حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد ۴

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه0%

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 997

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه مجلسى
گروه: صفحات: 997
مشاهدات: 60440
دانلود: 3231


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 997 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 60440 / دانلود: 3231
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد 4

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

علی بن ابراهیم روایت گرده است که: حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از جنگ خیبر مراجعت نمود اسامة بن زید را با لشکری بسوی بعضی از شهرهای یهود فرستاد در ناحیه فدک که ایشان را بسوی اسلام دعوت نماید، و در بعضی از آن شهرها مردی از یهود بود که او را مرداس بن نهیک فدکی می گفتند، چون لشکر حضرت را دید اهل و اهل و مال خود را جمع کرد و به ناحیه کوه رفت و عرض کرد: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله، پس اسامه به اسلام او اعتنا نکرد و نیزه ای بر او زد و او را کشت! چون به خدمت پیغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) برگشت و واقعه را عرض کرد حضرت فرمود: چرا کشتی مردی را که کلمه اسلام گفت؟ اسامه عرض کرد: یا رسول الله؟ کلمه را از ترس کشته شدن گفت، حضرت فرمود: تو پرده دل او را شکافتی که بدانی از ترس گفت و تو را با دل او چکار است؟

پس حق تعالی این آیه را فرستاد( وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَىٰ إِلَيْكُمُ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِنًا ) (1) ، پس اسامه سوگند یاد کرد که دیگر جنگ نکند با کسی که کلمه(2) گوید؛ و این را عذر خود گردانید که در جنگها امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) حاضر نشد، و عذر آخرش بدتر از گناه اولش بود(3) .

و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: در سال بعد از حدیبیه باز در ماه ذیقعده سال هفتم هجرت رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با اصحاب خود متوجه مکه گردید برای قضای عمره حدیبیه، پس داخل شدند و عمره بجا آوردند و سه روز در مکه معظمه ماندند و بسوی

____________________

1-سوره نساء: 94.

2-منظور از کلمه شهادتین است.

3-تفسیر قمی 1/148 - 149.

۳۲۱

مدینه مراجعت نمودند(1) .

و از زهری روایت کرده است که: پیغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) جعفر بن ابی طالب را جلوتر فرستاد به مکه تا میمونه دختر حارث را برای حضرت خواستگاری کند، پس او عباس را وکیل نمود زیرا که خواهرش ام الفضل زوجه عباس بود؛ پس عباس او را به نکاح حضرت در آورد، و چون رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) داخل مکه شد مشرکان بر سر کوهها رفتند و مکه را از برای آن حضرت خالی کردند و از سر آن کوهها مشاهده اصحاب پیغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) می نمودند؛ پس حضرت فرمود که مسلمانان دوشها باز کنند و در طواف و سعی بدوند تا کافران جلادت و قوت ایشان را مشاهده نمایند و موجب رعب ایشان شود.

پس ایشان طواف می کردند و عبد الله بن رواحه در پیش روی آن حضرت رجز می خواند و شمشیر را حمایل کرده بود و به رغم انف کافران رجز می خواند(2) .

و کلینی به سند معتبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: پیغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در عمره قضا شرط کرده بود بر کافران که بتهای خود را از صفا و مروه بردارند تا مسلمانان طواف کنند، پس مردی از مسلمانان مشغول شد به کاری و سعی نکرد تا سه روز منقضی شد و بتها را قریش برگردانیدند؛ پس صحابه عرض کردند: یا رسول الله! فلان مرد سعی نکرده است و بتها را به جای خود گذاشته اند، پس حق تعالی فرستاد( إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْ‌وَةَ مِن شَعَائِرِ‌ اللَّـهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ‌ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ أَن يَطَّوَّفَ بِهِمَا ) (3) بدرستی که صفا و مروه از شعائر خداست و محل عبادت اوست، پس هر که حج خانه کعبه یا عمره کند پس حرجی نیست بر او که طواف کند میان صفا و مروه در حالتی که بتها بر روی آنها باشند(4) .

و روایت کرده اند: چون سه روز شد و حضرت اراده بیرون آمدن کرد دختر حمزه از

____________________

1-رجوع شود به مجمع البیان 5/127 و سیره ابن هشام 4/370 - 372.

2-رجوع شود به مجمع البیان 5/127.

3-سوره بقره: 158.

4-کافی 4/435؛ تهذیب الاحکام 5/149.

۳۲۲

عقب حضرت ندا کرد که: ای عم! مرا مگذار در مکه، پس حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) او را گرفت و به فاطمه گفت که: که دختر خود را بردار(1) .

و در کتب معتبره مذکور است که: از جمله وقایع سال ششم هجرت، نامه فرستادن آن حضرت بود بسوی پادشاهان و دعوت نمودن ایشان به انقیاد و اسلام؛ و در آن سال حضرت نگین از برای خود کند؛ و در ماه ذیحجه آن سال شش نفر را بسوی پادشاهان روانه کرد: حاطب بن ابی بلتعه را بسوی مقوقس؛ و دحیة بن خلیفه کلبی را بسوی قیصر پادشاه روم؛ عبد الله بن حذافه را بسوی کسری پادشاه عجم؛ و عمرو بن بن امیه ضمری را بسوی نجاشی؛ و شجاع بن وبه را بسوی حارث بن ابی شمر غسانی؛ و سلیط بن عمرو عامری را بسوی هودة بن علی نخعی.

