تفسير الميزان جلد اول

تفسير الميزان جلد اول0%

تفسير الميزان جلد اول نویسنده:
گروه: کتابخانه قرآن کریم

تفسير الميزان جلد اول

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علاّمه سيّد محمد حسين طباطبائى(ره)
گروه: مشاهدات: 57127
دانلود: 4713

توضیحات:

تفسير الميزان جلد اول
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 605 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 57127 / دانلود: 4713
اندازه اندازه اندازه
تفسير الميزان جلد اول

تفسير الميزان جلد اول

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فرمايشات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره قرآن كريم

و چطور ممكن است چنين كارى كرده باشند؟ با اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره قرآن كريم فرمود: (وقتى فتنه ها چون پاره هاى شبى ديجور راه خدا و راه نجات را بر شما مشتبه كردند، در آن هنگام بر شما باد به قرآن ، كه او شافعى است ، كه شفاعت و وساطتش امضاء شده ، و شكوه گرى از نقائص بشر است كه خدا او را تصديق كرده ، هر كس آن را به عنوان كارنامه پيش ‍ روى خود بگذارد، تا به آن عمل كند، او وى را به سوى بهشت مى كشاند، و هر كس آن را پشت سر اندازد، و به برنامه هائى ديگر عمل كند، همان قرآن او را از پشت سر به سوى آتش مى راند.

قرآن دليلى است كه بسوى بهترين سبيل راه مى نمايد، و آن كتاب تفصيل ، و جدا سازى حق از باطل است ، و كتاب بيان است ، كه هر لحظه به تو سعادتى ميدهد، كتاب فصل است ، نه شوخى ، كتابى است كه ظاهرى و باطنى دارد، ظاهرش همه حكمت است ، و باطنش همه علم ، ظاهرش ظريف و لطيف ، و باطنش بسيار ژرف و عميق است ، قرآن داراى دلالتها و علامتها است ، و تازه دلالتهايش ‍ هم دلاتى دارد عجائب قرآن را نمى توان شمرد، غرائب آن هرگز كهنه نمى شود، در آن چراغهاى هدايت ، و مناره هاى حكمت است ، قرآن دليل بر هر پسنديده است نزد كسى كه انصاف داشته باشد.

بنابراين بر هر كسى لازم است كه ديدگان خود را در آن بچراند، و نظر خود را به اين صفات برساند (و با اين صفات به قرآن نظر كند) تا دچار هلاكت نشود، و از خليدن خار به پاى چشمش رهائى يابد، چه تفكر مايه حيات قلب شخص بصير است ، چنين كسى مانند چراغ به دستى ميماند كه در تاريكي هاى شب نور دارد، او به سهولت و بخوبى ميتواند از خطرهائى كه تاريكى مى آفريند رهائى يابد، علاوه بر اينكه در مسير خود توقفى ندارد، علىعليه‌السلام هم (به طوريكه در نهج البلاغه آمده ) مى فرمايد: (قرآن چنين است كه پاره اى از آن پاره اى ديگر را بيان ميكند، و بعضى از آن شاهد بعضى ديگراست )....

و اين يگانه راه مستقيم و روش بى نقصى است كه معلمين قرآن و هاديان آن ، ائمهعليهم‌السلام پيموده اند.

و ما نيز به يارى خداى سبحان روش تفسيرى خود را به همين طرز قرار مى دهيم ، و از آيات قرآن در ضمن بياناتى بحث مى كنيم ، و به هيچ وجه بحثى نظرى ، و فلسفى ، و يا به فرضيه اى علمى ، يا مكاشفه اى عرفانى ، تكيه نمى كنيم

و نيز در اين تفسير در جهات ادبى قرآن بيش از آن مقدارى كه در فهم معنا از اسلوب عربى محتاج به آن هستيم ، و تا آن نكته را بيان نكنيم از اسلوب عربى كلام آن معنا را نمى فهميم ، و يا مقدمه اى بديهى ، و يا مقدمه اى علمى كه فهم اشخاص در آن اختلاف ندارد، ذكر نمى كنيم

بنابراين از آنچه تاكنون بيان كرديم به دست آمد، كه ما در اين تفسير به منظور اينكه به طريقه اهل بيتعليهم‌السلام تفسير كرده باشيم تنها در جهات زير بحث مى كنيم :

1- معارفى كه مربوط است به اسماء خداى سبحان و صفات او، از حيات ، و علم ، و قدرت ، و سمع ، و بصر، و يكتائى ، و امثال آن ، و اما ذات خداى عز و جل ، به زودى خواهى ديد كه قرآن كريم آن ذات مقدس را غنى از بيان مى داند.

2- معارف مربوط به افعال خدايتعالى ، چون خلق ، و امر، و اراده ، و مشيت ، و هدايت ، و اضلال ، و قضاء، و قدر، و جبر، و تفويض ، و رضا، و غضب ، و امثال آن ، از كارهاى متفرق

3- معارفى كه مربوط است بواسطه هائى كه بين او و انسان هستند، مانند حجابها، و لوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسى ، و بيت المعمور، و آسمان ، و زمين ، و ملائكه ، و شيطانها، و جن ، و غير ذلك

4- معارفى كه مربوط است به خود انسان در زندگى قبل از دنيا.

