هارون جرائم جعفر را نزد یاسر بازگو کرد و گفت: فلان و فلان را نزد من حاضر کن. چون حاضر شدند هارون گفت: گردن یاسر را بزنید که من طاقت ندارم قاتل جعفر را زنده بنگرم! و ایشان به دستور هارون او را نیز به قتل رسانیدند.

این جریان در سال 189 ه ق اتفاق افتاد و جعفر در آن هنگام چهل و پنج ساله بود. هارون پس از آن یحیی و فضل پدر و برادرش را به زندان افکند و به طور مشکوکی هر دو در زندان از دنیا رفتند و بدین طریق حکومت خاندان برمک پایان پذیرفت. ( 595 )

پس از کشته شدن جعفر و حبس یحیی و فضل، نظام برمکیان از هم پاشیده شد و اندک اندک اقتدار و شوکت خود را از دست دادند و از صحنه سیاست به دور شده واز پست های کلیدی منع شدند و به دنبال آن اموال اندوخته خود را نیز از دست دادند و به فقر شدید مبتلا گشتند.

محمّد بن عبد الرحمان هاشمی گوید: روز عید قربانی خدمت مادرم رسیدم. بانویی که لباس های کهنه ای پوشیده بود با او صحبت می کرد. مادرم گفت: این زن را می شناسی؟ گفتم: نه. گفت: وی عباده مادر جعفر برمکی است. من از دگرگونی دنیا شگفت زده شدم و به آن بانو توجه نموده، مقداری با او سخن گفتم.

به او گفتم: مادر! از اتفاقات حیرت آور دنیا چه دیده ای؟ گفت: روز عیدی بر من گذشت که چهار صد کنیز آماده خدمت گزاریم بودند. با خود گفتم: پسرم جعفر رعایت شئون مرا ننموده و نسبت به من کوتاهی کرده و شأن خدمت گزاریم بیش از کنیز بود. امروز هم روز عید است که بر من می گذرد و تنها آرزویم این است که دو پوست گوسفند داشته باشم یکی را فرش خود کنم و دیگری را به عنوان لحاف استفاده نمایم!

محمّد می گوید: پانصد درهم به او دادم. آنچنان خوشحال شد که نزدیک بود روحش پرواز کند. ( 596 )

محمّد بن زید دمشقی گوید: شبی فضل بن یحیی برمکی مرا خواست. در آن شب برای او فرزندی متولد شده بود. فضل گفت: شعرا در تهنیت پسرم اشعاری گفته اند، تو نیز اشعاری انشا کن. گفتم: عظمت و شکوه مجلس اجازه شعر ساختن به من نمی دهد! فضل اصرار کرد. من یک رباعی سرودم. فضل ده هزار دینار به من جایزه داد. این سرمایه باعث شد که اندک اندک وضع مالی من نیکو شود و ثروت بسیاری به دست آورم.

بالاخره اوضاع برمکیان آشفته گردید و اقتدار آن ها از بین رفت. روزی به حمام رفتم، از حمامی دلاکی درخواست نمودم. جوان زیبا رویی برایم فرستاد. در این بین بیاد خاطره آن شب افتاده، آن رباعی را خواندم. جوان با شنیدن آن بیهوش افتاد. از حمامی گله و شکایت کردم که چنین شخص بیماری را برای من فرستادی! او گفت: چنین سابقه ای نداشت. او را به هوش آوردند. پرسیدم: چه شد که ناراحت شدی؟ گفت: گوینده این رباعی کیست و برای چه کسی سروده؟ پاسخ دادم از من است و برای پسر فضل سروده ام. گفت: من همان پسر فضل هستم که این شعر را در تهنیت او سرودی. گفتم: من فرزندی ندارم و ثروتی فراوان از دولت شما اندوخته ام آن را به تو می بخشم. گفت: هرگز چنین نکنم، اموالی که پدرم به تو بخشیده پس نگیرم. هرقدر اصرار کردم او نپذیرفت. ( 597 )

امام صادق عليه‌السلام نقل می کنند که رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله می فرمایند:

«أَغْفَلُ النَّاسِ مَنْ لَمْ یتَّعِظْ بِتَغَیرِ الدُّنْیا مِنْ حالٍ إِلی حالٍ. » ( 598 )

«غافل ترین مردم کسی است که از دگرگونی دنیا از حالی به حالی پند نگیرد».

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«ما أَکْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الْإِعْتِبارَ. » ( 599 )

«چه بسیار است عبرت ها و چقدر اندک است پند آموزی. ».

مرگ هادی عباسی

خداوند می فرماید:

( أَ فَأَمِنَ الَّذِینَ مَکَرُوا السَّیئاتِ أَنْ یخْسِفَ اللَّهُ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ یأْتِیهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَیثُ لا یشْعُرُونَ ) . ( 600 )

«آیا کسانی که تدبیرهای بد می اندیشند، ایمن شدند از اینکه خدا آنان را در زمین فرو ببرد یا از جایی که احتمالش را هم نمی دهند عذاب سراغشان بیاید (و نابودشان سازد) ؟ ».

هرثمه - که از وابستگان بسیار نزدیک دستگاه حکومت هادی عباسی بود - نقل می کند که هادی عبّاسی برادر هارون، آدمی سفّاک، بی باک و خونریز بود و من با این که از نزدیکترین افراد در دستگاه حکومت او بودم، همیشه از او هول و هراس داشتم که مبادا به بهانه ای دستور قتلم را صادر کند.

روز گرمی سر سفره ی غذا نشسته بودم، مأموری از طرف هادی به خانه ام آمد و گفت: خلیفه احضارت کرده است. ترسیدم و لرزه بر اندامم افتاد که در این ساعت از روز، چه حادثه ای پیش آمده که احضارم کرده است.

