تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۳

تسنیم تفسیر قرآن کریم17%

تسنیم تفسیر قرآن کریم نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵
  • شروع
  • قبلی
  • 34 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23242 / دانلود: 3965
اندازه اندازه اندازه
تسنیم تفسیر قرآن کریم

تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۳

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

فازلهما الشيطن عنها فاخر جهما مما كانا فيه و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو ولكمفى الارض مستقر و متع الى حين(۳۶)

گزيده تفسير

پس از نهى الهى در بهره ورى از شجره ممنوع، شيطان وارد عمل شد و با وسوسه، زمينه خروج و هبوط آدم و حوا را از منزلتى كه داشتند فراهم ساخت، كه در بخش نخست آيه به آن اشاره شده است. در بخش دوم آيه، از عدم شايستگى آنان براى ماندن در بهشت و در نتيجه از فرود آمدنشان از محيط آرام و كانون آسايش و بى درد و رنج بهشت به محل زحمت و مشقت و جايگاه نزاع ها و عداوت ها، يعنى زمين، سخن رفته است.

وجه جمع آمدن خطاب اهبطوا شمول آن نسبت به ابليس است و اين دليل بر آن است كه با آن كه ابليس قبلا و پس از استكبار از سجده براى آدم، از بهشت خارج شده بود دوباره در آن نفوذ كرد و نتيجه، آن مى شود كه او دو نحوه هبوط داشت: هبوطى از منزلت و جايگاه فرشتگان و هبوطى از بهشت، به عنوان مسكنى موقت كه براى اغواى آدم و حوا به آن راه پيدا كرده بود.

مقصود از عداوت بعض نسبت به معض ديگر در جمله بعضكم لبعض ‍ عدو هم ممكن است عداوت انسان ها نسبت به يكديگر به واسطه وسوسه و القائات شيطان باشد و هم عداوت اصلى شيطان نسبت به انسان ها، و هم ممكن است هر دو نوع، مقصود باشد.

كلمه الى حين دليل بر عدم تداوم استقرار در زمين، و عدم استقرار بهره مندى انسان از زندگى دنياست و جمله ولم فى الارض مستقر و متاع الى حين گذشته از دلالت آن بر قرارگاه بودن و مورد بهره ورى بودن زمين براى انسان، اين پيام را دارد كه همه عداوت ها سرانجام روزى به فصل خصومت و به داورى در محكمه عدل الهى ختم خواهد شد.

تفسير

فازلهما: زلال از زلت (لغزش ) به معناى لغزاندن و به لغزش وا داشتن است، كه از ريشه آن در جاى ديگر به وسوسه تعبير شده است:( فوسوس لهما الشيطان ) (۸۱۵) . اين كه لغزاندن وسوسه، چگونه تحقق يافت و اساسا شيطان از چه طريقى انسان را فريب مى دهد و او را مى لغزاند در مبحث لطايف و اشارات خواهد آمد.(۸۱۶)

فاخرجهما: اسناد فعل اخراج به شيطان با آن كه خداوند آنها را از منزلتى كه داشتند اخراج كرد به اين جهت است كه شيطان سبب اخراج بود و با وسوسه او خروج تحقق يافت.

مما: مراد از ما در مما كانا فيه، همان نعمت و منزلتى است كه آدم و حوا در آن قرار داشتند و تفخيم و تعظيم را مى فهماند و با توجه به اين كه كانا دليل بر استقرار آنها در منزلت و نعمت است پيام هشدار دهنده اين جمله شايد اين باشد كه وقتى شيطان توانست افراد مستقر در بهشت را بلغزاند، پس افراد غير مستقر را آسانتر مى تواند منحرف كند؛ يعنى اگر كسى كه فضيلت براى او ملكه شد از خطر لغزش در امان نيست، كسى كه فضيلت براى او حال باشد نه ملكه حتما از آسيب لغزش در امان نخواهد بود.

عدو: اصل عداوت از تعدى و تجاوز است و دويدن را از جهت تجاوز قدم عدو مى گويند و هر كسى كه از حد خود تجاوز كند و به حريم حقوقى ديگرى برسد، عدو او محسوب مى گردد و چنين تجاوزى خود اصلى ابليس نسبت به انسان است و همان طور كه قبلا باز گو شد، هر گونه تجاوزى كه در فرزندان آدم پديد مى آيد بر اثر اغواى شيطان است و چنين عداوتى مايه هبوط مرجومانه، مذوومانه و مدحورانه است؛ چنان كه صداقت مقابل آن سبب صعود محمودانه و ممدوحانه خواهد بود و اثر چنان صعود و چنين هبوطى در ساهره قيامت كه خافضه و رافعه است ظهور مى كند.

تناسب آيات

پس از نهى الهى در بهره ورى از شجره ممنوع، شيطان وارد عمل شد و با وسوسه آدم و حوا را به لغزش وا داشت و زمينه خروج آنها را از منزلتى كه داشتند فراهم ساخت. در نتيجه به آنان خطاب شد: اكنون كه سقوط كرديد ديگر شايسته ماندن در بهشت نيستند. به زمين فرود آييد و از محيط آرام و كانون آسايش و بى درد و رنج بهشت به محل زحمت و مشقت و جايگاه نزاع ها و عداوت ها، براى زمانى چند، منتقل شويد.

در بخش نخست آيه، وسوسه شيطان و در نتيجه زلت و اخراج آدم و حوا از مقام و منزلتى كه داشتند مطرح مى شود و مى فرمايد: سرانجام شيطان، آن دو را لغزاند و آنان را از منزلتى كه در آن قرار داشتند بيرون كرد؛فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه.

در بخش دوم آيه نيز مى فرمايد: پس از لغزشى كه از آنان سر زد و پس از سقوط آنها از منزلتى كه در آن قرار داشتند به آنان خطاب كرديم: فرود آييد! شما دشمن يكديگر و براى شما تا مدت معينى زمين قرار گاه است و از نعمت هاى آن بهره مند مى شويد؛وقلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو ولكم فى الارض مستقر و متاع الى حين.

دو نحوه هبوط شيطان

در مساله هبوط، گاهى خطاب، متوجه خصوص آدم و حوا شده و به صورت تثنيه: اهبطا تعبير شده است:( اهبطا منها جميعا ) (۸۱۷) و اين براى آن است كه شيطان، قبلا، از جنت خارج شده و هبوط كرده بود، ولى در آيه محل بحث، خطاب اهبطوا به صورت جمع آمده، شامل ابليس ‍ نيز شده است و اين نشان مى دهد كه او به گونه اى در بهشت حضور داشته كه مشمول خطاب گرديده است. از اين رو در مبحث لطايف و اشارات به اين سوال پاسخ داده مى شود كه با آن كه شيطان قبلا خارج شد چگونه دوباره در آن نفوذ كرد.(۸۱۸)

شاهد اين حضور، محاوره اى است كه آدم و حوا با شيطان داشتند كه در آن، شيطان به آدم گفت:( هل ادلك على شجره الخلد و ملك لا يبلى ) (۸۱۹) يا خطاب به آدم و حوا گفت:( ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين ) (۸۲۰) و نيز آمده است:( وقاسمهما انى لكما لمن الناصحين ) (۸۲۱) و از قول خداوند خطاب به آدم نيز وارد شده:( فقلنا يا ادم ان هذا عدو لك ولزوجك ) (۸۲۲) و روشن است كه محاوره آدم و ابليس مستلزم حضور طرفين است؛ چنان كه تعبير به هذا دليل بر حضور ابليس است.

از آنچه گذشت بر مى آيد كه شيطان دو نحوه هبوط داشت: نخست هبوطى از منزلت و جايگاه فرشتگان كه پس از استكبار از سجده براى آدم حاصل شد و لازمه آن، هبوط از بهشت به عنوان منزلت و شان رفيع بود و آيه( قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين ) (۸۲۳) اشاره به آن دارد و ديگر هبوطى از بهشت به عنوان يك مسكن موقت كه براى اغواى به آن دارد و ديگر هبوطى از بهشت به عنوان يك مسكن موقت كه براى اغواى آدم و حوا به آن راه پيدا كرده بود و اين هبوط، پس از اغواى آدم و حوا و به همراه آن دو بزرگوار تحقق يافت.

ممكن است گفته شود، اين بيان خالى از اشكال نيست؛ زيرا مبتنى بر اين است كه شركت شيطان و دخالت او در خطاب اهبطوا امرى مسلم باشد،(۸۲۴) در حالى كه سر جمع آمدن خطاب اهبطوا ملحوظ بودن ذريه آدم و حوا در خطاب است؛ چنان كه امين الاسلام اختيار كرده است.(۸۲۵) به تعبير ديگر، آدم و حوا نسبت به همه انسان ها اصل هستند و اصل هر جمعى منزله همه آن جمع است و اساسا شيطان، مشمول اين خطاب نبود زيرا او با هبوط قبلى از منزلت فرشتگان پس از استكبار از سجده، از بهشت نيز بيرون رفت و هبوط دوباره معنا ندارد و راه يافت: و نفوذ لحظه اى و موقتى براى اعمال شيطنت، سكون و صعودى به حساب نمى آيد تا هبوط و سقوط ديگر را در پى داشته باشد.

شاهد اين مطلب كه شيطان مشمول خطاب اهبطوا نيست اولا، آيه اهبطا منها جميعا است؛ زيرا در عين حال كه خطبه اهبطا تثنيه است و نشان مى دهد كه شيطان مشمول اين خطاب نيست، قيد جميعا آورده شده كه دليل بر ملحوظ بودن نسل اين دو مخاطب است. شاهد ديگرت آيه( قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى... ) (۸۲۶) است كه در ادامه آيه محل بحث قرار گرفته، و جمله فاما ياتينكم منى هدى كه در ادامه آيه اهبطا منها جميعا است؛ زيرا شكى نيست كه مقصود از ضمير كم در ياتينكم آدم و حوا و ذريه آنها هستند. پس به اقتضاى وحدت سياق، بايد مقصود از اهبطواآنان باشند.

پاسخ اين است كه اولا، عناصر محورى صدر آيه را ازلال خصمانه ابليس ‍ نسبت به آدم و حواى مبتلاى به زلت از يك سو و اخراج دشمنانه شيطان نسبت به آنان كه مبتلا به خروج شده اند از سوى ديگر تشكيل مى دهد. در چنين فضايى ذيل آيه كه عنصر محورى آن را بيان عداوت تشكيل مى دهد ظهورى در عداوت ابليس نسبت به آدم و حوا خواهد داشت و اگر ذريه آنها نسبت به يكديگر دشمنى داشته باشند، مثلا كافران و منافقان نسبت به مومنان دشمن باشند و مومنان نسبت به كافران برخورد شديد داشته باشند: اشدأ على الكفار(۸۲۷) ريشه همه اين امور، در عداوت كافران و منافقان نسبت به مومنان، به دسيسه خصمانه ابليس استناد دارد.

ثانيا، آيه ۳۸ كه در آينده نزديك مورد بحث قرار مى گيرد شامل ابليس هم خواهد شد؛ زيرا شيطان از جن است و جن مانند انسان محكوم شريعت و منهاج و مامور به پذيرش دين الهى، يعنى اسلام است و هرگز از حوزه تكليف بيرون نيست. با اين تحليل روشن مى شود كه استنباط زمخشرى(۸۲۸) راجع به مخاطب نبودن ابليس در امر اهبطوا و همچنين استظهار صدر المتالهين كه اختصاص خطاب به آدم و حوا را اولى دانستند(۸۲۹) نا تمام است.

تذكر ۱ هبوط ابليس از منزلت بود، ولى هبوط آدم با حفظ كرامت، نزول در زمين بود؛ يعنى استقرار در زمين، مشترك بين آدم و ابليس بود، ليكن ابليس با فقد درجه پيشين وارد زمين شد و آدمعليه‌السلام با حفظ مرتبت قبلى در زمين مستقر شد.

۲ از آنچه گذشت توجيه نظر علامه طباطبايى قدس سره دباره خطاب به هبوط، روشن مى شود؛ ايشان(۸۳۰) مى فرمايد:

خطاب اهبطوا كه مخاطبان آن، آدم و حوا و ابليس هستند، به منزله جمع بين دو خطاب ديگر است: نخست خطابى كه در سوره اعراف متوجه خصوص ابليس شده است، يعنى آيه( فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها ) .(۸۳۱) و ديگر خطابى كه در سوره طه متوجه خصوص ‍ آدم و حوا شده؛ يعنى آيه( اهبطا منها جميعا ) .(۸۳۲)

توجيه اين بيان آن است كه منزلتى كه شيطان با خطاب اهبط از آن سقوط، يافته، و آدم و حوا با خطاب اهبطا از آن تنزل يافتند معناى جامعى است كه هر دو قسم منزلت را شامل مى شود و اختصاصى به هيچ كدام ندارد؛ نيست؛ ينى براى صدور خطاب مشترك اهبطوا در آيه محل بحث، لازم نيست منزلتى كه آدم و حوا با خطاب اهبطا از آن تنزل يافتند (يعنى بهشتى كه در سوره طه، ويژگى هاى آن بيان شده:( ان لك الا تجوع فيها ولا تعرى ( ۱۱۸ ) و انك لا تظما فيها ولا تضحى ) (۸۳۳) همان منزلتى باشد كه ابليس پس از خطاب اهبط از آن فرود آمد؛ بلكه در عين حال كه منزلتى كه در آيه فاهبط منها مطرح است و مرجع ضمير منها به حساب مى آيد منزلت فرشتگان است (و ابليس ‍ پيش از استكبار از سجده براى آدم، در آن منزلت، در صف فرشتگان قرار داشت و با خطاب اهبط منها از آن سقوط كرد) غير از منزلت بهشت آدم و حواست در عين حال، صدور خطاب مشترك اهبطوا منعى ندارد.

شيطان، محور اصلى دشمنى

مقصود از عداوت بعض نسبت به بعض ديگر در جمله بعضكم لبعض ‍ عدوهم ممكن است عداوت انسان ها نسبت به يكديگر به واسطه وسوسه و القائات شيطان باشد و هم عداوت اصلى شيطان نسبت به انسان ها. نيز، ممكن است هر دو نوع مقصود باشد؛ يعنى هم عداوت اصلى شيطان نسبت به فرزندان آدم و هم عداوت تبعى انسان ها نسبت به يكديگر، بر اثر القائات شيطان؛ به دليل آيه( انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوه والبغضأ فى الخمر و المسير ) (۸۳۴) ؛

يعنى شيطان مى خواهد از طريق شراب خوارى و قمار بازى، بين انسان ها عداوت و كينه به وجود آورد؛ چون شكى نيست كه شراب و قمار به عنوان مثال ذكر شده است؛ زيرا راه ايجاد دشمنى بين انسان ها تنها اين دو نيست، بلكه بسيارى از گناهان ديگر نيز زمينه ايجاد دشمنى بين انسان ها را فراهم مى كند.

در سوره كهف نيز مى فرمايد: چگونه شيطان و ذريه او را اولى خود بر مى گزينيد و تحت ولايت آنها قرار مى گيريد، در حالى كه آنها دشمن شمايند:( افتتخذونه و ذريته اوليأ من دونه و هم لكم عدو ) (۸۳۵) . پس ‍ خطاب نه مخصوص آدم و نسل اوست كه زمخشرى بر آن است و نه مختص ابليس و انسان است كه صاحب المنار(۸۳۶) بر آن است.

اين ميمون عده اى را كه در معارف دينى خوضى نكرده اند خارج از خانه معرفت الهى مى داند و گروهى را كه در آن خوض كرده اند ولى در همه مبادى تصديقى به برهان ناب بار نيافتند وارد در دهليز خانه معرفت دينى مى داند، نه آشناى كامل با صاحب خانه، وعده اى كه در اين معرفت، سر آمد شده اند و همه مطالب لازم برهاين را فراهم كرده اند آشناى كامل با سلطان خانه دانسته و قله چنين معرفت و صحابت و آشنايى را نصيب پيامبران، و درجات پايين آن را بهره پيروان راستين آنها و حكما مى داند؛ چنان كه پيامبران و درجات پايين آن را بهره پيروان راستين آنها و حكما مى داند؛ چنان كه پيامبران نيز داراى مراتب متفاوتند؛ برخى از آنان پروردگار خود را از دور مشاهده كرده اند، كما قال من بعيد ترائى لى الرب و بعضى از آنها پروردگار خويش را از نزديك شهود كرده اند. وى مى گويد: كسى كه تحقيقى در معرفت خدا ندارد، بلكه بر اساس تقليد يا ادراك خيالى نام خدا را بر لب جارى مى كند او نزد من بيرون از خانه معرفت و از آن دور است.

در صورتى كه مخاطب در اهبطوا آدم و حوا و فرزندان آنها بوده باشند، چنان كه از امين الاسلام گذشت، مقتضاى وحدت سياق اين است كه مقصود از ضمير كم در بعضكم نيز آنان باشند. در نتيجه مقصود از عداوت بعض نسبت به بعض نيز، عداوت انسان ها نسبت به يكديگر است و آيه نظرى به عداوت شيطان نسبت به انسان ها ندارد. بر همين اساس، كسانى چون مروح امين الاسلام(۸۳۷) جمله بعضكم لبعض عدورا تنها به عداوت انسان ها با يكديگر معنا كرده اند.

ليكن همان طور كه از هماهنگى صدر سابق آيه استنباط شد هم خطاب اهبطوا شامل مثلث آدم و حوا و ابليس مى شود و هم ضمير جمع در بعضكم همه اضلاع آن مثلث را در بر مى گيرد؛ زيرا اساس عداوت و محور اصلى آن شيطان است و هر گونه دشمنى در نژاد بشر پديد آيد ابتداى آن بر اثر وسوسه ابليس است. حتى عداوتى كه بين پدر و فرزند پديد مى آيد و آيه كريمه ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم به آن اشاره دارد، محصول دسيسه ويرانگر شيطان است؛ زيرا وى بر اثر ايجاد محبت كاذب، پدر را وادار به كسب حرام و جمع ناروا مى كند، تا فرزندى وى آن را در راه نامشروع صرف كند.

سرانجام بهره ورى و دشمنى

كلمه الى حين كه مراد از آن الى حين الموت يا الى حين البعث است، دليل بر اين است كه استقرار در زمين و بهره بردارى از آن، استمرار و دوام ندارد و بهره مندى انسان از زندگى دنيا محدود است و اين همان است كه در سوره اعراف به آن اشاره شده است: ( فيها تحيون وفيها تموتون و منها تخرجون ) (۸۳۸) و در سوره طه نيز آمده است:( منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تازه اخرى ) (۸۳۹)

جمله ولكم فى الارض مستقر و متاع الى حين گذشته از آن كه زمين را قرارگاه انسان و مورد بهره ورى وى از آن معرفى مى كند، پيامش، اين است كه، همه عداوت ها سرانجام روزى به فصل خصومت ختم مى شود و نزاع بين انسان ها يا بن انسان و شيطان دايمى نيست، بلكه تا مدت معينى ادامه دارد و در نهايت، همه شما در قيامت به سوى خداوند بازگشته و آن روز، در محكمه عدل الهى بين شما داورى خواهد شد. در آن روز انسان ها مى گويند شيطان ما را فريب داد و شيطان نيز مى گويد: من فقط شما را دعوت كردم، مرا ملامت نكنيد، بلكه خود را ملامت كنيد:( فلا تلومونى ولوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخى ) (۸۴۰) به ويژه با توجه به اين كه در مقابل دعوت شيطان، پيامبران از يك سو و عقل از سوى ديگر، شما را به خير دعوت مى كردند.

كلمه مستقر گاهى مصدر ميمى است، مانند:( الى ربك يومئذ المستقر ) (۸۴۱) ، زيرا خداى سبحان منزه از قرب و بعد مكانى است و گاهى اسم مكان است، مانند:( اصحاب الجنه يومئذ خير مستقرا ) (۸۴۲) ؛ چون براى بهشت گذشته از مكانت معقول، مكان محسوس مطرح است.

به هر تقدير، گاهى استقرار مطلق و نامحدود است و گاهى مفيد و محدود. آنچه به عنوان استقرار نزد خداى سبحان طرح مى شود، مطلق و نامحدود است و آنچه به عنوان استقرار در زمين طرح مى شود مقيد و محدود است؛ زيرا خود زمين متناهى است و به زمين قيامت تبديل مى شود. قهرا موجودهاى زمينى (اعم از زنده و متحرك در روى زمين، و مرده و جامد راكد در زير زمين ) استقرار آنها در زمين مقيد و محدود است. از اين رو از زندگى دنيا و استقرار در زمين به عنوان ممر و معبر ياد مى شود؛ يعنى دنيا دار المرور است، نه دار القرار و آنچه به عنوان دارالقرار مطرح است همان قيامت كبراست كه استقرار همگان در مشهد و محضر ربوبى است و كاروان هستى تا به فناى هستى بخش مطلق، بار نيابد نمى آرمد و كدح او همچنان ادامه دارد، تا به لقاى حق مطلق برسد و بيارمد؛ چنان كه هر گونه تمتع و بهره ورى در زمين، مقيد و محدود خواهد بود. تنها تمتع پايدار و بهره ورى نامتناهى، در پيشگاه حق مطلق، يعنى خداى سبحان است. از اين رو قيد الى حين هم استقرار را تحديد و هم تمتع را محدود مى كند و چون آيات ديگرى از قرآن كريم قرار گاه مطلق را لقاى الهى معرفى كرده است آيه محل بحث ضمن تهديد به انقطاع و تحديد، تبشير را به همراه دارد؛ يعنى شما از قرار گاه محدود به مستقر نامحدود منتقل مى شويد و از تمتع گذرا به بهرورى پايدار متحول خواهيد شد.

البته لازم است توجه شود كه، هر گونه استقرار يا تمتع نامحدود، ظل قرار نامتنهاى بالذات الهى است؛ زيرا هرگز دو نامتناهى و غير محدود است، حتما عدم تناهى و عدم محدود ذاتى، همان ذات اقدس خداوند است و هر نامتناهى و غير محدود ديگرى كه قرض شود، مظهر است اسمى از اسماى حسناى بيكران الهى تلقى مى گردد.

در پايان بحث تفسيرى اين آيه لازم است اشاره شود كه تفصيل قصه آدم و حواعليهاالسلام و كيفيت خروج آنان از بهشت، در دو سوره اعراف و طه آمده است. از اين رو شايسته است جزئيات اين قصه، در آن جا مطرح و از ذكر تفصيلى آن، در ذيل آيه محل بحث خود دارى شود.

لطايف و اشارات

۱ صعوبت فهم آيات خلافت

وزين بودن قرآن:( انا سنلقى عليك قولا ثقيلا ) (۸۴۳) تنها در دشوارى معارف عينى آن نيست، بلكه استظهار معناى روشن برخى از آيات راجع به مسائل توحيد، نبوت، ولالت، خلافت... كار آسانى نيست. در اين باره نه تنها صاحب نظران اظهار عجز مى كنند، بلكه صاحب بصران نيز اعتراف به قصور دارند.

