حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد ۴

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه0%

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 997

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه مجلسى
گروه: صفحات: 997
مشاهدات: 60421
دانلود: 3231


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 997 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 60421 / دانلود: 3231
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد 4

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۷۲۱

علی بن ابراهیم به سند حسن بلکه صحیح روایت کرده است که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خدیجه را به نکاح خود در آورد برای تجارتی به جانب بازار عکاظ رفت پس در آنجا زید را مشاهده نمود و او را غلام عاقل زیرکی یافت و او را خرید، و چون حضرت مبعوث به رسالت گردید او را به اسلام دعوت نمود و او به سعادت اسلام مشرف شد پس او را زید آزاد کرده محمد می گفتند، و چون این خبر به حارث بن شراحبیل کلبی که پدر زید خود بود رسید به جانب مکه آمد و او مردی بود صاحب شأن، پس به نزد ابو طالب آمد و گفت: پس مرا اسیر کرده اند و شنیده ام که به پسر برادر تو او را فروخته اند، می خواهم از او التماس نمایی که یا او را به من بفروشد یا فدا از من بگیرد یا او را آزاد کند.

چون ابو طالب با حضرت در این باب سخن گفت، حضرت فرمود که: او آزاد است به هر جا که خواهد برود.

پس حارثه برخاست و دست زید را گرفت و گفت: ای فرزند! ملحق شو به شرف و حسب خود.

زید گفت: تا زنده ام از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) جدا نمی شوم.

پس پدرش در غضب شد و گفت: ای گروه قریش! گواه باشید که من از او بیزار شدم و او فرزند من نیست.

حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: گواه باشید که زید فرزند من است، من از او میراث می برم و او از من میراث می برد.

پس او را زید پسر محمد می گفتند و حضرت بسیار او را دوست می داشت و او را زید الحب نام کرد یعنی زید دوستی.

۷۲۲

و چون آن جناب بسوی مدینه هجرت نمود زینب دختر جحش را به نکاح او در آورد، پس روزی دیر به خدمت حضرت آمد، حضرت بسوی منزل او رفت که از حالی او سؤال نماید، چون پرده را برداشت ناگاه زینب را دید که در میان حجره نشسته و بوی خوشی سحق می کند و زینب د نهایت حسن و جمال بود، پس حضرت فرمود که: سبحان الله خالق النور و تبارک الله احسن الخالقین یعنی: به پاکی یاد می کنم خداوندی را که آفریننده نور است، و پاکیزه است و بابرکت و رحمت است خداوندی که نیکوترین آفرینندگان است.

پس حضرت به منزل شریف خود مراجعت نمود و محبت زینب در دل آن جناب جا کرده بود، چون زید به خانه در آمد و زینب او را خبر داد به تشریف آوردن آن جناب و آنچه بر زبان معجز بیانش جاری شد در وقت مشاهده او، زید گفت: آیا می خواهی که من تو را طلاق بگویم تا رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تو را خواستگاری نماید، شاید که تو را پسندیده باشد و محبت تو در دل او افتاده باشد؟ زینب گفت: می ترسم که تو مرا طلاق گویی و آن حضرت مرا تزویج ننماید.

پس زید به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، مرا زینب چنین خبر داد، آیا راضی می شوی که من او را طلاق بگویم و تو او را به نکاح خود در آوردی؟

حضرت فرمود: نه، برو و از خدا بترس و زن خود را نگاه دار.

پس حق تعالی این آیات را فرستاد( إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّـهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّـهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّـهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّـهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ فَلَمَّا قَضَىٰ زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرً‌ا زَوَّجْنَاكَهَا لِكَيْ لَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَ‌جٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرً‌ا وَكَانَ أَمْرُ‌ اللَّـهِ مَفْعُولًا ) (1) یعنی: و یاد کن آن را که گفتی مر آن کس را که انعام کرده است خدا بر او به اسلام و توفیق خدمت و متابعت تو و تو انعام کرده ای بر او به پروردن و آزاد کردن و سر خواندن که نگاه دار از برای خود زن خود را

____________________

1-سوره احزاب: 37.

