تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۲

تسنیم تفسیر قرآن کریم10%

تسنیم تفسیر قرآن کریم نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵
  • شروع
  • قبلی
  • 30 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23318 / دانلود: 3913
اندازه اندازه اندازه
تسنیم تفسیر قرآن کریم

تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۲

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

از نظر قرآن كريم انسان داراى دو علم فطرى و اكتسابى است. درباره علم فطرى كه اصيل است مى فرمايد: خدا شما را با سرمايه فطرت توحيدى آفريد:( فطرت الله التى فطر الناس عليها ) .( ۱۰۰۵) اميرالمومنين (عليه‌السلام ) نيز مى فرمايد: وجابل القلوب على فطرتها شقيها وسعيدها؛( ۱۰۰۶) خداوند همه دلهاى اهل سعادت و شقاوت را بر فطرت جبلى آفريد و درباره علم اكتسابى كه تبعى است مى فرمايد: خدا به شما چشم و گوش ‍ داد تا از بيرون وجود خود علم بياموزيد؛ اما مواظب باشيد اندوخته هاى اين چشم و گوش با علم اصيل فطرى مزاحم نباشد:( وجعل لكم السمع و الابصار والافئده لعلكم تشكرون ) .( ۱۰۰۷)

هيچ انسانى در برابر توحيد و شرك بى طرف آفريده نشده، بلكه با سرمايه علمى فطرت توحيدى آفريده شده است و شرك امرى تحميلى است كه سرزمين فطرت توحيدى را غصب مى كند و اين تحميل شرك بر فطرت توحيدى ظلم عظيم است:( ان الشرك لظلم عظيم ) .( ۱۰۰۸) قرآن كريم درباره مشركان و كافران مى فرمايد:( ولكن انفسهم يظلمون ) ؛( ۱۰۰۹) زيرا آنان فطرت توحيدى را در بين اغراض و غرايض دفن مى كنند و بذر شرك را در دل خود مى كارند و اين ظلم به فطرت است.

از اين رو پيامبران مبعوث شده اند تا فطرت توحيدى انسان را بيدار و شكوفا كنند و به همين دليل در قرآن كريم نسبت به بت پرستانى كه ابراهيم خليل (عليه‌السلام بتهاى آنان را درهم شكست، مى فرمايد:( فرجوا الى انفسهم ) ( ۱۰۱۰) ؛ محصول بت شكنى ابراهيم (عليه‌السلام ) رجوع انسانها به فطرت توحيدى خود بود و چون پرستش و گرايش به هر چيزى غير از خدا، بت پرستى است، گرچه مستور و خفى باشد، لازم است انسان با تبر عبادت خالصانه براى خدا، بتهاى هوا و هوس و مقام و القاب و مانند آنها را در هم بكوبد تا مشمول( اف لكم و لما تعبدون من دون الله ) ( ۱۰۱۱) نشود.

خداوند در پايان آيه مورد بحث مى فرمايد:( وانتم تعلمون ) ؛ در حالى كه شما با نداى فطرت، توحيد ربوبى و ضرورت عبادت رب خالق را مى يابيد. اين جمله يا خطاب به مشركان است و مى فرمايد: شما كه مى دانيد خالق اين نظام خداوند است، چرا غير او را عبادت مى كنيد؛ چون توحيد در خلقت مستلزم توحيد در عبادت است. يا اين خطاب به عموم انسانهاست؛ يعنى، همه انسانها با رجوع به فطرت خود خواهند دانست كه خالقى دارند و خالق را بايد عبادت كنند.

تذكر: مفاد آيه مورد بحث و آيه قبل توحيد عبادى و توحيد ربوبى و توحيد خالقى خداوند است. اين آيات براى مومنان كه معتقد به اين عقايدند، ولى گاهى در توجه به آن كوتاهى مى كنند موعظه و براى مشركان كه فقط منكر توحيد ربوبى و دچار شرك عبادى هستند، گرچه توحيد خالقى را مى پذيرند، جدال احسن و براى ملحدان برهان است؛ زيرا ملحدان پس از دقت در معناى آيات مذكور ناچار به تصديق خالقيت خداوند هستند و در پى آن بايد به ربوبيت مطلق خالق اعتراف و تنها او را عبادت كنند.

مفاد اين دو آيه گرچه برهانى است بر توحيد ربوبى، زيرا مخاطبان اولى آن، گروهى بودند كه نسبت به اصل وجود خالق ترديدى نداشتند ليكن اين گونه براهين با تقريب خاص خود مى تواند دليل متقن براى اثبات اصل خالق نيز باشد.

لطايف و اشارات

۱- عبادت خالص و تقوا

خداى سبحان عبادت خالص را مى پذيرد و مشوب و غير خالص آن را نمى پذيرد. قرآن كريم گاهى در يك جمله به عبادت و خلوص در آن اشاره كرده، مى فرمايد:( الا لله الدين الخالص ) ؛( ۱۰۱۲) دينى براى خداست كه خالص باشد و غير خدا در آن راه نداشته باشد. پس اگر شرك آشكار يا پنهان در عبادت راه پيدا كند هرگز زمينه تقوا را فراهم نمى كند.

گاهى نيز همين معنا را با دو جمله نفى و اثبات مشخص مى كند؛ مانند آيه محل بحث و آيه:( وعد الله الذين امنوا منكم وعملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم وليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم وليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى لا يشركون بى شيئا ) ( ۱۰۱۳) كسانى كه خداى سبحان، وعده حكومت در زمين را به آنان داد، اگر به حكومت برسند دين خالص را تحقق مى بخشند، يعنى خدا را عبادت مى كنند و چيزى را شريك او قرار نمى دهند. كلمه (شيئا) نكره است و نكره بعد از نفى، مفيد عموم است و هر گونه شريكى را نفى مى كند.

در حقيقت مضمون اين دو جمله، دو مطلب مستقل نيست تا يكى درباره پرهيز از شرك و ديگرى درباره اصل عبادت باشد. به همين جهت جمله (لا يشركون بى شيئا) بدون حرف عطف آمده تا متمم جمله (يعبدوننى ) باشد. پس از آن جهت كه نكره در سياق نفى آمده همه شركا را نفى مى كند و از آن جهت كه حرف عطف بين دو جمله قرار نگرفته معلوم مى شود نفى شرك جداى از عبادت نيست، بلكه در قوام عبادت دخيل است، يعنى، عبادت آن است كه در آن، شرك راه پيدا نكند.

به هر ميزان عبادت خالص باشد بهره بيشترى دارد و برجسته ترين درجه خلوص آن است كه در قلب عابد، احدى جز خدا نباشد امام صادق (عليه‌السلام ) درباره قلب سليم فرمودند: دلى است كه در آن جز ياد خدا نباشد: القلب السليم الذى يلقى ربه وليس فيه احد سواه( ۱۰۱۴) و اين برترين درجه خلوص است. همچنين آن حضرت مى فرمايد: ما انعم الله عزوجل على عبد اجل من ان لا يكون فى قلبه مع الله غيره( ۱۰۱۵)

۲- خلوص در توحيد

خلوص از شرك جلى و خفى تنها در عبادت مصطلح نظير نماز و روزه نيست، بلكه در همه شئون زندگى انسان موحد ظهور دارد. كسى كه در هنگام بهره بردارى از چيزى يا گريز از چيز ديگر، غير خداوند را واقعا نافع يا ضار مى داند و بيش از حد مظهر و آيت خدا بودن درباره آن اعتقاد دارد چنين باور ناصوابى با خلوص در توحيد سازگار نيست و تفصيل اين بحث در ذيل آيه( و ما يومن اكثرهم بالله الا وهم مشركون ) ( ۱۰۱۶) با استمداد از احاديث تفسيرى روشن مى شود.

بحث روايى

۱- آفرينش زمين

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): فسبحان من امسكها (الارض ) بعد موجان مياهها، و اجمدها بعد رطوبه اكنافها فجعلها لخلقه مهادا و بسطها لهم فراشا فوق بحر لجى راكد يجرى، وقائم لا يسرى تكر كره الرياح العواصف و تمخضه الغمام الذوارف (ان فى ذلك لعبره لمن يخشى.( ۱۰۱۷)

وانشا الارض فامسكها من غير اشتغال وارساها على غير قرار و اقامها بغير قوائم و رفعها بغير دعائم و حصنها من الاود والاعوجاج و منعها من التهافت والانفراج. ارسى اوتادها و ضرب اسدادها و استقاض عيونها وخد اوديتها فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قوه، هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته، والعالى على كل شى ء منها بجلاله و عزته( ۱۰۱۸)

۲- هماهنگى جهان آفرينش با بهره ورى انسان

- عن على بن الحسين (عليه‌السلام ) فى قوله عزوجل (الذى جعل لكم الارض فراشا و...) قال: جعلها ملائمه لطبائعكم موافقه لاجسادكم و لم يجعلها شديده النتن فتعطبكم و لا شديده اللين كالمأ فتغرقكم و لا شديده الصلابه فتمتنع عليكم فى دوركم و ابنيتكم و قبور موتاكم و لكنه عزوجل جعل فيها من المتانه ما تنفعون به (وتتماسكون ) و تتماسك عليها ابدانكم و بنيانكم و جعل فيها ما تنقاد به لدوركم و قبوركم و كثير من منافعكم. فذلك جعل الارض فراشا

ثم قال: (والسمأ بنأ) سقفا محفوظا من فوقكم يدير فيها شمسها و قمرها و نجومها لمنافعكم. ثم قال عزوجل (وانزل من السمأ مأ) يعنى المطر نيزله من على ليبلغ قلل جبالكم و تلالكم و هضابكم و اوهاد كم ثم فرقه رذاذا و وابلا و هطلا وطلا لتنشفه ارضوكم ولم يعجل ذلك المطر نازلا عليكم قطعه واحده فيفسد ارضيكم واشجاركم و زروعكم و ثماركم....( ۱۰۱۹)

۳- معناى سمأ

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ) فى جواب يهودى ساله عن مسائل: وسميت السمأ سمأ؛ لانها و سم المأ، يعنى معدن المأ...( ۱۰۲۰)

۴- آفرينش باران و رسالت فرشتگان

- عن الباقر (عليه‌السلام ): كان على (عليه‌السلام ) يقوم فى المطر - اول مطر يمطر - حتى يبتل راسه ولحيته وثيابه؛ فيقال له: يا اميرالمومنين: الكن الكن!فيقول: ان هذا مأ قريب العهد بالعرش، ثم انشا يحدث فقال: ان تحت العرش بحرا فيه ما ينبت به ارزاق الحيوانات، فاذا اراد الله عزوجل ان ينبت ما يشأ لهم رحمه منه، اوحى الله عزوجل فمطر منه ما شأ من سمأ الى سمأ حتى يصير الى سمأ الدنيا فيلقيه الى السحاب بمنزله الغربال، ثم يوحى الله عزوجل الى السحاب: اطحنيه واذيبه ذوبان الملح فى المأ ثم انطلقى به الى موضع كذا، عباب، فتقطر عليهم على النحو الذى يامره الله فليس من قطره تقطر الا ومعها ملك يضعها موضعها ولم تنزل من السمأ قطره من مطر الا بقدر معدود و وزن معلوم، الا ما كان يوم الطوفان على عهد نوح فانه نزل منها منمهمر بلاد عدد و لا وزن( ۱۰۲۱)

- عن النبى: (وانزل من السمأ مأ) يعنى المطر ينزل مع كل قطره ملك يضعها فى موضعها الذى يامره به ربه عزوجل( ۱۰۲۲)

- ما من ساعه من ليل ولانهار الا والسمأ تمطهر فيها، يصرفه الله حيث يشأ( ۱۰۲۳)

اشاره ۱- آنچه درباره آفرينش زمين در قرآن و سنت معصومين (عليهم‌السلام ) آمده، بعد از ارزيابى سند و تفسير متون نقلى با استمداد از يكديگر در بوته آزمون تجارب قطعى منزه از فرضيه قرار مى گيرد و با استعانت از علوم متعارفه و اصول بديهيه، مورد پژوهش واقع مى شود. آنگاه روشن مى شود كه بخشى از علوم تجربى در متون نقلى آمده است و اگر تجربه قطعى با ظاهر متن منقول هماهنگ نبود، به عنوان دليل لبى قرينه بر صرف ظاهر خواهد شد. غرض آن كه، ره آورد عقل يا تجربه و حس و همچنين شهود قطعى كه صيانت آن را هواجس نفسانى و نزاهت آن از وساوس ‍ شيطانى و دسايس ابليسى احراز شد، مى تواند شاهد تفسيرى متن منقول قرار گيرد و در اين جهت فرقى ميان مسائل حكمت عملى، مانند فقه و اخلاق و حقوق و مطالب حكمت نظرى، مانند حكمت و كلام و زمين شناسى و اخترشناسى نيست.

۲- آنچه در ظاهر متون نقلى مشهود است كه زمين داراى قرار است:( امن جعل الارض قرارا ) ( ۱۰۲۴) به معناى فراش و بستر ملايم با زندگى است، نه به معناى مقابل حركت، چنانكه تعبيرهايى مانند فراش و مهاد با كرويت زمين مافى نيست.

۳- كرويت زمين كه مطلبى حسى و تجربى است با روش عقلى محض قابل اثبات يا نفى نيست، چنانكه نمى توان به ظاهر غير قطعى متن نقلى بسنده كرد.( ۱۰۲۵)

۴- حركت زمين نيز همانند كرويت آن كه مطلبى حسى و تجربى است با روش تجربى نفى يا اثبات شود، نه از راه عقل محض، زيرا برهان عقلى در موجود جزئى خارجى راه ندارد و نه از راه ظاهر غير قطعى متن نقلى. برخى مفسران برآنند كه آيات قرآن در موافقت هيئت قديم صريح نيست، چنانكه در مخالفت هيئت جديد نيز صراحت ندارد و حقيقت مطلب را جز خداوند كسى نمى داند و اوضاع مذكور در هر دو هيئت مبنايى جز حدس ‍ ندارد كه شكوك و ردود آنرا دفع مى كند.( ۱۰۲۶)

۵- آنچه طبق برهان منطقى، نه برابر مسائل روانى، قطع حاصل شد، خواه از مبادى تجربى باشد يا از مبادى عقلى محض مى توان اولا به صنع الهى اسناد داد و ثانيا به آن باور داشت و ثالثا اگر اثر عملى داشت مورد استفاده عملى قرار داد و رابعا برهان عقلى را در برابر برهان نقلى دانست، نه در برابر دين و شرع، زيرا عقل برهانى همان طور كه در اصول فقه ثابت شد، حجت دينى است، يعنى، منبعى از منابع دين محسوب مى شود، نه مقابل آن؛ زيرا عقل در برابر نقل است، نه در برابر دين الهى، چنانكه در مقدمه تفسير گذشت.( ۱۰۲۷)

وان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا على عبدنا فاتوا بسوره من مثله وادعوا شهدآءكممن دون الله ان كنتم صدقين.

گزيده تفسير

نفى ريب (شك توام با افترا) از قرآن يا بدين معناست كه در قرآن نبايد شك كرد و يا بدين معنا كه در قرآن هيچ منشا شكى نيست و هر شكى تنها از ناحيه بيننده است كه از روى كفر و نفاق يا جهل علمى به آن مى نگرد.

آيه محل بحث كه از آيات تحدى است، هم اعجاز قرآن و صدق دعوى پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را اثبات مى كند و هم دروغ مخالفان را. تحدى گاهى به همه قرآن است، گاهى به ده سوره و گاهى نيز به يك سوره و چون قرآن كريم به حقيقتى برتر (كتاب مكنون ) متكى است؛ كسى را ياراى آوردن حتى يك سوره كوچك مانند آن نيست. اعجاز قرآن ذاتا مربوط به محتواى آن است. گرچه امى بودن پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز مايه تاكد اعجاز آن است.

دريافت كننده اين كتاب عبد مطلق و بنده محض خداست و از اين رو در اين كريمه با تعبير عبدنا به طور مطلق و بدون هيچ گونه قيد، از او ياد شده است.

تفسير

ريب: فرق بين شك و ريب اين است كه ريب، شك همراه با تهمت است. كسى كه در مطلبى شك كند و شبهه اتهام و افترا در ميان باشد، شك وى را ريب مى نامند. جمله (و ان كنتم فى ريب ) بدين معناست كه اگر شما شك داريد كه اين قرآن كلام الله است و رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را متهم مى كنيد كه آن را به خداوند افترا بسته و چنين كلماتى اختلاق و تقول است، شما نيز كتابى همانند آن بياوريد.

