ويژگيهاى دوران امام عسكرى (عليهالسلام
)
چرخ تمدّن در هر يك از امّتهاى بشرى به سوى فرجام فاجعه آميزخود شتاب مى جويد مگر آنكه مصلحان امّت به پا خيزند و كشتى حيات را از طوفانهاى هلاك وابرهاى فتنه دور سازند.. شايد آيه زير نيز به همين حقيقت اشاره داشته باشد:
(
فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ
إِلَّا قَلِيلاً
...)
.
«پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباهكارى درزمين نهى كنند مگر اندكى..»
سپس مى افزايد:
(
وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَى
بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ
)
.
«و پروردگار تو چنان نيست كه شهرها را به ستم بكشد در حالى كه مردم آنها اصلاح كنندگان باشند.»
پس تا زمانى كه حركت اصلاح در جامعه جريان داشته باشد و به امربه معروف و نهى از منكر همّت گمارد پيوسته در برابر كانونهاى فساد (طاغوتيان، عيّاشان بى درد و هواداران نادان) استقامت ورزد، عذاب الهى در مورد آن به تأخير مى افتد.
چه، اين جامعه به نيرويى تبديل شده كه امّت را از فرو افتادن در پرتگاه باز مى دارد.
در دوران امام عسكرىعليهالسلام
عوامل نابودى و از هم گسيختگى در تمدّن اسلامى فزونى گرفته بود و اگر دفاع امام و هواخواهانش از ارزشهاى حق و عدل و جهاد آنان بر ضدّ تجمّل گرايى و ستم و جهل نبود، چه بسا كه اين تمدّن بطور كلى از هم مى پاشيد و به نابودى مى گراييد.
خلفا واطرافيان فاسد آنها در ترور و سركوب و سرقت اموال مردم و اسراف در صرف آنها در محافل عياشى و خوشگذرانى خود با خريد وجدان شاعران فرومايه غرق گشته بودند...
ترور و سركوب آزادگان ومصلحان توسط زمامداران، قانون حكومتى ايشان بود. به عنوان نمونه هنگامى كه شام بر ضد حكومت آل عبّاس درعهد متوكّل به پا خاست، خليفه مذكور سپاه قوامه را متشكل از سه هزارنيروى پياده و هفت هزار سواره به سوى آنان روانه كرد. اين سپاه واردشام شد و سه روز (همه كارى را) در دمشق روا شمردند.
يكى از شيوه هاى اعدام كردن افراد در آن روزگار اين بود كه شخص متهم را جلوى درندگان مى انداختند تا دريده و خورده شود و يا آنكه او رادر تنور مى انداختند و يا تا سر حدّ مرگ به باد كتك مى گرفتند.
سركوب واختناق تا آنجا گسترش يافته بود كه به مثابه شيوه اى در مبارزات داخلى ميان خاندان حاكم در آمده بود و هم از اين روست كه مى بينيم انقلاب ها و ترورها در بين افراد خاندان خليفه به تنها زبان گويا مبدل شده بود.
اين متوكّل ستمكار است كه خداوند فرزندش منتصر را بروى چيرگى مى دهد. او با برخى از فرماندهان ترك سپاه خويش پيمان مى بندد وشبانه بر متوكّل هجوم مى برند و او و وزير ستمگرش فتح بن خاقان را كه هر دوغرق در لهو و فجور بوده اند، مى كشند.
تا آنجا كه شاعر در حقّ اومى گويد:
هكذا لتكن منايا الكرام
|
|
بين ناى ومزهر ومدام
|
بين كأسين اورثاه جميعا
|
|
كأس لذاته وكأس الحمام
|
لم يزل نفسه رسول المنايا
|
|
بصنوف الاوجاع والاسقام
|
ترجمه: «مرگ بزرگان بايد اينگونه باشد: ميان (بانگ) ناى و عودوشراب، ميان دو جام كه هر دو را به ميراث به او دادند، جام لذّاتش وجام مرگ، همواره نفس او پيك مرگ بود با انواع دردها و بيماريها».