5- معارفى كه مربوط است بانسان در دنيا، چون تاريخ پيدايش نوع او، و خودشناسيش ، و شناسائى اصول اجتماعى ، و مسئله نبوت ، و رسالت ، و وحى ، و الهام ، و كتاب ، و دين ، و شريعت ، كه از اين باب است مقامات انبياء، كه از داستانهاى آنان استفاده مى شود، همان داستانهائى كه قرآن كريم از آن حضرات حكايت كرده است

6- معارف مربوط به انسان در عوالم بعد از دنيا، يعنى عالم برزخ و معاد.

7- معارف مربوط به اخلاق نيك و بد انسان ، كه مقامات اولياء در صراط بندگى يعنى اسلام و ايمان و احسان و اخبات و اخلاص و غير ذلك مربوط به اين معارف است

و اما آياتى كه مربوط است به احكام دينى ، در اين تفسير پيرامون آنها بحث نشده ، چونكه بحث پيرامون آنها مربوط به كتاب فقه است نه تفسير.

ويژگى تفسير الميزان

نتيجه اين طريقه از تفسير اين شده كه در تمامى اين كتاب و در تفسير همه آيات قرآنى يك بار هم نمى بينى كه آيه اى را بر معنائى خلاف ظاهر حمل كرده باشيم ، پس در اين كتاب تاءويلى كه ديگران بسيار دارند نمى بينى ، بله تاءويل به آن معنائى كه قرآن در چند جا اثباتش مى كند، به زودى خواهى ديد كه آن تاءويل اصلا از قبيل معانى نيست

سپس در هر چند آيه بعد از تمام شدن بحثها و بيانات تفسيرى ، بحث هائى متفرق از روايات قرار داده ايم ، و در آن به آن مقدار كه بر ايمان امكان داشت ، از روايات منقوله از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ائمه اهل بيت سلام الله عليهم اجمعين هم از طرق عامه و هم خاصه ايراد نموده ايم ، و اما آن رواياتى كه از مفسرين صحابه و تابعين چيزى نقل مى كند، در اين كتاب نقل نكرديم ، براى اين كه صرف نظر از اينكه رواياتى است در هم و بر هم ، كلام صحابه و تابعين حجيتى براى مسلمانان ندارد، (مگر رواياتى كه بعنوان موقوفه نقل شده است ).

و بزودى اهل بحث اگر در روايات منقوله از ائمه عليهم‌السلامدقت بفرمايند مطلع خواهد شد كه اين طريقه نوينى كه بيانات اين كتاب بر آن اساس نهاده شده ، طريقه اى جديد نيست ، بلكه قديمى ترين طريقه اى است كه در فن تفسير سلوك شده ، و طريقه معلمين تفسير سلام الله عليهم است

البته در خلال اين كتاب بحث هاى مختلف فلسفى ، و علمى ، و تاريخى ، و اجتماعى ، و اخلاقى ، هست ، كه در آنها نيز به مقدار وسعمان بحث كرده ايم ، و در همه اين بحث ها به ذكر آن مقدماتى كه سنخيت با بحث داشته اكتفاء نموده ، و از ذكر مقدماتى كه مقدميت ندارد، و خارج از طور بحث است خوددارى نموديم

و سداد و رشاد را از خدايتعالى مسئلت مى نمائيم كه بهترين ياور و راهنمااست

فقير الى الله محمد حسين طباطبائى

سوره حمدآيات 1 - 5

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم - 1

الحمد لله رب العلمين - 2

الرحمن الرحيم - 3

مالك يوم الدين - 4

اياك نعبد و اياك نستعين - 5.

ترجمه آيات :

بنام خدائى كه هم رحمتى عام دارد و هم رحمتى خاص به نيكان

ستايش مر خدا را كه مالك و مدبر همه عوالم است

هم رحمتى عام دارد و هم رحمتى خاص به نيكان

خدائى كه مالكيت على الاطلاقش در روز جزا براى همه مكشوف ميشود

تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى طلبيم

سبب ابتداء به (بسم الله )

بيان

(بسم الله الرحمن الرحيم ) بسيار مى شود كه مردم ، عملى را كه مى كنند، و يا مى خواهند آغاز آن كنند، عمل خود را با نام عزيزى و يا بزرگى آغاز مى كنند، تا ب ه اين وسيله مبارك و پر اثر شود، و نيز آبروئى و احترامى به خود بگيرد، و يا حداقل باعث شود كه هر وقت نام آن عمل و يا ياد آن به ميان مى آيد، به ياد آن عزيز نيز بيفتند.

عين اين منظور را در نامگذاريها رعايت مى كنند، مثلا مى شود كه مولودى كه برايشان متولد مى شود، و يا خانه ، و يا مؤ سسه اى كه بنا مى كنند، بنام محبوبى و يا عظيمى نام مى گذارند، تا آن نام با بقاء آن مولود، و آن بناى جديد، باقى بماند، و مسماى اولى به نوعى بقاء يابد، و تا مسماى دومى باقى است باقى بماند، مثل كسى كه فرزندش را به نام پدرش نام مى گذارد، تا همواره نامش بر سر زبانها بماند، و فراموش نشود.