بسوره: سوره در اصطلاح قطعه اى از كلام الهى است كه محتوايى منسجم داشته باشد. اما در لغت معناى محورى ماده سور هيجان همراه با ارتفاع و اعتلاست؛ چنانكه وقتى خشم انسان يا حيوانى به هيجان آمد، اوج گرفت و اثرش آشكار شد، مى گويند: سار غضبه و هنگامى كه ما را به خشم آمد و حمله كرد گفته مى شود: سارت الحيه و به همين مناسبت به ديوارى كه بر روستا يا شهر احاطه دارد و همچنين سد بزرگى كه مانع نفوذ بيگانه است، سور ناميده مى شود.

قطعه هاى مختلف كتاب الهى نيز بدين مناسبت به سوره موسوم شده كه مانند سور شهر يا روستا مانع تهاجم مخالفان است و هر سوره در واقع سورى است بين مومنان و كافران و محكمترين توشه معنوى است كه با آن، تعرض وسوسه انگيز مخالفان دفع و رفع مى شود و هر سوره مظهر هيجان و اعتلا و ظهور خداوند در برابر معاندان است.

از اين تحليل لغوى برمى آيد كه هر بخش از آيات قرآن كريم ويژگى مزبور را داشته باشد يك سوره است. البته مصداق كامل سوره همان قطعه ها و واحدهاى مشخص و مشهور قرآنى است كه در اصطلاح به سوره موسوم شده است. در برخى آيات واژه سوره بر سوره كامل اطلاق شده، مانند:( سوره انزلناها و فرضناها... ) ( ۱۰۲۸) كه مراد از آن سوره نور است، يا( ام يقولون افترا به قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) .( ۱۰۲۹) در برخى موارد نيز سوره به دسته اى از آيات (گرچه كمتر از سوره اصطلاحى باشد) گفته شده، مانند( يحذر المنافقون ان تنزل عليهم سوره تنبئهم بمافى قلوبهم ) ،( ۱۰۳۰) ( واذا انزلت سوره ان امنوا بالله واجهدوا مع رسوله ) ،( ۱۰۳۱) ( و يقول الذين امنوا لولا نزلت سوره فاذا انزلت سوره محكمه وذكر فيها القتال ) ( ۱۰۳۲) روشن است كه در اين موارد مراد سوره كامل نيست، زيرا هراس ‍ منافقان و انتظار مومنان درباره نزول سوره تام و كامل نبود. در اين موارد مراد از سوره، دسته اى از آيات با ويژگى مزبور است.( ۱۰۳۳)

در آيه محل بحث نيز محتمل است مراد سوره اصطلاحى نباشد. بنابراين، به هر دسته از آيات قرآن، كه مضمون منسجم داشته باشد، تحدى شده است. قرآن كريم از نظر محتوا مشتمل بر معارف بلند و حكمتهاى جامع است و از نظر قالب با نيكوترين بيان، فصيح ترين منطق و كاملترين تاليف سخن مى گويد و از اين رو هم سوره هاى (اصطلاحى ) قرآن معارض ناپذير است و هم بخشها و طوايفى از آيات كه بر روى هم سوره اى (لغوى ) را تشكيل مى دهد.

برخى هر منزلت رفيع را سوره دانسته اند. پس هر سوره در قرآن به منزله درجه رفيع و منزل عالى است كه قرائت كننده از آن درجه به منزله برتر بار مى يابد تا به كمال قرآن برسد.( ۱۰۳۴)

تنوين (بسوره ) تنوين وحدت است، يعنى، يك سوره، در برابر آياتى كه به ده سوره تحدى كرده است:( فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) .( ۱۰۳۵)

شهدائكم: مراد از شهيد در اين جا گواه يا كارشناس نيست، بلكه ياور و معين است، زيرا در مبارزه و معارضه و معارضه، وجود معاون موثر است و آن جا كه گواه يا كارشناس سودمند است، صحنه محاكمه و داورى است. آنچه عنصر اصلى محتواى آيه تحدى را تامين مى كند همان مبارزه است، نه محاكمه. پس وجود شهيد به معناى معاون و معين سودمند است، نه به معناى گواه و كارشناس.

مهترين اصل بعد از توحيد عبادى حدهاى سبحان وحى، نبوت، رسالت، شريعت و مانند آن است. از اين رو خداوند پس از تبيين توحيد به نبوت عنايت فرمود. در آيه قبل لزوم عبادت را مبرهن كرد و در اين آيه طريق شناخت آورنده مراسم عبادى كه با انجام آن پرورش حاصل مى شود بازگو شد؛ يعنى، اگر در توحيد ربوبى ترديد داريد حد وسط برهان آن خلقت و ربوبيت و مانند آن است و اگر در وحى و نبوت شك و ترديد داريد، حد وسط آن معجزه است.

در اين كريمه بحث درباره اعجاز و حقانيت قرآن كريم و رسالت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و اظهار عجز كسانى است كه در برابر قرآن كريم به مبارزه برخاسته اند. قرآن كريم اين مطلب را با جمله شرطيه بيان كرده است.

در هر جمله شرطيه متصله لزوميه، تلازم ميان مقم و تالى ضرورى است و مقدم و تالى گاهى هر دو مشكوك الوجود است و گاهى هر دو يقينى العدم، مانند:( لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا ) ؛( ۱۰۳۶) چنانكه گاهى هر دو طرف يقينى الوجود است. پس لازمه قضاياى شرطيه شك گويند نسبت به مقدم و تالى نيست؛ زيرا ممكن است گوينده به وجود يا عدم مقدم و تالى يقين هم داشته باشد، ولى قضيه را به صورت شرطيه بيان كند.

قرآن كريم در آيه مورد بحث و آيه بعد خطاب به مخالفان، مطلبى را به صورت قياس استثنايى بيان كرده است: اگر شما در حقانيت قرآن ترديد داريد و آن ساخته فكر بشر مى پنداريد، پس آوردن همانند آن بايد براى شما ممكن باشد؛ در صورتى كه اگر همه شما توان خود را به كار گيريد قطعا نمى توانيد مانند آن را بياوريد و همين ناتوانى شما نشانه كلام الله بودن قرآن است.

تذكر: قضيه شرطيه مستلزم جهل يا شك گوينده نيست، زيرا در شرطيه متصله لزوميه، جزم به تلازم است و در منفصله عناديه جزم به تعاند، وگرنه خصوص مقدم و تالى ممكن است هر دو قطعى الوجود يا قطعى العدم باشد، چنانكه ممكن است مشكوك باشد. خداوند علم قطعى به ريب كافران داشت، ليكن فرهنگ محاوره مقتضى نرمش در تعبير است، زيرا عبارت ملايم، جاذبه ويژه دارد.

نزاهت قرآن از ريب

قرآن كريم از يك سو در برخى آيات خود مدعى است كه هرگز ريب بر نمى دارد و به صورت نفى جنس مى فرمايد:( ذلك الكتاب لا ريب فيه ) ( ۱۰۳۷) و از سوى ديگر در آيه محل بحث مى فرمايد: (ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا). مفسران ميان اين دو سخن دو گونه جمع كرده اند:( ۱۰۳۸)

۱- جمله (لاريب فيه ) در مقام نهى از ريب است، نه نفى، زيرا اگر در مقام نفى باشد، بدين معناست كه در اين كتاب ريب نيست. در صورتى كه گروه زيادى در آن ريب دارند. ولى اگر در مقام نهى باشد بدين معناست كه منافقان و كافران كه درباره قرآن شك دارند نبايد شك كنند؛ مانند آيه( لا رفث و لا فسوق و لا جدال فى الحج ) ( ۱۰۳۹) كه در مقام نهى است، نه نفى و بدين معناست كه اين كارها در حج منهى و ممنوع است و جمع ميان نهى از شى ء و تحقق آن شى ء بر اثر گناه ممكن است.

۲- جمله (لا ريب فيه ) در مقام نفى است و معنايش اين است كه در قرآن كريم هيچ منشا ريبى وجود ندارد و اگر شكى وجود دارد از ناحيه بيننده است كه از روى كفر يا نفاق يا جهل به قرآن مى نگرد. توضيح اين كه، اگر در قضيه اى رابطه محمول با موضوع ضرورى نباشد آن قضيه قابل ريب و شك است، چون ممكن است موضوع داراى اين محمول باشد، چنانكه ممكن است چنين محمولى نداشته باشد. ولى اگر در قضيه اى رابطه محمول با موضوع ضرورى بود، يعنى موضوع بالضروره واجد محمول بود و محمول نيز بالضروره براى موضوع ثابت بود، چنين قضيه اى ذاتا لاريب فيه است و جايى براى موضوع ثابت بود، چنين قضيه اى ذاتا لا ريب فيه است و جايى براى ترديد در آن نيست و اگر كسى ترديد كند براى آن است كه اين قضيه و موضوع و محمول آن را كاملا نشناخته و يا بر اثر عناد در آن ترديد روا داشته است.

پس اين كه قرآن در آغاز سوره بقره مى فرمايد: (ذلك الكتاب لا ريب فيه ) و در آيه مورد بحث نيز مى فرمايد: (ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا) بدين معناست كه اين شما هستيد كه در شك فرو رفته ايد وگرنه شك به حريم كتاب الهى راه نمى يابد. از اين رو با كلمه (كنتم ) شك را به كافران و منافقان نسبت مى دهد، نه به خود قرآن كريم كه كتاب هدايت، شما و رحمت است:( و ننزل من القرآن ما هو شفأ ورحمه للمومنين ) ( ۱۰۴۰) و همه صفات سليبه اى كه به قرآن اسناد داده شده، مانند( و هو عليهم عمى ) ( ۱۰۴۱) در واقع به خود كافران و منافقان برمى گردد.

قرآن كريم اصول معارف دين و حق بودن آن ها را بديهى مى داند و امر بديهى شايسته شك و ريب نيست. درباره بديهى بودن مبدا مى فرمايد نم( افى الله شك فاطر السموات والارض ) ( ۱۰۴۲) و درباره حق بودن وحى و رسالت مى فرمايد:( ذلك الكتاب لا ريب فيه ) .( ۱۰۴۳) درباره حق بودن قيامت نيز مى گويد:( ليجمعنكم الى يوم القيامه لا ريب فيه ) ،( ۱۰۴۴) ( ذلك اليوم الحق ) .( ۱۰۴۵)

اما از سوى ديگر درباره شك كافران و منافقان درباره اين امور، مى فرمايد: عده اى درباره توحيد ربوبى مى گويند:( وانا لفى شك مما تدعوننا اليه مريب ) ( ۱۰۴۶) و درباره وحى هم مى گويند:( أنزل عليه الذكر من بيننا بل هم فى شك من ذكرى ) ( ۱۰۴۷) و درباره معاد مى فرمايد:( و ما كان له عليهم من السلطان الا لنعلم من يومن بالاخره ممن هو منها فى شك ) ( ۱۰۴۸)

اما اگر كافران و منافقان درباره اصول دين شك دارند نه براى آن است كه آن حقايق قابل ريب است، بلكه بر اثر كورى منكران است. از اين رو در برخى آيات مى فرمايد:( بل ادراك علمهم فى الاخره بل هم فى شك منها بل هم منها عمون ) .( ۱۰۴۹) كسى كه قدرت تعقل را از دست داده باشد كور است، زيرا در درون انسان چراغ روشن عقل و قلب وجود دارد كه با خاموش شدن آن، انسان كور دل مى شود:( فانها لا تعمى الا بصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور ) ( ۱۰۵۰)

تذكر ۱ - وقتى معارف الهى مجال شك نباشد قطعا مجال انكار نيز نخواهد بود و چون معاندان انكار خود را به صورت شك ذكر كردند، خداوند از همان شك سخن گفته است.

۲- تعبير قرآن كريم درباره خداوند و نيز درباره خود قرآن اين است كه هر كدام از دو نورند. درباره خداوند مى فرمايد:( الله نور السموات والارض... ) ( ۱۰۵۱) و درباره خود قرآن مى گويد:( قد جائكم من الله نور و كتاب مبين ) .( ۱۰۵۲) بديهى است كه نور شك پذير نيست، مگر آن كه بيننده نابينا باشد.

ريب و شك بر دو قسم است، چنانكه كورى نيز بر دو قسم است: برخى از شكلها قابل درمان و بعضى غير قابل درمان است. عده اى در اوايل امر در كلام الله بودن قرآن شك دارند و پس از دقت مى فهمند كه قرآن كلام الله است و به آن ايمان مى آورند، ولى عده اى لجوجانه ايستادگى مى كنند و تا آخر به اين ويژگى آگاهى پيدا نمى كنند كورى ناشى از شك گروه دوم قابل درمان نيست و قرآن كريم درباره آنها مى گويد:( وارتابت قلوبهم فهم فى ريبهم يترددون ) ؛( ۱۰۵۳) اينان همواره گرفتار ريب و ترديدند. ترديد همان رد مكرر و بى هدف است و درباره اين گونه از كوردلان مى فرمايد:( الا ان تقطع قلوبهم ) ؛( ۱۰۵۴) راه درمان آنها شكافته شدن قلب آنان است كه در قيامت حاصل مى شود.

سر اين كه كافران و منافقان با وجود ديدن و شنيدن آيات الهى به آن ايمان نمى آورند آن است كه بين نفس انسان و ايمان كه فعل اختيارى اوست اراده او فاصله شده است. علم امرى بديهى يا نظرى است كه هر گاه مقدمات آن حاصل شود نتيجه نيز كه آگاهى است حاصل مى شود. انسان در برابر دليل نمى تواند بگويد من نمى خواهم بفهمم، بلكه خواه ناخواه آن را مى فهمد. اما ايمان فعل اختيارى نفس است. انسان پس از آگاهى به يك حقيقت مى تواند به آن ايمان بياورد و مى تواند به آن ايمان نياورد.

ريبى كه كافران و منافقان درباره قرآن كريم داشتند گاهى مستقيما مربوط به مبدا فاعلى آن بوده است و گاهى مستقيما مربوط به مبدا قابلى، گاهى مى گفتند اين كلام، كلام الله نيست و ما هم مى توانيم مانند اين سخن بگوييم:( و من قال سانزل مثل ما انزل الله ) ( ۱۰۵۵) و گاهى مى گفتند: اگر كلام خداوند بر اين مدعى رسالت نازل شده، پس چرا بر ما نازل نمى شود:( بل يريد كل امرى ء منهم ان يوتى صحفا منشره ) .( ۱۰۵۶) قرآن كريم در پاسخ گروه اول مى گويند: اگر در كلام الله بودن قرآن شك داريد و ادعا مى كنيد:( لو نشأ لقلنا مثل هذا ) ،( ۱۰۵۷) پس چرا همانند آن را نمى آوريد و در پاسخ گروه دوم مى فرمايد:( الله اعلم حيث يجعل رسالته ) ؛( ۱۰۵۸) هر كسى شايسته دريافت كلام الله نيست و قرآن كريم در آيه مورد بحث با جمله (فاتوا بسوره من مثله ) از يك سو اعجاز قرآن و صدق دعوى پيامبر پيامبر خود را اثبات مى كند و از سوى ديگر نيز دروغ مخالفان را.

گرچه معجزه راه فكرى و تحصيلى ندارد تا هر كسى ادعا كند توانايى آوردن مثل آن را از راه درس و فكر و انديشه داشته باشد، ولى راه رسيدن به مقام ولايت را مى توان به همگان نشان داد و گفت كه پيامبران از راه عبوديت و قداست نفس به اين پايگاه مى رسند و اگر كسى عبد محض شد، مى تواند به آن كه مقام كرامت و ولايت نصيب او شود؛ چنانكه براى بسيارى از صحابه لاين كرامتها و ولايتها حاصل شد.

عبد محض خدا

به تعبير بعضى از بزرگان در قرآن كريم كاربرد عبد به طور مطلق و بدون ذكر نام، مخصوص پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) است،( ۱۰۵۹) زيرا خداوند هر جا از ساير پيامبران (عليهم‌السلام ) با تعبير عبد ياد مى كند اسم خاص آنها را قبل يا بعد از آن ذكر مى كند؛ مانند: (كذبت قبلهم قوم نوح فكذبوا عبدنا ) ،( واذكر عبدنا ايوب ) و در هيچ مورد كلمه عبد را بدون اسم يا قيد به كار نبرده است، جز در مورد پيامبر اسلام، زيرا كسى كه نسبت به غير خدا حر مطلق است، مى تواند نسبت به خدا عبد مطلق و بنده محض باشد. خداى سبحان بنده مطلق در همه اعصار را رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى داند و عبد مطلق نيازى به قيد ندارد؛ زيرا نشانه مطلق همان اطلاق وسعه هستى اوست. از اين رو آدم (عليه‌السلام ) و هر كس بعد از او آمده، در زير لواى اين عبد مطلق است: آدم و من دونه تحت لوائى يوم القيامه.( ۱۰۶۰)

همه پيامبران و معصومان (عليهم‌السلام ) در تحت لواى عبد محض و عبد مطلق خداوند، يعنى رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هستند و از اين رو ديگران عبدالرحمن يا عبدالرحيم و يا حتى عبدالله شدند، ليكن پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به مقامى رسيد كه عبده لقب گرفت، يعنى، عبد هويت مطلقه اى كه منشا همه اسماى حسناى الهى است و از اين رو در تشهد نيز مى گوييم: واشهد ان محمد عبده و رسوله.

