• شروع
  • قبلی
  • 36 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29739 / دانلود: 3369
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما جلد دوم

داستانهای ما جلد دوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانهاي ما

نویسنده : علی دوانی

۱

پيشگفتار

داستانهاى ما، چيزى نيست كه اختصاص به صنف خاص و افراد مخصوصى داشته باشد. هر چند ما آنرا از منابع و مآخذ اسلامى ترجمه يا تلخيص و انتخاب نموده ايم ، ولى شما خوانندگان از هر طبقه و صنفى كه هستيد، نمى توانيد از آن بى نياز باشيد، و اگر باور نداريد براى يكبار هم كه شده يك جلد آن را با حجم كمى که دارد مطالعه كنيد و بعد ببينيد ما راست گفته ايم يا نه ؟

داستان نويسى به سبك امروز مغرب زمين كه از يكى دو قرن گذشته آغاز شده ، و بعدها به شرق هم سرايت كرده است ، به طورى كه آنرا تقليدى از غرب مى دانند، امروز يكى از اركان ادبيات جهان به شمار مى رود.

ولى خوانندگان تصور نكنند كه داستان نويسى ارمغان غرب است كه به شرق آورده اند، بلكه درست بعكس مى باشد.

به نظر بسيارى ، نويسندگان نامى فرانسه ، سهم زير بناى ادبيات جهان و از جمله داستان نويسى را به خود اختصاص داده اند و نوشته هاى (ولتر) شاعر و داستانسراى معروف فرانسه را شاهد مى آورند، ولى بايد دانست كه قضيه درست بعكس است !

زيرا مثلا (رنو) مورخ و خاورشناس مشهور فرانسوى كه در نيمه اول سده نوزدهم ميلادى مى زيسته در اثر معروف خود (حمله مسلمانان به فرانسه و سوئيس در قرن هشتم و نهم و دهم ميلادى به روايت اروپائيان و مسلمانان ) در بخش (تاءثير ادبيات و روحيات مسلمانان در مردم فرانسه ) مى نويسد:

(شكى نيست كه بسيارى از كلمات عربى وارد زبان فرانسه شده است اختلاط اين لغات با لغات مخصوص زمان اقامت مسلمانان در فرانسه نيست ، بلكه اكثر آن بعد از مهاجرت آنها، در زبان فرانسه راه يافته است ، حتى كار به جائى رسيده است كه مردم فرانسه هر كارى را كه بزرگ و با عظمت مى بينند به (سارازين ) يعنى مسلمانان نسبت مى دهند(١) .

جنگهايى كه سردارى آن را مسلمانان به عهده داشتند، چه در اسپانيا و چه در آفريقا و چه هنگامى كه در آسيا مقابل سپاهيان صليبى قرار گرفتند، باعث گرديد كه پرتو جديدى زائد بر شعاع فروزان پيشين بر نام خود بيفزايند.

تمام اين افتخارات براى بيان مقام با عظمت مسلمانان كه در سينه ها نهفته است ، اگر داستانهاى قهرمانى سرداران فرانسه نبود كه طى قرنها، اهالى فرانسه و نقاط مجاور آن ، بدان ترنم مى كردند، كافى نمى باشد.

اهميت اين داستانهاى قهرمانى فرانسويان به جائى رسيده است كه تنها افسانه هاى عمومى ملت به شمار مى رود. از شنيدن اين داستانها و شرح سرگذشت اين قهرمانان ، تنها كسانى دچار شگفتى مى شوند كه نظرى بلند و احساسى نجيبانه داشته باشند.

اين افسانه ها كليه وقايع تاريخى ديگر را به يكسو زده و ساير ادبيات را بى ارزش نموده است بيشتر اين سرگذشتها در اطراف جنگهاى مسلمانان و رشادتهاى سران فرانسه در جلوگيرى از حملات آنها دور مى زند...

به طور خلاصه ، مسلمانان در آن عصر، نمونه هاى كامل و مقياس هاى برجسته شجاعت و شهامت و عزت نفس و مكارم اخلاق و گذشت به هنگام اقتدار و ميهمان نوازى بودند(٢) .

(فرانسيسكو كابريلى ) تحت عنوان (تمايلات ادبى ) در كتاب (وحدت و تنوع در تمدن اسلامى ) مى نويسد: (تقريبا يكصد سال بعد از رحلت پيغمبر اسلام ، زبان عربى ، زبان رسمى دولتى و زبان ادبى شد، و از سواحل تاگوسن (رودى است در اسپانيا و پرتقال ) تا جاكارتا (مركز كشور كنونى اندونزى ) رواج داشت

استيلاى زبان عربى به طورى عميق بود كه ملل غيرعرب ، اشعارى به عربى با وزن و قافيه و سبك اشعار اعراب باديه نشين عربستان مى سرودند.

فرهنگهائى كه در كشورهاى ، جديدالاسلام رواج داشت به سرعت در مقابل (فرهنگ جديد اسلام ) از بين رفتند. فرهنگ جديد از زمان پيدايش و بسط خود بر كليه فرهنگهاى موجود تفوق يافته ، آنها را در خود مستهلك نمود.

زبانهاى لاتين ، يونانى ، قبطى ، سريانى ، ارمنى ، و پهلوى ، به تدريج رو به ضعف نهاد و كم كم از بين رفت در حالى كه قبلا زبانهاى مزبور، از السنه آن زمان به شمار مى رفت(٣)

(ارماندابل ) در كتاب نامبرده به نقل از (دوزى ) اسلام شناس ‍ معروف اسپانيائى مى نويسد: (در اسپانيا به هنگام شورش اولوگيدس ‍ (كشيش مشهور و متعصبى كه رساله اى در رد اسلام نوشت و در سال ٨٥٩ ميلادى به قتل رسيد)، دوست وى (الوارو) كه شرح حال او را نوشته است ، درباره علاقه مردم اسپانيا به فرا گرفتن ادبيات عرب با لحن تاءثرآورى چنين مى نويسد: (همكيشان من (مسيحيان قرطبه از شهرهاى مهم اسپانيا - كردوباى امروز) به شعر و افسانه هاى عرب علاقه دارند. آنها نوشته هاى روحانيون مسلمان و فلاسفه را براى (عقايد اسلامى ) نمى خوانند، بلكه مطالعات آنها به منظور فرا گرفتن انشاء صحيح و فصيح عربى است كليه جوانان مسيحى كه ذوق و قريحه سرشارى دارند، فقط زبان و ادبيات عربى مى دانند)!

همين شخص يعنى (الوارو) مى نويسد: (اينان (مسيحيان ) مخارج هنگفتى متحمل مى شوند، و كتابخانه هاى بزرگى تهيه مى كنند، و اصرار دارند كه ادبيات مزبور (عربى ) بسيار نفيس است )(٤) .

به گفته (برنارد شاو) نويسنده معروف انگليسى : بايد (كارلايل ) و (گوته ) و (گيبون ) نوابغ قرون گذشته را از نظر دور نداشت كه ارزش ‍ واقعى اسلام را كاملا دريافته بودند.

همين ادراك آنها بود كه انقلاب و تحولى عظيم - نسبت به محمد و اسلام - در عقول و افكار ملت ها به وجود آورد كه در نتيجه نظر مساعد اروپا به سوى اسلام معطوف گرديد، و آثار فراوان درخشانى از آن راه در تاريخ تمدن اروپا به ظهور رسيد)(٥) .

و به اين قسمت بنگريد: (در دوران توحش و نادانى (اروپا) پس از سقوط امپراتورى روم ، مسيحيان همه چيز را از قبيل هيئت ، شيمى ، طب ، رياضيات و غيره از مسلمانان آموختند، و از همان قرون اوليه هجرى ناگزير شدند كه براى فرا گرفتن علوم متداوله آن روز به سوى آنان روى آورند)(٦)

و اين قسمت : (با اين كه (ولتر) قسمت اعظم آثارش را وقف قوم يهود و دين آنها مى كند، ولى در پاسخ (بسوئه ) در (تاريخ جهانى ) كه همه چيز را به خاطر قوم يهود آفريده مى داند، پس از تحقيقات مفصل نتيجه مى گيرد كه : (در هيچ زمانى ، هيچ هنر تكامل يافته اى نزد قوم يهود به وجود نيامد. در صورتى كه مسلمانان از همان قرون اوليه اسلامى ، در تمام علوم و فنون آن ، مربى اروپائيان گرديدند)(٧)

به طور خلاصه ، در قرون وسطى و بخصوص در گرما گرم جنگهاى صليبى و دوران پس از آن بود كه اروپائيان در اروپا و آسيا با اسلام و علوم و فنون اسلامى آشنا شدند، و آن را و كليه معارف بشرى را كه توسط مسلمين احياء شده و بسط پيدا كرده بود، از آنها اخذ كردند، كه از جمله توجه به ارزش داستان و تاءثير آن در نفوس افراد گوناگون بود.

ولى چنانكه در مقدمه جلد يكم گفتيم با اين تفاوت كه (داستانهاى ما) واقعى و مستند مى باشد، و به همين جهت خوانندگان پس از مطالعه اطمينان به صحت محتواى آنها پيدا مى كنند، و همين نيز وجه امتياز (داستانهاى ما) و آنهاست

تهران : على دوانى ١٤ آذر ماه ١٣٦٣ شمسى

١١ ربيع الاول ١٤٠٥ قمرى

۲

بى سعادت

حضرت امام حسينعليه‌السلام پيشواى سوم ما شيعيان در راهى كه از مكه به كوفه مى آمد و سرانجام در (كربلا) به افتخار شهادت نائل گشت ، در محلى نزديك كربلا به نام (قصر بنى مقاتل ) كه از آثار باستانى عراق پيش از اسلام بود، خيمه اى بر سر پا ديد. پرسيد خيمه از كيست ؟

گفتند: از (عبيدالله بن حر جعفى ) است فرمود از وى بخواهيد بيايد به نزد ما.

فرستاده امام آمد و به وى گفت : اينك حسين بن علىعليه‌السلام اينجا فرود آمده است و تو را مى خواند. با شنيدن اين سخن دهان عبيدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت : پناه به خدا! من از كوفه بيرون نيامدم مگر به اين منظور كه موقع ورود امام حسين در كوفه نباشم و در جنگ با وى شركت نكنم

از اين رو نمى خواهم مرا ببيند و خودم نيز ميل ندارم او را ببينم اين را هم بدانيد كه امام در كوفه طرفدارانى ندارد كه به حمايت از وى قيام كنند. فرستاده برگشت و موضوع را به اطلاع حضرت رسانيد.

امام حسينعليه‌السلام برخاست و در حالى كه لباس فاخرى پوشيده بود براى ديدن وى به خيمه اش رفت همينكه ديد امام حسينعليه‌السلام به طرف خيمه او مى آيد به احترام وى از جا برخاست و حضرت را در صدر مجلس جاى داد. حضرت نيز سلام كرد و نشست

امام حسينعليه‌السلام از او خواست كه در نهضت وى بر ضد حكومت بنى اميه شركت جويد، و چون بى ميلى او را از قيافه اش خواند فرمود: چرا نمى خواهى در اين قيام با من باشى ؟

عبيدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو كرد و افزود كه اگر من به يارى شما قيام كنم ، نخستين كسى خواهم بود كه به قتل مى رسم

حضرت فرمود: اى پسر حر! تو در زندگى مرتكب گناه و خطا شده اى ، خدا هم در سراى ديگر به همان گونه كه امروز هستى از تو بازخاست مى كند، مگر اينكه توبه كنى ، و از هم اكنون اظهار ندامت نمائى ، و به يارى من بشتابى ، تا از شفاعت جد بزرگوارم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخوردار شوى

عبيدالله گفت : اى پسر پيغمبر! اگر من مانند بسيارى از مردم كوفه به شما نامه نوشته بودم حرفى نداشتم ولى هم اكنون نفرات من آماده اند و راهنمايانى هم در ميان آنها است كه شما را راهنمايى كنند. اسب رهوارم نيز در اختيار شما است

به خدا به آن سوار نشده ام مگر اينكه به هر كارى كه داشتم رسيدم ، و هيچكس مرا دنبال نكرد، جز اينكه توانستم با اين اسب از چنگ وى بگريزم

پس چه بهتر كه بر آن سوار شويد و بهر جاى امنى كه در نظر داريد برويد.

من هم ضمانت مى كنم كه از زن و فرزندانت نگاهدارى نمايم ، و تا پاى جان ، خودم و يارانم ، در محافظت آنها بكوشم ، و به سلامت به شما تحويل دهيم

امام حسينعليه‌السلام كه ديد او فردى سست عنصر و بى سعادت است ، روى خود را از او برگردانيد و فرمود: اينها را از در خيرخواهى به من مى گويى ؟

عبيدالله گفت : آرى به خداوندى كه بالاتر از او كسى نيست

امام فرمود: من نيز هم اكنون به تو ده نصيحت مى كنم اولا ما نه به خودت و نه به اسبت احتياجى نداريم ثانيا كه حاضر نيستى همراه ما بيائى از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش كه به خدا قسم هر كس صداى مظلوميت ما خاندان پيغمبر را بشنود و از يارى سر باز زند، خدا او را به رو در آتش دوزخ مى افكند. از اينجا فرار كن و در صف مبارزات با ما قرار مگير كه به هلاكت خواهى رسيد.

عبيدالله گفت : به خواست خداوند قول مى دهم اين يكى را انجام دهم !

سپس امام حسينعليه‌السلام برخاست و به ميان كاروان خود بازگشت

بعدها، عبيدالله نقل كرد، و گفت : به خدا من هيچ كس را نديدم كه چشمانى زيباتر و گيراتر از چشمان حسين داشته باشد. محاسنش بسيار سياه بود. پرسيدم : پسر پيغمبر! رنگ گرفته ايد يا سياهى مو است ؟

فرمود: اى پسر حر! اينطور نيست كه تو مى بينى ، پيرى زود به سراغ من آمد! وقتى ديدم امام حسينعليه‌السلام به راه افتاد و كودكانش اطرافش را گرفتند، چنان متاءثر شدم كه هيچگاه چنان تاءثرى پيدا نكرده ام

عبيدالله بن حر از اشراف كوفه به شمار مى رفت بعد از واقعه جانسوز كربلا و شهادت امام حسينعليه‌السلام كه عبيدالله زياد حكمران كوفه ، بزرگان شهر را طلبيد و مورد نوازش قرار داد! در ميان آنها (عبيدالله بن حر) را نديد، ولى او چند روز بعد آمد و به ديدن او رفت

ابن زياد پرسيد: اى پسر حر! كجا بودى ؟ عبيدالله گفت : بيمار بودم ابن زياد گفت : دلت بيمار بود يا تنت ؟! عبيدالله گفت : دلم هيچگاه بيمار نمى شود، ولى تنم را خداوند بهبودى بخشيده است

ابن زياد گفت : تو دروغ مى گويى ، تو با دشمن ما حسين ، بوده اى عبيدالله گفت : اگر من با حسين مى بودم مردم مرا مى ديدند. من كسى نيستم كه ناشناس باشم

ابن زياد لحظه اى از وى غافل ماند، عبيدالله نيز همان لحظه از دارالاماره بيرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گرديد.

لحظه بعد ابن زياد پرسيد پسر حر كجاست ؟ گفتند: همين حالا بيرون رفت گفت : زود او را نزد من بياوريد.

ماءمورين او را يافتند و گفتند امير تو را مى خواهد. عبيدالله كه افسرى جنگجو بود. گفت : به امير بگوئيد به خدا من ديگر به عنوان يك فرد مطيع به نزد او نخواهم بود.

سپس اسبش را به جولان درآورد و روى به فرار نهاد، تا اينكه به خانه (احمر طائى ) يكى از رؤ ساى قبيله (طى ) رسيد.

در آنجا يارانش به وى ملحق شدند، و به اتفاق آنها روى به كربلا نهاد. لحظه اى چند بر تربت پاك شهيدان اشك حسرت ريخت و به درگاه خدا ناليد، سپس آهنگ (مدائن ) نمود، و در آنجا زيست

عبيدالله پس از حادثه كربلا و شهادت امام حسينعليه‌السلام ، از اينكه دعوت امام را نپذيرفت و در يارى وى سستى نشان داد، چنان متاءثر بود كه پيوسته دستها را به هم مى كوفت و مى گفت : چه بر سر خودم آوردم ؟!

او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زياد و تاءسف از يارى نكردن و سرور شهيدان اسلام ، در اشعارى چنين بازگو مى كند :(٨)

- امير نيرنگ بازى كه خود پسر نيرنگ باز ديگرى است به من مى گويد چرا به جنگ حسين شهيد پسر فاطمه نرفتى ؟!

- اى واى چه قدر پشيمانم كه به يارى حسين نشتافتم !

ولى اكنون ؟ ديگر دير شده و پشيمانى سودى ندارد!

- من از اينكه جزو مدافعان او به شمار نمى روم ،

چنان پشيمانم كه هيچگاه فراموش نمى كنم

- خداوند، ارواح كسانى را كه از وى پشتيبانى نمودند،

پيوسته از باران رحمت حق سيرآب كند.

- من به كربلا رفتم لحظه اى بر تربت ايشان توقف كردم ،

در آن حال دلم از جا كنده مى شد و چشمانم اشكبار بود

- آفرين بر آنها كه شير بيشه شجاعت بودند،

و به دفاع از حسين به ميدان جنگ شتافتند.

- هيچ بيننده اى بهتر از ايشان را نديده است ،

كه شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.

اى پسر زياد! تو آنها را ظالمانه مى كشى ،

و از ما انتظار دوستى دارى ؟

- از اين پس خواهى ديد كه انتقام خون آنها را از شما بگيرم

عبيدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفيق خود در جانفشانى در ركاب سيدالشهدا شرمنده بود كه كارش به سر حد جنون كشيد. او كه بعلاوه جنبه اشرافيت و شخصيت نظاميش ، شاعرى زبردست هم بود، در اين خصوص اشعارى دارد كه به اوزان مختلف گفته و از وى مانده است از جمله اينهاست :

- آن روز صبح كه در (قصر) به من گفت ،

آيا ما را رها مى كنى ؟!!

- اگر من جانم را در راه او مى دادم ،

افتخار روز تلاقى انسانها را مى بردم

- من در كنار پسر پيغمبر بودم كه جانم به قربانش ،

ولى با او نرفتم ، تا از من روى برتافت !

- اگر بنا باشد غم و اندوه قلب كسى بشكافد،

آن قلب من است كه بايد شكافته شود

آنها كه حسين را يارى نمودند سرفراز شدند،

ولى كسانيكه دوروئى نشان دادند رسوا گشتند(٩)

نابيناى شجاع واقعه جان سوز كربلا كه طى آن امام حسينعليه‌السلام سالار شهيدان كربلا و برادران و جوانان و ياران فداكارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاريخ انسانيت افزودند، به پايان رسيد.

قواى اهريمنى (يزيد) به فرمان حكمران عراق (عبيداللّه زياد) و فرماندهى (ابن سعد) با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر را در كنار نهر فرات با لب تشنه سر بريدند، تا راه براى خود كامگى جنايت كاران كه خود بودند، هموار گردد.

سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا به كوفه آوردند، تا پس از ارائه آنها به (ابن زياد) براى تماشاى يزيد به شام ببرند!

با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز در كوفه نگاه داشتند، و خاص ‍ و عام و زن و مرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند، صداى اعتراضى از كسى برنخاست

چنان رعب و هيبت (ابن زياد) در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيز را خاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند.

پس از آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مى زد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش از جمله گفت :

خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آنرا آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او را پيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !

درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، و يك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته در مسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت :

اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا!(١٠) دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و كسى است كه تو را به حكمت رسانده و پدر اوست

اولاد پيغمبران را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان سخنان زشتى مى گوئيد؟!

ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : اين گوينده كى بود؟

عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا، دودمان پاك سرشتى كه خداوند هر گونه پليدى را از ايشان برطرف ساخته است مى كشى و خيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟

اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمى كنند و از ارباب سركش تو كه پيغمبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟

ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد!

ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند.

در آن گير و دار بزرگان قبيله (ازد) كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به هر نحو بود او را از دست ماءمورين نجات دادند، سپس از در مسجد بيرون بردند، و به خانه اش رساندند.

چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله (ازد)، كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد من بياوريد.

ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله (ازد) رسيد، براى نجات (عبداللّه عفيف ) گرد آمدند.

عده ديگرى هم از ساير قبايل (يمن ) به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى به عمل آورند.

وقتى اين خبر به (ابن زياد) رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براى مقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى او گسيل داشت

دو دسته به جان هم افتادند، و زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب به قتل رسيدند.

اصحاب (ابن زياد) پس از شكست مخالفان به خانه عبدالله عفيف رسيدند. در خانه را شكستند و به طرف او هجوم بردند.

دخترش فرياد مى زد: و مى گفت : پدر آمدند! آمدند!!

عبدالله كه گفتيم از هر دو چشم نابينا بود مى گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده به دست من

دختر شمشير را آورد و داد به دست پدر. عبدالله شمشير را به اطراف مى گردانيد و در حاليكه حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى كرد.

دختر فريادكنان مى گفت : اى پدر! كاش مى توانستم به تو كمك كنم ، و با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاك سرشت پيغمبر جنگ كنم

مهاجمان عبدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آن نابيناى شجاع از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد. همينكه از يك گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! فلان سمت آمدند.

تا اينكه حلقه محاصره را تنگ تر كردند و عبدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.

در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطه مى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!!

با اين وصف عبدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم يك نفر شما را باقى نمى گذاشتم

سرانجام او را گرفتند و دست بسته به نزد (ابن زياد) بردند.

همين كه (ابن زياد) او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!.

عبدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟

به خدا اگر بينائى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟

ابن زياد: اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفان چه عقيده دارى ؟

عبدالله عفيف : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه تو چه كار به عثمان دارى كه خوب بود يا بد و مصلح بود يا مفسد؟

خداوند خود اختيار دار بندگانش هست و با حق و عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهد كرد.

اگر تو راست مى گوئى از خودت و پدرت و يزيد و پدرش حرف بزن !

ابن زياد: به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى

عبدالله عفيف : خدا را شكر! كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !.

اى پسر زياد! اين را بدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى كردم ، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعون ترين خلق خود و دشمن تر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.

وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولى مثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راه خودش را به من روزى گرداند.

ابن زياد كه فوق العاده از شهادت و بى باكى آن نابيناى شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند.

جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند!(١١) .

۳

مكافات روزگار

امام حسينعليه‌السلام پيشواى جانباز اسلام در سال ٦١ هجرى بر ضد حكومت خودخواه يزيد بن معاويه كه تعاليم اسلام و فضائل انسانى را لگدكوب مى كرد و با استبداد و بلهوسى بر دنياى اسلام حكمرانى مى نمود قيام كرد، سرانجام آن قيام مردانه اين بود كه در دشت سوزان كربلا با يك دنيا افتخار خود و پيروان فداكار و از جان گذشته اش ، شربت شهادت نوشيدند.

بعد از شهيد شدن امام حسينعليه‌السلام تنها رقيبى كه يزيد بن معاويه در برابر خود مى ديد، عبدالله زبير بود كه از ترس عمال يزيد پناه به خانه خدا برده و در مسجدالحرام بست نشسته بود.

ديرى نپائيد كه بساط حكومت ظالمانه يزيد با همه مظالم خود برچيده شد. به اين معنى كه دو سال بعد از واقعه كربلا به ديار عدم شتافت ، و پرونده ننگينى از دوران سياه سلطنت خود بر جاى گذاشت

بعد از يزيد دو ماه فرزند خردسالش معاويه كوچك به خلافت رسيد و پس از او مروان حكم شش ماه حكومت كرد و چون او مرد و خرقه تهى كرد، پسرش (عبدالملك ) كه مردى با تدبير و سياستمدار بود، زمام امور به دست گرفت

در اين هنگام مختار ثقفى به عنوان خونخواهى امام حسين و در باطن براى تصاحب حكومت عراق قيام كرد و كليه شيعيان عراق هم از وى حمايت نمودند و او توانست لشكر عبيدالله زياد استاندار كوفه كه مردم را براى كشتن امام حسينعليه‌السلام به كربلا فرستاد، شكست بدهد.

لشكريان مختار به سر كردگى ابراهيم پسر دلاور (مالك اشتر) سردار معروف امير مؤ منان در نواحى موصل ، سپاه انبوه ابن زياد را كه از شام آمده بودند در هم شكستند و خود او را كشتند و سرش را براى مختار به كوفه فرستادند، و از آن موقع (مختار) بر سراسر عراق تسلط يافت

بدين گونه كشورهاى اسلامى در قبضه قدرت سه تن در آمد. حجاز و يمن را عبدالله زبير قبضه كرده بود، عراق را مختار به چنگ آورد، سوريه و مصر و ساير قلمرو اسلامى هم تحت فرمان عبدالملك مروان قرار داشت

در سال ٦٧ هجرى (عبدالله زبير) برادرش (مصعب ) را ماءمور فتح عراق و جنگ با مختار نمود. ميان دو لشكر در خارج كوفه جنگ سختى در گرفت سپاه مختار فرار كردند، و مختار كشته شد و عراق به تصرف مصعب بن زبير در آمد.

مصعب بعد از شكست مختار و فتح عراق تجديد قوا كرد و به عزم فتح شام و جنگ با عبدالملك مروان از كوفه خارج شد.

عبدالملك نيز با سپاه انبوهى از شامات گذشت و در كنار نهر دجيل نزديك شهر (سامره ) به لشكر برخورد و اندكى بعد كارزار سختى واقع شد و به شكست كامل مصعب انجاميد. اين واقعه در سال ٧٢ هجرى روى داد.

عبدالملك پيروزمندانه وارد كوفه مركز عراق شد و در دارالاماره آنجا جلوس كرد و دستور داد سر مصعب را كه بريده و با خود آورده بود در طشتى نهادند و مقابل او به زمين گذاردند.

عبدالملك با سرور و شادمانى خاصى ناشى از باده پيروزى به سر بريده رقيب خود مصعب بن زبير مى نگريست در اين موقع (عبدالملك بن عمير) كه از رجال نامى بود و در مجلس حضور داشت ، تكان سختى خورد، و رنگ چهره اش دگرگون شد.

عبدالملك پرسيد: ها، چه شد، چرا منقلب شدى ؟

گفت : سر امير سلامت باد، داستان عجيبى را به ياد آوردم من از اين دارالاماره خاطرات تلخى دارم

عبدالملك پرسيد چه خاطراتى ؟

گفت : روزى من در همين دارالاماره نشسته بودم ، عبيدالله زياد حكمران كوفه هم در جاى شما زير همين قبه جلوس كرده بود. ديدم سر بريده امام حسين را آوردند و در نزد او نهادند.

مدتى بعد كه مختار كوفه را اشغال كرد و عبيدالله زياد را شكست داد، آمد در همين جا نشست و من هم بودم مختار سر بريده عبيدالله را پيش روى خود گذارده بود و به آن مى نگريست

روزى ديگر با مصعب بن زبير در همين جايگاه نشسته بودم كه ديدم سر بريد مختار را آوردند مقابل مصعب نهادند، و اينك امروز هم در همين مكان خدمت امير هستم و مى بينم كه سر بريده مصعب در حضور شما قرار دارد! لذا لرزه بر اندامم افتاد و از شومى اين مجلس پناه به خدا بردم

با شنيدن اين واقعه شگفت انگيز عبدالملك به هراس افتاد و تكان سختى خورد. سپس دستور داد، دارالاماره را كه يادگار اين همه حوادث و خاطرات تلخ و ناراحت كننده است ويران كنند. جالب اينجاست كه همه اين وقايع بزرگ فقط در مدت يازده سال اتفاق افتاده بود(١٢)

اشعار زير در همين زمينه گفته شده است

يك سره مردى ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملك از روى پند

روى همين مسند و اين تكيه گاه

آه چه ديدم كه دو چشمت مباد

طلعت خورشيد ز رويش عيان

تازه سرى چون سپر آسمان

بعد ز چندى سر آن خيره سر

بد بر مختار به روى سپر

بعد كه مصعب سر و سردار شد

دستخوش او سر مختار شد

وين سر مصعب به تقاضاى كار

تا كند با تو دگر روزگار!چه

كار فرومايه مردكى را چشم درد خاست ، پيش بيطار رفت كه دوا كن ! بيطار از آنچه در چشم چارپايان مى كشند، در ديده او كشيد و كور شد. حكومت به داور بردند، گفت : برو هيچ تاوان نيست اگر اين خر نبودى پيش بيطار نرفتى !

مقصود از اين سخن آنست تا بدانى كه هر آنكه ناآزموده را كار بزرگ فرمايد، با آنكه ندامت برد، به نزديك خردمندان به خفت راءى منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن راءى

به فرومايه كارهاى خطير

بورياباف اگر چه بافنده است

نبرندش به كارگاه حرير(١٣)

۴

اولين سكه اسلامى

(كسائى ) دانشمند نحوى معروف مى گويد: روزى به ديدن (هارون الرشيد) رفتم ، ديدم مبالغ بسيارى درهم و دينار جلوش نهاده اند و او آنها را ميان پيش خدمتهاى دربار تقسيم مى كند.

(هارون ) در آخر درهمى برداشت و مدتى با دقت به نقش سكه آن نگريست و سپس از من پرسيد: آيا مى دانى نخستين كسى كه در اسلام اين نقش و عبارت را بر روى پولهاى نقره نگاشت كه بود؟ من گفتم : او (عبدالملك مروان ) بود. پرسيد علت آنرا مى دانى ؟ گفتم : نه ! درست اطلاع ندارم اينقدر مى دانم كه او نخستين كسى است كه دستور داد اين جمله ها را به روى درهم و دينار بنگارند.

(هارون ) گفت : من كاملا اطلاع دارم جريان اين بود كه پيش از عبدالملك خليفه مقتدر اموى ، قرطاسها اختصاص به (روم ) داشت (قرطاس پارچه اى بوده كه از مصر مى آوردند و روى آنرا با خطوط رنگارنگ يا علامتها و نقشها گلدوزى مى كردند و اين گلدوزى را (طراز) مى گفتند).

چون در آن موقع غالب مردم هنوز به دين عيسى باقى مانده بودند، لذا طرازها به خط رومى و با اين عبارت (اب و ابن و روح القدس ) كه شعار مسيحيت است ، دوخته مى شد و همينطور نيز ادامه داشت

روزى يكى از آن پارچه اى طرازدار را به مجلس عبدالملك آوردند. عبدالملك نگاهى به آن طراز و علامت كرد سپس دستور داد آنرا به عربى ترجمه كنند. وقتى معنى آنرا فهميد سخت بر آشفت و گفت : چقدر براى ما ننگ آور است كه شعار مسيحيت ، طراز و علامت پارچه ها و پرده ها و ظروفى باشد كه به دست مسيحيان مصرى ساخته مى شود، و از آنجا به اطراف بلاد اسلامى آورده ، و در دسترس مسلمانان مى گذارند، ما هم بدون توجه آنها را مورد استفاده قرار مى دهيم !!

سپس عبدالملك بدون فوت وقت ، نامه اى به برادرش (عبدالعزيز بن مروان ) فرمانرواى مصر نوشت كه به سازندگان قرطاس ها و البسه اى كه علامت تثليت دارد و دستور دهد، طراز آنها را تغيير داده و به جاى آن آيه قرآنى اشهد اللّه انه لا اله الا هو را كه دليل بر توحيد و يكتائى خداوند و شعار مسلمانان است بنويسند!

با رسيدن نامه ، عبدالعزيز دستور داد فرمان خليفه را اجراء كنند، و پارچه هاى و چيزهائى از اين قبيل را طراز توحيد و شعار اسلامى مطرز ساخته ، و به تمامى نقاطى كه در قلمرو و حكومت عبدالملك بود صادر نمايند.

آنگاه عبدالملك به همه واليان خود در سراسر دنياى اسلام دستور داد كه طراز پارچه هاى رومى را در قلمر و خود تغيير دهند، و به جاى آن از پارچه هاى و پرده هاى جديد كه مزين به طراز اسلامى است استفاده نمايند و هر كس تخلف كند، و پارچه ها و پرده هاى رومى نزد وى يافت شود، با تازيانه هاى دردناك و زندانهاى طولانى مجازات گردد.

پارچه هاى جديد كه با طراز اسلامى مزين شده بود، در همه جا به كار افتاد و از جمله به روم هم بردند. چون خبر به امپراتور روم رسيد، دستور داد طراز آنرا براى او ترجمه كنند. همين كه از معنى آن ، كه توحيد و يگانگى خدا بود، اطلاع حاصل كرد بى اندازه ناراحت شد و در خشم فرو رفت

سپس هداياى شايسته اى براى عبدالملك فرستاد و طى نامه اى كه به او نوشت تذكر داد كه : (پارچه بافى و پرده سازى مصر و ساير شهرها تاكنون تعلق به ما داشته و هميشه با طراز رومى بوده است

خلفاى پيش از تو هم اين را مى ديدند و اعتراضى نداشتند، اگر آنها خطا نكردند، معلوم مى شود تو خطا كرده اى ، و اگر خطا نكرده اى بايد آنها خطاكار باشند.

اكنون اختيار هر يك از اين دو صورت با توست ، هر كدام را مى خواهى انتخاب كن من هديه اى كه شايسته مقام توست فرستادم و انتظار دارم كه ضمن قبول آن دستور دهى پارچه ها را به همان طراز نخست برگردانند، تا موجب تشكر بيشتر من گردد.)!!

وقتى عبدالملك نامه امپراتور روم را خواند، فرستاده او با هدايا برگردانيد و به وى گفت : نامه جواب ندارد! فرستاده برگشت و ماجرا را به اطلاع امپراتور رسانيد. امپراتور مجددا نامه اى بدين مضمون به (عبدالملك ) نوشت :

(من گمان مى كنم هديه مرا ناچيز شمردى لذا آنرا نپذيرفتى و جواب نامه ام را ندادى ! به همين جهت هدايا را بيشتر نموده و فرستادم و انتظار دارم طراز پارچه ها را به حال سابق برگردانى !)

بار دوم نيز عبدالملك نامه امپراتور را جواب نداد و هداياى او را پس ‍ فرستاد.

سرانجام امپراتور براى سومين بار نامه زير را به عبدالملك نوشت : (فرستاده من مى گويد: تو هديه مرا ناچيز دانستى و به خواهش من ترتيب اثر ندادى من هم به گمان اين كه تو آنرا كوچك شمرده اى ، بر آن افزودم و مجددا مى فرستم ، ولى به عيسى سوگند ياد مى كنم كه اگر دستور ندهى طرازها را به شكل نخست برگردانند، من هم دستور مى دهم سكه هائى ضرب كنند كه مشتمل بر ناسزاى به پيغمبر اسلام باشد، زيرا مى دانى كه پول رايج مملكت شما را جز در كشور من سكه نمى زنند!

با اين وصف دوستانه از تو مى خواهم كه هديه مرا بپذيرى و طراز پارچه ها را به همان طرزى كه بوده است برگردانى ، و اين خود هديه ايست كه به من مى دهى ! و ما هم با همان دوستى سابق كه داشتيم باقى مى مانيم !)

عبدالملك بعد از خواندن اين نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ ديد، تا جائى كه رو كرد به حضار و گفت : فكر مى كنم اگر چنين پيشآمدى بكند من بدترين فرزندان اسلام باشم زيرا من با اين كار تا ابد خيانتى به پيغمبر اسلام نموده ام چون جمع كردن درهم و دينارى كه كليه معاملات و مبادلات به وسيله آن انجام مى گيرد كار آسانى نيست !

عبدالملك بعد از خواندن اين نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ ديد، تا جائى كه رو كرد به حضار و گفت : فكر مى كنم اگر چنين پيشآمدى بكند من بدترين فرزندان اسلام باشم زيرا من با اين كار تا ابد خيانتى به پيغمبر اسلام نموده ام چون جمع كردن درهم و دينارى كه كليه معاملات و مبادلات به وسيله آن انجام مى گيرد كار آسانى نيست !

سپس عبدالملك بزرگان دربار و مشاورين خود را گرد آورد و با آنها به مشورت پرداخت و از آنان در اين خصوص چاره خواست هيچكدام نتوانستند نظريه اى بدهند كه خاطر عبدالملك را آسوده گرداند. در آن ميان (روح بن زنباء) به عبدالملك گفت : يك نفر هست كه كاملا از عهده حل اين مشكل برمى آيد، اما افسوس كه تو عمدا او را از دست مى دهى ! عبدالملك گفت : يعنى چه ، اين چه حرفى است ، او كيست گفت : او على بن الحسين از خاندان پيغمبر است

عبدالملك گفت : راست گفتى ! آرى تنها كسى كه مى تواند از عهده اين كار برآيد اوست ، ولى دعوت او و استمداد از وى براى من بسيار دشوار است !!

با اين وصف چون چاره نبود عبدالملك نامه اى به اين مضموم به حكمران خود در مدينه نوشت كه : (على بن الحسينعليه‌السلام را با كمال احترام به سوى شام روانه كن صد هزار درهم براى هزينه سفر و سيصد هزار درهم براى ساير مخارج او بپرداز، و بدين گونه وسيله مسافرت و آسايش ‍ و او و همسفرانش را فراهم ساز.)

آنگاه فرستاده امپراتور روم را تا آمدن على بن الحسين نگاهداشت وقتى على بن الحسينعليه‌السلام وارد شد، عبدالملك جريان را به اطلاع او رسانيد و با كمال بى صبرى از وى چاره خواست

على بن الحسينعليه‌السلام گفت : اين را كار بزرگى به حساب نياور، زيرا از دو نظر مهم نيست : يكى اينكه خداوند به اين شخص كافر چندان مهلت نمى دهد كه نقشه و تهديدش درباره پيغمبر اسلام عملى شود، و ديگر اين كه اين كار چاره دارد.

عبدالملك پرسيد: چاره آن چيست ؟ على بن الحسينعليه‌السلام گفت : هم اكنون صنعت گران را بخواه و به آنها دستور بده كه سكه هاى جديدى براى درهم و دينار تهيه نمايند. بدين شرح كه يك روى آن كلمه توحيد و اشهد الله ، انه لا اله الا هو و در روى ديگر محمد رسول الله باشد، و در اطراف آن نام شهر و تاريخ آن سال را ضرب كنند.

سپس براى اين كه سكه مخصوصى براى مسلمانان به وزن هفت درهم مثقال مطابق كسر صحيح بسازند تا از مشخصات سكه اسلامى باشد، به عبدالملك فرمود: دستور بده ده سكه كه مجموع وزن آن ده مثقال است ، با ده سكه ديگر كه مجموع وزن آن شش مثقال باشد، به ضمينه ده سكه كه وزن آن مجموعا پنج مثقال است (در آن موقع فقط اين سه نوع سكه رايج بوده ) كه جمعا وزن سى عدد سكه مزبور، بيست و يك مثقال مى شود بهم مخلوط كرده ذوب نمايند، آنگاه آنرا به سى قسمت تقسيم كنند كه وزن هر يك هفت دهم مثقال مى شود.