آغاز با نام خدا ادب و عمل را خدائى و نيك فرجام مى كند

اين معنا در كلام خداى تعالى نيز جريان يافته ، خدايتعالى كلام خود را به نام خود كه عزيزترين نام است آغاز كرده ، تا آنچه كه در كلامش هست مارك او را داشته باشد، و مرتبط با نام او باشد، و نيز ادبى باشد تا بندگان خود را به آن ادب ، مودب كند، و بياموزد تا در اعمال و افعال و گفتارهايش اين ادب را رعايت نموده ، آن را با نام وى آغاز نموده ، مارك وى را به آن بزند، تا عملش خدائى شده ، صفات اعمال خدا را داشته باشد، و مقصود اصلى از آن اعمال ، خدا و رضاى او باشد، و در نتيجه باطل و هالك و ناقص و ناتمام نماند، چون به نام خدائى آغاز شده كه هلاك و بطلان در او راه ندارد.

خواهيد پرسيد كه دليل قرآنى اين معنا چيست ؟ در پاسخ مى گوئيم دليل آن اين است كه خدايتعالى در چند جا از كلام خود بيان فرموده : كه آنچه براى رضاى او و به خاطر او و به احترام او انجام نشود باطل و بى اثر خواهد بود، و نيز فرموده : بزودى بيك يك اعمالى كه بندگانش انجام داده مى پردازد، و آنچه به احترام او و به خاطر او انجام نداده اند نابود و هباء منثورا مى كند، و آنچه به غير اين منظور انجام داده اند، حبط و بى اثر و باطل مى كند، و نيز فرموده : هيچ چيزى جز وجه كريم او بقاء ندارد، در نتيجه هر چه به احترام او و وجه كريمش و به خاطر رضاى او انجام شود، و به نام او درست شود باقى مى ماند، چون خود او باقى و فنا ناپذير است ، و هر امرى از امور از بقاء، آن مقدار نصيب دارد، كه خدا از آن امر نصيب داشته باشد.

و نيز اين معنا همانست كه حديث مورد اتفاق شيعه و سنى آن را افاده مى كند، و آن اين است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (هر امرى از امور كه اهميتى داشته باشد، اگر به نام خدا آغاز نشود، ناقص و ابتر مى ماند، و به نتيجه نمى رسد) و كلمه (ابتر) بمعناى چيزيست كه آخرش بريده باشد.

از همين جا مى توانيم بگوئيم حرف (باء) كه در اول(بسم الله ) است ، از ميان معناهائى كه براى آنست ، معناى ابتداء با اين معنائى كه ما مخصوصا اين تناسب از اين جهت روشن تر به نظر مى رسد كه كلام خدا با اين جمله آغاز شده ، و كلام ، خود فعلى است از افعال ، و ناگزير داراى وحدتى است ، و وحدت كلام به وحدت معنا و مدلول آن است ، پس لاجرم كلام خدا از اول تا به آخرش معناى واحدى دارد، و آن معناى واحد غرضى است كه به خاطر آن غرض ، كلام خود را به بندگان خود القاء كرده است

حال آن معناى واحدى كه غرض از كلام خدايتعالى است چيست ؟ از آيه :(قد جاء كم من الله نور و كتاب مبين ، يهدى به الله )، (از سوى خدا به سوى شما نورى و كتابى آشكار آمد، كه به سوى خدا راه مى نمايد)...، و آياتى ديگر، كه خاصيت و نتيجه از كتاب و كلام خود را هدايت بندگان دانسته ، فهميده ميشود: كه آن غرض واحد هدايت خلق است ، پس در حقيقت هدايت خلق با نام خدا آغاز شده ، خدائى كه مرجع همه بندگان است ، خدائى كه رحمان است ، و به همين جهت سبيل رحمتش را براى عموم بندگانش چه مؤ من و چه كافر بيان مى كند، آن سبيلى كه خير هستى و زندگى آنان در پيمودن آن سبيل است ، و خدائى كه رحيم است ، و به همين جهت سبيل رحمت خاصه اش را براى خصوص مؤ منين بيان مى كند، آن سبيلى كه سعادت آخرت آنان را تاءمين نموده ، و به ديدار پروردگارشان منتهى مى شود، و در جاى ديگر از اين دو قسم رحمتش ، يعنى رحمت عامه و خاصه اش خبر داده ، فرمود: (و رحمتى وسعت كلشى ء، فساكتبها للذين يتقون ) ، (رحمتم همه چيز را فرا گرفته ، و بزودى همه آن را به كسانى كه تقوى پيشه كنند اختصاص ‍ مى دهم ) اين ابتداء به نام خدا نسبت به تمامى قرآن بود، كه گفتيم غرض از سراسر قرآن يك امر است ، و آن هدايت است ، كه در آغاز قرآن اين يك عمل با نام خدا آغاز شده است

علت ابتداء هر سوره با بسم الله

و اما اينكه اين نام شريف بر سر هر سوره تكرار شده ، نخست بايد دانست كه خداى سبحان كلمه (سوره ) را در كلام مجيدش چند جا آورده ، از آن جمله فرموده :(فاتوا بسورة مثله )، و فرموده :(فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) و فرموده :(اذا انزلت سورة )، و فرموده :(سورة انزلناها و فرضناها). از اين آيات مى فهميم كه هر يك از اين سوره ها طائفه اى از كلام خدا است ، كه براى خود و جداگانه ، وحدتى دارند، نوعى از وحدت ، كه نه در ميان ابعاض يك سوره هست ، و نه ميان سوره اى و سوره اى ديگر.