اما مقومس چون نامه حضرت به او رسید نامه را گرامی داشت و بوسید و در جواب نوشت: می دانم که پیغمبری مانده است که می باید مبعوث گردد و رسول تو را گرامی داشتم؛ و برای حضرت چهار کنیز فرستاد که یکی از آنها ماریه مادر ابراهیم بود و خواهر او سیرین، و دراز گوشی فرستاد که آن را عفیر می گفتند و بعضی یعفور گفته اند، و استری فرستاد که آن را دلدل می گفتند؛ و مسلمان نشد. پس حضرت هدیه او را قبول کرد و فرمود که: او ضنت کرد(2) و پاشاهی او بقائی نخواهد داشت؛ و ماریه را برای خود برداشت و سیرین را به حسان بن وبه داد.

و اما قیصر که او هر قل پادشاه روم بود پس روزی صبح کرد غمگین، علما از او پرسیدند سبب اندوه او را، گفت: در خواب دیدم که پادشاه ختنه کنندگاه ظاهر گردیده است، علمای او گفتند که: ما بغیر از یهود امتی گمان نداریم که ختنه کنند و ایشان در تحت حکم تو داخلند اگر خواهی بفرما تا همه را بکشند تا از اندیشه ایشان راحت یابی؛ در این سخن بودند که ناگاه رسولی از جانب حاکم بصری رسید و مردی از عرب را آورد و گفت:

____________________

1-جامع الاصول 9/246.

2-ضنت کرد: بخل نمود.

۳۲۳

ای پادشاه! این مردی است از عرب و خبر می دهد از امر عجیبی چند که در بلاد او حادث شده است. پس هر قل به ترجمان خود گفت که: بپرس از این مرد که در بلاد او چه حادث شده است؟ چون سوال کرد گفت: در میان ما مردی ظاهر شده است و دعوی پیغمبری می کند و گروهی متابعت او کرده اند و دیگران مخالفت او می کنند و در میان ایشان نوایر جدال و قتال در اشتعال است. گفت: این را برهنه کنید، چون برهنه کردند دیدند که ختنه کرده است، پس هر قل گفت که اینک خواب من ظاهر شد، پس سپهسالار خود را طلبید و گفت: در تمام مملکت شام تفحص تمام بک شاید مردی را پیدا کنی که خویشی با این مرد که دعوی پیغمبری می کند داشته باشد، اگر بیابی به نزد من بیاور، پس او تفحص نمود و ابو سفیان را پیدا کرده به نزد او برد.

از ابن عباس مروی است که گفت: من ابو سفیان شنیدم که گفت: چون ما با محمد صلح کردیم من با گروهی از قریش به تجارت شام رفتیم ناگاه دیدیم که رسولی از جانب هر قل آمد با جمعی از سواران و ما را برداشته بهنزد او برد در وقتی که در مجلس عظیمی نشسته بود و بزرگان روم همه در مجلس او حاضر بودند، پس مترجمی طلبید و پرسید که: کدامیک از شما از جهت نسب نزدیکترید به این مردی که دعوی پیغمبری می کند؟

ابو سفیان گفت: من گفتم که من نزدیکترم از همه.

گفت: او را نزدیک من بیاورید و رفقای او را در عقب او بازدارید؛ پس ترجمانش را گفت: بگو به آن جماعت که من از این مرد سوال می کنم از احوال آن مردی که در زمین شما پیدا شده است اگر در جواب من راست گوید بگوئید راست می گوید و اگر دروغ گوید بگوئید دروغ می گوید.

ابو سفیان گفت: اگر نه آن بود که شرم کردم از آنکه دروغ من نزد او ظاهر شود هر آینه همه را دروغ می گفتم؛ پس اول سوالی که کردم آن بود که: نسب او در میان شما چگونه است؟ گفتم: نسب بزرگی دارد و از همه عرب نجیب تر است.

گفت: آیا دیگری پیش از او دعوی کرده بود در میان شما؟ گفتم: نه.

گفت: آیا در پدران او پادشاهی بوده است؟ گفتم: نه.

۳۲۴

گفت: آیا اشراف قوم او پیروی او می کنند یا ضعیفان ایشان؟ گفتم: بلکه ضعفیان ایشان.

پرسید که: آیا روز به روز اتباع او زیاده می شوند یا کم؟ گفتم: بلکه زیاده می شوند.

گفت: آیا کسی که داخل دین او شد بعد از داخل شدن پشیمان می شود؟ گفتم: نه.

گفت آیا پیشتر او را متهم به دروغ می داشتید پیش از آنکه این دعوی را بکند؟ گفتم: نه.

گفت: هرگز او مکری دیدید؟ گفتم: نه و با او ما عهدی بسته ایم و صلحی کرده ایم تا مدتی نمی دانم که در این صلح با ما مکری خواهد کرد یا نه.

ابو سفیان گفت: بغیر این کلمه چیزی دیگر نتوانستم داخل کرد.

باز پرسید: تا حال با او جنگ کرده اید؟ گفتم: بلی.