اطلاق عبدنا از آن جهت نيست كه هنگام نزول قرآن مراد از اين مطلق معلوم بوده است و نيازى به نام بردن و تقييد عبد نبوده، بلكه از آن جهت است كه نام بردن از فرد مطلق لازم نيست، زيرا نام، نشانه است و اطلاق سعى فرد كامل نشان اوست؛ چنانكه وقتى در منطقه اى سيادت مطلق از آن شخصى باشد، گفتن كلمه آقا براى اشاره به او كافى است. رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) سيد الاولين والاخرين است؛ چنانكه مى فرمايد: انا سيد ولد آدم ولا فخر. انا خاتم النبيين و امام المتقين و رسول رب العالمين( ۱۰۶۱) و اين سيادت مطلق تنها به بركت عبوديت مطلق اوست و كسى به اين مقام نايل مى شود كه از همه قيدها آزاد شده باشد.

از اين رو قرآن كريم معراج رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را در گرو رسيدن او به مقام عبوديت مطلق مى داند:( سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى ) ( ۱۰۶۲)

تحدى و اعجاز قرآن

فاتوا امر تعجيزى و براى اظهار اعجاز قرآن و عجز كافران و منافقان از آوردن مانند قرآن است. امر تعجيزى درباره اعجاز نظير امر تعجيزى درباره ربوبيت است. به كسى كه در ربوبيت خداوند ترديد داشت و خود را رب مى پنداشت گفته شد:( فات بها من المغرب ) ؛( ۱۰۶۳) آفتاب را از مغرب طالع كن و بدآور.

مراد از سوره در اين جنس است، نه سوره اى كه اين آيه در آن واقع شده است. بنابراين، همه آيات تحدى مانند آيه مورد بحث مفيد اعجاز كوچكترين سوره قرآن مانند كوثر و عصر نيز هست. پس، مراد از تحدى در اين جا نيست كه معارضان سوره اى همانند سوره بقره بياورند، بلكه مراد فقط آوردن سوره اى مانند يكى از سوره اى همانند سوره بقره بياورند، بلكه مراد فقط آوردن سوره اى مانند يكى از سوره هاى قرآن كريم است، گرچه همانند كوتاهترين سوره قرآن باشد؛ چنانكه در سوره هود كه مى فرمايد:( فاتوا بعشر سوره مثله ) ( ۱۰۶۴) نيز جنس سوره مراد است؛ زيرا در برابر كسى كه سوره اى كوچك ترديد و ريب دارد نبايد پيشنهاد شود كه سوره اى مانند سوره بقره بياورد، تحدى در برابر كسى كه در مورد سوره هاى كوچك قرآن ترديد دارد؛ به اين است كه خداوند از او بخواهد سوره اى همانند يكى از سوره هاى قرآن، بلند يا كوتاه بياورد.

تحدى گاهى به اصل قرآن شده است:( قل لئن اجتمعت الانس والجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله ) .( ۱۰۶۵) اين آيه هم تعجيز و هم اخبار به غيب را بر دارد؛ يعنى تايديد و تصديق يك اعجاز با اعجاز ديگر كه اخبار به غيب است و گاهى تحدى به ده سوره است، مانند:( ام يقولون افتريه قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) ( ۱۰۶۶) و در آيه محل بحث نيز تحدى به يك سوره شده است، زيرا تنوين (بسوره ) براى وحدت است.

قرآن كتابى نيست كه بتوان آن را از پيش خود جعل كرد و به خدا نسبت داد؛ زيرا قرآن مماثل ندارد و اگر چيزى مثل نداشت قابل افترا نيست. قرآن كتاب و كلام خدايى است كه مثل ندارد:( ليس كمثله شى ء ) ( ۱۰۶۷) و چون متكلمى كه مثل ندارد با همين ويژگى در كلام خدا ظهور كرده، كلامش نيز بى مانند است.

مرحوم شيخ طوسى مى گويد:

مجموعه قرآن مثل ندارد و سياق آيه (فاتوا بسوره من مثله ) در مورد قرآن نظير سياق آيه( قل هاتوا برهانكم ) ( ۱۰۶۸) درباره شرك است كه بيانگر نفى موضوع است؛ يعنى اصلا شرك برهان پذير نيست، نه اين كه برهانى دارد، ولى مشركان نمى توانند آن را اقامه كنند.( ۱۰۶۹)

چنانكه در جاى ديگر خداوند سبحان مى فرمايد:( و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به فانما حسابه عند ربه ) .( ۱۰۷۰) عبارت لا برهان له، صفت الها آخر است، يعنى اصلا شرك برهان ندارد؛ زيرا ممتنع بالذات، ذات ندارد تا كسى براى آن برهان بياورد. خداوند در مقام تحدى قرآن نيز مى فرمايد: قرآن مثل ندارد، نه اين كه مثل دارد، ولى ديگران از آوردن مثل آن عاجزند.

اگر تحدى به خصوص قرآن بود اين سخن كه مجموع قرآن بى نظير است تا حدودى قابل قبول بود، ولى تحدى به يك سوره و ده سوره نيز شده است، در صورتى كه هر سوره اى مانند سوره ديگر كلام الله است و همه سوره ها و آيه ها در مزاياى مشترك سهيم است. از اين رو هر سوره اى مثل دارد.

مرحوم كلينى پس از نقل خطبه اى توحيدى از امير مومنان (عليه‌السلام ) مى گويد:

اگر جن و انس اجتماع كنند تا توحيد را همانند امام (عليه‌السلام ) در اين خطبه تبيين كنند، و در ميان آنان پيامبرى نباشد، هرگز قدرت ندارند آن گونه كه آن امام - كه پدر و مادرم فدايش باد - بيان كرده توحيد را عرضه كنند.( ۱۰۷۱)

صدر المتالهين در شرح جمله مرحوم كلينى افزوده است: در ميان آنان اعاظم انبيا، مانند نوح، ابراهيم، ادريس، شيث، دواد، موسى و عيسى (عليهم‌السلام ) نباشند؛( ۱۰۷۲) مراد اين است كه محتواى اين سخن پيام قرآنى است و كسى ياراى آوردن مثل پيام قرآنى است و كسى ياراى آوردن مثل پيام قرآنى را ندارد؛ ليكن از اين اعاظم بعيد نيست.

اعجاز قرآن كريم براى آن است كه به حقيقتى برتر متكى است كه خداى سبحان درباره آن مى فرمايد:( انه لقرآن كريم ( ۷۷ ) فى كتاب مكنون ( ۷۸ ) لا يمسه الا المطهرون ) ( ۱۰۷۳) و كافران و منافقان چون از اين حقيقت برتر آگاهى ندارند حق بودن قرآن را انكار مى كنند:( بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه ولما ياتهم تاويله ) ( ۱۰۷۴) آنان چون از تاويل قرآن و حقيقت برتر آن آگاه نيستند به عزيمت مبارزه با آن برخاسته اند و مى پندارند قرآن يك سلسله علوم بشرى است كه به صورت كتاب در آمده است.( ۱۰۷۵) از اين رو مجبور به هزيمت شدند. اين احتجاج و تحدى امروز هم به قوت خود باقى و زنده است و هنوز هم جن و انس از آوردن يك سوره همانند آن عاجزند.

مرجع ضمير در مثله

در اين خصوصيتى است كه در ساير آيات تحدى نيست و آن اين كه، در ساير آيات كلمه من نيامده است. بدين جهت برخى احتمال داده اند كه مرجع ضمير در مثله كلمه عبدنا باشد، بدين معنا كه رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) امى و درس نخوانده و نانويس بود و قرآن آورد. شما هم به دست انسانى امى سوره اى مانند سوره هاى قرآن اين رسول بياورند.

شيخ طوسى (رحمه الله ) اين احتمال را مطرح و تضعيف كرده است.( ۱۰۷۶) با اين بيان كه اگر ضمير من مثله به عبد برگردد لازمه اش آن است كه درباره معجزه بودن قرآن دليل محكمى نداشته باشيم، زيرا بر اين فرض، اعجاز قرآن و مماثل نداشتن آن تنها به اين جهت خواهد بود كه آن را انسانى امى آورده است و اين تعبير از عظمت قرآن مى كاهد. در حالى كه عظمت قرآن در اين است كه گفته شود: محتواى قرآن بى مانند است و قابل آوردن نيست، نه اين كه چون اين محتوا را قرآن بى مانند است و قابل آوردن نيست، نه اين كه چون اين محتوا را فردى امى آورده، معجزه است. از اين رو خداوند در جاى ديگر مى فرمايد: اگر انس و جن با هم هماهنگ شوند مثل اين قرآن را نمى توانند بياورند. التبه اين سخن حق است و آوردن سوره اى مانند قرآن از آوردنده اى امى، اعجاز را عميقتر مى كند و در اخبار تفسيرى نيز به آن اشاره شده است، ليكن تحدى جهانى قرآن به آن اكتفا نمى كند.

مرحوم امين الاسلام طبرسى سخن مرحوم شيخ طوسى را تاييد كره، مى گويد: در بيشتر موارد مشابه ضمير مثله به قرآن برمى گردد؛ مانند:( ام يقولون افتريه قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) ،( ۱۰۷۷) ( ام يقولون افتريه قل فاتوا بسوره مثله ) ؛( ۱۰۷۸) به قرآن برگردد، نه به عبد.( ۱۰۷۹) زمخشرى نيز اين دو وجه را آورده و به استشهاد ساير آيات مى گويد: ضمير (من مثله ) به (مما نزلنا) بر مى گردد.( ۱۰۸۰) در پاسخ بايد گفت: اگر در ساير موارد، ضمير مثله به قرآن برمى گردد براى آن است كه در هيچ يك از آن موارد كلمه عبد نيامده و تنها در آيه محل بحث ذكر شده است و همان طور كه براى تفهيم يك خصيصه در اصل تنزيل كلمه عبد ذكر شده است در تحدى نيز رعايت اين نكته ويژگى خاصى دارد. پس احتمال رجوع ضمير به عبد، ضعيف نيست.

با توجه به نكات ذيل رجوع ضمير به (مما نزلنا) راجح است:

۱- آيه( قل لئن اجتمعت الانس والجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيرا ) ( ۱۰۸۱) كه در مكه نازل شده همه مكلفان اعم از امى و غير امى را به تحدى دعوت مى كند و نيازى نيست بعد از آن در مدينه گفته شود: شما به دست انسانى درس ناخوانده كتابى مانند قرآن با سوره اى مانند سوره هاى آن بياوريد. وقتى در سوره مكى گفته مى شود: اگر همه جن و انس جمع شوند نمى توانند مثل قرآن را بياورند چگونه ممكن است، در سوره بقره كه مدنى است گفته شود: شما هم فردى امى پيدا كنيد تا مثل قرآن بياورد.

۲- از آيات تحدى بر مى آيد كه محور تحدى خود قرآن است، نه عبد؛ خصوصا كه عده اى رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را متهم مى كردند كه اين قرآن افسانه هاى پيشينيان است كه در هر بامداد و شامگاه بر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) املأ مى شود و او نيز براى مردم مى خواند:( وقالوا اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكره واصيلا ) ( ۱۰۸۲) پس با وجود طرح چنين اتهامى نمى شود گفت: اگر شما در حقانيت قرآن شك داريد فردى امى پيدا كنيد كه مانند اين پيامبر سوره اى بياورد.

۳- با توجه به آمدن جمله (وادعوا شهدائكم من دون الله ) در ادامه آيه محل بحث و اين كه معناى كلمه شهيد داور و كارشناس محكمه نيست، بلكه مراد ياور و معين است سياق اين آيه نيز نظير آيات ديگر تحدى است كه مى گويد: اگر شما و همه هم فكرانتان هماهنگ شويد نمى توانيد مانند قرآن را بياوريد. در صورتى كه اگر ضمير مثله به عبد برگردد معنايش اين است كه شما هم فردى امى پيدا كنيد تا مانند پيامبر سخن بگويد.

۴- اعجاز قرآن كريم ذاتا مربوط به محتواى خود آن است و امى بودن آورنده آن شرط اعجاز قرآن نيست، چنانكه عالم بودن او نيز مانع آن محسوب نمى شود. قرآن اعجازى را هركس بياورد رسول خداست؛ امى باشد يا غير امى؛ اگر پيامبر اهل درس و بحث هم بود و همه عمر خود را در مدرسه مى گذرانيد و اين كتاب را مى آورد با زهم كلام الله بود؛ زيرا اين سخنان از انسان نيست خواه عالم، خواه امى. گرچه در فرض عالم بودن نيز افراد باطل گرا و بهانه جو شك مى كردند.( ماكنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك و اذا لارتاب المبطلون ) ( ۱۰۸۳) چنانكه با وجود امى بودن او نيز شك كردند و تهمت زدند كه اين قرآن كلام بشر است. پس اين كلام الله را هر كس بياورد رسول خداست، آورنده اش امى باشد، يا غير امى.

در جايى كه خصوصيت آورنده مورد توجه است، مى فرمايد:( قل لو شأ الله ما تلوته عليكم ولا ادريكم به فقد لبثت فيكم عمرا من قبله افلا تعقلون ) ( ۱۰۸۴) ؛ بگو: اگر خدا خواسته بود كه من اين كتاب را بر شما تلاوت نكنم و محتواى آن را به شما اعلام ندارم، نه آن را بر شما مى خواندم و نه شما را به آن آگاه مى كردم. من عمرى پيش از آن در ميان شما بودم؛ يعنى، من هرگز بدون وحى الهى ادعايى نداشتم.

استاد علامه طباطبايى (قدس سره ) درباره مرجع ضمير مى گويد: ضمير (مثله ) هم مى تواند به (مما نزلنا) برگردد، هم به (عبد) و بدين معناست كه شما هم اگر مى توانيد چنين كتابى با همه حكم و معارف آن به وسيله فردى امى بياوريد.( ۱۰۸۵) در اين صورت هم جمع بين دو وجه شده است، هم معجزه بودن قرآن روشنتر و استوارتر گرديده است؛ زيرا هم به خود قرآن تحدى شده و هم به آورنده آن قرآن كريم بر امى بودن او تكيه دارد:( هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم ) .( ۱۰۸۶)

پس رجوع ضمير مثله به عبد، از مقام قرآن و درجه اعجاز آن نمى كاهد، بلكه تاكيدى است بر اين كه قرآن به خودى خود داراى حد نصاب از اعجاز است. به ويژه آن كه آورنده اش نيز امى است. چون اشاره به امى بودن آورنده قرآن نشانه آن است كه در مقام اعجاز درس خواندن و نخواندن يكسان است و معجزه محصول مكاتب بشرى نيست تا اگر كسى آموزش ديد بتواند آن را بياورد. غرض آن كه، كار خارق عادت خواه به صورت شى ء خارق عادت باشد، مانند خود قرآن، خواه به صورت شخص ‍ خارق عادت باشد، مانند رسول امى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) معجزه خواهد بود.( ۱۰۸۷)

ياور يا گواه؟

صدق و كذب خبرى، ناظر به انطباق و عدم انطباق محتواى قضيه با واقع است و صدق و كذب مخبرى ناظر به علم مخبر به انطباق و عدم انطباق مضمون قضيه با واقع است. گاهى صدق خبرى با صدق مخبرى و همچنين كذب آنها با هم جمع مى شود و گاهى از هم جدا مى شود. صدق و كذب شخص در صورت اخبار اوست، يعنى، اگر كسى از چيزى گزارش نداد نه صادق است و نه كاذب؛ زيرا اين دو متقابل، از سنخ ملكه و عدم است، نه از سنخ نقيضين. از اين رو ارتفاع هر دو ممكن است، نظير بينا و نابينا كه در مورد ديوار، هر دو منتفى است. بنابراين، تا گزارش يا ادعايى نباشد وصف صدق يا كذب مجالى ندارد.

كسانى كه در نبوت رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در ريب و شك بودند، اگر واقعا در آن شك مى داشتند و هيچ گونه گزارشى درباره قرآن اثباتا يا نفيا نداشتند، مجالى براى صدق يا كذب آنها نسبت به واقع نبود؛ زيرا شك محض از سنخ تصور است و مفرد، نه تصديق و قضيه و اگر به لحاظ ادعاى ترديد، در اين حال صدق و كذب آنها متصور است، زيرا از واقعيتى خبر دادند كه گزارش از آن صدق و كذب ثابت نشده بود، ادعاى شك صحيح و گزارش از آن صدق است و اگر واقعا فهميده بودند كه قرآن معجزه است و علم قلبى خود را كتمان كرده بودند و مدعى ترديد شدند، ادعاى آنان باطل و گزارش از آن كذب است.