و نيز از اينجا مى فهميم كه اغراض و مقاصدى كه از هر سوره بدست مى آيد مختلف است ، و هر سوره اى غرضى خاص و معناى مخصوصى را ايفاء مى كند، غرضى را كه تا سوره تمام نشود آن غرض نيز تمام نمى شود، و بنا بر اين جمله(بسم الله ) در هر يك از سوره ها راجع به آن غرض واحدى است كه در خصوص آن سوره تعقيب شده است

پسبسم الله در سوره حمد راجع به غرضى است كه در خصوص اين سوره هست و آن معنائى كه از خصوص اين سوره بدست مى آيد، و از ريخت اين سوره برمى آيد حمد خدا است ، اما نه تنها به زبان ، بلكه به اظهار عبوديت ، و نشان دادن عبادت و كمك خواهى و در خواست هدايت است ، پس كلامى است كه خدا به نيابت از طرف بندگان خود گفته ، تا ادب در مقام اظهار عبوديت را به بندگان خود بياموزد.

و اظهار عبوديت از بنده خدا همان عملى است كه مى كند، و قبل از انجامش بسم الله مى گويد، و امر ذى بال و مهم همين كارى است كه اقدام بر آن كرده ، پس ابتدا به نام خداى سبحان هم راجع به او است ، و معنايش اين است : خدايا من به نام تو عبوديت را براى تو آغاز مى كنم ، پس بايد گفت : متعلق باء در بسم الله سوره حمد ابتداء است ، در حقيقت مى خواهيم اخلاص در مقام عبوديت ، و گفتگوى با خدا را به حد كمال برسانيم ، و بگوئيم پروردگارا حمد تو را با نام تو آغاز مى كنم ، تا اين عملم نشانه و مارك تو را داشته باشد، و خالص براى تو باشد، ممكن هم هست همانطور كه قبلا گفتيم متعلق آن فعل (ابتداء) باشد، و معنايش اين باشد كه خدايا من خواندن سوره و يا قرآن را با نام تو آغاز مى كنم ، بعضى هم گفته اند: (باء) استعانت است ، و لكن معنى ابتداء مناسب تر است ، براى اينكه در خود سوره ، مسئله استعانت صريحا آمده ، و فرمود:(اياك نستعين )، ديگر حاجت به آن نبود كه در بسم الله نيز آن را بياورد

معنى و موارد استعمال لفظ (اسم )

و اما اسم ؟ اين كلمه در لغت بمعناى لفظى است كه بر مسمى دلالت كند، و اين كلمه از ماده (سمه ) اشتقاق يافته ، و سمه به معناى داغ و علامتى است كه بر گوسفندان مى زدند، تا مشخص شود كداميك از كدام شخص است ، و ممكن هم هست اشتقاقش از (سمو) به معناى بلندى باشد، مبدا اشتقاقش هر چه باشد كارى نداريم ، فعلا آنچه لغت و عرف از لفظ (اسم ) مى فهمد، لفظ دلالت كننده است ، و معلوم است كه لازمه اين معنا آن است كه اسم غير از مدلول و مسمى باشد.

البته اين يك استعمال است ، استعمال ديگر اينكه اسم بگوئيم و مرادمان از آن ذاتى باشد كه وصفى از اوصافش مورد نظر ما است ، كه در اين مورد كلمه (اسم ) ديگر از مقوله الفاظ نيست ، بلكه از اعيان خارجى است ، چون چنين اسمى همان مسماى كلمه (اسم ) به معناى قبلى است

مثلا كلمه (عالم - دانا - كه يكى از اسماء خدايتعالى است ) اسمى است كه دلالت مى كند بر آن ذاتى كه به اين اسم مسمى شده ، و آن ذات عبارت است از ذات به لحاظ صفت علمش ، و همين كلمه در عين حال اسم است براى ذاتى كه از خود آن ذات جز از مسير صفاتش خبرى نداريم ، در مورد اول اسم از مقوله الفاظ بود، كه بر معنائى دلالت مى كرد، ولى در مورد دوم ، ديگر اسم لفظ نيست ، بلكه ذاتى است از ذوات كه داراى وصفى است از صفات

فرق بين اسم و اسم اسم و علت تفكيك بين آن دو

و اما اينكه چرا با اين كلمه چنين معامله اى شده ، كه يكى مانند ساير كلمات از مقوله الفاظ، و جائى ديگر از مقوله اعيان خارجى باشد؟ در پاسخ مى گوئيم علتش اين شده كه نخست ديده اند لفظ (اسم ) وضع شده براى الفاظى كه دلالت بر مسمياتى كند، ولى بعدها برخوردند كه اوصاف هر كسى در معرفى او و متمايز كردنش از ديگران كار اسم را مى كند، به طوريكه اگر اوصاف كسى طورى در نظر گرفته شود كه ذات او را حكايت كند، آن اوصاف درست كار الفاظ را مى كند، چون الفاظ بر ذوات خارجى دلالت مى كند، و چون چنين ديدند، اينگونه اوصاف را هم اسم ناميدند.