۷۲۳

و بترس از خدا و از روی اضرار او را طلاق مگو، و پنهان می کردی در نفس خود آنچه را خدا ظاهر کننده آن است، و می ترسی از مردم و خدا سزاوارتر است به آنکه از او بترسی، پس چون رسید زید به حاجت خود از زینب که با او مقاربت نمود ما تزویج کردیم تو را به او تا نبوده باشد بر مؤمنان ننگی و گناهی در خواستن زنان پسر خوانده های خود هر گاه حاجت خود را از ایشان بعمل آوردند و طلاق بگویند، و امر خدا که تقدیر کرده البته شدنی است. پس حضرت(1) فرمود: حق تعالی زینب را به آن حضرت تزویج نمود در عرش خود.

پس چون منافقان گفتند که: زن (پسران(2) ) ما را بر ما حرام می گرداند و زن پسر خود را که زید است تزویج می نماید حق تعالی فرستاد برای رد قول ایشان( وَمَا جَعَلَ أَدْعِيَاءَكُمْ أَبْنَاءَكُمْ ذَٰلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَاهِكُمْ وَاللَّـهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَهُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ ﴿٤﴾ ادْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ اللَّـهِ فَإِن لَّمْ تَعْلَمُوا آبَاءَهُمْ فَإِخْوَانُكُمْ فِي الدِّينِ وَمَوَالِيكُمْ ) (3) یعنی: و نگردانیده است خدا فرزند خوانده های شما را پسران شما، این گفتار شماست به دهنانهای شما و خدا می گوید حق را و او هدایت می نماید به راه حق، بخوانید ایشان را و نسبت دهید به پدران ایشان، آن راست تر است نزد خدا، پس اگر ندانید پدران ایشان را پس برادران شمایند در دین و دوستان شمایند، به این روش ایشان را بخوانید.

و باز این آیه را فرستاد( و ما كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّ‌جَالِكُمْ وَلَـٰكِن رَّ‌سُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَكَانَ اللَّـهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا ) (4) یعنی: نبود محمد پدر احدی از مردان شما ولیکن رسول خداست و آخر پیغمبران است و خدا به همه چیز دانا است(5) .

و ایضا به سند معتبر از امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خواستگاری نمود زینب دختر جحش را که از بنی اسد بن خزیمه بود و دختر عمه آن حضرت بود برای زید بن جارثه. زینب گفت: یا رسول الله! بگذار که با خود در این باب

____________________

1-منظور از حضرت، امام صادق (عليه‌السلام ) است.

2-این کلمه از متن عربی روایت اضافه شد.

3-سوره احزاب: 4 - 5.

4-سوره احزاب: 40.

5-تفسیر قمی 2/172 - 175.

۷۲۴

فکری بکنم. پس حق تعالی این آیه را فرستاد( وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّـهُ وَرَ‌سُولُهُ أَمْرً‌ا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَ‌ةُ مِنْ أَمْرِ‌هِمْ وَمَن يَعْصِ اللَّـهَ وَرَ‌سُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُّبِينًا ) (1) یعنی: نبوده و نشاید هیچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را که هرگاه حکم کنند خدا و رسول او کاری را آنکه بوده باشد ایشان را اختیاری از کار خود، و هر که نافرمانی کند خدا و رسول او را پس بتحقیق که گمراه شده است گمراهی هویدا.

چون این آیه نازل شد زینب گفت: یا رسول الله! اختیار من بدست توست، پس حضرت او را به زید تزویج نمود و مدتی نزد زید بود، بعد از آن نزاعی میان ایشان شد و به مرافعه به خدمت حضرت آمدند، و چون حضرت را نظر بر زینب افتاد خوش آمد او را، پس زید گفت: یا رسول الله! مرا رخصت فرما که او را طلاق بگوییم زیرا که پیر شده است و به زبان خود مرا آزار می رساند. حضرت فرمود: از خدا بترس و زن خود را نگاه دار و احسان کن بسوی او.