گفت: جنگ شما با او چگونه است؟ گفتم: جنگ میان ما و او به نوبه است، گاهی ما غالبیم و گاهی او غالب است.

گفت: چه تکلیف می کند شما را؟ گفتم: می گوید خدا را عبادت کنید و چیزی را به او شریک مگردانید و سدت از سخنان پدران خود بردارید، و ما را امر می کند به نماز و تصدیق و عفت و صله رحم.

پس به ترجمان گفت: بگو که بریا آن از نسب او پرسیدم، که پیغمبران می باید که صاحب نسب شریف باشند در میان قوم خود؛ و برای آن پرسیدم که از قوم او پیشتر کسی این دعوی کرده است، زیرا که اگر کسی این دعوی کرده بود می گفتم این نیز متعابعت او کرده است؛ و پرسیدم که در پدرانش پادشاهی بود هاست، برای آنکه اگر در پدرانش پادشاهی می بود می گفتم شاید پادشاهی پدران خود را طلب می کند؛ و پرسیدم که آیا پیشتر از او دروغی شنیده بودید، برای آنکه معلوم شود که هر گاه بر مردم دروغ نبندد چون جرات کند کهبر خدا دروغ ببندد؟؛ تابع انبیاء می شده اند؛ و پرسیدم که زیاده می شوند یا کم، زیرا که امر ایمان چنین می باشد که روز به روز انصار و اعوان آن زیاده می شوند تا مستقر گردد

۳۲۵

و تمام شود؛ و پرسیدم که آیا کسی برمی گردد بعد از یافتن دین او، برای آنکه دین حق در دلی که قرار گرفت زایل نمی شود؛ و پرسیدم که آیا مکر می کند، بریا آنکه پیغمبران مکر نمی کنند؛ و پرسیدم که به چه امر می کند، برای آنکه پیغمبران امر کننده اند به نیکیها و نهی کننده اند از بدیها. اگر آنچه گفتی راست است در اندک زمانی مالک خواهد شد اینجا را که من ایستاده ام، و من می دانستم که او ظاهر خواهد شد اما گمان نداشتم که از میان شما ظاهر شود، اگر می دانستم که به او می توانم رسید به هر سعی که ممکن بود خود را به او می رسانیدم و اگر نزد او می بودم پایش را می شستم.

پس طلبید نامه را که حضرت به حاکم بصری فرستاده بود با دحیه کلبی و نامه را گرفت و خواند، حضرت نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم نامه ای است از محمد بن عبد الله رسول خدا و بنده او بسوی هر قل بزرگ روم و سلام خدا بر کسی باد که متابعت هدایت کند، اما بعد پس بدان که من تو را دعوت می کنم بسوی اسلام پس مسلمان شو تا سالم باشی از عذاب الهی در دنیا و عقبی و انقیاد کن تا خدا اجر تو را دوباره عطا کند، و اگر قبول نکنی بر تو خواهد بود گناه آنها که ایمان نیاورده اند از رعیتهای تو، پس این آیه را نوشته بود( قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَىٰ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّـهَ وَلَا نُشْرِ‌كَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْ‌بَابًا مِّن دُونِ اللَّـهِ فَإِن تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ ) (1) .

ابو سفیان گفت که: چون نامه را خواند صداهای ایشان بلند شد و نزاع میان ایشان بهم رسید و ما را بیرون کردند(2) .

و قطب راوندی روایت کرده است که دحیه کلبی گفت: چون حضرت مرا به رسالت فرستاد به نزد قیصر روم و او نامه را خواند و عالم بزرگ ایشان را که اسقف می گفتند طلبید و خبر حضرت رابه او گفت و نامه را به او نمود. اسقف گفت: این آن پیغمبر است که عیسی (عليه‌السلام ) ما را به او بشارت داده و ما انتظار او می کشیدیم و من او را تصدیق می کنم

____________________

1-سوره آل عمران: 64.

2-المنتظم 3/273 - 279.

۳۲۶

و متابعت او می نمایم، قیصر گفت: اگر من متابعت او کنم پادشاهی من برطرف می شود. بعد از آن قیصر فرستاد و ابو سفیان و سایر تجار مکه را طلبید و سوالها کرد چنانکه گذشت، و چون قیصر خواست که اظهار اسلام کند نصاری جمع شدند که اسفق را بکشند، اسقف به دحیه گفت: چون به نزد صاحب خود بروی سلام مرا به او برسان و به او بگو که من شهادت دادم به وحدانیت خدا و آنکه محمد رسول خداست و نصاری سخن مرا نشنیدند؛ پس بیرون آمد و نصاری او را شهید کردند(1) .