نتيجه اين نامگذارى اين شد كه فعلا (اسم ) همانطور كه در مورد لفظ استعمال مى شود، و به آن لحاظ اصلا امرى لفظى است ، همچنين در مورد صفات معرف هر كسى نيز استعمال مى شود، و به اين لحاظ از مقوله الفاظ نيست ، بلكه از اعيان است

آنگاه ديدند آن چيزى كه دلالت مى كند بر ذات ، و از هر چيزى به ذات نزديكتر است ، اسم بمعناى دوم است ، (كه با تجزيه و تحليل عقلى اسم شده )، و اگر اسم به معناى اول بر ذات دلالت مى كند، با وساطت اسم بمعناى دوم است ، از اين رو اسم به معناى دوم را اسم ناميدند، و اسم به معناى اول را اسم اسم

البته همه اينها كه گفته شد مطالبى است كه تحليل عقلى آن را دست مى دهد، و نمى شود لغت را حمل بر آن كرد، پس هر جا كلمه (اسم ) را ديديم ، ناگزيريم حمل بر همان معناى اول كنيم

در صدر اول اسلام اين نزاع همه مجامع را بخود مشغول كرده بود، و متكلمين بر سر آن مشاجره ها مى كردند، كه آيا اسم عين مسمى است ؟ و يا غير آنست ؟ ولكن اينگونه مسائل ديگر امروز مطرح نمى شود، چون آنقدر روشن شده كه به حد ضرورت رسيده است ، و ديگر صحيح نيست كه آدمى خود را به آن مشغول نموده ، قال و قيل صدر اول را مورد بررسى قرار دهد، و حق را به يك طرف داده ، سخن ديگرى را ابطال كند، پس بهتر آن است كه ما نيز متعرض آن نشويم

توضيح لفظ جلاله (الله )

و اما لفظ جلاله (الله )، اصل آن (ال اله ) بوده ، كه همزه دومى در اثر كثرت استعمال حذف شده ، و بصورت الله در آمده است ، و كلمه (اله ) از ماده (اله ) باشد، كه به معناى پرستش است ، وقتى مى گويند(اله الرجل و ياله )، معنايش اين است كه فلانى عبادت و پرستش كرد، ممكن هم هست از ماده (و ل ه ) باشد، كه بمعناى تحير و سرگردانى است ، و كلمه نامبرده بر وزن (فعال ) به كسره فاء، و بمعناى مفعول (ماءلوه ) است ، همچنان كه كتاب بمعناى مكتوب (نوشته شده ) مى باشد، و اگر خداي را اله گفته اند، چون ماءلوه و معبود است ، و يا به خاطر آن است كه عقول بشر در شناسائى او حيران و سرگردان است

و ظاهرا كلمه (الله ) در اثر غلبه استعمال علم (اسم خاص ) خدا شده ، و گرنه قبل از نزول قرآن اين كلمه بر سر زبانها دائر بود، و عرب جاهليت نيز آن را مى شناختند، همچنان كه آيه شريفه :(و لئن سئلتهم من خلقهم ؟ ليقولن الله ) (و اگر از ايشان بپرسى چه كسى ايشان را خلق كرده ، هر آينه خواهند گفت : الله )، و آيه :(فقالوا هذا لله بزعمهم ، و هذا لشركائنا) ، (پس درباره قربانيان خود گفتند: اين مال الله ، و اين مال شركائى كه ما براى خدا داريم )، اين شناسائى را تصديق مى كند.

از جمله ادله ايكه دلالت مى كند بر اينكه كلمه (الله ) علم و اسم خاص خدا است ، اين است كه خدايتعالى به تمامى اسماء حسنايش و همه افعالى كه از اين اسماء انتزاع و گرفته شده ، توصيف مى شود، ولى با كلمه (الله ) توصيف نمى شود، مثلا ميگوئيم الله رحمان است ، رحيم است ، ولى به عكس آن نميگوئيم ، يعنى هرگز گفته نميشود: كه رحمان اين صفت را دارد كه الله است و نيز ميگوئيم(رحم الله و علم الله و رزق الله )، (خدا رحم كرد، و خدا دانست ، و خدا روزى داد،) ولى هرگز نميگوئيم (الله الرحمن ، رحمان الله شد)، و خلاصه ، اسم جلاله نه صفت هيچيك از اسماء حسناى خدا قرار مى گيرد، و نه از آن چيزى به عنوان صفت براى آن اسماء گرفته ميشود.