پس زید او را طلاق گفت و بعد از عده به امر حق تعالی حضرت او را به نکاح خود در آورد(2) .

و ابن بابویه و دیگران به سندهای معتبر از امام رضا (عليه‌السلام ) روایت کرده اند که: رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) روزی برای کاری به خانه زید بن شراحیلی کلبی رفت و چون داخل خانه زید شد زینب زن او را دید که غسل می کند، پس آن جناب فرمود سبحان الذی خلقک و غرض حضرت آن بود که به پاکی یاد کند خدا را و تنزیه نماید او را از گفتار آن کافران که می گویند ملائکه دختران خدایند چنانکه حق تعالی فرموده است( أَفَأَصْفَاكُمْ رَ‌بُّكُم بِالْبَنِينَ وَاتَّخَذَ مِنَ الْمَلَائِكَةِ إِنَاثًا إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِيمًا ) (3) آیا برگزیده شما را پروردگار شما به پسران و اخذ کرد از ملائکه از برای خود دختران، بدرستی که می گویید شما سخنی بزرگ، پس حضرت چون او را در حالت غسل مشاهده نمود گفت: تنزیه می کنم

____________________

1-سوره احزاب: 36.

2-تفسیر قمی 2/194.

3-سوره اسراء: 40.

۷۲۵

خداوندی را که تو را آفریده است از آنکه فرزندی داشته باشد که محتاج به پاک گردانیدن خود و غسل کردن باشد.

پس چون زید به خانه برگشت زنش او را خبر داد که رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد و چنین سخنی گفت و رفت؛ زید گمان کرد که حضرت این سخن را برای این گفته است که حسن او حضرت را خوش آمده است پس به خدمت آن جناب آمد و گفت: یا رسول الله! بدرستی که زن من بد خلق است و می خواهم او را طلاق بگویم.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: زن خود را نگاه دار و از خدا بترس.

و چون حق تعالی عدد زنان آن جناب را در دنیا و عدد زنان او را که در آخرت و نامهای ایشان را به او وحی کرده بود و زینب در میان آنها بود، این معنی در خاطر شریف حضرت بود و به زید و دیگری اظهرا ننمود از ترس آنکه مردم گویند که محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به مولای خود می گوید که زن تو بعد از این زوجه من خواهد بود - و به روایت دیگر: ترسید از آنکه منافقان گویند زنی که در خانه مرد دیگر است می گوید که زنان من است و از مادرهای مؤمنان است(1) - و آن جناب را عیب کنند به این، لهذا حق تعالی فرستاد که: پنهان می کنی در نفس خود آنچه را خدا ظاهر کننده آن است و می ترسی از مردم.

پس زید بن حارثه زینب را طلاق گفت و بعد از عده حق تعالی او را به پیغمبرش تزویج نمود و آن آیات را فرستاد، و چون می دانست که منافقان عیب خواهند کرد آن جناب را بر این عمل فرستاد که( مَّا كَانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَ‌جٍ فِيمَا فَرَ‌ضَ اللَّـهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّـهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلُ وَكَانَ أَمْرُ‌ اللَّـهِ قَدَرً‌ا مَّقْدُورً‌ا ) (2) یعنی: نبوده و نیست بر پیغمبر هیچ حرجی و گناهی در آنچه خدا جائز یا واجب گردانیده است برای او مانند سنت خدا در پیغمبران گذشته - که بعضی از لذتها بر ایشان مباح بوده یا زنان بسیار می گرفته اند - و بود امر خدا تقدیری مقدر شده(3) .

____________________

1-امالی شیخ صدوق 84.

2-سوره احزاب: 38.

3-عیون اخبار الرضا 1/203؛ احتجاج 2/434 - 436.