سپس دستور بده قالبهائى از شيشه براى آنها بسازند تا بدون كوچكترين كم و كاستى ، سكه ها را يكنواخت ضرب كنند. درهم را با اين وزن و دينار با به وزن يك مثقال بسازند. آنگاه على بن الحسينعليه‌السلام به عبدالملك سفارش كرد كه دستور بدهد اين سكه را در ساير شهرهاى مختلف اسلامى نيز با قيد تاريخ محل ضرب كنند تا همه مردم با آن داد و ستد نمايند و كسانى را كه با غير درهم و دينار اسلامى معامله نمايند، تنبيه و مجازات كنند تا بدين وسيله به مرور ايام پول اسلامى جاى پول بيگانه را بگيرد!

عبدالملك تمام دستورات على بن الحسينعليه‌السلام را عملى ساخت ، آنگاه فرستاده امپراتور روم را برگردانيد و در جواب امپراطور نوشت : (خداوند تو را از نيل به مقصودى كه داشتى باز داشت ، عنقريب پول جديد و اختصاصى ما به بازار مى آيد. به تمام فرمانروايان خود دستور اكيد داده ام كه پارچه ها و درهم و دينار رومى را از دسترس مسلمانان خارج سازند و به جاى آن ، پارچه ها و پرده هاى مطرز به طراز توحيد و سكه هاى اسلامى را ترويج كنند تا در سراسر قلمرو حكومت ما رايج گردد).

وقتى امپراطور نامه عبدالملك را خواند، با مشاورين خود، به مشورت پرداخت مشاورين گفتند امپراتور بايد فكر خود را عملى سازد و به اين تهديدها اعتنا نكند، ولى امپراطور گفت : نه ! ديگر گذشته است ! پيش از اين واقعه اقدام من مؤ ثر بود، ولى حالا ديگر گذشته است زيرا مسلمانان امروز از خود سكه مخصوص دارند، و مسلما به سكه هايى كه من در آن به پيغمبرشان ناسزا بنویسم معامله نخواهد كرد، به همين جهت اقدام من بيهوده خواهد ماند!

امپراتور از انديشه بد خويش منصرف شد و پيش بينى على بن الحسينعليه‌السلام در خنثى كردن نقشه خطرناك امپراتور روم ، كاملا مؤ ثر به آن مى نگريست به طرف يكى از پيشخدمتها پرتاب كرد و گفت آنرا بردار!(١٤)

۵

اعتماد به حق

حجاج بن يوسف ثقفى حكمران عراق و ايران كه يك ايالت امپراتورى عبدالملك مروان را تشكيل مى داد از لحاظ قساوت و سنگدلى نظير نداشت

از هنگامى كه حجاج از طرف خليفه اموى به حكومت عراقين رسيد و در (كوفه ) مركز فرمانروائى خود اقامت گزيد سيل شورشها در نقاط مختلف قلمرو او، بر ضد وى پديد آمد.

در يكى از اين شورشها كه طبق معمول ، حجاج بر آنها غلبه يافت ، گروهى از سران انقلاب را آوردند و از نظر وى گذراندند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند، و فقط يكنفر باقى ماند.

چون شب وقت نماز فرا رسيد (جالب است كه بدانيد پيش نماز هم خود حجاج حكمران مسلمين بود!) ناگزير حجاج به يكى از فرماندهانش به نام (قتيبة بن مسلم ) گفت : اين مرد بايد نزد تو باشد و فردا صبح او را به نزد من بياور.

(قتيبه ) مى گويد: پس از اداى نماز من و آن مرد با هم به راه افتاديم در ميان راه مرد گفت : ممكن است خواهشى از تو بكنم ؟

گفتم : آن چيست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد من هست ، و من مى دانم كه ارباب تو مرا خواهد كشت

آيا مى توانى مرا رها كنى كه بروم خانواده ام را ببينم و امانتهاى مردم را به صاحبانش مسترد دارم و وصيت كنم و برگردم ؟

من خدا را گواه مى گيرم كه صبح فردا برگشته و خودم را در اختيار تو بگذارم

من از گفته او در شگفت ماندم و خنده ام گرفت ولى او بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و گفت : خدا را گواه مى گيرم كه به نزد تو باز گردم چندان اصرار ورزيد و خدا را واسطه قرار داد كه من هم تحت تاءثير قرار گرفتم و گفتم : برو!

همين كه از نظرم ناپديد شد، يكباره به خودم آمدم و گفتم : واى كه چه بر سر خود آوردم ؟

سپس به نزد خانواده ام آمدم ، و آنها نيز كه از ماجرا آگاه شدند، از سرنوشت من به هراس افتادند، و سخت ترين شبهاى خود را به صبح آوردند.

بامداد فردا كه سر از خواب برداشتم ، ديدم كسى در مى زند. رفتم در را گشودم ديدم همان مرد است ! گفتم : برگشتى ؟ گفت : من خدا را گواه گرفتم ، مى توانستم برنگردم ؟!

با وى براى ملاقات حجاج به راه افتادم همين كه حجاج مرا ديد گفت : اسير ديروز كجاست ؟ گفتم : بيرون در است رفتم او را آوردم و ماجراى شب گذشته را براى حجاج نقل كردم

حجاج مدتى او را ورانداز كرد و خيره خيره در او نگريست آنگاه گفت حال كه چنين است ، من او را به تو بخشيدم من هم با وى بيرون آمدم وقتى از خانه خارج شديم ، گفتم :

اكنون تو آزادى هر جا مى خواهى برو! مرد سر به سوى آسمان برداشت و گفت : خدا را شكر!

ولى به من نگفت خوب كردى يا بد. سپس به راه افتاد و رفت ! راه افتاد و رفت !

من پيش خودم گفتم : بخدا اين مرد ديوانه بود. از روز بعد به نزد من آمد، گفت : فلانى ! خدا به تو بهترين پاداشها را بدهد.

بخدا ديروز تو را فراموش نكردم ، و خدمتى را كه به من نمودى ، از نظر دور نداشتم ، ولى نخواستم هيچكس را در شكر و سپاس خداوند متعال شريك گردانم !

اينك آمده ام كه جداگانه از تو سپاسگزارى نمايم(١٥)

۶

ايمان و شهامت

(حجاج بن يوسف ) يكى از ستمگران خونخوار روزگار است حجاج مدت بيست سال از طرف خلفاى بنى اميه با كمال استبداد، در شهر كوفه ، بر عراق و ايران حكومت مى كرد. اين مرد سنگدل تشنه خون مخالفين خود بود، به طورى كه از ريختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى كرد.

بهترين اوقات او لحظه اى بود كه محكومى را جلو چشمش به فجيع ترين وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بيچاره لذت ببرد!

حجاج گذشته از مردم بسيارى كه در جنگها كشته بود، صد و بيست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانيد. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او يافتند كه شانزده هزار نفر آنها برهنه و عريان بودند!

زندان او محوطه وسيع و بى ثقفى بود كه اطراف آن را ديوار كشيده بودند. هر گاه يكى از زندانيان مى خواست از گرماى كشنده به سايه ديوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بكشد.

غذاى اين زندانيان تيره بخت ، نانى بود كه از آرد جو و نمك و كمى خاكستر پخته بودند، و اين خود يك نوع شكنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود كه در اندك زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !

(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد: اگر تمام امتها، افراد فرومايه و فاسق خود را در روز رستخير بيرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهيم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد يافت !

حجاج از دشمنان سرسخت اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام و شيعيان آن حضرت بود. به همين جهت گروه بى شمارى از شيعيان را به قتل رسانيد. و مخصوصا هر جا به يكى از رجال بزرگ و رؤ ساى نامى شيعه دست مى يافت ، با وضعى دردناك شهيد مى كرد.

از جمله كميل بن زياد نخعى ، و قنبر غلام امير مؤ منان ، و سعيد بن جبير را مى توان نام برد كه هر سه از مردان بزرگ اسلام و شيعه بودند.

سعيد بن جبير از بزرگان تابعين يعنى طبقه بعد از اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شاگرد عاليقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.

سعيد در فقه و تفسير قرآن و ساير فنون دينى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسين به شمار مى رفت ، و يكى از پنج نفرى بود كه در آن روزگار تاريك ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.

ايمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پيغمبر و شخص امير مؤ منانعليه‌السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعيد بن جبير اين بود كه به امام چهارم ارادت مى ورزيد.

چون حجاج از راز عقيده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقيب كنند و دستگير نموده نزد وى ببرند. سعيد هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.

حجاج كه از وجود سعيد در اصفهان اطلاع يافته بود، به حكمران اصفهان نوشت : سعيد را گرفته و نزد وى بفرستد. حكمران اصفهان پاس احترام سعيد را نگاهداشت و به وى پيغام داد هر چه زودتر اصفهان را ترك گويد، و در جاى امنى پنهان گردد.

سعيد از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربايجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زيست ، ولى چون توقف طولانى در آن محيط دور افتاده ، او را اندوهگين ساخت ، ناگزير به عراق آمد و در لشكر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث كه بر ضد حجاج قيام كرده بود، شركت جست

چون عبدالرحمان شكست خورد، سعيد به مكه معظمه شتافت و با جمعى كه مانند او از بيم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيدند.

در آن ايام خالد بن عبدالله قصرى كه مردى بى رحم و بدانديش بود، از طرف خليفه (وليد بن عبدالملك مروان ) به حكومت مكه منصوب گشت بعد از آنكه خالد در مكه استقرار يافت ، وليد به وى نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند، دستگيرى كن و نزد حجاج بفرست

حاكم مكه سعيد را گرفت و به زنجير كشيد و به كوفه فرستاد. سعيد را با همان هيئت وارد كوفه نمودند و به درخواست او به خانه اش بردند.

با ورود وى تمام قاريان قرآن و دانشمندان كوفه به ملاقاتش شتافتند. سعيد هم از فرصت استفاده نمود، و در حاليكه تبسم بر لب داشت ، شروع به نقل حديث پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد.

آنگاه او را به شهر (واسط) واقع در نزديكى بغداد كه آن موقع همه جا در جستجوى وى بودند، سخت برآشفت و پرسيد:

ها! نامت چيست ؟

سعيد گفت : نامم سعيد بن جبير است

حجاج : نه ! تو شقى بن كسيرى(١٦)

سعيد: مادرم بهتر مى دانست كه مرا سعيد ناميد!

حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستيد.

سعيد: تنها ذات پاك خداوند عالم به غيب است

حجاج : من تو را در همين دنيا به آتش دوزخ مى افكنم

سعيد: اگر مى دانستم اين كار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !

حجاج : عقيده تو درباره (محمد) چيست ؟

سعيد: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبر رحمت است

حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آيا در بهشت است يا دوزخ ؟!

سعيد: اگر مى توانستم به بهشت يا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه كسى در بهشت و كى در جهنم است

حجاج : درباره ابوبكر و عمر و عثمان چه مى گويى ؟

سعيد: به آنها چه كار دارى ؟ مگر تو وكيل آنها هستى ؟

حجاج : كدام يك نزد خداوند پسنديده ترند، على يا آنها؟

سعيد: اين را كسى مى داند كه از مافى الضمير آنها آگاه است

حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگويى ؟.

سعيد: نمى خواهم به تو دروغ بگويم

حجاج : چرا نمى خندى ؟

سعيد: كسى كه از خاك آفريده شده و مى داند خاك هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!

حجاج : پس چرا ما مى خنديم ؟

سعيد: براى اين است كه دلهاى شما باهم صاف نيست

حجاج : اين را بدان كه در هر حال من تو را خواهم كشت

سعيد: در اين صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانكه مادرم نيز مرا سعيد ناميده است !

حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟

سعيد: اى بدبخت ! تو خود بايد طرز آن را انتخاب كنى ، به خدا هر طور امروز مرا بكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى !

حجاج : مى خواهى تو را عفو كنم ؟

سعيد: اگر اين عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !

حجاج جلاد را خواست و دستور داد كه طبق معمول سعيد را نيز در جلويش سر ببرند!

جلاد دستهاى سعيد را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعيد اين آيه قرآن را تلاوت نمود:انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين (١٧) من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را آفريد، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم

حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، وقتى برگردانيدند، سعيد گفت :اينما تولوا فثم وجه الله (١٨) هر جا روى بگردانيد باز به سوى خداست !

حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، همين كه سعيد را به رو خوابانيدند گفت :منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (١٩) شما را از خاك آفريديم و به خاك باز مى گردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم

حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد. سعيد كه دم واپسين خود را احساس كرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده كه بعد از من كسى را به قتل رساند. با اين سخن سر آن مرد بزرگ و باايمان را از تن جدا كردند.

سعيد در آن موقع ٤٩ سال داشت بعد از شهادت سعيد، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گرديد. پانزده شب بيشتر زنده نبود و در اين مدت فرصت نيافت كسى را بكشد.

چون به خواب مى رفت ، مى ديد سعيد با حالى خشمگين به وى حمله مى كند و مى گويد: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا كشتى ؟

حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار بود؟!(٢٠)

۷

انتقام (هند)

دختر نعمان يكى از زيباترين زنان عرب بود. وقتى اوصاف زيبائى او به اطلاع حجاج بن يوسف رسيد، از وى خواستگارى نمود، و با صرف اموال بسيارى او را به همسرى خود درآورد.

هنگام عقد، حجاج تعهد نمود كه علاوه بر مهريه ، دويست هزار درهم نيز به وى بدهد.

هند بعد از ازدواج ، به اتفاق حجاج به (معره ) شهر پدرش واقع در (سوريه ) رفت و مدتى طولانى در آنجا به بردند. هنگامى كه حجاج از طرف عبدالملك مروان به حكومت (عراقين ) يعنى عراق و ايران آن روز كه جمعا يك ايالت امپراطورى او را تشكيل مى داد، منصوب شد، هند نيز با حجاج به عراق رفت و در آنجا زندگى خود ادامه دادند.

هند از اين وصلت ناراضى بود و از زندگى با حجاج رنج مى برد ولى آن را پنهان مى داشت و سخنى بر لب نمى آورد.

روزى حجاج غفلتا وارد خانه شد و ديد كه هند خود را در آئينه تماشا مى كند. حجاج در گوشه اى ايستاد، و به طورى كه هند او را نبيند حركتش ‍ را زير نظر گرفت ، و گوش داد ببيند چه مى گويد.

هند در حاليكه رخسار زيبا و اندام دلرباى خود را در آئينه مى نگريست ، اشعارى بدين مضمون زير لب زمزمه مى كرد:

- هند يك زن شايسته عرب و از دودمان دلاورانست ، ولى افسوس كه با قاطرى جفت شده است

- پس اگر انسانى بزايد، آفرين بر او!

و چنانچه قاطرى زائيد، آنرا از (قاطر) آورده است ، و جاى تعجب هم نيست !!

حجاج از شنيدن سخنان نيش دار هند سخت برآشفت و دانست كه وى از همسرى با او چقدر رنج مى برد و از زندگى خود در سراى او ناراضى است

از اين رو بدون اينكه هند ملتفت شود، از همانجا برگشت و از آن روز ديگر با وى سخنى نگفت و همبستر نشد.

مدتى بعد به فكر افتاد هند را طلاق دهد. براى انجام اين كار شخصى به نام (عبدالله طاهر) از نزديكان خود را با وكالت نزد هند فرستاد، و دويست هزار درهم به او داد و گفت : اى پسر طاهر! بدون مقدمه و تشريفات ، هند را با دو كلمه طلاق بده ، سپس اين مبلغ را كه تعهد كرده بودم علاوه بر مهريه به وى بدهم ، به او تسليم كن و برگرد.

عبدالله هند را ملاقات كرد و گفت : حجاج مى گويد: مدتى نزد ما ماندى ، و زياد هم ماندى ! تو به خير و ما به سلامت ، اين هم دويست هزار درهمى كه از ما مى خواستى !

هند بلادرنگ گفت : اى پسر طاهر! گوش كن ! به خدا قسم ، آن روز كه من نزد حجاج بودم ، از همسرى با وى خدا را شكر نكردم ، و امروز هم كه از او جدا مى شوم پشيمان نيستم !

اين دويست هزار درهم را نيز به شكرانه مژده اى كه به من دادى ، كه از سگ خاندان (ثقيف ) خلاص شده ام ، يكجا به تو بخشيدم برگرد و جريان را به او اطلاع بده !

بعد از چندى ماجراى طلاق هند دختر نعمان به گوش عبدالملك مروان رسيد، و از زيبائى او داستانها شنيد. عبدالملك دستور داد، هند را برايش ‍ خواستگارى كنند.

هند در جواب خليفه نامه اى نوشت كه بعد از عنوان چنين بود:

(اميرالمؤ منين ! بداند كه : سگ در اين ظرف زبان زده است !) وقتى عبدالملك نامه هند را خواند شيفته فهم و كمالش شد و از آن مضمون كه براى حجاج گفته بود خنديد. سپس نامه اى به وى بدين گونه نوشت :

(هرگاه سگ در ظرفى پوز كرد، بايد هفت مرتبه طبق دستور شرع ، آن را شست ، كه يك بار آن با خاك است ، و بعد از تطهير ظرف ، استعمال آن حلال است ) و با اين كنايه به هند خاطرنشان ساخت كه بعد از انقضاى عده طلاق ، زن هر كس بوده ، ازدواج او با ديگران بلامانع و گوارا است

هند بعد از خواندن نامه خليفه نتوانست پاسخ منفى بدهد، ناگزير نامه ديگرى به اين شرح به وى نوشت :... من از اينكه به همسرى خليفه درآيم حرفى ندارم ، ولى قبل از عقد شرطى مى كنم اگر خليفه سؤ ال كند كه آن شرط چيست ؟ مى گويم : بايد حجاج مهار شترم با به دوش بگيرد و مانند روزگارى كه گمنام بود، پياده از (معره ) تا (شام ) نزد خليفه بياورد!

عبدالملك نامه را گشود و خواند و مدتى از ظرافت طبع و ذوق لطيف هند خنديد، آنگاه نامه اى براى حجاج به عراق نوشت و طى آن نامه آن او را ماءمور ساخت كه طبق درخواست هند نامزدى وى ! پياده و پا برهنه ، مهار شترش را گرفته و از معره به شام بياورد!!

حجاج بعد از اطلاع از ماجرا با همه سنگينى آن ماءموريت جانكاه ، چاره اى جز اطاعت امر خليفه نديد. ناگزير به هند پيغام داد كه حسب الامر خليفه خود را آماده سفر شام كند.

سپس با هيئتى مركب از شخصيتهاى بانفوذ عراق به معره رفت ، و آمادگى خود را براى بردن (هند) اعلام داشت

(هند) هم بار سفر بست و مهياى حركت شد. آنگاه در كجاوه مخصوص نشست ، و در حالى كه كنيزان و نوكرانش در كجاوه هاى ديگر نشسته و اطراف شترش را گرفته بودند، (معره ) را به قصد (شام ) ترك گفت

حجاج نگون بخت نيز مهار شتر هند زن زيبا و شيرين زبان سابق خود را به دست گرفته و با پاى برهنه آنرا مى كشيد. هند كه از اين تصادف و موفقيت از شادى در پوست نمى گنجيد، گاهى از ميان كجاوه سر بيرون مى آورد و با (هيفاء) دايه خود حجاج را ريش خند مى كردند، و به سيه روزى وى مى خنديدند!

هوا گرم و هند در كجاوه ناراحت شده بود. از اينرو به هيفاء گفت : پرده كجاوه را به يك سو بزن تا بتوانم از نسيم ملايمى كه مى وزد استنشاق كنم دايه نيز پرده را به يك سو زد. در اين موقع نگاه هند به صورت حجاج افتاد و بى اختيار خنده اش گرفت !...

