حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد ۴

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه0%

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 997

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه مجلسى
گروه: صفحات: 997
مشاهدات: 60445
دانلود: 3231


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 997 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 60445 / دانلود: 3231
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد 4

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

باب سی و ششم در بیان غزوه بنی قریظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبه ابو لبابه

۲۴۱

۲۴۲

علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از جنگ احزاب بسوی مدینه معاودت نمود حضرت فاطمه (عليه‌السلام ) برای آن حضرت آبی مهیا کرده بود که خود را از غبار بشوید، چون خواست که غسل کند و هنوز علم نصرت شمیم را نگشوده بودند ناگاه جبرئیل نازل شد - و به روایت طبرسی بر استری سوار و عمامه سفیدی بر سر بسته و قطیفه ای بر دوش داشت از استبرق بهشت مکلل به در و یاقوت و آثار غبار بر آن طایر عرشی ظاهر بود - پس حضرت برخاست و غبار از او می افشاند، جبرئیل گفت: خدا رحمت کند تو را اسلحه از خود گشوده ای و هنوز اهل آسمان اسلحه نگشوده اند، ما از پی لشکر قریش بودیم و ایشان را زجر می کردیم و می راندیم تا به روحا رسانیدم - و به روایت علی بن ابراهیم به حمراء الاسد رسانیدیم - بدرستی که پروردگار تو امر می کند تو را که نماز عصر را نگذاری مگر در بنی قریظه و من پیش از تو می روم و قلعه ایشان را متزلزل می گردانم - و به روایت طبرسی ایشان را می کوبم چنانکه تخم را بر سنگ بکوبند - پس حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بیرون آمد و حارثة بن نعمان را دید و از او پرسید: چیست خبر ای حارثه؟ گفت: پدر و مادرم فدای تو باد اینک دحیه کلبی در میان مردم ندا می کند که احدی نماز عصر را نگذارد مگر در بنی قریظه، حضرت فرمود: او دحیه نیست جبرئیل است. پس فرمود: علی را بطلبید، چون حضرت امیر حاضر شد فرمود: ندا کن در میان مردم که نماز عصر را کسی نکند مکر در بنی قریظه، پس حضرت در میان ایشان ندا کرد و مردم مبادرت کردند بسوی بیرون رفتن.

و حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) علم بزرگ را برداشت و در پیش روی حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) متوجه

۲۴۳

بنی قریظه شد(1) .

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: در روز بنی قریظه حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) را فرستاد با رایت سیاه که آن را عقاب می گفتند و با لوای سفید(2) .

و فرات بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از جنگ احزاب مراجعت نمود جبرئیل آمد و گفت: سلاح را مکن که من با ملائکه تعاقب قریش کردیم تا حمراء الاسد و اکنون خدا تو را امر کرده است که به جنگ بنی قریظه بر وی و من با ملائکه می رویم که قلعه های ایشان را با ایشان بلرزانیم تا شما به ما ملحق شوید. پس حضرت علم را به امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) داد و از پی جبرئیل روانه کرد و خود اندکی توقف فرمود و به ایشان ملحق شد و حضرت در راه به هر که می رسید می پرسید: آن سواره از شما گذشت؟ می گفتند: دحیه کلبی گذشت - زیرا که جبرئیل در آن روز به صورت دحیه ظاهر شده بود و بر اسب خود قطیفه ارغوانی انداخته بود - پس چون عساکر منصوره حضرت به قلعه بنی قریظه رسیدند منادی ایشان ندا کرد که: ای ابو لبابة بن عبد المنذر! تو کجائی؟

حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ابو لبابه را گفت: تو را می طلبند برو و سخن نیک بگو.

چون البابه نزدیک ایشان رفت گریستند و گفتند: ما امروز طاقت این لشکر نداریم که از عقب تو می آیند (و قصه ابو لبابه بعد از این مذکور خواهد شد انشاء الله تعالی(3) ).

و علی بن ابراهیم روایت کرده است: بعد از انهزام قریش حی بن اخطب داخل قلعه بنی قریظه شد، و چون حضرت امیر (عليه‌السلام ) علم را به پای قلعه ایشان نصب کرد کعب بن اسید از قلعه مشرف شد و مسلمانان را دشنام می داد و ناسزا به حضرت سید انبیاء (عليه‌السلام ) می گفت و حضرت جواب او نمی گفت - و به روایت شیخ مفید: چون حضرت پیدا شد فریاد

____________________

1-تفسیر قمی 2/189؛ اعلام الوری 92 - 93. و نیز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/251.

2-قرب الاسناد 131.

3-تفسیر فرات کوفی 174 - 175.