و ایضا راوندی روایت کرده است که: هر قل مردی از قبیله غسان را به خدمت حضرت فرستاد که تفحص آثار و علامات و اطوار آن حضرت بکند، و گفت: سه چیز را برای من حفظ من: اول آنکه بر روی چه چیز نشسته است؛ دوم آنکه کی بر جانب راستش نشسته است؛ و اگر توانی خاتم نبوت را مشاهده کن. چون غسانی به حضرت رسید دید که حضرت بر روی زمین نشسته است و علی بن ابی طالب (عليه‌السلام ) بر جانب راستش نشسته است و پای خود را در میان آب گذاشته است و آب از زیر پایش می جوشد، پرسید که: این کیست که در جانب راست او نشسته است؟ گفتند: پسر عم اوست، و غسانی آن سوم را فراموش کرده بود پس حضرت به اعجاز فرمود که: بیا و نظر کن به آنچه صاحبت به آن امر کرده بود، پس برخاست و خاتم نبوت را در پشت حضرت مشاهده نمود، چون آن مرد به نزد هر قل رفت پرسید که: چه کردی؟ گفت: بر روی زمین نشسته بود و آب از زیر پاهایش می جوشید و علی پسر عمش در جانب راستش نشسته بود و من خاتم را فراموش کرده بودم او به یاد من آورد تا نظر کردم و دیدم خاتم نبوت را در پشت او. پس هر قل گفت که: این آن پیغمبر است که عیسی (عليه‌السلام ) بشارت داده است که بر شتر سوار خواهد شد پس متابعت او بکنید و او را تصدیق کنید، پس به رسول حضرت گفت که: برو به نزد برادرم و بر او عرض کن که با من شریک باشد در پادشاهی و از پادشاهی

____________________

1-خرایج 1/131 - 132.

۳۲۷

خود نتوانست گذشت(1) .

و اما کسری پس چون نامه حضرت را خواند نامه را درید، و حضرت او را نفرین کرد که ملک ایشان بزودی زایل شود(2) ، و چنان شد.

و روایت کرده اند که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عبد الله بن حذافه را به نزد او فرستاد در نامه نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم نامه ای است از محمد رسول خدا بسوی کسری بزرگ فارس، سلام بر کسی باد که متابعت هدایت نماید و ایمان آورد به خدا و رسول و شهادت دهد به آنکه خدا سگانه است و شریکی ندارد و محمد بنده و رسول است، و تو را می خوانیم به دعوت خدا زیرا که من فرستاده خدایم بسوی جمیع مردمان که بترسانم هر که را زنده است و لازم گردد حجت خدا بر کافران، پس مسلمان شو تا سالم باشی از عذاب خدا و اگر ابا نمائی گناه مجوسان همه بر تو خواهد بود.

چون آن ملعون نامه گریمه خواند در غضب شد و نامه را درید و گفت: بنده من چنین نامه ای به من می نویسد و نام خود را پیش از نام من می نویسد؛ چون خبر به حضرت رسید فرمود که: خدا پادشاهی او را از هم پاشید چنانکه نامه مرا درید(3) .

و به روایت دیگر: مشت خاکی از برای حضرت فرستاد، حضرت فرمود که: امت من بزودی مالک زمین او خواهند شد چنانکه خاک از برای من فرستاد(4) .

پس کسری نامه ای نوشت بسوی باذان که عامل او بود در یمن که: دو مرد تنومند قوی را بفرست بسوی آن مردی که در حجاز بهم رسیده است و دعوای پیغمبری می کند و نام خود را پیش از نام من می نویسد و مرا به دین خود دعوت می کند تا او را بگیرند و به نزد من بیاورند.

و به روایت دیگر: بگو که دست از این دعوی بر دارد و اکر نه لشکر بر سر او می فرستم

____________________

1-خرایج 1/104.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/112 و 113.

3-تاریخ طبری 2/132؛ المنتظم 3/282.

4-مناقب ابن شهر آشوب 1/113.

۳۲۸

و ملکش را خراب و او را اسیر می کنم.

پس باذان، بانوبه و خرخسک را به خدمت حضرت فرستاد - و به روایت دیگر: فیروز دیلمی را فرستاد(1) - و نامه ای نوشت که: فرمان پادشاه عجم شده است که تو با ایشان به نزد او بروی، و بانوبه را گفت که احوال این مرد را معلوم کن و خبر از برای من بیاور، چون ایشان به مدینه آمدند و به خدمت حضرت رسیدند بانوبه گفت که: شاهنشاه و پادشاه پادشاهان کسری به باذان نوشته است کسی بفرستد که تو را به نزد او ببرد و باذان مرا به نزد تو فرستاده است، اگر با من می آئی شفاعت تو نزد شاهنشاه می کنم که آسیبی به تو نرساند و اگر ابا می کنی او را می شناسی، تو را و قوم تو را هلاک خواهد کرد و دیار تو را خراب خواهد کرد.

و بعضی گفته اند: چون به خدمت حضرت رسیدند و ریشها را تراشیده بودند و شاربها را بلند گذاشته بودند، حضرت را دیدند ایشان بسیار بد آمد و فرمود که: شما را به این هیئت امر کده است؟ گفتند: پروردگار ما - یعنی کسری - ما را به این امر کرده است، حضرت فرمود که: ولیکن پروردگار من مرا امر کرده است که ریش بلند بگذارم و شارب را ته بگیرم، پس فرمود که: بروید و فردا به نزد من آیید، چون به خدمت حضرت آمدند فرمود که: پروردگار من مرا خبر داد که دیشب کسری کشته شد و خدا شیرویه پسر او را بر او مسلط کرد که شکم او را درید و او را کشت - و به روایت دیگر: حضرت فرمود که دیشب کسری و قیصر هر دو مردند(2) - و به پادشاه خود باذان بگوئید که پادشاهی من تا منتهای زمین خواهد رسید و ملک قیصر و کسری به تصرف امت من در خواهد آمد و بگوئید به او که اگر مسلمان می شود ملک او را به دست او می گذاردم.