مرا از چند سرا عبور دادند تا به حرمسرا که جایگاه زنان بود رسیدم. پرده را عقب زده، دیدم در اتاق مخصوص خود نشسته است. گفت: داخل شو و در را ببند و بنشین. ترسم بیشتر شد. وقتی نشستم به من گفت: من از این سگ ملحد یحیی بن خالد نگرانم، زیرا پیوسته تلاش می کند برادرم هارون را بر من بشوراند و مرا بکشد او را جای من بنشاند. اکنون (سه دستور دارم که باید آن ها را اجرا کنی) اینجا بمان تا شب شود، شب که از نیمه گذشت، نخست؛ به خانه برادرم برو، و هارون را در هر حال که دیدی سر از بدنش جدا کن و سرش را پیش من بیاور. سپس به زندان که جمع زیادی از علویین اولاد علی بن ابی طالب زندانی هستند برو و بعضی را به قتل برسان و برخی را در دجله انداخته تا غرق شوند. در پایان لشکری مجهّز آماده است، آن لشکر را به کوفه ببر، آن جا مرکز شیعیان و دوستداران علی بن ابی طالب است، از نظر من تمام فتنه و فسادها که در این مملکت پیدا می شود از ناحیه ی اولاد علی و شیعیان علی است و من تصمیم بر این دارم تمام آن ها را نابود سازم. لذا دستور من به تو این است که به محض این که وارد کوفه شدی، تمام شهر را آتش بزنی به طوری که هیچ انسانی از مرد و زن، کوچک و بزرگ زنده نماند، و هر ساختمانی که سوخته نشد آن را خراب کن تا آثاری از آن ها باقی نماند.

هرثمه گوید: من از شنیدن این سخنان که دستورات سنگین و جنایات بزرگی بود، سخت تکان خوردم و بر خود لرزیدم. آنگاه برای این که عاطفه ی برادری و انسانی اش را تحریک کنم، گفتم: اولاً هارون برادر پدر و مادری و ولیعهد شماست و ثانیاً کشتن این همه جمعیت بی گناه آیا نزد خدا مسئولیت سنگینی ندارد و دیگر این که مردم که شما می خواهید بر آن ها حکومت کنید درباره ی شما چه خواهند گفت و چگونه تن به حکومت شما خواهند داد؟ دیدم از گفته ی من سخت خشمگین شد و گفت: دستور همین بود که دادم و تو چاره ای جز عمل به آن نداری و گرنه سرت از تنت جدا می کنم و حقّ بیرون رفتن از اینجا هم نداری؛ باید همین جا بمانی تا شب شود و دستوراتم را انجام بدهی.

این را گفت و از جا برخاست و داخل حرمسرا رفت. من نشستم فکر کردم و مطمئن شدم که مرا خواهد کشت، زیرا او متوجه شد که در قبول دستوراتش اندکی اظهار کراهت کردم. لذا مرا حتماً می کشد تا تصمیمش میان مردم فاش نشود و فرد دیگری را مأمور انجام این کار کند. در همین افکار پریشان بودم که اندکی خوابم برد و وقتی به خود آدم که دیدم خادم بیدارم می کند و می گوید: خلیفه احضارت کرده است. برخاستم و متوجه شدم که نیمه شب گذشته است، دنبال خادم به راه افتادم تا پشت در حرمسرا که صدای زن ها شنیده می شد، ایستادم و به خادم گفتم: من جلوتر نمی آیم اینجا حرمسرا است تا خود خلیفه را نبینم و صدایش را نشوم که به من اذن ورود داده، داخل نمی شوم. ناگاه از پشت پرده زنی صدا زد: هرثمه بیا داخل، من خیزران مادر هادی و هارونم. گفت: هرثمه! بیا واقعه ی عجیبی اتفاق افتاده است. همینکه پرده را کنار زدم و داخل شدم، مادر خلیفه گفت: بیا که هادی مُرد. من که هیچ باورم نمی شد با تعجب گفتم: هادی مرد!! گفت: بله. پرسیدم: چگونه؟ گفت: موقع ظهر که با تو صحبت می کرد و دستور می داد، من از پشت پرده همه را شنیدم. پس از دادن دستورات داخل حرمسرا آمد. من جلو رفتم و گفتم: من مادر تو هستم، تو و هارون هر دو فرزندان من هستید. این چه دستور ناروایی است که صادر می کنی؟ آنچه می توانستم التماس و تضرّع و زاری کردم. او اعتنا نکرد. روی پاهایش افتادم. سرم را برهنه و گیسوانم را پریشان نمودم. عاقبت شمشیر بر من کشید و گفت: حرف بزنی گردنت را می زنم. من که بیچاره شدم، رو به خدا بردم و چند رکعت نماز خواندم و بعد از نماز او را نفرین کردم. در حال نماز بودم که او داخل بستر خوابش شد تا بخوابد. ناگهان سرفه اش گرفت و آب دهانش در گلویش گیر کرد و هر چه خواست آن را پایین بدهد یا بالا بیاورد نتوانست، دست و پا می زد. ما آب آوردیم، آب هم از گلویش پایین نرفت و همچنان چند لحظه ای دست و پا زد و از دنیا رفت.

هرثمه گفت: من که باورم نمی شد جلو رفتم، دیدم مرده است. آنگاه خیزران گفت: حال تا این جریان فاش نشده، هم اکنون برو پیش یحیی بن خالد و او را با هارون بیاور که تا صبح نشده خلافت هارون مسجّل گردد. در همان لحظه رفتم، هارون آمد و بر مسند حکومت تکیه زد و هادی به درک واصل شد. ( 601 )

سر شب به تن سر، به سر تاج داشت

سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به راستی هم چنان که خداوند متعال می فرماید:

«آیا کسانی که تدبیرهای بد می اندیشند، ایمن شدند از اینکه خدا آنان را در زمین فرو ببرد یا از جایی که احتمالش را هم نمی دهند عذاب سراغشان بیاید (و نابودشان سازد) ؟ ».

آیا هادی عباسی این احتمال اصلاً به ذهنش خطور می کرد که آب دهان خودش قاتلش باشد؟ آری، از جایی که هیچ احتمالش را نمی داد عذاب به سراغش آمد.

مرگ مأمون

مأمون از خلفای بنی عباس و از زمامداران پر قدرت و مغرور روزگار بود و آن چنان شیفته ریاست بود که برای کسب خلافت، برادر خود امین را به قتل رسانید و برای استحکام پایه های قدرتش هشتمین امام همام حضرت علی بن موسی الرضا عليه‌السلام را به شهادت رسانید.