۲۴۴

کردند ایشان که کشنده عمرو آمد و رعب عظیم در دل ایشان پیدا شد(1) - تا آنکه حضرت نزدیک شد و بر درازگوشی سوار شده بود، پس امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) به استقبال آن حضرت شتافت و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول الله نزدیک قلعه میا؛ حضرت دانست که برای این می گوید که مبادا حرف سخیفی از ایشان به سمع شریف آن حضرت برسد؛ پس حضرت فرمود: یا علی! چون مرا ببینند خدا ایشان را ذلیل می گرداند و آنچه می گویند نخواهند گفت، و چنانکه حق تعالی تو را بر کشتن عمرو متمکن ساخت، بر کشتن ایشان نیز متمکن خواهد ساخت و بشارت باد تو را به یاری خدا، و حق تعالی مرا به رعب نصرت داده است که ترس من یک ماه در دل دشمن اثر می کند.

و چون حضرت به نزدیک قلعه ایشان رسید فرمود: ای برادران میمون و خوک! وای عبادت کنندگان طاغوت! آیا مرا دشنام می دهید؟ ما به ساحت هر گروهی که نازل شویم برای انتقام بد روزی است روز ایشان.

پس کعب از قلعه مشرف شد و گفت: والله ای ابو القاسم تو هرگز جهول و دشنام دهنده نبودی.

حضرت صادق (عليه‌السلام ) گفت: چون حضرت این سخن را شنید از غایب حیا عصا از دستش و ردا از دوشش افتاد و چند قدم به عقب برگشت(2) .

و در دور قلعه درخت خرمای بسیار بود که جای فرود آمدن لشکر نصرت اثر نبود، پس به دست مبارک خود بسوی درختان اشاره کرد تا به اعجاز حضرت در بیابان پراکنده شدند و پای قلعه گشوده شد و لشکر حضرت فرود آمدند و سه روز ایشان را محاصره کردند، و در آن سه روز سری از ایشان بیرون نیامد و اثری از ایشان ظاهر نشد، بعد از سه روز غزال بن شمول بیرون آمد و عرض کرد: یا محمد! به ما می دهی آنچه به برادران ما بنو نظیر دادی که ما را امان بدهی که خون ما محفوظ باشد و مال ما از تو باشد و ما از دیار

____________________

1-ارشاد شیخ مفید 1/109.

2-این پاراگراف از اعلام الوری 93 نقل شده است.

۲۴۵

تو بیرون رویم؟

حضرت فرمود: این نمی شود مگر آنکه بر حکم من فرود آئید که آنچه خواهم بکنم. پس برگشت و چند روز دیگر در قلعه ماندند تا زنان و اطفال ایشان به جزع آمدند و محاصره بر آنها سخت شد و به حکم حضرت فرود آمدند؛ و به روایت شیخ طبرسی: بیست و پنج روز ایشان را محاصره کردند تا فرود آمدند(1) .

پس حضرت فرمود که مردان ایشان را که هفتصد نفر بودند دست بستند و زنان را جدا کردند، پس قبیله اوس به خدمت آمدند و گفتند: یا رسول الله! اینها همسوگندان و دوستان مایند و پیوسته ما را بر قتال خزرج مدد می کردند در جمیع مواطن و تو برای عبد الله بن ابی هفتصد زره پوش و سیصد بی زره را بخشیدی در یک روز و ما کمتر از ابن ابی نیستیم.

چون بسیار سخن گفتند حضرت فرمود: آیا راضی هستید که یکی از قبیله شما را حکم گردانم و به حکم او راضی شوید؟

گفتند: بلی، آن مرد کیست؟

فرمود: سعد بن معاذ.

گفتند: راضی شدیم به حکم او.

پس او را در محفه ای(2) کرده و برداشتند و آوردند و قبیله اوس بر ادور محفه او جمع شدند و می گفتند: ای ابو عمرو! احسان کن درباره همسوگندان و یاوران و دوستان خود؛ در بسیار موطنی ایشان ما را یاری کرده اند. چون بسیار گفتند آن سعادتمند گفت: وقت آن است که سعد در راه خدا پروا نکند از ملامت ملامت کنندگان. پس اوس فریاد بر آوردند: و اقوماه! والله که بنو قریظه رفتند؛ و زنان و اطفال نزد سعد تضرع وزاری و استغاثه می کردند، چون ساکت شدند سعد به ایشان گفت: ای گروه یهود! آیا به حکم من راضی

____________________

1-اعلام الوری 93.

2-محفه: تختی است شیبه به هود ج.