چون ريب شك آميخته با افترا و تهمت است از دو جهت قابل تحليل صدق و كذب و اثبات و ابطال پذيرى است الف: تهمت و افترا گزارش از واقع است و صدق و كذب پذير و قابل اثبات يا نفى است ب: شك و ترديد واقعيت نفسانى است و گزارش از آن صدق و كذب پذير است و ارائه آن با تصديق يا تكذيب امكان پذير خواهد بود. بنابراين، حتما گزارشى در بين مطرح است كه اولا صدق و كذب در آن راه دارد؛ و ثانيا اثبات يا نفى آن ميسور است. از اين جا مى توان شهدأ را جمع شهيد به معناى گواه صدق مدعى دانست، زيرا آنان هم از واقع گزارش دادند (افترأ و تهمت ). از اين رو مى گفتند: ما اگر بخواهيم مثل اين كتاب مى آوريم:( لو نشأ لقلنا مثل هذا ) ،( ۱۰۸۸) و هم خود را در اين خبر صادق مى پنداشتند؛ چنانكه مى توان آن را جمع شهيد به معناى ناصر و معاون دانست.

برخى مفسران شهيد در آيه محل بحث را به معناى گواه گرفته اند، نه ياور( ۱۰۸۹) و بنابر معناى مزبور در برابر آياتى قرار مى گيرد كه مى فرمايد:( و يقول الذين كفروا لست مرسلا قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب ) ( ۱۰۹۰) در خواب كافران كه مى گويند: تو پيامبر نيستى، بگو من دو شاهد دارم: يكى خدا و ديگرى كسى كه علم همه كتاب نزد اوست (كه بر اساس روايات مستفيضه على بن / طالب (سلام الله عليه ) است ).( ۱۰۹۱)

مفسران مزبور مى گويند معناى آيه اين است: پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مدعى رسالت الهى است و گواه رسالت او كتاب خداست كه به دست او داده شده، شما هم اگر مى گوييد: اين، كلام بشر است، شاهد بياوريد تا گواهى بدهد اين كتاب كلام بشر است و كلام الله نيست.

در پاسخ اين مفسران بايد گفت: معناى اول شهيد (ناصر و معين ) مطابق با ساير آيات تحدى است، چنانكه با واقعيت موجود عصر نزول قرآن موافق است، زيرا مردم آن عصر يا مومن بودند كه پذيراى دعواى رسالت شدند يا كافر بودند كه خود مدعى افترا بودند، نه شاهد و يا منافق بودند كه گرچه باطنا كافر بودند ولى ظاهرا شهادت به اختلاق و افترا نمى دادند و از همين جا بين خود عربها اختلاف پديد مى آيد؛ زيرا عربهاى مومن و نيز منافق پذيرفته اند كه اين كتاب معجزه است و اگر عرب كافر شهادت به نظير داشتن قرآن مى داد از باب اتحاد شاهد و مدعى از يك سو و از باب تنازع شهدا از سوى ديگر چنين شهادتى مسموع نبود.( ۱۰۹۲)

تذكر: اقامه شاهد به معناى گواه در بازار عكاظ يا ميدان مفاخره ديگر به نوبه خود ارائه ناصر و معين خواهد بود. معناى دوم شهيد (گواه ) از جهتى تناسب داخلى دارد، يعنى، با متن خود آيه محل بحث هماهنگ تر است؛ زيرا اگر دعوت براى نصرت باشد پيش از انجام كار معهود ذكر مى شود؛ مانند:( فادعوهم فليستجيبوا لكم ) ،( ۱۰۹۳) ( ... قل ادعوا شركائكم ثم كيدون فلا تنظرون ) ،( قل ادعوا الذين زعمتم من دونه فلا يملكون كشف الضر عنكم و لا تحويلا له ) ( ۱۰۹۴) كه در اين موارد چون كمك در اصل فعل كه مطلوب است دعوت پيش از انجام فعل ذكر مى شود و اگر بعد از انجام فعل ذكر شود چنين دعوتى براى شهادت و گواهى خواهد بود، نه كمك در اصل فعل.

البته گواهى بر صدق مدعى به نوبه خود تاييد و نصرت اوست و چون در آيه محل بحث دعوت بعد از ذكر اصل فعل كه همان اتيان سوره اى مثل قرآن است ذكر شد، از اين رو مناسب گواهى است، نه نصرت. البته اين وجه نيز در خور تامل ناقدانه است؛ زيرا در آيه نم( قل فاتوا بسوره مثله و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين ) ( ۱۰۹۵) و( قل فاتوا بعشر سوره مثله مفتريات وادعوا من استطعتم من دون الله ) ( ۱۰۹۶) با اين كه دعوت بعد از بيان اصل فعل ذكر شده باز به معناى نصرت است. مگر آن كه گفته شود، در خصوص مورد بحث دعوت شده شهدايند و اصل شهادت به معناى گواهى است، نه نصرت.

لطايف و اشارات

۱- انغمار مخالفان قرآن در ريب

تحجر، جمود، لجاج، عناد لدد، و بالاخره طغواى صناديد حجاز ايجاب كرد كه به جاى تعبيرهاى مانند: ان ارتبتم و ان شككتم كه تعبير ملايمى است گفته شود: (ان كنتم فى ريب )، كه تعبير تندى است و نشانه نغمار آنان در چاه ريب است و مشابه تعبير مزبور درباره قيامت نيز وارد شده است.( ۱۰۹۷)

۲- راه تقوى علمى

آيه مورد بحث را تقواى علمى را به انسانها نشان مى دهد. تقواى علمى آن است كه انسان نه مطلبى را بدون برهان بپذيرد و نه رايى را بدون دليل تكذيب كند زيرا تصديق بى تحقيق و تكذيب بى دليل هر دو نارواست. كسى كه داراى تقواى علمى است، پيش از تحقيق درباره چيزى، شك دارد، ولى پس تحقيق نسبت به يكى از دو طرف جزم پيدا مى كند و اگر بعد از تحقيق نيز در حال شك بماند نشانه آن است كه بنيان مرصوص فكرى ندارد.

خداى سبحان در اين آيه به مخالفان قرآن مى گويد براى رفع شك معيار اين است كه اگر اين كتاب سخن خدا باشد آوردن نظير آن محال است و اگر سخن بشر باشد آوردن مثل آن ممكن است، پس خود را بيازماييد و اين راه تقواى علمى است، كه قرآن فراسوى پژوهشگران قرار مى دهد.

۳- ارائه راه تمثال

قرآن كريم همراه با تحدى به مثل راه تمثال را نيز نشان داده است. دو فرد از يك نوع كه اوصاف مشتركى دارد، مثل يكديگر است. وقتى انسان مى تواند مثل چيزى را بياوريد كه خود آن چيز را به خوبى بشناسد و خداى سبحان ابتدا قرآن را معرفى مى كند و در معرفى آن مى گويد: كتابى است كه خطوط كلى معارف علمى و نيز سعادت بشر را ترسيم مى كند و با اين كه در طى چند سال نازل شده مطالب آن هماهنگ است و اختلافى در سراسر آن نيست. شما نيز اگر بخواهيد مثل آن را بياوريد راه آوردن مثل قرآن اين است.

۴- گستره تحدى

گستره تحدى قرآن بايد هماهنگ با قلمرو و دعوت آن باشد و چون قلمرو و دعوت قرآن همه انسانها در سراسر تاريخ است، ميدان تحدى آن نيز همگانى و هميشگى است. همان گونه كه دعوت قرآن منحصر به صدر اسلام يا قوم عرب نبود تحدى آن نيز منحصر به عصر پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) يا عرب زبانان نيست. از اين رو مى فرمايد:( قل لئن اجتمعت الانس والجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيرا ) ( ۱۰۹۸) اگر همه جن و انس اجتماع كنند و در اين كار به يكديگر كمك كنند، از آوردن مثل قرآن عاجزند.

بنابراين، محور تحدى رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تنها فصاحت و بلاغت قرآن نيست، زيرا كسى كه زبان عربى را مى فهمد و نه با آن مى تواند سخن بگويد براى او تحدى به فصاحت و بلاغت روا نيست. از اين رو در تبيين تحدى قرآن بايد گفت: هر كس هر چه مى داند قرآن بهتر از آن را عرضه كرده است، خواه در علوم نقلى، چنانكه ممكن است در كنار تحدى به خود قرآن، تحدى به آورنده آن نيز مطرح باشد.

محتمل است عنصر محورى تحدى در آيه مورد بحث فصاحت و بلاغت و ذرابت باشد به همراه تحدى به آورنده قرآن و مدعيان مبارزه با قرآن نيز، از اين بيان تحدى در علوم ادبى مى فهميدند و از آن جا كه انسانها در يك ركن از اركان سه گانه فصاحت و بلاغت سهيمند، يعنى فقط مى دانند الفاظ براى چه وضع شده است، اما نه به آن معنايى بلند احاطه دارند و نه كيفيت تعبير از معانى بلند را با الفاظ موضوعه رسا در اختيار دارند، بنابراين، ممكن است مواد خام و سرمايه هاى اوليه (الفاظ دال بر معانى ) را خود بشر ساخته باشد، اما توانايى ساختن كلامى فصيح و بليغ نظير قرآن كريم نداشته باشد.

بنابراين، قول به اين كه اعجاز بلاغى قرآن روى صرف (آوردن مثل قرآن ممكن و مقدور است، منتها خدا منكران را از آوردن مثل منصرف مى كند و باز مى دارد) است، نه روى خصيصه خود آيات و سور، سخنى ناتمام است. قرآن حقيقتا مثل عادى ندارد تا اين كه بخواهد مثل آن را بياورند و امر به آوردن مثل آن، امر تعجيزى است.

۵- جهان شمولى اعجاز

هر گونه اعجاز از هر پيامبرى جهانى است خواه آن پيامبر خاتم باشد يا نه و در صورتى كه خاتم نيست خواه از الوالعزم باشد يا خواه معجزه او باقى باشد، يا از بين رفته باشد، زيرا معناى معجزه آن است كه كارى خارق عادت باشد و راه فكرى و علم عادى نداشته باشد كه افراد عادى با استفاده از روشهاى عادى علمى يا عملى توان آوردن مثل آنرا داشته باشد. اگر مطلبى در عصرى خارق عادت بود و در عصر ديگر بر اثر پيشرفت علم و حصول تمكن مادى، نتيجه آن كه، هر معجزه اى جهانى است، گرچه رسالت آورنده آن جهانى نباشد و اگر درباره كشتى نوح (عليه‌السلام ) و مريم (عليها سلام ) چنين وارد شده است:( وجعلناها وابناها ايه للعالمين ) ( ۱۰۹۹) براى بيان مصداق كامل و معروف است وگرنه هر معجزه اى جهانى است، يعنى، نه قبل از آن و همزمان آن و نه بعد از آن هرگز از راه عادى قابل تحقق نبوده و نيست.

۶- اثبات دعوى و دعوت پيامبر با اعجاز

معجزه حد وسط برهان نبوت است و با آن رسالت مدعى نبوت ثابت مى شود.

آنگاه صدق و صحت دعوت پيامبر همانند صدق دعوى او ثابت مى شود؛ يعنى، مدعى پيامبرى هم ادعاى نبوت دار و هم به توحيد و معاد و... دعوت مى كند و با ثبوت اعجاز، هر چه مترتب بر صدق مدعى نبوت است و يا از لوازم آن است و با ثبوت اعجاز، هر چه مترتب بر صدق مدعى نبود است و يا از لوازم آن است ثابت خواهد شد. از اين رو با ثبوت اعجاز قرآن گرچه اصل وجود مبدا هستى براى كسى كه در آن ترديد دارد ثابت نمى شود، ليكن اوصاف ذاتى و فعلى خداوند و نيز صدق دعوى رسالت مدعى نبوت ثابت مى شود.

بنابراين، براى مردم حجاز و همچنين كسانى كه در اصل وجود واجب و خالق ترديدى نداشتند ليكن در توحيد او و نيز در نبوت شك داشتند، معجزه برهان سودمند است ولى براى كسانى كه در اصل وجود مبدا در ارتياب بوده يا ملحدانه آن را انكار مى كردند، اعجاز بى اثر است. از اين جا مى توان آيه محل بحث را گذشته از دليل نبوت، برهان بر توحيد هم دانست، زيرا با ثابت شدن اعجاز قرآن و اين كه اين كتاب، كلام خداست، گذشته از رسالت آورنده آن، صحت مضمون آن كه توحيد خداوند در ذات و صفت است ثابت مى شود. از اين رو انسجام آيه اعجاز (۲۳) با آيه توحيد (۲۱ و ۲۲) گذشته از بيان پيشين با اين وجه نيز ثابت مى شود.

۷- محور ريب مخالفان

گرچه گاهى تنزيل به معناى نزول تدريجى در برابر انزال به معناى نزول دفعى به كار مى رود و زمخشرى سر گزينش تنزيل را تناسب آن با تحدى مى داند، ليكن گذشته از آن كه اولا چنين فرقى مورد نقد برخى مفسران قرار گرفته( ۱۱۰۰) و ثانيا با برخى آيات قرآن هماهنگ نيست، مانند:( لولا نزل عليه القرآن جمله واحده ) ،( ۱۱۰۱) ( لولا نزل عليه آيه ) ،( ۱۱۰۲) ( نزلنا عليهم من السمأ ملكا رسولا ) ( ۱۱۰۳) در خصوص آيه مورد بحث چنين معنايى ملحوظ نيست زيرا معاندان وحى گرچه گاهى در كيفيت آن از لحاظ تدريج، نزول بر يك شخص غير معروف و غير ثروتمند و مانند آن بهانه مى گرفتند، ليكن محور ارتياب آنهادر محل بحث اصل نزول قرآن است، نه كيفيت آن؛ يعنى، آنان كتاب خدا را، فريه مى پنداشتند و دفعى يا تدريجى بودن آن در پندار باطل آنان فرقى نمى كردند.

۸- ادعاى هماردى با قرآن و داعيه ربوبيت

هر انسان متنبى يا غير متنبى كه در تحدى پيامبر الهى شركت كند و در صدد آوردن شبيه معجزه پيامبر باشد در نهان خويش داعيه ربوبيت دارد؛ گرچه ممكن است گاهى از آن ذاهل و زمانى به آن مايل باشد؛ زيرا نبوت يك وصف كمالى هستى است كه جز خداوند احدى آن را به كسى عطا نمى كند.

اگر كسى مدعى نبوت بود و آن را به زعم فاسد و وهم كاسد خويش صواب دانست يا بايد آن را صدفه و بدون عامل و علت تلقى كند، كه چنين گمانى با نظام على و معلولى جهان هماهنگ نيست و يا آن را به شخص خود اسناد دهد و بپندارد كه مبدا تحقق اين وصف وجودى، خود اوست، بازگشت چنين ادعايى به دعوى ربوبيت است، يعنى، انسان مبتنى، گذشته از ادعاى نبوت، مدعى است كه مشا فالعى اين مقام نيز هست. اين معنا گذشته از ابتلا به محذور جمع بين فاعل و قابل (به معناى منفعل ) مستلزم دعوى ربوبيت نيز خواهد بود؛ خواه معجزه اى ارائه كند يا نه.

اما كسى كه ادعاى نبوت ندارد؛ ليكن در صحنه تحدى پيامبر شركت مى كند و در صدد آوردن شبيه معجزه پيامبر است، در نهاد خويش مدعى ربوبيت است؛ زيرا گرچه معجزه از دست پيامبر ظاهر مى شود، ليكن مبدا فاعلى آن خداوند است، چنانكه در آيه محل بحث، عنوان تنزيل قرآن به خداوند اسناد داده شده و در جريان تحول عصاى حضرت موساى كليم به مار فرمود:( سنعيدها سيرتها الاولى ) ،( ۱۱۰۴) و اگر معجزات ديگر، صريحا به خداوند اسناد داده نشده، حتما امر و اذن و اراده خدا در آنها موثر بوده است. گذشته از آن كه، انسان كامل بر اساس قرب نوافل با مجارى ادراكى و تحريكى خداوند سبحان مى فهمد و كار مى كند. پس اگر كسى درصدد آوردن شبيه معجزه است او در صدد آوردن مثيل كار خداست و كسى كه درصدد آوردن مثل كار خداست كه از تحليل / يا حضور در صحنه تحدى به دست مى آيد. حاصل اين كه، اگر شخص متنبى در ساحت تحدى حضور يافت از دو جهت مدعى ربوبيت است.