۷۲۶

پس امام رضا (عليه‌السلام ) فرمود: حق تعالی متولی تزویج احدی از خلق خود نشد مگر تزویج حوا به آدم (عليه‌السلام ) و تزویج زینب به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) - زیرا که زوجناکها گفته است - و فاطمه به علی بن ابی طالب (عليه‌السلام )(1) .

مؤلف گوید که: آنچه در حدیث امام رضا (عليه‌السلام ) وارد شده است مختار علمای امامیه است و با اصول ایشان اوفق است؛ و روایت اول که علی بن ابراهیم روایت کرده است شابد محمول بر تقیه باشد زیرا که منصب نبوت و خلافت از آن ارفع است که زنی را که در حباله نکاح دیگری باشد خواهش کنند و عاشق او شوند اگر چه آن روایت نیز قابل تأویل است؛ و اما عتابی که در آیه نسبت به آن جناب واقع شده است بر ترسیدن از مردم محتمل است که برای ترک اولی باشد و شرم کردن از مردم یا خوف تشنیع گناه نیست، و محتمل است که این نوع از عتاب برای معاتبه آن منافقان باشد که حضرت از ایشان حذر می نمود و به ظاهر خطاب متوجه آن حضرت شده باشد چنانکه در بسیاری از آیات کریمه قرآن چنین واقع شده است و در متعارفات مردم نیز این نوع عتاب شایع است.

و شیخ طبرسی روایت کرده است که: چون زینب دختر جحش مادرش امیمه دختر عبد المطلب بود و حضرت او را برای زید خواستگاری کرد، امتناع بسیار کرد و گفت: من دختر عمه توام و هرگز راضی نمی شوم که عیال زید شوم، و برادرش عبد الله بن جحش نیز چنین گفت، پس آیه و ما کان لمؤمن و لا مؤمنة نازل شد، پس زینب گفت: راضی شدم و امر خود را به حضرت گذاشتم، و حضرت او را به زید تزویج کرد و ده دینا طلا و شصت درهم نقره برای او مهر فرستاد و مقنعه و چادری و پیراهنی و ازاری و پنجاه مد طعام و سی صاع خرما برای ایشان فرستاد(2) .

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) زینب را به نکاح خود در آورد بسیار او را دوست داشت و او را ولیمه کرد و اصحاب خود را به ولیمه طلب

____________________

1-امالی شیخ صدوق 84.

2-مجمع البیان 4/359.

۷۲۷

نمود، و چون اصحاب آن حضرت طعام می خوردند می خواستند که در خدمت صحبت بدارند سخن بگویند، و آن جناب می خواست که با زینب خلوت کند، پس حق تعالی این آیه را فرستاد( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلَىٰ طَعَامٍ غَيْرَ‌ نَاظِرِ‌ينَ إِنَاهُ وَلَـٰكِنْ إِذَا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانتَشِرُ‌وا وَلَا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذَٰلِكُمْ كَانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنكُمْ وَاللَّـهُ لَا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ وَإِذَا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتَاعًا فَاسْأَلُوهُنَّ مِن وَرَ‌اءِ حِجَابٍ ذَٰلِكُمْ أَطْهَرُ‌ لِقُلُوبِكُمْ وَقُلُوبِهِنَّ وَمَا كَانَ لَكُمْ أَن تُؤْذُوا رَ‌سُولَ اللَّـهِ وَلَا أَن تَنكِحُوا أَزْوَاجَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَدًا إِنَّ ذَٰلِكُمْ كَانَ عِندَ اللَّـهِ عَظِيمًا ) (1) یعنی: ای گروه مؤمنان! در میایید به خانه های پیغمبر مگر آنکه رخصت دهند شما را و بخوانند شما را به خوردن طعامی در حالتی که انتظار نبرید رسیدن طعام را، ولیکن چون خوانده شوید پس در آیید، پس چون طعام خورید پراکنده شوید و منشینید انس گیرندگان به سخن، بدرستی که درنگ شما بعد از طعام می رنجاند پیغمبر را پس شرم یم دارد از شما که گوید بیرون روید، و خدا شرم نمی دارد از گفتن راست، و چون خواهید از زنان پیغمبر متاعی را پس بخواهید از ایشان از پس پرده، این پاکیزه تر است از برای دلهای شما و دلهای ایشان، و نیست شما را که برنجانید رسول خدا را و نه آنکه نکاح کنید زنان او را بعد از او هرگز، بدرستی که این نزد خدا بزرگ است(2) .