۲۴۶

هستید؟ گفتند: بلی والله راضی هستیم به حکم تو و امید احسان و نیکی و حسن رعایت از تو داریم! پس بار دیگر گفت: هر حکم بکنم راضی هستید؟ گفتند: بلی! پس از روی نهایت اجلال و اکرام متوجه حضرت شد و گفت: چه می فرمائی پدر و مادرم فدای تو باد؟ حضرت فرمود: ای سعد! حکم کن در حق ایشان که من راضی به هر حکم که تو در حق آنها بکنی، عرض کرد: حکم کردم یا رسول الله که مردان ایشان را بکشی و زنان و اطفالشان را اسیر کنی و غنائم و اموالشان را در میان مهاجران و انصار قسمت نمائی؛ و به روایت شیخ طبرسی: منازل و مزارع آنها را مخصوص مهاجران گردانی(1) .

پس حضرت برخاست و فرمود: حکمی کردی؟خدا در بالای هفت آسمان چنین حکم کرده بود.

پس جراحت سعد بن معاذ موافق استدعائی که خود از جناب اقدس الهی کرده بود منفجر شد و خون آمد تا روح مطهرش به ارواح انبیاء و اوصیاء و شهداء ملحق گردید. پس حضرت فرمود اسیران را بسوی مدینه آوردند و محبوس کردند و فرمود که نقبها در بقیع کندند و یک یک را بیرون می آوردند و گردن می زدند و در آن نقبها می افکندند؛ پس حی بن اخطب به کعب بن اسید(2) گفت: به گمان تو چه می کنند با اینها که بیرون می برند؟ کعب گفت: چه می شود تو را؟ نمی دانی که اینها را می کشند؟! و مگر نمی دانی که پیاپی بیرون می برند و هر که بیرون می رود بر نمی گردد؟! بر شما باد به صبر و ثبات بر دین خود.

پس کعب بن اسید را بیرون بردند دستها را به گردن بسته و او مرد نمااین خوشروئی بود، و چون حضرت بر او نظر کرد فرمود: آیا تو را نفع نبخشبد وصیت ابن حواس آن عالم زیرکی که از شام آمده بود و گفت: ترک کردم شراب و لذتها را و آمدم بسوی تنگدستی و خرما خوردن از برای پیغمبری که مبعوث می گردد و محل خروجش مکه و محل هجرتش مدینه است و اکتفا می کند به نان خشک و چند دانه خرما و بر درازگوش برهنه سوار

____________________

1-اعلام الوری 93.

2-چنین است در مصدر ولی در کتب تاریخ او را کعب بن اسد ذکر کرده اند.

۲۴۷

می شود و در دیده هایش سرخی هست و در میان دو کتفش مهر نبوت هست و شمشیر بر دوش می گذارد و به هر که می رسد جهاد می کند و پادشاهی او به منتهای زمین می رسد؟! کعب گفت: چنین بود ای محمد، و اگر نه آن بود که یهودان می گفتند که من برای کشته شدن جزع کرده ام هر آینه به تو ایمان می آوردم و تصدیق تو می کردم ولیکن من بر دین یهود زنده ام و بر دین یهود می میرم! پس حضرت فرمود او را گردن زدند.

چون حی بن اخطب را آوردند حضرت به او گفت: ای فاسق! چگونه دیدی صنع خدا را نسبت به خود؟ آن ملعون گفت: بخدا سوگند که ملامت نمی کنم خود را در عدوات تو، به هر جا که حرکت توان کرد کردم و هر جهدی که توانستم بعمل آوردم ولیکن هر که را خدا یاری نکند او منکوب و مخذول است(1) - و به روایت شیخ مفید: پس رو کرد به جانب مردم و گفت: ایها الناس! هر چه خدا مقدر کرده می شود، این کشتنی است که خدا بر بنی اسرائیل نوشته است، و چون او را بزد امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) باز داشتند که گردن بزند گفت: شریفی به دست شریفی کشته می شود؛ حضرت فرمود: نیکان مردم بدان ایشان را می کشند، و بدان مردم نیکان ایشان را را می کشند، پس وای بر کسی که نیکان و اشراف او را بکشند و سعادتمند کسی است که ارذال و کفار او را بکشند، گفت: راست گفتی، چون مرا بکشی جامه مرا مکن، حضرت فرمود: جامه تو نزد من از آن خوارتر است که متوجه آن شوم؛ گفت: مرا پوشیده داشتی خدا تو را پوشیده دارد؛ و گردن کشید تا حضرت گردن او را زد، و در میان کشتگان او با جامه ماند(2) ؛ موافق روایت شیخ مفید: همه بنی قریظه را آن حضرت به قتل رسانید(3) ، و موافق بعضی روایات: ده نفر را آن حضرت به قتل رسانید و باقی را بر سایر صحابه قسمت کرده اند(4) .