۹- گونه هاى متفاوت هماوردى با اعجاز

همان طور كه بر اساس تلازم بين معبود بودن و خالق بودن، از نفى خالقيت موجودى به عدم صلاحيت وى براى معبود شدن استدلال مى شود:( افمن يخلق كمن لا يخلق ) ،( ۱۱۰۵) ( قل هل من شركائكم من يبدوا الخلق ثم يعيده ) ( ۱۱۰۶) همچنين بر محور تلازم بين پيامبر بودن و معجزه آوردن، از نفى قدرت بر اعجاز كسى به عدم صلاحيت وى براى مقام رسالت استدلال مى شود؛ يعنى، جريان رسالت انسان كامل كه خليفه خدا مظهر اوست جريان ربوبيت خداوندى است كه خالق و معبود است و چون افراد عادى در ساحت تحدى منهزم شدند، پس هيچ يك از آنان صلاحيت رسالت الهى ندارند.

آنچه در اين جا مهم است توجه به اين اصل رصين كلامى است كه همان طور كه استدلال فكرى صاحب نظران از سه راه (منع، نقض، معارضه ) مورد طرد و رفع قرار مى گيرد، شايد بتون براى طرد معجزات صاحب بصران نيز راههاى متعددى پيش بينى كرد كه هر كدام از آنها بتواند جلوى تاثير اعجاز را بگيرد.

هرگاه در برابر تحدى صاحب اعجازى، كسى مشابه معجزه او را ارائه كند، مثلا سوره اى مشابه يكى از سوره هاى قرآن بياورد، چنين مقابله همانند منع يا نقص دليل حصولى مصادم متن دليل حضورى صاحب اعجاز است، ولى اگر در برابر آن، معجزه ديگر بياورد، يعنى كارى كند كه داراى قيود ماخوذ در تحديد اعجاز باشد و احدى نتواند همتاى آن را بياورد، چنين هماوردى، مانند معارضه استدلال فكرى معجزه اى در عرض اعجاز صحاب تحدى است، نه آن كه با متن معجزه قبلى درگير شود؛ چنانكه در معارضه، دليل دوم در عرض دليل اول با آن درگير مى شود، نه اين كه مصادم جزئى از اجزأ درونى آن شود؛ ليكن در چنين فرضى، شخص دوم حتما مصدق شخص اول خواهد بود و هر دو يكديگر را تصديق مى كنند و نظير موسى و هارون (عليهما‌السلام ) خواهند بود و هرگز مقابل يكديگر نخواهند شد؛ زيرا حد اعجاز بر كار هر كدام صادق است.

آنچه در صاحب مقام رسالت لازم است اصل اعجاز است و همان طور كه انبيا همتاى هم نيستند:( ولقد فضلنا بعض النبيين على بعض ) ( ۱۱۰۷) و نيز مرسلين همسان هم نبوده اند:( تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض ) ( ۱۱۰۸) معجزات آنان نيز همتا و همسان هم نخواهد بود. آنچه همراه نبوت عام و رسالت عام مطرح است اصل اعجاز است، نه معجزه معين. لازم است توجه شود كه چنين شخصى هرگز آسيب منع يا نقض گونه به معجزه مدعى رسالت وارد نمى كند.

بحث روايى

۱- هماهنگى معجزه با شرايط زمان

- قال ابن السكيت لابى الحسن الرضا (عليه‌السلام ): لما بعث الله تعالى موسى بن عمران بيده البيضأ و العصأ و آله السحر و بعث عيسى بالطب و بعث محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بالكلام والخطب؟ فقال له ابوالحسن (عليه‌السلام ): ان الله تعالى لما بعث موسى (عليه‌السلام ) كان الاغلب على اهل عصره السحر فاتاهم من عندالله تعالى بمالم يكم عند القوم و فى وسعهم مثله و بما ابطل به سحرهم و اثبت به الحجه عليهم و ان الله تعالى بعث عيسى (عليه‌السلام ) فى وقت ظهرت فيه الزمانات و احتاج الناس الى الطب فاتاههم من عند الله بمالم يكن عندهم مثله و بما احيى لهم الموتى و ابرء الاكمه والابرص باذن الله و اثبت به الحجه عليهم و ان الله تبارك و تعالى بعث محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فى وقت كان الاغلب على اهل عصره الخطب والكلام واظنه قال: - والشعر فاتاهم من اكتاب الله عزوجل و مواعظه وحكامه ما ابطل به قولهم واثبت به الحجه عليهم.

فقال ابن السكيت: تالله ما رايت مثلك اليوم قط، فما الحجه على الخلق اليوم؟ فقال (عليه‌السلام ): العقل، تعرف تبه الصادق على الله فتصدقه والكاذب على الله فتكذبه، فقال له ابن السكيت، هذا و الله الجواب( ۱۱۰۹)

اشاره: عنوان اعجاز در آيات فراوان از بشر سلب شده، يعنى، هيچ كس ‍ نمى تواند خداوند را عاجز كند:( واعملوا انكم غير معجزى الله ) ،( ۱۱۱۰) ليكن در هيچ آيه اى به خداوند اسناد داده نشده، يعنى، در قرآن اصطلاح معجزه به معناى معهود كلامى آبه كار نرفته و فقط از آن به عنوان آيه، نشانه اراده الهى ياد شده است.

آيه به اصللاح قرآن و معجزه به اصطلاح كلام چند قسم است:

الف: اقتراحى كه طبق پيشنهاد امت پيامبر پديد مى آيد، نظير ناقه صالح. ب: بر اثر مهر يا قهر مقطعى خداوند ظهور مى كند. ج: برهان و حجت نبوت كه همراه با اعزام پيامبر به او داده مى شود. آنچه در اين حديث آمده ناظر به قسم سوم معجزه است و دليل آن سهولت تشخيص اعجاز از رشته هاى علمى قريب يا غريب است، زيرا اگر معجزه هماهنگ با پيشرفته ترين رشته علمى قريب، مانند پزشكى يا غريب، مانند سحر نباشد تشخيص آن دشوار خواهد بود، ولى اگر كارشناسان ماهرى در رشته ويژه وجود داشته باشند توان امتياز آن از دانشهاى عادى دشوار نيست.

۲- اشارات رمزى در واژه عبد

- عن الصادق (عليه‌السلام ): حروف العبد ثلاثه: العين والبأ والدال؛ فالعين علمه بالله تعالى والبأ بونه عما سواه والدال دنوه من الله بلا كيف و حجاب( ۱۱۱۱)

اشاره: گرچه رابطه رمزى حروف اثباتا يا نفيا آسان نيست، ليكن بهره بردارى دستورى نه وصفى از اين حديث (با صرف نظر از سند) ممكن است و آن اين كه انسان سالك صالح بايد بهترين سمت خود را بندگى خدا بداند و معناى عبوديت كامل اين است كه عبد خود را در مشهد خدا بداند:

( الم يعلم بان الله يرى ) ( ۱۱۱۲) و نيز به اوصاف و افعال و آثار او آگاه گردد و از ماسواى او جدا شده، به او نزديك گردد. اگر عنوان عبد در لغت ديگر با واژه مناسب آن زبان ادا شد كه فاقد حروف سه گانه مزبور بود باز همين معارف معهود درباره آن قابل طرح است. غرض آن كه، جنبه، تزكيه دستورى ) حديث بيش از چهره تعليم وصفى آن است.

۳- مرجع ضمير در مثله

- عن العسكرى (عليه‌السلام ): (فاتوا بسوره من مثله ) من مثل محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، من مثل رجل منكم لا يقرء و لا يكتب و لم يدرس كتابا و لا اختلف الى عالم و لا تعلم من احد، و انتم تعرفونه فى اسفاره و فى حضره، بقى كذلك اربعين سنه ثم اوتى جوامع العلم حتى علم علم الاولين والاخرين. فان كنتم فى ريب من هذه الايات (فاتوا) من مثل هذا الرجل بمثل هذا الكلام ليبين انه كاذب لان كل ما كان من عند غير الله فسيوجد له نظير فى سائر خلق الله... (فاتوا بسوره من مثله ) يعنى مثل القرآن من التوراه و الانجيل و... فانكم لا تجدون فى سائر كتب الله سوره كسوره من هذا القرآن( ۱۱۱۳)

- عن على بن الحسين (عليه‌السلام ): (فاتوا بسوره من مثله ) مثل محمد امى لم يختلف قط الى اصحاب كتب و علم ولا تتلمذ لاحد و لا تعلم منه...فان كان كاذبا فاللغه لغتكم و جنسه جنسكم و طبعه طبعكم( ۱۱۱۴)

اشاره: مجلسى (رحمه الله ) در ذيل حديث امام سجاد (عليه‌السلام ) مى گويد: اعلم ان هذا الخبر يدل على ان ارجاع الضمير فى مثله الى النبى و الى القرآن كليهما مراد الله بحسب بطون الايه الكريمه همان طور كه قبلا بيان شده رجوع ضمير در (مثله ) به (عبد) و به (مانزلنا) ممكن است؛ گرچه رجوع آن به قرآن سزاوارتر است. آنچه از حديث ماثور از امام عسكرى (عليه‌السلام ) برمى آيد اين است كه اگر ضمير به رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) برگردد، مضمون آيه بيان اصل معجزه است و اگر به قرآن برگردد مضمون آن اثبات اصل اعجاز و وحى و كلام خداوند بودن نيست، بلكه پيام آن مهمين بودن قرآن نسبت به كتابهاى آسمانى ديگر است، يعنى، قرآن كريم نه تنها نسبت به كتابهاى عادى بى نظير است، بلكه نسبت به كتابهاى الهى ديگر نيز بى مثل است.

فان لم تفعولوا ولن تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس والحجاره اعدت للكفرين.

=گزيده تفسير

چون قرآن كريم كتاب هدايت و تربيت اسنان عالم، عاقل و ديندار است، بر خلاف كتب علمى و عقلى بشرى، سرشار از انذار و هشدار است و در اين كريمه نيز معاندان را از عذابى بر حذر مى دارد كه مواد سوختى، آتش گيره و آتش زنه آن انسانها و سنگهاى مورد پرستش آنهاست و براى كافران، منافقان و فاسقان آماده شده است؛ آتشى كه از درون انسان بر مى خيزد و از اين رو هيچ راه گريزى از آن نيست، بلكه جسم و جان انسان تبهكار را مى سوزاند.

از تعبير (اعدت ) برمى آيد كه جهنم، همانند بهشت، هم اكنون موجود است و كافران كه ماده سوختنى و آتش زنه و آتش گيره دوزخند، هم اكنون سراپا مشتعلند، گرچه خود نمى دانند. اثبات عذاب براى كافران، در اين كريمه منافاتى با اثبات آن براى منافقان و مسلمانان فاسق ندارد. عذاب دردناك دوزخ افزون بر كافران، دامن منافقان و مومنان عاصى را نيز مى گيرد؛ گرچه دركات و همچنين كوتاهى يا درازى مدت عذاب متفاوت است.

تفسير

ان: تعبير به ان كه حرف شرط مشكوك است به جاى اذا كه حرف شرط مقطوع است با اين كه شرط در محل بحث به دليل (ولن تفعلوا) مقطوع العدم است، از اين روست كه اولا طبق گمان معاندان سخن گفته شود، و ثانيا جنبه تهكم داشته باشد.

لن: حرف لن براى تاكيد نفى است، نه براى تاييد آن؛ زيرا چيزى كه مغياست و داراى حد و غايت است ابدى نخواهد بود و حرف لن در( فلن ابرح الارض حتى ياذن لى ابى ) ( ۱۱۱۵) و( لن نومن لك حتى نرى الله جهره ) ( ۱۱۱۶) در مورد چيزى به كار رفته كه براى غايت ياد شده است.

النار: غالب مفسران گفته اند:( ۱۱۱۷) چون در سوره تحريم كه پيش از سوره بقره نازل شده، كلمه (نار) آمده است:( يا ايها الذين امنوا قوا انفسكم واهليكم نارا وقودها الناس واحجاره ) ( ۱۱۱۸) و مسلمانان نسبت به چنين آتشى آگاهى داشتند، در آيه محل بحث كلمه نار با الف و لام معرفه ذكر شده است، چنانكه حضرت ابراهيم (عليه‌السلام ) هنگامى كه همسر و فرزندش را به سرزمين غير قابل كشت حجاز آورد به خداى سبحان عرض ‍ كرد:

( رب اجعل هذا بلدا أمنا ) ( ۱۱۱۹) و كلمه بلد را نكره آورد، ولى پس از آن كه آن جا آباد و محل سكونت شد، به خداوند عرض كرد:( رب اجعل هذا البلد امنا ) ( ۱۱۲۰) كه آيه دوم بعد از آيه نازل شده و از اين رو كلمه بلد در آن با الف و لام آمده است.

وقود: وقود به معناى ما يوقد به النار يعنى چيزى است كه آتش با آن افروخته مى شود؛ مانند كبريت و چاشنى در مواد انفجارى كه آتش زنه است و چيزهاى ديگر را شعله ور مى سازد،( ۱۱۲۱) و نيز مانند هيزم، زغال سنگ، نفت، گاز و هر چيز ديگرى كه ماده سوختنى باشد. وقود گاهى به معناى شعله آتش و زبان آن است؛ نظير آيه( النار ذات الوقود ) ( ۱۱۲۲) كه تفسير آن به آتش صاحب هيزم (كنايه از فراوانى مواد سوختنى آن ) مناسب نيست، زيرا ظاهر ذات وقود همان معناى ذات لهب است كه در سوره مسد (آيه ۳) آمده است و تفصيل آن در تفسير آيات بازگو مى شود.

ماده وقود و وقود اختصاصى به برافروختن نار ندارد؛ بلكه در فروزندگى نور نيز به كار مى رود؛ يعنى، هم در مورد غضب و قهر و هم در مورد رحمت و مهر كاربرد دارد؛ مانند:( ... يوقد من شجره مباركه ) .( ۱۱۲۳) از اين رو اميرالمومنين (عليه‌السلام ) به فروزان نگه داشتن توحيد و رسالت توصيه كرد و فرمود: وصيتى لكم ان لا تشركوا بالله شيئا و محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فلا تضيعوا سنته اقيموا هذين العمودين واوقدوا هذين المصباحين( ۱۱۲۴) و نيز درباره فروغ خاموشى ناشدنى قرآن فرمود: ثم انزل عليه الكتاب نورا لا تطفا مصابيحه و سراجا لا يخبود توقده( ۱۱۲۵)

الناس: مراد از ناس در جمله (وقودها الناس ) مقابل جن و شيطان نيست، بلكه مقابل (حجاره ) است. بنابراين، اطلاق آيات ديگر، مانند:( انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم ) ( ۱۱۲۶) و( اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا ) ،( ۱۱۲۷) همچنان محفوظ است؛ زيرا خود ابليس گذشته از آن كه هيزم دوزخ است مى تواند آتش گيره بلكه آتش زنه جهنم نيز باشد.

للكافرين: با توجه به اختصاص نداشتن جهنم به كافران، لام در(للكافرين ) به معناى ارتباط است، يعنى، هر عملى با عامل خود ارتباط دارد؛ نظير:( ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها ) ( ۱۱۲۸) و يا( ان جهنم كانت مرصادا ( ۲۱ ) للطاغين مابا ) .( ۱۱۲۹) ولى اگر لام به معناى سود و نفع باشد، نظير آنچه در مورد بهشت گفته مى شود:( وبشر الذين امنوا و عملوا الصالحات ان لهم جنات ) ( ۱۱۳۰) در اين صورت معناى تهكم و استهزا دارد؛ زيرا جهنم به سود كافران نيست. البته مرتبه اى از دوزخ مخصوص ‍ كافران است كه در اين حال، حرف لام مى تواند براى اختصاص ‍ باشد.

خطاب اين كريمه به كافران و بت پرستان حجاز است و از آن جا كه مضمون آن گزارش غيبى است، خود نوعى اعجاز است. بنابراين، قرآن كريم در اين آيه اعجاز خود را با اعجاز ديگرى تضمين كرده است. جمله (فان لم تفعلوا) به منزله نتيجه قياس و جواب شرطى است كه در آغاز آيه قبل به صورت قياسى استثنايى تنظيم گرديد؛ اما جمله (ولن تفعلوا) گزارشى غيبى و خود معجزه ديگرى است.

گرچه عبادت هم به نوبه خود تقواست، اما چون تقوا ملكه اى نفسانى است كه از راه تمرين در اعمال صالح پديد مى آيد، از اين رو، عبادت، زمينه و سبب تقوا قرار گرفته و انسان با عبادت مى تواند ملكه تقوا پيدا كند.

كارهايى كه خداوند به آنها دستور مى دهد به صورت زمينه مقتضى است؛ يعنى، اگر شرايط اعمال مزبور رعايت و موانع آن رفع شود، اين اعمال آثار خود را نشان مى دهد. بنابراين، انسانهاى متعبد بايد تا هنگام مرگ در حال خوف و رجا به سر برده، يقين به عاقبت خير خود نداشته باشند، زيرا هرگز يقين منطقى نسبت به آينده غايب حاصل نخواهد شد و يقين روانى نيز سودمند نيست، گذشته از آن كه ممكن است زمينه غرور را فراهم كند.