وی در جنگ ها تکیه گاهش به ارتش مجهّز و قوی خود بود. در سال 218 ه ق با لشکری که حدود صد هزار نفر بودند به جنگ رومیان رفت و فتوحات بسیاری نمود. روزی در شمال سوریه در سرزمین «بدیدون» که به آن «رقّه» هم می گفتند در دشتی بسیار با صفا توقف کرد آب بسیار سردی از زمین می جوشید و آن چنان آن چشمه با صفا و زلال بو دکه ریگ های زیر کاملاً پیدا بود و اگر پولی داخل آن می افتاد نوشته آن قابل خواندن بود. هوایش در نهایت خوبی و لطافت و زمینش در کمال خرّمی و سرسبزی بود. هنگامی که مأمون این دشت با صفا را دید دستور داد تخت و خرگاهش را همانجا زدند و در کنار آن چشمه مشغول تماشا شد.

در این بین ماهی سفیدی به طول یک ذرع پیدا شد. مأمون به ملازمان خود دستور داد آن را بگیرند، شخصی خودش را در آن آب سرد انداخت و بی درنگ آن ماهی را گرفت و به دست مأمون داد، ماهی تکانی به خودش داد و خود را در آب انداخت و مقداری آب چشمه به بدن مأمون پاشید، دو مرتبه آن شخص آن ماهی را گرفت و در مقابل او قرار داد، دوباره مقداری آب به بدن مأمون پاشیده شد. مأمون فرمان داد تا آن ماهی را کباب کنند. ناگاه لرزه سخت او را گرفت، هرچه لحاف و چیزهای گرم کننده بر او می انداختند می گفت: سرمایم می شود، اطراف او آتش افروختند، باز می لرزید و از سرما فریاد می کشید و حالت مرگ در او آشکار شد. برادرش معتصم «بختیشوع» و «این ماسویه» دو پزشک ماهر - که همراهش بودند - حاضر کرد، آن دو او را کاملاً معاینه کردند ولی چیزی تشخیص ندادند و نتوانستند بفهمند که بیماری او چیست و از بدنش عرق خاصی و رطوبت چسبنده ای مانند روغن زیتون و لعاب افعی بیرون می آمد. هر دو هرچه کوشش کردند که بیماری او را تشخیص بدهند نتوانستند و معالجاتی که کردند مؤثر واقع نشد.

مأمون احساس کرد که بیماریش خطری است دستور داد که تخت او را بالای تپه بلندی که بر لشکریان مشرف بود ببرند، تا برای آخرین بار سپاهیان خود را بنگرد. شب بود و هر گروهی در یک جا جمع شده و آتش روشن کرده بودند. مأمون دید که سپاهیان این دشت را پر کرده اند و چند فرسخ در چند فرسخ آتش و چراغ روشن است در آن حالت خود را سخت عاجز و ناتوان دید، بی درنگ گفت: «یا مَنْ لا یزُولُ مُلْکُهُ اِرْحَمْ مَنْ قَدْ زالَ مُلْکُهُ = ای آنکه ملکش زوال پذیر نیست! بر کسی که پادشاهیش زوال پذیر و فانی است رحم کن».

پس او را به خوابگاهش برگردانیدند چشم هایش بزرگ و سرخ گشت به طوری که نظیر آن را ندیده بودند و زبانش از کار افتاد. شخصی به او گفت که (ذکر خدا و شهادتین) بگو. «ابن ماسویه» گفت: حالا وقت حرف زدن نیست، مأمون بدش آمد همین طور که دستش به دست او بود دستش را کشید و به سینه پزشک کوبید که تو چرا چنین حرفی را زدی و سر را به سوی آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش سرازیر بود زبانش باز شد و گفت: «یا مَنْ لا یمُوتُ اِرْحَمْ مَنْ یمُوتُ = ای آنکه هیچ گاه نمی میری! بر کسی که خواهد مرد رحم کن» ( 602 ) و در همان ساعت - در سن چهل و نه سالگی - از دنیا رفت و آن ماهی پخته هم روزی او نگشت و برای همیشه آرزوهای خود را به گور برد.

وفات او پنج شنبه هفدهم رجب سال 218 واقع شد و جنازه اش به طرطوس حمل کرده، به خاکش سپردند. ( 603 )

متوکّل

متوکل خلیفه عباسی در خون ریزی و سفاکی و ظلم و ستم معروف بود. هنگامی که برخلافت مستولی شد دستور داد که مردم مباحثات و استدلال و نظر را ترک نمایند و به لهب و لعب و خوشگذرانی مشغول گردند. در زمان او سادات و علویین خصوصاً آن هایی که در شهر مدینه بودند بسیار سخت می گذرانیدند. متوکل اگر می شنید کسی حضرت علی عليه‌السلام را دوست دارد دستور می داد: اموال او را بگیرند و خانه اش را ویران کنند.

روزی متوکل از یعقوب بن اسحاق معروف به ابن سکّیت - که استاد فرزندانش بود - پرسید: دو پسر من معتزّ و مؤید نزد تو بهترند یا حسن و حسین؟ ابن سکّیت شروع نمود به نقل فضائل امام حسن و امام حسین عليهما‌السلام . متوکل فرمان داد: تا ترک ها او را در زیر پای خود افکندند و شکمش را بمالیدند و به همان سبب از دنیا رفت! و بنا بر قولی: در پاسخ او گفت: قنبر خادم حضرت علی عليه‌السلام از تو و پسرانت بهترند. متوکل دستور داد زبانش را از پشت سرش بیرون کشیدند. ( 604 )

متوکل مردی خبیث و بد سیرت بود و با آل ابوطالب سخت دشمنی می کرد و به ظنّ و گمان و تهمت آنان را دستگیر کرده و پیوسته در صدد آزار و اذیت ایشان برمی آمد. فتح بن خاقان وزیر او نیز چنین بود و لذا در زمان هیچ یک از خلفای بنی عباس بر علویین و آل ابوطالب این چنین سخت نگذشت.