پس از مرگ متوكّل، دوران حكومت پسرش وقاتلش چندان به درازانپاييد زيرا تركهايى كه او را در از ميان برداشتن پدرش يارى كرده بودند،ترسيدند كه مبادا عليه خود آنها بشورد. از اين رو به وسيله پزشك ويژه اش معروف به ابن طيغور او را مسموم ساختند.
آنها براى اين كار سى هزار دينار به اين پزشك رشوه دادند و او هم با قلمى مسموم منتصر رارگ زد و وى در همان ساعت جان داد.
پس از منتصر، نوبت به حكومت مستعين رسيد كه تركها او را خلع وبا معتز بيعت كردند. مستعين به بغداد گريخت و براى نبرد با تركهاسپاهى فراهم آورد امّا تركها او و سپاهش را شكست دادند و خود او را كه هنوز به سى و دو سالگى نرسيده بود، كشتند.
امّا معتز كه دشمن سر سخت اهل بيتعليهمالسلام
بود و از پدرش كينه وعداوت با خاندان شريف نبوى را به ارث برده بود، نفر بعدى بود كه به دست تركها از بين رفت.
او را در روزى بشدّت گرم زير آفتاب نگاه داشتند و او ناچار خود را در محضر قاضى بغداد از خلافت خلع كرد.سپس وى را كشتند.
تركها پس از قتل معتز، مهتدى را روى كار آوردند. وى نيز درسركوب و وارد آوردن فشار بر اهل بيتعليهمالسلام
و شيعيان و هواخواهان آنها، از سيره نياكانش پيروى مى كرد تا آنجا كه گفته بود: به خدا قسم آنان را ازروى زمين درو خواهم كرد.
امّا خداوند پيش از آنكه او به گفته اش جامه عمل بپوشاند، روانه دوزخش كرد. يكى از فرماندهان ترك بر او يورش برد و گردنش را زد و شروع به نوشيدن خون او كرد تا آنكه سيراب شد.پس از مهتدى با معتمد بيعت كردند. او نيز در هوسرانى و گنهكارى وسركوب و اختناق چيزى از شجره ملعونه (بنى عبّاس) كم نداشت.
آنچه گفته شد تصويرى گذرا از سرشت نظامى بود كه پايه خود را درامور خارجى و داخلى بر اختناق و سركوب بنيان نهاده بود.
سيطره تركها كه عبّاسيان آنها را به عنوان مزدورانى براى حفاظت ازتاج وتخت خويش و مقابله با خشم عرب به استخدام گرفته بودند از يك سو و برگزيدن ايرانيان و برتر شمردن آنها از ديگران از ديگر سو، باگذشت زمان به مشكلى بزرگ براى حكومت عبّاسى مبدل شد.
زيرا سپاه تركان مزدور چه بسا از جريانات سياسى و فرهنگى خاصّى متأثر مى شدندو جناح خود را بر ضدّ جريان ديگر كمك مى كردند و به تبع همين امرعليه خليفه اقدام به كودتاى نظامى مى كردند. در اين ميان البته وجودرهبرانى كه پشتيبان و مؤيد جناح علوى بوده اند، هيچ بعيد نيست چنانكه برخى از شواهد تاريخى نيز بر اين امر دلالت دارند.
در اينجا قانون سياسى مشهورى وجود دارد كه مى گويد: هر گاه نظام در سر كوب و اختناق فرو رود، مردم را به هوسرانى و گنه كارى بيشتر سوق مى دهد تا بلكه مردم بدين وسيله از زندگى پر مرارت خويش كه با آن مواجهند غفلت ورزند.
زمامداران عبّاسى نيز همين قانون را از روز هاى آغازين حكمروايى شان به كار بستند. داستان هاى هزار و يك شب و اخبار كاخهاى آكنده از اسباب كامروايى و پستى، گواه همين مسأله مى تواند باشد.
هر اندازه كه زمان سپرى مى شد و سركوب مردم وجدايى خلفاى عباسى از توده ها فزونى مى گرفت، در لذّات و خوشگذرانيها بيشترفرو مى رفتند، تا آنجا كه در روزگار روى كار آمدن متوكّل هرزگى و عيّاشى به اوج خود رسيده بود.