حجاج كه از اين خنده معنى دار سخت ناراحت شده بود فى الحال اين شعر را خواند:

- اى هند! هر چند امروز به من مى خندى ، ولى آن شبهائى را از ياد مبر، كه مانند لباس چاك چاكى تو را از خويش دور مى كردم !

هند نيز با دو شعر به مضمون زير به وى پاسخ داد:

وقتى كه روح ما سالم باشد، از فقدان مال و ثروت چه باك داريم ؟

مال به دست مى آيد و عزت گذشته برمى گردد،

اما در صورتى كه خداوند انسان را از مهلكه نجات دهد!

هند در ميان راه پيوسته مى گفت و مى خنديد و حجاج را به مسخره مى گرفت : حجاج هم چاره اى جز سكوت و سوختن و ساختن نداشت ! همين كه به نزديك شام رسيدند، هند سر از كجاوه بيرون آورد و يك سكه طلا به زمين افكند، سپس حجاج را مخاطب ساخت و گفت : اى ساربان ! يك درهم نقره از دست من به زمين افتاد آنرا بردار و به من بده !

حجاج نگاهى به زمين كرد و به جاى درهم نقره يك سكه طلا ديد، از اين رو به هند گفت آنچه به زمين افتاده است يك سكه طلا است

هند: نه ، يك درهم نقره بود.

حجاج : نه ، خير يك سكه طلا است !

هند كه منتظر فرصت بود، و مى خواست اين سخن را از زبان حجاج بشنود گفت : خدا را شكر مى كنم كه اگر من يك درهم نقره از دست دادم ، در عوض يك سكه طلا به من داد! و با اين سخن اشاره به طلاق خود از حجاج و ازدواج با خليفه عبدالملك مروان نمود، سپس وارد شام شد و به همسرى خليفه درآمد.(٢١)

طمع در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خود شب نشينى داشت چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكى از نزديكان خود به نام (خالد بن عرطفه ) گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگر كسى از اهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خود بياور!

در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مسجد به سر مى بردند. خالد وارد مسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمود كه ايستاده بود و نماز مى گزارد. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفت و گفت امير تو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص من فرستاده است ؟ گفت آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند.

در آنجا خالد از جوان كه او را با منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مى دانست پرسيد: راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت : ناراحت مباش ، چنانكه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى تمام قرآن را از بر دارم !

پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگو كنى ؟ گفت : از هر شاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح و تفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين باره چيزى كم ندارم

آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد و حجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام و يك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.

سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير را پاينده بدارد، نكته اى لطيف تر و سخنى عجيب تر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيد امير آنرا نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آنرا هم نقل كن !

گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرحوم شد. از آنموقع من در سايه تربيت عمويم پرورش يافتم عمويم دخترى است كه هم سن من بود و ما نيز باهم بزرگ شديم هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبائيش مى افزود، به طورى كه مردم حسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند.

وقتى كه هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويم به علت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راه وصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند.

وقتى بى اعتنائى آنها را نسبت به خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعد بسترى گرديدم

بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آنرا عملى ساختم نقشه اين بود كه : خمره بزرگى را پر از شن و قلوه سنگ نمودم ، سپس سر آنرا پوشاندم و در زير بسترم دفن كردم

چند روز بعد همانطور كه در بستر بيمارى افتاده بودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اى عمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم در آن سفر گنج عظيمى يافتم ، آنرا با خود آوردم و فعلا در جائى پنهان كرده ام

چون مى بينم بيمارى ام طولانى شد و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستم به شما وصيت كنم كه اگر من مردم ، آنرا بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بنده زرخريد را در راه خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه ده سال برايم حج كند، ده نفر (مجاهد) را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت من به جهاد بروند. هزار دينار آنرا هم در راه خدا صدقه بده از اين همه معارف انديشه مكن كه محتوى گنج خيلى بيش از اينهاست انشاءاللّه بعد هم جاى آنرا نشان خواهم داد!

وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زن عمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت : عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مرا آگاه ساخت

سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش غذاهاى مطبوع و لذيذ برايم فرستاد. چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقد بسته بود گرفت من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادم دنبال عمويم و چون او آمد گفتم : خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم اكنون از شما تقاضا دارم دخترى زيبا كه داراى كمال و معرفت باشد از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائيد كه خداوند وسيله آنرا در اختيار من گذاشته است !

وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادرزاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و به سراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان ! دختر عمويم از هر كس ديگرى نزد من عزيزتر است ، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب منفى به من داديد، نخواستم ديگر مزاحم شما شوم !

گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم آن موقع مادرش حاضر نبود، ولى او هم امروز حتما راضى به اين وصلت با ميمنت هست ! گفتم : خوب اگر اين طور است بسته به نظر شماست !

عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويم براى اين كه مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم ، با عجله بستگانش را دعوت كرد و بساط عروسى ما را فراهم ساخت و دخترش را براى من عقد بست !

من هم گفتم : هر چه زودتر وسيله عروسى ما را فراهم كنيد تا حال كه چنين است بدون فوت وقت گنج را يكجا تحويل شما بدهم زن عمويم دست به كار شد و آنچه لازمه عروسى زنان اعيان بود تهيه ديد و چيزى فرو نگذاشت سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضاء خاطر من به عمل آورد، و ذره چيزى فرو گذار نكرد.

از آن طرف عمويم مبلغ ده هزار درهم از يكى از تجار وام گرفت و با آن قسمتى از لوازم خانه خريد و براى من آورد. بعد از عروسى نيز عمو و زن عمو هر روز هدايا و اشياء و غذاهاى لذيذ براى ما مى فرستادند....

چند روزى از عروسى ما نگذشته بود كه عمويم آمد و گفت : برادرزاده ! من قسمتى از لوازم خانه شما را به مبلغ ده هزار درهم از فلان تاجر خريده ام ، او هم نمى تواند صبر كند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم : فعلا ديگر مانعى نيست اين شما و اين هم گنج ! سپس جاى آنرا نشان دادم !

عمويم فورا رفت و به اتفاق چند نفر عمله با بيل و كلنگ برگشت ، آنگاه زمين را كند و خمره را درآورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتى در منزل خمره را مى گشايد، برخلاف همه انتظارى كه داشت ، جز مقدارى شن و ماسه و قلوه سنگ چيزى در آن نمى بيند!!!

ديرى نپائيد كه زن عمويم با كنيزانش آمدند و مرا به باد دشنام گرفتند. سپس هر چه در خانه ما بود از اندك تا بسيار همه راجع كردند و بردند. من و زنم مانديم و زمين خالى

از آن روز فوق العاده بر من سخت گذشت چون خيلى از اين پيش آمد دلتنگ و شرمنده بودم ، ديشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اى در آنجا بياسايم و گذشته دردناك را فراموش كنم اينست حال و روزگار من !

وقتى حجاج سرگذشت دردناك جوان را شنيد، پيشكار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت : اى خالد! يك دست لباس ديبا و يك راءس اسب ارمنى و يك كنيز و يك غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده ، سپس به جوان گفت : فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وى بگير!

آخرهاى شب بود كه جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين كه به خانه خود رسيد، شنيد كه دختر عمويش گريه و زارى مى كند و با صداى بلند مى گويد: نمى دانم كسى او را كشته يا درنده اى دريده است ؟!

جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت : دختر عموى عزيز! به تو مژده مى دهم ! چشمت روشن ! سپس داستان يك لحظه پيش خود را با امير حجاج و جايزه و هدايائى كه به او داده است شرح داد و گفت :

فردا مى روم و تمام اين هدايا را گرفته مى آورم ، و از اين فقر و تنگدستى ، به كلى راحت مى شويم

وقتى زن آن حرفهاى باور نكردنى را از شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيد و با صداى بلند داد و بيداد راه انداخت از سر و صداى او پدر و مادر و خواهرانش باخبر شده يكى پس از ديگرى با ناراحتى وارد خانه آنها شدند و پرسيدند چه خبر است ؟

دختر رو كرد به پدرش و با عصابنيت گفت : خدا از سر تقصيرت نگذرد، كارى بر سر برادرزاده ات آوردى كه عقلش را از دست داده و به كلى ديوانه شده است ، بشنو چه مى گويد!

پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر! حالت چطور است ؟

گفتم : حالم خوبست ، طورى نشده ام ، جز اينكه امير مرا خواسته سپس ‍ ماجراى ملاقات خود را با حجاج نقل كرد و گفت فردا هم بايد بروم هدايا را از دارالاماره بيآورم

چون پدر عروس باور نمى كرد، داماد گمنام وى اين طور مورد توجه امير مقتدرى چون حجاج واقع شده و آن همه هدايا به وى تعلق گرفته باشد، وقتى جريان را شنيد گفت : اين حالت كه اين بيچاره پيدا كرده نتيجه تلخى سفر است كه طغيان كرده و حال او را به هم زده است !

آن شب همگى در خانه جوان به سر بردند، و براى اينكه داماد بدبخت ، ديوانگى بيشترى پيدا نكند او را به زنجير كشيدند و خود به مواظبت از او پرداختند. فردا صبح يك نفر جن گير آوردند تا او را معالجه كند! جن گير هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنيدن سخنان او، براى اين كه حالش جا بيفتد داروئى تجويز كرد. گاهى دوا در بينيش مى چكانيد تا به هوش آيد، و زمانى مسهل به وى مى داد تا اگر پرخورى كرده معده اش خالى شود و بخار آن از كله اش بيرون برود.

جوان بدبخت هر چه فرياد مى زد و مى گفت واللّه ، باللّه ، من راست مى گويم : ديشب مرا پيش امير حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياى او را بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج به زبان مى آورد، بيشتر به وى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند!

او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس نام او را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كه اصلا اسمى از (حجاج ) نبرد!

جن گير نيز هر لحظه كه دوائى به او مى داد يا او رادى بر وى مى خواند؛ براى اينكه بداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مى خورد كه آنچه مى گويد راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : من اصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !!

تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد به اهل خانه و گفت : الحمداللّه تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! من فعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست و پايش درنياوريد! جوان فلك زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار!

مدتى از اين پيش آمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آن چه كردى ؟ خالد گفت : از آن شب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام حجاج گفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يك نفر پاسبان فرستاد به خانه عموى جوان تا از او خبرى بياورد.

پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادرزاده ات كجاست و چه مى كند؟ امير او را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد!

عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكر حجاج است و از امير ياد مى كند عقلش را از دست داده است !

پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گوئى ، يالله بايد همين حالا بروى و هر كجا هست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر امير باشد، عقلش را از دست مى دهد؟! يالله معطل نشو!

عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت به او گفت : برادرزاده ! حجاج فرستاده است دنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت درآوريم ؟

جوان گفت نه ! نه ! با همين وضع ببريد! سپس همانطور كه در غل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند!

همين كه حجاج از دور او را ديد گفت به ! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور داد فورا زنجير از دست و پايش درآورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پاينده بدارد، پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است ! آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امير دليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش ‍ آوردند...!

حجاج از بد اقبالى او را شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند. جوان هم براى اينكه بلاى ديگرى به سرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس ‍ هدايا را گرفت و به خانه برگشت و با آسايش به زندگانى ادامه داد.(٢٢)

۸

شهامت و صداقت

پس از آنكه حجاج بن يوسف در (ديرالجماجم ) در جنگ با عبدالرحمن بن اشعث پيروز شد، عبدالرحمن خود را از بلندى دژى به زمين افكند، و جان داد.

سربازان و همراهانش اسير شدند و همه را دست بسته به نزد حجاج آوردند. حجاج دستور داد همگى را گردن بزنند.

يكى از آنها گفت : اى امير! من مى خواهم مطلبى را با شما در ميان بگذارم اجازه مى دهيد؟ حجاج گفت : چيست ؟

مرد اسير گفت : روزى با عبدالرحمن فرمانده خود نشسته بودم ، و او شروع كرد به فحش دادن به شما ولى من به دفاع از شما با وى در افتادم ، و به او اعتراض كردم ، حجاج گفت : چه كسى سخن تو را تاءييد مى كند؟

مردى از ميان برخاست و گواهى داد كه او راست مى گويد. حجاج گفت : پس او را رها كنيد!

سپس به شاهد گفت : تو كه حاضر بودى چرا مانند اين مرد از من دفاع نكردى ؟

شاهد گفت : چون با تو دشمن بودم لذا اين انگيزه نگذاشت مانند وى سخن بگويم و از تو دفاع كنم !

حجاج گفت : اين را هم به خاطر صداقت و راستگوئى كه دارد، رها كنيد.

در اين اثنا مرد ديگرى برخاست و گفت : اى امير! ما در اشتباهى كه نموديم ، بد كرديم ، چرا تو در بخشيدن ما خوبى نمى كنى !

حجاج گفت : تف بر اين دنياى پست ! به خدا اگر كسى در ميان شما بود كه اين طور سخن بگويد، يك نفر از شما كشته نمى شديد!(٢٣)

۹

فروغ جاودانه

هشام بن عبدالملك در زمان خلافت برادرش وليد بن عبدالملك مروان ، به حج رفت سران مردم شام كه جزو اركان دولت بنى اميه به شمار مى رفتند نيز با وى بودند.

هنگام طواف كعبه ، هر چه هشام سعى كرد (حجرالاسود) را استلام كند و به اصطلاح دست بر آن بكشد، از كثرت جمعيت ميسر نشد.

ماءموران منبرى در گوشه اى از مسجدالحرام قرار دادند، و هشام از آن بالا رفت و نشست و از آنجا به تماشاى انبوه حاجيانى كه از سراسر دنياى اسلام به حج بيت اللّه آمده بودند پرداخت

در آن هنگام حضرت على بن الحسين (امام چهارم ) كه رخسارى از همه زيباتر، و لباسى از همه تميزتر و بوئى از همه خوشتر داشت ، وارد مسجدالحرام شد و مشغول طواف خانه خدا گرديد.

همين كه حضرت به نزديك (حجرالاسود) رسيد، مردم همگى كنار رفتند، و اطراف (حجر) را خلوت كردند تا وى كه با مهابت و جلالت راه مى رفت (استلام حجر) نمايد.

هشام از مشاهده اين منظره به خشم آمد و متوجه شد كه مردم به خاطر على بن الحسينعليه‌السلام اداى احترام كردند و به او راه دادند.

در آن اثنا يكى از همراهان هشام از وى پرسيد: اين شخص كه بود؟ هشام گفت : نمى شناسم ! هشام به خوبى على بن الحسينعليه‌السلام را مى شناخت ، ولى ترسيد كه اگر او را معرفى كند ممكن است اهل شام به وى متمايل گردند و با او تماس حاصل كنند و سخنانش را بشوند.

(فرزدق ) شاعر چيره دست عرب كه حضور داشت و گفتگوى هشام و مرد شامى را شنيد، با اين كه از شعراى دربار بود و از آنها صلات و جوائز دريافت مى داشت ، ولى با خلوصى كه نسبت به اهلبيت داشت تاب نياورد و گفت : اما من او را مى شناسم !

اى مرد شامى از من بپرس ! مرد شامى گفت : او كيست ؟

- اين همان كسى است كه سرزمين مكه جايگاه او را مى شناسد، - خانه خدا و داخل حرم الهى نيز حسب و نسب او را مى داند - اين مرد فرزند بهترين تمام بندگان خداست ، اين مرد پرهيزكار پاك سرشت پاكزاد نام ور است - هنگامى كه قريش او را مى بيند گوينده آنها مى گويد: - جود و كرم و بزرگوارى در شخصيت بى مانند او به انتها رسيده است - هنگامى كه جلو مى آيد كه حجرالاسود را استلام كند، ديوار خانه خدا از شوق مى خواهد كف دست او را ببوسد! - پس اينكه گفتى او را نمى شناسم زيانى به وى نمى رساند، - زيرا عرب و عجم چنانكه بايد او را مى شناسد...(٢٤)

هشام از شنيدن اشعار آبدار و شورانگيز فرزدق برآشفت و هنگام بازگشت در (عسفان ) واقع در راه مكه به مدينه دستور داد محبوسش ‍ كنند. ولى چندى بعد او را آزاد كرد، موقعى كه در زندان بود، امام زين العابدين ده هزار درهم براى او فرستاد و فرمود به فرزدق بگوئيد: اگر در اين اوقات بيش از اين مبلغ در اختيار ما بود، به تو مى رسانيديم

فرزدق وجه ارسالى را پس داد و گفت : به حضرت عرض كنيد من آن اشعار را فقط براى خشنودى خداوند گفتم ، و نمى خواستم از آن راه مالى به چنگ آورم

ولى امامعليه‌السلام پيغام داد ما خاندانى هستيم كه وقتى چيزى به كسى داديم ، پس نمى گيريم(٢٥)

۱۰

حكمرانى كه به عدل عمل نكند

هشام بن عبدالملك در زمان خلافتش به حج رفت در مكه معظمه دستور داد شخصى را كه از صحابه پيغمبر باشد پيدا كنند و نزد وى ببرند. به او گفتند ديگر از صحابه كسى باقى نمانده است و همگى وفات يافته اند.

گفت : اگر كسى از صحابه زنده نيست ، يكى از افراد تابعين ، شاگردان صحابه را بياورند.

گماشتگان خليفه طاووس يمانى فقيه دانشمند معروف مدينه را پيدا كردند و به نزد خليفه اموى بردند.

وقتى (طاووس ) وارد مجلس شد تا نزديك فرش جلو آمد و در آنجا نعلين را از پاى درآورد، علاوه طبق معمول نگفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين و بدون ذكر كنيه و لقب خليفه گفت : سلام ! سپس در مقابل هشام نشست !

آنگاه گفت : هشام چطورى ؟! هشام سخت خشمگين شد و اين سخنان ميان آنها و بدل گرديد.

خليفه : اى طاووس ! چرا چنين كردى ؟

طاووس يمانى : مگر چه كردم ؟ خشم هشام بيشتر شد.

خليفه : نعلينت را كنار فرش من درآوردى و مرا به كنيه و لقب ياد نكردى و طبق معمول سلام ننمودى ، بعد هم مقابل من نشسته و مى گوئى هشام چطورى ؟!

طاووس يمانى : اى هشام بيرون آوردن نعلين در كنار فرش تو چه اشكالى دارد؟ من روزى پنج بار آنرا در پيشگاه خداوند بيرون مى آورم ، و خدا هم به من خشم نمى كند.

علت اينكه به تو (اميرالمؤ منين ) نگفتم اينست كه همه مردم از (اميرالمؤ منين ) بودن تو راضى نيستند، من هم نخواستم به تو دروغ بگويم !

و اينكه تو را به كنيه نخواندم (و ابوفلان نگفتم ) بدين لحاظ است كه خداوند دوستان خود را به نام ياد كرده و فرموده است :

يا داود و يا يحيى ، و يا عيسى ، ولى دشمنانش را به كنيه ياد نموده و مى فرمايد:تبّت يدا ابى لهب ! و اينكه گفتى چرا در مقابل من نشستى ؟

من از اميرالمؤ منين على بن ابيطالبعليه‌السلام شنيدم كه مى گفت : هرگاه خواستى به مردى از دوزخيان نگاه كنى به مردى نگاه كن كه نشسته است و عده اى در اطرافش ايستاده اند!

خليفه : اى طاووس ! مرا موعظه كن !

طاووس يمانى : از اميرالمؤ منين على بن ابيطالبعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: مارهائى در جهنم است كه به بزرگى تل ها مى باشند، و عقرب هائى است به اندازه قاطر.