چون ایشان به نزد بذان رفتند خبر را نقل کردند و گفتند: ما مهابتی از او مشاهده کردیم که از هیچ پادشاهی ندیده بودیم با آنکه در زی فقرا و مساکین است.

____________________

1-مناقب ابن شهر آشوب 1/113؛ خرایج 1/64.

2-خرایج 1/133.

۳۲۹

باذان گفت: این سخن پادشاهان نیست، این مرد پیغمبر است، اینقدر صبر می کنم تا راستی سخن او بر ما ظاهر شود. پس بعد از چند روز نامه شیرویه به او رسید که: من کشتم کسری را برای آنکه اشراف فارس را می کشت، چون نامه به تو رسید پیمان اطاعت مرا از قوم خود بگیر و آن مردی را که کسری به تو نوشته بود که آزار کنی او را متعرض او مشو تا امر من به تو برسد.

س باذان و گروه فارسیان که با او بودند همه مسلمان شدند(1) .

و به روایت دیگر: فیروز مسلمان شد و چون عنسی کذاب خروج کرد و دعوی پیغمبری کرد، حضرت فیروز را امر کرد که او را کشت(2) .

و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حق تعالی ملکی را فرستاد بسوی کسری در وقت گرمی هوا که او به خلوت رفته بود و گفت: ای کسری! مسلمان شو واگرنه این عصا را می شکنم، کسری گفت: بهل بهل، پس آن ملک رفت و کسری پاسبان خود را طلبید و گفت: چرا گذاشتید که این مرد به نزد من آید؟ گفتند: ما کسی را ندیدیم. پس بعد از یک سال باز در همان وقت ملک آمد و چنان گفت و باز او چنان جواب گفت. پس در سال سوم باز در همان وقت آمد و گفت: مسلمان شو واگرنه عصا را می شکنم، کسری گفت: بهل بهل. پس ملک عصا را شکست و بیرون رفت و در همان شب پسرش او را کشت(3) .

و اما نجاشی پس حضرت عمرو بن امیه را به نزد او فرستاد و در باب جعفر طیار و اصحاب اخیار او نامه ای نوشت و او تعظیم نامه حضرت کرد و بوسید و بر دیده گذاشت و از برای تواضع نامه از تخت به زیر آمد و بر روی زمین نشست و مسلمان شد؛ و گویند پسر خود را با شصت نفر از مردم حبشه بر کشتی سوار کرد و به خدمت حضرت فرستاد، و چون به میان دریا رسیدند غرق شدند(4) .

____________________

1-رجوع شود به تاریخ طبری 2/133 - 134 و المنتظم 3/282 - 283.

2-مناقب ابن شهر آشوب 1/113.

3-مناقب ابن شهر آشوب 1/50.

4-طبقات ابن سعد 1/198؛ المنتظم 3/288.

۳۳۰

و بعضی گفته اند که: این نجاشی که در آخر حضرت به او نامه نوشت، غیر آن نجاشی است که جعفر به نزد او هجرت نموده(1) ؛ و بسیاری از احوال نجاشی پیش گذشت.

و اما حارث بن شمر غسانی پس ایمان نیاورد و بزودی ملکش زایل شد و در سال فتح مکه مرد(2) .

و اما هوذة بن علی، او تعظیم نامه حضرت نموده و طلب شرکت در پادشاهی با حضرت کرد و حضرت خبر داد که ملک او زایل خواهد شد، او در سال فتح مکه به جهنم واصل شد(3) .

و قطب راوندی از جریر بن عبد الله بجلی روایت کرده است که گفت: حضرت نامه ای به من داد و بسوی ذی الکلاع حمیری فرستاد که او را به اسلام دعوت نمایم، چون نامه حضرت را به او دادم نامه را تعظیم نمود و اطاعت نموده با لشکر عظیمی متوجه خدمت حضرت شد و من با او بسوی مدینه می رفتم، ناگاه در عرض راه به دیر راهبی رسیدم و چون داخل دیر شدم رابه پرسید: به کجا می روی؟

گفت: می روم بسوی این پیغمبری که مبعوث شده است و این مرد رسول اوست که بسوی من فرستاده است.

رابه گفت: آن پیغمبر می باید که از دار دنیا به دار بقا رحلت کرده باشد.

من پرسیدم: از کجا دانستی؟

گفت: پیش از آنکه شما به دیر من آئید در کتاب دانیال (عليه‌السلام ) نظر می کردم تا رسیدم به صفت محمد و نعت او و مدت عمر او، چون حساب کردم یافتم که می باید در این ساعت از دنیا رحلت کرده باشد.

پس ذوالکلاع برگشت و من به مدینه رفتم، چون داخل شدم حضرت در روزی که او

____________________

1-المنتظم 3/289.

2-طبقات ابن سعد 1/200؛ المنتظم 3/290.

3-طبقات ابن سعد 1/201؛ المنتظم 3/290.

۳۳۱

خبر او به عالم قدس ازتحال نموده بود(1) .