____________________

1-سوره احزاب: 53.

2-تفسیر قمی 2/195.

۷۲۸
۷۲۹

باب پنجاه و چهارم در بیان احوال ام سلمه

۷۳۰
۷۳۱

ابن بابویه به سند معتبر از امام حعفر صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: روزی خبر رسید به ام سلمه که یکی از آزاد کرده های او ناسزا به حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) می گوید پس او را به نزد خود طلبید و گفت: ای فرزند! شنیده ام که نسبت به علی ناسزا می گویی.

گفت: بلی ای مادر.

ام سلمه گفت: بنشین مادرت به عزایت بنشیند تا برای تو نقل کنم حدیثی که از حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شنیده ام و بعد از آن هر چه برای خود نیکوتر دانی اختیار کن، بدرستی که ما نه زن آن حضرت در حباله او بودیم پس در روزی از روزها که نوبت من بود حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) داخل شد و نور از سر جبین مبینش ساطع بود و دست علی را به دست خود گرفته بود پس گفت: ای ام سلمه! از خانه بیرون رو و خانه را از برای ما خلوت کن، چون از خانه بیرون رفتم آن حضرت با علی مشغول راز گفتن شد و من صدا ایشان را می شنیدم اما سخن ایشان را نمی فهمیدم، چون صحبت ایشان به طول انجامید من به نزدیک در رفتم و گفتم: یا رسول الله! رخصت می دهی که داخل شوم؟ فرمود که: نه. پس برگشتم و از سر در آمدم و برگردیدم از ترس آنکه مبادا برگردانیدن من از غضب باشد یا از آسمان خبر بدی یا آیه ای در باب من نازل شده باشد.

پس بعد از اندک زمانی باز به نزدیک در آمدم و رخصت طلبیدم و رخصت نیافتم و سخت تر از اول به سر در آمدم.

چون مرتبه سوم به نزدیک در آمدم و دستوری خواستم که داخل شوم حضرت فرمود که: داخل شوم ای ام سلمه. چون به خانه در آمدم علی را دیدم ممکه به دو زانو در خدمت آن حضرت نشسته است و می گوید: پدر و مادرم فدای تو باد یا رسول الله هر گاه چنین شود

۷۳۲

چه امر می فرمایی مرا؟

فرمود که: امر می کنم تو را به صبر کردن.

پس بار دیگر سخن را بر او اعاده کرد و باز حضرت امر فرمود او را به صبر کردن.

چون در مرتبه سوم این سخن را اعاده نمود حضرت فرمود: ای علی! ای برادر من! هرگاه کاری به اینجا رسد پس شمشیر خود را از غلاف بکش و بر دوش خود بگذار و جنگ بکن و پروا مکن تا آنکه چون به نزد من آیی از شمشیر تو خون ایشان ریزد.

پس حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به جانب من التفات نمود و فرمود: این چه اندوه است که در تو مشاهده می کنم ای ام سلمه؟

گفتم: یا رسول الله! این برای آن است که مرا چند مرتبه از پیش خود راندی.

حضرت فرمود که: بخدا سوگند که تو را از برای غضب رد نکردم و از تو بدی در خاطر نداشتم، و بدرستی که تو بر خیری از جانب خدا و رسول او ولیکن چون تو آمدی جبرئیل در جانب راست من بود و علی در جانب چپ من بود و جبرئیل مرا خبر می داد به وقایعی که بعد از من خواهد بود و امر می کرد مرا که علی را در باب آنها وصیت کنم که بداند که در آن فتنه ها چه باید کرد.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش اینک علی بن ابی طالب برادر من است در دنیا و برادر من است در آخرت.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش که علی بن ابی طالب وزیر من است در دنیا و وزیر من است در آخرت.