گرچه در آيه محل بحث خداى سبحان تقوا را هدف و عبادت را راه رسيدن به آن معرفى كرده است، ليكن تقوا هدف نهايى و مطلق نيست، بلكه هدف نسبى و اضافى است و خود مقدمه و زمينه رسيدن به فلاح معرفى شده است:( واتقوا الله لعلكم تفلحون ) .( 923) پس فلاح انسان در لقاى خداست.

غرض آن كه، انسان تا عبادت نكند به تقوا دست نمى يابد و تا به تقوا دست نيابد توشه اى ندارد تا به سور خدا سير كند و به لقاى حق برسد. قرآن كريم با ابراهيم گوناگون انسان را به عبادت فرا مى خواند، گاهى از طريق آيات آفاقى، مانند خلقت انسان و نياكان او و آفرينش زمين و آسمان و آنچه بين آنهاست و هدف از اين استدلالها اين است كه انسان تقوا را كه زاد مسافران الى الله است از روى تحقيق تحصيل كند، نه بر پايه تقليد.

قرآن كريم تقوا را وسيله فوز و نايل شدن به خداوند سبحان:( ولكن يناله التقوى ) ( 924) و مايه قبولى اعمال:( انما يتقبل الله من المتقين ) ( 925) و محور كرامت انسان:( ان اكرمكم عندالله اتقيكم ) ( 926) و زمينه حصول ميزان تشخيص حق از باطل:( ان تقوا الله يجعل لكم فرقانا ) ( 927) و راه خروج از بن بستهاى فكرى و عملى و اخلاقى:( و من يتق الله يجعل له مخرجا ) ( 928) معرفى مى كند كه هر كدام از مزاياى مزبور در جاى مناسب خود بحث مى شود.

پيام آيه مورد بحث اين است كه خدا را بايد به گونه اى عبادت كرد كه محصول آن تقوا باشد و آن، عبادت خالصانه است:( الالله الدين ) ( 929)

وبرجسته ترين درجه خلوص آن است كه در قلب انسان عابد جز خدا احدى نباشد و چنين قلبى سليم است:( الا من اتى الله بقلب سليم ) ( 930) در روايات اهل بيت (عليه‌السلام ) آمده است: قلب سليم قلبى است كه جز خدا احدى در آن نباشد: القلب السليم الذى يلقى ربه وليس فيه احد سواه( 931) از اين رو در پايان آيه بعد از قرار دادن انداد و شريكان براى خدا نهى كرده است.

تذكر: چون عبادت داراى درجات است، تقواى حاصل از آن نيز داراى مراتب خواهد بود كه نازلترين آنها همان است كه در آيه 131 سوره آل عمران: (واتقوا النار التى اعدت للكافرين ) مطرح شده و براى مراحل برتر آيات ديگر طرح مى شود.

لطايف و اشارات

1- نداهاى الهى در قرآن كريم

خداوند سبحان در قرآن كريم با چند عنوان به انسانها خطاب مى كند، يا درباره آنها سخن مى گويد: يكى عنوان عام؛ مانند (يا ايها الناس ). دومى عنوان خاص؛ مانند (يا اهل الكتاب ) و سومى نداى اخص؛ مانند (يا ايها الذين امنوا و چهارمى عنوان خاص ‍ الخاص؛ مانند (اولى الالباب ) و (اولى الابصار) و پنجمى عنوان خلاصه خاص الخاص مانند (يا ايها الرسل ) و ششمى عنوان صفأ خلاصه خاص الخاص؛ مانند: (اولوالعزم من الرسل ) وبالاخره آخرين و كاملترين عنوان خطايى است كه به شخص رسول اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) متوجه است كه نه تنها نسبت به انبيا و مرسلين رجحان دارد، بلكه نسبت به اولوالعزم از آنان نيز مزيت دارد؛ مانند (يا ايها النبى ) و (يا ايها الرسول ). البته عناوين تفصيلى ديگرى را مى توان استنباط كرد و چون درجات قرب مخاطب متفاوت است، تعبيرهاى ندا نيز مختلف است.

در مناجات انسان با خدا نيز گاهى انسان مى گويد: يا الله و يارب و گاهى ادب اقتضا مى كند كه پس از خطاب يا الله و يارب و هنگامى كه خود را در محضر مولاى خويش مشاهده كرد بگويد: رب( 932) زيرا در اين حال ديگر انسان از خدا دور نيست تا با او منادات داشته باشد، بلكه جاى مناجات است. گرچه لفظ يا گاهى براى تشريف و تعظيم مقام مخاطب حاضر نيز به كار مى رود و همواره دليل دور بودن منادا نيست.

خداى سبحان همواره به ما نزديك است:( نحن اقرب اليه من حبل الوريد ) ،( 933) ليكن انسان گاهى به خدا نزديك و گاهى از او دور است.

2- امر به سبب و مسبب

خداى سبحان در قرآن كريم گاهى به سبب امر مى كند، مانند امر اعبدوا كه سبب است و مسبب آن تقواست و مانند دستور وضو و غسل و تيمم كه با آن طهارت حاصل مى شود:( اذا قمتم الى الصلوه فاغسلوا وجوهكم وايديكم الى المرافق ) ( 934) و گاهى نيز به مسبب امر مى كند؛ مانند:( و ان كنتم جنبا فاطهروا ) ( 935) و( يا ايها الناس اتقوا ربكم ) ( 936) گرچه آن مسبب نيز خود وسيله اى براى نيل به كمال برتر بوده، نسبت به آن سبب است.

همچنين قرآن در ترتيب بين ذكر اصل و فرع گاهى ابتدا فرع را ذكر مى كند و سپس اصل را، مانند آيه مورد بحث كه ابتدا فرع (عبادت ) ذكر شده و سپس ‍ دليل و اصل (الذى خلقكم ) به عنوان سند ذكر شده است. گاهى نيز ابتدا اصل و سپس فرع بيان مى شود؛ مانند:( قفل بذلكم الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شى فاعبدوه ) ( 937)

تذكر: عبادت در آيه محل بحث اگر مخصوص اعمال معهود باشد و شامل عقايد نشود، چون عبادت بدون ايمان صحيح نيست و امر به ذى المقدمه عقلا مستلزم وجوب مقدمه است، پس نسبت به كافران و منافقان واجب است ابتدا ايمان خالص را تحصيل و سپس عبادت كنند.

3- استدلال بر ضرورت عبادت

در قرآن كريم از سه راه بر ضرورت عبادت استدلال شده است: گاهى از راه مبدا فاعلى و گاهى از راه مبدا غايى و گاهى نيز از هر دو طريق. استدلال از راه مبدا فاعلى، مانند آيه مورد بحث: (الذى خلقكم )؛ يعنى، بايد خدا را عبادت كنيد؛ چون خالق و مبدا هستى شماست. استدلال از راه مبدا غايى؛ مانند:( قل يا ايها الناس ان كنتم فى شك من دينى فلا اعبد الذين تعبدون من دون الله ولكن اعبد الله الذى يتوفيكم ) ( 938) زيرا در اين كريمه سخن از عبادت خدايى است كه انسانها را توفى مى كند. تعليق حكم عبادت بر وصف (الذى يتوفكم ) مشعر به عليت است و نشانه اين كه وصف مزبور مى تواند حد وسط برهان بر ضررت عبادت قرار گيرد يعنى، بايد خدا را عبادت كرد؛ چون بازگشت همه به سوى اوست.

استدلال از طريق هر دو مبدا فاعلى و غاير نيز، مانند سخن مومن آل فرعون كه از برجسته ترين آيات قرآنى است:( و ما لى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون ) .( 939) در اين كريمه، براى لزوم عبادت هم به فاطر بودن خداى سبحان استدلال شده و هم به مرجع بودن او. تقرير برهان اول اين است كه، خدا فاطر است و فاطر را بايد عبادت كرد و تقرير برهان دوم اين كه، خدا مرجع است (بازگشت انسانها به سوى اوست ) و مرجع را بايد عبادت كرد.

در جاى ديگر نيز مى فرمايد:( انما تعبدون من دون الله اوثانا و تخلقون افكا ان الذين تعبدون من دون الله لا يملكون لكم رزقا فابتغوا عند الله الرزق واعبدوه و اشكروا له اليه ترجعون ) ( 940) در صدر اين آيه سخن از خدايى است كه به انسان روزى (مادى و معنوى ) مى دهد (مبدا فاعلى ) و در پايان آيه نيز سخن از خدايى است كه رجوع انسانها به سوى اوست (مبدا غايى ).

در پايان سوره هود نيز به هر دو مبدا استدلال شده است:( والله غيب السموات والارض واليه يرجع الامر كله فاعبدوه و توكل عليه و ما ربك بغافل عما تعملون ) ( 941) جمله (لله غيب السموات...) ناظر به مبدا فاعلى و جمله (واليه يرجع...) ناظر به مبدا غايى است و پيام اين كريمه آن است كه اگر آغاز و انجام همه موجودات به دست خداست. پس او را بايد عبادت عبادت كرد. در اين آيه دستور توكل نيز آمده است؛ انسانى كه مى فهمد خود براى انجام كارها عاجز است و به ناچار براى تامين نياز خود بايد وكيل بگيرد، بايد كسى را وكيل بگيرد كه بهتر از هر كس مى تواند وكالت او را ايفا كند.

تذكر: بهترين برهان از نظر علم منطق آن است كه در آن، هم علت فاعلى و هم علت غايى ذكر شود و همچنين نظام داخلى و علت قوام خود شى ء نيز مورد توجه باشد.

4- استمرار عبوديت بر اثر دوام ربوبيت

حدوث و بقاى معلول بر اثر دوام علت است، يعنى، چون لزوم عبادت خداوند بر اثر ربوبيت اوست و ربوبيت او دايمى است، پس مربوب تا زمانى كه در نشئه تكليف، يعنى دنيا به سر مى برد بايد خدا را عبادت كند.

5- امتناع بالاختيار منافقانى با اختيار ندارد.

ابوجعفر طبرى مى گويد:

آيه 21 سوره بقره بهترين دليل بر فساد راى كسى است كه تكليف ما لا يطاق را بدون اعانت خدا جايز نمى داند؛ زيرا خداوند كسانى را به عبادت امر مى كند كه به عدم ايمان آنها خبر داده است.( 942)

اين سخن ناصواب است، زيرا ممتنع بر چند قسم است: الف. ممتنع بالذات ب: ممتنع بالعاده كه مبادى آن در اختيار مكلف نيست ج: ممتنع بالعاده كه مبادى آن در اختيار مكلف است، مانند محل بحث. عدم جواز تكليف ما لا يطاق در قسم اخير راه ندارد، چون امتناع بالاختيار منافاتى با اختيار ندارد.

6- اطلاق خالق بر خدا

آلوسى مى گويد:

از شگفتى آن كه ابو عبدالله بصرى، اسناد قاضى عبدالجبار گفت:

اطلاق خالق بر خدا محال است، زيرا در خلقت، تقدير معتبر ست و تقدير مستلزم فكر و محاسبه است... اين مسئله مورد اختلاف بين ابوعبدالله بصرى و بين خداست كه عنوان خالق را بر خود روا داشته مى گويد:( هو الله الخالق البارى ) ( 943) و من سخن خدا را مى گويم.( 944)

قرآن كريم در موارد فراوانى خلقت را به خداوند اسناد داده، گاهى به صورت فعل و زمانى به صورت اسم و اگر تقدير ماخوذ در خلق، در برخى موارد همراه با فكر و محاسبه است، بر اساس خصوصيت مورد است و وگرنه آنچه در تقدير معتبر است علم است، حصولى باشد يا حضورى و ذاتى باشد يا كسبى. پس اگر در خلق تقدير معتبر است تقدير و اندازه گيرى خداوند بر اساس علم حضورى و ذاتى اوست و هيچ محذورى ندارد.

7- آيات آفاقى و انفسى

عبارت (الذى خلقكم ) از آيات انفسى و (والذين من قبلكم ) از آيات آفاقى است؛ چون هر چه جداى از نفس متفكر باشد از آيات آفاقى است، گرچه آن شى ء خارج از متفكر، نسبت به ديگران از آيات انفسى به شمار آيد و چون تاثير آيات انفسى بيش از آيات آفاقى است گرچه آن آيات آفاقى زمانا پيش از آيات انفسى باشد، از اين رو خلقت مخاطبان را پيش از آفرينش تبار و نياى آنان ذكر كرد؛ گرچه خلقت اجدادشان زمانا پيش از خلقت خود آنها است. به هر تقدير، تفكر درباره آفرينش خويش و گذشتگان اعم از نياكان و ديگران موجب اعتراف به توحيد خالقى مى شود.

البته انديشيدن درباره آفرينش نياكان از آن جهت كه تفكر درباره مبادى وجودى خود انسان است، ممكن است نسبت به او نيز از آيات انفسى به شمار آيد، ولى عنوان (الذين من قبلكم ) اعم از نياكان است.

دليل تقدم آيات انفسى بر آيات آفاقى نيز اين است كه انسان پيش از پرداختن به ديگران بايد به خود بپردازد و در خود تامل كند تا خدا را بشناسد.

تذكر: جمع بين آفرينش مخاطبان و آفرينش گذشتگان جريان اصل تشبه در حيات و ممات را به همراه دارد و از اين جهت مفيد موعظه نيز خواهد بود.

8- عليت اعدادى گذشتگان نسبت به آيندگان

چون گذشتگان علل اعدادى آيندگانند، نه علل فاعلى آنها و تاثير آنان تنها جنبه اعدادى است، نه بيش از آن، خداوند فرمود: (خلقكم والذين من قبلكم ) و نفرمود: خلكقكم بالذين من قبلكم. پس گذشتگان واسطه در عليت فاعلى معاصران نيستند، يعنى، آنان نه تنها فاعل بالذات نيستند، بلكه واسطه در فاعليت نيز نيستند و تنها سهم اعدادى دارند و با اين بيان روشن مى شود كه در آيه بعد كه درباره باران مى فرمايد: (فاخرج من الثمرات رزقا لكم )، تنها ناظر به جنبه آلى و وسيله بودن باران است، نه عليت فاعلى آن.

بحث روايى

1- گستره عبادت و مصاديق آن

الف: معرفت

- عن الرضا (عليه‌السلام ):... اول عباده الله معرفته واصل معرفته الله توحيده و نظام توحيد الله نفى الصفات عنه، بشهاده العقول ان كل صفه و موصوف و شهاده كل صفه و موصوف مخلوق و شهاده كل مخلوق ان له خالقا ليس بصفه و لا موصوف و شهاده كل صفه و موصوف بالاقتران بالحدث و شهاده الحدث بالامتناع من الازل الممتنع من الحدث( 945)

ب: اعتقاد

- عن العسكرى (عليه‌السلام ) فى قوله (اعبدوا ربكم ): اجيبوا ربكم من حيث امركم، ان تعتقدوا ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و لا شبيه و لا مثل، عدل لا يجور، جواد لا يبخل، حليم لا يعجل، حكيم لا يخطل، و ان محمدا عبده و رسوله صلى الله عليه و آيه الطيبين و بان آل محمد افضل آل النبيين و ان عليا افضل آل محمد و ان اصحاب محمد المومنين منهم افضل صحابه المرسلين و بان امه محمد افضل امم المرسلين...( 946)

ج: تفكر

- عن الصادق (عليه‌السلام ): افضل العباده ادمان التفكر فى الله و فى قدرته( 947)

- عن الرضا (عليه‌السلام ): ليس العباده كثره الصلاه والصوم، انما العباده التفكر فى امر الله عزوجل( 948)

د: فرايض

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): لا عباده كادأ الفرائض( 949)

- عن على بن الحسين (عليه‌السلام ): من عمل بما افترض الله عليه فهو من اعبد الناس( 950)

- فى وصيه النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) لعلى (عليه‌السلام ): يا على! من اتى بما افترض الله عليه فهو من اعبد الناس( 951)

ه: ورع و صمت

- عن الباقر (عليه‌السلام ): ان اشد العباده الورع( 952)

عن الصادق (عليه‌السلام ): ما اعبد الله بشى ء افضل من الصمت والمشى ء الى بيته( 953)

و: تكريم اهل بيت (عليه‌السلام )

- عن رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) (لبريده ): يا بريده ان من يدخل النار ببغض على اكثر من حصى الحذف الذى يرمى عند الجمرات. فاياك ان تكون منهم. فذلك قوله تبارك و تعالى: (اعبدوا ربكم الذى خلقكم ): اعبدوه بتعظيم محمد و على بن ابى طالب...( 954)

- عن الرضا (عليه‌السلام ): النظر الى ذريتنا عباده، فقيل له: يابن رسول الله! النظر الى الائمه منكم عباده او النظر الى جميع ذريه النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )؟ قال:

بل النظر الى جميع ذريه النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) عباده ما لم يفارقوا منها جه ولم يتلوثوا بالمعاصى( 955)

ز: كسب حلال و صرف آن

- عن النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): العباده سبعون جزء افضلها جزء طلب الحلال( 956)

عن النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): يا اباذر ليكن فى كل شى ء نيه حتى فى النوم والاكل( 957)

اشاره: عبادت از شئون حكمت عملى است، گاهى بر مجموع اعتقاد، تخلق و عمل و گاهى بر جزء خاص از دين اطلاق مى شود و غالبا رفتارهاى سنتى، اعم از واجب و مندوب را عبادت مى نامند. اطلاق عبادت بر معرفت به معناى حكمت نظرى و دانش ويژه به اعتبار وجوب يا استحباب تحصيل آن است وگرنه عنوان عبادت بدون قرينه بر خود علم اطلاق نخواهد شد. آنچه در احاديث مزبور بازگو شد بيان برخى مصاديق عنوان عام عبادت است، كه به مناسبتهاى خاص ياد شده است. آنچه ره آورد ابتدايى پيامبران (عليهم‌السلام ) است عبادت به معناى جامع بين اعتقاد، اخلاق و اعمال است كه در برابر تمرد و سركشى قرار دارد، زيرا عبادت همان خضوع فروتنانه در برابر خداست، در قبال طغيان در فنا و ساحت الهى و آيه( و لقد بعثنا فى كل امه رسوله ان اعبدو واجتنبوا الطاغوت ) ( 958) ناظر به اين معناى جامع است. درباره تفكر عبادى در آينده مطلبى ارائه مى شود.