عُمر بن فرح را حاکم مکه و مدینه نمود. عمر مردم را از احسان کردن به سادات منع می کرد و آن چنان سخت گیری می کرد که اگر آگاه می شد کسی به ایشان احسان نموده، اگر چه به چیز اندکی بود او را عذاب و کیفر می کرد، به ناچار مردم از احسان به آن ها خودداری می کردند و آن چنان کار بر ایشان سخت شد که زنان علویه تمام لباس هایشان کهنه و پاره شده بود و لباس سالمی نداشتند که با آن نماز بخوانند مگر یک پیراهن که هرگاه می خواستند نماز بخوانند به نوبت از آن استفاده می کردند و پس از نماز برهنه مشغول نخ ریسی می شدند و این سختی ها ادامه داشت تا هنگامی که متوکل هلاک شد و منتصر به جای او نشست.

از جمله ستم های متوکل؛ وی مردم را از زیارت قبر امام حسین عليه‌السلام و قبر امیر مؤمنان عليه‌السلام منع نمود و کوشش نمود تا نور خدا را خاموش نماید و آثار قبر امام حسین عليه‌السلام را از بین برده، زمین آن را شخم و زراعت نمود، مأموران را در راه های منتهی به کربلا قرار داد که هر کس به زیارت آید او را کیفر نموده، به قتل رساند...

کسی را جرأت آن نبود که قبر مطهر را خراب کند به ناچار «دیزج» گروهی از یهودیان را احضار نمود تا به این کار شنیع اقدام کردند و تا دویست جریب از اطراف قبر را شخم کردند و آب بر آن زمین جاری نمودند و هیچ کس جرأت نداشت که به زیارت مشرّف شود. ( 605 )

محمد بن حسین اشنانی گوید: مدّتی گذشت که از ترس به زیارت قبر آن مظلوم نرفتم، شوق فراوان مرا واداشت که به هر طریقی که امکان دارد به زیارت مشرّف شوم اگرچه در این راه کشته شوم، پس به همراهی مردی عطار روزها پنهان و شب ها راه می رفتیم تا به نواحی غاضریه رسیدیم. نیمه شب از راهی که نگاهبانان ما را نبینند خود را به قبر شریف رسانیدیم، مأموران خواب بودند. صندوق مطهر را سوزانیده و آب بر آن موضع جاری کرده بودند. خود را روی زمین افکنده و زیارت نمودیم. بوی خوشی که هیچ گاه نظیر آن دیده نشده بود، استشمام کردیم. در چند موضع علاماتی در زیر زمین نصب کردیم (که محل قبر معلوم باشد) تا وقتی که متوکل هلاک شد، با گروهی از آل ابوطالب و شیعیان امیر مؤمنان عليه‌السلام به زیارت قبر آن امام مظلوم رفتیم و آن علامات را از زمین بیرون آورده و بنای قبر شریف را به همان نحو سابق تجدید نمودیم... ( 606 )

ظلم و ستم متوکل و اذیت و آزار او نسبت به امام هادی عليه‌السلام معروف و مشهور است، شیعه و سنی آن را نقل نموده اند. ( 607 )

نوشته اند: از جمله ندیمان او «عبادة المحنث» بود. وی برای خوشحالی متوکل از حضرت علی عليه‌السلام تقلید می کرد، آنگاه می رقصید و نوازندگان می زدند و می خواندند و متوکل پلید شراب می خورد و می خندید. روزی فرزندش منتصر حضور داشت پس از مشاهده با اشاره او را منع کرد. وی از ترس منتصر خودداری نمود. متوکل علّت آن را پرسید، جریان را به او گفت. منتصر به پدرش گفت: آن کس که این سگ تقلید او را می کند و مردم را می خنداند پسر عموی تو است و بزرگ خاندان ما است و به او فخر می نماییم.

ظلم و ستم و بیدادگری متوکل به گونه ای فراگیر شد که به ناچار منتصر پسرش او را به قتل رسانید.

دَمیری سبب کشته شدن متوکل را چنین نقل می کند که او امیر مؤمنان عليه‌السلام را دشمن داشت و حضرت را تحقیر و تنقیص می نمود. روزی به حسب عادت خویش اسم آن بزرگوار را برد و بر آن جناب جسارت کرد، منتصر فرزندش در آن مجلس حاضر بود، چون این را شنید رنگش دگرگون و در غضب شد. متوکل فرزندش را دشنام داد.

منتصر در صدد قتل او برآمد، چند نفر از غلامان خاص متوکل را برای کشتن انتخاب کرد. شبی متوکل در قصر خود با ندیمانش مشغول شرب خمر بود، او را حالت مستی ربوده بود که منتصر وارد شد، ندیمان را بیرون کرد جز فتح بن خاقان وزیر که نزد متوکل بماند. آنگاه غلامانی که آماده کشتن متوکل بودند داخل شدند و بر متوکّل هجوم آوردند، فتح فریاد کشید که می خواهید خلیفه را بکشید و خود را بر روی متوکل افکند. غلامان شمشیرها را بر روی فتح و متوکل فرود آورده، هر دو را به دوزخ فرستادند. ( 608 )

امید است با شنیدن و خواندن این گونه رخدادها دگرگونی در ما پدید آید و از خواب گران غفلت بیدار شویم.

شگفت آنکه چون منتصر در قتل پدر خویش شرکت نمود جوان مرگ شد و حدود شش ماه بیشتر زنده نماند.

گفته اند: منتصر در باب کشتن پدر با استادش ابوعبیده احمد مشورت کرد، استاد گفت: کشتن چنین شخصی واجب است ولی کسی که پدر را بکشد جوان مرگ می شود.

حضرت ایوب

وی از نوادگان حضرت ابراهیم خلیل و از پیامبران نمونه - به خاطر برخورداری از شکیبایی، استقامت و سپاسگزاری - است که داستان حضرتش برای مؤمنان راستین عبرت آموز است.