از آنجائى كه وجود خداى سبحان كه اله تمامى موجودات است ، خودش خلق را به سوى صفاتش هدايت مى كند،و مى فهماند كه به چه اوصاف كمالى متصف است ، لذا مى توان گفت كه كلمه (الله ) بطور التزام دلالت بر همه صفات كمالى او دارد، و صحيح است بگوئيم لفظ جلاله (الله ) اسم است براى ذات واجب الوجودى كه دارنده تمامى صفات كمال است ، و گرنه اگر از اين تحليل بگذريم ، خود كلمه (الله ) پيش از اينكه نام خدايتعالى است ، بر هيچ چيز ديگرى دلالت ندارد، و غير از عنايتى كه در ماده (ا ل ه ) است ، هيچ عنايت ديگرى در آن بكار نرفته است

معنى رحمن و رحيم و فرق آن دو

و اما دو وصف رحمان و رحيم ، دو صفتند كه از ماده رحمت اشتقاق يافته اند، و رحمت صفتى است انفعالى ، و تاءثر خاصى است درونى ، كه قلب هنگام ديدن كسى كه فاقد چيزى و يا محتاج به چيزى است كه نقص كار خود را تكميل كند، متاءثر شده ، و از حالت پراكندگى به حالت جزم و عزم در مى آيد، تا حاجت آن بيچاره را بر آورد، و نقص او را جبران كند، چيزيكه هست اين معنا با لوازم امكانيش درباره خدا صادق نيست ، و به عبارت ديگر، رحمت در خدايتعالى هم به معناى تاءثر قلبى نيست ، بلكه بايد نواقص امكانى آن را حذف كرد، و باقى مانده را كه همان اعطاء، و افاضه ، و رفع حاجت حاجتمند است ، به خدا نسبت داد.

كلمه (رحمان ) صيغه مبالغه است كه بر كثرت و بسيارى رحمت دلالت مى كند، و كلمه (رحيم ) بر وزن فعيل صفت مشبهه است ، كه ثبات و بقاء و دوام را ميرساند، پس خداى رحمان معنايش خداى كثير الرحمه ، و معناى رحيم خداى دائم الرحمه است ، و به همين جهت مناسب با كلمه رحمت اين است كه دلالت كند بر رحمت كثيرى كه شامل حال عموم موجودات و انسانها از مؤ منين و كافر مى شود، و به همين معنا در بسيارى از موارد در قرآن استعمال شده ، از آن جمله فرموده :(الرحمن على العرش استوى )، (مصدر رحمت عامه خدا عرش است كه مهيمن بر همه موجودات است ) و نيز فرموده :(قل من كان فى الضلاله فليمدد له الرحمن مدا) ، (بگو آن كس كه در ضلالت است بايد خدا او را در ضلالتش مدد برساند) و از اين قبيل موارد ديگر.

و نيز به همين جهت مناسب تر آنست كه كلمه (رحيم ) بر نعمت دائمى ، و رحمت ثابت و باقى او دلالت كند، رحمتى كه تنها به مؤ منين افاضه مى كند، و در عالمى افاضه مى كند كه فنا ناپذير است ، و آن عالم آخرت است ، همچنانكه خدايتعالى فرمود:(و كان بالمؤ منين رحيما)، (خداوند همواره ، به خصوص مؤ منين رحيم بوده است )، و نيز فرموده :(انه بهم رؤ ف رحيم )، (بدرستى كه او به ايشان رئوف و رحيم است )، و آياتى ديگر، و به همين جهت بعضى گفته اند: رحمان عام است ، و شامل مؤ من و كافر مى شود، و رحيم خاص ‍ مؤ منين است

معنى حمد و فرق آن با مدح

(الحمد لله ) كلمه حمد بطوريكه گفته اند به معناى ثنا و ستايش در برابر عمل جميلى است كه ثنا شونده به اختيار خود انجام داده ، به خلاف كلمه (مدح ) كه هم اين ثنا را شامل ميشود، و هم ثناى بر عمل غير اختيارى را، مثلا گفته مى شود (من فلانى را در برابر كرامتى كه دارد حمد و مدح كردم ) ولى در مورد تلالوء يك مرواريد، و يا بوى خوش يك گل نمى گوئيم آن را حمد كردم بلكه تنها مى توانيم بگوئيم (آن را مدح كردم ).

حرف (الف و لام ) كه در اول اين كلمه آمده استغراق و عموميت را مى رساند، و ممكن است (لام ) جنس باشد، و هر كدام باشد مالش يكى است

براى اينكه خداى سبحان مى فرمايد:

(ذلكم الله ربكم خالق كلشى ء)، (اين است خداى شما كه خالق هر چيز است )، و اعلام ميدارد كه هر موجوديكه مصداق كلمه (چيز) باشد، مخلوق خداست ، و نيز فرموده :(الذى احسن كلشى ء خلقه آن خدائيكه هر چه را خلق كرده زيبايش كرده )، و اثبات كرده كه هر چيزى كه مخلوق است به آن جهت كه مخلوق او است و منسوب به او است حسن و زيبا است ، پس حسن و زيبائى دائر مدار خلقت است ، همچنانكه خلقت دائر مدار حسن ميباشد، پس هيچ خلقى نيست مگر آنكه به احسان خدا حسن و به اجمال او جميل است ، و به عكس هيچ حسن و زيبائى نيست مگر آنكه مخلوق او، و منسوب به او است

و نيز فرموده: (هو الله الواحد القهار او است خداى واحد قهار) ، نيز فرموده: (و عنت الوجوه للحى القيوم )، (ذليل و خاضع شد وجوه در برابر حى قيوم ) و در اين دو آيه خبر داده است از اينكه هيچ چيزي را به اجبار كسى و قهر قاهرى نيافريده ، و هيچ فعلى را به اجبار اجباركننده اى انجام نميدهد، بلكه هر چه خلق كرده با علم و اختيار خود كرده ، در نتيجه هيچ موجودى نيست مگر آنكه فعل اختيارى او است ، آن هم فعل جميل و حسن ، پس از جهت فعل تمامى حمدها از آن او است