مجالس او بسيار پر آوازه اند تا آنجا كه مورخان گفته اند كه وى صاحب پنج هزار كنيزك بود كه گفته مى شود با همه آنهاهمبستر شده بود و يكى از غلامانش مى گفت: اگر متوكّل به قتل نرسيده بود به خاطر كثرت جماع، چندان عمر درازى نمى كرد.
هوسرانى و خوشگذرانى به حساب توده هاى مستضعف انجام مى شد.چون نظام مردم را وا مى داشت تا خراج )كه به مثابه ماليات امروزى بود(. بيشتر بپردازند و مخالفان را سركوب كنند. هر گاه عياشي ها و هرزگي هاى نظام، موجب تهى شدن خزانه مى گرديد، واليان براى جمع اموال از مردم و تحميل ماليات گزاف دست بكار مى شدند.
اموال دولتى را به خود اختصاص مى دادند. و شمار اموال نور چشميها به ميليونها مى رسيد. خليفه اموال گزافى را كه شمار آن را هزاران هزارگفته اند بر سران سپاه، نزديكان و بستگان و شعراى چاپلوس خود بذل وبخشش مى كرد.
عطاياى متوكّل به يكى از كنيزانش پنجاه هزار بود. در زمان خلافت مقتدر مجسمه اى از يك روستا ساختند. در اين مجسمه هر آنچه كه دريك روستا يافت مى شد، به چشم مى خورد، درختان و حيوانات وخانه هايى كه همه از نقره ساخته شده بودند.
براى ساخت چنين مجسمه اى پول هنگفتى به مصرف رسيد و سرانجام مقتدر آن را به يكى ازكنيزان مادرش هديه داد.
متوكّل قصرى با شكوه كه يك ميليون و هفتصد هزار دينار براى آن هزينه كرده بود، ساخت. يكى از اطرافيانش به نام يحيى نزد وى آمد و گفت: اميرالمؤمنين! اميدوارم خداوند تو را به خاطر ساختن اين قصرسپاس بگذارد و به پاس آن بهشت را نصيب تو گرداند.
متوكّل از سخن اين چاپلوس فرومايه در شگفت شد چرا كه او خود خوب مى دانست كه متوكّل از راه سرقت اموال مردم چنين قصرى بنا كرده و پروردگار بدين امر راضى نبوده است، لذا از وى پرسيد: چطور؟ يحيى پاسخ داد: چون تو با اين قصر مردم را مشتاق بهشت مى گردانى. و همين مسأله باعث خواهد شد كه آنان دست به انجام كردارهاى شايسته اى بزنندكه بدانها اميد دخول در بهشت را دارند. متوكّل از شنيدن اين سخنان شاد شد.
متوكّل دستور داد هيچ كس در اين قصر پاى ننهد مگر آنكه جامه اى ابريشمين ونگارين در بر كرده باشد. وى همچنين بازيگران و نوازندگان رادر اين قصر حاضر و آماده كرده بود...
شانه به شانه اين عياشى و هرزگى، عموم مردم در تنگدستى و بينوايى به سر مى بردند كه امام علىعليهالسلام
فرموده بود:
«نعمتى سرشار نديدم مگر آنكه در كنار آن حقّى تباه شده بود».
شاعران تنگدست از اين زندگى دشوارى كه مردم با آن دست و پنجه نرم مى كردند، بهترين تعبيرها را كرده اند.
يكى از آنها در توصيف حال خود كه البته مى تواند توصيف جامعه اش نيز باشد، شعرى سروده و بيان كرده است كه چگونه بر دخترانش گرسنگى فشار آورده بود..