و گویند که: در سال ششم خوله دختر ثعلبه آمد به خدمت حضرت و از شوهر خود اوس بن صامت شکایت کرد که به او ظهار کرده و حق تعالی حکم ظهار را فرستاد(2) .

و گویند: در این سال حضرت علاء بن حضرمی را بسوی منذر بن شادی فرستاد در بحرین که او را دعوت نماید به اسلام یا دادن جزیه، و ولایت بحرین در تصرف پادشاه عجم بود، پس منذر با جمعی از عرب مسلمان شدند و اهل بلاد از یهود و نصاری صلح کردند با علاء و منذر که جزیه بدهند، و بحرین بی قتال فتح شد(3) .

و شیخ طبرسی روایت کرده است از زهری که: حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بعد از جنگ خیبر عبد الله بن رواحه راباسی سوار که عبد الله بن انیس در میان ایشان بود بسوی بشیر(4) بن رزام یهودی فرستاد به سبب آنکه شنید که غلطفان را جمع می کند که به جنگ حضرت آورد، و چون به نزد او رفتند گفتند: حضرت تو را می طلبد که عامل گرداند در خیبر، و بعد از سخن بسیار او را راضی کردند و با سی نفر همراه ایشان آمد و هر یک از مسلمانان ردیف یکی از ایشان شدند، چون دو فرسخ راه آمدند بشیر پشیمان شد و خواست که عدب الله بن انیس را بکشد، عبد الله ملتفت شد و ضربتی بر پای بشیر زد و پایش را قطع کرد و او چوبی بر سر عبد الله زد و سرش را شکست، پس هر یک از مسلمانان ردیف خود را بکشتند بغیر از یکی از یهودان که گریخت و هیچکس از مسلمانان کشته نشدند، چون به خدمت حضرت آمدند آب دهان مبارک خود را بر جراحت او انداخت و در ساعت شفا یافت.

پس غالب بن عبد الله کلبی را بر سر بنی مره فرستاد، بعضی را کشتند و بعضی را اسیر کرده به خدمت حضرت آوردند.

____________________

1-خرایج 2/517 - 518.

2-مجمع البیان 5/246؛ تفسیر الوسیط 4/262؛ تفسیر ابن کثیر 4/279.

3-کامل ابن اثیر 2/215، و در آن و همچنین در طبقات ابن سعد 1/202 منذر بن ساوی ذکر شده است.

4-در مصدر یسیر ذکر شده است.

۳۳۲

و عیینة بن حصن را بر سر بنی عنبر فرستاد و بعضی را کشتند و بعضی را اسیر کردند(1) .و در بعضی از کتب معتبره مخالفان ذکر کرده اند که: از جمله حوادث سال هفتم هجرت آن بود که چون حضرت از جنگ خیبر برگشت در آخر شب فرود آمد در نزدیک مسجد شجره و بلال را فرمود که بیدار باشد، پس بلال هم به خواب رفت و همه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدند و حضرت نماز را با صحابه قضا کرد(621) ، و در این باب سخنان در باب عصمت از سهو و نسیان گذشت. و ایضا گفته است(622) که: در این سال آفتاب از برای علی بن ابی طالب برگشت(2) . و گفته است که: طحاوری که از علمای مشهور عامه است در کتاب مسکل الحدیث روایت کرده است از اسماء بنت عمیس به دو سند که حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سر مبارک خود را در دام امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) گذاشت و وحی بر او ازل می شد و حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) نماز عصر نکرده بود تا آفتاب غروب کرد، پس چون وحی بر طرف شد حضرت ضرسید: یا علی! نماز کرده ای؟ گفت: نه، پس حضرت دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا! علی در طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را برای او برگردان. اسماء گفت: دیدم آفتاب را بعد از فرو رفتن طلوع کرد از مغرب بر زمینها و کوهها تابید و این در صهبا بود در خیبر. و طحاوی گفته است: این حدیث ثابت است و ثقات روایت کرده اند(3) . و گفته است که: در این سال نجاشی ام حیبه دختر ابو سفیان را برای حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خواستگاری نمود و فرستاد(4) . و در این سال شیرویه پدر خود را کشت در شب سه شنبه دهم ماه جمادی الثانی هفت ساعت از شب گذشته(5) . و در این سال مقوقس ماریه و خواهرش سیرین را با یعفور و دلدل برای حضرت فرستاد(6) .

____________________

1-اعلام الوری 101 - 102.

2-رجوع شود به تاریخ طبری 2/139 و المنتظم 3/298 و تفسیر الدر المنثور 4/293.

3-از بحار الانوار 21/42 معلوم می شود که منظور علامه مجلسی از گفته است کازرونی مولف کتاب المنتقی فی مولود المصطفی می باشد.

4-رجوع شود به کفایة الطالب 385 و مناقب خوارزمی 217.

5-رجوع شود به مشکل الآثار 2/7 - 8و4/268 - 269.

6-رجوع شود به تاریخ ابی الفداء 1/201 - 202 و تاریخ ابن خلدون بقیه جلد 2/37 و بحار الانوار 21/43 به نقل از المنتقی فی مولود المصطفی

۳۳۳

و در این سال حضرت میمونه دختر حارث را خواست(1) .