ای ام سلمه! بشنو و گواه شو که علی بن ابی طالب علمدار من است در دنیا و علمدار من است در قیامت.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش که علی بن ابی طالب وصی و جانشین من است بعد از من و وفا کننده است به وعده های من و رانده است دشمنان خود را از حوض کوثر.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش که علی بن ابی طالب سید و بزرگ مسلمانان است و برگزیده و پیشوای متقیان است و کشاننده مؤمنان است بسوی بهشت و کشنده ناکثان

۷۳۳

و قاسطان و مارقان است.

من گفتم: یا رسول الله! کیستند ناکثان؟

فرمود: آنهایند که بیعت خواهند کرد با او در مدینه و بیعت او را خواهند شکست در بصره.

گفتم: کیستند قاسطان؟

فرمود: معاویه و اهل او از اهل شام.

گفتم: کیستند مارقان؟

فرمود: خارجیان نهروانند.

چون ام سلمه این حدیث را نقل کرد، مولای ام سلمه گفت: فرج بخشیدی مرا و عقده از دل من گشودی، خدا فرج بخشد تو را، بخدا سوگند که دیگر بعد از این ناسزا به علی نخواهم گفتن هرگز(1) .

و شیخ طوسی به سند معتبر از ثابت مولای ابوذر روایت کرده است که گفت: با لشکر امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) حاضر شدم در جنگ جمل، چون عایشه را در پیش صف مخالفان دیدم شکی در دل من پیدا شد چنانکه اکثر مردم به آن سبب در شک افتاده بودند، چون زوال شمس شد حق تعالی پرده شک را از دل من برداشت و با لشکر امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) مشغول جنگ مخالفان شدم، پس بعد از آن به نزد ام سلمه زوجه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و خویشاوند آن حضرت آمدم و قصه خود را به او نقل کردم، گفت: چه کردی در وقتی که مرغ دلها از آشیانهای خود پرواز کرده بودند؟

گفتم: من نیز در دل خود شکی یافتم و شکر می کنم خدا را که نزد زوال آفتاب آن حجاب ارتیاب را از دلم برداشت و در خدمت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) قتال نیکویی کردم.

ام سلمه گفت: نیکو کردی، من از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) شنیدم که می گفت که: علی با قرآن

____________________

1-امالی شیخ صدوق 311؛ امالی شیخ طوسی 425.

۷۳۴

است و قرآن با علی است و از یکدیگر جدا نمی شوند تا در حوض کوثر به نزد من آیند(1) .

و در قرب الاسناد حمیری به سند صحیح از حضرت صادق (عليه‌السلام ) مروی است که: زنی بود از انصار که او را حسرت می گفتند و بعد از حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پیوسته به نزد آل محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) می آمد و ایشان را بسیار دوست می داشت، روزی ابو بکر و عمر در راه او را دیدند از او پرسیدند که: به کجا می روی ای حسرت؟

گفت: به خدمت آل محمد می روم که حق ایشان را ادا کنم و عهد خود را تازه گردانم.

آن دو نفر گفتند که: وای بر تو امروز ایشان را حقی نیست و حق ایشان مخصوص زمان حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود.

پس حسرت برگشت و بعد از چند روز دیگر به خدمت اهل بیت رسالت رفت، پس ام سلمه زوجه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گفت: ای حسرت! چرا دیر به نزد ما آمدی؟

گفت: ابو بکر و عمر دچار من شدند و چنین گفتند.

ام سلمه گفت: دروغ گفتند لعنت خدا بر ایشان باد، حق آل محمد واجب است بر مسلمانان تا روز قیامت(2) .