وصبية مثل صغار الذر
|
|
سود الوجوه كسواد القدر
|
جاء الشتاء و هم بشر
|
|
بغير قمص وبغير ازر
|
تراهم بعد صلاة العصر
|
|
وبعضهم ملتصق بصدرى
|
وبعضهم ملتصق بظهرى
|
|
وبعضهم منحجر بحجرى
|
اذا بكو عللتهم بالفجر
|
|
حتّى اذا لاح عمود الفجر
|
ولاحت الشمس خرجت اسدى
|
|
عنهم وحلوا باصول الجدر
|
كانهم خنافس في حجر
|
|
هذا جميع قصتى وامرى
|
فارحم عيالى و تول امرى
|
|
فانت انت ثقتى وذخرى
|
كنيت نفسى كنية فى شعر
|
|
انا ابو الفقر وام الفقر
|
ترجمه: «وبچه هايى دارم مثل مورچه هاى كوچك، سيه چهره همچون سياهى ديگ. زمستان آمد و آنان با آنكه جزو بشرند، بى پيراهن ولباس اند. ايشان را مى بينى پس از نماز عصر (هنگام غروب) كه برخى از آنها به سينه ام چسبيده اند و برخى ديگر به پشتم و برخى به آغوشم چسبيده اند.
چون گريه كنند، آنان را تا صبح وعده دهم و تا ستون سپيده آشكارگردد وخورشيد سر زند خود را از دست آنان مى رهانم و همه در پايه ديوار مى افتند.
«گويى سوسك هايى هستند در ديوار، اين تمام ماجرا و كار من است. پس بر خانواده ام رحم آر و كار مرا بر عهده گير كه تو، خودت تكيه گاه و بر آورده حاجت منى. كنيه اى در شعر بر خود گذارم (اينچنين) من ابو الفقر (پدر فقر) وام الفقر (مادر فقر) هستم».
مخالفان حكومت با محاصره اقتصادى سختى رو به رو مى شدند. درعصر متوكّل محاصره سلاله علوى تا بدانجا پيش رفت كه بانوان علوى تنهايك پيراهن داشتند، كه به نوبت با پوشيدن آن، نماز خود را به جاى مى آوردند.
به خاطر همين وضع اجتماعى فلاكت بار، آتش انقلابهاى اجتماعى شعله ور گرديد.
يكى از بارز ترين اين انقلابها - در دوران امام عسكرىعليهالسلام
- انقلاب يحيى بن عمر طالبى بود كه در كوفه به وقوع پيوست.
يحيى كوفه را متصرف شد و زندانيان را از بند رها كرد. امّا درنهايت اين انقلاب توسط سپاه عبّاسى سركوب شد و رهبر آن نيز به قتل رسيد. روز قتل يحيى در تاريخ جنبش مكتبى، روزى بزرگ است زيرا اين حادثه يكى ديگر از حلقه هاى زنجير مصيبت هايى است كه بر خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
وارد آمد.
شاعرى در سوگ يحيى اشعارى سروده كه برخى ازابيات آن چنين است:
بكت الخيل شجوها
|
|
وبكاه المهند المصقول
|
وبكاه العراق شرقا وغرباً
|
|
وبكاه الكتاب والتنزيل
|
والمصلى والبيت والحجر
|
|
جميعاً عليه عويل
|
كيف لم تسقط السماء علينا
|
|
يوم قالوا ابو الحسين قتيل
|
«سپاه در غم او گريست و شمشيرهاى هندى و صيقل داده شد بر او گريستند. و عراق، از خاور تا باختر، بر او گريست، و قرآن نيز بر اوگريه كرد. و مصلى و كعبه و حجر الاسود همه (بر مرگ او) شيون و فغان سردادند. چسان آسمان بر ما فرو نيفتاد روزى كه گفتند ابو الحسين (يحيى بن عمر) كشته شد».
يكى ديگر از اين انقلابها، شورش زنج به رهبرى على بن عبد الرحيم از بنى عبد القيس بود كه خود ادعا مى كرد، علوى است. امّا مورخان درصحّت ادعاى او ترديد مى كنند و از امام عسكرىعليهالسلام
نقل است كه نسبت او را با اهل بيتعليهمالسلام
مردود دانسته است.
بى گمان اين حركت، يكى از بزرگ ترين انقلاب هاى آن دوره بوده است. زيرا محرومان و تنگدستان از حركت او پيروى كردند و اين انقلاب توانست تا برهه اى از زمان مقدارى از تاب و توان خلافت عبّاسى را مصروف خود سازد.