و علی بن ابراهیم روایت کرده است: در عرض سه روز در اول و آخر روز که هوا

____________________

1-تفسیر قمی 2/189 - 191.

2-ارشاد شیخ مفید 1/112.

3-رجوع شود به ارشاد شیخ مفید 1/111.

4-اعلام الوری 93 - 94؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/252.

۲۴۸

خنک بود ایشان را گردن می زدند و حضرت مبالغه می فرمود که در آن سه روز ایشان را آب شیرین و طعامی نیکو می دادند و می فرمود: نیکو سلوک کنید با ایشان؛ تا آنکه همه را کشتند، پس حق تعالی این آیات را در این قضیه فرستاد( وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُ‌وهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّ‌عْبَ فَرِ‌يقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُ‌ونَ فَرِ‌يقًا ﴿٢٦﴾ وَأَوْرَ‌ثَكُمْ أَرْ‌ضَهُمْ وَدِيَارَ‌هُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْ‌ضًا لَّمْ تَطَئُوهَا وَكَانَ اللَّـهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرً‌ا ) (1) یعنی: و خدا فرود آورد آنان را که معاونت کردند احزاب را از گروه اهل کتاب از قلعه های ایشان و افکند در دلهای ایشان ترس از پیغمبر و لشکر او و گروهی را از ایشان می کشید، و اسیر می کنید و به بندگی می گیرید گروهی را، و میراث داد به شما زمین ایشان و خانه های ایشان و اموال ایشان را، و زمینی را که هنوز طی نکرده اید آن را و به تصرف شما در نیامده است - یعنی خیبر یا مالک پادشاهان عجم و روم و سایر بلاد که در اسلام فتح شد - و خدا بر همه چیز تواناست(2) .

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جنگ بنی قریظه فرمود برای تمیز میان بالغ و نابالغ پشت زهار ایشان را ببینند، پس هر که موی درشت بر زهارش روئیده بود او را می کشتند، و هر که نروئیده بود او را به اطفال ملحق کرد به بندگی می گرفتند(3) .

و شیخ طبرسی روایت کرده است که: حضرت بعضی از سبایای ایشان را با سعد بن زید به نجد فرستاد و اسلحه و اسب از برای مسلمانان خرید(4) ؛ و گویند: از زنان ایشان عمره دختر خنافه را حضرت خود برداشت(5) ، و بعضی ریحانه گفتند(6) .

____________________

1-سوره احزاب: 26 و 27.

2-تفسیر قمی 2/192.

3-قرب الاسناد 133؛ تهذیب الاحکام 6/173.

4-مجمع البیان 4/352.

5-ارشاد شیخ مفید 1131.

6-مغازی 2/520؛ سیره ابن هشام 3/245.

۲۴۹

و ابن بابویه از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: چون خبر وفات سعد بن معاذ به حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسید برخاست و با صحابه به خانه سعد آمد و فرمود که او را غسل بدهند و خود بر عضاده در(1) ایستاد تا او را غسل دادند و حنوط و کفن کردند و برداشتند و حضرت از عقب جنازه آن قدوه سعدا بی کفش و ردا به هیئت اصحاب مصیبت رون شد، گاهی جانب راست جنازه را می گرفت و گاهی جانب چپ را تا او را به قبر رسانیدند، پس حضرت خود داخل قبر او شد و به دست مبارک خود را در لحد گذاشت و خشت بر او چید و می فرمود: سنگ بدهید و خاک بدهید و گل بدهید، و فرجهای ما بین خشتها را پر می کرد، پس چون فارغ شد و خاک بر قبرش ریختند و قبرش را درست کردند حضرت فرمود: من می دانم که بدن او می پوسد و از هم می پاشد ولیکن خدا دوست می دارد بنده ای را که کاری که می کند محکم بکند.

پس مادر سعد از کناری صدا زد: ای سعد! گوارا با تو را بهشت.

حضرت فرمود: ای مادر سعد! ساکت باش و جزم مکن و بر پروردگار خود بدرستی که سعد را فشاری در قبر رسید.

پس حضرت برگشت و مردم برگشتند؛ پس از حضرت پرسیدند که: سبب چه بود که در جنازه سعد کاری چند کردی که در جنازه های دیگر نمی کردی؟

فرمود: اما بی کفش و ردا رفتن برای آن بود که دیدم ملائکه در جنازه اش بی کفش و ردا می روند من نیز به ایشان تاسی کردم؛ و اما آنکه گاهی جانب راست جنازه را می گرفتم و گاهی جانب چپ را پس دست من در دست جبرئیل بود هر جا را که او می رفت من می گرفتم.