به عنوان نمونه، گفتارى از ابوالمعالى محمد بن اسحاق صدر الدين قونوى (۶۷۳-۶۰۷) ارائه مى شود، تا عجز صاحب بصران چون ناتوانى صاحب نظران معلوم گردد. وى در فك داودى در اثناى ارزيابى مقام آدم و داودعليه‌السلام و رجحان يكى بر ديگرى به آيات ۱۱۸ و ۱۱۸ سوره طه پرداخته، مى گويد:

و هذه القضيه تشتمل على امرين مشكلين لم ار احدا تنبه لهما ولا اجابنى احد من اهل العلم الظاهرين والباطن عنهما و هو: انهعليه‌السلام بعد سجود الملائكه لهعليه‌السلام باجمعهم و مشاهده رجحانه عليهم بذلك و تعلم الاسمأ و الخلاقه ووصيه الحق له، كيف اقدم على المخالفه و تشف (تشوق ) بقول ابليس الى ان يكون ملكا و كيف لم يعلم ان من دخل جنه المعرفه بلسان الشريعه لم يخرج منها و ان النشاه الجنانيه لاتقبل الكون و الفساد لذاتها فهى تقتضى الخلود.(۸۴۴)

تحرير مطلب مزبور و توضيح آن اين است كه، آدم به كمال علمى و عملى بار يافت و از چنين انسان كاملى نه نقص علمى، متوقع بود و نه عيب عملى، ولى وى هم به جهل علمى مبتلا شد و هم به جهالت عملى؛ زيرا از يك سو ندانست كه بهشت جاى جاودانه است و هرگز انسان بهشتى از آن خارج نمى شود و منطقه بهشت مصون از كون و فساد است و از سوى ديگر به مخالفت توصيه الهى اقدام كرد و اشتياق فرشته شدن بر اثر قبول قول ابليس در او پيدا شد. سپس چنين مى گويد:

فكان هذه الحال تدل دلاله واضحه على ان الجنه التى كان فيها ليست الجنه التى عرضها السموات والارض والتى عرضها الكرسى الذى هو الفلك الثامن و سقفها عرش الرحمن فان تلك لاتخفى على من دخلها انها ليست محل الكون و الفساد ولا ان يكون نعيمها موقتا ممكن الانقطاع فان ذلك المقام يعطى بذاته معرفه ما يقتضيه حقيقته و هو عدم انقطاع نعيمه بموت واو غيره، كما قال تعالى: عطأ غير مجذوذ(۸۴۵) اى غير منقطع ولا متناه فافهم ما نبهت عليه من غرائب العلوم و غوامضه ترشد.(۸۴۶)

شرح اجمالى آن اين است كه، برخى از مقام ها از ويژگيى برخوردار است كه نحوه هستى آنها براى كسى كه به آن وارد شد ذاتا مشهود خواهد بود. بهشت خلد كه مساحل آن همتاى مساحت نظام كيهانى است ذاتا چنين آگاهى را به همراه دارد وارد در آن به خوبى مى فهمد كه نعمت آن موقت و محدود و منقطع نيست و نشئه آن از گزند و فساد محفوظ است. چيزى در آن فاسد وى، از هر شبهه و شهوتى استمداد مى كند، تا او را بر اثر ابتلا به شبهه از جزم علمى باز دارد و بر اثر ابتلا به شهوت عملى از عزم عملى منصرف كند.

سالك كوى كمال مى داند در كمين هر كمالى، رهزنى تعبيه شده است و در كنار هر جمالى، زشتى خاصى آماده شده است، تا هر حبرت و سرورى را عبرت و اشك ندامتى بدرقه كند و هر سعادت و سرورى را شقاوت و نوكرى دنبال كند. از اين رو قرآن كريم كه همه منازل سقوط و صعود را اجمالا گوشزد مى كند با تعبيرهاى گونه گون از عداوت شيطان نيست به انسان گزارش مى دهد.

مثلا در برابر كمال استوارى و پايدارى انسان دسيسه ازلال و لغزاندن ابليس را طرح مى كند و در ساحت عزت و سر بلندى انسان در پرتو ايمان، حيله اذلال و فرومايه كردن شيطان را بازگو مى كند و در صحنه هدايت و رهيابى درست انسان، كينه اضلال و گمراه كردن ابليس را گوشزد مى كند و در فضايل روشن و نورانى انسان پارسا و پرهيزكار، بهانه اظلال و به سايه آوردن شيطان را اشاره مى كند، تا پس از بيرون آمدن از قلمرو نور وقوع در منطقه ظل و سايه، زمينه خروج از آن و افتادن در تيه ظلمت فراهم گردد؛ زيرا بيرون آوردن از نور به ظلمت به آسانى ميسور او نيست. از اين رو مى كوشد، وقوع در ظل و سايه، را سر پل انتقال از نور به ظلمت قرار دهد؛ يعنى اظلال را زمينه اظلام مى سازد. به هر تقدير، آنچه در آيه محل بحث مطرح است همان ازلال و لغزاندن آدم و حواست كه عصيان و غوايت را به دنبال دارد؛ زيرا نكوب از صراط، و لغزش از بستر صاف و هموار، ابتلا به كژ راهه را در بردارد. قهرا بسيارى از دشوارى هاى علمى و عملى را به همراه خواهد داشت و مايه هبوط از ايوان كمال به زندان و بال مى گردد.

۲ لغزشى زمينه براى لغزش ديگر

ازلال و لغزاندن شيطان گاهى پس از ارتكاب برخى گناهان به وجود مى آيد و گاهى مسبوق به گناه نيست، بلكه خود، اولين خطا محسوب مى شود. قراان كريم از هر دو قسم، نمونه اى ياد شده است؛ درباره نمونه اول در سوره آل عمران مى فرمايد: روزى كه دو گروه (در احد) با هم روبرو شدند كسانى كه از مين شما به دشمن پشت كردند در حقيقت جز اين نبود كه به سبب پاره اى از آنچه (از گناهان ) مرتكب شده بودند شيطان آنان را لغزانيد؛ ( ان الذين تولوا منكم يوم التقى الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا ) (۸۴۷) و درباره نمونه دوم در سوره نحل مى فرمايدن سوگندها را باعث كسب در آمد خويش قرار ندهيد؛ زيرا ممكن است بعد از اين كه ثابت قدم بوديد پايتان بلغزد؛ولاتتخذوا ايمانكم دخلا بينكم فتزل قدم بعد ثبوتها(۸۴۸) .

در مورد حضرت آدم و حوا نيز مى شود همين نكته را تطبيق داد؛ زيرا لغزشى كه در بهشت بر اثر خوردن از درخت ممنوع پيدا كردند ابتدايى بود و مسبوق به خطيئه ديگر نبود؛ گرچه خود، زمينه خروج آنان از بهشت و ورود به دنيا كه دار لغزشهاست گرديد.

به هر حال هرگونه گرايش به دسيسه ابليس و توجه وسوسه شيطان، زلت و لغزش محسوب مى گردد و هر لغزش قبلى، زمينه زلت بيشترى را فراهم مى كند و همانند پله هاى نردبان مقنى است كه با پيمودن هر پله آن، از سطح مستوى زمين دورتر به قعر چاه نزديك تر مى شود. بنابر اين، خطر زلت ابتدايى و زيان لغزش بدئى كمتر از خطر زلت نهايى و زيان لغزش پايان است. آنچه درباره حضرت آدم و حواعليهما‌السلام آمده است، زلت ابتدايى و لغزش بدئى است و مسبوق به لغزش كه گردنگير منافقان و كافران و مشركان مى شود مسبوق به زلت ديگر است و از اين رو زيانبارتر خواهد بود. بر اين اساس، آنچه در آيه:

( ان الذين تولوا منكم يوم التقى الجماعان انما استزلهم الشيطان ببعض ماكسبوا ولقد عفا الله عنهم ان الله غفور حليم ) (۸۴۹) يا شده به مراتب زيانبارتر از چيزى است كه در آيه محل بحث مطرح شده است.

۳ اسناد ازلال به شيطان

هدايت و اضلال كه از اسماى حسناى الهى است داراى مظاهر متعدد است.

هدايت از آن جهت كه هم ابتدايى است و هم پاداشى، مظاهر فراوانى دارد، ليكن اضلال از آن جهت كه فقط كيفرى است و هرگز اضلال ابتدايى از اسمأ و افعال الهى محسوب نمى گردد، بلكه از اوصاف سلبى خداى سبحان است داراى مظاهر كمترى است. ازلال همانند اضلال هرگز ابتدايى نيست، بلكه هماره كيفرى و داراى مظاهر معين است.

اضلال و همچنين ازلال در صورتى به فاعل مشخص اسناد پيدا مى كند كه آن فاعل از فعل ارادى برخوردار باشد و در مجارى ادراكى شخص مبتلا به زلت و لغزش و همچنين مبتلا به ضلالت و گمراهى، از راه نفوذ انديشه، اثر بگذارد وگرنه اسناد آن بدون عنايت و تجوز نخواهد بود. اسناد ازلال در آيه محل بحث به ابليس همانند اسناد ضلالت به او در آيه( كتب عليه انه من تولاه فانه يضله و يهديه الى عذاب السعير ) (۸۵۰) و نظير اسناد ضلالت به او در آيه( ولقد اضل منكم جبلا كثيرا تكونوا تعقلون ) (۸۵۱) و همانند اسناد ضلالت به اصنام و اوثان در آيه( و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصناف ( ۳۵ ) رب انهن اضللن كثيرا من الناس ) (۸۵۲) نخواهد بود؛ زيرا بت ها سهمى در مجارى انديشه بت پرست ندارند و از راه فكر، او را منحرف نمى كنند، بلكه يك مبدا فكرى و ارادى ديگر از قبيل شيطان اصيل يا شيطان انسى با استمداد از ابزار صنم وثن، شخص را به نكوب و زلت و كژ راهه رفتن فرا مى خواند. پس اين كه برخى گفته اند اسناد ازلال به ابليس در آيه محل بحث مانند اسناد اضلال، به اصنام است،(۸۵۳) ناصواب بوده و تفاوت اساسى بين دو نحوه اسناد، ملحوظ نشده است.

۴ كيفيت اسناد ازلال به شيطان

اسناد ازلال آدم و حواعليهما‌السلام و نيز اسناد اخراج آنان به ابليس گاهى به اصطلاح حكمت و كلام توجيه مى شود و زمانى به زبان عرفان تبيين مى شود. در مصطلح حكمت كه نظام هستى بر محور عليت و معلوليت مى گردد، اسناد افعال ياد شده به ابليس از سنخ اسناد فعل به فاعل قريب است و اسناد آنها به خداى سبحان از سنخ اسناد فعل به فاعل بعيد؛ يعنى ابليس مبدا فاعلى نزديك و علت قريب است و خداى سبحان مبدا فاعلى دور و علت بعيد، و منظور از قربت و غربت در نظام على و معلولى و معلولى نظام طولى است علت قريب هم، در حوزه اقتدار علت غريب كار مى كند.

در مصطلح عرفان نيز كه نظام هستى بر مدار تشان و تجلى و ظاهر و مظهر تبيين مى شود اسناد افعال مزبور به ابليس از سنخ اسناد فعل ظاهر به مظهر است؛ زيرا بر اساس توحيد افعالى غير از خداى سبحان، علت حقيقى وجود ندارد و غير او هر چه و هر كه باشد مظهر وى محسوب مى شود و جريان جبر و اختيار در نظام توحيد افعالى، دقيقتر و رقيقتر قابل حل است. از اين جا معلوم مى شود كه اولا، بايد معيار حقيقت عقلى و مجاز عقلى روشن شود و ثانيا، فتوا داد كه اسناد ازلال و اخراج كه كار خداست به ابليس حقيقت است يا مجاز؛ گرچه برخى سريعا و صريحا فتوا به مجاز بودن اسناد مزبور داده اند.(۸۵۴)

با حل شدن اصل مطلب مى توان همه آياتى را كه دلالت بر سلطه ابليس، يا نفوذ اجمالى وى در مجارى ادراكى و تحريكى انسان دارد توجيه كرد؛ مثلا آيه ولايت ابليس بر متوليان خود همانند ولايت طاغوت بر كافران و اخراج آنها از نور محبت ايمان به خدا به نار محنت كفر به خدا و از فرح فطرت توحيد به ترح فترت شرك و از ولاى حق به بلاى باطل و از قربت صدق به غربت كذب كاملا قابل تبيين خواهد بود و بدون ارتكاب تجوز بر مبناى توحيد افعالى مى توان كارهاى ياد شده را به مظاهر جمال و جلال الهى و مسماهاى اسماى حسناى خدايى اسناد داد.

البته در همه موارد بايد دقت كامل كافى به عمل آورد تا وصف سلبى به جاى نعت ثبوتى قرار نگيرد و صفت با واسطه به جاى وصف بى واسطه واقع نشود و فعل كيفرى به جاى فعل ابتدايى ننشيند و بالاخره نقص يا عيب، به ذاتى كه كمال محض و سلامت صرف است سرايت نكند.

۵ لغزش از راه يا هدف؟

گرچه منشا لغزش آدم و حوا صلى اللهعليهما‌السلام ارتكاب اكل از درخت ممنوع بود و از اين رو ضمير عنها به شجره بر مى گردد، ليكن تحقق اصل لغزش يا به لحاظ راه است يا به لحاظ هدف؛ يعنى سالك كوى كمال يا در اثناى پيمودن راه مى لغزد و از ادامه محروم مى شود يا پس از نيل به مقصد مبتلا به زلت مى گردد و از مقامى كه به دست آورده سقوط مى كند.

در موردى كه راه غير از مقصد است و كاملا از آن جداست و تفاوت عينى و تغاير خارجى بين آنهاست، لغزش از هر كدام غير از زلت از ديگرى است؛ مثلا كسى كه راهى حرم و قاصد كعبه است، چون راه غير از هدف است و از لحاظ وجود عينى و هستى خارجى كاملا غير از يكديگر است، لغزش ‍ منسوب به هر كدام، از زلت منسوب به ديگرى جداست، ولى در موردى كه هدف چيزى جز باطن راه و مقصد چيزى جز عصاره واقعى طريقى نيست، لغزش منسوب به هر كدام، عين زلت منسوب به ديگرى است.

در آيه محل بحث گرچه سخن از طريق مطرح نيست، زيرا راه معينى ارائه نشده كه پيمودن آن سبب وصوف به هدف خاص باشد، ليكن اصل زلت و نكوب مناسب با طريق است و اگر در آيه محل بحث، ضمير عنها به جنت بر گردد كه مقصد است از آن جهت است كه مقصد اخروى، عين باطن راه مستقيم و متن آن خواهد بود؛ زيرا دين الهى كه صراط مستقيم خداست و تدين كه عبارت از تطرق و پيمودن همان دين است چيزى جز اعتقاد صائب و اخلاق صحيح و عمل صالح نيست و بهشت نيز كه در جهان آخرت، وجود عينى و هستى خارجى محسوس و معقول دارد چيزى جز باطن دين نخواهد بود، چون بهشت چيزى مانند كعبه، و دين چيزى مانند بيابان حجاز نيست كه كاملا جداى از هم و بيگانه عينى از يكديگر باشد، بلكه بر اثر تجسم اعمال و تمثل اخلاق و تجسد عقايد، حقيقت بهشت كه موجود عينى و خارجى است همان باطن دين است؛ يعنى مقصد، باطن راه خواهد بود.

از اين رو لغزش كه شايسته طريق است مى تواند به هدف منوب شود و در نتيجه ضمير عنها به جنت بر گردد.

۶ تعيين دست مايه اولى ازلال در اسرائيليات

تعيين دسيسه ازلال و تشخيص دستمايه اولى لغزاندن آدم و حواعليهما‌السلام كار آسانى نيست؛ گرچه برخى از آيات قرآنى امارات كوتاهى را ارائه مى كند. برخى از نقل هاى غير معتبر كه احتمال سراب اسرائيلى بودن آنها بعيد نيست چنين دلالت دارد كه آدمعليه‌السلام پس از ورود به بهشت و مشاهده تكريم الهى گفت: اى كاش اين مقام، جاودانه بود و زوال پذير نبود. شيطان با دريافت چنين آرزويى آن را غنيمت شمرد و از ناحيه همين آرزو، سرگرم ازلال و اخراج آدم شد.(۸۵۵)

اين احتمال گرچه با اصل روش مشووم شيطان هماهنگ است، زيرا بناى وى در اغوا و اضلال بر نفوذ از راه آرزوست:( ولامنيهم ) (۸۵۶) ، ليكن اثبات چنين تمنى براى آدم و آگاهى ابليس از اين امنيه و آرزو، آسان نيست؛ چنان كه اشك كاذبانه برخى نيرنگ بازان براى فريب بعضى، كار آمد است، ليكن اثبات اين كه نفوذ ابليس در آدم و حوا از راه گريه وى بود آسان نيست.

پس آنچه در تفسير كشف الاسرار و مانند آن آمد كه ابليس، اول گريه كرد، گفتند: چرا گريه مى كنى، گفت: حيف است اين نعمت از شما گرفته مى شود و شما مى ميريد. آنگاه گفت: آيا شما را دلالت و راهنمايى كنم به درخت خلد و ملك و دارايى نافرسودنى...(۸۵۷) ، نيازمند به دليل معتبر نقلى است.

لازم است از توجه به تاريخ اسرائيل كه نه تنها صبغه حديثى ندارد، بلكه از نصاب سلامت تاريخى نيز برخوردار نيست كاملا اجتناب شود؛ مانند اين كه حواعليهما‌السلام آدمعليه‌السلام را مست كرد و آنگاه وى را به طرف درخت ممنوع برد و او هم از آن درخت خورد.(۸۵۸)

در توجيه چنين ارتكابى گفته مى شود غير از درخت ممنوع، بقيه نعمت هاى بهشتى روا بود و چون خمر، مورد نهى نبود پس تمتع از آن حلال بوده است و چون مصرف شده است آثار سوء خود را كه سكر است در پى داشت و تشخيص حق از باطل در حال سكر آسان نبوده است. فخر رازى در قدح چنين توجيه ناروايى گفته است: خمير بهشتى مصون از اثر سوء سكر است؛ زيرا در وصف بهشت و نعمت هاى بهشتى چنين آمده است:( لا فيها غول ) (۸۵۹) .

از آنچه درباره ضعف سند روايى يا تاريخى برخى منقول ها در اين زمينه گذشت، معلوم مى شود كه نمى توان به احاديث يا آثار منقول درباره كيفيت دستيابى ابليس به آدم و حوا در بهشت و نحوه محاوره، مقاسمه، وسوسه و ازلال... اعتماد كرد؛ زيرا از يك سو به ضعف داخلى و وهن درونى(۸۶۰) مبتلاست و از سوى ديگر پشتوانه عملى و پشتيبان اعتمادى صاحب نظران حديث و تاريخ را از بيرون فاقد است. بنابر اين، اثبات امور مزبور با احاديث و آثار اشاره شده كه رايحه اسرائيلى بودن از آنها استشمام مى شود دشوار است.

۷ چگونگى راه يابى شيطان به بهشت

با آن كه شيطان را به بهشت خلد، راهى نيست پس چگونه به آن وارد شد و به ازلال آدم و حوا پرداخت؟

در برخى اسرائيليات آمده كه شيطان با پاى خود وارد جنت نشد، بلكه از دهان مار به بهشت راه يافت، ليكن پاسخ صحيح اين است كه، چنان كه گذشت، بهشت آدم، بهشت برزخى بود، نه بهشت خلد و در بهشت برزخى راه براى شيطنت باز است؛ زيرا نشئه برزخ، نشئه تجرد عقلى محض و محدوده مختص به مخلصين نيست تا شيطان را به آن راهى نباشد، بلكه مادون حد اخلاص و در حد تجرد و همى و خيالى را نيز در بردارد كه اگر چه شيطان دائما در آن به سر نمى برد و بر مرحله والاى آن راه ندارد، ولى به مراحل پايين تر آن راه دارد و با وسوسه هايش انسان را مى لغزاند و مانع ماندن انسان در آن نشئه مى شود؛ چنان كه گاهى حالى به انسان دست مى دهد كه خود را از طبيعت فارغ و در نشئه صيانت از گناه مى يابد، ولى ملاحظه مى كند كه اين حال دوام ندارد و كسى او را از اين اوج، به حضيض ‍ مى كشاند. به هر حال، كسانى كه مى خواهند در دالان برزخ كه برتر از طبيعت است قدم بگذارند، شيطان زير پايشان را خالى مى كند: فازلهما الشيطان؛ نه آن كه از بالا بر آنان احاطه كند؛ چون به بالاتر از مرتبه و هم و خيال دسترسى ندارد.

البته فرق است بين برزخ قبل از مرگ و برزخ بعد از مرگ، زيرا در برزخ بعد از مرگ شيطان به عنوان نتيجه اعمال بشر، راه دارد، به اين صورت كه وقتى انسان دنيا را رها كرد وارد عالم برزخ شد با قرين و هم سفرى، اى راه را طى مى كند؛ هم سفرى كه زمينه اقتران و صحابت او را خود، فراهم كرده است.

خداى سبحان مى فرمايد: اگر كسى خود را به كورى بزند و نور خدا را نبيند ما شيطان را قرين او قرار مى دهيم و او و قرينش هر دو گرفتار عذاب دردناك مى شوند:( و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهوله قرين ) (۸۶۱) ، بلكه نفس مقارنت با چنين قرينى و ملاحظه اين كه او همه ايمان و سرمايه را از انسان گرفته، عذاب اليم ديگرى محسوب مى شود. به همين جهت فرياد بر مى آورد:( يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين ) (۸۶۲) .

اما در برزخى كه انسان در همين دنيا با فكر و انديشه خود به آن وارد مى شود و گاهى آن را مشاهده مى كند (گرچه بدن انسان در دنياست، اما انديشه او كه تجرد برزخى دارد، زمان و مكان ندارد؛ چنان كه تجرد شيطان نيز تجردى برزخى است ) شيطان نفوذ كرده، با تصرف در انديشه انسان مانع دوان آن حالت برزخى مى شود و نمى گذارد كه انسان، فكرى صائب و در نتيجه، عملى صالح داشته باشد. توضيح اين مطلب در اشاره بعد خواهد آمد.

۸ راه نفوذ شيطان

شيطان از جهت هاى گوناگون به انسان تهاجم مى كند؛ گاهى از پيش رو و گاهى از پشت سر و زمانى از راست و زمانى هم از چپ:( ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم شمائكهم ) (۸۶۳) . مهمترين شيوه تسلط او پس از تهاجم و نزديك شدن به انسان، تصرف در انديشه و خيال اوست.

شيطان آرزوها و خيالاتى را براى انسان مطرح مى كند:( ولا منينهم ) (۸۶۴) و چيزهايى را در نظر انسان زينت مى دهد كه زينت ارض است، نه زيور قلب و جان انسان:( لازينن لهم فى الارض ) (۸۶۵) . زينت جان انسان ايمان به خداى سبحان است:( حبب اليكم الايمان وزينه فى قلوبكم ) (۸۶۶) ، نه خانه و باغ و امكاناتى كه زينت زمين محسوب مى شود:( انا جعلنا ما على الارض زينه لها ) (۸۶۷) ؛ اگر كسى خانه خوبى ساخت زمين را مزين كرده است، نه خود را.

اين مغاله، كار شيطان است كه زينت هاى زمين را از طريق امينه و آرزو زينت انسان وانمود مى كند.

ياد آورى اين نكته نيز لازماست كه، عامل قريب نفوذ شيطان در انديشه آدمى، نفس اماره اوست. اگر نفس اماره كه عامل نفوذى ابليس است نباشد نظير اين است كه سمى وارد دهان انسان شود ولى به دستگاه گوارش او نرسد يا دستگاه گوارش آن را قبول نكند. بر همين اساس، خداى سبحان همين وسوسه و ازلال منسوب به شيطان را در بعضى از آيات به نفس اماره انسان منسوب مى سازد:( لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد ) (۸۶۸) اين اسناد نشان مى دهد كه اگر چه راه نفوذ شيطان انديشه و فكر انسان است، اما محور انديشه هاى شيطانى نفس اماره آدمى است.

از اين رو اگر انسان خويشتن را از نفس اماره رها سازد و اين ابزار را از دست شيطان بگيرد همين نفس امر كننده به سوء، آمر به خير مى شود و نتيجه آن خواهد شد كه همه قواى چنين انسان مخلص و مخلصى، در راه فضيلت و صلاح به كار گرفته مى شود.

تذكر الف: شيطان براى سهولت و سرعت نفوذ در انسان، قبل از هر چيز برخى از نيروهاى او را استخدام كرده، در خدمت خود در مى آورد تا همانند عامل نفوذى وى خواسته هاى نامشروع او را بر انسان تحميل كند. البته خود انسان در استخدام چنين نيرويى با تساهل موافقت مى كند؛ چنان كه مى تواند با تدبير و استقامت، مانع پيدايش چنين عامل نفوذى شود و پس از پديد آمدن آن دوباره فطرت صحيح اولى باز گردد.