و در حوادث سال هشتم هجرت ذکر کرده است که: در این سال حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فاطمه دختر ضحاک را خواست و او از حضرت اظهار کراهت نمود - به اغوای عایشه و حفصه - و حضرت او را رد کرد و به خانه اهلش فرستاد(2) .

و در این سال منبر از برای حضرت ساختند، و بعضی در سال هفتم گفته اند(3) .

و از جابر منقول است که: حضرت بر چوب خرمائی پشت می داد و خطبه می خواند پس زنی از انصار پسری داشت نجار بود گفت: یا رسول الله! رخصت فرما که پسرم برای تو منبری بسازد که بر روی ا: خطبه بخوانی، حضرت رخصت فرمود و او ساخت؛ و منبر حضرت سه پایه داشت.

و چون روز جمعه حضرت بر منبر رفت آن چوب خرما مانند کودکی از مفارقت حضرت ناله کرد تا شکافته شد، پس رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از منبر فرود آمد و دست مبارک بر آن مالید و او را تسکین فرمود و بر منبر رفت و خطبه را تمام کرد(4) .

____________________

1-المنتظم 3/298 - 299.

2-تاریخ طبری 2/141؛ طبقات ابن سعد 8/170؛ المنتظم 3/299.

3-تاریخ طبری 2/143؛ طبقات ابن سعد 8/104؛ البدایة و النهایة 4/233.

4-طبقات ابن سعد 8/112؛ المنتظم 3/314؛ البدایة و النهایة 4/374.

5-تاریخ طبری 2/141؛ المنتظم 3/317.

6-رجوع شود به الوفا باحوال المصطفی 326 و المنتظم 3/317 - 318 و وفاء الوفا 2/388.

۳۳۴

باب چهل و یکم در بیان غزوه موته است

۳۳۵

۳۳۶

شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: غزوه موته در ماه جمادی الاول سال هشتم هجرت بود(1) .

و ابن ابی الحدید گفته است که: سببش آن بود که حضرت در یال شتم حارث بن عمر ازدی را با نامه ای به نزد پادشاه بصری فرستد، چون به موته رسید شرحبیل بن عمرو غسانی به او رسید و رسید: به کجا می روی؟ گفت: به شام می روم، پرسید: از رسولان محمدی؟ گفت: آری، پس آن ملعون فرمود که او را بستند و گردنش را زد.

چون رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) این واقعه را شنید بسیار محزون شد و لشکر گرانی تربیت داد و به آن طرف فرستاد(2) .

و مشهور میان عامه آن است که اول زید بن حارث را بر ایشان امی رکرد، و فرمود: اگر زید کشته شود جعفر امیر باشد، و اگر جعفر شهید شود عبد الله بن رواحه امیر باشد، و اگر او هم کشته شود مسلمانان کسی را اختیار کنند(3) .

و شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: اول جعفر را امیر کرد و بعد از او زید را و بعد از او ابن رواحه ار، چون به معان رسیدند خبر به ایشان رسید که هر قل پادشاه روم در مارب فرود آمده است با صد هزار نفر از روم و صد هزار نفر از قبایل عرب.

____________________

1-اعلام الوری 102، و در آن فقط کلمه جمادی ذکر شده است؛ تاریخ طبری 2/149؛ البرایة و النهایة 4/241.

2-شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 15/61؛ مغازی 2/755 - 756.

3-تاریخ طبری 2/149؛ المنتظم 3/318؛ البدایة و النهایة 4/241.

۳۳۷

و در روایت ابان بن عثمان: خبر به ایشان رسید که گروه بسیار از کفار عرب و عجم از قبایل لخم و جذام و بلی و قضاعه جمع شده اند و مشرکان در زمین مشارق فرود آمده اند، پس مسلمانان در معان دو روز ماندند و گفتند: می فرستیم به خدمت حضرت و خبر می کنیم که دشمن ما بسیارند تا آنچه فرماید بعمل آوریم.

عبد الله بن رواحه گفت: هرگز با دشمن به بسیاری لشکر جنگ نکرده ایم بلکه همیشه به قوت دین حقی که خدا به ما برکت کرده است جنگ می کنیم.

مسلمانان گفتند: راست می گوئی. پس مهیا شدند با سه هزار نفر و روانه شدند و در قریه ای از قرای بلقا که آن را شرف می گفتند با لشکر روم ملاقات کردند و مسلمانان خود را به قریه موته کشیدند و در آنج جنگ واقع شد(1) .