انسان مومن مى تواند به همه كارها و شئون خود صبغه عبادى بدهد، زيرا روح عمل به نيت است: لا عمل الا بالنيه.( 959)

نگاه به فرزندان پيامبر اكرم (ژ) كه در برخى روايات شده، عبادت تلقى شده است از آن روست كه يادآور رسالت رسول خدا و آن بيت رفيع است، همان گونه كه نگاه به عالم يا نگاه به در خانه او عبادت است، چون انسان را به ياد خدا مى اندازد.

2- اركان عبادت

الف: اخلاص

- عن ابى بصير: سالت ابا عبدالله (عليه‌السلام ) عن حد العباده التى اذا فعلها فاعلها كان موديا، فقال: حسن النيه بالطاعه( 960)

عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): من لم يختلف سره وعلانيته و فعله و مقالته فقد ادى الامانه و اخلص العباده( 961)

بب: انقطاع از خلق

- عن الباقر (عليه‌السلام ): لا يكون العبد عابدالله حق عبادته حق ينقطع عن الخلق كلهم اليه فحينئذ يقول: هذا خالص لى يقبله بكرمه.( 962)

عن الصادق (عليه‌السلام ):... فى التواره مكتوب يابن آدم تفرغ لعبادتى املأ قلبك غنى و لا اكلك الى طلبك و على ان اسد فاقتك و املا قلبك خوفا منى و ان لا تفرغ لعبادتى املا قلبك شغلا بالدنيا ثم لا اسد فاقتك واكلك الى طلبك( 963)

ج: تفقه

- عن على بن الحسين (عليه‌السلام ): لا عباده الا بتفقه( 964)

دد: استمرار

- عن رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): ما اقبح بعد الغنى... واقبح من ذلك العابد لله ثم يدع عبادته( 965)

اشاره: امور ياد شده به نحو يكسان در عبادت دخيل نيست، زيرا بعضى از آنها در اصل صحت عبادت نقش دارد؛ مانند نصاب لازم از اخلاص و پرهيز از شرك جلى و خفى، نظير ريا و برخى از آنها در كمال عبادت دخيل است، نه در اصل صحت آن؛ مانند مرحله بالاى اخلاص، نظير انقطاع از ماسوى الله. تفقه نيز همانند اخلاص بر دو قسم است: قسمتى از آن در اصل صحت عبادت دخيل است، زيرا بدون علم به اركان، اجزأ، شرايط، موانع و خلل عبادت، شروع جدى در آن ميسور نيست و قسمتى از آن در كمالعبادت معتبر است، نه در اصل صحت آن.

استمرار عبادت براى آن است كه هم از آسيب مستمر وسوسه و دسيسه اغواى شيطان رهايى حاصل شود و هم از فيض دايم و جاودانه الهى بهره گرفته شود.

ترك عبادت مطلق است و شامل ترك همه عبادتها مى شود؛ چنانكه شامل ترك عبادت خاص نيز مى شود. بنابراين، كسانى كه برنامه عبادتى خاص ‍ داشته، سپس آن را ترك مى كنند؛ مشمول اين بيان هستند.

3- سر تشريع عبادت

- عن الرضا (عليه‌السلام ): فان قال: فلم يعبدوه؟ قيل: ائلا يكونوا ناسين لذكره ولا تاركين لادبه و لا لاهين عن امره و نهيه، ژ كان فيه صلاحهم و قوامهم فلوا تركوا بغير تعبد لطال عليهم الامد فقست قلوبهم( 966)

اشاره: عبادت كه نحوه اى تادب در پيشگاه خداست، براى آن است كه ياد حق در دل انسان زنده بماند و همچنين براى آن است كه انسان از امر و نهى الهى اعراض نكند و به لهو اشتغال نورزد. اگر انسان عبادت نكند به تدريج قلب او بر اثر رسوبات گناه مانند سنگى سخت خواهد شد؛ چنانكه در سوره حديد آمده است:( فطال عليهم الامد فقست قلوبهم ) .( 967)

در مناطق ييلاقى كه آبهاى معدنى مى جوشد بستر چشمه ها در آغاز جوشش آب، سرسبز و خرم مى شود؛ ولى چون آن آب با رسوبات همراه است، پس از مدتى آب راه جوشش خود را مى بندد و زمين را نيز از خرمى باز مى دارد. توجه قلب همانند آب زلال چشمه است و گناه در حكم رسوباتى است كه راه توجه انسان به خدا را مى بندد.

4- عبادت عاشقانه

- عن ابى عبدالله (عليه‌السلام ): العباده ثلاثه: قوم عبدوا الله عزوجل خوفا فتلك عباده العبيد و قوم عبدوا الله تبارك و تعالى طلب الثواب فتلك عباده الاجزأ و قوم عبدوا الله عزوجل حبا له فتلك عباده الاحرار و هيم افضل العباده( 968)

- عن رسول الله (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ): افضل الناس من عشق العباده فعانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا يبالى على ما اصبح من الدنيا على عسر ام على يسر.( 969)

اشاره: عبادت بر اساس محبت خدا بهترين عبادت است. از سياق روايت اول و جمله پايانى آن برمى آيد كه اقسام ديگر عبادت نيز صحيح است، ولى بهترين قسم آن عبادت محبانه و عاشقانه است. البته كسى كه فقط رهيدن از دوزخ يا رسيدن به بهشت را بخواهد، يعنى مطلوب بالذات او اينها باشد و خدا را وسيله قرار دهد او اصلا خدا را عبادت نكرده است.

عبادت براى بهشت كه در اين گونه روايات آمده، آن است كه انسان خدا را عبادت كند، ليكن چون نمى داند از او چه بخواهد، از او بهشت مى طلبد. اين عبادت صحيح ولى متوسط است. انسان بايد به عبادت بلكه به معبود عشق بورزد، نه اين كه آن را براى رسيدن به بهشت يا رهيدن از دوزخ انجام دهد. غرض آن كه، اگر كسى خود را همتاى خدا بداند و عبادت را يك نوع تعامل، تعاطى و داد و ستد همسان بين موجر (اجير) و مستاجر بداند كه اگر چيزى به اجير نرسد، هرگز عبادت نمى كند، چنين عبادتى باطل است، ولى اگر عبادت را نوعى تخضع، تذلل و اطاعت عبد در فنا و ساحت مولا بداند، ليكن بر اثر ضعف معرفت از يك سو، و كمى همت از سوى ديگر، نداند از مطاع، متبوع و ولى نعمت خود چه بخواهد، عبادت او درست، ليكن كم ثواب است.

واژه عشق كه در روايت دوم آمده، از عشقه گرفته شده است، عشقه همان پيچك است كه وقتى در كنار درختى سرسبز مى رويد، آن را به عنوان تكيه گاه خود احاطه مى كند و آن مى تند و راه نفس كشيدن را بر آن مى بندد و در نتيجه برگهاى آن درخت همانند رخ عاشق زرد مى شود.

برترين مردم كسى است كه به عبادت بلكه به معبود عشق بورزد و با بدن خود با ظاهر عبادت در ارتباط باشد و براى عبادت فارغ البال باشد. انسان گرچه زهد سلمان و تمكن سليمان داشته باشد عاشق عبادت بلكه عاشق سلمان و تمكن سليمان داشته باشد بايد عاشق عبادت بلكه عاشق معبود باشد، چنانكه سليمان (عليه‌السلام ) با داشتن همه امكانات زندگى همانند سلمان بلكه كاملتر از او زندگى مى كرد.

مرحوم مولى صالح مازندرانى در ذيل اين حديث، پس از تفسير عشق به افراط در محبت، مى گويد:

برخى اشكال كرده اند كه حكيمان عشق را در مباحث طبيعى و طبى جزو بيماريها دانسته اند و در مسائل الهى از برترين كمالها و سعادتها به شمار آورده اند. بنابراين، ممكن است ميان اين دو سخن تخالفى انگاشته شود، ليكن اين پندارى نادرست است، عشق بدنى حيوانى شهوانى است، ولى آنچه در الهيات مطرح است عشق روحانى انسانى نفسانى و ممدوح است. عشق حيوانى به مجرد وصال و اتصال زايل و فانى مى شود، اما عشق الهى همواره پايدار و فزاينده است.( 970)

5- تفكر در آفرينش انسان

- عن العسكرى (عليه‌السلام ): فى قوله تعالى (يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم ) من نطفه من مأ مهين فجعله فى قرار مكين الى قدر معلوم فقدره فتعم القادر رب العالمين...( 971)

اشاره: گرچه تفكر عادى شامل هر گونه معرفت دينى مى شود، ليكن درباره برخى از آنها به حسب تناسب حكم و موضوع، حديث خاصى رسيده است. آنچه درباره اين آيه وارد شده ناظر به تفكر درباره آفرينش انسان در خصوص بخش بدن است، نه روح، يعنى، معادل بخشى از آيه 12 سوره مومنون و آيه 5 سوره حج است كه با صرف نظر از ذيل آيه: (ثم انشاناه خلقا اخر...) ناظر به تكامل بدن انسان در ظل ربوبيت الهى و تدبير خدايى است.

6- معناى لعل

- عن على بن الحسين (عليه‌السلام ) فى قوله تعالى (لعلكم تتقون ): و (لعل ) من الله واجب لانه اكرم من ان يعنى عبده بلا منفعه و يطمعه فى فضله ثم يخيبه. الاترى انه كيف قبح من عبد من عباده اذا قال لرجل: اخدمنى لعلك تنتفع منى و تخدمنى ولعلى انفعك بها فيخدمه ثم يخيبه و لا ينفعه. فالله عزوجل اكرم فى افعاله وابعد من القبيح فى اعماله من عباده( 972)

اشاره الف: اگر از آيه مزبور و مانند آن وعده استظهار شود، وفاى آن از خداوند واجب است و وجوب آن يجب عن الله است، نه على الله.

ب: كلمه (لعل ) براى ترجى يا اشفاق نيست، گرچه زمخشرى چنين گفته است؛( 973) زيرا يا هراس از خصوصيت مورد استعمال است، نه دخيل در موضوع له يا مستعمل فيه. پس اگر كسى بگويد: لعل زيدا يكرمنى او يهننى، به معناى استعمال لعل در اميد اكرام، يا هراس از اهانت نيست، بلكه در خصوص توقع پديده اى است، (اعم از از نافع يا ضار) كه احتمال تحقق آن بيش از عدم تحقق آن است، زيرا اميد با شك محض نيست، بلكه با ترجيح جانب تحقق است.

ج: مورد كاربرد لعل زمينه اقتضأ است، نه علت تام. گوينده يا شنونده گاهى قاطع به وجودند و گاهى قاطع به عدمند و گاهى شاكند و قطع و شك آنان گاهى منطقى است و گاهى روايى و هر گوينده اى بر اساس ‍ قطع يا شك خود الفاظ را به كار مى برد و انتخاب كلمات برابر با تشخيص ‍ استعمال كننده است، بدون آن كه معيار سلامت يا غثاثت باشد. به هر تقدير، گرچه ذات خداوند به طور قطع مى داند كه چه كسى با حسن اختيار خود اهل تقواست و چه شخص با سوء اختيار خويش اهل طغوا و هرگز شك، جهل، سهو، نسيان، خطا و مانند آن در حريم كبريايى او راه ندارد، ليكن مقام فعل همان مقام اقتضأ است، نه سبب تام و استعمال كلمه لعل به لحاظ مقام فعل است، نه به لحاظ متكلم.

7- تقوا، غايت خلقت يا عبادت؟

- عن على بن الحسين (عليه‌السلام ): (لعلكم تتقون ) قال: لها وجهان: احدهما خلقكم و خلق الذين من قبلكم لعلكم تتقون اى لتتقوا كما قال الله: (و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون ) والوجه آلاخر: (اعبدوا ربكم...) اى اعبدوه لعلكم تتقون النار( 974)

- عن اميرالمومنين (عليه‌السلام ): فاتقوا الله عباد الله جهه ما خلقكم له واحذروا منه كنه ما حذركم من نفسه( 975)

اشاره: مجلسى (رحمه الله ) در ذيل حديث اول مى گويد: لها وجهان اقول: الفرق بينهما انه على الاول عله الخلق و على الثانى عله العباده والقاضى ذكر الاول وضعفه بانه لم يرد فى اللغه و اختار انه حال الضمير فى اعبدوا او عن مفعول خلقكم.

آنچه از قاضى نقل شد همان است كه آلوسى از استاد قاضى عبدالجبار نقل و نقد كرد و نيازى به تكرار نيست. همان طور كه در بحث تفسيرى گذشت، پيوند تقوا با عبادت بيش از ارتباط آن با خلقت است. بنابراين، تقوا غايت عبادت خواهد بود.

الذى جعل لكم الارض فرشا و السمأ بنأ وانزل من السمأ مأ فاخرج به، من الثمرات رزقالكم فلا تجعلوا الله انداد وانتمتعلمون.

گزيده تفسير

خداوند سبحان در صدر اين آيه كه تتمه آيه قبل است، با تبيين ربوبيت خدا در قالب ذكر برخى ها آيات آفاقى كه نمونه اى از مجموعه نظام آفرينش ‍ است، انسان را متوجه توحيد ربوبى مى كند و در ذيل آن او را از هر گونه شرك آشكار و پنهان نهى مى كند، تا انسان كه مسافر الى الله است بتواند در پرتو عبادت زاد و توشه راه را كه تقواست تحصيل كند.

اداره همه امور كلى و جزئى عالم مستقيما به دست خداست و حلقه هاى زنجيره علل هر شى ء نيز جز مجارى فيض و آيات الهى نيست و از اين رو، اسباب و علل در آفرينش و پرورش اشيا هيچ استقلالى ندارد. پس هيچ شريكى براى خدا در خالقيت و ربوبيت نيست.

انسان كه با فطرت توحيدى آفريده شده، اگر به فطرت خويش بازگردد، همين نداى توحيد را از درون خود نيز شينده با نداى آفاق جهان هماهنگ و سازگار مى يابد.

تفسير

الذى: اين موصول به صله اش (جعل لكم...) صفت دوم است براى ربكم (در آيه قبل ) و بدين معناست كه انسانها بايد خدايى را عبادت كنند كه هم آفريننده آنان و نياكانشان است و هم آيات و نشانه هاى ديگر او در زمين، آسمان، باران و ميوه ها براى تامين روزى هاى بشر آشكار است.

جعل: جعل در اين جا به معناى قرار دادن شى ء در حالتى خاص است (جعل تركيبى ) و از اين رو دو مفعول مى گيرد.

تذكر: جعل گاهى به معناى صيرورت است، كه در اين صورت متعددى نيست و زمانى به معناى ايجاد است، كه در اين حال متعددى به يك مفعول است؛ مانند:( وجعل الظلمات والنور ) ( 976) و گاهى به معناى تصيير و قرار دادن است؛ نظير آيه محل بحث كه متعددى به دو مفعول است. 2- تقديم ذكر آفرينش انسان بر آفرينش نظام كيهانى از قبيل تقديم آيات انفسى بر آفاقى است؛ گذشته از آن كه هدف در آيه محل بحث ذكر منافع و مصالح انسان است، كه قهرا متاخر از هستى خود انسان خواهد بود.

لكم: لام در لكم براى غايت و فايده (نه علت غايى ) است، يعنى تدبيرهاى كه نمونه هايش در اين آيه ذكر شده، براى تامين منافع شما انسانهاست.