ب: اگر در آن مقام (مقام وسوسه آدم )، ابليس داراى قبيل و جنود بود، احتمال آن كه توسط برخى از پيروان خود دسيسه وسوسه را اعمال كرده باشد مطرح است؛ زيرا وى از آن جهت كه دشمن صريح آدم و حواعليهما‌السلام بود و عداوت او با آنان معلوم بود، احتمال آن كه خود ابليس ‍ صريحا و بدون واسطه چنين گفتگويى را با آنان در ميان گذاشته باشد خيلى به ذهن نزديك نيست.

اسناد كارهاى اتباع شيطان به او محذورى ندارد و مواردى از آن در اذهان مانوس است؛ گرچه ظاهر قصه آن است كه خود ابليس عهده دار ازلال و اخراج و وسوسه شد.

۹ اقسام وسوسه شيطان و راه نجات از آن

وسوسه، يعنى همان شعور مرموزى كه به عنوان انديشه ناخودآگاه از طريق نفوذ شيطان در جان انسان به وجود مى آيد و براى بسيارى از انسان ها معلوم نيست كه از كجاست؛ گاهى به صورت غفلت و نسيان ظاهر مى شود؛ به اين طريق كه صورت چيزى را كه بايد درباره سود و زيان آن، انديشه كند از ذهنش كنار مى زند و انسان را از آن غافل مى كند و خطر اين غفلت در حدى است كه خداى سبحان، كوردلان جهنمى را همچون چهار پايان، بلكه گمراهتر و سپس آنان را غافل معرفى مى فرمايد:( اولئك هم الغافلون ) (۸۶۹) ؛ چنان كه قرآن كريم انسأ و مسلط كردن فراموشى را كار شيطان مى داند؛ زيرا اين گونه نيست كه همه اقسام فراموشى، لازمه طبيعت انسانى باشد و شيطان در برخى از آنها اصلا دخالتى نداشته باشد؛ زيرا مى فرمايد:( و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره ) (۸۷۰) ؛ چون گاهى با اين كه همه نيروهاى مغزى، سالم و با نشاط است و همه امور مادى، مورد يا آورى است، در عين حال معارف الهى كاملا از ذهن رخت بر مى بندد. به هر حال، اين قسم از وسوسه، اولين و مهمترين راه نفوذ شيطان است.(۸۷۱)

گاهى نيز (در صورت عدم موفقيت راه اول ) صورت ذهنى حاضر نزد انسان را با اين كه به ضرر اوست به نفع وى جلوه مى دهد، كه در لسان آيات، هم به عنوان تزيين آمده:( وزين لهم الشيطان اعمالهم ) (۸۷۲) و هم به عنوان تسويل و املاى شيطان از آن ياد شده است:( الشيطان سول لهم و املى لهم ) (۸۷۳) و گاهى مبتلاى به آن به عنوان جاهل مركب (كسى كه نمى داند كه نمى داند، يا مى پندارد كه مى داند) مطرح شده است:( يحسبون انهم يحسنون صنعا ) .(۸۷۴)

آنچه در داستان حضرت آدم واقع شده، قسم دوم و از وسوسه شيطان است؛ يعنى و از راه غفلت و نسيان وارد نشد تا صورت نهى از تصرف در درخت را از ياد آدمعليه‌السلام ببرد و اگر در بعضى از آيات نظير( ولقد عهدنا الى ادم فنسى ولم نجد له عزما ) (۸۷۵) تعبير به نسيان شده، ظاهرا مراد، نسيان صورت آن قضيه نهى نيست؛ زيرا خود شيطان مطابق آيه( ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره... ) (۸۷۶) صورت اين قضيه را به ياد آدم و حوا مى آورد)، بلكه از طريق تزيين و جهل مركب اقدام كرد و گفت: گرچه خداوند شما را از اين درخت نهى كرده، ولى استفاده از آن زيانبار نيست، بلكه با بهره مندى از آن يا فرشته مى شويد، يا جاودانه در اين باغ باقى خواهيد ماند:( و قال ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين ) (۸۷۷) و به اين صورت آنچه را سبب تدلى و سقوط آدم بود به عنوان صعود، دلالت كرد و بر او تحميل كرد و گفت:( هل ادلك على شجره الخلد ) (۸۷۸) ؛ سخنى كه به ظاهر دلالت و خير خواهى و بالا بردن است و در واقع تدليه (پايين آوردن و آويزان كردن ) و اسقاط به حساب مى آيد؛ يعنى شيطان، چيزى را كه در واقع باعث هبوط از بهشت بود با تزيين و تسويل، آن هم با سوگند غليظ و شديد:( و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين ) (۸۷۹) ، سبب دوام و بقا معرفى كرد.

اين قسم از وسوسه، غرور نيز ناميده شده است: فدليهما بغرور(۸۸۰) ؛ چون غرور در موردى به كار مى رود كه انسان چيز بد را خوب و چيز خوب را بد بپندارد و جاهل مركب شود وگرنه به انسان فارسى و غافل، مغرور گفته نمى شود.

به هر تقدير، مهمترين سلاح شيطان و اولين راه نفوذ او در انسان غافل كردن است. اگر شيطان بتواند كسى را غافل كند ديگر رنج تزيين و ايجاد جهل مركب را تحمل نمى شود؛ اگر با وسوسه ابليس، صورت مطلوب از ياد انسان برود ديگر شيطان آسوده است، ولى اگر صورت مطلوب در ياد انسان باشد شيطان رنج هايى را تحمل مى كند تا كار زشت را براى انسان زيبا جلوه دهد و آن را بر او تحميل كند.

به بيان ديگر، شيطان در مرحله اول مى كوشد تا انسان را از خطر و ضرر، غافل يا ناسى كند؛ چون وقتى انسان از خطر چيزى غافل شد به آسانى به آن مبتلا شده، به سهولت، حقيقت سودمندى را از دست مى دهد. شيطان با سرگرم كرد انسان به لهو و لعب و زخارف دنيا، او را از ياد حق باز مى دارد و قيامت را از يد وى مى برد و اين طريق او را از ياد حق باز مى دارد و قيامت را از ياد وى مى برد و به اين طريق او را گرفتار عذاب شديد مى كند:( لهم عذاب شيد بما نسوايوم الحساب ) (۸۸۱) در مرحله دوم اگر كسى به ياد خدا و قيامت بود شيطان مى كوشد تا او را از راه جهل مركب و تسويل يعنى بد را خوب جلوه دادن يا خوب را خوبتر جلوه دادن، از فضيلتى مهم يا اهم باز بدارد؛ مثل اين كه انسان را سرگرم كار مستحبى مى كند تا وى را از واجب باز دارد يا او را سرگرم واجب مهم مى كند تا او را از واجب اهم محروم كند.

بر همين اساس، قرآن كريم درباره همه عبادت ها، مانند نماز و روزه و خمس ‍ و زكات و حج، و ساير امور واجب و مستحب دستور محدود و مشخصى دارد و تنها چيزى كه از نظر قرآن حد معينى ندارد ياد خداست. از اين رو مى فرمايد:( اذكروالله ذكرا كثيرا ) (۸۸۲) ؛ چنان كه درباره تقوا نيز كه آن هم ياد خداست مى فرمايد:( اتقوا الله حق تقاته ) (۸۸۳) ،( فاتقوا الله ما استطعتم ) (۸۸۴) ؛ چون دشمن لحظه اى چه در خواب يا بيدارى، انسان را رها نمى سازد؛ آن هم به گونه اى و از راهى كه انسان آن را نمى بيند و از راه نفس ‍اماره اى كه در درون انسان جاى دارد:( انه يريكم هو و قبيله من حيث لاترونهم ) (۸۸۵) . دشمن انسان حتى نمى گذارد او خواب خوب بيند و اگر خواب خوبى ديده، با برانگيختن خاطرات بد، آن را از يادش مى برد.

پس براى نجات از اين دشمن خطرناك چاره اى جز مذكر مداوم نيست؛ چنان كه بايد ياد خدا را در نهاد و نهان، با ناله و لابه، زنده نگه داشت:( واذكر ربك فى نفسك تضرعا و خفيه ) (۸۸۶) دشمن انسان حتى نمى گذارد او خواب خوب ببيند و اگر خواب خوب ديده، با برانگيختن خاطرات بد، آن را از يادش مى برد.

پس براى نجات از اين دشمن خطرناك چاره اى جز ذكر مداوم نيست؛ چنان كه بايد ياد خدا را در نهاد و نهان، با ناله و لابه، زنده نگه داشت:( واذكر ربك فى نفسك تضرعا و خفيه ) (۸۸۷) بايد شيطان را دشمن بدانيم، او را رجم كنيم و هرگاه به سراغ ما آمد به خدا پناه ببريم؛ زيرا خداى سبحان خود را دوست ما و شيطان را دشمن ما مى داند و به ما وعده دفاع داده:( ان الله يدافع عن الذين امنوا ) (۸۸۸) ، مى فرمايد: به محض اين كه شيطان حمله كرد و خواست فريبتان دهد به خداوند پناه ببريد:( فاما ينزغنك من الشيطان نزغ فاستعذ بالله ) (۸۸۹) و مقصود از پناه بردن و استعاذه، صرف گفتن اعوذ بالله من الشيطان الرجيم نيست؛ استعاذه واقعى اين است كه از وسوسه شيطان جانمان به سوى خدا حركت كند؛ چنان كه وقتى اعلام خطر كردند و گفتند و به پناهگاه برويد صرف گفن جمله من به پناهگاه مى روم مشكلى را حل نمى كند، بلكه بايد به سمت پناهگاه رفت و در آن قرار گرفت.

۱۰ تنوع راه هاى فريب شيطان

از آيات مربوط وسوسه شيطان نسبت به آدم و حوا بر مى آيد كه شيطان براى فريب هر كسى راهى خاص در پيش مى گيرد؛ مثلا اگر كسى اهل دنيا باشد امورى مانند زن، فرزند و مال را براى او تزيين مى كند؛ اما اگر كسى چون آدم و همسرش اهل دنيا نباشند، بلكه خدا و فرشته و حيات جاويد و مانند آن براى آنها مهم باشد به بهانه همين امور، فريبشان مى دهد. از اين رو آدم و حوا را با وعده فرشته شدن يا جاودانه زندگى كردن، فريب داد و سبب هبوط را وسيله بقا معرفى كرد:( هل ادلك على شجره الخلد ) .(۸۹۰)

از اين نكته به دست مى آيد كه اگر كسى زاهد يا عالم يا با تقوا بود و شيطان براى وسوسه او از امور دنيايى وسيله اى نداشت، خيانت را به عنوان نصيحت بر او تحميل مى كند:( وقاسمهما انى كلما لمن الناصحين ) (۸۹۱) و قسم دروغ را وسيله شيطنت خويش قرار مى دهد و به بهانه فرشته شدن يا محشور شدن با انبيا و اوليا او را از صراط مستقيم جدا مى سازد؛ مگر اين كه انسان سالك به مرحله اخلاص محض برسد و از مخلصين شود كه در آن مرحله، شيطان را راه نيست.

۱۱ غرض شيطان از وسوسه انسان

قرآن كريم معارف فراوانى دارد كه برخى از آنها همچنان بكر مانده است و جريان سميك، عميق و عريق آدمعليه‌السلام از اين سنخ است، تا مفسر مبتكرى تجلى كند و جمال وحى جميل، بدون پرده ربايى تحميلى و پرده درى اجبارى كه همان تفسير به راى مذموم يا احتمال خام و ابتدايى است با صد هزار جلوه بيرون آيد تا صاحب بصر امين، به شهود اندام دلبرين چنين نشينى، كام يابد؛ گرچه صاحب نظر مدرسه، هنوز اندر خم يك كوچه است.

بارى داستان اسرارآميز و رود آدم و حوا به بهشت و خروج آنان از آن، در سه سوره قرآن كريم آمده كه تفصيل آن به عنايت الهى در ثناياى سوره بقره(۸۹۲) و اثناى سوره اعراف(۸۹۳) و خباياى سوره طه(۸۹۴) در حد احتمال متعارف كه حرفه صاحب نظر است، نه گزارش مشهود و نضيج، كه ره توشه صاحب بصر است، ارائه مى شود.

آنچه از سوره بقره بر مى آيد اين است كه شيطان با ازلال و لغزاندن آدم و حوا، آنها را از بهشت بيرون كرد، ليكن نحوه لغزاندن بازگو نشده است. آنچه از سوره اعراف بر مى آيد اين است كه شيطان با وسوسه و نيرنگ و سوگند كاذبانه، به بهانه دلالت به خلود، تدليه خروج كرد:( فدليهما بغرور ) (۸۹۵) ؛ چنان كه مشابه آن در سوره طه استظهار مى شود، ولى اصل جامع و مشترك بين اعراف و طه كه مبسوطتر از بقره، راز و رمز خروج را بازگو كرده همانا ظهور سواه و عورت آدم و حوا بود كه مبدا بدو و ظهور آن، دسيسه ابدأ گرى و اظهار نمايى ابليس بود و او در اين وسوسه، انگيزه اى جز ابداى عورت مستور و اظهار سر مورد غيرت نداشت:( ليبدى لهما ما وورى عنمهما من سوء تهما ) .(۸۹۶)

آنچه از اصرار قرآن بر اين اصل جامع بر مى آيد اين است كه بدو سواه و ظهور عورت با لوازمى كه دارد سهم تعبين كننده اى در خروج از بهشت آسمان و هبوط به زمين و استقرار در آن داشت و اگر اين رخداد سهمى در هبوط به زمين نداشته بود، هرگز قرآن كريم اصرارى بر نقل آن از يك سو و اكتفا به بازگو كردن آن بدون ذكر ساير حوادث پديد آمده پس از ارتكاب مورد نهى از سوى ديگر نمى كرد. البته راى نهايى و قاطع كه آدم و حوا تا كنون از اصل سواه آگاه نبودند و از گرايش غريزى اجوفين بى خبر بودند دشوار است.

از برخى آيات قصه آدمعليه‌السلام بر مى آيد كه غرض شيطان از وسوسه و ازلال انسان اين است كه عيب ها و ضعف هاى او را ظاهر ساخته، رسوايش ‍ كند:( يا بنى ادم لا يفتنكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنه ينزع عنهما لباسهما ليريهما سواتهما انه يريكم هو و قبيله من حيث لاترونهم ) (۸۹۷) . اين آيه گويا هشدارى است به فرزندان آدم كه مواظب باشيد شيطان آبرويتان را نبرد؛ زيرا او همه تلاش و كوشش خود را به كار مى گيرد تا انسان را بى حيثيت كند. به هوش باشيد كه فريبتان ندهد؛ چنان كه پدر و مادرتان را از بهشت خارج كرد و لباس از تن آنان بيرون آورد تا سوآتشان را به آنها نشان دهد و رسوايشان كند و بدانيد كه او و قبيله او از جايى كه آنها را نمى بينيد شما را مى بينند.

غرض شيطان، اظهار چيزى است كه ظهور آن شرم آور است. گرچه در جريان آدم و حوا، كس ديگرى نبود كه از سواه آگاه گردد، ولى در جريان فرزندان آدم بعد از تكثر نسل، ظهور سواه همراه با شرم اجتماعى است.

خداوند در آيه قبل مى فرمايد: همان گونه كه لباس ظاهرى براى شما نازل كرديم تا سواه ظاهرى شما را بپوشاند، لباس تقوا را نيز براى شما قرار داديم تا سواه باطنى شما را حفظ كند و نگذارد عيب درون شما آشكار شود:( يا بنى ادم قد انزلنا عليكم لباسا يوارى سواتكم و ريشا و لباس التقوى ذلك خير ) (۸۹۸) ؛ زيرا هر كس بر اساس طبيعت درونى خود، ميل به تباهى دارد (اگر چه گرايش فطرت او به سوى فضيلت است ) و لباس ‍ تقواست كه نمى گذارد عيب درونى روشن بشود و شيطان كارش اين است كه شما را از لباس تقوا غافل كند تا سواه درونى و باطنى شما را روشن، و عيب درونتان را آشكار كند.

۱۲ نقطه پايان جنگ با شيطان

جمله اهبطوا بعضكم لبعض عدو كه دلالت بر تداوم و استمرار جنگ و نزاع دارد و مربوط به كسانى است كه در نبرد با شيطان مغلوب يا غالب نشده باشند وگرنه بساط جنگ برچيده مى شود و پس از غلبه يكى از دو طرف، طرف ديگر مولى عليه و تحت ولايت او در آمده و شيطان ولى او و او تسليم و سر سپرده شيطان مى شود و درگيرى به پايان مى رسد يا اگر در جنگ با شيطان، او را تسليم خودش سازد، چنان كه اهل بيت عليهم‌السلام و همه مخلصين شيطان را تسليم خود ساخته اند، باز هم نزاع و جنگ از بين مى رود. به هر تقدير، آنها كه در جنگ با شيطان شكست خورده يا فاتح شده اند نبردى با شيطان ندارند، بلكه يا او اسير آنها در بند او هستند.

درگيرى و جنگ، مربوط به كسانى است كه نه به حد اولياى الهى نايل شدند و نه چون كافران و منافقان به اسفل سافلين تنزل يافتند؛ اينان كه همواره در ميدان جنگ با شيطان به سر مى برند و با همه زخم هايى كه از او مى پذيرند تسليم و سر سپرده او نمى شوند، اگر در اثناى اين جنگ، مرگشان فرا رسد شهيد به حساب مى آيند. از اين رو و در روايت اهل بيت و عارف به حق آنان، اگر بر صدر ننشيند و بر شيطان غالب نشود دست كم بر آستان او سر نمى سايد، بلكه دائما در حال جنگ و گريز با او به سر مى برد.

تذكر: پايان پذيرفتن جنگ به معناى ختم دشمنى نيست؛ زيرا شيطان مسلط بر انسان شكست خورده و اسير شده، كمال عداوت را نسبت به عقيده و اخلاق و اعمال او اعمال مى كند.

۱۳ تصوير دشمنى شيطان در بهشت آدم

با توجه به آنچه گذشت كه بهشت آدمعليه‌السلام بهشت دنيايى نبود اين پرسش مطرح مى شود كه عداوت و وسوسه شيطان چگونه تصور مى شود؟ چون وسوسه و عداوت، مربوط به نشئه طبيعت و تكليف است و اگر بهشت آدم نشئه اى برتر از منطقه طبيعت و تكليف بود همان طور كه احكام عامه طبيعت نظير مرگ و خستگى و رنج در آن جا نيست وسوسه و عداوت نيز در آن راه ندارد. افزون بر اين كه، اگر آن جا جاى عداوت باشد پس ‍ چگونه خداوند مى فرمايد: به زمين فرود آييد كه زمين محل عداوت شما نسبت به يكديگر است:اهبطوا بعضكم لبعض عدو؛ چون ظاهر آيه اين است كه اعداوت اختصاص به زمين دارد.

پاسخ سوال مزبور شايد اين باشد كه، ظاهرا عداوتى كه در بهشت آدم مطرح بود از سنخ عداوت در دنيا نبود؛ زيرا قرآن كريم براى بهشتيان وساكنان ملا اعلى نيز گونه اى از نزاع و عداوت و خصومت مناسب با هستى آن مرحله قائل شده است؛ مثلا درباره بهشتيان مى فرمايد:( و امددناهم بفاكهه ولحم مما يشتهون ( ۲۲ ) يتنازعون فيها كاسا... ) (۸۹۹) كه دلالت دارد بهشتيان براى نوشيدن شراب هاى بهشتى و گرفتن جام هاى آن تنازع دارند، با آن كه آنها نسبت به يكديگر كينه اى در دل ندارند:( ونزعنا ما فى صدورهم من غل ) (۹۰۰) و تتمه همين آيه هر گونه لغو و گناه را در بهشت منتفى مى داند:( لا لغو فيها ولا تاثيم ) (۹۰۱) ، يا درباره موجودات ملا اعلى مى فرمايد: من از درگيرى فرشتگان كه در ملا اعلى به سر مى برند آگاهى ندارم؛( ما كان لى من علم بالملاالاعلى اذ يختصمون ) (۹۰۲) .

شكى نيست نيست تنازع بهشتيان در ربودن جام هاى شراب نظير درگيرى برخاسته از غضب يا شهوت براى دستيابى به لذت كاذب (مانند تنازع بازيگرانه اى كه در مجلس مترفان براى نوشيدن چيزى به وجود مى آيد) نيست، بلكه نزاعى عقلى و ممدوح است؛ چنان كه تخاصم فرشتگان در ملا اعلى بر اساس قهر و غضب و شهوت نيست؛ زيرا آن جا كه جاى تسبيح و تقديس و استغراق در عبادت است:( بل عباد مكرمون ( ۲۶ ) لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) (۹۰۳) جاى نزاع مذموم نيست، بلكه نزاع ظريف و ممدوح متناسب با مرتبه وجوديشان است و از رذايل نفسانى نشات نمى گيرد.

پس اگر جنت آدمعليه‌السلام جنت دنيوى و مادى نبوده، خصومت و نزاعى كه بين او و شيطان به وجود آمده نيز از قبيل نزاع متخاصمان و مترفان دنيا نبوده تا بر محور غضب و شهوت دو زند، بلكه نحوه ديگرى از نزاع بوده كه پس از هبوط وقتى به عالم طبيعت تنزل كرد به صورت نزاعى خشن جلوه كرد است.

به هر تقدير، عداوت بعد از هبوط: اهبطوا بعضكم لبعض عدو غير از عداوتى است كه در جنت و قبل از هبوط وجود داشته است. عداوت در جنت، نحوه ظريفى از عداوت بود كه ملايم و مناسب با همان نشئه بوده است، گرچه همانند نزاع بهشتيان و تخاصم موجودات ملا اعلى، ممدوح نبوده، بلكه نسبت به كمال محبتى كه در آن جا هست مذموم بوده است و از اين رو هبوط را به همراه داشت.

خلاصه آن كه، چون جنت آدم، بهشت خلد نبود، نبايد توقع داشت همه آثار بهشت خلد در آن متبلور شده باشد؛ چنان كه باغى از باغ هاى مادى و طبيعى نبوده و از اين رو آثار آن را هم نداشت. البته حل اين معضل نياز به تامل بيشترى دارد.

۱۴ هبوط انسانيت به نشئه طبيعت

آنچه به عنوان هبط، در آيه محل بحث مطرح است در واقع هبوط انسانيت انسان از عالم بالا به نشئه طبيعت است و چننى هبوطى را شايد بتوان از آيات و روايات ديگرى نيز استفاده كرد. از جمله از آيه( لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم # ثم رددناه اسفل سافلين ) (۹۰۴) كه در عين دلالت بر اين كه انسانيت انسان و مرتبه اى كه انسان در آن قرار دارد از قوامى احسن برخوردار است(۹۰۵) ، با توجه به ذيل آيه ثم رددناه اسفل سافلين احتمال دارد به اين نكته نيز اشاره داشته باشد كه اگر چه انسان در مرحله اى احسن تقويم دارد، ليكن آنگاه كه به نشئه طبيعت روى مى آورد در حقيقت به اسفل سافلين هبوط مى كند.

مطابق آياتى نظيران( المنافقين فى الدرك الاسفل من النار ) (۹۰۶) كسانى كه پس از اين هبوط و سقوط، به نشئه طبيعت، دل ببندند و فرزند دنيا شوند و بازگشتى به آن مبدا احسن تقويم نداشته باشند، در قيامت نيز به اسفل سافلين آتش مبتلا خواهند شد؛ بر خلاف آنها كه با توبه و انابه و ايمان و عمل صالح بازگشت و صعودى پيدا مى كنند و به نشئه فرا طبيعت روى. آورند كه چنين كسانى در قيامت نيز، بازگشتشان به همان عالمى است كه از آن جا تنزل يافته اند.

بر همين اساس، امير مومنان علىعليه‌السلام به جامعه بشرى هشدار مى دهد كه عقل خود را حاضر كرده، مستورش نسازيد و با حاكميت عقلتان فرزند آخرت شويد؛ زيرا از آخرت آمده ايد و به سوى آخرت بر مى گرديد:( وليحضر عقله وليكن من ابنأ الاخره منها قدم و اليها ينقلب ) (۹۰۷) .