و اما از جهت اسم ، يك جا فرموده: (الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى )، (خدا است كه معبودى جز او نيست ، و او را است اسماء حسنى )، و جائى ديگر فرموده :(و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون فى اسمائه )، (خداى را است اسمائى حسنى ، پس او را به آن اسماء بخوانيد، و آنانرا كه در اسماء او كفر مى ورزند رها كنيد، و بخودشان واگذاريد)، و اعلام داشته كه او هم در اسمائش جميل است ، و هم در افعالش ، و هر جميلى از او صادر مى شود.

استشهاد بر اينكه جنس حمد و همه حمد از آن خدا است

پس روشن شد كه خدايتعالى هم در برابر اسماء جميلش محمود و سزاوار ستايش است ، و هم در برابر افعال جميلش ، و نيز روشن شد كه هيچ حمدى از هيچ حامدى در برابر هيچ امرى محمود سر نمى زند مگر آنكه در حقيقت حمد خدا است ، براى آنكه آن جميلى كه حمد و ستايش حامد متوجه آنست فعل خدا است ، و او ايجادش كرده ، پس جنس حمد و همه آن از آن خدا است

از سوى ديگر ظاهر سياق و به قرينه التفاتيكه در جمله :(اياك نعبد)...، بكار رفته ، و ناگهان خداى سبحان مخاطب بندگان قرار گرفته ، چنين دلالت دارد كه سوره مورد بحث كلام بنده خداست ، به اين معنا كه خدايتعالى در اين سوره به بنده خود ياد مى دهد كه چگونه حمدش گويد، و چگونه سزاوار است ادب عبوديت را در مقامى كه مى خواهد اظهار عبوديت كند، رعايت نمايد، و اين ظاهر را جمله(الحمد لله ) نيز تاءييد ميكند.

براى اينكه حمد توصيف است ، و خداى سبحان خود را از توصيف واصفان از بندگانش منزه دانسته ، و فرموده: (سبحان اللّه عما يصفون ، الا عباد اللّه المخلصين ) ، خدا منزه است از آنچه توصيفش مى كنند، مگر بندگان مخلص او)، و در كلام مجيدش هيچ جا اين اطلاق را مقيد نكرده ، و هيچ جا عبارتى نياورده كه حكايت كند حمد خدا را از غير خدا، بجز عده اى از انبياء مخلصش ، كه از آنان حكايت كرده كه حمد خدا گفته اند، در خطابش به نوحعليه‌السلام فرموده :(فقل الحمد لله الذى نجينا من القوم الظالمين ، پس بگو حمد آن خدائى را كه ما را از قوم ستمكار نجات داد)، و از ابراهيم حكايت كرده كه گفت :(الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق )، (سپاس خدائى را كه در سر پيرى اسماعيل و اسحاق را بمن داد) و در چند جا از كلامش به رسول گراميش ‍ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده : كه(و قل الحمد لله بگو الحمد لله )، و از داود و سليمان (عليهما‌السلام ) حكايت كرده كه: (و قالا الحمد لله گفتند: الحمد لله ) و از اهل بهشت يعنى پاك دلانى كه از كينه درونى ، و كلام بيهوده ، و فسادانگيز پاكند، نقل كرده كه آخرين كلامشان حمد خدا است ، و فرموده: (و آخر دعوايهم ان الحمد لله رب العالمين ).

و اما غير اين موارد هر چند خدايتعالى حمد را از بسيارى مخلوقات خود حكايت كرده ، و بلكه آنرا به همه مخلوقاتش نسبت داده ، و فرموده : (و الملائكه يسبحون بحمد ربهم )، و نيز فرموده : (و يسبح الرعد بحمده )، و نيز فرموده: (و ان من شى ء الا يسبح بحمده ) ، (هيچ چيز نيست مگر آنكه خدا را با حمدش تسبيح مى گويد).

بيان اينكه خدا از حمد حامدان منزه است و دليل آن

الا اينكه بطورى كه ملاحظه مى كنيد همه جا خود را از حمد حامدان ، مگر آن عده كه گفتيم ، منزه ميدارد، هر جا سخن از حمد حامدان كرده ، حمد ايشان را با تسبيح جفت كرده ، و بلكه تسبيح را اصل در حكايت قرار داده ، و حمد را با آن ذكر كرده ، و همانطور كه ديديد فرموده : تمامى موجودات با حمد خود او را تسبيح مى گويند.

خواهى پرسيد چرا خدا منزه از حمد حامدان است ؟ و چرا نخست تسبيح را از ايشان حكايت كرده ؟ ميگوئيم براى اينكه غير خدايتعالى هيچ موجودى به افعال جميل او، و به جمال و كمال افعالش احاطه ندارد، همچنانكه به جميل صفاتش و اسماءش كه جمال افعالش ناشى از جمال آن صفات و اسماء است ، احاطه ندارد، همچنان كه خودش فرموده :(و لا يحيطون به علما)، (احاطه علمى به او ندارند).