گفتند: یا رسول الله! تو بر او نماز کردی و به دست خود او را دفن کردی و بعد از آن فرمود: فشاری به او رسید؟

____________________

1-عضاده: هر یک از دو طرف چهار چوب در. (فرهنگ عمید 3/1719).

۲۵۰

فرمود: بلی زیرا با اهل خود کج خلق بود، به این سبب فشار قبر به او رسید(1) .

و در حدیث دیگر روایت کرده است که از حضرت صادق (عليه‌السلام ) پرسیدند که: مردم می گویند عرش بلرزید از مردن سعد بن معاذ؟ فرمود: تختی که سعد را بر روی آن گذاشته بودند بلرزید(2) .

و کلینی و ابن بابویه و شیخ طبرسی به سندهای معنبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده اند که: چون رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر سعد بن معاذ نماز کرد گفت: هفتاد هزار ملک در نماز او حاضر شدند که جبرئیل در میان ایشان بود، به چه خصلت مستحق این شد که شما بر او نماز کنید؟ جبرئیل گفت: به آنکه مداومت می کرد بر خواندن سوره قل هو الله احد ایستاده و نشسته و سواره و پیاده و در رفتن و برگشتن(3) .

در تفسیر حضرت عسکری (عليه‌السلام ) مذکور است که: رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بعد از حکم سعد بن معاذ گفت: ای بندگان خدا! این سعادتمند از نیکان بندگان خداست اختیار کرد رضای خدا را بر سخط خویشان و دامادان خود از یهود و امر کرد به معروف و نهی کرد از منکر و غضب کرد برای محمد رسول خدا و برای علی ولی خدا، پس چون سعد به رحمت ایزدی واصل شد بعد از آنکه سینه اش از اندوه بنی قریظه فارق شد و همه کشته شدند حضرت فرمود: ای سعد! بتحقیق که مانند استخوانی بودی بند شده در گلوی کافران اگر می ماندی نخواستی گذاشت که ابو بکر را در مدینه که بیضه اسلام است نصب کنند به خلافت(4) .

علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون پیغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بنی قریظه را محاصره نمود ایشان گفتند: یا محمد! ابولبابه را نزد ما بفرست که با او در امر خود مشورت کنیم؛ پس

____________________

1-امالی شیخ صدوق 314؛ امالی شیخ طوسی 427.

2-معانی الاخبار 388.

3-کافی 2/622؛ مجمع البیان 5/561. و نیز رجوع شود به امالی شیخ صدوق 323 و ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 156 و امالی شیخ طوسی 437 که در آنها بجای هفتاد هزار، نود هزار ذکر شده است.

4-تفسیر امام حسن عسکری (عليه‌السلام ) 479 - 480.

۲۵۱

حضرت گفت: ای ابولبابه! برو به نزد حلفا و موالی خود، چون به نزد ایشان آمد مردان بسوی او دویدند و زنان و اطفال به نزد او آمدند و گریستند و رقت کرد برای ایشان، پس گفتند: ای ابولبابه! چه مصلحت می بینی آیا به حکم حضرت از قلعه پائین بیائیم؟ گفت: بیائید؛ و اشاره به گلوی خود کرد که کشته خواهید شد.

پس از این حرکت خود پشیمان شد و گفت: خیانت با خدا و رسول کردم؛ و از قلعه که به زیر آمد به خدمت حضرت نیامد و به مسجد رسول رفت و ریسمانی بر گردن خود بست و ریسمان را بر ستونی از مسجد بست که آن را اسطوانه توبه می گویند و گفت: نمی گشایم این ریسمان را تا بمیرم یا خدا مرا قبول کند. چون خبر او به حضرت رسید فرمود: اگر به نزد ما می آمد ما از برای او طلب آمرزش از خدا می کردیم و چون خود به درگاه خدا رفته است خدا اولی است به او.

پس ابولبابه روزها روزه می داشت و شب به قدر سد رمق افطار می کرد و دخترش شام او را می آورد و برای قضای حاجت ریسمان او را می گشود.

چون حضرت برگشت شبی در حجره ام سلمه بود که خدا توبه او را فرستاد و فرمود ای ام سلمه! خدا توبه ابولبابه را قبول کرد؛ ام سلمه گفت: یا رسول الله! رخصت می دهی او را اعلام کنم؟ فرمود: بکن؛ پس سرش را از حجره بیرون کرد و گفت: ای ابولبابه! تو را بشارت باد که خداوند بخشنده توبه تو را قبول کرد.