از اين بيان نورانى بر مى آيد كه آن نشئه اى كه اكنون در پيش رو داريم، قبلا آن را پشت سر گذاشته ايم و اين گونه نيست كه آن نشئه عالى براى اولين بار در جهان آخرت، بر ما ظاهر شود چنين نيست كه انسان مانند ساير و موجودات طبيعى فقط از خاك نشات گرفته است،بلكه سابقه اخروى نيز دارد و جريان هبوط انسان به عالم طبيعت آن را تاييد مى كند، يا قابل تطبيق بر آن است.

۱۵ تفاوت هبوط كريمانه و لعينانه

گرچه عنوان هبوط، جامع و محيط همه اضلاع مثلث آدم و حوا و ابليس ‍ است، ليكن مميز هر كدام، مانع اشتراك آنها در مدح و قدح است؛ زيرا هبوط آدم همراه با پذيرش توبه و نيز قرين جبايه و صفوت و هدايت است و هبوط ابليس همراه با رجم، مذووم بودن، مدحور شدن و صاغر بودن است، كه به همه اين نعوت و اوصاف، در قرآن اشارت شده است.

از اين رو آواى امر به هبوط در سامعه آدمعليه‌السلام پيام خلافت، ولايت، بلكه ضمنا نبوت و رسالت را ابلاغ مى كند، ولى طنين هبوط در گوش ابليس ‍ فرمان تحقير و صغار و لعن را مى رساند و از اين جهت هبوط كريمانه آدم با هبوط لعينانه شيطان فرق مى كند، ليكن جمع بين مجتبى و مرجوم و اقتران بين تائب و حائب و اجتماع ولى و عدو در خطاب اهبطوا رنج آور و تعب بار است و شايد احساس ناگوارى آدمعليه‌السلام از اين نظر بود، گرچه از جهت ديگر مسرور بود كه خداوند، خود را دشمن آنان معرفى نكرد؛ چنان كه همه آنها را نيز عدو خود اعلام نكرد؛ بلكه فقط نسبت به بعضى (ابليس ) عداوت داشت؛ چنان كه آن بعض، يعنى شيطان نيز نسبت به خداى سبحان از جهت تمرد و تنمر، دشمنى دارد.

۱۶ شجره هبوط و شجره صعود

اگر بپذيريم كه آنچه از شيطان نسبت به آدم تحقق يافت تنها اين بود كه او را فريب داد، نه اين كه هم فريب داده باشد و هم از اصل دروغ گفته باشد، نتيجه اين مى شود كه آنچه را او در ضمن سوگند خود بيان داشت كه اين شجره، شجره خلد است و خوردن از آن (براى برخى افراد) جاودانگى مى آورد، سخن حقى است. اگر چه ممكن است در تطبيق چنين درختى بر آن شجره ممنوع اشتباه كرد يا دروغ گفته باشد يا در اين كه آدم و حوا اگر از اين درخت بخورند جاودانه مى شوند، به خطا رفته باشد.

بالاخره در فرض بالا از تعبير شيطان به دست مى آيد كه در جهان آفرينش، درختى وجود دارد كه اثر خوردن از آن جاودانگى و حيات ابدى است و نتيجه اين كه، همان طور كه ميوه بعضى از درختان هبوط و سقوط مى آورد، ميوه برخى ديگر سبب صعود مى شود.

بر همين اساس، در آيات و روايات از برخى امور به شجره بهشتى و از بعضى ديگر به شجره جهنمى ياد شده است؛ مثلا درباره سخاوت آمده كه سخاوت درختى است كه اصل آن، در بهشت و شاخه هاى آن در دنيا و در دسترس مردم است. اگر كسى سخى باشد و به شاخه درخت سخاوت تمسك كند اين شاخه او را به بهشت مى برد يا درباره شجره طوبا آمده كه اصل آن در بهشت و شاخه هاى آن در دنيا و در دسترس مومنان است(۹۰۸) و درباره حارثه بن زيد آمده است كه او به همه شاخه هاى شجره طوبا تمسك جست؛ زيرا او بهشت و جهنم را مى ديد و همه شاخه هاى شجره طوبا را مشاهده مى كرد(۹۰۹) يا در حديثى آمده كه رسول گرامى درباره قيامت مى فرمودند: اصل درخت طوبا در خانه من و شاخه هايش در خانه هاى بهشتيان است و در حديثى ديگر آمده است: اصل آن در خانه على بن ابى طالب و شاخه هايش در خانه هاى مومنان است.(۹۱۰) بعضى از صحابه عرض كردند: يا رسول الله چرا قبلا فرموديد اصل درخت طوبا در خانه من است و هم اكنون مى فرماييد: اصل درخت طوبا در خانه علىعليه‌السلام است؟! آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: خانه من و علىعليه‌السلام يكى است و در يك مكان قرار دارد؛ دارى ودار على بمكان واحد.(۹۱۱)

بر همين اساس است آنچه در قرآن به شجره زقوم موسوم شده است:( ذلك خير نزلا ام شجره الزقوم ( ۶۲ ) انا جعلناها قتنه للظالمين ( ۶۳ ) آنهاشجره تخرج فى اصل الجحيم ( ۶۴ ) طلعها كانه رووس الشياطين ) (۹۱۲) . در خت زقوم از جهنم سر بر مى آورد و درخت نسوزى است كه آب آتش ‍ است؛ يعنى بر خلاف درختان دنيا از آتش تغذيه مى كند و ميوه اين درخت نسوز هم، شعله آتش است و تمسك به شاخه هاى آن كه كفر و نفاق و فسق و عصيان است مايه ورود به دوزخ است.

تذكر: چون بهشت حضرت آدمعليه‌السلام جنت خلد نبود، هيچ كدام از ميوه ها و اشجار آن نيز جاويد نبوده است. البته آزمون الهى نسبت به برخى از درختان آن بهشت تعلق گرفت.

۱۷ توجيه نظر علامه طباطبايى درباره عهد

علامه طباطبايى قدس سره درباره عهدى كه آدم، آن را فراموش كرد در ذيل آيه محل بحث و به مناسبت مطرح شدن آيه( ولقد عهدنا الى ادم من قبل فنسى ولم نجد له عزما ) (۹۱۳) كه در صدر قصه آدم و حوا در سوره طه وارد شده، اين سوال را مطرح مى كند: آيا مراد از عهد (كه فراموشى آن منشا خروج آدم از جنت و ابتلاى او به رنج و زحمت دنيا اعلام شده ) همانى نهى اى است كه در آيه( لا تقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين ) (۹۱۴) آمده يا مقصود همان تحذير و هشدار نسبت به عداوت شيطان است كه در آيه ان هذا عدو لك ولزوجك فلا يخرجنكما من الجنه فتشقى(۹۱۵) وارد شده يا همان عهد كلى و عامى است كه در موطن خاص ميثاق از همه انسان ها گرفته شده:( و اذ اخذ ربك من بنى ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بر بكم قالوا بلى ) (۹۱۶) يا عهد ويژه اى است كه از پيامبران استعليه‌السلام به عنوان ميثاق غليظ گرفته شده: و اخذنا منهم ميثاقا غليظا؟(۹۱۷)

در پاسخ مى فرمايند: احتمال اول صحيح نيست؛ زيرا در متن جريان مخالفت آدم با اين نهى و اغواى شيطان، خود شيطان، اين نهى را ياد آورى كرده، مى گويدن( ما نهيكما عن هذه الشجره الا ان تكونا... ) (۹۱۸) تنها كارى كه از شيطان سر زد اين بود كه اين نهى را تحليل كرده، نه اين كه اصل آن را از ياد آدم برده باشد.

احتمال دوم نيز صحيح نيست؛ زيرا تحذير نسبت به شيطان، اختصاص به آدم نداشت، بلكه شامل آدم و حوا، هر دو شده بود؛ چون خدا فرمود:ان هذا عدولك و لزوجك...، در حالى كه ظاهر آيه ولقد عهدنا الى ادم من قبل فنسى...اختصاص اسناد نسيان به آدم است. باقى مى ماند احتمال سوم و آن اين كه مراد از عهد فراموش شده، همان عهد ربوبيت باشد كه در آيه ميثاق آمده با ويژگى هاى كه درباره انبياعليه‌السلام مطرح است. پس همين احتمال صحيح است.(۹۱۹)

توجيه اين بيان اان است كه اولا، ظاهر اختصاص خطاب به آدم و نيز ظاهر ارجاع ضمير مفرد به آدم اين است كه مطلب مزبور مختص به آدم است و حوا در آن سهيم نيست. ثانيا، قرينه متصل يا منفصل كه شاهد بر تعميم باشد و در هر موردى كه اقامه شد باعث شود كه آن محتوا تعميم داده شود و به ظاهر اختصاص خطاب يا مفرد بودن ضمير بسنده نشود وجود ندارد. ثالثا، در بسيارى از موارد قصه مزبور شاهد متصل بر تعميم اقامه شده است، ولى در برخى موارد چنين قرينه اى اقامه نشده است و جريان عهده ويژه انبيا، نه اصل عهد، مختص به آدمعليه‌السلام است و نيز جريان سجده، ملائكه و تعليم الهى اسمأ الله و انباى آن اسمأ به فرشتگان همگى از مختصات حضرت آدم است، پس با اين توجه مى توان نظر استاد علامه را تصويب كرد.

ليكن محتمل است كه عهد فراموش شده عداوت ابليس باشد، نه چيز ديگر و اختصاص آدم به نسيان براى آن است كه وى به عنوان شخص اول اين داستان و عنصر محورى قصه مطرح است و منافاتى با نسيان حوا ندارد. البته اطلاق عهد بر اين تحذير و هشدار از اين جهت است كه تكليف الهى، تعهد خاصى را براى بنده به همراه دارد و همه حقوق و احكام خدا از منظر ديگر به عهود الهى باز مى گردد.

۱۸ مزله باطلو مزال اقدام

از آن جهت كه ازلال و لغزاندن، ابزارى مى طلبد و بهره دنيا، وسيله مناسبى براى لغزش است، دنيا به عنوان مزله باطل و مقام هاى آن به عنوان مزال اقدام مطرح است. مردان الهى هماره از خواب عقل كه پيامد آن عجز از ادراك صائب و عمل صالح است و نيز از ابتلا به زشتى زلت، به خداى سبحان پناه مى بردند؛ حضرت امير المومنين عليه‌السلام در اين باره مى فرمايد:( ما لعلى و نعيم يفنى و لذه لا تبقى. نعوذ بالله من سبات العقل و قبح الزلل و به نستعين ) .(۹۲۰) و خود را در مسير صاف وسيع حق دانسته و مخالفان را در كژ راهه لغزش باطل معرفى مى كند:( فوالله لا اله الا هو انى لعللى جاده الحق و انهم لعلى مزله الباطل ) (۹۲۱) و انسان پرهيز كار را به كمى لغزش مى ستايد:( تراه قريبا امله قليلا زلله ) (۹۲۲) و منافق را به ضلالت و اضلال و به زلت و ازلال نكوهش فرموده است:( و احذركم اهل النفاق فانهم الضالون المضلون و الزالون المزلون ) (۹۲۳) .

رهبران نفاق كه ازلال ديگران را بر عهده دارند از راه سبات عقل و زلت دل، زمينه لغزش پاى آنها را فراهم مى كنند؛ چنان كه آن حضرت به زياد بن ابيه درباره معاويه چنين مرقوم م فرمود:( وقد عرف ان معاويه كتب اليك يستزل لبك ) (۹۲۴) و چون سرانجام استقامت، بهشت است و فرجام زلت، دوزخ، چنان كه آن حضرت فرموده اند:( من استقام فالى الجنه و من زل فانى النار ) (۹۲۵) از خداى سبحان مسالت داريم همگان مخصوصا راقم سطور و ارقام او را از زلت و ازلال مصون دارد، بلكه اين نوشتار را چون آب زلال گوارا قرار دهد تا در ذائقه، تلخ نيايد و در فضاى كام عقل، گير نكند و در مجارى هضم و جذب و فربهى، مسدود نشود و از كوثر قرآن استمداد كند و به كوثر عترت برساند.

آمين، رب العالمين بمحمد و آله الطاهرين.

بحث روايى

۱ عصيان حضرت آدم عليه‌السلام

عن الرضاعليه‌السلام :... ولم يكن آدم و حوا شاهدين قبل ذلك من يحلف بالله كاذبا، فدليهما بغرور فاكلا منها ثقه بيمينه بالله و كان ذلك من آدم قبل النبوه ولم يكن ذلك بذنب كبير استحق به دخول النار و انما كان من الصغاير الموهوبه التى تجوز على الانبيأ قبل نزول الوحى عليهم، فلما اجتباه الله تعالى و جعله نبيا كان معصوما لا يذنب صغيره ولا كبيره؛ قال الله تعالى: و عسى آدم ربه فغوى # ثم اجتبيه ربه فتاب عليه وهدى و قال عزوجل: ان الله اصطفى ادم و نوحا و ال ابراهيم وال عمران على العالمين.(۹۲۶)

عن الرضاعليه‌السلام :... و ان آدم لما اكرمه الله تعالى ذكره باسجاد ملائكته له و با دخاله الجنه، قال فى نفسه: هل خلق الله بشرا افضل منى؟ فعلم الله عزوجل ما وقع فى نفسه. فناداه، ارفع راسك يا آدم وانظر الى ساق عرشى، فرفع آدم راسه فنظر الى ساق العرش فوجد عليه مكتوبا: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على بن ابى طالب امير المومنين و زوجته فاطمه سيده نسأ العالمين والحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنه فقال آدم: يا رب! من هولأ؟ فقال عزوجل: هولأمن ذريتك و هم خير منك و من جميع خلقى ولولاهم ما خلقتك ولا خلقت الجنه و النار ولا السمأ ولا الارض؛ فاياك ان تنظر اليهم بعين الحسد و تمنى منزلتهم (فاخرجك عن جوارى، فنظر اليهم بعين الحسد و تمنى منزلتهم )(۹۲۷) فتسلط فاطمه بعين الحسد حتى اكلت من الشجره كما اكل آدم، فاخرجهما الله تعالى من جنته و اهبطهما عن جواره الى الارض.(۹۲۸)

عن العسكرىعليه‌السلام :... ولا تقربا هذه الشجره تلتمسان بذلك درجه محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فضلهم فان الله تعالى خصهم بهذه الدرجه دون غيرهم و هى الشجره التى من تناول منها باذن الله، الهم علم الاولين والاخرين من غير تعلم و من تناول منها بغير اذن، خاب عن مراده و عصى ربه؛ فتكونا من الظالمين بمعصيتكما والتماسكما درجه قد اوثرتهما غير كما...(۹۲۹)

اشاره الف: مراتب انسان كامل و جهت عدم راه يابى عالى به مرتبه اعلى نيازمند توضيح است. با غمض از سند اين گونه مراسيل كه اثبات مطال فرعى و علمى به استناد آنها دشوار است، چه رسد به اثبات معارف اصلى و علمى و با صرف نظر از احتمال موجه تمثيل در اين گونه تعبيرها، مى توان چنين گمان كرد كه درجات خلافت و نيز مراتب ولايت خلفا و اولياى الهى همانند نبوت انبيا و رسالت مرسلين، متفاضل است و در صحنه ولايت و منطقه خلافت الهى نه تنها حسد، ممنوع است، بلكه غبطه غير ماذون هم نارواست؛ زيرا چنين حسنه اى از آن بزرگان به مثابه سيئه است. البته سر قدر كه بعد از هبوط براى ديگران فاش شد صدر و آستان داستان آدم را مشحون حكمت كرده است.

ب: در پاسخ به اين پرسش كه آيا عصمت پيامبران، پس از بعثت و رسالت آنهاست يا دليلى عقلى حاكم بر لزوم عصمت آنها، مطلق است و پيشس از بعثت و نبوت انبيا را نيز شامل مى شود بايد گفت بحث درباره عصمت پيامبران از آن جهت كه صبغه كلامى را مى طلبد؛ گرچه امام فخر الدين رازى مبسوطا ادله مخالف و موالف و آراى مفرطان و مفرطان و معتدلان را نقل و نقد كرد(۹۳۰) و مقدار زيادى از آن در تفسير صدر المتالهين ارائه شد.(۹۳۱) اثبات و نفى چنين مطلب كلامى با برخى احاديث مرسل كه به آثار شبيه تر است تا به اخبار، و به مدسوس، موضوع و مجعول شبيه تر است تا به منقول، و به راى نزديكتر است تا به روايت، كارى است بس دشوار.

گذشته از همه اين صعوبت ها، نكته فاخر ديگرى كه از غالب نوشته هاى مفسران، مستور و غايب مانده اين است كه آنان گرچه بين دوران پيش از نبوت پيامبر و مرحله پس از نبوت او فرق گذاشتند، اما به اين مطلب مهم محورى نپرداختند كه بين دوره فترت و پيش از پيدايش اصل پديده نبوت تشريعى و بين دوره فطرت و پس از ظهور اصل آن فرق است؛ زيرا در جريان آدمعليه‌السلام گذشته از تفاوتى كه بين دوران قبل و بعد پيامبرى ضخص ايشان همانند دو دوره زندگى هر پيامبر ديگرى وجود دارد، تفاوت ماهوى ديگرى نيز مشاهده مى شود كه در انبياى ديگر مشهود نيست و آن اين كه دورانى را حضرت آدمعليه‌السلام پشت سر گذاشت كه اصلا نبوت تشريعى در جهان امكان، جعل نشده بود و در چنين فضايى نمى توان حكم كارى را از شريعت و منهاج مجعول دينى استنباط كرد؛ زيرا فرض در اين است كه اصلا شريعتى در جهان پديد نيامده بود. بنابر اين، طرح مساله عصمت در چنين وضعى با طرح آن در فضاى شريعت پديد آمده فرق دارد.

امام رازى پس از نقل ادله هفت گانه عصيان آدمعليه‌السلام مهمترين پاسخى كه ارائه كرده اين است كه، هيچ كدام از وجوه هفت گانه دلالت ندارد كه ارتكاب معصيت در حال نبوت آدم بوده است(۹۳۲) ، ولى به آن مطلب محورى نپرداخته است.

۲ نخستين گناه بشر

عن السجادعليه‌السلام :... فاول ما عصى الله به الكبر و هو معصيه ابليس حين ابى واستكبر و كان من الكافرين ثم الحرص و هو معصيه آدم و حوا حين قال الله عزوجل لهما: كلا منها رغدا حيث شئتما ولا تقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين فاخذا ما لا حاجه بهما اليه. فدخل ذلك على ذريتهما الى يوم القيامه و ذلك ان اكثر ما يطلب ابن آدم ما لا حاجه به اليه.(۹۳۳)

اشاره: با صرف نظر از سند حديث، لازم است توجه شود اولا، چون تحقق اصل شريعت و امر تشريعى در جريان سجده براى آدمعليه‌السلام احراز نشد، حمل عصيان ابليس بر معصيت تشريعى آسان نيست؛ چنان كه قبل از احراز اصل نبوت تشريعى، حمل ارتكاب آدمعليه‌السلام بر عصيان تشريعى دشوار است.

ثانيا، اگر منشا ارتكاب نسيان عهد باشد معصيت نخواهد بود؛ زيرا در حال فراموشى تكليف مرتفع است. ثالثا، اگر حرص سبب ارتكاب شد لابد چنين حرص دامنگيرى سبب نسيان شده و ارتكاب، در حال نسيان حاصل شده است.

۳ زمان و مكان هبوط آدم و حوا

فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو ولكم فى الارض مستقر ومتاع الى حين فهبط آدم على الصفا و انما سميت الصفا، لان صفوه الله هبط عليها و نزلت حوا على المروه و انما سميت المروه، لان المراه نزلت عليها: فبقى آدم اربعين صباحا ساجدا يبكى على الجنه. فنزل عليه جبرئيل فقال: يا آدم! الم يخلقك الله بيده و نفخ فيك من روحه واسجد لك ملائكته؟ قال: بلى. قال: وامرك ان لا تاكل من الشجره، فلم عصيته؟ قال: يا جبرئيل! ان ابليس حلف لى بالله نه لى ناصح و ما ظننت ان خلقا خلقه الله يحلف بالله كاذبا.(۹۳۴)

سئل امير المومنين عن اكرم وارد على وجه الارض، فقال: واد يقال له سرانديب، سقط فيه آدم من السمأ.(۹۳۵)

عن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : يوم الجمعه سيد الايام، خلق الله فيه آدم واهبط فيه آدم الى الارض.(۹۳۶)

عن ابى عبداللهعليه‌السلام : سمى الصفا صفا لان المصطفى آدم هبط عليه فقطع للجبل اسم من اسم آدمعليه‌السلام وهبطت حوأ على المروه و انما سميت المروه مروه لان المراه هبطت عليها فقطع للجبل اسم من اسم المراه.(۹۳۷)

عن ابى عبداللهعليه‌السلام : ان آدم انزل فنزل فى الهند.(۹۳۸)

عن ابن عباس: اهبط آدم الى ارض يقال لها دجنا، بين مكه وطائف.(۹۳۹)

عن علىعليه‌السلام : اطيب ريح الارض الهند، اهبط بها آدم فعلق ريحها من شجر الجنه.(۹۴۰)

عن ابن عباس: خرج آدم من الجنه بين الصلاتين: الظهر و العصر، فانزل الى الارض و كان مكثه فى الجنه نصف يوم من ايام الاخره و هو خمسماه سنه سنه من يوم كان مقداره اثنتى عشره ساعه و اليوم الف سنه مما يعد اهل الدنيا، فاهبط آدم على جبل بالهند يقال له نود و اهبطت حوأ بجده، فنزل آدم معه ريح الجنه، فعلق بشجرها واوديتها...(۹۴۱)

عن الصادقعليه‌السلام :... فلما هبط آدم الى الارض هبط على الصفا و لذلك استق الله له اسما من اسم آدم لقول الله: ان الله اصطفى ادم و نزلت حوأ على المروه فاشتق الله له اسما من اسم المراه...(۹۴۲)

اشاره: با اغماض از ارسال سند و دشوارى اثبات معارف علمى با اين گونه اخبار كه به آثار شبيه تر است تا به احاديث و با صرف نظر از احتمال اسرائيلى بودن اين گونه منقولات غير قابل اعتماد، لازم است توجه شود اولا، درباره زمان هبوط، طبق آنچه در اين جا نقل شد اختلافى نيست، ولى درباره مكان هبوط وجوه متعددى ارائه شده كه اگر مقصود، بيان مظهر نزول و منشا بركت وجودى آن كه تعددپذير است نباشد جمع بين منقول هاى ناهماهنگ دشوار است.

ثانيا، ساحل دريا را جد مى نامند و هرگز چنين نامى اختصاص به آنچه در حجاز واقع است ندارد. از اين رو در برخى از احاديث سخن از جده بحر هند به ميان آمده است و در متون فقهى از وقوع ماهى به جد يعنى كنار دريا تعبير مى شود. ثالثا، در برخى از منقول ها زيادى بين مهبط آدم و محل هبوط حوا ياد شده است و در صورتى كه يكى بر صفا و ديگرى بر مروه فرود آمده باشند، فاصله چندانى بين مهبط ها نخواهد بود.

۴ هدف از هبوط آدمعليه‌السلام

عن امير المومنينعليه‌السلام :... فاهبطه بعد التوبه ليعمر ارضه بنسله و ليقيم الحجه به على عباده.(۹۴۳)

عن ابى عبداللهعليه‌السلام : لما هبط آدم الى الارض، احتاج الى الطعام و الشراب؛ فشكى الى جبرئيل. فقال له جبرئيل: يا آدم! كن حراثا. قال: فعلمنى دعأ. قال: قل اللهم اكفنى مونه الدنيا و كل هول دون الجنه و البسنى العافيه حتى تهيئنى المعيشه.(۹۴۴)

اشاره: چون هدف از خلقت آدمعليه‌السلام خلافت او بود و طرح اساسى چنين استخلافى هم آن بود كه خليفه مزبور در زمين مستقر باشد، گرچه حوزه خلافت او وسيعتر از منطقه زمين است، از اين رو ابزار آزمون و انگيزه ارتكاب درخت ممنوع و انديشه ورود به زمين همگى فراهم شده است، تا آن هدف اولى كه استقرار خليفه در زمين است محقق گردد. برنامه هاى خليفه مزبور ايجاد و تكثير نسل و معمور كردن زمى و تتميم حجت بيرون، ضمن تقويت و اثاره حجت درون (يثيروالهم دفائن العقول )(۹۴۵) خواهد بود.