كار آنها اين است كه هر حكمرانى را كه در ميان رعيت با عدالت رفتار نكند مى گزند و نيش مى زنند. سپس طاووس برخاست و گريخت(٢٦)

۱۱

نادان نيستم !

(به دستور هشام بن عبدالملك مروان ، حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام را از مدينه به شام آوردند. منظور هشام اين بود كه حضرت را مجبور سازد تن به آن مسافرت طولانى بدهد، و در شام و ميان مردمى كه درست او را مى شناختند و پاس احترام حضرتش را نگاه نمى داشتند، نگاه دارد.

در مدتى كه حضرت در شام به سر مى برد، با اهل شام نشست و برخاست مى كرد و آنها هم از حضرت پرسشهاى گوناگون مى نمودند، و جوابهاى كافى مى شنيدند. روزى امام باقرعليه‌السلام در ميان شاميان نشسته بود و به سئوالات آنها جواب مى داد، ناگاه ديد گروهى از نصارى داخل كوهى مى شوند.

حضرت پرسيد: اينها كجا مى روند، آيا امروز عيدى دارند؟

حضار گفتند: نه ! اينان هر سال در مثل چنين روزى به اين كوه مى آيند و يكى از علماى خود را كه در اين كوه به سر مى برد بيرون مى آورند و هر چه مى خواهند از وى مى پرسند.

حضرت پرسيد: او دانشى هم دارد؟ اهل شام گفتند: وى بزرگترين عالم نصارى است ، عده اى از شاگردان حواريين حضرت عيسى را هم ديده است

حضرت باقرعليه‌السلام فرمود: خوب است سرى به او بزنيم گفتند: اگر ميل داريد بفرمائيد.

در اين هنگام حضرت برخاست و با حاضران مجلس كه همه از اهل تسنن بودند، از كوه بالا آمده ، و در مجلس آنها نشستند.

در اين موقع نصارى فرش آوردند و براى عالم خود گستردند و متكاها در كنار آن قرار دادند، آنگاه رفتند و او را آوردند. عالم نصرانى همين كه در جاى خود قرار گرفت ، با ديدگانى كه مانند چشم افعى بود حضار را از نظر گذرانيد، و در آخر رو كرد به حضرت باقرعليه‌السلام و گفت : شما از ما نصارى هستيد يا از امت پيغمبر اسلام ؟

حضرت فرمود: من از امت پيغمبر اسلام هستم

عالم نصرانى گفت : از دانايان آنها هستى يا از نادانهاى آنان ؟

حضرت فرمود: نادان نيستم !

عالم نصرانى پرسيد: من از تو سؤ ال كنم يا تو از من سؤ ال مى كنى ؟

حضرت فرمود: نه ! تو از من سؤ ال كن !

عالم نصرانى رو كرد به اهل مجلس و گفت : اى نصارى ! ببينيد مردى از امت محمد از من مى خواهد كه از وى سئوال كنم اكنون چه سئوالاتى از وى بنمايم ؟(٢٧)

سپس گفت : اى بنده خدا! آن لحظه كه نه جزو شب است و نه از ساعات روز به شمار مى آيد، كدام است ؟

حضرت فرمود: طلوع فجر و سپيده صبح صادق است

عالم نصرانى پرسيد: اگر نه جزو شب است و نه از ساعت روز پس چه لحظه اى است ؟

حضرت فرمود: آن ساعتى است كه نسيم بهشتى مى وزد و از استنشاق آن بيماران ما شفاء مى يابند.

عالم نصرانى گفت : باز هم من از تو سئوال كنم يا تو از من سئوال مى كنى ؟

حضرت فرمود: نه تو بپرس ! عالم نصرانى گفت : اى نصارى ! با شما بگويم بايد از مثل چنين كسى سئوال كرد. اى مرد! چگونه ممكن است اهل بهشت خورد و خوراك داشته باشند، ولى مدفوع نداشته باشند؟ مثلى از آنها در دنيا براى من بياور.

حضرت فرمود: مثل آنها مانند جنين در شكم مادر است ، كه آنچه مادر مى خورد، او هم تغذى مى كند ولى مدفوع ندارد!

عالم نصرانى گفت : تو نگفتى كه من از دانايان امت پيغمبر اسلام نيستم ؟

حضرت فرمود: نه من اين را نگفتم من گفتم : نادان نيستم !(٢٨)

پرسيد اكنون تو از من مى پرسى يا باز هم من از تو سئوال كنم ؟ حضرت فرمود: نه تو بپرس !

عالم نصرانى پيروان خود را مخاطب ساخت و گفت : به خدا سئوالى از وى بكنم كه كاملا در جواب آنها فرو بماند.

حضرت فرمود: سئوال كن !

عالم نصرانى پرسيد آن كدام دو برادر بودند كه از يك مادر و در يك روز متولد شدند و يك روز از دنيا رفتند و در يك قبر هم مدفون شدند، ولى يكى پنجاه ساله بود و ديگر صد و پنجاه سال داشت ؟

حضرت فرمود: اين دو برادر عزيز و عزير پيغمبر بودند. عزيز در پنجاه سالگى مرد و بعد از صد سال خداوند او را زنده گردانيد ولى سرانجام هر دو در يك روز جان دادند، با اين فرق كه يكی فقط پنجاه سال در جهان زيسته بود و ديگرى يكصد و پنجاه سال داشت

در اينجا عالم كهنسال نصرانى كه دست و پاى خود را گم كرده بود، رو كرد به نصارى و گفت : اى مردم ! من تاكنون داناتر از اين شخص نديده ام تا اين مرد در شام است چيزى از من نپرسيد. مرا برگردانيد به جاى خودم نصارى هم او را به غارى كه محل سكناى او بود برگردانيدند و مردم هم متفرق شدند(٢٩)

۱۲

جوانمردان

در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مروان(٣٠) مردى ثروتمند و كريم به نام خزيمه بن بشر در جزيره(٣١) زندگى مى كرد.

(خزيمه ) سالها در آغوش نعمت و سعادت به سر مى برد و ميان خلق به نيكنامى و سخاوت طبع و جوانمردى معروف بود.

ديرى نپائيد كه آن همه مال و ثروت را از كف داد و يكباره دست دهنده اش كوتاه شد و از اوج عزت به خاك ذلت افتاد. آشنايان و دوستانى كه زمانى از عطا و احسان او برخوردار بودند، چند روزى به وى كمك نمودند، ولى چيزى نگذشت كه از دستگيریش سر باز زدند و ديگر روى خوش به وى نشان ندادند!

(خزيمه ) نيز چون بى وفائى مردم دنيا و نامهربانى دوستان و آشنا را ملاحظه كرد و مزه تلخ برگشت روزگار را چشيد، همسر خود را كه دختر عمويش بود مخاطب ساخت و گفت : بايد تن به مرگ داد و چشم به كمك و مساعدت مردم بى مروت دنيا و ياران بى وفا نداشت آنگاه در خانه نشست و در به روى خود و خلق بست مدتى از آنچه داشت استفاده كرد تا آنكه هر چه بود تمام شد و آه در بساطش نماند.

در آن موقع والى جزيره شخصى به نام (عكرمه فياض ) بود كه نظرى بلند و همتى عالى داشت به طورى كه اغلب مردم از فيض وجود و خوان جودش بهره مند بودند، و به همين جهت نيز او را (فياض ) مى خواندند.

در يكى از روزها كه اعيان شهر در مجلس والى حضور داشتند، فياض به مناسبتى از خزيمه سخن به ميان آورد و سراغ او را گرفت حاضران مجلس گفتند: مدتى است تهى دست شده و خانه نشين گشته ، به همين جهت نيز ديده نمى شود!

فياض از شنيدن اين سخن و اطلاع از پريشانى وضع خزيمه رادمردى كه از لحاظ مال و مكنت و جود و سخاوت شهره شهر بود، فوق العاده متاءثر گرديد و انتظار كشيد كه هر چه زودتر شب فرا رسد.

همينكه پاسى از شب گذشت دستور داد يكى از غلامانش اسبى را زين كند. سپس چهار هزار دينار زر سرخ از بيت المال برداشت و در كيسه اى ريخت و به دست غلام داد، آنگاه بدون اينكه بگذارد كسى حتى نزديكترين كسانش مطلع گردند، راه خانه خزيمه را در پيش ‍ گرفت

وقتى نزديك خانه رسيد پياده شد و كيسه زر را از غلام گرفت ، و براى اينكه غلام نيز از اين ماجرا اطلاع پيدا نكند دستور داد كه از آن محل دور شود و در كنارى بايستد. سپس خود آهسته نزديك رفت و كوبه در را به صدا درآورد.

خزيمه از خواب بيدار شد و شخصا آمد در را باز كرد. فياض كيسه زر را به او داد و گفت : اين متعلق به شما است ! خزيمه پرسيد: شما كيستيد؟ فياض گفت : اگر مى خواستم مرا بشناسى در اين وقت شب نمى آمدم خزيمه بر اصرار خود افزود و گفت : تا خود را معرفى نكنى عطاى تو را نمى پذيرم فياض هم از روى ناچارى گفت : من دستگير جوانمردان زمين خورده ام !!

۱۳

از جابر عثرات الكرام خزيمه اصرار كرد توضيح بيشترى بدهد، ولى فياض بيش از آن سخنى نگفت سپس كيسه زر را به خزيمه داد و از وى جدا شد. خزيمه نيز در خانه را بست ، آنگاه همسرش را بيدار كرد و گفت : برخيز چراغ روشن كن كه اگر در اين كيسه پولى باشد خداوند نظر مرحمتى به ما نموده است زن بى نوا گفت : ما وسيله اى نداريم كه در اين وقت شب چراغ بيفروزيم !

(خزيمه ) در حاليكه به خواب مى رفت با دست كيسه را لمس نمود و متوجه شد كه محتوى آن مبالغى دينار طلا است از آنطرف همين كه فياض به خانه برگشت ، ديد همسرش بيدار شده و با وضعى آشفته و حالى پريشان و قيافه اى برافروخته سراغ او را مى گيرد! زن ساده دل دستخوش ‍ افكار واهى زنانه شده بود، بطورى كه گريبان خود را چاك زده و ناله و فرياد مى كرد و از شدت خشم روى خود را مى خراشيد.

فياض كه همسرش را به آن حالت ديد، پرسيد: مگر چه شده ؟ زن گفت : مى خواهى چه شود؟ آيا والى شهر در اين موقع شب بى خبر و دور از چشم همسر و دختر عمو و نوكرها و كسانش ، جز براى سر زدن به زن ديگرش يا ديدار رفيقه اى كه با او وعده ملاقات گذارده است ، از خانه بيرون مى رود؟!

فياض گفت : خدا مى داند من براى هيچ يك از اين دو موضوع كه گفتى بيرون نرفته ام زن قانع نمى شد و همچنان بر اصرار و ناراحتى خود مى افزود، و مى گفت بايد راستش را بگويى كه كجا بوده اى و براى چه كارى رفته بودى ؟

فياض ناچار شد حقيقت مطلب را به او بگويد، ولى قبلا از وى پيمان گرفت كه آن راز را فاش نسازد، سپس ماجرا را نقل كرد و گفت : اگر باور ندارى حاضرم سوگند ياد كنم زن گفت : نه ! دلم آرام گرفت ، و اطمينان پيدا كردم ، سوگند لازم نيست !

فرداى آن شب خزيمه بعد از مدتها سر و صورتى به وضع زندگى خود داد و نفسى تازه كرد و پس از ترتيب كار، به ملاقات خليفه (سليمان بن عبدالملك ) عازم شام شد. در آن موقع خليفه در فلسطين اقامت داشت

هنگاميكه خزيمه به دربار رفت ، و درباريان ورودش را به اطلاع خليفه رساندند، خليفه خزيمه جوانمرد مشهور جزيره را مى شناخت و قدر او را به خوبى مى دانست و لذا بلادرنگ اجازه داد وارد شود.خزيمه وارد شد و سلام كرد. خليفه پرسيد: ها! خزيمه ! رسيدن به خير! خيلى دير به سراغ ما آمدى ؟ خزيمه گفت : علت آن وضع نامساعدم بود، كه مدتها با آن دست به گريبان بودم سليمان بن عبدالملك پرسيد: چطور؟ چرا در اين مدت نزد ما نيامدى تا به تو كمك كنيم ؟ گفت : آن هم به واسطه فقر و تنگدستى و نداشتن وسيله بود.

پرسيد: اكنون چه كسى وسيله حركت تو را به اينجا فراهم نمود؟ گفت درست او را نمى شناسم ، در يكى از شبها كه در نهايت تنگدستى بسر مى بردم ، مردى ناشناس به در خانه ام آمد و كيسه اى كه چهار هزار دينار طلا در آن بود به من داد و رفت خليفه گفت : او را شناختى ؟ خزيمه گفت : نه ! فقط در پاسخ من كه پرسيدم تو كيستى ؟ گفت : دستگير جوانمردان زمين خورده ام ، هر چه بر اصرار خود به منظور شناختن وى افزودم جز اين جواب نشنيدم خليفه افسوس فراوان خورد كه اين شخص نظر بلند را نمى شناسد و گفت : اگر او را مى شناختم پاداش جوانمرديش را چنانكه بايد مى دادم

خليفه كه از شنيدن وضع گذشته خزيمه ناراحت و منقلب شده بود او را مورد تفقد و عطاى جزيل قرار داد و به علاوه فرمان حكومت جزيره را به نام او نوشت و دستور داد كه پس از تصدى امر، در بيلان كار فرماندار سابق (عكرمه فياض ) به دقت رسيدگى كند و جريان را به او گزارش ‍ دهد.

بدين گونه ايام تنگدستى خزيمه را جبران كرد و او نيز با در دست داشتن فرمان حكومت جزيره بدان سو رهسپار گرديد. موقعيكه خبر ورود حاكم جديد به (فياض ) فرماندار معزول رسيد با تمام مردم شهر به استقبال شتافت و چون وارد شهر شدند به اتفاق به جانب مقر حكومت رفتند.

خزيمه طبق دستور خليفه با دقت به حساب فياض حاكم سابق رسيدگى كرد و در نتيجه فياض مبالغى كسر آورد. خزيمه او را موظف ساخت كه هر چه زودتر آنچه كسر آورده است پرداخت نمايد، ولى فياض گفت : من چيزى نياندوخته ام و راهى براى پرداخت آن ندارم خزيمه هم دستور داد او را به زندان ببرند. ماءمورين ، حاكم معزول را به زندان افكندند و در آنجا نيز كسرى بودجه بيت المال را از وى مطالبه نمودند.

فياض گفت : من كسى نيستم كه آبروى خود را به خاطر حفظ مال بريزم ، چيزى از بيت المال حيف و ميل نكرده ام و اكنون هم چيزى ندارم ، به خزيمه بگوييد هر كارى مى خواهى بكن !

خزيمه كه از جانب خليفه دستور داشت شدت عمل نشان دهد امر كرد او را به زنجير كشند و تحت شكنجه اش قرار دهند! يكماه بدين گونه گذشت در تمام اين مدت فياض از سابقه خود با خزيمه سخنى به زبان نیاورد. خزيمه نيز هيچ نمى دانست كه دستگير مردان زمين خورده كسى جز فرماندار معزول و زندانى نگون بخت او نيست

وقتى اين خبر به زن فياض رسيد، بسيار ناراحت و اندوهگين شد. سپس ‍ كنيز خود را كه زنى دانا و با كمال بود طلبيد و گفت : همين حالا مى روى به خانه حاكم و اجازه ملاقات مى خواهى بعد از كسب اجازه بگو عرضى دارم كه بايد در خلوت بگويم و چون خلوت كرد، برو نزديك و بگو: پاداش دستگير جوانمردان زمين خورده اين نبود كه او را به زندان ببرى و مورد شكنجه قرار دهى و به زنجيرش بكشى !

كنيز پيغام خانم خود را به حاكم رساند. خزيمه از شنيدن اين پيام كه كاملا براى او غير منتظره بود، تكانى سخت خورد و گفت : اى واى ! دستگير جوانمردان زمين خورده همين است كه در حبس من مى باشد، و عكرمه فياض حاكم جزيره است ؟ كنيز گفت آرى !

(خزيمه ) فورا دستور داد اسبش را زين كرده آماده ساختند. آنگاه سوار شد و با بزرگان و محترمين شهر به زندان رفت و ديد كه فياض در گوشه زندان با وضعى رقت بار نشسته و بر اثر شكنجه اى كه ديده قيافه اش ‍ كاملا تغيير كرده است وقتى فياض ، خزيمه و انبوه جمعيت را ديد كه به طرف او مى آيند ناراحت شد، و از شرم سر به زير انداخت خزيمه جلو آمد خم شد و سر فياض را بوسيد. فياض سر برداشت و پرسيد: اين اظهار تفقد براى چيست ؟ گفت : بخاطر كار نيك تو و سوء پاداش خودم است فياض گفت : خداوند هر دوى ما را بيامرزد و پاداش نيك دهد. خزيمه دستور داد زنجيرها را از دست و پاى فياض باز كردند و گفت : آن را به دست و پاى من بيفكن !

فياض پرسيد: چرا چنين مى كنى ؟ خزيمه گفت : مى خواهم تا حدى مزه آنچه را تو چشيده اى من نيز بچشم فياض او را قسم داد كه از اين كار منصرف شود، خزيمه هم پذيرفت و به اتفاق از زندان بيرون آمدند و با همراهان به خانه خزيمه رفتند.

همينكه به در خانه رسيدند فياض با او خداحافظى كرد و خواست به خانه خود برود، ولى خزيمه مانع شد و گفت : نمى گذارم با اين وضع به منزل برگردى ، بايد تغيير لباس بدهى و سر و وضعت را درست كنى ، زيرا من از همسرت بيش از تو شرمنده هستم بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و سپس دستجمعى به حمام رفتند، و شخصا كيسه كشى و شستشوى فياض را به عهده گرفت ! آنگاه به وى خلعت پوشانيده و اموال زيادى بخشيد و به اتفاق به خانه اش رفت ، و اجازه خواست كه حضورا از همسرش نيز معذرت بخواهد.

بعد از چندى خزيمه از فياض خواست كه همراه وى به نزد خليفه سليمان بن عبدالملك بروند. فياض هم پذيرفت پس از ورود خزيمه از رئيس ‍ تشريفات دربار اجازه شرفيابى خواست خليفه ناراحت شد و گفت : چه شده كه والى جزيره با اينكه تازه به صوب ماءموريت رفته بدون اجازه قبلى ما آمده است ؟ حتما كار مهمى روى داده است

وقتى خزيمه وارد شد و خليفه سبب پرسيد گفت : دستگير جوانمردان زمين خورده را پيدا كرده و اينك به حضور آورده ام تا خليفه را خشنود سازم زيرا آنروز ديدم خليفه اشتياق زيادى به ديدار او دارد. خليفه پرسيد: او كيست ؟ خزيمه گفت : او عكرمه فياض است و به دنبال آن چگونگى شناختن او را براى خليفه شرح داد.