ابولبابه گفت: الحمد لله. و مسلمانان برجستند که ریسمان او را بگشایند، گفت: نه والله نمی گذارم تا رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خود ریسمان مرا بگشاید، پس حضرت تشریف آورد و فرمود: ای ابولبابه! خدا چنین توبه ات را قبول کرده است که گویا الحال از مادر متولد شده ای.

ابولبابه گفت: آیا همه مال خود را تصدیق کنم؟ فرمود: نه.

گفت: دو ثلث مال خود را تصدیق کنم؟ فرمود: نه.

گفت: نصف را؟ فرمود: نه.

گفت: یک ثلث را؟ فرمود نه بلی.

۲۵۲

پس حق تعالی فرستاد( وَآخَرُ‌ونَ اعْتَرَ‌فُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ‌ سَيِّئًا عَسَى اللَّـهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّـهَ غَفُورٌ‌ رَّ‌حِيمٌ ﴿١٠٢﴾ خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُ‌هُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا وَصَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَّهُمْ وَاللَّـهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿١٠٣﴾ أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ وَأَنَّ اللَّـهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّ‌حِيمُ ) (1) و قوم دیگر که اعتراف کردند به گناهان خود، مخلوط کردند عمل شایسته را به عمل بد و ناروا شاید خدا توبه ایشان را قبول کند بدرستی که خدا آمرزنده و مهربان است، بگیر از مالهای ایشان صدقه تا پاک کنی ایشان را از گناهان و زیاده گردانی حسنات ایشان را یا پاکیزه کنی نفس ایشان را به آن صدقه و دعا کن برای ایشان که دعای تو آرامی است برای ایشان و خدا شنوا و داناست؛ آیا نمی دانند که خدا قبول می کند توبه را از بندگان خود و می گیرد - یعنی قبول می کند - تصدقهای ایشان را و نمی دانند که خدا بسیار توبه قبول کننده و مهربان است(2) .

____________________

1-سوره توبه: 102 - 104.

2-تفسیر قمی 1/303 - 304.

۲۵۳

باب سی و هفتم: در بیان غزوات و وقایعی است که در مابین غزوه احزاب و غزوه حدیبیه واقع شده است: و در آن چند فصل است

۲۵۴
۲۵۵

فصل اول در بیان غزوه مریسیع است: که آن را غزوه بنی مصطلق می نامند

شیخ طبرسی و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که قبیله بنی المصطلق بر سر چاهی منزل داشتند که آن را مریسیع می گفتند و سرکرده ایشان حارث بن ابی ضرار بود، پس قوم خود را با گروه دیگر جمع کرد که به جنگ رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بیاید، چون خبر به حضرت رسید متوجه او شد و سی اسب در میان لشکر حضرت بود و جمعی از منافقان مانند عبد الله بن ابی و اضراب او در آن سفر با حضرت بیرون رفتند و حضرت، عایشه را در آن سفر با خود برد، و در روز دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت روانه شد - و بعضی سال ششم هجرت گفته اند - و چون خبر توجه حضرت به ایشان رسید اکثر عربها که با حارث جمع شده بودند ترسیدند و پراکنده شدند و حضرت در مریسیع با ایشان مقاتله نمود و ساعتی تیر بر یکدیگر انداختند پس حضرت حکم فرمود که لشکر به یک دفعه حمله آوردند و ده نفرشان را کشتند و جمعی از فرزندان عبد المطلب در آن روز شهید شدند، و حضرت امیر (عليه‌السلام ) مالک و پسرش را به قتل رسانید و آن سبب فتح مسلمانان شد و دویست خانه آباده ایشان را از زنان و مردان و اطفال اسیر کردند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنیمت گرفتند و حضرت غنائم و اسیران را در میان مسلمانان قسمت نمود بعد از وضع خمس؛ و جویریه دختر حارث بن ابی ضرار را علی (عليه‌السلام ) سبی کرد و به خدمت حضرت آورد و حضرت او را برای خود برداشت؛ پس پدرش بعد از مسلمان شدن

۲۵۶

بقیه قوم به خدمت پیغمبر آمد و گفت: یا رسول الله! دختر من زن کریمه ای است و سزاوار نیست که او را اسیر کنند، حضرت فرمود: برو و او را مخیر گردان هر چه او اختیار کند ما به آن عمل می کنیم، گفت: احسان کردی، پس به نزد دختر خود آمد و گفت: ای دختر! قوم خود را رسوا مکن، آن نیک اختر گفت: من اختیار خدا و رسول می کنم؛ پس پدر او را دشنام داد و برگشت و حضرت او را آزاد کرد و نکاح کرد.