۵ مراد از حين

عن الصادقعليه‌السلام :... اهبطوا بعضكم لبعض عدو ولكم فى الارض مستقر و متاع الى حين اى الى يوم القيامه.(۹۴۶)

اشاره: چون همه افراد سهمى از استقرار و تمتع مدت زندگى خاص خود را در زمين دارند و تا حقوق همگان استيفا نشود پيام جامع آيه محقق نمى گردد، از اين رو، كلمه حين، زمان انقراض دنيا و ظهور صحنه قيامت خواهد بود و اگر در اثناى تفسير آيه، كلمه حين به معناى پايان زندگى اشخاص تبيين شد، ناظر به بعدى از ابعاد وسيع معناى جامع كلمه حين است و اين تحديد، وعده ضمنى را در بردارد كه بعد از پايان ترح هجران، دوران فرح وصال فرا مى رسد و بار ديگر نوبت صعود در پيش است؛ به شرط آن كه طيب شويم؛ زيرا( اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه ) .(۹۴۷) ؛ چنان كه عنوان متاع الى حين دو فايده را در بر دارد: يكى آن كه هبوط براى زوال و نابودى نيست، بلكه تمتع را به همراه دارد و ديگرى آن كه اين تمتع محدود است و نتيجه آن، كه يا نعمت بهشت است يا نقمت دوزخ، وابسته به عمل خود متمتعان است.

آيه(238) و (239) و ترجمه

( حفظوا على الصلوت و الصلوة الوسطى و قوموا لله قنتين فإ ن خفتم فرجالا ) (238)( أو ركبانا فإذا أ منتم فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون ) (239)

ترجمه:

238 - در انجام همه نمازها، (به خصوص ) نماز وسطى ( نماز ظهر ) كوشا باشيد! و از روى خضوع و اطاعت، براى خدا بپاخيزيد.

239 - و اگر (به خاطر جنگ، يا خطر ديگرى ) بترسيد، (نماز را) در حال پياده يا سواره انجام دهيد! اما هنگامى كه امنيت خود را باز يافتيد، خدا را ياد كنيد! ( نماز را به صورت معمولى بخوانيد! ) همانگونه كه خداوند، چيزهايى را كه نميدانستيد، به شما تعليم داد.

شان نزول:

جمعى از منافقان گرمى هوا را بهانه براى ايجاد تفرقه در صفوف مسلمين قرار داده بودند و در نماز جماعت شركت نميكردند و به دنبال آنها بعضى از مؤ منين نيز از شركت در جماعت خوددارى كرده بودند و جماعت مسلمين كاهش يافت، پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از اين جهت ناراحت بود حتى آنها را تهديد به مجازات شديد كرد، لذا در حديثى از زيد بن ثابت نقل شده كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در گرماى فوق العاده نيمروز تابستان نماز (ظهر) را با جماعت ميگذارد و اين نماز براى اصحاب و ياران سختترين نماز بود، به طورى كه گاه پشت سر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) يك صف يا دو صف بيشتر نبود، در اينجا فرمود: من تصميم گرفتهام خانه كسانى را كه در نماز ما شركت نمى كنند بسوزانم، آيه فوق نازل شد و اهميت نماز ظهر را (با جماعت ) تأكيد كرد.

اين تشديد نشان مى دهد كه مسأله عدم شركت، تنها به خاطر گرمى هوا نبود، بلكه گروهى ميخواستند با اين بهانه به تضعيف اسلام و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و ايجاد شكاف در صفوف مسلمين بپردازند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با اين لحن شديد در مقابل آنها موضع گيرى فرمود.

تفسير:

اهميت نماز، مخصوصا نماز (وسطى )

از آنجا كه نماز مؤ ثرترين رابطه انسان با خدا است، و در صورتى كه با شرائط صحيح انجام گيرد دل را لبريز از عشق و محبت خدا مى كند و در پرتو آن انسان بهتر ميتواند خود را از آلودگى به گناه پاك سازد، در آيات قرآن تاكيد فراوانى روى آن شده، از جمله در نخستين آيه فوق مى فرمايد: ( در انجام همه نمازها مخصوصا نماز وسطى، مداومت كنيد و در حفظ آن كوشا باشيد)( حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى ) .

(و با خضوع و خشوع و توجه كامل، براى خدا بپاخيزيد) (و قوموا لله قانتين ).

مبادا گرما و سرما و گرفتاريهاى دنيا و پرداختن به مال و همسر و فرزند شما را از اين امر مهم باز دارد.

در اينكه: منظور از (صلوة وسطى ) (نماز ميانه ) چيست؟ مفسران، تفسيرهاى زيادى ذكر كردهاند، در تفسير مجمع البيان شش قول، و در تفسير فخر رازى هفت قول، و در تفسير قرطبى ده قول، و در تفسير روح المعانى سيزده قول نقل شده است.

بعضى آن را نماز ظهر، و بعضى نماز عصر، و بعضى نماز مغرب و بعضى نماز عشا و بعضى نماز صبح و بعضى نماز جمعه، و بعضى نماز شب يا خصوص نماز وتر دانستهاند و براى هر يك از اين اقوال توجيهى ذكر شده، ولى با قرائن مختلفى كه در دست است روشن است كه منظور همان نماز ظهر است زيرا علاوه بر اينكه نماز ظهر در وسط روز انجام مى شود، و شان نزول آيه نيز گواهى مى دهد، و روايات متعددى كه از معصومين (عليهما‌السلام ) نقل شده بر آن تاءكيد دارند.

تاءكيد روى اين نماز به خاطر اين بوده كه بر اثر گرمى هواى نيمروز تابستان، يا گرفتاريهاى شديد كسب و كار، نسبت به آن كمتر اهميت ميدادند، آيه فوق اهميت نماز وسطى، و لزوم محافظت بر آن را مورد تأكيد قرار داده است.

(قانتين ) از ماده (قنوت ) به دو معنى آمده است: 1 - پيروى و اطاعت كردن 2 - خضوع و خشوع و تواضع، ولى بعيد نيست كه در آيه فوق به هر دو معنى باشد چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) مى خوانيم كه در تفسير جمله (و قوموا لله قانتين ) فرمود: منظور اين است كه نماز را با خضوع و توجه به خداوند بجا آوريد.

و در حديث ديگرى مى فرمايد: (يعنى از روى اطاعت بپاخيزيد).

در آيه بعد تاكيد مى كند كه در سختترين شرائط حتى در صحنه جنگ نبايد نماز فراموش شود منتها در چنين وضعى، بسيارى از شرائط نماز همچون رو به قبله بودن و انجام ركوع و سجود به طور متعارف، ساقط مى شود، لذا مى فرمايد: و اگر (به خاطر جنگ يا خطر ديگرى ) بترسيد بايد (نماز را) در حال پياده يا سواره انجام دهيد و ركوع و سجود را با ايماء و اشاره بجا آوريد( فان خفتم فرجالا او ركبانا ) .

اما هنگامى كه امنيت خود را باز يافتيد، خدا را ياد كنيد، آن چنان كه به شما، چيزهايى را تعليم داد كه نميدانستيد و نماز را در اين حال به صورت معمولى و با تمام آداب و شرائط انجام دهيد( فاذا امنتم فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون ) .

روشن است شكرانه اين تعليم الهى كه طرز نماز خواندن در حالت امن و خوف را به انسانها آموخته، همان عمل كردن بر طبق آن است.

رجال در اينجا جمع (راجل ) به معنى پياده،و (ركبان ) جمع (راكب،) به معنى سواره است، و منظور اين است كه به هنگام خوف از حمله دشمن ميتوانيد نماز را در حالتى كه سواره، يا پياده و در حال حركت و فعاليت هستيد انجام دهيد.

در حديثى از امير مؤ منان على (عليه‌السلام ) نقل شده كه در بعضى از جنگها دستور داد تا نماز را به هنگام جنگ با تسبيح و تكبير و لا اله الا الله بجا آورند و نيز در حديث ديگرى مى خوانيم كه ان النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) صلى يوم الاحزاب ايماء: (پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جنگ احزاب با اشاره نماز خواند).

و نيز از امام كاظم (عليه‌السلام ) روايت شده كه در پاسخ اين سؤ ال كه اگر شخصى گرفتار حيوان درندهاى شود، و وقت نماز فرا رسد و از ترس آن درنده نتواند حركت كند چگونه نماز بخواند؟ فرمود: با همان وضعى كه دارد بايد نماز را بخواند هر چند پشت به قبله باشد، و ركوع و سجود را با اشاره در حالى كه ايستاده است انجام دهد.

اين نماز همان نماز خوف است كه فقهاء در كتابهاى فقهى به طور مشروح، پيرامون آن بحث كرده اند، بنابراين آيه فوق تاكيد بر اين معنى دارد كه محافظت بر نمازها، تنها در حال امنيت نيست، بلكه در همه حال بايد نماز را بجا آورد تا پيوند بندگان با آفريدگار جهان، هميشه بر قرار باشد و به يقين از اين طريق نقطه اتكاء و اميدى براى انسان به وجود مى آيد، و او را در غلبه بر مشكلات، پيروز خواهد ساخت.

نكته:

نقش نماز در تقويت روحيه ها

ممكن است كسانى تصور كنند كه تا اين حد اصرار و تاكيد درباره نماز يك نوع سختگيرى محسوب مى شود و شايد انسان را از وظائف خطيرى كه براى دفاع از خود در چنين لحظات دارد غافل سازد.

در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است معمولا انسان در اين حالات بيش از هر چيز نياز به تقويت روحيه دارد و اگر ترس و وحشت و ضعف روحيه بر او غلبه كند شكست او تقريبا قطعى خواهد بود، چه عملى بهتر از نماز و پيوند با خدائى كه فرمانش در تمام جهان هستى نافذ است و همه چيز در برابر اراده او سهل و آسان است، ميتواند روحيه سربازان مجاهد يا كسانى كه مواجه با خطرى شده اند را تقويت كند!

گذشته از اين شواهد فراوانى در مجاهدات مسلمين صدر اول ديده مى شود، در اخبار مربوط به جنگ چهارم مسلمانان با صهيونيستها كه در رمضان سال 1393 - هجرى قمرى - روى داد مى خوانيم كه توجه سربازان اسلام به نماز و مبانى اسلام اثر فوقالعادهاى در تقويت روحى آنها و پيروزى بر دشمن داشت.

به هر حال اهميت و تاثير نماز، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد، بى شك نماز اگر با همه آداب بخصوص با حضور قلب كه روح آن است انجام شود، تاثير فوق العاده مثبتى در فرد و جامعه دارد، و ميتواند بسيارى از مشكلات را حل كند، و جامعه را از بسيارى از مفاسد بره اند و در حوادث سخت و پيچيده، يار و ياور انسان باشد.

آيه(240) تا (242) و ترجمه

( و الذين يتوفون منكم و يذرون أزوجا وصية لا زوجهم متعا إلى الحول غير إخراج فإ ن خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى أنفسهن من معروف و الله عزيز حكيم ) (240)( و للمطلقت متع بالمعروف حقا على المتقين ) (241)( كذلك يبين الله لكم ءايته لعلكم تعقلون ) (242)

ترجمه:

240 - و كسانى كه از شما در آستانه مرگ قرار ميگيرند و همسرانى از خود به جا ميگذارند. بايد براى همسران خود وصيت كنند كه تا يك سال، آنها را (با پرداختن هزينه زندگى ) بهرهمند سازند، به شرط اينكه آنها (از خانه شوهر) بيرون نروند (و اقدام به ازدواج مجدد نكنند). و اگر بيرون روند، (حقى در هزينه ندارند، ولى ) گناهى بر شما نيست نسبت به آنچه درباره خود، به طور شايسته انجام مى دهند. و خداوند، توانا و حكيم است.

241 - و براى زنان مطلقه، هديه مناسبى لازم است (كه از طرف شوهر، پرداخت گردد) اين، حقى است بر مردان پرهيزكار.

242 - اين چنين، خداوند آيات خود را براى شما شرح مى دهد، شايد انديشه كنيد!

تفسير:

بخش ديگرى از احكام طلاق

در اين آيات بار ديگر به مساله ازدواج و طلاق و امورى در اين رابطه باز مى گردد. و نخست درباره شوهرانى سخن مى گويد كه در آستانه مرگ قرار گرفته و همسرانى از خود به جاى ميگذارند، مى فرمايد: و كسانى كه از شما ميميرند - يعنى در آستانه مرگ قرار ميگيرند - و همسرانى از خود باقى ميگذارند بايد براى همسران خود وصيت كنند كه تا يك سال آنها را بهرهمند سازند، و از خانه بيرون نكنند در خانه شوهر، باقى بمانند و هزينه زندگى آنها پرداخت شود( و الذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا وصية لازواجهم متاعا الى الحول غير اخراج ) .

البته اين در صورتى است كه آنها از خانه شوهر بيرون نروند و اگر بيرون روند (حقى در هزينه و سكنى ندارند ولى ) گناهى بر شما نيست، نسبت به آنچه درباره خود از كار شايسته (مانند انتخاب شوهر مجدد بعد از تمام شدن عده ) انجام دهند( فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروف ) .

در پايان آيه، گويا براى اينكه چنين زنانى از آينده خود نگران نباشند آنها را دلدارى داده، مى فرمايد: خداوند قادر است كه راه ديگرى بعد از فقدان شوهر پيشين در برابر آنها بگشايد، و اگر مصيبتى به آنها رسيده حتما حكمتى در آن بوده است، زيرا خداوند توانا و حكيم است )( و الله عزيز حكيم ) .

اگر از روى حكمتش درى را ببندد، به لطفش در ديگرى را خواهد گشود و جاى نگرانى نيست.

بنابر آنچه در بالا گفته شد، معلوم مى شود جمله (يتوفون ) در اينجا به معنى مردن نيست، بلكه به قرينه ذكر وصيت به معنى قرار گرفتن در آستانه مرگ است.

جمله( فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروف ) مطابق تفسير بالا دليل بر اين است كه پرداختن هزينه زندگى تا يك سال از حقوق زن بر ورثه شوهر مى باشد، و هر گاه زن به دلخواه خود نخواست در خانه شوهر بماند، و از نفقه استفاده كند، كسى مسئوليتى در برابر او نخواهد داشت و نيز اگر بخواهد اقدام به ازدواج تازه كند مانعى ندارد.

ولى بعضى براى اين جمله، تفسير ديگرى ذكر كرده اند و آن اينكه اگر مدت يك سال را صبر نمود و پس از آن، از خانه شوهر بيرون رفت و ازدواج نمود، مانعى ندارد.

مطابق تفسير دوم نگاهدارى عده به مدت يكسال بر زن لازم است، و مطابق تفسير اول لازم نيست و به تعبير ديگر ادامه عده تا يك سال بنابر تفسير اول، يك حق است و بنابر تفسير دوم يك حكم، ولى ظاهر آيه با تفسير اول سازگارتر است چرا كه ظاهر جمله اخير اين است كه جنبه استثناء از حكم قبل دارد.

نكته:

آيا اين آيه نسخ شده است؟

بسيارى از مفسران معتقدند كه اين آيه به وسيله آيه 234 همين سوره كه قبلا گذشت و در آن، عده وفات چهار ماه و ده روز تعيين شده بود نسخ شده است، و مقدم بودن آن آيه بر اين آيه از نظر ترتيب و تنظيم قرآنى دليل بر اين نيست كه قبلا نازل شده است، زيرا ميدانيم تنظيم آيات يك سوره بر طبق تاريخ نزول نيست، بلكه گاهى آياتى كه بعد نازل شده در آغاز سوره قرار گرفته، و آياتى كه قبل نازل شده در اواخر سوره، و اين به خاطر مناسبت آيات و به دستور پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) صورت گرفته است.

و نيز گفته اند حق نفقه يك سال، قبل از نزول آيات ارث بوده و بعد از آن كه براى زن، ارث قرار داده شد، اين حق از بين رفت، بنابراين آيه فوق، از دو جهت (از نظر مقدار زمان عده و از نظر نفقه ) نسخ شده است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: همه علما اتفاق دارند كه اين آيه منسوخ است، سپس حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) نقل مى كند كه (در عصر جاهليت ) هنگامى كه مرد از دنيا ميرفت تا يك سال از مال شوهر، نفقه او را ميدادند سپس بدون ميراث، خارج مى شد، بعدا آيه يك چهارم و يك هشتم (مربوط به ارث زن )، اين آيه را نسخ كرد.

بنابراين بايد نفقه زن در مدت عده، از ارث او باشد، و نيز از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود: آيه مربوط به نگه داشتن عده در چهار ماه و ده روز و همچنين آيه ارث، اين آيه را نسخ كرده.

بر هر حال، از كلمات بزرگان استفاده مى شود كه عده وفات در زمان جاهليت يك سال بوده و رسوم خرافى و شاقى براى زن در اين مدت قائل بودند، اسلام در آغاز، آن رسوم خرافى را از بين برد، ولى عده وفات را در مدت يك سال تثبيت كرد، سپس آن را به چهار ماه و ده روز تبديل نمود، و تنها زينت كردن و آرايشهاى مختلف را در اين مدت براى زن ممنوع شمرد.

از گفته فخر رازى استفاده مى شود كه معروف ميان مفسرين اهل سنت نيز همين است كه آيه فوق، به وسيله آيات ارث و عده چهار ماه و ده روز، منسوخ شده است.

ولى اگر اجماع و اتفاق علما و روايات متعدد در اين زمينه نبود، ممكن بود گفته شود، بين اين آيات تضادى وجود ندارد، عده چهار ماه و ده روز، يك حكم الهى است، اما نگهدارى عده تا يك سال و ماندن در خانه شوهر و استفاده از نفقه او يك حق است، يعنى به زن اين حق داده مى شود كه اگر مايل باشد تا يك سال در خانه شوهر متوفاى خود بماند و هزينه زندگى او طبق وصيت شوهر در تمام اين مدت پرداخت شود، و اگر مايل نبود ميتواند بعد از چهار ماه و ده روز از خانه شوهر بيرون رود، يا اقدام به ازدواج نمايد و در عين حال طبعا هزينه زندگى او از مال شوهر سابق قطع خواهد شد.

ولى با توجه به روايات متعددى كه از طرق اهل بيت (عليهما‌السلام ) نقل شده و شهرت حكم نسخ يا اتفاق علما بر آن، قبول چنين تفسيرى ممكن نيست، هر چند با ظواهر آيات قابل تطبيق باشد.

در آيه بعد به يكى ديگر از احكام طلاق پرداخته، مى فرمايد: براى زنان مطلقه، هديه شايستهاى است اين حقى است بر پرهيزكاران كه از طرف شوهر پرداخت مى شود( و للمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين ) .

گر چه ظاهر آيه، همه زنان مطلقه را شامل مى شود، ولى به قرينه آيه 236 كه گذشت، اين حكم در مورد زنانى است كه مهرى براى آنها به هنگام عقد قرار داده نشده و قبل از آميزش، طلاق داده مى شوند، و در حقيقت تاءكيدى است، بر حكم مزبور، تا مورد غفلت واقع نشود.

اين احتمال نيز وجود دارد كه حكم مزبور، همه زنان مطلقه را شامل شود، منتها در مورد بالا جنبه واجب دارد، و در موارد ديگر جنبه مستحب، و به هر حال يكى از دستورهاى كاملا انسانى است كه در اسلام وارد شده و براى پيشگيرى از انتقامجوييها و كينهتوزيهاى ناشى از طلاق اثر مثبتى دارد.

بعضى نيز گفته اند كه پرداختن هديه شايسته در مورد همه زنان مطلقه واجب است، و امرى جدا از مهر است، ولى ظاهرا در ميان علماى شيعه - همان گونه كه از عبارت مرحوم طبرسى در مجمع البيان استفاده مى شود - كسى قائل به اين قول نيست (مرحوم صاحب جواهر نيز تصريح مى كند كه هديه مزبور، جز در همان مورد خاص واجب نيست، و اين مساله اجماعى است ).

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از آن، نفقه است كه بسيار احتمال ضعيفى است.

به هر حال، اين هديه، طبق رواياتى كه از ائمه معصومين (عليهما‌السلام ) نقل شده، بعد از پايان عده و جدائى كامل پرداخت مى شود، نه در عده طلاق رجعى، و به تعبير ديگر، هديه خداحافظى است، نه وسيلهاى براى بازگشت.

در آخرين آيه مورد بحث كه آخرين آيه مربوط به مساله طلاق است، مى فرمايد: اين چنين خداوند آيات خود را براى شما شرح مى دهد شايد انديشه كنيد( كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون ) .

بديهى است كه منظور از انديشه كردن و تعقل، آن است كه مبدأ حركت به سوى عمل باشد، و گر نه انديشه تنها درباره احكام، نتيجهاى نخواهد داشت.

از مطالعه در آيات و روايات اسلامى بدست مى آيد كه غالبا (عقل ) در مواردى به كار ميرود كه ادراك و فهم با عواطف و احساسات آميخته گردد و به دنبال آن عمل باشد، مثلا اگر قرآن در بسيارى از بحثهاى خداشناسى نمونه هائى از نظام شگفتانگيز اين جهان را بيان كرده و سپس مى گويد ما اين آيات را بيان ميكنيم( لعلكم تعقلون ) (تا شما تعقل كنيد) منظور اين نيست كه تنها اطلاعاتى از نظام طبيعت در مغز خود جاى دهيد زيرا علوم طبيعى اگر كانون دل و عواطف را تحت تاثير قرار ندهد و هيچگونه تاثيرى در ايجاد محبت و دوستى و آشنائى با آفريدگار جهان نداشته باشد ارتباطى با مسائل توحيدى و خداشناسى نخواهد داشت.

و همچنين است اطلاعاتى كه جنبه عملى دارد، در صورتى (تعقل ) به آنها گفته مى شود كه عمل هم داشته باشد در تفسير (الميزان ) مى خوانيم كه تعقل در زمينهاى استعمال مى شود كه به دنبال درك و فهم، انسان وارد مرحله عمل گردد و آياتى مانند:( و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير ) دوزخيان مى گويند اگر گوش شنوا داشتيم و تعقل ميكرديم در صف اهل جهنم نبوديم يا آيه( ا فلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها ) آيا در زمين سياحت نكردند تا دلهائى داشته باشند كه به وسيله آن بفهمند شاهد اين گفتار است.

زيرا اگر مجرمين روز قيامت آرزوى تعقل در دنيا را مى كنند منظور تعقلى است كه آميخته با عمل باشد و يا اگر خدا مى گويد مردم سير و سياحت كنند و با نظر و مطالعه به اوضاع جهان چيزهائى بفهمند مقصود درك و فهمى است كه به دنبال آن مسير خود را عوض كرده و به راه راست گام نهند.

و به تعبير ديگر، اگر فكر و انديشه، ريشهدار باشد، ممكن نيست آثار آن در عمل ظاهر نشود، چگونه ممكن است انسانى به طور قطع اعتقاد به مسموم بودن غذائى داشته باشد و آن را بخورد و يا عقيده قاطع به تاثير داروئى براى درمان يك بيمارى خطرناك داشته باشد و اقدام به خوردن آن نكند.

آيه و ترجمه

( ألم تر إلى الذين خرجوا من ديرهم و هم ألوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم أحيهم إن الله لذو فضل على الناس و لكن أكثر الناس لا يشكرون ) (243)

ترجمه:

243 - آيا نديدى جمعيتى را كه از ترس مرگ، از خانه هاى خود فرار كردند؟ و آنان، هزارها نفر بودند (كه به بهانه بيمارى طاعون، از شركت در ميدان جهاد خوددارى نمودند).