الارض: ارض اسم جنس است و بر هر چه در مقابل سمأ قرار گيرد اطلاق مى شود و در قرآن كريم اطلاقاتى دارد كه برخى وسيعتر از برخى ديگر، زيرا گاهى بر منطقه خاصى از زمين اطلاق مى شود؛ مانند( يا قوم ادخلو الارض كفاتا ) ( 977) و گاهى نيز مراد از آن مجموع عالم ملك در برابر عالم ملكوت است، مانند:( الله نور السموات والارض ) ،( 978) ( وله المثل الاعلى فى السموات والارض ) ( 979)

السمأ: علت تكرار كلمه سمأ در جمله( والسمأ بنأ و انزل من السمأ مأ ) و نياوردن ضمير به جاى اسم ظاهر آن است كه سمائى كه همچون خيمه اى بر زمين سايه افكنده و مانند سقفى بنا شده است( 980) با آسمانى كه محل ريزش باران است فرق دارد. آسمان اولى محل نظام كيهانى و اختران ثابت و سيارى است كه در مدارهاى رياضى، نه طبيعى، سير مى كند؛ چنانكه از اقدمين موروث است و متاخران به آن رسيده اند؛ نه در اجرام فلكى و اجسام سپهرى كه در محورهاى طبيعى قرار دارد؛ چنانكه قدما مى پنداشتند، ولى آسمان دومى همانت جو متراكم بالاى زمين است كه جايگاه ابرهاست.

تذكر: تعبير از آسمان حسى به سقف در آيه:( و جعلنا السمأ سقفا محفوظا ) ( 981) به حسبت ديد ظاهرى بشر است؛ چنانكه تعبير از آن به بنأ نيز به همين مناسبت است.

به: در جمله (فاخرج به من الثمرات )، بأ در به براى سبيت است و خداوند با اين كلام نظام سبب و مسببى در جهان عينى را تاييد مى كند. گرچه علل و عوامل مادى در رويش گياهان و پرروش ميوه هاى متنوع سهم به سزايى دارد، ليكن گذشته از آن كه همه آنها مخلوق خداوند است، تاثير آنها در پيدايش و رويش تاثير اعدادى است، نه فاعلى.

الثمرات: ثمر عبارت است از هر چيزى كه از چيز ديگر حاصل و متولد شود؛ مطلوب باشد يا نامطلوب و مادى باشد يا معنوى در امور مادى خوراكى باشد يا غير خوراكى. در قرآن كريم ثمر به انواع ميوه هاى درختان و محصول بوته ها، يعنى مجموع فرآورده هاى باغدارى و كشاورزى اطلاق شده است، مانند:( ثم كلى من كل الثمرات ) ،( 982) ( ونقص من الاموال والانفس والثمرات ) .( 983) در آيه محل بحث نيز مراد از ثمرات چنين معنايى است.( 984)

تذكر: چون رزق اعم از ماكول و ملبوس و... است، بنابراين، هر چه براى بشر سودمند است خواه به واسطه و خواه بى واسطه، رزق است. از اين رو قرآن چنين مى فرمايد:( متاعا لكم ولا نعامكم ) ( 985) ( كلوا وارعوا انعامكم ) ( 986)

اندادا: انداد جمع ند به معناى مثل و شبيه نيست، بلكه به معناى چيزى است كه در مقابل شى ءو مخالف آن باشد و ادعاى مماثلت در اعمال و امور نيز داشته باشد. پس در معناى ند سه عنصر ملاحظه شده: مقابلت، مخالفت و ادعاى مماثلت و اگر در موردى هر سه قيد ملاحظه نشود، كاربرد واژه ند مجاز خواهد بود. بر اين اساس، ند خدا شامل مى شود آنچه را كه در مقابل خدا قرار گيرد و مخالف اراده او باشد و ادعاى معبود و مطاع بودن نيز داشته باشد و اين معناى جامع مصاديق گوناگونى دارد؛ مانند هواى متبع، امير مطاع و مال محبوب و همچنين اصنامكى كه بت پرستان به تاثير آنها در امور معتقد بودند.( 987)

و انتم: جمله (وانتم تعلمون ) حال براى فاعل (فلا تجعلوا) و متعلق آن محذوف است. حذف متعلق مفيد عموم است؛ يعنى، شيئى از اشيا و شخصى از اشخاص (فرد يا گروه ) را شريك و ند خداوند قرار ندهيد، در حالى كه همه شما از آگاهى توحيدى برخورداريد. علل و عوامل آگاهى متعدد است: برخى از آنها مشرك است؛ مانند فطرت توحيدى و نيز توان استدلال فى الجمله، نه بالجمله و برخى از آنها مختص به اهل كتاب است، مانند آنچه در آثار پيامبران گذشته و كتابهاى آسمانى آنان ثبت شد. بنابراين، اگر شخصيت حقيقى يا حقوقى به نحو استقلال مورد اطاعت قرار گيرد به اميد انتفاع مادى، چنين كار مذمومى شرك خواهد بود و هرگز با دانش ‍ توحيدى سازگار نيست. قرآن كريم در عين حرمت نهادن به همه علل و عوامل اقتصاد، تنها منبع مستقل ارتزاق را خداوند مى داند:( ان الله هو الرزاق ذو القوه المتين ) ،( 988) ( فابتغوا عند الله الرزق واعبدوه واشكروه له اليه ترجعون ) ( 989)

درجات نعمتها و متنعمان

خداى سبحان در آيه قبل همه انسانها را مخاطب قرار داد و با خطاب (يا ايها الناس ) آنان را به عبادت رب خالق مدبر فرا خواند و در اين كريمه به ذكر نعمتهايى مى پردازد كه به انسانها ارزانى داشته است. تبيين نعمتها در قرآن كريم متناسب با مخاطبانى است كه خداوند با آنان سخن مى گويد.

خداوند در جايى كه مخاطبان او توده مردم باشند ربوبيت خويش را در قالب ذكر نعمتهاى ظاهرى تبيين مى كند؛ نعمتهايى كه حيوانات نيز با انسان در بهره بردارى از آنها شريكند و با تعبيرهاى لطيفى مانند( متاعا لكم ولا نعامكم ) ( 990) يا( كلوا وارعوا انعامكم ) ( 991) از آنها ياد مى كند، ولى در جايى كه مخاطب خداوند مومنان هستند ربوبيت خود را در قالب ذكر نعمتهاى باطنى، مانند ارسال رسل، انزال كتب و جعل نبوت و امامت و خلافت تبيين مى كند كه انسان در اين مرحله در رديف فرشتگان قرار مى گيرد؛ چنانكه در آيه شريفه( شهد الله لا اله الا هو والملائكه و اولو العلم قائما بالقسط ) ( 992) كه سخن از شهادت بر وحدانيت حق است، انسان در رديف فرشته قرار گرفته است.

در آيه مورد بحث ابتدا از زمين كه بستر مناسبى براى زندگى است سخن به ميان آمده و چون زمين به تنهايى براى پيدايش و پرورش انسانها، حيوانات و گياهان و جمادات كافى نيست، سپس سخن از بناى برافراشته آسمان به ميان آورد. بر اثر تابش خورشيد است كه آبها به بخار تبديل مى شود و با پيدايش ابر و ريزش باران گياه مى رويد و رشد مى كند و حيوان و انسان سيراب مى شوند و با گردش و حركت زمين و ستارگان آسمان است كه فصول گوناگون پديد مى آيد و حيات انسان و حيوان و گياه بر روى زمين تامين مى شود.

توحيد ربوبى

خداى سبحان هنگامى كه در صدد بيان چگونگى اداره حكيمانه عالم است كارها را به فاعلهاى قريب نسبت مى دهد و در پايان مى فرمايد: اين مجموعه، ساخته حكيمانه، من است. به همين جهت بارش باران را گاهى به ابر، گاهى به باد و سرانجام به خودش نسبت مى دهد؛ مانند( وارسلنا الرياح لواقح ) ،( 993) ولى در جايى كه در صدد بيان توحيد ربوبى باشد، همانند آيه مورد بحث، پديده ها و دگرگونيها آن را مستقيما به خود اسناد داده، مى فرمايد:( ان الله فالق الحب و النوى ) ؛( 994) خداوند شكافنده دانه هاست،( افرايتم ما تحرثون ( 63 ) أنتم تزروعونه ام نحن الزارعون ) ( 995) شما بذر را به خاك مى سپاريد، ولى نمى دانيد ما چگونه اين بذر را زنده مى كنيم. خداوند حرث را به كشاورز و زرع را به خود نسبت مى دهد.

همه عوامل موثر در پيدايش و پرورش پديده ها، مجارى فيض و سربازان الهى هستند:( ولله جنود السموات والارض ) .( 996) چنين نيست كه خداوند تنها سرحلقه سلسله علل باشد، بلكه ربوبيت الهى نامحدود است و در كارهاى جزيى ظاهرى هم دست خدا را مى توان ديد:( فاينما تولوا فثم وجه الله ) .( 997) در بحثهاى بطلان دور و تسلسل كه زنجيره علل را ذكر مى كنند، براى اين است كه ذهن را آشنا كنند، نه اين كه خدا فقط سرحلقه زنجيره علل باشد و حلقه هاى وسط و نازل جداى از خدا باشند؛ چون او بر هر چيزى احاطه دارد و انسان سالك صالح وقتى به سرحلقه مى رسد، آنگاه مى فهمد كه محيط بر همه، خداست. چنين سالك هر چيزى را مشاهده مى كند مى توان به عنوان اين كه آيت حق و محاط خداست، همان جا خداى سبحان را نيز با چشم جان مشاهده كند.

حاصل اين كه، با توجه به مفاد آيه مورد بحث كه توحيد ربوبى است اداره همه امور كلى و جزئى عالم مستقيما به دست خداست همه عالم امكان مجارى فيض و آيات اوست. از اين رو قرار دادن خداوند در سرسلسله حلقات على و معلولى تنها براى آشنايى ذهن است وگرنه خداوند در همه حلقات بدون امتزاج، اتحاد و حلول حضور مستقيم دارد.

آفت زدايى از توحيد عبادى

پس از تبيين بعد اثباتى توحيد عبادى با (اعبدوا) بعد سلبى آن را با جمله (فلا تجعلوا الله اندادا) بيان مى كند. اين جمله با كمى تفاوت در ديگر آيات قرآن كريم نيز آمده است؛ مانند:( قل ائنكم لتكفرون بالذى خلق الارض فى يومين و تجعلون له اندادا ذلك رب العالمين ) ( 998)

ماده جعل در اين بخش از آيه شريفه به معناى قرار دادن دروغين است؛ يعنى، عمل مشركان كه براى خداوند مثل و شريك قرار مى دهند كارى دروغين و باطل است.

سر اين كه از بتها به عنوان انداد ياد شده، اين است كه گرچه مشركان اعتقاد داشتند خداوند در ذات خود و نيز در مقام خالقيت مثل ندارد، ولى در مرتبه ربوبيت اعتقاد به ربوبيت بتها داشته، محبت و عبادت آنها را لازم مى دانستند. مشركان كارى را كه بايد به خدا اسناد دهد به ديگرى نسبت مى دانند و چيزى را كه بايد از خدا بخواهند از ديگرى مى خواستند و اين همان قرار دادن ند و مثل است:( و من الناس من يتخذ من دون الله اندادا يحبونهم كحب الله ) پس آنان بتها را انداد خدا قرار داده بودند، گرچه به ظاهر مى گفتند:( هولأ شفعونا عند الله ) ؛( 999) زيرا بتها را در شفاعت خود و نزديك كردن انسانها به خدا مستقل مى پنداشتند و چنين استقلالى حتما با ربوبيت همراه است. خداى سبحان مى فرمايد: اينان كه امروز اين آثار را به بتها نسبت مى دهند، سرانجام مى فهمند همه اين نيروها از خداست و قهرا سراسر عالم، آيات و جنود الهى است و چيزى از خود قدرت مستقل ندارد تا كارى انجام دهد و بر اثر آن معبود شود: (ولو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوه لله جميعا و ان الله شديد العذاب )

عبارت (فلا تجعلوا لله اندادا)، چنانكه گذشت، بيانگر بعد سلبى توحيد عبادى است كه بعد اثباتى آن در صدر آيه قبل (اعبدوا...) ذكر شده است. علت تقدم بعد اثباتى بر بعد سلبى آن است كه در فطرت آدمى اصل بر توحيد است و شرك امرى تحميلى بر فطرت انسان است. از اين رو انسان بايد در مرحله اول توحيد فطرى ثابت شده خود را پايگاه فكرى قرار داده، سپس به بركت آن، هر گونه شرك و طاغوت را نفى كند.

در كلمه طيبه لا اله الا الله نيز بعد اثباتى بر سلبى مقدم است، گرچه برخى مى پندارند كه در اين كلمه طيبه بعد سلبى بر بعد اثباتى مقدم است؛ زيرا كلمه الا به معناى غير و صفت ماقبل خود است. از اين رو معناى عبارت فوق اين است كه جز الله كه فطرت او را مى پذيرد معبود ديگرى نيست و آياتى از قبيل آيه مورد بحث و آيه( ولقد بعثنا فى كل امه رسولا ان اعبدواالله واجتنبوا الطاغوت ) ( 1000) با روح كلمه طيبه لا اله الا الله مطابق است، نه با لفظ آن، چون كلمه طيبه دو قضيه اثباتى و سلبى نيست، تا ابتدا الهه دروغين را نفى و سپس الله را اثبات كند. كلمه لا اله الا الله گرچه به دو قضيه منحل نمى شود، ليكن دو مطلب اثباتى و سلبى و نيز تقدم اثباتى و سلبى و نيز تقدم اثباتى بر سلبى را مى فهماند.

مثل و همتا قرار دادن براى خداوند گاهى در قالب شرك آشكار و مشهود و گاهى در قالب شر پنهان و مستور است كه هر نوع آن به دليل واقع شدن نكرده (اندادا) در سياق نفى (فلا تجعلوا) كه مفيد عموم است، مورد نهى واقع شده است.

نهى از شرك نسبت به كافران و منافقان براى تناهى از شرك بالفعل و نسبت به مومنان براى تناهى از ابتلاى به شرك جلى يا خفى است.

چون سراسر جهان امكان، وجه خداست( فانما تولوا فثم وجه الله ) ( 1001) پس در حقيقت يك مدبر است كه عالم را اداره مى كند و ديگران نقشى جز مظهريت ندارند. اين كه گفته مى شود: خدا حق است، ولى وسيله اى لازم است، چنين گفتارى با توحيد سازگار نيست. خدا حق است، ولى وسيله اى لازم است، چنين گفتارى با توحيد سازگار نيست. خدا حق است، ولى وسيله اى لازم است، چنين گفتارى با توحيد سازگار نيست. خدا حق است و خود او مسبب الاسباب است و از اين رو، ما از همان خداى مسبب الاسباب مى خواهيم تا وسايل را تامين كند: وقرب وسيلتى اليك من بنى الوسائل.( 1002) بنابراين، شرك، آشكار باشد يا پنهان، با عبادت و تقوا و هدف خلقت سازگار نيست.

كلمه اندادا به صورت جمع آمده، در حالتى كه هر فرد مشرك تنها يك بت را مى پرستيد و همين طور قبايل، هر كدام بت مخصوصى داشتند كه آن را عبادت مى كردند. از اين رو، جمع كلمه انداد دو گونه توجيه مى شود:

1- چون خطاب به توده مشركان است، مجموع در برابر مجموع قرار گرفته است؛ يعنى، مجموع مشركان در برابر مجموع بتهايى كه عبادت مى كردند لحاظ شده است، نه اين كه هر مشركى چند بت داشته باشد و از پرستش ‍ آنها نهى شده باشد؛ نظير( اوقوا بالعقود ) ( 1003) كه به اين معناست: هر كس ‍ بايد به پيمان خود عمل كند، نه اين كه هر كس موظف است به پيمانهاى ديگران نيز عمل كند با اين كه آيه مزبور تنها ناظر به مواردى باشد كه هر شخصى داراى چند پيمان است.

2- چون انسان با همه موجودات ارتباط دارد و به آنها نيازمند است، يك انسان بت پرستى كه براى هر يك از زمين، آسمان، دريا، صحرا و غير آن ربى جداگانه قائل است و به همه آنها نياز دارد، بايد به ارباب گوناگون سربسپارد؛ چنانكه يوسف صديق (سلام الله عليه ) زندانيان را به توحيد دعوت كرد و فرمود:( أرباب مترقون خير ام الله الواحد القهار ) ( 1004) و اين با فرض بتهاى مخصوص براى هر قبيله منافاتى ندارد، زيرا اصل بت تراشى براى تجسيم و حضور فيزيكى معبود است، خواه آن معبود يكى باشد يا بيشتر.


10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20