جویریه گفت: چون لشکر پیغمبر بر سر ما آمدند در مریسیع شنیدم که پدرم می گفت: لشکری بر سر ما آمدند که ما طاقت مقاومت ایشان نداریم، و من نظر کردم آنقدر از مردم و اسب و سلاح به نظر من آمد که وصف نمی توانم کرد از بسیاری، چون مسلمان شدم و حضرت مرا تزویج کرد و برگشتیم دیدم مسلمانان آنقدر نبودند که من دیده بودم، دانستم که آن رعبی بود که خدا در دلهای مشرکان انداخته بود؛ و گفت: پیش از آمدن حضرت به سه شب خواب دیدم که گویا ماه از طرف مدینه حرکت و چون به نزدیک من رسید به دامن من فرود آمد، من خواب را به کسی نگفتم، و چون اسیر شدم از خواب خود بسیار امیدوار بودم پس اثر خواب ظاهر شد و ماه فلک نبوت در آغوش من در آمد.

و چون خبر به مردم رسید که حضرت جویریه را نکاح کرد، گفتند: این قبیله رابطه مصاهرت نسبت به آن جناب بهم رسانیدند، آنچه از زنان قبیله ایشان به غنیمت گرفته بودند که قریب به صد خانه می شدند همه را آزاد کردند، پس هیچ زن بر قوم خود مبارک نبود مثل او.

و شعار مسلمانان در آن جنگ یا منصور امت بود(1) .

شیخ مفید و شیخ طبرسی و دیگران از ابن عباس روایت کرده اند که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به غزوه بنی المصطلق رفت به نزدیک وادی مخوفی فرود آمدند، و چون آخر شب شد جبرئیل نازل شد و خبر آورد که طایفه ای از کافران جن در این وادی پنهان

____________________

1-رجوع شود به اعلام الوری 94 و ارشاد شیخ مفید 1/118 و مناقب ابن شهر آشوب 1/252 و مغازی 1/404، که مطالب این روایت در این چند مصدر تقسیم شده است.

۲۵۷

شده اند و اراده شر دارند نسبت به اصحاب تو، پس آن جناب حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) را طلبید و فرمود: برو بسوی آن وادی و دفع کن دشمنان خدا را از جن به آن قوتی که خدا تو را به آن مخصوص گردانیده است، و صد نفر از اخلاط ناس را با آن حضرت فرستاد و فرمود که: با او باشید و آنچه بفرماید اطاعت کنید.

چون روانه شدند و به نزدیک آن وادی رسیدند حضرت آن صد نفر را فرمود که: در نزدیک این وادی ایستاد و پناه به خدا برد و اسماء اعظم الهی را یاد کرد و اشاره فرمود به آنها که نزدیک بیائید، چون نزدیک شدند به قدر یک تیر پرتاب، اشاره کرد که: بایستید، و خود داخل وادی شد، پس باد تندی وزید که نزدیک شد همه بر رو در افتند و از ترس قدمهای ایشان می لرزید، و حضرت نعره زد که: منم علی بن ابی طالب وصی رسول خدا و پسر عم او، اگر می خواهید بایستید تا قدرت حق تعالی را مشاهده نمائید؛ پس گروهی از سیاهان پیدا شدند مانند زنگیان و شعله های آتش در دست داشتند و تمام وادی را پر کردند؛ و حضرت پروا نکرد از ایشان و آیات قرآن تلاوت می نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چپ حرکت می داد، پس آن گروه آهسته آهسته چون دود سیاهی شده و بر طرف شدند. پس حضرت الله اکبر گفت و از وادی بالا آمد و با اصحاب خود ایستاد، ایشان گفتند: یا امیر المؤمنین! چه کردی نزدیک شد که ما از ترس هلاک شویم؟ فرمود: به نامهای بزرگ خدا ایشان را ضعیف کردم و گریختند و پناه به حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بردند و اگر می ایستادند همه را هلاک می کردم. پس چون برگشتند رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: یا علی! بقیة السیف تو آمدند و از ترس شمشیر تو مسلمان شدند(1) .

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: سوره منافقان در غزوه بنی المصطلق نازل شد که در سال پنجم هجرت واقع شد. و سببش آن بود که: بعد از مراجعت از آن غزوه بر سر چاهی فرود آمدند که آب کم داشت و انس بن سیار که همسوگند انصار بود جهجاه بن

____________________

1-اعلام الوری 180؛ ارشاد شیخ مفید 1/339؛ خرایج 1/204؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.

۲۵۸

سعید غفاری که اجیر عمر بود بر سر چاه جمع شدند و دلوهای هر دو بر یکدیگر پیچید؛ سیار گفت: دلو من، و جهجاه گفت: دلو من، و جهجاه دستی بر روی سیار زد که خون از رویش روان شد! پس سیار خزرج را ندا کرد و جهجاه قریش را ندا کرد و نزدیک شد فتنه ای عظیم بر پا شود.