خداوند به آنها گفت: بميريد! (و به همان بيمارى، كه آن را بهانه قرار داده بودند، مردند). سپس خدا آنها را زنده كرد، (و ماجراى زندگى آنها را درس عبرتى براى آيندگان قرار داد). خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم، شكر (او را) بجا نمى آورند.

شان نزول:

در يكى از شهرهاى شام بيمارى طاعون راه يافت و با سرعتى عجيب و سرسام آور مردم يكى پس از ديگرى از دنيا ميرفتند در اين ميان عده بسيارى به اين اميد كه شايد از چنگال مرگ رهائى يابند آن محيط و ديار را ترك گفتند از آنجا كه آنها پس از فرار از محيط خود و رهائى از مرگ در خود احساس قدرت و استقلالى نموده و با ناديده گرفتن اراده الهى و چشم دوختن به عوامل طبيعى دچار غرور شدند پروردگار، آنها را نيز در همان بيابان به همان بيمارى نابود ساخت.

از بعضى روايات استفاده مى شود كه اصل آمدن بيمارى مزبور در اين سرزمين به عنوان مجازات بود، زيرا پيشوا و رهبر آنان از آنان خواست كه خود را براى مبارزه آماده كنند و از شهر خارج گردند آنها به بهانه اينكه در محيط جنگ مرض طاعون است از رفتن به ميدان جنگ خوددارى كردند پروردگار آنها را به همان چيزى كه از آن هراس داشتند و بهانه فرار قرار داده بودند مبتلا ساخت و بيمارى طاعون در آنها شايع شد آنها خانه هاى خود را خالى كرده و براى نجات طاعون فرار كردند و در بيابان همگى از بين رفتند مدتها از اين جريان گذشت و حزقيل كه يكى از پيامبران بنى اسرائيل بود از آنجا عبور نمود و از خدا خواست كه آنها را زنده كند خداوند دعاى او را اجابت نمود و آنها به زندگى بازگشتند.

تفسير:

چگونه مردند و چگونه زنده شدند؟

اين آيه، همانگونه كه در شان نزول آمد، اشاره سر بسته و درعين حال آموزندهاى است. به سرگذشت عجيب يكى از اقوام پيشين، كه بيمارى مسرى و وحشتناكى در محيط آنها ظاهر گشت، و هزاران نفر، از آن منطقه فرار كردند، مى فرمايد: آيا نديدى كسانى را كه از خانه خود از ترس مرگ فرار كردند در حالى كه هزاران نفر بودند( الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت ) .

مسلم است كه جمله (الم تر) (آيا نديدى ) در اينجا به معنى آيا نميدانى است، زيرا در ادبيات عرب هر گاه بخواهند مطلبى را به طور كامل مجسم سازند و آن را به عنوان يك امر واضح قلمداد كنند مخاطب را با جمله الم تر خطاب مى كنند، گر چه مخاطب در اين جمله، پيامبر است، ولى در واقع، منظور همه افرادند.

گر چه آيه فوق اشاره به عدد خاصى نكرده، و تنها واژه (الوف ) كه به معنى هزارها است، به كار برده، ولى بعضى از روايات، تعداد نفرات آنها را ده هزار و بعضى هفتاد يا هشتاد هزار ذكر مى كند.

سپس به عاقبت كار آنها اشاره كرده، مى فرمايد: خداوند به آنها فرمود: بميريد و به آن بيمارى كه آن را بهانه قرار داده بودند مردند( فقال لهم الله موتوا ) .

( سپس خداوند آنها را زنده كرد تا ماجراى زندگى آنان درس عبرتى براى ديگران باشد( ثم احياهم ) .

روشن است كه منظور از (موتوا) (بميريد)، يك امر لفظى نيست، بلكه امر تكوينى خداوند است كه بر سراسر جهان هستى و عالم حيات، حكومت مى كند يعنى خداوند، عوامل مرگ آنها را فراهم ساخت، و به سرعت همگى از ميان رفتند، اين امر، همانند امرى است كه در آيه (82) سوره يس آمده: انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون: (امر او تنها اين است كه هنگامى كه چيزى را اراده كند مى گويد ايجاد شو و فورا موجود مى شود)!

جمله (ثم احياهم ) اشاره به زنده شدن آن جمعيت، پس از مرگ است و همانگونه كه در شان نزول خوانديم به دعاى حزقيل پيامبر، صورت گرفت، و از آنجا كه بازگشت آنان به حيات، يكى از نعمتهاى روشن الهى بود، (هم از نظر خودشان، و هم از نظر عبرت مردم ) در پايان آيه مى فرمايد: خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم، شكر او را به جا نمى آورند)( ان الله لذو فضل على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون ) .

نه تنها اين گروه، بلكه همه انسانها مشمول الطاف و عنايات و نعمتهاى اويند.

نكته ها:

1 - آيا اين ماجرا يك حادثه تاريخى بوده ياتمثيل است؟

آيا آنچه در داستان فوق آمده است يك حادثه واقعى تاريخى است كه قرآن به طور سر بسته به آن اشاره كرده و شرح آن در روايات آمده است و يا از قبيل ذكر مثال براى مجسم ساختن حقايق عقلى، در لباسهاى حسى است، از آنجا كه سرگذشت مزبور جنبه هاى غير عادى دارد، و هضم آن براى بعضى از مفسران مشكل شده از اينرو وقوع چنين حادثهاى را انكار كرده اند و منظور از آيه را تنها يك (مثال ) شمرده اند كه حال جمعيتى را كه در پيكار و مبارزه با دشمن سستى مى كنند و به دنبال آن شكست مى خورند، و سپس درس عبرت گرفته و بيدار مى شوند و نهضت و مبارزه را از نو شروع مى كنند و سرانجام پيروز ميگردند شرح مى دهد.

و طبق اين تفسير جمله (موتوا) (بميريد) كه در آيه آمده، كنايه از شكست به دنبال سستى و ركود است و جمله (احياهم ) (خداوند آنها را زنده كرد) اشاره به آگاهى و بيدارى و به دنبال آن پيروزى است.

طبق اين تفسير رواياتى كه در اين زمينه وارد شده و آن را به صورت يك حادثه تاريخى تشريح مى كند. رواياتى مجعول و اسرائيلى است!

اما بايد گفت گر چه استفاده مساله شكست و پيروزى به دنبال سستى و بيدارى از آيه مزبور موضوع جالبى است ولى انكار نميتوان كرد كه ظاهر آيه به صورت بيان يك حادثه تاريخى مى باشد و نه تنها يك مثال! آيه حكايت حال جمعى از پيشينيان را بيان مى كند كه به دنبال فرار از يك حادثه وحشتناك مردند و سپس خداوند آنها را زنده كرد اگر غير عادى بودن حادثه سبب توجيه و تاويل آن شود بايد با تمام معجزات پيامبران نيز اين كار را كرد.

خلاصه اگر پاى اين گونه توجيهات و تفسيرها به قرآن كشيده شود، مى توان علاوه بر انكار معجزات پيامبران، غالب مباحث تاريخى قرآن را انكار كرد و آنها را از قبيل تمثيل يا به تعبير امروز به شكل سمبليك دانست و مثلا سرگذشت هابيل و قابيل را مثالى براى مبارزه عدالت و حقجويى با قساوت و سنگدلى دانست و در اين صورت همه مباحث تاريخى قرآن ارزش خود را از دست خواهد داد.

به علاوه با اين تعبير نميتوان همه رواياتى كه در زمينه تفسير آيه وارد شده است را ناديده گرفت زيرا بعضى از آنها در متون معتبر نقل شده و نسبت جعل يا اسرائيلى بودن به آنها بسيار نارواست.

2 - درس عبرت

همان گونه كه در شان نزول آمد، آيه فوق، اشاره به گروهى از بنى اسرائيل مى كند، كه براى فرار از زير بار مسئوليت جهاد، دست به بهانه تراشى زدند و خداوند آنها را مبتلا به بيمارى طاعون كرد، كه همه را به طور سريع و برق آسا، از ميان برد، آن چنان كه هيچ دشمن خطرناكى در ميدان جنگ قادر به آن نيست، يعنى تصور نكنيد با فرار از زير بار مسئوليت و توسل به بهانه هاى مختلف مى توانيد در امان بمانيد، تصور نكنيد كه در برابر قدرت پروردگار، ميتوانيد مقاومت كنيد، خدا ميتواند با دشمن بسيار كوچكى، مانند ميكرب طاعون يا وبا كه حتى با چشم ديده نمى شود، شما را چنان درو كند كه اثرى از شما باقى نماند.

3 - مساله رجعت و بازگشت به دنيا

نكته ديگرى كه در اينجا شايان توجه است مساله امكان (رجعت ) است كه از اين آيه به خوبى استفاده مى شود.

توضيح اينكه: در تاريخ گذشتگان مواردى را مى يابيم كه افرادى بعد از مرگ، به اين جهان بازگشتند مانند ماجراى جمعى از بنى اسرائيل كه همراه موسى (عليه‌السلام ) به كوه طور رفتند كه در آيه 55 و 56 سوره بقره آمده و داستان عزير يا ارميا كه در آيه 259 همين سوره آمده، و همچنين حادثه اى كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده است.

بنابراين مانعى ندارد كه همين مساله در آينده نيز تكرار شود.

دانشمند معروف شيعه مرحوم صدوق نيز به همين آيه براى امكان مساله رجعت استدلال كرده و مى گويد: يكى از عقايد ما اعتقاد بر رجعت است (كه گروهى از انسانهاى پيشين بار ديگر در همين دنيا به زندگى باز ميگردند).

و نيز ميتواند اين آيه سندى براى مساله معاد و احياى مردگان در قيامت باشد.

آيه(238) و (239) و ترجمه

( حفظوا على الصلوت و الصلوة الوسطى و قوموا لله قنتين فإ ن خفتم فرجالا ) (238)( أو ركبانا فإذا أ منتم فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون ) (239)

ترجمه:

238 - در انجام همه نمازها، (به خصوص ) نماز وسطى ( نماز ظهر ) كوشا باشيد! و از روى خضوع و اطاعت، براى خدا بپاخيزيد.

239 - و اگر (به خاطر جنگ، يا خطر ديگرى ) بترسيد، (نماز را) در حال پياده يا سواره انجام دهيد! اما هنگامى كه امنيت خود را باز يافتيد، خدا را ياد كنيد! ( نماز را به صورت معمولى بخوانيد! ) همانگونه كه خداوند، چيزهايى را كه نميدانستيد، به شما تعليم داد.

شان نزول:

جمعى از منافقان گرمى هوا را بهانه براى ايجاد تفرقه در صفوف مسلمين قرار داده بودند و در نماز جماعت شركت نميكردند و به دنبال آنها بعضى از مؤ منين نيز از شركت در جماعت خوددارى كرده بودند و جماعت مسلمين كاهش يافت، پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از اين جهت ناراحت بود حتى آنها را تهديد به مجازات شديد كرد، لذا در حديثى از زيد بن ثابت نقل شده كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در گرماى فوق العاده نيمروز تابستان نماز (ظهر) را با جماعت ميگذارد و اين نماز براى اصحاب و ياران سختترين نماز بود، به طورى كه گاه پشت سر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) يك صف يا دو صف بيشتر نبود، در اينجا فرمود: من تصميم گرفتهام خانه كسانى را كه در نماز ما شركت نمى كنند بسوزانم، آيه فوق نازل شد و اهميت نماز ظهر را (با جماعت ) تأكيد كرد.

اين تشديد نشان مى دهد كه مسأله عدم شركت، تنها به خاطر گرمى هوا نبود، بلكه گروهى ميخواستند با اين بهانه به تضعيف اسلام و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و ايجاد شكاف در صفوف مسلمين بپردازند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با اين لحن شديد در مقابل آنها موضع گيرى فرمود.

تفسير:

اهميت نماز، مخصوصا نماز (وسطى )

از آنجا كه نماز مؤ ثرترين رابطه انسان با خدا است، و در صورتى كه با شرائط صحيح انجام گيرد دل را لبريز از عشق و محبت خدا مى كند و در پرتو آن انسان بهتر ميتواند خود را از آلودگى به گناه پاك سازد، در آيات قرآن تاكيد فراوانى روى آن شده، از جمله در نخستين آيه فوق مى فرمايد: ( در انجام همه نمازها مخصوصا نماز وسطى، مداومت كنيد و در حفظ آن كوشا باشيد)( حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى ) .

(و با خضوع و خشوع و توجه كامل، براى خدا بپاخيزيد) (و قوموا لله قانتين ).

مبادا گرما و سرما و گرفتاريهاى دنيا و پرداختن به مال و همسر و فرزند شما را از اين امر مهم باز دارد.

در اينكه: منظور از (صلوة وسطى ) (نماز ميانه ) چيست؟ مفسران، تفسيرهاى زيادى ذكر كردهاند، در تفسير مجمع البيان شش قول، و در تفسير فخر رازى هفت قول، و در تفسير قرطبى ده قول، و در تفسير روح المعانى سيزده قول نقل شده است.

بعضى آن را نماز ظهر، و بعضى نماز عصر، و بعضى نماز مغرب و بعضى نماز عشا و بعضى نماز صبح و بعضى نماز جمعه، و بعضى نماز شب يا خصوص نماز وتر دانستهاند و براى هر يك از اين اقوال توجيهى ذكر شده، ولى با قرائن مختلفى كه در دست است روشن است كه منظور همان نماز ظهر است زيرا علاوه بر اينكه نماز ظهر در وسط روز انجام مى شود، و شان نزول آيه نيز گواهى مى دهد، و روايات متعددى كه از معصومين (عليهما‌السلام ) نقل شده بر آن تاءكيد دارند.

تاءكيد روى اين نماز به خاطر اين بوده كه بر اثر گرمى هواى نيمروز تابستان، يا گرفتاريهاى شديد كسب و كار، نسبت به آن كمتر اهميت ميدادند، آيه فوق اهميت نماز وسطى، و لزوم محافظت بر آن را مورد تأكيد قرار داده است.

(قانتين ) از ماده (قنوت ) به دو معنى آمده است: 1 - پيروى و اطاعت كردن 2 - خضوع و خشوع و تواضع، ولى بعيد نيست كه در آيه فوق به هر دو معنى باشد چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) مى خوانيم كه در تفسير جمله (و قوموا لله قانتين ) فرمود: منظور اين است كه نماز را با خضوع و توجه به خداوند بجا آوريد.

و در حديث ديگرى مى فرمايد: (يعنى از روى اطاعت بپاخيزيد).

در آيه بعد تاكيد مى كند كه در سختترين شرائط حتى در صحنه جنگ نبايد نماز فراموش شود منتها در چنين وضعى، بسيارى از شرائط نماز همچون رو به قبله بودن و انجام ركوع و سجود به طور متعارف، ساقط مى شود، لذا مى فرمايد: و اگر (به خاطر جنگ يا خطر ديگرى ) بترسيد بايد (نماز را) در حال پياده يا سواره انجام دهيد و ركوع و سجود را با ايماء و اشاره بجا آوريد( فان خفتم فرجالا او ركبانا ) .

اما هنگامى كه امنيت خود را باز يافتيد، خدا را ياد كنيد، آن چنان كه به شما، چيزهايى را تعليم داد كه نميدانستيد و نماز را در اين حال به صورت معمولى و با تمام آداب و شرائط انجام دهيد( فاذا امنتم فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون ) .

روشن است شكرانه اين تعليم الهى كه طرز نماز خواندن در حالت امن و خوف را به انسانها آموخته، همان عمل كردن بر طبق آن است.

رجال در اينجا جمع (راجل ) به معنى پياده،و (ركبان ) جمع (راكب،) به معنى سواره است، و منظور اين است كه به هنگام خوف از حمله دشمن ميتوانيد نماز را در حالتى كه سواره، يا پياده و در حال حركت و فعاليت هستيد انجام دهيد.

در حديثى از امير مؤ منان على (عليه‌السلام ) نقل شده كه در بعضى از جنگها دستور داد تا نماز را به هنگام جنگ با تسبيح و تكبير و لا اله الا الله بجا آورند و نيز در حديث ديگرى مى خوانيم كه ان النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) صلى يوم الاحزاب ايماء: (پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جنگ احزاب با اشاره نماز خواند).

و نيز از امام كاظم (عليه‌السلام ) روايت شده كه در پاسخ اين سؤ ال كه اگر شخصى گرفتار حيوان درندهاى شود، و وقت نماز فرا رسد و از ترس آن درنده نتواند حركت كند چگونه نماز بخواند؟ فرمود: با همان وضعى كه دارد بايد نماز را بخواند هر چند پشت به قبله باشد، و ركوع و سجود را با اشاره در حالى كه ايستاده است انجام دهد.

اين نماز همان نماز خوف است كه فقهاء در كتابهاى فقهى به طور مشروح، پيرامون آن بحث كرده اند، بنابراين آيه فوق تاكيد بر اين معنى دارد كه محافظت بر نمازها، تنها در حال امنيت نيست، بلكه در همه حال بايد نماز را بجا آورد تا پيوند بندگان با آفريدگار جهان، هميشه بر قرار باشد و به يقين از اين طريق نقطه اتكاء و اميدى براى انسان به وجود مى آيد، و او را در غلبه بر مشكلات، پيروز خواهد ساخت.

نكته:

نقش نماز در تقويت روحيه ها

ممكن است كسانى تصور كنند كه تا اين حد اصرار و تاكيد درباره نماز يك نوع سختگيرى محسوب مى شود و شايد انسان را از وظائف خطيرى كه براى دفاع از خود در چنين لحظات دارد غافل سازد.

در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است معمولا انسان در اين حالات بيش از هر چيز نياز به تقويت روحيه دارد و اگر ترس و وحشت و ضعف روحيه بر او غلبه كند شكست او تقريبا قطعى خواهد بود، چه عملى بهتر از نماز و پيوند با خدائى كه فرمانش در تمام جهان هستى نافذ است و همه چيز در برابر اراده او سهل و آسان است، ميتواند روحيه سربازان مجاهد يا كسانى كه مواجه با خطرى شده اند را تقويت كند!

گذشته از اين شواهد فراوانى در مجاهدات مسلمين صدر اول ديده مى شود، در اخبار مربوط به جنگ چهارم مسلمانان با صهيونيستها كه در رمضان سال 1393 - هجرى قمرى - روى داد مى خوانيم كه توجه سربازان اسلام به نماز و مبانى اسلام اثر فوقالعادهاى در تقويت روحى آنها و پيروزى بر دشمن داشت.

به هر حال اهميت و تاثير نماز، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد، بى شك نماز اگر با همه آداب بخصوص با حضور قلب كه روح آن است انجام شود، تاثير فوق العاده مثبتى در فرد و جامعه دارد، و ميتواند بسيارى از مشكلات را حل كند، و جامعه را از بسيارى از مفاسد بره اند و در حوادث سخت و پيچيده، يار و ياور انسان باشد.

آيه(240) تا (242) و ترجمه

( و الذين يتوفون منكم و يذرون أزوجا وصية لا زوجهم متعا إلى الحول غير إخراج فإ ن خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى أنفسهن من معروف و الله عزيز حكيم ) (240)( و للمطلقت متع بالمعروف حقا على المتقين ) (241)( كذلك يبين الله لكم ءايته لعلكم تعقلون ) (242)

ترجمه:

240 - و كسانى كه از شما در آستانه مرگ قرار ميگيرند و همسرانى از خود به جا ميگذارند. بايد براى همسران خود وصيت كنند كه تا يك سال، آنها را (با پرداختن هزينه زندگى ) بهرهمند سازند، به شرط اينكه آنها (از خانه شوهر) بيرون نروند (و اقدام به ازدواج مجدد نكنند). و اگر بيرون روند، (حقى در هزينه ندارند، ولى ) گناهى بر شما نيست نسبت به آنچه درباره خود، به طور شايسته انجام مى دهند. و خداوند، توانا و حكيم است.

241 - و براى زنان مطلقه، هديه مناسبى لازم است (كه از طرف شوهر، پرداخت گردد) اين، حقى است بر مردان پرهيزكار.

242 - اين چنين، خداوند آيات خود را براى شما شرح مى دهد، شايد انديشه كنيد!

تفسير:

بخش ديگرى از احكام طلاق

در اين آيات بار ديگر به مساله ازدواج و طلاق و امورى در اين رابطه باز مى گردد. و نخست درباره شوهرانى سخن مى گويد كه در آستانه مرگ قرار گرفته و همسرانى از خود به جاى ميگذارند، مى فرمايد: و كسانى كه از شما ميميرند - يعنى در آستانه مرگ قرار ميگيرند - و همسرانى از خود باقى ميگذارند بايد براى همسران خود وصيت كنند كه تا يك سال آنها را بهرهمند سازند، و از خانه بيرون نكنند در خانه شوهر، باقى بمانند و هزينه زندگى آنها پرداخت شود( و الذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا وصية لازواجهم متاعا الى الحول غير اخراج ) .

البته اين در صورتى است كه آنها از خانه شوهر بيرون نروند و اگر بيرون روند (حقى در هزينه و سكنى ندارند ولى ) گناهى بر شما نيست، نسبت به آنچه درباره خود از كار شايسته (مانند انتخاب شوهر مجدد بعد از تمام شدن عده ) انجام دهند( فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروف ) .

در پايان آيه، گويا براى اينكه چنين زنانى از آينده خود نگران نباشند آنها را دلدارى داده، مى فرمايد: خداوند قادر است كه راه ديگرى بعد از فقدان شوهر پيشين در برابر آنها بگشايد، و اگر مصيبتى به آنها رسيده حتما حكمتى در آن بوده است، زيرا خداوند توانا و حكيم است )( و الله عزيز حكيم ) .

اگر از روى حكمتش درى را ببندد، به لطفش در ديگرى را خواهد گشود و جاى نگرانى نيست.

بنابر آنچه در بالا گفته شد، معلوم مى شود جمله (يتوفون ) در اينجا به معنى مردن نيست، بلكه به قرينه ذكر وصيت به معنى قرار گرفتن در آستانه مرگ است.

جمله( فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروف ) مطابق تفسير بالا دليل بر اين است كه پرداختن هزينه زندگى تا يك سال از حقوق زن بر ورثه شوهر مى باشد، و هر گاه زن به دلخواه خود نخواست در خانه شوهر بماند، و از نفقه استفاده كند، كسى مسئوليتى در برابر او نخواهد داشت و نيز اگر بخواهد اقدام به ازدواج تازه كند مانعى ندارد.

ولى بعضى براى اين جمله، تفسير ديگرى ذكر كرده اند و آن اينكه اگر مدت يك سال را صبر نمود و پس از آن، از خانه شوهر بيرون رفت و ازدواج نمود، مانعى ندارد.

مطابق تفسير دوم نگاهدارى عده به مدت يكسال بر زن لازم است، و مطابق تفسير اول لازم نيست و به تعبير ديگر ادامه عده تا يك سال بنابر تفسير اول، يك حق است و بنابر تفسير دوم يك حكم، ولى ظاهر آيه با تفسير اول سازگارتر است چرا كه ظاهر جمله اخير اين است كه جنبه استثناء از حكم قبل دارد.

نكته:

آيا اين آيه نسخ شده است؟

بسيارى از مفسران معتقدند كه اين آيه به وسيله آيه 234 همين سوره كه قبلا گذشت و در آن، عده وفات چهار ماه و ده روز تعيين شده بود نسخ شده است، و مقدم بودن آن آيه بر اين آيه از نظر ترتيب و تنظيم قرآنى دليل بر اين نيست كه قبلا نازل شده است، زيرا ميدانيم تنظيم آيات يك سوره بر طبق تاريخ نزول نيست، بلكه گاهى آياتى كه بعد نازل شده در آغاز سوره قرار گرفته، و آياتى كه قبل نازل شده در اواخر سوره، و اين به خاطر مناسبت آيات و به دستور پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) صورت گرفته است.