خليفه هم دستور داد فياض وارد شود و چون ديد اين جوانمرد، حاكم سابق او در جزيره است ، گفت : اى فياض ! نيكى تو به خزيمه رسيد ولى شر او دامنگير تو شد! آنگاه او را مورد تفقد و احترام فراوان قرار داد و گفت : هر حاجتى دارى كتبا از من بخواه تا آنرا برآورم

فياض هم خواسته خود را نوشت و خليفه دستور داد فورا آنرا عملى سازند. سپس ده هزار دينار طلاى ناب به علاوه تحفه هاى ديگر به وى بخشيد و امر كرد فرمان حكومت جزيره و ارمنستان و آذربايجان را به نام او نوشتند آنگاه گفت : اينك خزيمه در اختيار توست ، اگر مى خواهى او را معزول كن وگرنه به حكومت جزيره باقى گذار! فياض گفت : نه ! خزيمه بايد همچنان حاكم جزيره باشد! سپس خود حكومت جاى ديگر را پذيرفت و هر دو تا پايان خلافت سليمان بن عبدالملك با عزت و احترام و سربلندى حكومت كردند.(٣٢)

۱۴

من هم چاكر على هستم !

عمر بن عبدالعزيز هشتمين خليفه بنى اميه و بهترين فرد آنهاست وى كه در سال ٩٩ هجرى به خلافت رسيد مردى وارسته ، عدالت پيشه و به عكس ساير خلفاى بنى اميه نسبت به خاندان پيامبر رؤ ف و مهربان بود.

وى نكوهشى را كه خلفاى پيش از وى در منابر و مساجد و مجامع عمومى و خصوصى از امير مؤ منان و اهلبيت عصمت مى نمودند بكلى قدغن كرد. ملك (فدك ) را كه تعلق به فاطمه زهراءعليه‌السلام دختر پيغمبر داشت و حق مسلم فرزندان آن حضرت بود، و از زمان ابوبكر خليفه اول با زور غصب كرده بودند، به اولاد زهراءعليه‌السلام برگردانيد.

راه و رسم ديندارى و احترام به مردان شايسته اسلام را دوباره زنده كرد و دستور داد حقوق اهلبيت را چنانكه مى بايد بپردازند و در بزرگداشت آنها سعى بليغ مبذول دارند.

ابراز علاقه عمر بن عبدالعزيز و اعتقاد راسخ او نسبت به شخص امير مؤ منان مرهون دو كس بود: نخست پدرش كه روزى با زبان گوياى خود در منبر مدينه خطبه مى خواند ولى تا به نام على رسيد و خواست طبق معمول بنى اميه از آن حضرت نكوهشى كند، زبانش به لكنت افتاد و رنگش دگرگون شد، و چون بعد از منبر پسر از پدر علت پرسيد، پدر سوابق درخشان مولاى متقيان را برشمرد و گفت چگونه زبان من اجازه مى دهد نسبت به چنين بزرگمردى ناسزا بگويم ؟ و ديگر معلم وى عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود صحابى معروف است كه او را از نكوهش امير مؤ منان بر حذر داشت و عمر نيز نصيحت استاد را پذيرفت و مهر على در لوح دلش نقش بست

يزيد بن مورق گفت : در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز من در شام بودم عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود به هر غريب نيازمندى دويست درهم عطا كنند.

روزى من رفتم نزد وى ديدم عبائى پشمى پوشيده و تكيه به بالشى داده و با نهايت سادگى كه دور از مقام خلافت بود لميده است

عمر بن عبدالعزيز از من پرسيد:

- تو كيستى ؟

- مردى از اهل حجاز هستم

- از كدام نقطه حجاز؟

- از اهل مدينه مى باشم

- از كدام قبيله مدينه ؟

- از قبيله قريش

- از كدام تيره قريش ؟

- از بنى هاشم

- چه نسبتى با بنى هاشم دارى ؟

- از چاكران على هستم

- كدام على ؟

چون مى دانستم بنى اميه ميانه اى با علىعليه‌السلام ندارند، سكوت كردم

عمر بن عبدالعزيز پرسيد:

- ها؟ كدام على ؟ گفتم : پسر ابوطالب !

با اداى اين سخن عمر بن عبدالعزيز تكان خورد و درست نشست و عبا را به دور افكند، سپس دست روى سينه خود گذاشت و گفت : به خدا من هم چاكر على هستم !

آنگاه گفت : من عده اى از اصحاب رسول خدا را ديدم كه گواهى مى دادند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (هر كس مى داند كه من مولى و آقاى او هستم بداند كه على نيز آقا و مولاى اوست ).

سپس رو كرد به (مزاحم ) غلام مخصوص خود و گفت : به افراد غريب چقدر عطا مى كنى ؟ گفت : دويست درهم عمر گفت : به اين مرد به خاطر دوستى و ارادتى كه به علىعليه‌السلام دارد پنجاه دينار طلا بده !

بعد از من پرسيد: از ما حقوق دارى ؟ گفتم ! نه گفت : اى (مزاحم ) نامش را در طومار حقوقداران ثبت كن ، آنگاه به من گفت : برگرد به مدينه كه مانند ديگران از حقوق مرتب به تو خواهد رسيد.(٣٣)

۱۵

نجابت

محمد بن زيد حسنى معروف به (داعى ) از نوادگان امام حسن مجتبىعليه‌السلام است كه در سال ٢٧١ هجرى در مازندران به سلطنت رسيده و هفده سال با كمال قدرت حكومت كرد. در پايان كار (محمد بن هارون سرخسى ) از طرف (امير اسماعيل سامانى ) به جنگ او رفت و با وى پيكار نمود. (داعى ) در آن جنگ شهيد شد و سرش را از تن جدا ساختند و با فرزندانش كه اسير شده بود به (مرو) و (بخارا) فرستادند و بدنش را در گرگان كنار مرقد (محمد ديباج ) پسر امام جعفر صادقعليه‌السلام دفن كردند.

محمد بن زيد داعى در علم و فضل توانا و در سماحت و شجاعت ، مردى عاليقدر و بزرگ بود، علما و شعراى عصر او را پناهگاه خود مى دانستند، و روى به درگاه او مى آوردند.

وى در آخر هر سال ، بيت المال خود را بازرسى مى كرد، و آنچه در خزينه باقى مانده بود، به سلسله مراتب ميان مردم قريش و فرزندان انصار يعنى اهل مدينه كه به يارى پيغمبر برخاسته بودند، و فقيهان و قاريان قرآن و ديگر مردم تقسيم مى كرد، و چيزى باقى نمى گذاشت

در يكى از سالها نخست از اولاد عبد مناف شروع كرد و چون از بنى هاشم فراغت يافت ، طبقه ديگر از اولاد عبد مناف را پيش خواند، در اين وقت مردى برخاست تا عطاى خود را بگيرد.

محمد بن زيد پرسيد: از كدام تيره اى ؟

- از اولاد عبد مناف

- از چه شاخه اى ؟

- از بنى اميه !

- از كدام سلسله آنها؟.

مرد اموى ساكت شد و جوابى نداد!

- ها! بگو! چرا حرف نمى زنى ؟ حتما از فرزندان يزيدبن معاويه هستى ، اينطور نيست ؟!

- آرى چنين است

- عجب مرد احمقى هستى كه چشم طمع به عطاى اولاد ابوطالب دوخته اى ، در صورتى كه آنها از شما چيزى طلب نمى كنند.

اگر از اعمال جدت (يزيد) اطلاع ندارى ، بسيار نادان و بى عقل هستى و چنانچه از رفتار آنها با ما آگاهى ، دانسته خود را به هلاكت افكنده اى

سادات علوى وقتى اين كلمات را از داعى شنيدند، با خشم به مرد اموى نگريستند و قصد جانش كردند.

محمد بن زيد بر آنها بانگ زد و گفت : مبادا درباره او انديشه بد كنيد، هر كس او را اذيت كند از من كيفر خواهد ديد، گمان مى كنيد خون امام حسينعليه‌السلام را بايد از او جست ؟ نه ! خداوند كسى را به گناه ديگرى عذاب نمى كند.

همه گوش كنيد تا داستانى برايتان نقل كنم و آنرا به كار بنديد!

پدرم (زيد) مى گفت : در سالى كه منصور خليفه عباسى به مكه معظمه رفته بود، روزى گوهرى گرانبها براى فروش نزد وى آوردند. منصور مدتى گوهر را تماشا كرد و گفت :

اين گوهر متعلق به (هشام بن عبدالملك مروان ) است كه چون خليفه بوده مى بايد به من برسد. پسرى بنام محمد از هشام باقى مانده و اين گوهر را حتما او در معرض فروش قرار داده است

آنگاه رو كرد به (ربيع حاجب ) و گفت : فردا بعد از نماز بامداد دستور بده درهاى مسجدالحرام را ببندند، سپس يك در را باز كن و بعد به مردم اجازه بده كه يك يك از آن در خارج شوند. وقتى محمد را شناختى او را گرفته نزد من بياور.

صبح روز بعد پس از خاتمه نماز جماعت كه پشت سر خليفه مى گزاردند، چون درهاى مسجد بسته شد و اعلام كردند مردم يك يك فقط از فلان در خارج شوند، (محمد بن هشام ) دانست كه اين نقشه براى دستگيرى اوست از اين رو وحشت زده و متحير به هر سو نگران بود و نمى دانست چه كند.

در همين موقع محمد بن زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام به او بر خورد و آشفتگى وپريشانى او را ديد و فهميد كه اين توطئه به خاطر اوست كه سخت خود را باخته است

محمد بن از وى پرسيد: كيستى و چرا چنين پريشان و نگران هستى ؟

محمد بن هشام گفت : اگر خود را معرفى كنم تاءمين جانى دارم ؟ گفت : آرى تعهد مى كنم كه تو را از خطر نجات بدهم گفت : من محمد بن هشام بن عبدالملك مروان هستم اكنون شما نيز خودتان را معرفى كنيد، گفت : من هم محمد بن زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام هستم !! هر چند (هشام ) پدر تو پدرم (زيد) را شهيد كرد. ولى اى پسر عم ! تو از جان خود ايمن باش ، زيرا تو قاتل زيد نيستى و كشتن تو خون به ناحق ريخته زيد را تلافى نمى كند.

اكنون بايد به هر تدبير شده تو را از اين خطر نجات دهم براى تاءمين اين منظور نقشه اى به نظرم رسيده است و مى خواهم آنرا عملى كنم ، به شرط اين كه تو هم موافقت كنى و ترس به خود راه ندهى ، آنگاه براى ايفاى نقشه اى كه طرح كرده بود دستورى به محمد بن هشام داد و سپس رداى خود را از تن در آورد و بر سر و روى او انداخت كشان كشان او را با خود مى برد و پى در پى به وى سيلى مى زد. همين كه به در مسجد و نزديك (ربيع حاجب ) رسيد، در حالى كه داد و فرياد راه انداخته بود، به وى گفت : اين مرد خبيث شتر بانى از اهل كوفه است شترى به من كرايه داده كه رفتن و آمدن در اختيار من باشد، ولى بعد از نزد من گريخت و شتر را به ديگرى كرايه داده است !

من دو شاهد عادل براى اثبات اين مدعا دارم اكنون دو تن از ملازمان خود را همراه من بفرست تا او را نزد قاضى ببرم !

(ربيع ) دو نفر ماءمور را به (محمد بن زيد) سپرد، محمد به اتفاق ماءمورين از مسجد بيرون آمد. در ميان راه رو كرد به طرف محمد بن هشام و گفت : اى خبيث ! اگر حق مرا مى پردازى كه ديگر زحمت به نگهبان و قاضى ندهم ؟ (محمد بن هشام ) نيز كه كاملا متوجه كار بود گفت : يا بن رسول الله ! حاضرم ، اطاعت مى كنم !

در اين موقع محمد بن زيد رو كرد به ماءمورين (ربيع ) و گفت : چون متعهد شده كه حق مرا بپردازد، ديگر شما زحمت نكشيد و مراجعت كنيد.

وقتى ماءمورين برگشتند، (محمد بن هشام ) كه به آسانى از خطر جسته بود، سرو روى (محمد بن زيد) را بوسيد و گفت : پدر و مادرم فدايت شود، خداوند بهتر مى دانست كه رسالت خود را در خانواده شما قرار داد. سپس گوهرى قيمتى از جيب در آورد و گفت : اكنون با قبول اين هديه ناقابل مرا مفتخر بفرمائيد!

محمد بن زيد گفت : اى پسر عم ! ما خانواده اى هستيم كه در ازاى كار نيك چيزى نمى گيريم ، من كه درباره تو از خون پدرم زيد چشم پوشيدم ، گوهر را براى چه مى خواهم ؟!

اكنون خود را پنهان كن كه (منصور) سخت در جستجوى تو است )!

وقتى محمد بن زيد داعى ، داستان را به پايان آورد، دستور داد آن (مرد اموى ) را كه از فرزندان يزيد بود و در حضور وى ايستاده و به سخنان او گوش مى داد، مانند يك تن از اولاد عبدمناف عطا دهند، آنگاه چند نفر از ماءمورين خود را همراه وى فرستاد تا او را به وطنش (رى ) برسانند و رسيد گرفته باز گردند! (مرد اموى ) نيز برخاست و مطابق معمول آن روز كه سرپادشاهان و امرا را مى بوسيدند، سر محمد بن زيد را بوسيد و رفت(٣٤)

۱۶

قرآن مجيد

هشام بن حكم كه از شاگردان نامدار امام جعفر صادقعليه‌السلام پيشواى ششم شيعيان است مى گويد: چهار تن از مشاهير دهريه (٣٥) و بزرگان ادباى آن عصر، عبدالكريم ابن ابى العوجا، عبدالملك ديصانى ، عبدالله بن مقفع ، و عبدالملك بصرى ، در (مسجد الحرام ) واقع در مكه معظمه اجتماع نموده و درباره حج ، يكى از اركان بزرگ اسلام كه هر ساله افراد مستطيع و متمكن از سراسر دنياى اسلام به زيارت خانه خدا و انجام فرائض الهى مى روند، و نيز راجع به نفوذ زايد الوصف پيغمبر و توجه روز افزون مسلمانان به شعائر اسلامى ، و رنج و ناراحتيهائى كه مسلمين در راه ديندارى و حفظ ايمان بر خود هموار مى دارند، گفتگو مى نمودند.

پس از مطالعه جهات امر و گفتگوى بسيار، به اين نتيجه رسيدند كه بايد به معارضه و مبارزه با (قرآن ) كه اساس اين دين است برخاست ! براى نيل به اين هدف ، قرآن را پيش خود چهار قسمت نمودند تا هر كدام با فرصت كامل آنرا مطالعه و بررسى نموده و ايرادهاى ادبى و عملى بر آن گرفته و سال ديگر موسم حج در همان جا اجتماع كنند، و ايرادات خود را در ميان مسلمين منتشر سازند و بدين گونه قرآن را نقض كنند، زيرا وقتى پايه و اساس شكسته شد، تمام دين موهون و بى پايه مى گردد و از وحشتى كه از پيشرفت آن داشتند، به كلى راحت خواهند شد.

بعد از اين مذاكره و قرارداد، از يكديگر جدا شدند تا در سال آينده ، در همين موسم و همان مكان گرد آيند و يكديگر را از كار خود مطلع سازند.

چون سال بعد در ايام حج اجتماع نمودند و تعهد خود را از يكديگر خواستند، (ابن ابى العوجا) عذر خواست و گفت : چون من به اين آيه برخوردم :لوكان فيهما آلهة الا الله لفسد تا (٣٦) اگر در آسمان و زمين فرمانرواى ديگرى جز خداى يگانه بوده باشد، نظم و امور هر دوى آنها تباه خواهد شد. مطالعه آن مرا به وحشت انداخت و بلاغت آن از تعرض به آيات ديگر بازم داشت !

بعد از او (عبدالملك ديصانى ) نيز پوزش خواست و گفت : من ضمن مطالعه چون به اين آيه رسيدم :

يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعواله ان الذين تدعون من دون الله ، لن يخلقوا اذبابا ولواجتمعواله ، و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنفذوه منه ، ضعف الطالب و المطلوب (٣٧)

اى مردم ! مثلى براى شما زده شده ، آنرا بشنويد! كسانى را كه غير از خداى يگانه معبود خويش مى خوانيد، هرگز قادر نيستند مگسى بيافرينند، اگر چه با يكديگر نيز همكارى نمايند، بلكه اگر مگسى چيزى از آنها بر بايد، نمى توانند آنرا از مگس پس بگيرند، پس طالب و مطلوب ناتوانند.(٣٨)

دقت در لفظ و معنى آن ، مرا حيران ساخت و از كارى كه در نظر داشتم منصرف شدم !!

سپس (عبدالملك بصرى ) سخن راند و گفت : بلاغت اين آيه سوره يوسف :فلما استيسوامنه خلصوانجيا: (٣٩) وقتى برادران از يوسف در خصوص باز گرداندن (بنيامين ) برادرشان ماءيوس گشتند، با خود خلوت نمودند...) مرا مبهوت ساخت و مانع از اين شد كه خيال خود را دنبال كنم !!!

در آخر (عبد الله بن مقفع ) اظهار داشت آيه سوره هود درباره چگونگى طوفان نوح كه آغاز و پايان آن داستان مفصل را در يك آيه گنجانده است چنان مرا متحير و پريشان نمود كه قدرت تفكر در ساير آيات برايم نماند!!

و قيل ياارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامرو استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين (٤٠)

گفته شد اى زمين آب خود را فرو بر، و اى آسمان تو هم بازگير، آب كاسته شد، و فرمان خدا پايان يافت ، آنگاه كشتى در كنار كوه جودى پهلو گرفت ، و در اين وقت گفته شد مرگ بر ستمكاران !

هشام مى گويد: در اين موقع كه آن چهار نفر حيران و سراسيمه به يكديگر مى نگريستند! حضرت صادقعليه‌السلام كه آن سال نيز به حج آمده بود بر آنها گذشت ، گوئى مى دانست كه بچه كارى مشغول هستند و چه مى انديشند، بهمين جهت نيز اين آيه را از قرآن مجيد تلاوت فرمود:

قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لاياءتون بمثله و لوكان بعضهم لبعض ظهيرا (٤١) يعنى : اى پيغمبر! به آنها بگو: اگر همه انس و جن گرد آيند كه مانند اين قرآن بياورند، نظير آنرا نخواهند آورد، هر چند بعضى از آنها به پشتيبانى بعضى ديگر برخيزند.(٤٢)

مهارت گوينده ! ابوالعباس احمد سفاح نخستين خليفه بنى عباس بود. قبل از اينكه سلسله بنى اميه را براندازد و خود به خلافت برسد، برادر زنى به نام (ام السلمه ) دختر يعقوب را ملاقات نمود و توسط او از خواهرش ‍ خواستگارى كرد.

(ام السلمه ) قبلا دو شوهر كرده بود. شوهر اول وى عبدالعزيز پسر وليدبن عبدالملك و شوهر دومش هشام بن عبدالملك از خلفاى بنى اميه بودند، كه به ترتيب مردند و او بيوه شده بود.

ام السلمه زنى با شخصيت و با نفوذ بود. ابوالعباس سفاح او را به كابين پانصد دينار طلا عقد بست و با وى ازدواج نمود، دويست دينار هم بلاعوض به وى اهداء كرد.

ام السلمه در كنار سفاح با خوشى و كامرانى به سر مى برد، و به زودى در دل وى جا كرد. سفاح نيز سخت او را دوست مى داشت به طورى كه در برابر او بى اختيار بود و قسم ياد كرد كه تا زنده است زن ديگرى اختيار نكند و كسى را بر او مقدم ندارد. رفته رفته چنان ام السلمه بر عقل و اراده سفاح چيره گشت كه سفاح هيچ كارى را بدون دستور و مشورت او انجام نمى داد.

هنگامى كه بنى اميه توسط نيروى سفاح تار و مار شدند، و سفاح به خلافت رسيد نيز به عهد خود وفا كرد و با اينكه شخص اول قلمرو پهناور دنياى اسلام بود، زن ديگرى را به همسرى نگرفت و تنها زن او كه همه كاره خليفه به شمار مى رفت ، همان (ام السلمه ) بود.