و شیخ طوسی از زهری روایت کرده است که: چون جعفر بن ابی طالب از بلاد حبشه آمد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) او را به جنگ موته فرستاد و او را با زید بن حارثه و عبد الله بن رواحه به تربیت امیر کرد بر آن لشکر. و چون به بلقا رسیدند لشکرهای روم و عرب با ایشان ملاقات کردند و مسلمانان به جانب قریه موته میل کردند و در آنجا قتال واقع شد، و اول علم را زید بن حارثه گرفت و قتال بسیار کردند تا نیزه هاشان شکست و زید کشته شد؛ پس علم را جعفر طیار گرفت و جنگ بسیاری کرده بر اسب اشقری سوار بود، چون جراحت بسیار یافت از اسب فرود آمد، اسب را پی کرد و جنگ کرد تا کشته شد، و جعفر اول کسی بود از مسلمانان که اسب خود را پی کرد؛ پس علم را عبد الله گرفت و کشته شد؛ پس علم را خالد بن ولید کرفت و اندک جنگی کرد و گریخت و مردی را فرستاد که او را عبد الرحمن بن سمره می گفتند که خبر ایشان را به حضرت برساند، چونه عبد الرحمن داخل مسجد شد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود که: باش تا من بگویم، علم را زدی گرفت و جنگ کرد تا کشته شد خدا رحمت کند او را، پس علم را جعفر گرفت و جنگ کرد تا کشته شد خدا رحمت کند او را، پس علم

____________________

1-اعلام الوری 102 - 103.

۳۳۸

را عبد الله بن رواحه گرفت و جنگ کرد تا کشته شد خدا رحمت کند او را. پس اصحاب حضرت گریستند.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پرسید که: چرا گریه می کنید؟

گفتند: چرا گریه نکنیم که نیکان و افاضل اشراف ما رفتند.

حضرت فرمود: گریه مکنید که مثل امت من مثل باغی است که صاحبش آن را به اصلاح بیاورد و منزلهایش را بنا کند و درختهایش را نیکو بعمل آورد تا به بار آید و هر سال میوه دهد و بسا باشد میوه سال آخر بهتر از سال اول باشد، بحق خداندی که مرا به حق فرستاده است که چون عیسی نازل شود در امت من خلقی از حواراین خود خواهد یافت(1) .

و قطب راوندی روایت کرده است که: حضرت لشکر موته را می فرستاد سه سردار تعیین کرد و هر سه را فرمود که اگر کشته شود دیگری امیر باشد، یکی از علمای یهود حاضر بود گفت: اگر این مرد پیغمبر است می باید این امیرها هر سه در جنگ کشته شود، گفتند: چرا؟ گفت: زیرا هر پیغمبری که در بنی اسرائیل لشکری می فرستاد می گفت اگر فلان کشته شود دیگری امیر می باشد اگر صد کس را نام می برد می بایست همه کشته شوند.

پس از جابر روایت کرده است که: چون روز جنگ موته شد رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بعد از نماز صبح بر منبر بر آمد و فرمود: الحال برادران شما از مسلمانان با مشرکان مشغول کارزار شدند، و حمله هر یک را و جنگ هر یک را نقل می کرد تا گفت: زید بن حارثه شهیدد شد و علم افتاد، پس فرمود: علم را جعفر برداشت و پیش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود که: یک دستش را انداختند و علم را به دست دیگر گرفت، پس فرمود: دست دیگرش را انداختند و علم را به سینه خود چسبانید، پس گفت که: جعفر شهدی شد و علم افتاد، پس فرمود که: علم را عبد الله بن رواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان کشته

____________________

1-امالی شیخ طوسی 141 - 142.

۳۳۹

شدند و از کافران فلان و فلان کشته شدند، پس گفت که: عبد الله شهید شد و علم را خادل بن ولید گرفت و گریخت و مسلمانا گریختند.

پس از منبر به زیر آمد و به خانه جعفر (عليه‌السلام ) رفت و عبد الله بن جعفر را طلبید و در دامن خود نشاند و دست بر سرش مالید و الده او اسماء بنت عمیس گفت: چنان دست بر سرش می کشی که گویا یتیم است، حضرت فرمود که: امروز جعفر شهدی شد؛ و چون این را گفت آب از دیده های مبارکش روان شد و فرمود که پیش از شهید شدن دستهایش بریده شد و خدا به عوض آن دستها او را دو بال داد از زمر سبز که اکنون با ملائکه در بهشت پرواز می کند به هر جا که خواهد(1) .

و شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: چون حضرت جعفر طیار شهید شد پنجاه جراحت به بدنش رسیده بود که بیست و پنج جراحت در روی مبارکش بود(2) .

و برقی کلینی و دیگران به سند معتبر از امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده اند که: در روز موته جعفر طیار در اثنای کارزار از اسب خود به زیر آمد و اسب خود را پی کرد - که طمع نکنند در گریختن او - و جهاد کرد تا شهید شد، و او اول کسی بود که اسب خود را پی کرد در اسلام(3) .

و برقی روایت کرده است از حضرت صادق (عليه‌السلام ) که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خبر شهادت جعفر را شنید به منزل زوجه او اسماء بنت عمیس آمد و پسران جعفر را که عبد الله و عون و محمد بودند طلبید و دست مبارک بر سر ایشان می کشید، پس اسماء گفت: یا رسو لالله! چنان دست بر سر ایشان می کشی که گویا ایشان یتیمند، پس حضرت از عقل او

____________________

1-خرایج 1/166.

2-اعلام الوری 103؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/258. و روایت در هر دو مصدر و همچنین در بحار الانوار 21/56 از امام باقر (عليه‌السلام ) نقل شده است.

3-محاسن 2/477؛ کافی 5/49، و روایت در آن از امام صادق (عليه‌السلام ) نقل شده است. و نیز رجوع شود به تهذیب الاحکام 6/170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/257.

۳۴۰