و نيز گفته اند حق نفقه يك سال، قبل از نزول آيات ارث بوده و بعد از آن كه براى زن، ارث قرار داده شد، اين حق از بين رفت، بنابراين آيه فوق، از دو جهت (از نظر مقدار زمان عده و از نظر نفقه ) نسخ شده است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: همه علما اتفاق دارند كه اين آيه منسوخ است، سپس حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) نقل مى كند كه (در عصر جاهليت ) هنگامى كه مرد از دنيا ميرفت تا يك سال از مال شوهر، نفقه او را ميدادند سپس بدون ميراث، خارج مى شد، بعدا آيه يك چهارم و يك هشتم (مربوط به ارث زن )، اين آيه را نسخ كرد.

بنابراين بايد نفقه زن در مدت عده، از ارث او باشد، و نيز از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود: آيه مربوط به نگه داشتن عده در چهار ماه و ده روز و همچنين آيه ارث، اين آيه را نسخ كرده.

بر هر حال، از كلمات بزرگان استفاده مى شود كه عده وفات در زمان جاهليت يك سال بوده و رسوم خرافى و شاقى براى زن در اين مدت قائل بودند، اسلام در آغاز، آن رسوم خرافى را از بين برد، ولى عده وفات را در مدت يك سال تثبيت كرد، سپس آن را به چهار ماه و ده روز تبديل نمود، و تنها زينت كردن و آرايشهاى مختلف را در اين مدت براى زن ممنوع شمرد.

از گفته فخر رازى استفاده مى شود كه معروف ميان مفسرين اهل سنت نيز همين است كه آيه فوق، به وسيله آيات ارث و عده چهار ماه و ده روز، منسوخ شده است.

ولى اگر اجماع و اتفاق علما و روايات متعدد در اين زمينه نبود، ممكن بود گفته شود، بين اين آيات تضادى وجود ندارد، عده چهار ماه و ده روز، يك حكم الهى است، اما نگهدارى عده تا يك سال و ماندن در خانه شوهر و استفاده از نفقه او يك حق است، يعنى به زن اين حق داده مى شود كه اگر مايل باشد تا يك سال در خانه شوهر متوفاى خود بماند و هزينه زندگى او طبق وصيت شوهر در تمام اين مدت پرداخت شود، و اگر مايل نبود ميتواند بعد از چهار ماه و ده روز از خانه شوهر بيرون رود، يا اقدام به ازدواج نمايد و در عين حال طبعا هزينه زندگى او از مال شوهر سابق قطع خواهد شد.

ولى با توجه به روايات متعددى كه از طرق اهل بيت (عليهما‌السلام ) نقل شده و شهرت حكم نسخ يا اتفاق علما بر آن، قبول چنين تفسيرى ممكن نيست، هر چند با ظواهر آيات قابل تطبيق باشد.

در آيه بعد به يكى ديگر از احكام طلاق پرداخته، مى فرمايد: براى زنان مطلقه، هديه شايستهاى است اين حقى است بر پرهيزكاران كه از طرف شوهر پرداخت مى شود( و للمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين ) .

گر چه ظاهر آيه، همه زنان مطلقه را شامل مى شود، ولى به قرينه آيه 236 كه گذشت، اين حكم در مورد زنانى است كه مهرى براى آنها به هنگام عقد قرار داده نشده و قبل از آميزش، طلاق داده مى شوند، و در حقيقت تاءكيدى است، بر حكم مزبور، تا مورد غفلت واقع نشود.

اين احتمال نيز وجود دارد كه حكم مزبور، همه زنان مطلقه را شامل شود، منتها در مورد بالا جنبه واجب دارد، و در موارد ديگر جنبه مستحب، و به هر حال يكى از دستورهاى كاملا انسانى است كه در اسلام وارد شده و براى پيشگيرى از انتقامجوييها و كينهتوزيهاى ناشى از طلاق اثر مثبتى دارد.

بعضى نيز گفته اند كه پرداختن هديه شايسته در مورد همه زنان مطلقه واجب است، و امرى جدا از مهر است، ولى ظاهرا در ميان علماى شيعه - همان گونه كه از عبارت مرحوم طبرسى در مجمع البيان استفاده مى شود - كسى قائل به اين قول نيست (مرحوم صاحب جواهر نيز تصريح مى كند كه هديه مزبور، جز در همان مورد خاص واجب نيست، و اين مساله اجماعى است ).

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از آن، نفقه است كه بسيار احتمال ضعيفى است.

به هر حال، اين هديه، طبق رواياتى كه از ائمه معصومين (عليهما‌السلام ) نقل شده، بعد از پايان عده و جدائى كامل پرداخت مى شود، نه در عده طلاق رجعى، و به تعبير ديگر، هديه خداحافظى است، نه وسيلهاى براى بازگشت.

در آخرين آيه مورد بحث كه آخرين آيه مربوط به مساله طلاق است، مى فرمايد: اين چنين خداوند آيات خود را براى شما شرح مى دهد شايد انديشه كنيد( كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون ) .

بديهى است كه منظور از انديشه كردن و تعقل، آن است كه مبدأ حركت به سوى عمل باشد، و گر نه انديشه تنها درباره احكام، نتيجهاى نخواهد داشت.

از مطالعه در آيات و روايات اسلامى بدست مى آيد كه غالبا (عقل ) در مواردى به كار ميرود كه ادراك و فهم با عواطف و احساسات آميخته گردد و به دنبال آن عمل باشد، مثلا اگر قرآن در بسيارى از بحثهاى خداشناسى نمونه هائى از نظام شگفتانگيز اين جهان را بيان كرده و سپس مى گويد ما اين آيات را بيان ميكنيم( لعلكم تعقلون ) (تا شما تعقل كنيد) منظور اين نيست كه تنها اطلاعاتى از نظام طبيعت در مغز خود جاى دهيد زيرا علوم طبيعى اگر كانون دل و عواطف را تحت تاثير قرار ندهد و هيچگونه تاثيرى در ايجاد محبت و دوستى و آشنائى با آفريدگار جهان نداشته باشد ارتباطى با مسائل توحيدى و خداشناسى نخواهد داشت.

و همچنين است اطلاعاتى كه جنبه عملى دارد، در صورتى (تعقل ) به آنها گفته مى شود كه عمل هم داشته باشد در تفسير (الميزان ) مى خوانيم كه تعقل در زمينهاى استعمال مى شود كه به دنبال درك و فهم، انسان وارد مرحله عمل گردد و آياتى مانند:( و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير ) دوزخيان مى گويند اگر گوش شنوا داشتيم و تعقل ميكرديم در صف اهل جهنم نبوديم يا آيه( ا فلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها ) آيا در زمين سياحت نكردند تا دلهائى داشته باشند كه به وسيله آن بفهمند شاهد اين گفتار است.

زيرا اگر مجرمين روز قيامت آرزوى تعقل در دنيا را مى كنند منظور تعقلى است كه آميخته با عمل باشد و يا اگر خدا مى گويد مردم سير و سياحت كنند و با نظر و مطالعه به اوضاع جهان چيزهائى بفهمند مقصود درك و فهمى است كه به دنبال آن مسير خود را عوض كرده و به راه راست گام نهند.

و به تعبير ديگر، اگر فكر و انديشه، ريشهدار باشد، ممكن نيست آثار آن در عمل ظاهر نشود، چگونه ممكن است انسانى به طور قطع اعتقاد به مسموم بودن غذائى داشته باشد و آن را بخورد و يا عقيده قاطع به تاثير داروئى براى درمان يك بيمارى خطرناك داشته باشد و اقدام به خوردن آن نكند.

آيه و ترجمه

( ألم تر إلى الذين خرجوا من ديرهم و هم ألوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم أحيهم إن الله لذو فضل على الناس و لكن أكثر الناس لا يشكرون ) (243)

ترجمه:

243 - آيا نديدى جمعيتى را كه از ترس مرگ، از خانه هاى خود فرار كردند؟ و آنان، هزارها نفر بودند (كه به بهانه بيمارى طاعون، از شركت در ميدان جهاد خوددارى نمودند).

خداوند به آنها گفت: بميريد! (و به همان بيمارى، كه آن را بهانه قرار داده بودند، مردند). سپس خدا آنها را زنده كرد، (و ماجراى زندگى آنها را درس عبرتى براى آيندگان قرار داد). خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم، شكر (او را) بجا نمى آورند.

شان نزول:

در يكى از شهرهاى شام بيمارى طاعون راه يافت و با سرعتى عجيب و سرسام آور مردم يكى پس از ديگرى از دنيا ميرفتند در اين ميان عده بسيارى به اين اميد كه شايد از چنگال مرگ رهائى يابند آن محيط و ديار را ترك گفتند از آنجا كه آنها پس از فرار از محيط خود و رهائى از مرگ در خود احساس قدرت و استقلالى نموده و با ناديده گرفتن اراده الهى و چشم دوختن به عوامل طبيعى دچار غرور شدند پروردگار، آنها را نيز در همان بيابان به همان بيمارى نابود ساخت.

از بعضى روايات استفاده مى شود كه اصل آمدن بيمارى مزبور در اين سرزمين به عنوان مجازات بود، زيرا پيشوا و رهبر آنان از آنان خواست كه خود را براى مبارزه آماده كنند و از شهر خارج گردند آنها به بهانه اينكه در محيط جنگ مرض طاعون است از رفتن به ميدان جنگ خوددارى كردند پروردگار آنها را به همان چيزى كه از آن هراس داشتند و بهانه فرار قرار داده بودند مبتلا ساخت و بيمارى طاعون در آنها شايع شد آنها خانه هاى خود را خالى كرده و براى نجات طاعون فرار كردند و در بيابان همگى از بين رفتند مدتها از اين جريان گذشت و حزقيل كه يكى از پيامبران بنى اسرائيل بود از آنجا عبور نمود و از خدا خواست كه آنها را زنده كند خداوند دعاى او را اجابت نمود و آنها به زندگى بازگشتند.

تفسير:

چگونه مردند و چگونه زنده شدند؟

اين آيه، همانگونه كه در شان نزول آمد، اشاره سر بسته و درعين حال آموزندهاى است. به سرگذشت عجيب يكى از اقوام پيشين، كه بيمارى مسرى و وحشتناكى در محيط آنها ظاهر گشت، و هزاران نفر، از آن منطقه فرار كردند، مى فرمايد: آيا نديدى كسانى را كه از خانه خود از ترس مرگ فرار كردند در حالى كه هزاران نفر بودند( الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت ) .

مسلم است كه جمله (الم تر) (آيا نديدى ) در اينجا به معنى آيا نميدانى است، زيرا در ادبيات عرب هر گاه بخواهند مطلبى را به طور كامل مجسم سازند و آن را به عنوان يك امر واضح قلمداد كنند مخاطب را با جمله الم تر خطاب مى كنند، گر چه مخاطب در اين جمله، پيامبر است، ولى در واقع، منظور همه افرادند.

گر چه آيه فوق اشاره به عدد خاصى نكرده، و تنها واژه (الوف ) كه به معنى هزارها است، به كار برده، ولى بعضى از روايات، تعداد نفرات آنها را ده هزار و بعضى هفتاد يا هشتاد هزار ذكر مى كند.

سپس به عاقبت كار آنها اشاره كرده، مى فرمايد: خداوند به آنها فرمود: بميريد و به آن بيمارى كه آن را بهانه قرار داده بودند مردند( فقال لهم الله موتوا ) .

( سپس خداوند آنها را زنده كرد تا ماجراى زندگى آنان درس عبرتى براى ديگران باشد( ثم احياهم ) .

روشن است كه منظور از (موتوا) (بميريد)، يك امر لفظى نيست، بلكه امر تكوينى خداوند است كه بر سراسر جهان هستى و عالم حيات، حكومت مى كند يعنى خداوند، عوامل مرگ آنها را فراهم ساخت، و به سرعت همگى از ميان رفتند، اين امر، همانند امرى است كه در آيه (82) سوره يس آمده: انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون: (امر او تنها اين است كه هنگامى كه چيزى را اراده كند مى گويد ايجاد شو و فورا موجود مى شود)!

جمله (ثم احياهم ) اشاره به زنده شدن آن جمعيت، پس از مرگ است و همانگونه كه در شان نزول خوانديم به دعاى حزقيل پيامبر، صورت گرفت، و از آنجا كه بازگشت آنان به حيات، يكى از نعمتهاى روشن الهى بود، (هم از نظر خودشان، و هم از نظر عبرت مردم ) در پايان آيه مى فرمايد: خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم، شكر او را به جا نمى آورند)( ان الله لذو فضل على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون ) .

نه تنها اين گروه، بلكه همه انسانها مشمول الطاف و عنايات و نعمتهاى اويند.

نكته ها:

1 - آيا اين ماجرا يك حادثه تاريخى بوده ياتمثيل است؟

آيا آنچه در داستان فوق آمده است يك حادثه واقعى تاريخى است كه قرآن به طور سر بسته به آن اشاره كرده و شرح آن در روايات آمده است و يا از قبيل ذكر مثال براى مجسم ساختن حقايق عقلى، در لباسهاى حسى است، از آنجا كه سرگذشت مزبور جنبه هاى غير عادى دارد، و هضم آن براى بعضى از مفسران مشكل شده از اينرو وقوع چنين حادثهاى را انكار كرده اند و منظور از آيه را تنها يك (مثال ) شمرده اند كه حال جمعيتى را كه در پيكار و مبارزه با دشمن سستى مى كنند و به دنبال آن شكست مى خورند، و سپس درس عبرت گرفته و بيدار مى شوند و نهضت و مبارزه را از نو شروع مى كنند و سرانجام پيروز ميگردند شرح مى دهد.

و طبق اين تفسير جمله (موتوا) (بميريد) كه در آيه آمده، كنايه از شكست به دنبال سستى و ركود است و جمله (احياهم ) (خداوند آنها را زنده كرد) اشاره به آگاهى و بيدارى و به دنبال آن پيروزى است.

طبق اين تفسير رواياتى كه در اين زمينه وارد شده و آن را به صورت يك حادثه تاريخى تشريح مى كند. رواياتى مجعول و اسرائيلى است!

اما بايد گفت گر چه استفاده مساله شكست و پيروزى به دنبال سستى و بيدارى از آيه مزبور موضوع جالبى است ولى انكار نميتوان كرد كه ظاهر آيه به صورت بيان يك حادثه تاريخى مى باشد و نه تنها يك مثال! آيه حكايت حال جمعى از پيشينيان را بيان مى كند كه به دنبال فرار از يك حادثه وحشتناك مردند و سپس خداوند آنها را زنده كرد اگر غير عادى بودن حادثه سبب توجيه و تاويل آن شود بايد با تمام معجزات پيامبران نيز اين كار را كرد.

خلاصه اگر پاى اين گونه توجيهات و تفسيرها به قرآن كشيده شود، مى توان علاوه بر انكار معجزات پيامبران، غالب مباحث تاريخى قرآن را انكار كرد و آنها را از قبيل تمثيل يا به تعبير امروز به شكل سمبليك دانست و مثلا سرگذشت هابيل و قابيل را مثالى براى مبارزه عدالت و حقجويى با قساوت و سنگدلى دانست و در اين صورت همه مباحث تاريخى قرآن ارزش خود را از دست خواهد داد.

به علاوه با اين تعبير نميتوان همه رواياتى كه در زمينه تفسير آيه وارد شده است را ناديده گرفت زيرا بعضى از آنها در متون معتبر نقل شده و نسبت جعل يا اسرائيلى بودن به آنها بسيار نارواست.

2 - درس عبرت

همان گونه كه در شان نزول آمد، آيه فوق، اشاره به گروهى از بنى اسرائيل مى كند، كه براى فرار از زير بار مسئوليت جهاد، دست به بهانه تراشى زدند و خداوند آنها را مبتلا به بيمارى طاعون كرد، كه همه را به طور سريع و برق آسا، از ميان برد، آن چنان كه هيچ دشمن خطرناكى در ميدان جنگ قادر به آن نيست، يعنى تصور نكنيد با فرار از زير بار مسئوليت و توسل به بهانه هاى مختلف مى توانيد در امان بمانيد، تصور نكنيد كه در برابر قدرت پروردگار، ميتوانيد مقاومت كنيد، خدا ميتواند با دشمن بسيار كوچكى، مانند ميكرب طاعون يا وبا كه حتى با چشم ديده نمى شود، شما را چنان درو كند كه اثرى از شما باقى نماند.

3 - مساله رجعت و بازگشت به دنيا

نكته ديگرى كه در اينجا شايان توجه است مساله امكان (رجعت ) است كه از اين آيه به خوبى استفاده مى شود.

توضيح اينكه: در تاريخ گذشتگان مواردى را مى يابيم كه افرادى بعد از مرگ، به اين جهان بازگشتند مانند ماجراى جمعى از بنى اسرائيل كه همراه موسى (عليه‌السلام ) به كوه طور رفتند كه در آيه 55 و 56 سوره بقره آمده و داستان عزير يا ارميا كه در آيه 259 همين سوره آمده، و همچنين حادثه اى كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده است.

بنابراين مانعى ندارد كه همين مساله در آينده نيز تكرار شود.

دانشمند معروف شيعه مرحوم صدوق نيز به همين آيه براى امكان مساله رجعت استدلال كرده و مى گويد: يكى از عقايد ما اعتقاد بر رجعت است (كه گروهى از انسانهاى پيشين بار ديگر در همين دنيا به زندگى باز ميگردند).

و نيز ميتواند اين آيه سندى براى مساله معاد و احياى مردگان در قيامت باشد.

آيه(238) و (239) و ترجمه

( حفظوا على الصلوت و الصلوة الوسطى و قوموا لله قنتين فإ ن خفتم فرجالا ) (238)( أو ركبانا فإذا أ منتم فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون ) (239)

ترجمه:

238 - در انجام همه نمازها، (به خصوص ) نماز وسطى ( نماز ظهر ) كوشا باشيد! و از روى خضوع و اطاعت، براى خدا بپاخيزيد.

239 - و اگر (به خاطر جنگ، يا خطر ديگرى ) بترسيد، (نماز را) در حال پياده يا سواره انجام دهيد! اما هنگامى كه امنيت خود را باز يافتيد، خدا را ياد كنيد! ( نماز را به صورت معمولى بخوانيد! ) همانگونه كه خداوند، چيزهايى را كه نميدانستيد، به شما تعليم داد.

شان نزول:

جمعى از منافقان گرمى هوا را بهانه براى ايجاد تفرقه در صفوف مسلمين قرار داده بودند و در نماز جماعت شركت نميكردند و به دنبال آنها بعضى از مؤ منين نيز از شركت در جماعت خوددارى كرده بودند و جماعت مسلمين كاهش يافت، پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از اين جهت ناراحت بود حتى آنها را تهديد به مجازات شديد كرد، لذا در حديثى از زيد بن ثابت نقل شده كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در گرماى فوق العاده نيمروز تابستان نماز (ظهر) را با جماعت ميگذارد و اين نماز براى اصحاب و ياران سختترين نماز بود، به طورى كه گاه پشت سر پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) يك صف يا دو صف بيشتر نبود، در اينجا فرمود: من تصميم گرفتهام خانه كسانى را كه در نماز ما شركت نمى كنند بسوزانم، آيه فوق نازل شد و اهميت نماز ظهر را (با جماعت ) تأكيد كرد.

اين تشديد نشان مى دهد كه مسأله عدم شركت، تنها به خاطر گرمى هوا نبود، بلكه گروهى ميخواستند با اين بهانه به تضعيف اسلام و پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و ايجاد شكاف در صفوف مسلمين بپردازند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با اين لحن شديد در مقابل آنها موضع گيرى فرمود.

تفسير:

اهميت نماز، مخصوصا نماز (وسطى )

از آنجا كه نماز مؤ ثرترين رابطه انسان با خدا است، و در صورتى كه با شرائط صحيح انجام گيرد دل را لبريز از عشق و محبت خدا مى كند و در پرتو آن انسان بهتر ميتواند خود را از آلودگى به گناه پاك سازد، در آيات قرآن تاكيد فراوانى روى آن شده، از جمله در نخستين آيه فوق مى فرمايد: ( در انجام همه نمازها مخصوصا نماز وسطى، مداومت كنيد و در حفظ آن كوشا باشيد)( حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى ) .

(و با خضوع و خشوع و توجه كامل، براى خدا بپاخيزيد) (و قوموا لله قانتين ).

مبادا گرما و سرما و گرفتاريهاى دنيا و پرداختن به مال و همسر و فرزند شما را از اين امر مهم باز دارد.

در اينكه: منظور از (صلوة وسطى ) (نماز ميانه ) چيست؟ مفسران، تفسيرهاى زيادى ذكر كردهاند، در تفسير مجمع البيان شش قول، و در تفسير فخر رازى هفت قول، و در تفسير قرطبى ده قول، و در تفسير روح المعانى سيزده قول نقل شده است.

بعضى آن را نماز ظهر، و بعضى نماز عصر، و بعضى نماز مغرب و بعضى نماز عشا و بعضى نماز صبح و بعضى نماز جمعه، و بعضى نماز شب يا خصوص نماز وتر دانستهاند و براى هر يك از اين اقوال توجيهى ذكر شده، ولى با قرائن مختلفى كه در دست است روشن است كه منظور همان نماز ظهر است زيرا علاوه بر اينكه نماز ظهر در وسط روز انجام مى شود، و شان نزول آيه نيز گواهى مى دهد، و روايات متعددى كه از معصومين (عليهما‌السلام ) نقل شده بر آن تاءكيد دارند.

تاءكيد روى اين نماز به خاطر اين بوده كه بر اثر گرمى هواى نيمروز تابستان، يا گرفتاريهاى شديد كسب و كار، نسبت به آن كمتر اهميت ميدادند، آيه فوق اهميت نماز وسطى، و لزوم محافظت بر آن را مورد تأكيد قرار داده است.

(قانتين ) از ماده (قنوت ) به دو معنى آمده است: 1 - پيروى و اطاعت كردن 2 - خضوع و خشوع و تواضع، ولى بعيد نيست كه در آيه فوق به هر دو معنى باشد چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) مى خوانيم كه در تفسير جمله (و قوموا لله قانتين ) فرمود: منظور اين است كه نماز را با خضوع و توجه به خداوند بجا آوريد.

و در حديث ديگرى مى فرمايد: (يعنى از روى اطاعت بپاخيزيد).

در آيه بعد تاكيد مى كند كه در سختترين شرائط حتى در صحنه جنگ نبايد نماز فراموش شود منتها در چنين وضعى، بسيارى از شرائط نماز همچون رو به قبله بودن و انجام ركوع و سجود به طور متعارف، ساقط مى شود، لذا مى فرمايد: و اگر (به خاطر جنگ يا خطر ديگرى ) بترسيد بايد (نماز را) در حال پياده يا سواره انجام دهيد و ركوع و سجود را با ايماء و اشاره بجا آوريد( فان خفتم فرجالا او ركبانا ) .

اما هنگامى كه امنيت خود را باز يافتيد، خدا را ياد كنيد، آن چنان كه به شما، چيزهايى را تعليم داد كه نميدانستيد و نماز را در اين حال به صورت معمولى و با تمام آداب و شرائط انجام دهيد( فاذا امنتم فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون ) .

روشن است شكرانه اين تعليم الهى كه طرز نماز خواندن در حالت امن و خوف را به انسانها آموخته، همان عمل كردن بر طبق آن است.

رجال در اينجا جمع (راجل ) به معنى پياده،و (ركبان ) جمع (راكب،) به معنى سواره است، و منظور اين است كه به هنگام خوف از حمله دشمن ميتوانيد نماز را در حالتى كه سواره، يا پياده و در حال حركت و فعاليت هستيد انجام دهيد.

در حديثى از امير مؤ منان على (عليه‌السلام ) نقل شده كه در بعضى از جنگها دستور داد تا نماز را به هنگام جنگ با تسبيح و تكبير و لا اله الا الله بجا آورند و نيز در حديث ديگرى مى خوانيم كه ان النبى (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) صلى يوم الاحزاب ايماء: (پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در جنگ احزاب با اشاره نماز خواند).