روزى در ايام خلافتش خالدبن صفوان كه مردى سخن سنج سخنور بود و قبلا با خلفاى اموى آميزش داشت با وى خلوت نمود و در مقام نصيحت و خير خواهى گفت : من درباره شما و قلمرو وسيعى كه بر آن سلطنت مى كنيد فكر مى كردم ديدم شما با همه اين گشايش و وضع مساعدى كه داريد عمر گرانبهاى خود را فقط با يك زن به سر مى بريد، و هيچ در فكر عكس العمل آن نيستيد كه خليفه مسلمين و زمامدار دنياى اسلام هستيد و بايد از هر لحاظ سرحال وتر دماغ باشيد. چون بايك زن به سر مى بريد، اگر او بيمار شود، شما هم بيمار خواهيد بود و چنانچه اندوهگين شود شما نيز اندوهناك مى شويد، و بدين گونه دختران دلربا و زنان رعنا را بر خود حرام نموده و اوقات خلوت خويش را با يك زن مى گذرانيد، و از كاميابى دلبران طنار و زنان مه پيكر محروم هستيد.

اى خليفه ! بعضى از آنها زنانى فروتن ، نازك اندام و گندمگون هستند كه در مدينه متولد شده اند، عده ديگرى بلند بالا و سرخ و سفيدند، و در بصره و كوفه نشو و نما يافته اند، آنها زنانى شيرين زبان و با اعتدال ، خوش تركيب و شيك پوش ، زيبا و فريبايند، تماشاى آنها انسان را مسحور مى كند و شديدا تحت تاءثير قرار مى دهد، تا چه رسد به دختران آزاد مردان و منظر نيكوى آنها و حجب و حيائى كه دارند!

خالدبن صفوان بدين گونه سخن را ادامه داد و با استادى و مهارت خاصى كه حكايت از زبان گويا و حسن بيان وى مى نمود اوصاف و خصوصيات روحى و جسمى انواع زنان و دختران را بر شمرد.

همين كه رشته سخنش قطع شد، ابوالعباس كه فريفته گفتار دلفريب و هيجان انگيز وى شده بود، گفت : اى واى ، به خدا قسم تاكنون گوشهاى من سخنى دلپذيرتر از آنچه گفتى نشنيده است اى خالد! آنچه گفتى تكرار كن كه بار ديگر هم بشنوم ، زيرا سخت در من اثر بخشيده است ! و خالد هم سخنان خود را نيكوتر از اول تكرار نمود سپس رخصت طلبيد و بيرون رفت

بعد از رفتن او سفاح مدتى در پيرامون سخنان دل انگيز و پر شور خالد به فكر فرو رفت در همان وقت همسرش (ام السلمه ) وارد شد و ديد كه خليفه گرفته است

ام السلمه كاملا مراقب حال شوهر مهربانش سفاح بود، مواظب بود كه هميشه سرحال و مسرور باشد، و مقيد بود كه در كارها تا آنجا كه ميسر است به دلخواه او رفتار كند، و به وى كمك نمايد.

همين كه مشاهده كرد شوهرش دچار تشويش خاطر شده است ، پرسيد: مگر اتفاق سوئى روى داده است ، يا خبر بدى براى خليفه رسيده كه شما را ناراحت كرده است ؟

سفاح گفت : نه ! هيچكدام اتفاق نيفتاده است !

(ام السلمه ) پرسيد: پس علت چيست كه گرفته ايد و شما را بدين گونه مى بينم ؟ سفاح خواست موضوع را كتمان كند، ولى اصرار پى در پى (ام السلمه ) او را ناگزير به اظهار سخنان خالد كرد.

ام السلمه بعد از شنيدن سخنان خالد، از سفاح پرسيد: چه جوابى به اين پدر سوخته دادى ؟ سفاح گفت : اى واى آن بيچاره براى من خيرخواهى مى كرد و تو به او فحش مى دهى ؟!

ام السلمه چيزى نگفت و با خشم از نزد سفاح خارج شد. سپس عده اى از پيشخدمت هاى خود را خواست و به آنها دستور داد بروند خالد بن صفوان را پيدا كنند و آنقدر به وى كتك بزنند كه جاى سالمى در بدنش ‍ نماند.

خالد بن صفوان گفت : وقتى از نزد خليفه بخانه ام برگشتم ، از اينكه خليفه را مسرور و پرنشاط ديدم ، و تاءثير سخنان خود را در وى مشاهده نمودم كه چگونه دچار اعجاب شده است ، ترديد نداشتم كه جايزه خوبى برايم خواهد فرستاد.

فاصله اى نشد كه ديدم عده اى از پيشخدمت هاى دربار به طرف خانه من مى آيند. در آن موقع جلو در خانه ام نشسته بودم و يقين كردم كه آنها حامل جايزه خليفه براى من هستند!

آنها آمدند و از من سراغ خالد بن صفوان را گرفتند، من گفتم ، خود من هستم !

ناگاه يكى از پيشخدمت ها با چماق كلفتى كه در دست داشت به من حمله كرد. من هم بلادرنگ خود را بدرون خانه افكندم و در را از پشت بستم و پنهان شدم

چند روز به همان حال در گوشه خانه و پنهان از نظر همه به سر بردم و از خانه بيرون نرفتم ضمنا متوجه شدم كه مطلب به گوش (ام السلمه ) زن سفاح رسيده است ، و پيشخدمت ها از طرف او ماءموريت داشته اند.

ابوالعباس در آن چند روز به هوس ملاقات من افتاده بود، و سخت مرا طلب مى نمود ولى مرا نمى يافتند. يك روز ديدم عده اى ريختند به خانه ام و گفتند: خليفه تو را مى طلبد زود باش شرفياب شو!

يقين كردم كه (ام السلمه ) كار خود را كرده و حكم اعدامم را صادر نموده است ولى هنگامى كه وارد دربار شدم و به حضور خليفه ابوالعباس سفاح رسيدم ، اشاره كرد بنشينم

بعد از نشتن به اطراف خود نگاه كردم ديدم ، پشت سرم درى است و پرده اى بر آن آويخته اند از پشت حركتى به چشم مى خورد! كه معلوم بود اوضاع از چه قرار است !!

خليفه گفت : اى خالد! سه روز است كه تو را نمى بينم به عرض رساندم كه در اين مدت بيمار بودم خليفه :ها خالد! چند روز قبل درباره اقسام زنان نيك منظر و حالات و اوصاف دلر باى آنها سخنانى گفتى و چنان توصيف نمودى كه اصلا به گوش من نخورده بود، باز هم آن سخنان را باز گو!

خالد: بله يا امير المؤ منين ، همين عرايض بود، و اضافه كردم كه وقتى انسان سه زن داشت مانند سه پايه اى است كه ديگ جوشانى را روى آن بگذارند.

خليفه : پسر عم پيغمبر نباشم اگر چنين سخنى را آن روز از تو شنيده باشم اى خالد چه مى گويى ؟

خالد... و افزودم كه وقتى چهارتا شد، براى شوهر خطرناك خواهند بود، زود او را پير مى كنند، و دچار بيمارى مى نمايند، و چيزى نمى گذرد كه مرد را به زانو درمى آورند!

خليفه : اى خالد؟! واى بر تو! من اين حرفها را پيش از اين نه او تو و نه از ديگرى نشنيده ام ، يعنى چه ؟

خالد: نه ! به خدا شنيده اى ! همين است كه گفتم !

خليفه : عجب ! مى خواهى بگويى من دروغ مى گويم ؟

خالد گفت : يعنى شما هم مى خواهيد مرا به كشتن بدهيد؟!

خالد گفت در اين موقع صداى خنده اى از پشت پرده شنيدم ، و متوجه شدم كه ام السلمه نشسته و سخنان ما را مى شنود. به همين جهت گفتم :

يا اميرالمؤ منين بعلاوه به عرض رسانيدم كه طائفه (بنى مخزوم ) گل سرسبد قبيله قريش هستند، و يكى از آن گلها هم در كنار شماست با اين وصف شما چشم به زنان ديگر و كنيزان دوخته ايد!!

ناگهان صداى ام السلمه از پشت پرده بلند شد و به من گفت : پسر عمو! به خدا راست گفتى عجب ! تو اين صحبت ها را كرده اى ، ولى اميرالمؤ منين آنرا تغيير داده و از زبان تو چيزهاى ديگرى به من مى گفت

در اين موقع خليفه به خود آمد و رو كرد به من و گفت : عجب حقه اى زدى ، خدا تو را بكشد و ذليلت كند با اين كارى كه كردى !

من اجازه گرفتم و از دربار بيرون آمدم و يقين پيدا كردم كه چون خاطر (ام السلمه ) آسوده شده ، ديگر خطرى متوجه من نخواهد بود.

چيزى نگذشت كه فرستادگان (ام السلمه ) سر رسيدند و ده هزار درهم و يك صندوق پر از لباس و اسب و غلامى از طرف وى به من بخشيدند.(٤٣)

آنچه پشت ظالم را مى شكند

(منصور) خليفه معروف عباسى پيش از آنكه به خلافت برسد از طرف برادرش (احمد سفاح ) به حكومت ارمنستان منصوب شد. در يكى از روزها كه منصور براى رسيدگى به شكايات مردم در ديوان مظالم نشسته بود، و ارباب رجوع را مى پذيرفت ، مردى وارد شد و گفت : اى امير! من به دادخواهى آمده ام ، ولى پيش از آنكه شكايتم را به عرض رسانم ، مثلى مى زنم و از شما خواهش مى كنم به آن گوش دهيد.

(منصور) گفت : بگو!

شاكى گفت : من اينطور يافته ام كه خداوند مخلوق خود را به چند طبقه منقسم ساخته است :

مثلا بچه وقتى به دنيا مى آيد جز مادرش كسى را نمى شناسد، و جز او كسى را نمى خواهد، هر وقت از چيزى ترسيد به او پناه مى برد.

وقتى بزرگتر شد متوجه مى شود كه پدرش مهمتر از مادرش مى باشد و از او قوى تر است بدين لحاظ هر گاه چيزى او را ناراحت كرد به پدرش پناه مى برد.

سپس كه سنين عمرش بالاتر رفت و به ميان اجتماع آمد و در زندگى به اشكالى برخورد نمود، به حاكمى كه بر او حكومت مى كند پناه مى برد تا به دادش برسد.

اگر ديد كه حاكم گوش به او نداد و در حقش ظلم نمود، به خداوند و خالق خود پناه مى برد و از وى يارى مى طلبد!

اى امير! اينك من هم از خداوند يارى خواسته ام و به او پناه برده ام ، متوجه خود باش !

(منصور) از اين سخن به هراس افتاد و پرسيد: چه شده و اكنون چه حاجتى دارى ؟

شاكى گفت : (پسر نهيك ) فرماندار تو به من ظلم نموده و ملك مرا از من گرفته است

(منصور) گفت سخنان اول را بار ديگر تكرار كن !

شاكى آنچه را گفته بود بازگو كرد.

منصور گريست و دستور داد ملكش را به او پس دهند.

آنگاه (ابن نهيك ) را از حكومت آن ناحيه معزول كرد و دست او را از تصرف در اموال مردم كوتاه نمود.(٤٤)

نبايد فراموش كرد كه منصور خليفه جبار عباسى مانند همه جباران و طاغوتيها با خدا سر و كارى نداشته اند. پرونده سياه آنها به گواهى تاريخ ، بيدادگريها و از خدا بى خبريهاى آنان را ثبت كرده است

ولى منصور و منصورها، گاهى هم از اين كارها داشته اند، و تكانى خورده اند، ولى هماندم و پس از چندى باز همان آش بوده و همان كاسه !

احتجاج و اعتراف منصور خليفه عباسى مردى دانشمند بود، و در فقه و احكام اسلامى دست داشت

او خود را مردى اصولى مى دانست و مى خواست تمام كارهايش روى حساب و برنامه باشد.

حتى او هنگام وصول ماليات دولتى و صرف آنها تا دانه آخر را حساب مى كرد و صورت ريز آنرا منظور مى داشت ، به طورى كه از يك دانه آن هم صرف نظر نمى كرد.

روزى مردى آمد نزد وى و از شخصى نام برد و توضيح داد كه قسمتى از امانت هاى بنى اميه در نزد اوست

منصور دستور داد مرد مزبور را احضار كنند. وقتى مرد آمد منصور گفت : امانت هاى بنى اميه را بيرون بياور و به ما تسليم كن

مرد گفت : اى خليفه ! آيا تو وارث آنها هستى يا وصى و جانشين ايشان ؟!

منصور گفت : بنى اميه به مسلمانان خيانت كردند.

چون من امروز زمامدار مسلمين هستم ، از اين رو بايد به نمايندگى ايشان اين اموال ربوده شده را مسترد بدارم

مرد مورد نظر گفت : خليفه بايد شاهد بياورد كه اين امانتها از آن اموالى است كه آنها مورد دستبرد قرار داده و خائنانه برده اند، وگرنه بهتر مى دانيد كه به صرف ادعا موضوع ثابت نمى شود! چون آنها اموال ديگرى هم داشته اند كه متعلق به خود آنها بوده است

منصور مدتى سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت سپس سر برداشت و گفت : رهايش كنيد!

وقتى مرد مزبور ديد خليفه در پاسخ وى فرو ماند و مجاب شد گفت : به خدا قسم امانتى از بنى اميه در نزد من نيست ، ولى چون ديدم راه احتجاج و مناظره به مقصود نزديكتر است ، لذا از اين راه وارد شدم !

اين مرد كه از من سعادت نموده و گفته است اماناتى از بنى اميه در نزد من هست ، برده و زرخريد من است كه از نزد من گريخته و خواسته است بدين وسيله مرا گرفتار سازد.

خليفه مرد ساعى را تهديد كرد كه بايد حقيقت را بگويد. او هم اقرار نموده كه برده است و تعلق به آن مرد دارد. مرد گفت : اكنون كه اعتراف نمود، من هم او را آزاد مى كنم و ديگر تعلقى به من ندارد!(٤٥)

بخيل گويند منصور دوانقى خليفه معروف عباسى حافظه نيرومندى داشت حافظه او به حدى بود كه اگر يكبار شاعرى قصيده اى را مى خواند، او از حفظ مى كرد، و بلافاصله از آغاز تا پايان آنرا مى خواند!

منصور، بعلاوه غلامى داشت كه اگر قصيده اى را دوبار مى خواندند از بر مى كرد. همچنين كنيزى خوش ذوق داشت هر گاه قطعه شعرى را سه نوبت مى شنيد، حفظ مى نمود و فى الفور از بر مى خواند!

چنانكه مشهور است منصور مرد بسيار بخيلى بود. او حتى در پرداخت دستمزد كاركنان دولت هم سختگيرى مى نمود، و موقع دخل و خرج يك (دانگ ) يعنى يك ششم مثقال را هم حساب مى كرد و به همين جهت نيز مشهور به (دوانقى ) شد، زيرا كه عرب دانگ را (دانق ) مى خواند و (دوانق ) جمع آنست

وى كه دومين خليفه عباسى بود به واسطه بخلى كه داشت ، بسيارى از نيازمندان را كه روى به دربار وى مى آوردند از خود مى راند، همچنين ادبا و شعرائى را كه چشم به بذل و بخشش او داشتند محروم مى كرد.

در عهد خلفاى پيش از وى ، اهل ادب و شعر مورد تفقد و تشويق قرار مى گرفتند و از طرف خلفا و امرا به دريافت صله و جوائز نائل مى گشتند، ولى در روزگار منصور كه خست طبع او اجازه آمد و رفت به دربار، به شعرا و ادبا نمى داد، همه از دور او پراكنده شدند.

منصور براى اينكه به طور شرافتمندانه اى خود را از پرداخت صله و جايزه به ادبا و شعرا آسوده گرداند، چاره اى انديشيده بود كه تا آنروز سابقه نداشت بدين گونه كه وقتى شاعرى مى آمد تا قصيده و اشعار خود را در حضور او بخواند، منصور به وى مى گفت گوش كن ! اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد، يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد از ما انتظار صله داشته باشى ، ولى چنانكه كسى آنرا از بر نداشت و معلوم شد كه از شاعر ديگرى هم نيست ، آن وقت ما به وزن طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى پول كشيده به تو مى دهيم !

۱۷

شاعر بى نوا هم كه از همه جا بى خبر بود، به اطمينان اينكه شعر اثر طبع خود اوست و پيش از وى كسى از حفظ نكرده است ، شرائط را مى پذيرفت و با اجازه خليفه قصيده خود را مى خواند.

همين كه اشعار او به انتها مى رسيد، چون منصور تمام آنرا از بر كرده بود، به شاعر نگون بخت مى گفت : اكنون گوش كن تا من نيز اشعارى را كه خواندى از حفظ بخوانم ، آنگاه تمام قصيده را هر چند طولانى بود مى خواند، سپس به غلام خود كه در اين اوقات آماده كار و دوبار شنيده و از حفظ كرده بود، دستور مى داد كه او نيز قصيده شاعر را بخواند، غلام هم فورا همه را تحويل مى داد.

در اين هنگام خليفه به شاعر مى گفت : چنانكه مى بينى نه تنها من و اين غلام اشعارى را كه خواندى از حفظ داريم ، بلكه اين كنيز كه در پس پرده نشسته نيز آنرا از بر دارد، سپس با اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه باز از شاعر و خليفه شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند!

شاعر بيچاره با مشاهده اين وضع هاج و واج مى شد، و بدون دريافت چيزى سر به زير مى انداخت و از دربار خلافت با حسرت و دست خالى بيرون مى رفت اين وضع بدين منوال جريان داشت ، تا اينكه روزى (اصمعى ) شاعر توانا و ظريف و مشهور عرب كه از نديمان و حضار مجلس خلفاى عباسى بود، به تنگ آمد و تصميم گرفت ، اين عادت ناپسند خليفه را ترك وى دهد.

(اصمعى ) اشعارى مشتمل بر كلمات مشكل ساخت ، سپس آنرا بر روى يك ستون سنگى شكسته اى نوشت ، آنگاه آنرا در عبائى پيچيد و بار شتر كرد و خود نيز تغيير لباس داده هب صورت يكنفر عرب باديه در حالى كه نقاب زده بود و جز دو چشمش پيدا نبود، آمد نزد منصور و با لحنى كه وى تشخيص ندهد گفت :

خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد! من قصيده اى در ستايش خليفه سروده ام و اينك اجازه مى خواهم كه آنرا بخوانم

منصور هم طبق معمول گفت : برادر عرب ! ما با شعرا عهد و پيمانى داريم و آن اينكه اگر قصيده از شاعر ديگرى باشد، چيزى به تو نخواهيم داد و چنانچه از خودت بود، به وزن آنچه شعرت را در آن نوشته اى صله خواهى يافت !

(اصمعى ) هم قبول كرد و سپس شروع به خواندن قصيده خود نمود كه پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض و پيچيده بود. از جمله چند شعر زير است :

صوت صفير البلبلى ، هيج قلبى المثلى

الماء والزهر معا، مع زهر لحظ المقل

والعود قددنددنلى ، والطبل طبططبلى

والرقص قد طبطبلى ، والسقف قد سقسقسقلى

ولو ترانى راكبا، على حما را هزلى

يمشى على ثلاثة ، كميشته العرنجلى

والناس ترجمجملى فى السوق بالقلقللى

والكل كعكع كعكع ، خلفى ، و من حوللى

لكن مشيت ها ربا من خشيته العقنقلى

الى لقاء ملك ، معظم مبجل ياءمر لى

بخلعة ، حمراء كالدمدملى

اجر فيها ماشيا، مبعددا للذيل

انا الاديب الالمعلى من حى ارض الموصلى

نظمت قطعا زخرفت ، تعجز الادبلى

اقول فى مطلعها، صوت صفير البلبل

قصيده به پايان رسيد ولى منصور با همه دقتى كه نمود نتوانست اين اشعار عجيب و ناهموار را از حفظ كند و براى اولين بار در كار خود فرو ماند! ناچار نگاهى به غلام و كنيز كرد تا اگر از حفظ نموده اند بخوانند، ولى آنها هم از بر نكرده بودند. زيرا آن دو نفر به ترتيب در نوبت دوم و سوم مى توانستند حفظ كنند.