آنچه از نظر قرآن و روایات مسلم است، حضرت ایوب دارای اموال فراوان و فرزندان برومندی بود و خداوند برای آزمایش وی همه را از وی گرفت و نیز حضرتش را به بیماری سختی مبتلا کرد پس از انقضای دوران بلا و آزمایش، خداوند همه اموال و فرزندانش را به او باز گردانید و خداوند داستان وی را به عنوان نمونه صبر و سپاسگزاری و پرهیزکاری برای تذکّر دیگران در قرآن نقل فرموده است. ( 609 )

مرحوم نراقی می نویسد:

«در روایات چنین آمده که حضرت ایوب چهل سال پیش از آمدن بلا در نعمت و رفاه بود. هر روز هزار خوان از آشپزخانه او آورده و مردم از آن ها پذیرایی می شدند. بنا به روایتی بیست هزار اسب در طویله او بود غیر از آنچه در رمه بود و زراعتش به قدری فراوان بود که دستور داد که انسان و حیوانی را از زراعتش منع نکنند تا هر چه می خواهند از آن استفاده نمایند و چهار صد غلام، ساربانی او را به عهده داشتند.

روزی جبرئیل فرمود: ای ایوب! ایام راحتی سر آمد و هنگام محنت فرا رسید، آماده بلا باش. وی پذیرفت و منتظر بود تا روزی پس از نماز صبح شبان فریاد کنان از در آمد و عرض کرد: سیلی از کوهسار آمد و تمام گله را به دریا برد، در این هنگام ساربان از راه رسید و گفت: صاعقه ای وزید و همه شتران را هلاک گردانید و باغبان هراسان از راه آمد و عرض کرد: همه درختان در آتش بسوخت و آن حضرت می شنید و تسبیح خداوند می کرد.

ناگهان معلم پسران آمده و گفت: دوازده پسرانت مهمان برادر بزرگ بودند که سقف خانه بر ایشان فرود آمد و همه را نابود کرد. حضرت ایوب به سجده افتاد و عرض کرد: الهی! چون تو را دارم همه چیز دارم. » ( 610 )

ابوبصیر گوید: از ابوالحسن موسی بن جعفر عليهما‌السلام پرسیدم: علّت بلیه و گرفتاری حضرت ایوب در دنیا چه بود؟ پاسخ دادند:

«به سبب نعمتی بود که خداوند در دنیا به آن حضرت عنایت کرد و وی شکرش را به جا آورد. در آن زمان هنوز شیطان از (آسمان ها و) نزدیک عرش ممنوع نبود، هنگامی که شکرگزاری حضرت ایوب بالا رفت، شیطان حسد برد و به پروردگار گفت: سپاس ایوب تنها به خاطر نعمت دنیوی است که به او داده ای، اگر از نعمت دنیا محرومش کنی هرگز شکر و سپاس هیچ نعمتی را به جا نخواهد آورد.

به دنبال آن به شیطان گفته شد: من تو را بر مال و فرزند او مسلّط کردم. شیطان به زمین فرود آمد و هیچ مال و فرزندی برای آن حضرت باقی نگذارد ولی به مقصود خود نرسید (زیرا آن حضرت در این حال نیز سپاس الهی را به جا می آورد) و لذا گفت: پروردگارا! ایوب می داند که آنچه را از او گرفته ای به زودی به او باز می گردانی مرا بر بدن او مسلّط کن. به او گفته شد: تو را بر بدن ایوب - به استثنای قلب، زبان، دو چشمان و گوش او - مسلّط کردم. شیطان به خاطر بیم از رسیدن رحمت الهی به ایوب، بی درنگ به زمین فرود آمد و بین او و پروردگارش حائل شد.

هنگامی که بلایا و سختی ها به اوج خود رسید یارانش نزد آن حضرت آمده و گفتند: ما کسی را سراغ نداریم که به این گونه گرفتاری ها مبتلا شده باشد مگر به خاطر سوء باطنش! شاید تو نیز که در ظاهر خود را خوب نشان می دادی باطن سوئی داشته ای! » ( 611 )

به دنبال آن، حضرت ایوب به درگاه پروردگار بزرگ نالید و عرض کرد: پروردگارا! مرا به این بلیه مبتلا ساختی، تو می دانی هرگز دو امری برایم پیش نیامد مگر آن که آنچه بر من دشوارتر بود اختیار می کردم. هیچ لقمه ای نخوردم مگر آن که بر سر سفره ام یتیمی بود...

ندائی به او رسید که ای ایوب! چه کسی طاعت و بندگی را محبوب تو قرار داد؟ ایوب مشتی از خاک برداشت و در دهان خویش ریخت و عرض کرد: تو ای پروردگارم! » ( 612 )

امام صادق عليه‌السلام از پدر بزرگوارشان امام باقر عليه‌السلام نقل می کنند که فرمودند:

«به راستی حضرت ایوب هفت سال بدون آن که گناهی مرتکب شود، دچار بلا گردید و قطعاً انبیا گناه نمی کنند زیرا آن ها معصوم و پاکیزه اند و گناه انجام نمی دهند، منحرف نمی گردند و مرتکب گناه صغیره و کبیره نمی شوند.

حضرت ایوب در تمام بلاهایی که بدان مبتلا گردید هیچگاه بدنش متعفّن نشد و قیافه اش زشت نگردید، خون و چرکی از بدنش خارج نشد و مورد تنفّر و وحشت بینندگان واقع نشد و کرم به بدنش نیفتاد و خداوند با همه پیامبران و اولیای گرامی خود در بلا و گرفتاری این گونه رفتار می کند و اینکه مردم از آن حضرت کناره می گرفتند به سبب فقر و ناتوانی حال او در ظاهر بود زیرا مردم از مقامی که وی نزد خدا داشت و فرج و گشایشی که به دنبال داشت بی خبر بودند.

قطعاً پیامبر عليه‌السلام فرموده اند: «بلاکش ترین مردم پیامبرانند. پس از آن ها شبیه ترین مردم به آنان بلاکش تر خواهند بود که هرچه مردم به آن ها شبیه تر باشند بیشتر بلا ببینند. ».

اینکه خداوند ایوب را به آن بلای بزرگ گرفتار ساخت - آن بلایی که نزد مردم خوار شد - برای آن بود که وقتی نعمت های بزرگ خدا را که اراده فرموده بود به او برساند نزد او دیدند درباره اش ادعای خدایی نکنند، و نیز بدانند که پاداش نیک خداوند دو گونه است یکی از جهت استحقاق و دیگر از روی اختصاص.