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از عمر پس ام سلمه روایت کرده است که ام سلمه گفت که: روزی حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) علی بن ابی طالب را در خانه من نشانید و پوست گوسفندی طلبید و بر علی املا می کرد و علی بر آن پوست می نوشت تا آنکه تمام آن پوست پر کرد، پس آن پوست را حضرت به من سپرد و فرمود: هر که بعد از من به نزد تو بیاید و فلان و فلان نشان را به تو بگوید این پوست را به او تسلیم نما.

چون حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از دنیا رفت و ابو بکر غصب خلافت آن حضرت نمود مادرم ام سلمه مرا گفت: برو به مسجد و ببین که این مرد چه می کند، چون به مسجد رفتم دیدم که ابو بکر بر منبر بر آمد و خطبه خواند و از منبر فرود آمد و به خانه خود برگشت، من

____________________

1-امالی شیخ طوسی 460 و 506، و در آن نام راوی ابی ثابت ذکر شده است.

2-قرب الاسناد 60.

۷۳۵

به نزد مادر خود رفتم و خبر او را نقل کردم؛ پس صبر کرد تا عمر خلیفه شد باز مرا فرستاد بسوی مسجد و برگشتم و گفتم که او نیز مثل ابو بکر کرد؛ پس صبر کرد تا عثمان خلیفه شد و باز مرا به مسجد فرستاد و از برای او خبر بردم که او نیز مثل آن دو نفر دیگر کرد.

پس چون جناب امیر مؤمنان (عليه‌السلام ) خلیفه شد مادرم گفت: برو به مسجد و ببین که این مرد چه می کند؛ چون به مسجد آمد حضرت بر منبر بر آمد و خطبه ادا نمود و از منبر فرود آمد و مرا طلبید و گفت: برو به نزد مادر خود و رخصت بطلب که من به نزد او می آیم، چون به نزد مادرم رفتم و آنچه آن جناب فرموده بود به او گفتم گفت: بخدا سوگند که من نیز او را می طلبم.

پس چون علی (عليه‌السلام ) به خانه ام سلمه در آمد فرمود: بده به من نامه را که رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به تو سپرده است.

عمر پسر ام سلمه گفت: چون حضرت این را فرمود مادرم ام سلمه برخاست و صندوق را گشود و از میان آن صندوق کوچکی بیرون آورد و در آن را گشود و نامه ای از میان آن بیرون آورد و به علی بن ابی طالب (عليه‌السلام ) تسلیم نمود.

پس ام سلمه له من گفت: ای فرزند! پیوسته ملازم علی (عليه‌السلام ) باش و دست از دامان او بر مدار که بخدا سوگند یاد می کند که بعد از پیغمبر تو امامی بغیر او ندیدم(1) .

و کلینی به سند معتبر از امام جعفر صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: چون رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) ام سلمه را خواستگاری نمود، عمر بن ابی سلمه که پسر او بود او را به حضرت تزویج نمود، و عمر هنوز کودک بود و بالغ نشده بود(2) .

و ایضا کلینی به سند صحیح از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: روزی ابو بکر و عمر به نزد ام سلمه آمدند و گفتند: ای ام سلمه! تو پیش از آنکه به حباله رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در آیی زن مرد دیگری بودی، بگو که رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در قوت مجامعت

____________________

1-بصائر الدرجات 163.

2-کافی 5/391.

۷۳۶

با تو چون است؟

ام سلمه گفت: نیست او در این باب مگر مانند سایر مردان.

چون ایشان بیرون رفتند رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) داخل خانه شد، ام سلمه از گفته خود پشیمان شده ترسید که در باب او امری از آسمان نازل شود، پس مبادرت نمود و به خدمت آن جناب عرض کرد آن چه میان او و میان ایشان گذشته بود، پس حضرت به مرتبه ای در غضب شد که رنگ مبارکش متغیر گردید و عرق غضب در میان دو دیده اش پیچید و از خانه بیرون آمد و ردای مبارک خود را از شدت غضب در بر زمین می کشید تا آنکه بر منبر بالا رفت و انصار را طلبید، و چون ایشان آن حالت را دیدند همگی اسلحه جنگ پوشیدند و چون همه حاضر شدند حضرت حمد و ثنای حق تعالی ادا نمود و فرمود: ایها الناس! چه سبب دارد که گروهی از منافقان تتبع عیب من می کنند و از عیب من سؤال می نمایند؟ و بخدا سوگند که من از همه شما بزرگواترم از جهت حسب و پاکیزه ترم از جهت نسب و اطاعت کننده ترم خداوند خود را در غایبانه مردم، هر که از شما بپرسد از من که پدرش کیست او را خبر می دهم.