اين شيوه قساوت بارى كه زمامداران به نام خلافت اسلامى، در اداره كردن كشور از آن بهره بردارى مى كردند تأثيرى منفى بر فرهنگ دينى مردم از خود بر جاى نهاد در اين ميان كسانى كه از فلسفه يونان تأثير پذيرفته بودند، فرصت را غنيمت شمرده در صدد بر آمدند تا مردم را نسبت به حقايق دينى گمراه كنند. يكى از كسانى كه كمر به اين كار بسته بودفيلسوف معروف «اسحاق كندى» بود. وى دست به تأليف كتابى در ردقرآن (به شيوه فلاسفه كه آشفتگى وسبكى افكار يكديگر را به نقدمى كشيدند ورد مى كردند) كرد.
چون اين خبر به گوش امام عسكرىعليهالسلام
رسيد، يكى از شاگردان كندى را خواست و به او فرمود:
آيا در ميان شما خردمندى نيست كه استادتان كندى را از كارى كه درباره قرآن پيش گرفته، باز دارد؟
چون شاگرد كندى از امام در باره چگونگى اين امر پرسش كرد، آن حضرت به او فرمود: آيا آنچه را كه به تو القا كنم بدو مى رسانى؟ شاگردگفت: آرى. پس امام فرمود:
نزد او روانه شو و با وى اُنس بگير و ملاطفت كن و در كارى كه پيش گرفته يارى اش نما. پس چون ميان شما دوستى واقع شد به او بگو:مساله اى به نظرم رسيده كه مى خواهم در باره آن از شما پرسش كنم. تو ازاو است دعاى پاسخ مى كنى.
به او بگو: اگر متكلّمى با اين قرآن پيش شما آيد و بپرسد آيا جايز است كه خداوند از آن سخنى كه در قرآن فرموده، معنايى جز آنكه تو انديشيده اى و بدان رفته اى اراده كرده باشد؟! تو را خواهد گفت كه جايز است. چون او (كندى) مردى است كه چون چيزى بشنودمى فهمد.
پس چون به تو اين جواب را داد به او بگو: از كجا مى دانى شايدآنچه خداوند اراده فرموده غير از آن معنايى باشد كه تو بدان رفته اى و آن را مراد خداوند گرفته اى كه خدا آن لفظ را در غير معانى آن وضع فرموده است.
شاگرد نزد كندى رفت و بنا به دستورى كه امام به او داده بود، رفتاركرد وسخنى را كه امام به او آموخته بود، با كندى در ميان نهاد و در دل كندى مؤثر افتاد. زيرا او همچنانكه امام فرموده بود: مردى با هوش وفهيم بوده و پى برد كه به مجرّد احتمال، چنانكه فلاسفه مى گويند،استدلال باطل مى شود و اگر اين سخن در ميان شاگردانش بپيچد كسى انديشه هاى او را نمى پذيرد.
و او با تأليف چنين كتابى به كوتاه انديشى خود حكم داده است. از اين رو دست از تأليف كتاب كشيد. امّا از همان شاگرد پرسيد: تو را سوگند به من بگو كه اين سؤال از كجا برايت پيدا شد؟ شاگرد گفت: بر قلبم عارض شد و آن را با شما در ميان نهادم.
كندى گفت: هرگز چنين نباشد. كسى مثل تو نمى تواند چنين سخنى بگويد. مرد گفت: امام عسكرىعليهالسلام
مرا بدين كار دستور داده بود. كندى گفت: چنين سخنانى تنها از ناحيه اين خاندان مطرح مى شود. آنگاه كتاب خود راگرفت و از بين برد.
اينگونه امام دين جدّ خويش را از نوشته هاى شبهه آميز و گمراهانه رهانيد. شايد اين شاگرد هم از شيعيان امام بوده كه در دستگاه كندى نفوذ كرده است.
زيرا به كار گيرى اين روشها از سوى رهبران مكتبى در مقابله با جريانهاى منحرف، امرى مطلوب به شمار مى رود. چه بسيار اقدامات شجاعانه ديگرى بوده كه رهبرى مكتبى براى جلوگيرى از هجومهاى فكرى دشمنان، آنها را پياده كرده اند امّا به خاطر سرّى بودن آنها - مثل همين اقدام - و يا به خاطر از بين رفتن منابع و مآخذ تاريخى در بوته كتمان باقى مانده اند.