و دیگر برای آن که هیچ ضعیف و ناتوانی را به سبب ناتوانی، و تهیدستی را به خاطر فقر، و بیماری را به خاطر بیماریش به چشم حقارت ننگرند و بدانند که خداوند هر کس را بخواهد بیمار و هر که را بخواهد شفا و بهبود بخشد، هرجا و هر گونه و به هر سببی که بخواهد، انجام دهد و آن را برای هر کس که بخواهد، وسیله عبرت و پندآموزی و سبب شقاوت و یا موجب سعادت قرار دهد و خدای بزرگ در همه آنچه انجام دهد در قضایش عادل و در کارهایش حکیم است و جز آنچه برای بندگانش اصلح است انجام ندهد و بندگان جز از او توانایی ندارند. » ( 613 )

حضرت ایوب در برابر آن بلاهای دشوار چنان صبری کرد که تا به امروز ضرب المثل گردید، استقامت او به حدی بود که پیوسته سپاسگزار پروردگار متعال بود و گفتاری که در آن گله و شکایتی باشد از وی شنیده نشد.

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«روز رستاخیز زن زیبایی را که به خاطر زیبائی اش به گناه مبتلا شده می آورند، می گوید: مرا زیبا آفریدی و در نتیجه دچار بی عفتی شدم، مریم عليها‌السلام را می آورند، به او گفته می شود: آیا تو زیباتر بودی یا او؟ ما او را زیبا آفریدیم و به گناه مبتلا نشد. مرد زیبایی را که بر اثر زیبایی به گناه دچار شده می آورند، می گوید: پروردگارا، مرا زیبا آفریدی و در نتیجه دچار گناه از ناحیه زنان شدم، یوسف عليه‌السلام را می آورند، به او گفته می شود: آیا تو زیباتر بودی یا او؟ ما او را زیبا آفریدیم و به گناه آلوده نشد.

سپس شخصی را که بر اثر مبتلا بودن به بلاها به لغزش دچار شده می آورند او نیز (عذر خود را این گونه) بیان می دارد: پروردگارا، بلا و گرفتاری را بر من سخت کردی تا من مبتلا به لغزش گشتم، حضرت ایوب عليه‌السلام را می آورند، به او گفته می شود بلا و گرفتاری تو سخت تر بود یا گرفتاری او؟ او نیز دچار شد ولی گرفتار لغزش نگشت. » ( 614 )

امیر مؤمنان عليه‌السلام می فرمایند:

«بَینَکُمْ وَ بَینَ الْمَوْعِظَةِ حِجابٌ مِنَ الْغِرَّةِ». ( 615 )

«بین شما و بین پند (و عبرت پذیری) پرده ای از غفلت و بی خبری است.».

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«مَنْ وَعَظَهُ اللَّهُ بِخَیرٍ فَقَبِلَ فَالْبُشْری وَ مَنْ لَمْ یقْبَلْ فَالنَّارُ لَهُ أَحْری» ( 616 )

«هر کس که خداوند او را به خیر و نیکی پند آموخت و او پذیرفت پس بشارت و مژده باد او را و اگر نپذیرفت پس آتش شایسته و سزاوار اوست. ».

و نیز حضرتش می فرمایند:

«از گذشته دنیا عبرت گیرید و پند آموزید که آیا برای کسی باقی و جاوید ماند؟ آیا شریف و برگزیده ای، خوار و پستی، ثروتمندی، تهیدستی، دوست و دشمنی را دیده ای که نمیرد و جاوید باشد؟ همچنین آینده جهان به گذشته آن از آب به آب شبیه تر است...

حضرت نوح می فرماید:

«دنیا را بسان خانه ای با دو در یافتم که از یک در بدان وارد و از در دیگر خارج شدم. »

این حال (و مقال) پیامبر خداست پس حال آن کسی که به دنیا دل بسته، به آن اعتماد کند و بدان رو می آورد و عمر خویش را در آبادانی آن تباه سازد و در طلبش دین خود را از دست دهد چگونه خواهد بود؟! » ( 617 )

حضرت نوح

هر ورقی از تاریخ اگر رونمایی شود و هر حادثه ای که در جهان اتفاق افتاده، درسی و عبرتی است برای مؤمنان آگاه، بیدار و هوشیار.

از جمله پیامبرانی که در راه خداپرستی و احیای کلمه توحید، رنج فراوان کشید حضرت نوح بوده است که خداوند برای بیداری مؤمنان در چهل و سه مورد در قرآن از آن بزرگوار نام برده و در بیش از صد و بیست آیه داستانش را نقل کرده است.

در روایات معتبر عمر شریفش دو هزار و پانصد سال ذکر شده و تنها مدت دعوت آن حضرت نهصد و پنجاه سال بوده است و در راه دعوت مردم به دین حق رنج ها کشیده، آزارها تحمل نمود، لیکن هر روز بر طغیان و عناد مردم افزوده می شد و تنها افراد اندکی به او ایمان آوردند. در اکثر مواردی که داستان آن حضرت در قرآن آمده، به آزارهایی که از مردم مشاهده می نمود اشاره شده است.

در روایت امام صادق عليه‌السلام آمده است که گاهی مخالفان به نوح هجوم آورده، او را به قدری کتک می زدند که سه روز به حال بیهوشی می افتاد و خون از گوش مبارکش بیرون می آمد. ( 618 )

و به نقل مرحوم طبرسی پس از بیهوشی می فرمود:

«اَللَّهُمَّ اهْدِ قَوْمِی فَإِنَّهُمْ لا یعْلَمُونَ. » ( 619 )

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«... مدت سیصد سال از دعوت حضرت نوح گذشت و در خلال آن، شب و روز مردم را دعوت می کرد ولی آن ها می گریختند. پنهانی دعوت می کرد، نمی پذیرفتند، آشکارا دعوت می کرد رو بر می گردانیدند! چون سیصد سال گذشت، پس از نماز صبح خواست مردم را نفرین کند، سه تن از فرشتگان از آسمان هفتم فرود آمدند و پس از سلام گفتند: خواهشی از تو داریم! پرسید: آن چیست؟ گفتند: نفرین را به تأخیر اندازی، زیرا نخستین عذاب خداوند در روی زمین خواهد بود. آن حضرت فرمود: تا سیصد سال دیگر آن را به تأخیر انداختم و به سوی آنان ها باز گشت!