چون عبد الله بن ابی این صدر را شنید گفت: چه خبر است؟ گفتند: چنین واقعه ای رو داده است؛ آن ملعون بسیار غضبناک شد و گفت: من نمی خواستم به این سفر بیایم اکنون ما ذلیل ترین عرب شده ایم گمان نداشتم که زنده بمانم تا چنین واقعه ای را بشنوم و نتوانم تدارک آن کرد، پس رو به اصحاب خود کرد و گفت: این ثمره اقبال شماست، ایشان را در خانه های خود فرود آورید و به مال خود با ایشان موااست کردید و ایشان را به جان خود نگاهداری کردید و سینه ها را برای ایشان سپر کردید که زنان شما بیوه و اطفال شما یتیم شدند، اگر آنها را از مدینه بیرون کرده بودید اکنون عیال دیگران بودند؛ پس گفت: اگر به مدینه برگردیم عزیزتر ما ذلیل تر ما را بدر خواهد کرد.

زید بن ارقم که در آن وقت نزدیک به بلوغ بود در میان ایشان بود و در آن وقت عین شدت گرما بود و حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در زیر درختی نشسته بود و گروهی از مهاجران و انصار در خدمتش بودند، پس زید آمد و سخن ابن ابی را به به حضرت نقل کرد، حضرت فرمود: ای پسر! شاید غلط شنیده باشی؟ گفت: والله غلط نشنیده ام، حضرت فرمود: شاید بر او غضبناک شده باشی و این سخن را از روی غضب گوئی؟ گفت: نه والله چنین نیست، فرمود: شاید سفاهتی بر تو کرده باشد و به این سبب این راگوئی؟گفت: نه بخدا سوگند که چنین نیست.

پس حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شقران و مولای خود را فرمود که: بر شتر من حداج(1) ببند، و سوار شد، چون صحابه شنیدند که حضرت سوار شده است گفتند: این وقت سواری حضرت نبود، پس همه سوار شدند و از عقب حضرت روانه شدند.

____________________

1-حداج: کجاوه.

۲۵۹

سعد بن عباده خود را به حضرت رسانید و گفت: السلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاته حضرت فرمود: و علیکم السلام.

سعد عرض کرد: هرگز در مثل این وقت بار نمی کردی؟ حضرت فرمود: مگر نشنیده ای آن سخن را که صاحب شما گفته است؟

عرض کردند: ما بغیر از تو صاحبی نداریم؛ حضرت فرمود: ابن ابی گفته است که چون به مدینه برگردد عزیزتر ذلیل تر را بیرون کند.

سعد گفت عزیزتر توئی و اصحاب تو، ذلیل تر اوست و اصحاب او.

پس حضرت در تمام آن روز راه می رفت و کسی جرات نمی کرد که با آن حضرت سخن بگوید، و قبیله خزرج چون شدت غضب آن حضرت را دیدند با عبد الله معتبه نمودند و او را بسیار ملامت کردند، پس آن منافق ملعون سوگندها یاد کرد که: من هیچ از اینها نگفته ام، گفتن: پس بیا تا عذر تو را از آن حضرت بطلبیم، آن بدبخت سر را پیچید و قبول نکرد.

چون شب شد حضرت در تمام شب نیز حرکت فرمود و فرود نیامدند مگر به قدر نماز، و در روز دیگر حضرت فرود آمد و صحابه از بیداری و تعب سفر تا فرود آمدند همه به خواب رفتند، پس عبد الله بن ابی به به خدمت حضرت آمد و سوگند یاد کرد که: من اینها را نگفته ام و زید دروغ می گوید، و بار دیگر به زبان کلمتین گفت(1) .

پس حضرت به ظاهر عذر او را قبول فرمود و قبیله خزرج زبان طعن و ملامت بر زید بن ارقم گشودند و گفتند: تو دروغ بستی بر عبد الله که بزرگ ماست. چون حضرت سوار شد و روانه شد زید در خدمت آن جناب بود و می گفت: خداوندا! تو می دانی که من دروغ نبستم بر عبد الله بن ابی؛ پس اندک راهی که رفتند حضرت را حالتی که در حال نزول وحی عارض می گردید طاری شد و چندان سنگین شد که نزدیک شد که ناقه بخوابد از گرانی وحی الهی؛ چون آن حالت از حضرت زایل شد عرق از جبین مبارکش می ریخت،

____________________

1-منظور اینکه شهادتین را فقط به زبان گفت و ایمان قلبی نیاورد.

۲۶۰