بنابراين ، مخلوق خدا به هر وضعى كه او را بستايد، به همان مقدار به او و صفاتش احاطه يافته است و او را محدود به حدود آن صفات دانسته ، و به آن تقدير اندازه گيرى كرده ، و حال آنكه خدايتعالى محدود به هيچ حدى نيست ، نه خودش ، و نه صفات ، و اسمائش ، و نه جمال و كمال افعالش ، پس اگر بخواهيم او را ستايشى صحيح و بى اشكال كرده باشيم ، بايد قبلا او را منزه از تحديد و تقدير خود كنيم ، و اعلام بداريم كه پروردگارا! تو منزه از آنى كه به تحديد و تقدير فهم ما محدود شوى ، همچنانكه خودش در اين باره فرموده :(ان اللّه يعلم و انتم لا تعلمون )، (خدا مى داند و شما نمى دانيد).

اما مخلصين از بندگان او كه گفتيم : حمد آنان را در قرآن حكايت كرده ، آنان حمد خود را حمد خدا، و وصف خود را وصف او قرار داده اند، براى اينكه خداوند ايشان را خالص براى خود كرده

پس روشن شد آنچه كه ادب بندگى اقتضاء دارد، اين است كه بنده خدا پروردگار خود را به همان ثنائى ثنا گويد كه خود خدا خود را به آن ستوده ، و از آن تجاوز نكند، همچنان كه در حديث مورد اتفاق شيعه و سنى از رسولخداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيده كه در ثناى خود مى گفت :(لا احصى ثناء عليك ، انت كما اثنيت على نفسك ) (پروردگارا من ثناء تو را نمى توانم بشمارم ، و بگويم ، تو آنطورى كه بر خود ثنا كرده اى ).

پس اينكه در آغاز سوره مورد بحث فرمود: (الحمد لله ) تا بآخر، ادب عبوديت را مى آموزد، و تعليم مى دهد كه بنده او لايق آن نبود كه او را حمد گويد، و فعلا كه مى گويد، به تعليم و اجازه خود او است ، او دستور داده كه بنده اش بگويد.

معنى ربّ (مالك مدبر)

(الحمد لله رب العالمين ، الرحمن الرحيم ، مالك يوم الدين ) ...، بيشتر اساتيد قرائت خوانده اند(ملك يوم الدين ) ، اما كلمه (رب ) معناى اين كلمه مالكى است كه امر مملوك خود را تدبير كند، پس معناى مالك در كلمه (رب ) خوابيده ، و ملك نزد ما اهل اجتماع و در ظرف اجتماع ، يك نوع اختصاص مخصوص است كه بخاطر آن اختصاص ، چيزى قائم به چيزى ديگر مى شود، و لازمه آن صحت تصرفات است ، و صحت تصرفات قائم به كسى مى شود كه مالك آن چيز است ، وقتى مى گوئيم : فلان متاع ملك من است ، معنايش اين است كه آن متاع يك نوع قيامى بوجود من دارد، اگر من باشم مى توانم در آن تصرف كنم ، ولى اگر من نباشم ديگرى نمى تواند در آن تصرف كند.

معنى مالكيت و تقسيم آن به حقيقى و اعتبارى

البته اين معناى ملك در ظرف اجتماع است ، كه (مانند ساير قوانين اجتماع ) امرى وضعى و اعتبارى است ، نه حقيقى ، الا اين كه اين امر اعتبارى از يك امر حقيقى گرفته شده ، كه آن را نيز ملك مى ناميم ، توضيح اين كه ما در خود چيزهائى سراغ داريم كه به تمام معناى كلمه ، و حقيقتا ملك ما هستند، و وجودشان قائم به وجود ما است ، مانند اجزاء بدن ما، و قواى بدنى ما، بينائى ما، و چشم ما، شنوائى ما،و گوش ما، چشائى ما، و دهان ما، لامسه ما، و پوست بدن ما، بويائى ما، و بينى ما، و نيز دست و پا و ساير اعضاى بدن ما، كه حقيقتا مال ما هستند، و مى شود گفت مال ما هستند، چون وجودشان قائم به وجود ما است ، اگر ما نباشيم چشم و گوش ما جداى از وجود ما هستى علي حده اى ندارند، و معناى اين ملك همين است كه گفتيم : اولا هستيشان قائم به هستى ما است ، و ثانيا جدا و مستقل از ما وجود ندارند، ثالثا اين كه ما مى توانيم طبق دلخواه خود از آنها استفاده كنيم ، و اين معناى ملك حقيقى است

آنگاه آنچه را هم كه با دسترنج خود، و يا راه مشروعى ديگر بدست مى آوريم ، ملك خود مى دانيم ، چون اين ملك هم مانند آن ملك چيزى است كه ما به دلخواه خود در آن تصرف مى كنيم ، و لكن ملك حقيقى نيست ، به خاطر اين كه ماشين سوارى من و خانه و فرش من وجودش قائم بوجود من نيست ، كه وقتى من از دنيا مى روم آنها هم با من از دنيا بروند، پس ملكيت آنها حقيقى نيست ، بلكه قانونى ، و چيزى شبيه بملك حقيقى است