در این مدت نیز آن حضرت دعوت خویش را ادامه داد و آن ها همان کارها را ادامه دادند. سیصد سال دیگر نیز به پایان رسید و از ایمان آوردن قوم خود مأیوس شد. خواست نفرین کند، دسته دیگری از فرشتگان از آسمان ششم فرود آمدند و از وی خواستند تا نفرین را به تأخیر اندازد، بدین ترتیب سیصد سال دیگر به کار خود ادامه داد! هنگامی که نهصد سال طول کشید، پیروان آن حضرت نزد وی آمدند و از آزار مردم و سرکشان شکایت کردند و از او خواستند تا گشایشی از خداوند درخواست نماید.

جبرئیل عليه‌السلام نازل شد و گفت: خداوند دعای تو را مستجاب کرد. اکنون به پیروان خود بگو که خرما بخورند و هسته آن را بکارند و از آن نگهداری کنند تا بارور گردد، پس از بارور شدن درختان، فرجشان می رسد. پس خدای را سپاس فرمود و پیروان خود را اطلاع داد، همگی خوشحال شدند و دستور خداوند را انجام دادند.

هنگامی که درخت ها بارور شدند نزد حضرت نوح آمده و وفای وعده حق را خواستند و آن حضرت نیز از خداوند درخواست نمود. وحی آمد: به آن ها بگو: این خرما را هم بخورند و هسته آن را بکارند و پس از بارور شدن درختان، گشایش فرا رسد. در این هنگام بود که ثلث آن مؤمنان مرتد شده، از دین خارج شدند و دو ثلث دیگر ماندند و خرما را خوردند و هسته اش را کاشتند تا بارور گردید. نزد نوح آمده و وفای وعده حق را خواستند و آن حضرت نیز از خداوند درخواست نمود.

مجدّداً وحی آمد که به آن ها بگو: این خرما را هم بخورید و هسته اش را بکارید که یک ثلث دیگر مرتد شده و از دین بیرون رفتند و تنها یک ثلث باقی ماندند و برای بار سوم به دستور عمل کردند. پس از بارور شدن درختان، نزد حضرت نوح آمدند و عرض کردند: جز این افراد اندک کسی باقی نمانده و اگر این بار فرج ما به تأخیر افتد بیم آن داریم که ما نیز به هلاکت و گمراهی دچار شویم.

حضرت نوح نماز به جای آورد و عرض کرد: پروردگارا! جز این افراد اندک کسی از یارانم باقی نمانده است، ترس آن را دارم که اگر این بار فرج را به تأخیر اندازی اینان نیز هلاک و گمراه شوند. در این موقع بود که خداوند به او وحی فرستاد که دعایت را مستجاب کردم، اکنون مشغول ساختن کشتی شو. و میان اجابت دعا و طوفان هم پنجاه سال فاصله شد. » ( 620 )

در حدیث سدیر از امام صادق عليه‌السلام چنین آمده است:

«پس از این آزمایش ها در آخر هفتاد و چند نفر بیشتر به جای نماندند. خداوند به حضرت نوح وحی فرستاد که این برای آن بود که مؤمنان خالص و پاک باقی بمانند و افراد غیر خالص از کنار تو پراکنده شوند. اکنون به آن ها نیرویی در دین می دهم و ترس و بیمشان را به آسایش و امن مبدل می سازم تا از روی اخلاص مرا عبادت کنند. » ( 621 )

حضرت طبق دستور پروردگار مشغول ساختن کشتی شد و ساختن کشتی تا به آن روز بی سابقه بود و در مقابل، مردم در صدد آزار او برآمدند و پیوسته وی را مسخره می کردند. پس از ساختن کشتی، خود و یارانش سوار آن شدند، آب از تنور می جوشید و از آسمان باران شدید بارید و رود فرات و چشمه ها طغیان کردند و آب زمین را فرا گرفت. بدین وسیله همه سرکشان، ستم پیشگان و کافران که از سوار شدن امتناع ورزیدند به هلاکت رسیدند. شگفت آن که یکی از پسران آن حضرت نیز از سوار شدن خودداری نمود و در زمره نابود شدگان قرار گرفت.

عبد السلام هروی گوید: به امام رضا عليه‌السلام عرض کردم: به چه علّت خداوند متعال در زمان حضرت نوح همه دنیا را غرق نمود با آن که میان آن ها اطفال و افراد بی گناه هم وجود داشت؟ فرمودند:

«اطفال در میان آن ها نبود زیرا خداوند از چهل سال پیش از آن صلب مردان و رحم زنان را عقیم کرد که دیگر صاحب فرزندی نشوند و طفلی - هنگام غرق شدن - میان آن ها نباشد و هیچگاه خداوند بزرگ بی گناهی را به عذاب خود نابود نمی سازد.

اما افرادی که هلاک شدند، گروهی به سبب تکذیب پیامبر خدا نوح غرق شدند و عده ای هم به واسطه اینکه به عمل تکذیب کنندگان راضی بودند غرق شدند. » ( 622 )

حضرت نوح و همراهان، پس از فرو نشستن آب و قرار گرفتن آن بر کوه «جودی» از کشتی خارج شده و برای زندگی جدید شروع به فعالیت کردند.

امام صادق عليه‌السلام می فرمایند:

«حضرت نوح دو هزار و پانصد سال در دنیا زندگی کرد که هشتصد و پنجاه سال آن پیش از بعثت و نهصد و پنجاه سال مدت تبلیغ و دعوت مردم بود و دویست سال (دوران آزمایش و) سرگرمِ ساختن کشتی گردید، پانصد سال نیز پس از فرود آمدن از کشتی بود که در آن مدت شهرها را بنا کرد و فرزندانش را در شهرها سکونت داد.