سرانجام منصور شاعر را مخاطب ساخت و گفت : اى برادر عرب ! معلوم شد كه شعر را خودت گفته اى و پيش از تو كسى از حفظ ندارد، اكنون ما مى خواهيم به وعده خود عمل كنيم ، بنابراين ، طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى بياور تا به وزن آن پول كشيده به تو عطا كنيم

(اصمعى ) با همان ريخت و وضعى كه به خود گرفته بود گفت : خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد، من مرد فقيرى هستم ، به طورى كه از شدت فقر يك ورق كاغذ پيدا نكردم كه شعرم را در آن بنويسم مدتى بود كه يك ستون سنگى شكسته از عهد مرحوم پدرم در گوشه خانه ما افتاده بود كه احتياجى به آن نداشتم از ناچارى و فقر قصيده ام را روى آن نوشته و اينك بار شتر كرده با خود آورده ام !!

منصور از ديدن ستون سنگى كه وزنى گران داشت ، در شگفت ماند و ديد اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند با آن برابرى نمى كند! ولى چون اين كار به ظرافت و مزاح شبيه تر بود تابه حقيقت ، و خليفه نيز از هوش و فراست بهره مند بود، با كمى تاءمل رو كرد به حضار و گفت : گمان مى كنم اين عرب بيابانگرد كسى جز (اصمعى ) نباشد، و خواسته است شيرين كارى كند. سپس او را به حضور خواست و نقاب از چهره اش برداشت و همه ديدند (اصمعى ) است.(٤٦)

۱۸

بهلول عاقل

(بهلول ) از شاگردان حضرت صادقعليه‌السلام بود. در زمان منصور خليفه عباسى مى زيست در آن روزها منصور دنبال بهانه اى مى گشت تا بدان وسيله حضرت صادقعليه‌السلام را به قتل رسانده ، اصحاب و شاگردان آن پيشواى عاليقدر اسلام را متفرق سازد. يكى از اين بهانه جوئيها اين بود كه از (بهلول ) خواستند گواهى دهد كه امام صادقعليه‌السلام قصد دارد بر ضد بنى عباس قيام كند و خلافت را تصاحب نمايد تا اين كه با اين تهمت حضرت را بازداشت نموده و شهيد كنند، و بدين گونه بزرگترين مانع حكومت بنى عباس را از ميان بردارند.

(بهلول ) از حضرت كسب تكليف كرد امام صادقعليه‌السلام هم دستور داد خود را به ديوانگى بزند و بى وقار نشان دهد. او نيز چنين كرد و به (ديوانه ) مشهور شد، ولى در حقيقت عاقل ترين مردم عصر بود.

(بهلول ) با (ابوحنيفه ) امام اعظم اهل تسنن گفتگو داشته كه همه جالب و خواندنى است از جمله داستان زير است :

روزى بهلول مطابق معمول (در شهر كوفه ) سوار چوبدستى خود شده و در كوچه و بازار مى گشت در ميان راه از در مسجد (ابوحنيفه ) گذشت و ديد كه ابوحنيفه بر منبر نشسته و مردم را موعظه مى كند.

او نيز همانجا ايستاد و لحظه اى به سخنان ابوحنيفه گوش داد. بهلول شنيد كه ابوحنيفه مى گويد: جعفر بن محمد (حضرت صادق ) عقيده دارد كه كارها با اختيار از بندگان خدا سر مى زند، در صورتى كه آنچه بندگان انجام مى دهند در حقيقت خواسته خداست ، و آنها از خود اختيارى ندارند!

ديگر اين كه وى مى گويد: خداوند موجود است ولى نمى شود او را ديد، در صورتى كه اين نيز دروغ است و هر موجودى ديدنى است !

همين كه بهلول اين سخنان را شنيد دست برد و كلوخى از زمين برداشت و سر ابوحنيفه را هدف گرفت و به سوى او پرتاب نمود.

كلوخ به سر وى اصابت كرد و آنرا شكست و خون بر رويش جارى گشت ! سپس سوار چوب خود شد و با بچه ها به ميان كوچه ها دويد.

ابو حنيفه از حركت ناهنجار بهلول خشمگين شد. آنگاه از منبر به زير آمد و يك راست رفت نزد خليفه و از وى شكايت نمود.

وقتى خليفه (ابوحنيفه ) را با آن حال ديد، ناراحت شد و فى الحال دستور داد (بهلول ) را هر كجا هست پيدا كنند و بياورند.

چون بهلول را حاضر كردند، خليفه پرسيد: چرا با پيشواى مسلمين چنين كردى ؟

بهلول گفت : از خود وى علت آنرا سؤ ال كن !! او مى گويد، جعفربن محمد عقيده دارد كه بندگان از خود اختيار دارند، در صورتى كه دروغ است و تمام كارها از خداست اگر اعتقاد امام اعظم اين باشد، پس سر او را خداوند با اين كلوخ شكسته است ، تقصير من چيست ؟!

و نيز مى گويد: جنس از هم جنس خود متاءثر نمى شود و عذاب نمى بيند، وقتى (ابوحنيفه ) خود از خاك است و اين كلوخ نيز از خاك مى باشد، چرا بايد از هم جنس خود متاءثر و ناراحت شود؟!

همچنين او معتقد است كه : هر موجودى بايد ديده شود، خليفه از وى سؤ ال كند، آيا اين درد كه او از اين زخم احساس مى كند، و امام اعظم را رنج مى دهد، ديده مى شود؟! اين را گفت و از نزد خليفه بيرون رفت(٤٧)

نتيجه بدمستى منصور خليفه عباسى فرزند خود محمد ملقب به (مهدى ) را به حكومت (رى ) منصوب داشت و (شرقى بن قطامى ) را كه مردى دانشمند و تاريخ دان و خوش محضر بود، به نديمى او گماشت

منصور به مهدى توصيه كرده بود كه مكارم اخلاق و تاريخ گذشتگان و اشعار شعراى گذشته و حال را از او فرا گيرد.

در يكى از شبها (مهدى ) به شرقى گفت : مى خواهم داستانى را رويدادهاى گذشتگان براى من نقل كنى كه بهجت و سرور مرا برانگيزد.

(شرقى ) گفت : اى امير! يكى از پادشاهان حيره(٤٨) دو نديم و همدم داشت كه هميشه با او بودند، و هيچگاه از وى جدا نمى شدند. پادشاه هم آنها را سخت دوست مى داشت

يك شب پادشاه از كثرت ميگسارى و بازى و عياشى عنان عقل را از دست داد و بد مستى ها كرد و آن ميان شمشير كشيد و هر دو نديم را به قتل رسانيد.

فردا صبح كه سراغ نديمان خود را گرفت گفتند: ديشب در عالم مستى با دست خود آنها را كشتى

پادشاه از كشته شدن آنها و عمل خود فوق العاده ناراحت شد و بى تابى فراوانى نمود، و مدتى دست از خوردن و آشاميدن كشيد. سپس دستور داد آنها را به خاك سپارند و گنبدى بر روى مدفن آنها بنا كنند.

معماران دو گنبد كنار هم روى مدفن آنها ساختند، و (غريين ) نام نهادند(٤٩) آنگاه پادشاه دستور داد هر كسى از پهلوى (غريين ) مى گذرد، بايد در برابر بارگاه آنها به خاك بيفتد و سجده كند و هر كس ‍ امتناع ورزيد، نخست دو حاجت او را روا كنند و سپس سرش را از تن جدا سازند.

بدين گونه مدفن دو نديم مقتول پادشاه ، سجده گاه اجبارى مردم شده بود، و هر كس از آنجا مى گذشت عادت كرده بود كه به احترام (غريين ) به خاك بيفتد و آنها را سجده كند.

۱۹

روزى گازرى

(لباس شوئى ) در حالى كه لباسهاى زيادى با خود حمل مى كرد و چو بدستى كلفت لباس شوئى در دست داشت از آنجا عبور كرد. موكلين (غريين ) گفتند سر به خاك بگذار و طبق امر پادشاه سجده كن گازر گفت سجده نمى كنم

موكلين هم او را بردند نزد پادشاه و گفتند: اين مرد از دستور سلطان سر پيچى نموده و حاضر نشد (غريين ) را سجده كند، ناگزير او را به حضور آورديم

پادشاه - چرا سجده نكردى

گازر - اينها دروغ مى گويند، من سجده كردم

پادشاه - نه ! ماءمورين من راست مى گويند، تو دروغگو هستى زود باش ‍ دو حاجت خود را بخواه و مهياى كشته شدن شو!

گازر - حاجت اول من اينست كه با اين چوب دستى يك ضربه محكم بر گردن شما بزنم !

پادشاه - اى نادان احمق ! حاجت ديگرى بخواه كه براى خودت يا زن و فرزند و باز ماند گانت ثمر بخش باشد.

گازر - حاجت من همين است كه گفتم !

پادشاه رو كرد به وزيران خود و گفت : تكليف چيست ، و چطور حاجت اين نادان را عملى سازم ؟

وزراء گفتند: چاره اى نيست اگر دست از سنت خود بردارى مايه ننگ و عار است چون پادشاه بايد خود را به اجراى فرمانى كه صادر كرده است ملزم بداند.

پادشاه گفت : پس شما او را ببينيد و بگوئيد حاجت ديگرى بخواهد ولو نصف سلطنت من باشد، چون گردن من تاب تحمل ضرب چوب دستى او را ندارد.

وزيران موضوع را با (گازر) در ميان گذاردند، ولى گازر گفت : نه ! جز اين كه گردن شاه را با چوب دستى بكوبم ، به چيز ديگرى رضا نمى دهم

پادشاه ديد چاره اى نيست ، و بايد به قول خود وفا كند، و تن به قضا بدهد. گازر چون پادشاه را مهياى ايفاى نقش خود ديد، چوبدستى را بلند كرد و محكم بر گردن پادشاه كوفت ضربت همان و افتادن وغش كردن پادشاه همان !

شاه از صدمه آن ضربت بسترى شد و تا يك سال تحت معالجه بود. حال وى به قدرى و خيم شده بود كه آب را با پنبه به حلق او مى ريختند. وقتى اندكى بهبودى يافت و توانست غذا بخورد و آب بنوشد و بنشيند پرسيد (گازر) چه شد؟

گفتند: بعد از آن ماجرا او را به زندان افكنده ايم و هم اكنون محبوس است پادشاه دستور داد احضارش كنند. گازر هم وارد شد.

پادشاه - خوب ، حاجت ديگر خود را بخواه كه مى خواهم هر چه زودتر تو را بكشم

گازر - حاجت ديگر من اينست كه با همين چوبدستى ضربه ديگرى به آن طرف گردن پادشاه وارد سازم !

پادشاه - عجب آدم جاهلى هستى ! سپس از وحشت آن تكان سختى خورد و نقش بر زمين شد.

وزراء شاه را بلند كردند و به حال آورده سرجاى خود نشاندند. بعد از آنكه آرامش خود را حفظ كرد. گازر را مخاطب ساخت و با نرمش و مهربانى گفت :

- اى بيچاره ! اين چه حاجتى است ؟ چه سودى به حال تو دارد، اقلا حاجتى بخواه كه فائده اى داشته باشد.

گازر - عرض كردم حاجت فدوى همين است ! پادشاه مجددا با وزراء مشورت نمود ولى همگى گفتند براى حفظ موقعيت مقام سلطنت چاره نيست بايد تقاضاى او را بپذيرى و تسليم سرنوشت شوى

شاه گفت : واى بر شما، من مدت يك سال از صدمه ضربت اول او بيمار و بسترى بودم ، وقطعا با ضربه دوم او جان خواهم داد، اين چه نظرى است كه اظهار مى داريد؟

وزراء گفتند: قربان ! راءى ما همين بود كه عرض كرديم و صلاح پادشاه خود را در آن ديديم ! اكنون صلاح مملكت خويش خسروان دانند! پادشاه حيران شد و به فكر فرو رفت زيرا نه مى توانست حاجت دو گازر را اجابت كند و تسليم نظريه وزيران شود، و نه هم مى خواست كه صريحا مقررات خود را زير پا گذارد، وزير قول خود بزند.

بعد از مدتى فكر و تاءمل رو كرد به گازر و گفت : راستى روزى كه تو را نزد من آوردند نگفتى كه من سجده كرده ام و ماءمورين دروغ مى گويند؟

گازر گفت : قربان ! چرا من كه عرض كردم ، ولى اعليحضرت قبول نكردند.

پادشاه گفت : حالا راستش را بگوسجده كردى يا نه ؟!

گازر گفت : بله سجده كردم

پادشاه كه منتظر اين جمله بود، فورا از جا برخاست و سر (گازر) را بوسيد و گفت : تصديق مى كنم كه تو راست مى گوئى و موكلين (غريين ) به من دروغ گفتند. اكنون آنها در اختيار تو هستند، برو هر بلائى كه مى خواهى به سر آنها بياور...!

مهدى عباسى از شنيدن اين داستان آنقدر خنديد كه پا به زمين مى سائيد و به (شرقى ) مى گفت : احسنت ، احسنت ! سپس جايزه شايسته اى به وى داد.

آيا قلب هم داريد؟ گفتگوى (هشام بن حكم ) شاگرد برازنده امام ششم حضرت صادقعليه‌السلام با (عمروبن عبيد) يكى از روساى فرقه معتزله اهل تسنن درباره (امامت ) از داستانهاى شيرين و خواندنى است

(هشام ) مردى فقيه ، اصولى ، محدث ، متكلم و سخنور بود. او در مناظرات مذهبى و بحث هاى علمى مهارتى به سزا داشت از لحاظ نبوغ و استعداد و سرعت انتقال ميان چهار هزار نفر از شاگردان دانشمند حضرت صادقعليه‌السلام مشهور بود.

داستانها و لطائف گفتار او در مناظره با دانشمندان ملتهاى مختلفه و روساى مذهب اهل تسنن ، پيرامون عقايد دينى و مسائل كلامى در كتابهاى مربوطه مسطور و معروف است

هشام در شهر (كوفه ) كه مركز شيعيان عراق بود متولد گرديد، و در (واسط) نزديك بغداد پرورش يافت و در بغداد به كسب و تجارت پرداخت

او نخستين كسى است كه در عالم اسلام ، اصول عقايد و بحث امامت را از نظر علمى مورد بحث و بررسى قرارداد و در آن باره كتابها نوشت ، و راه را براى آيندگان گشود و به اتكاى دليهاى عقلى و نقلى هدفهاى عالى و مزاياى مكتب متين امام صادقعليه‌السلام را براى جامعه شيعه و دانشمندان ملل بيگانه روشن و مدلل ساخت

او هيچگاه در بحث خداشناسى درمانده نگشت

هيچكس او را در مناظرات مذهبى و مذاكرات علمى محكوم نكرد، بلكه تنها او بود كه يكه تاز اين ميدان به شمار مى آمد و همه جا بر هم آوردان غلبه مى يافت

هشام مانند بسيارى از شاگردان حضرت صادقعليه‌السلام هر ساله كه به حج مى رفت ، يا در مدينه خدمت آن حضرت و فرزندش امام هفتم موسى كاظمعليه‌السلام مشرف مى گشت ، از آن دو امام عالي مقام استفاده شايان مى برد، و اشكالات خود را در علوم وفنون گوناگون مى پرسيد و پاسخ مى شنيد و با بهره كافى بر مى گشت ، سپس آنچه اندوخته بود، هنگام مناظره با حريفان خود به كار مى برد.

يونس بن يعقوب كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد: يكسال موسم حج (هشام بن حكم ) در (منى ) به خدمت حضرت صادقعليه‌السلام رسيد. در آن موقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهائى از مو، در صورتش روئيده بود. گروهى از شاگردان بزرگ امام صادق و علماى سالخورده شيعه مانند: حمران بن اعين ، قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مومن طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند. امام صادقعليه‌السلام هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتر از همه جاى داد، سپس براى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين جوان با دل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند.

آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمر و بن عبيد گذشت نقل كن ! و سوالاتى را كه از وى نمودى باز گو!

(هشام ) گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور انورت شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد! حضرت فرمود: اى هشام ! هر گاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آن برآئيد. هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد:

به من اطلاع دادند كه (عمروبن عبيد) روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند و درباره (امامت ) بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميان خلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصره نمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم جمعيت انبوهى گرداگرد عمر وبن عبيد حلقه زده بودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداخته بود، و مردم پى در پى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلس خواستم كه در حلقه خود جائى به من بدهند. آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كه توانستم در ميان صف بنشينم سپس (عمروبن عبيد) را مخاطب ساختم و گفتم :

اى مرد دانشمند! من شخص غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟

گفت : آرى

گفتم : آيا شما چشم داريد؟!

گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤ ال مى كنى ؟

اين چه سؤ الى است ؟

گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است خواهش مى كنم توجه بفرمائيد و با حوصله جواب آنها را بدهيد.

گفت : فرزند! سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است !

گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اينكه هر طور بود پاسخ آنرا بدهيد.

گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى

گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم گفتم : آيا بينى داريد؟ گفت : آرى گفتم : با آن چه مى كنيد!

گفت : بويها را به وسيله آن استشمام مى كنم

گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها و آشاميدنيها را مى چشم

گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى گفتم : آنرا براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مى گوييم

گفتم : گوش هم داريد: گفت : آرى گفتم گوش به چكار مى آيد؟ گفت براى اينكه صداها را بشنوم گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى گفتم دست را براى چه مى خواهيد؟ گفت كارهاى سخت را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم

گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت آرى گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : از جائى به جائى مى روم

گفتم : بسيار خوب بفرمائيد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟!

گفت : آرى : گفتم : قلب را براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه بر اعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت : نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟

گفت : اى فرزند! هرگاه اعضاء درباره چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى از قواى پنچگانه انسان : قوه بينائى (باصره ) يا بويائى (شامه ) يا چشائى (ذائقه ) يا شنوائى (سامعه ) يا لمس كردنى (لامسه ) در انجام وظايف خود تعلل ورزد يا شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمان قلب گردن مى نهد، و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش برطرف مى شود.

گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمى تواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟!

گفت : آرى ، چنين است

گفتم : اى مرد دانشمند! خداوند عالم ، بدن كوچك تو را به حال خود نگذاشته ، بلكه براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوائى قرار داده كه كارهاى صحيح انجام دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ، ولى بندگانش را به حال خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسر برند، و پيشوائى براى آنها تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وى رجوع نمايند؟!

در اين موقع عمروبن عبيد سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكر فرو رفت ! آنگاه سر برداشت و نگاهى به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟!

گفتم : نه !

گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟!

گفتم : نه !

گفت : پس تو اهل كجائى ؟

گفتم : از مردم كوفه هستم !

گفت : پس مسلم تو همان هشام هستى !!.

اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودم ديگر سخنى نگفت !

چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق ،عليه‌السلام نقش بست ، و پرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟

هشام گفت يا بن رسول الله ! بر زبانم جارى گشت فرمود: به خدا قسم اين روش در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است(٥٠)

۲۰