پس مردی برخاست و سؤال کرد از پدر خود؛ آن جناب فرمود: پدر تو فلان شبان است. پس مرد دیگر برخاست و گفت: پدر من کیست؟ حضرت فرمود که: غلام سیاه شماست. پس سوم برخاست و گفت: پدر من کیست؟ حضرت فرمود: پدر تو آن کسی است که تو را به او نسبت می دهند.

پس انصار برخاستند و گفتند: یا رسول الله! عفو کن از ما تا خدا عفو کند از تو، بدرستی که حق تعالی تو را برای رحمت فرستاده است.

و چون عادت آن جناب آن بود که چون نزد او سخن می گفتند و شفاعت می کردند شرم می کرد و عرق حیا از جبین با صفایش می ریخت و دیده از دیده های مردم می پوشید، پس از منبر فرود آمد و به خانه برگشت، و چون سحر شد جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و کاسه ای از هریسه بهشت برای آن جناب آورد و گفت: یا محمد! این هریسه را حورالعین برای تو ساخته اند، پس بخورید از آن تو و علی و فرزندان شما، بدرستی که صلاحیت

۷۳۷

ندارد غیر شما را که از آن بخورد.

پس رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و علی و فاطمه و حسن و حسین (عليه‌السلام ) نشستند و از آن هریسه تناول نمودند.

پس به آن سبب حق تعالی به حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مجامعت قوت چهل مرد کرامت فرمود، و بعد از آن چنان بود که هر گاه می خواست در یک شب با جمیع زنان خود مقاربت می نمود(1) .

و ایضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: ولید پسر مغیره مرد پس ام سلمه به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عرض کرد که: آل مغیره ماتمی بر پا کرده اند دستوری فرما که من به ماتم ایشان حاضر شوم، چون حضرت او را رخصت داد جامه های خود را پوشید و مهیای رفتن گردید و او در حسن و جمال مانند پری بود و چون بر می خاست و موهای خود را می آویخت جمع بدنش را می پوشانید و طرفهای گیسوهایش را به خلخالهایش می بست، پس شروع کرد به ندبه و نوحه کردن بر پسر عم خود در پیش روی آن جناب و شعری چند خواند و حضرت منع او نکرد و او را عیب ننمود(2) .

و به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: روزی حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به خانه ام سلمه در آمد پس گفت: چرا در خانه تو برکت نمی بینم؟

ام سلمه گفت: خدا را حمد می گویم که به سبب تو برکت در خانه من بسیار است.

رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود که: حق تعالی سه برکت فرستاده است: آب و آتش و گوسفند(3) .

و به سند معتبر دیگر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: روزی رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) زنی را دید و او را خوش آمد، پس بزودی به خانه ام سلمه رفت چون نوبت

____________________

1-کافی 5/565.

2-کافی 5/117؛ تهذیب الاحکام 6/358.

3-کافی 6/545.

۷۳۸

او بود با او مقاربت نمود و غسل کرد و بیرون آمد و آب غسل از سر مبارکش می ریخت، پس فرمود: ایها الناس، نظر کردن از شیطان است، پس هر که بعد از نظر خواهشی در خود بیابد، به نزد زن خود رود و با او مقاربت نماید تا شهوت او ساکن گردد(1) .

____________________

1-کافی 5/494.

۷۳۹

باب پنجاه و پنجم در بیان احوال عایشه و حفصه

۷۴۰