روزی هنگامی که در آفتاب نشسته بود ملک الموت نزد وی آمد، سلام نمود و او پاسخ داد و فرمود: برای چه آمدی؟ گفت: آمده ام تا تو را قبض روح کنم. آن حضرت فرمود: مهلتم می دهی که به سایه بروم. عزرائیل پذیرفت. پس از آمدن به سایه فرمود: ای عزرائیل! آنچه که در دنیا بر من گذشت (با این عمر طولانی) همانند این بود که از آفتاب به سایه آمدم! اکنون مأموریت خود را انجام ده و عزرائیل جان او را گرفت. » ( 623 )

حضرت نوح با آن عمر طولانی از ساختن خانه ای هم خودداری کرد، خود و خانواده اش از سایه درختان استفاده می کردند، چه آن که (پیوسته به یاد مرگ بوده و از آرزوهای دور و دراز برحذر بود) هنگام صبح انتظار زنده ماندن تا شب و در وقت شب انتظار ماندن تا صبح را نداشت.

چون به سن پیری رسید عرض کرد: پروردگارا! مرا اذن ده برای خود خانه ای بنا کنم تا مرا از گرما و سرما محفوظ دارد، لذا پس از کسب اجازه با شاخه های خرما سر پناهی ساخت که هنگام خوابیدن تنها نصف بدنش را می پوشاند و نصف دیگر بیرون بود. به او گفتند: اینک خانه ای فراخور خویش بنا می کردی! پاسخ داد: برای کسی که عاقبتش مرگ است این نیز زیادی است. ( 624 )

آری صاحبان بصیرت که همتشان تنها حضرت حق است دل از دنیا بریده و گام های خود را برای جهانی باقی و همیشگی استوار می سازند و از داستان نظیر شیخ الانبیا حضرت نوح درس ها می آموزند.

توجّه دارند که رهبران آسمانی و پیامبران عالی مقام و نیز شخصیت های بی بدیل دینی و دین شناسان آگاه شب و روز در راه اعتلای کلمه توحید کوشیده و در برابر حوادث سهمگین روزگار و مخالفت های لجاجت آمیز دشمنان پایداری کرده، از یأس و ناامیدی پرهیز نموده و کم ترین تأثیر منفی در وجودشان اثرگذار نیست. وجودشان آن قدر گسترده است که جزع و فزع که شعار افراد سست و کم ظرفیت است در آن ها راه ندارد و حتی به سادگی لب به نفرین نمی گشایند. ( 625 )

از آرزوهای دور و دراز پرهیز کرده و با بهره گیری از فروغ تابناک عقل و آموزه های عالی دینی راه نفوذ شیطان را بر خویش بسته و دست رد بر خواسته های بی منطق مادی و آرزوهای نامعقول می زنند و در مقابل کمبودها، سختی ها و دشواری ها، خویشتن را از ورطه هلاکت و سقوط حتمی رها می سازند.

آنان به نیکی توجه دارند که حتی «کنعان» با آن که یکی از پسران حضرت نوح بود در اثر معاشرت با بدان و منحرفان، از پدر کناره گرفت و به دین و آیین آن بزرگوار ایمان نیاورد و آن گاه که آب از هر سو زمین را فرا گرفت و حضرت نوح و همراهانش در کشتی قرار گرفتند در آن لحظه هم سخن پدر را نپذیرفت، در صف دوزخیان قرار گرفت و به عذاب و قهر الهی مبتلا گشت.

شگفت آن که خداوند پسر نوح را - به جرم نافرمانی و پیروی نکردن از آیین الهی و دستورات پدرش شیخ الانبیا - از خاندان پدر جدا نموده و خطاب:

( إِنَّهُ لَیسَ مِنْ أَهْلِکَ ) ( 626 )

درباره اش فرمود ولی حضرت سلمان فارسی که یک ایرانی بود بر اثر اطاعت و فرمانبرداری از پیامبر گرامی اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله از زمره خاندان آن بزرگوار و به منصب:

«سَلْمانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیتِ». ( 627 )

مفتخر می گردد.

منتظران مصلح کل و تشکیل دهنده حکومت عدل جهانی با الهام گرفتن از کوشش بی دریغ شیخ الانبیا - برای طلوع فجر ظهور حماسه آفرین خورشید جهان افروز، امام موعود و برای وزیدن نسیم حیات بخش اسلام حقیقی در مقابل همه سختی ها و دشواری ها - خود را آماده سازند و در عصری که ابر سیاه ستم و بیداد بر سر مظلومان سایه افکنده، مظلومان و گم شدگان راه حقیقت را به کشتی نجات اهل بیت عصمت و طهارت عليهم‌السلام فرا خوانده و آنان را از غرق شدن در گرداب طوفان سهمگین فساد و بی بند و باری و طغیان و بیدادگری نجات دهند و دست دعا و تضرّع به درگاه ایزد متعال دراز نموده و خاضعانه از درگاه با عظمتش فرج آن عزیز سفر کرده را بخواهند و از عمق جان آن مولای غریب و بی یاور را صدا نموده و عرض کنند:

ای کشتی نجات! اینک گرفتاران امواج پر تلاطم دریای فساد و ستم در انتظار ظهورت لحظه شماری می کنند.

ای مایه امید! ای آرزوی دل اولیا! ای آن که شب های تار انبیا و اولیا به امید ظهورت رقم خورده، پا در رکاب کن و کاخ ستم را بر سر بیدادگران ویران ساز.

ای زاده پیامبر خدا! ای میوه دل علی مرتضی! ای امید قلب فاطمه زهرا عليهم‌السلام ! بیا و با ذوالفقارت از همه طاغوتیان و ستمگران انتقام گیر. بیا که دل منتظرانت مشتاق دیدار توست و برای آمدنت لحظه شماری می کنند.

ای محبوب دل ها! ای مونس جان ها! ای پناه بی پناهان!

تا کی در انتظار تو شب را سحر کنم

کز آه و ناله مرغ سحر را خبر کنم

در پای هر گلی بنشینم به یاد تو

شور و نوای بلبلِ شوریده سر کنم

از کثرت گنه نَفسم بی اثر شده

با گریه های شب، مگرش با اثر کنم

آخر کجا روم، ز که گیرم سراغ تو

اظهار درد خود به کدامین بشر کنم

گاهی به خوابم آیی دلداریم دهی

بیدار چون شوم، غم دل بیشتر کنم

گر عمر من وفا نکند تا ظهور تو

هنگام مرگ، خاک تأسّف به سر کنم