و نيز از امام كاظم (عليه‌السلام ) روايت شده كه در پاسخ اين سؤ ال كه اگر شخصى گرفتار حيوان درندهاى شود، و وقت نماز فرا رسد و از ترس آن درنده نتواند حركت كند چگونه نماز بخواند؟ فرمود: با همان وضعى كه دارد بايد نماز را بخواند هر چند پشت به قبله باشد، و ركوع و سجود را با اشاره در حالى كه ايستاده است انجام دهد.

اين نماز همان نماز خوف است كه فقهاء در كتابهاى فقهى به طور مشروح، پيرامون آن بحث كرده اند، بنابراين آيه فوق تاكيد بر اين معنى دارد كه محافظت بر نمازها، تنها در حال امنيت نيست، بلكه در همه حال بايد نماز را بجا آورد تا پيوند بندگان با آفريدگار جهان، هميشه بر قرار باشد و به يقين از اين طريق نقطه اتكاء و اميدى براى انسان به وجود مى آيد، و او را در غلبه بر مشكلات، پيروز خواهد ساخت.

نكته:

نقش نماز در تقويت روحيه ها

ممكن است كسانى تصور كنند كه تا اين حد اصرار و تاكيد درباره نماز يك نوع سختگيرى محسوب مى شود و شايد انسان را از وظائف خطيرى كه براى دفاع از خود در چنين لحظات دارد غافل سازد.

در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است معمولا انسان در اين حالات بيش از هر چيز نياز به تقويت روحيه دارد و اگر ترس و وحشت و ضعف روحيه بر او غلبه كند شكست او تقريبا قطعى خواهد بود، چه عملى بهتر از نماز و پيوند با خدائى كه فرمانش در تمام جهان هستى نافذ است و همه چيز در برابر اراده او سهل و آسان است، ميتواند روحيه سربازان مجاهد يا كسانى كه مواجه با خطرى شده اند را تقويت كند!

گذشته از اين شواهد فراوانى در مجاهدات مسلمين صدر اول ديده مى شود، در اخبار مربوط به جنگ چهارم مسلمانان با صهيونيستها كه در رمضان سال 1393 - هجرى قمرى - روى داد مى خوانيم كه توجه سربازان اسلام به نماز و مبانى اسلام اثر فوقالعادهاى در تقويت روحى آنها و پيروزى بر دشمن داشت.

به هر حال اهميت و تاثير نماز، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد، بى شك نماز اگر با همه آداب بخصوص با حضور قلب كه روح آن است انجام شود، تاثير فوق العاده مثبتى در فرد و جامعه دارد، و ميتواند بسيارى از مشكلات را حل كند، و جامعه را از بسيارى از مفاسد بره اند و در حوادث سخت و پيچيده، يار و ياور انسان باشد.

آيه(240) تا (242) و ترجمه

( و الذين يتوفون منكم و يذرون أزوجا وصية لا زوجهم متعا إلى الحول غير إخراج فإ ن خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى أنفسهن من معروف و الله عزيز حكيم ) (240)( و للمطلقت متع بالمعروف حقا على المتقين ) (241)( كذلك يبين الله لكم ءايته لعلكم تعقلون ) (242)

ترجمه:

240 - و كسانى كه از شما در آستانه مرگ قرار ميگيرند و همسرانى از خود به جا ميگذارند. بايد براى همسران خود وصيت كنند كه تا يك سال، آنها را (با پرداختن هزينه زندگى ) بهرهمند سازند، به شرط اينكه آنها (از خانه شوهر) بيرون نروند (و اقدام به ازدواج مجدد نكنند). و اگر بيرون روند، (حقى در هزينه ندارند، ولى ) گناهى بر شما نيست نسبت به آنچه درباره خود، به طور شايسته انجام مى دهند. و خداوند، توانا و حكيم است.

241 - و براى زنان مطلقه، هديه مناسبى لازم است (كه از طرف شوهر، پرداخت گردد) اين، حقى است بر مردان پرهيزكار.

242 - اين چنين، خداوند آيات خود را براى شما شرح مى دهد، شايد انديشه كنيد!

تفسير:

بخش ديگرى از احكام طلاق

در اين آيات بار ديگر به مساله ازدواج و طلاق و امورى در اين رابطه باز مى گردد. و نخست درباره شوهرانى سخن مى گويد كه در آستانه مرگ قرار گرفته و همسرانى از خود به جاى ميگذارند، مى فرمايد: و كسانى كه از شما ميميرند - يعنى در آستانه مرگ قرار ميگيرند - و همسرانى از خود باقى ميگذارند بايد براى همسران خود وصيت كنند كه تا يك سال آنها را بهرهمند سازند، و از خانه بيرون نكنند در خانه شوهر، باقى بمانند و هزينه زندگى آنها پرداخت شود( و الذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا وصية لازواجهم متاعا الى الحول غير اخراج ) .

البته اين در صورتى است كه آنها از خانه شوهر بيرون نروند و اگر بيرون روند (حقى در هزينه و سكنى ندارند ولى ) گناهى بر شما نيست، نسبت به آنچه درباره خود از كار شايسته (مانند انتخاب شوهر مجدد بعد از تمام شدن عده ) انجام دهند( فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروف ) .

در پايان آيه، گويا براى اينكه چنين زنانى از آينده خود نگران نباشند آنها را دلدارى داده، مى فرمايد: خداوند قادر است كه راه ديگرى بعد از فقدان شوهر پيشين در برابر آنها بگشايد، و اگر مصيبتى به آنها رسيده حتما حكمتى در آن بوده است، زيرا خداوند توانا و حكيم است )( و الله عزيز حكيم ) .

اگر از روى حكمتش درى را ببندد، به لطفش در ديگرى را خواهد گشود و جاى نگرانى نيست.

بنابر آنچه در بالا گفته شد، معلوم مى شود جمله (يتوفون ) در اينجا به معنى مردن نيست، بلكه به قرينه ذكر وصيت به معنى قرار گرفتن در آستانه مرگ است.

جمله( فان خرجن فلا جناح عليكم فى ما فعلن فى انفسهن من معروف ) مطابق تفسير بالا دليل بر اين است كه پرداختن هزينه زندگى تا يك سال از حقوق زن بر ورثه شوهر مى باشد، و هر گاه زن به دلخواه خود نخواست در خانه شوهر بماند، و از نفقه استفاده كند، كسى مسئوليتى در برابر او نخواهد داشت و نيز اگر بخواهد اقدام به ازدواج تازه كند مانعى ندارد.

ولى بعضى براى اين جمله، تفسير ديگرى ذكر كرده اند و آن اينكه اگر مدت يك سال را صبر نمود و پس از آن، از خانه شوهر بيرون رفت و ازدواج نمود، مانعى ندارد.

مطابق تفسير دوم نگاهدارى عده به مدت يكسال بر زن لازم است، و مطابق تفسير اول لازم نيست و به تعبير ديگر ادامه عده تا يك سال بنابر تفسير اول، يك حق است و بنابر تفسير دوم يك حكم، ولى ظاهر آيه با تفسير اول سازگارتر است چرا كه ظاهر جمله اخير اين است كه جنبه استثناء از حكم قبل دارد.

نكته:

آيا اين آيه نسخ شده است؟

بسيارى از مفسران معتقدند كه اين آيه به وسيله آيه 234 همين سوره كه قبلا گذشت و در آن، عده وفات چهار ماه و ده روز تعيين شده بود نسخ شده است، و مقدم بودن آن آيه بر اين آيه از نظر ترتيب و تنظيم قرآنى دليل بر اين نيست كه قبلا نازل شده است، زيرا ميدانيم تنظيم آيات يك سوره بر طبق تاريخ نزول نيست، بلكه گاهى آياتى كه بعد نازل شده در آغاز سوره قرار گرفته، و آياتى كه قبل نازل شده در اواخر سوره، و اين به خاطر مناسبت آيات و به دستور پيغمبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) صورت گرفته است.

و نيز گفته اند حق نفقه يك سال، قبل از نزول آيات ارث بوده و بعد از آن كه براى زن، ارث قرار داده شد، اين حق از بين رفت، بنابراين آيه فوق، از دو جهت (از نظر مقدار زمان عده و از نظر نفقه ) نسخ شده است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: همه علما اتفاق دارند كه اين آيه منسوخ است، سپس حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) نقل مى كند كه (در عصر جاهليت ) هنگامى كه مرد از دنيا ميرفت تا يك سال از مال شوهر، نفقه او را ميدادند سپس بدون ميراث، خارج مى شد، بعدا آيه يك چهارم و يك هشتم (مربوط به ارث زن )، اين آيه را نسخ كرد.

بنابراين بايد نفقه زن در مدت عده، از ارث او باشد، و نيز از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود: آيه مربوط به نگه داشتن عده در چهار ماه و ده روز و همچنين آيه ارث، اين آيه را نسخ كرده.

بر هر حال، از كلمات بزرگان استفاده مى شود كه عده وفات در زمان جاهليت يك سال بوده و رسوم خرافى و شاقى براى زن در اين مدت قائل بودند، اسلام در آغاز، آن رسوم خرافى را از بين برد، ولى عده وفات را در مدت يك سال تثبيت كرد، سپس آن را به چهار ماه و ده روز تبديل نمود، و تنها زينت كردن و آرايشهاى مختلف را در اين مدت براى زن ممنوع شمرد.

از گفته فخر رازى استفاده مى شود كه معروف ميان مفسرين اهل سنت نيز همين است كه آيه فوق، به وسيله آيات ارث و عده چهار ماه و ده روز، منسوخ شده است.

ولى اگر اجماع و اتفاق علما و روايات متعدد در اين زمينه نبود، ممكن بود گفته شود، بين اين آيات تضادى وجود ندارد، عده چهار ماه و ده روز، يك حكم الهى است، اما نگهدارى عده تا يك سال و ماندن در خانه شوهر و استفاده از نفقه او يك حق است، يعنى به زن اين حق داده مى شود كه اگر مايل باشد تا يك سال در خانه شوهر متوفاى خود بماند و هزينه زندگى او طبق وصيت شوهر در تمام اين مدت پرداخت شود، و اگر مايل نبود ميتواند بعد از چهار ماه و ده روز از خانه شوهر بيرون رود، يا اقدام به ازدواج نمايد و در عين حال طبعا هزينه زندگى او از مال شوهر سابق قطع خواهد شد.

ولى با توجه به روايات متعددى كه از طرق اهل بيت (عليهما‌السلام ) نقل شده و شهرت حكم نسخ يا اتفاق علما بر آن، قبول چنين تفسيرى ممكن نيست، هر چند با ظواهر آيات قابل تطبيق باشد.

در آيه بعد به يكى ديگر از احكام طلاق پرداخته، مى فرمايد: براى زنان مطلقه، هديه شايستهاى است اين حقى است بر پرهيزكاران كه از طرف شوهر پرداخت مى شود( و للمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين ) .

گر چه ظاهر آيه، همه زنان مطلقه را شامل مى شود، ولى به قرينه آيه 236 كه گذشت، اين حكم در مورد زنانى است كه مهرى براى آنها به هنگام عقد قرار داده نشده و قبل از آميزش، طلاق داده مى شوند، و در حقيقت تاءكيدى است، بر حكم مزبور، تا مورد غفلت واقع نشود.

اين احتمال نيز وجود دارد كه حكم مزبور، همه زنان مطلقه را شامل شود، منتها در مورد بالا جنبه واجب دارد، و در موارد ديگر جنبه مستحب، و به هر حال يكى از دستورهاى كاملا انسانى است كه در اسلام وارد شده و براى پيشگيرى از انتقامجوييها و كينهتوزيهاى ناشى از طلاق اثر مثبتى دارد.

بعضى نيز گفته اند كه پرداختن هديه شايسته در مورد همه زنان مطلقه واجب است، و امرى جدا از مهر است، ولى ظاهرا در ميان علماى شيعه - همان گونه كه از عبارت مرحوم طبرسى در مجمع البيان استفاده مى شود - كسى قائل به اين قول نيست (مرحوم صاحب جواهر نيز تصريح مى كند كه هديه مزبور، جز در همان مورد خاص واجب نيست، و اين مساله اجماعى است ).

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از آن، نفقه است كه بسيار احتمال ضعيفى است.

به هر حال، اين هديه، طبق رواياتى كه از ائمه معصومين (عليهما‌السلام ) نقل شده، بعد از پايان عده و جدائى كامل پرداخت مى شود، نه در عده طلاق رجعى، و به تعبير ديگر، هديه خداحافظى است، نه وسيلهاى براى بازگشت.

در آخرين آيه مورد بحث كه آخرين آيه مربوط به مساله طلاق است، مى فرمايد: اين چنين خداوند آيات خود را براى شما شرح مى دهد شايد انديشه كنيد( كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون ) .

بديهى است كه منظور از انديشه كردن و تعقل، آن است كه مبدأ حركت به سوى عمل باشد، و گر نه انديشه تنها درباره احكام، نتيجهاى نخواهد داشت.

از مطالعه در آيات و روايات اسلامى بدست مى آيد كه غالبا (عقل ) در مواردى به كار ميرود كه ادراك و فهم با عواطف و احساسات آميخته گردد و به دنبال آن عمل باشد، مثلا اگر قرآن در بسيارى از بحثهاى خداشناسى نمونه هائى از نظام شگفتانگيز اين جهان را بيان كرده و سپس مى گويد ما اين آيات را بيان ميكنيم( لعلكم تعقلون ) (تا شما تعقل كنيد) منظور اين نيست كه تنها اطلاعاتى از نظام طبيعت در مغز خود جاى دهيد زيرا علوم طبيعى اگر كانون دل و عواطف را تحت تاثير قرار ندهد و هيچگونه تاثيرى در ايجاد محبت و دوستى و آشنائى با آفريدگار جهان نداشته باشد ارتباطى با مسائل توحيدى و خداشناسى نخواهد داشت.

و همچنين است اطلاعاتى كه جنبه عملى دارد، در صورتى (تعقل ) به آنها گفته مى شود كه عمل هم داشته باشد در تفسير (الميزان ) مى خوانيم كه تعقل در زمينهاى استعمال مى شود كه به دنبال درك و فهم، انسان وارد مرحله عمل گردد و آياتى مانند:( و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير ) دوزخيان مى گويند اگر گوش شنوا داشتيم و تعقل ميكرديم در صف اهل جهنم نبوديم يا آيه( ا فلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها ) آيا در زمين سياحت نكردند تا دلهائى داشته باشند كه به وسيله آن بفهمند شاهد اين گفتار است.

زيرا اگر مجرمين روز قيامت آرزوى تعقل در دنيا را مى كنند منظور تعقلى است كه آميخته با عمل باشد و يا اگر خدا مى گويد مردم سير و سياحت كنند و با نظر و مطالعه به اوضاع جهان چيزهائى بفهمند مقصود درك و فهمى است كه به دنبال آن مسير خود را عوض كرده و به راه راست گام نهند.

و به تعبير ديگر، اگر فكر و انديشه، ريشهدار باشد، ممكن نيست آثار آن در عمل ظاهر نشود، چگونه ممكن است انسانى به طور قطع اعتقاد به مسموم بودن غذائى داشته باشد و آن را بخورد و يا عقيده قاطع به تاثير داروئى براى درمان يك بيمارى خطرناك داشته باشد و اقدام به خوردن آن نكند.

آيه و ترجمه

( ألم تر إلى الذين خرجوا من ديرهم و هم ألوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم أحيهم إن الله لذو فضل على الناس و لكن أكثر الناس لا يشكرون ) (243)

ترجمه:

243 - آيا نديدى جمعيتى را كه از ترس مرگ، از خانه هاى خود فرار كردند؟ و آنان، هزارها نفر بودند (كه به بهانه بيمارى طاعون، از شركت در ميدان جهاد خوددارى نمودند).

خداوند به آنها گفت: بميريد! (و به همان بيمارى، كه آن را بهانه قرار داده بودند، مردند). سپس خدا آنها را زنده كرد، (و ماجراى زندگى آنها را درس عبرتى براى آيندگان قرار داد). خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم، شكر (او را) بجا نمى آورند.

شان نزول:

در يكى از شهرهاى شام بيمارى طاعون راه يافت و با سرعتى عجيب و سرسام آور مردم يكى پس از ديگرى از دنيا ميرفتند در اين ميان عده بسيارى به اين اميد كه شايد از چنگال مرگ رهائى يابند آن محيط و ديار را ترك گفتند از آنجا كه آنها پس از فرار از محيط خود و رهائى از مرگ در خود احساس قدرت و استقلالى نموده و با ناديده گرفتن اراده الهى و چشم دوختن به عوامل طبيعى دچار غرور شدند پروردگار، آنها را نيز در همان بيابان به همان بيمارى نابود ساخت.

از بعضى روايات استفاده مى شود كه اصل آمدن بيمارى مزبور در اين سرزمين به عنوان مجازات بود، زيرا پيشوا و رهبر آنان از آنان خواست كه خود را براى مبارزه آماده كنند و از شهر خارج گردند آنها به بهانه اينكه در محيط جنگ مرض طاعون است از رفتن به ميدان جنگ خوددارى كردند پروردگار آنها را به همان چيزى كه از آن هراس داشتند و بهانه فرار قرار داده بودند مبتلا ساخت و بيمارى طاعون در آنها شايع شد آنها خانه هاى خود را خالى كرده و براى نجات طاعون فرار كردند و در بيابان همگى از بين رفتند مدتها از اين جريان گذشت و حزقيل كه يكى از پيامبران بنى اسرائيل بود از آنجا عبور نمود و از خدا خواست كه آنها را زنده كند خداوند دعاى او را اجابت نمود و آنها به زندگى بازگشتند.

تفسير:

چگونه مردند و چگونه زنده شدند؟

اين آيه، همانگونه كه در شان نزول آمد، اشاره سر بسته و درعين حال آموزندهاى است. به سرگذشت عجيب يكى از اقوام پيشين، كه بيمارى مسرى و وحشتناكى در محيط آنها ظاهر گشت، و هزاران نفر، از آن منطقه فرار كردند، مى فرمايد: آيا نديدى كسانى را كه از خانه خود از ترس مرگ فرار كردند در حالى كه هزاران نفر بودند( الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت ) .

مسلم است كه جمله (الم تر) (آيا نديدى ) در اينجا به معنى آيا نميدانى است، زيرا در ادبيات عرب هر گاه بخواهند مطلبى را به طور كامل مجسم سازند و آن را به عنوان يك امر واضح قلمداد كنند مخاطب را با جمله الم تر خطاب مى كنند، گر چه مخاطب در اين جمله، پيامبر است، ولى در واقع، منظور همه افرادند.

گر چه آيه فوق اشاره به عدد خاصى نكرده، و تنها واژه (الوف ) كه به معنى هزارها است، به كار برده، ولى بعضى از روايات، تعداد نفرات آنها را ده هزار و بعضى هفتاد يا هشتاد هزار ذكر مى كند.

سپس به عاقبت كار آنها اشاره كرده، مى فرمايد: خداوند به آنها فرمود: بميريد و به آن بيمارى كه آن را بهانه قرار داده بودند مردند( فقال لهم الله موتوا ) .

( سپس خداوند آنها را زنده كرد تا ماجراى زندگى آنان درس عبرتى براى ديگران باشد( ثم احياهم ) .

روشن است كه منظور از (موتوا) (بميريد)، يك امر لفظى نيست، بلكه امر تكوينى خداوند است كه بر سراسر جهان هستى و عالم حيات، حكومت مى كند يعنى خداوند، عوامل مرگ آنها را فراهم ساخت، و به سرعت همگى از ميان رفتند، اين امر، همانند امرى است كه در آيه (82) سوره يس آمده: انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون: (امر او تنها اين است كه هنگامى كه چيزى را اراده كند مى گويد ايجاد شو و فورا موجود مى شود)!

جمله (ثم احياهم ) اشاره به زنده شدن آن جمعيت، پس از مرگ است و همانگونه كه در شان نزول خوانديم به دعاى حزقيل پيامبر، صورت گرفت، و از آنجا كه بازگشت آنان به حيات، يكى از نعمتهاى روشن الهى بود، (هم از نظر خودشان، و هم از نظر عبرت مردم ) در پايان آيه مى فرمايد: خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم، شكر او را به جا نمى آورند)( ان الله لذو فضل على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون ) .

نه تنها اين گروه، بلكه همه انسانها مشمول الطاف و عنايات و نعمتهاى اويند.

نكته ها:

1 - آيا اين ماجرا يك حادثه تاريخى بوده ياتمثيل است؟

آيا آنچه در داستان فوق آمده است يك حادثه واقعى تاريخى است كه قرآن به طور سر بسته به آن اشاره كرده و شرح آن در روايات آمده است و يا از قبيل ذكر مثال براى مجسم ساختن حقايق عقلى، در لباسهاى حسى است، از آنجا كه سرگذشت مزبور جنبه هاى غير عادى دارد، و هضم آن براى بعضى از مفسران مشكل شده از اينرو وقوع چنين حادثهاى را انكار كرده اند و منظور از آيه را تنها يك (مثال ) شمرده اند كه حال جمعيتى را كه در پيكار و مبارزه با دشمن سستى مى كنند و به دنبال آن شكست مى خورند، و سپس درس عبرت گرفته و بيدار مى شوند و نهضت و مبارزه را از نو شروع مى كنند و سرانجام پيروز ميگردند شرح مى دهد.

و طبق اين تفسير جمله (موتوا) (بميريد) كه در آيه آمده، كنايه از شكست به دنبال سستى و ركود است و جمله (احياهم ) (خداوند آنها را زنده كرد) اشاره به آگاهى و بيدارى و به دنبال آن پيروزى است.

طبق اين تفسير رواياتى كه در اين زمينه وارد شده و آن را به صورت يك حادثه تاريخى تشريح مى كند. رواياتى مجعول و اسرائيلى است!

اما بايد گفت گر چه استفاده مساله شكست و پيروزى به دنبال سستى و بيدارى از آيه مزبور موضوع جالبى است ولى انكار نميتوان كرد كه ظاهر آيه به صورت بيان يك حادثه تاريخى مى باشد و نه تنها يك مثال! آيه حكايت حال جمعى از پيشينيان را بيان مى كند كه به دنبال فرار از يك حادثه وحشتناك مردند و سپس خداوند آنها را زنده كرد اگر غير عادى بودن حادثه سبب توجيه و تاويل آن شود بايد با تمام معجزات پيامبران نيز اين كار را كرد.

خلاصه اگر پاى اين گونه توجيهات و تفسيرها به قرآن كشيده شود، مى توان علاوه بر انكار معجزات پيامبران، غالب مباحث تاريخى قرآن را انكار كرد و آنها را از قبيل تمثيل يا به تعبير امروز به شكل سمبليك دانست و مثلا سرگذشت هابيل و قابيل را مثالى براى مبارزه عدالت و حقجويى با قساوت و سنگدلى دانست و در اين صورت همه مباحث تاريخى قرآن ارزش خود را از دست خواهد داد.

به علاوه با اين تعبير نميتوان همه رواياتى كه در زمينه تفسير آيه وارد شده است را ناديده گرفت زيرا بعضى از آنها در متون معتبر نقل شده و نسبت جعل يا اسرائيلى بودن به آنها بسيار نارواست.

2 - درس عبرت

همان گونه كه در شان نزول آمد، آيه فوق، اشاره به گروهى از بنى اسرائيل مى كند، كه براى فرار از زير بار مسئوليت جهاد، دست به بهانه تراشى زدند و خداوند آنها را مبتلا به بيمارى طاعون كرد، كه همه را به طور سريع و برق آسا، از ميان برد، آن چنان كه هيچ دشمن خطرناكى در ميدان جنگ قادر به آن نيست، يعنى تصور نكنيد با فرار از زير بار مسئوليت و توسل به بهانه هاى مختلف مى توانيد در امان بمانيد، تصور نكنيد كه در برابر قدرت پروردگار، ميتوانيد مقاومت كنيد، خدا ميتواند با دشمن بسيار كوچكى، مانند ميكرب طاعون يا وبا كه حتى با چشم ديده نمى شود، شما را چنان درو كند كه اثرى از شما باقى نماند.

3 - مساله رجعت و بازگشت به دنيا

نكته ديگرى كه در اينجا شايان توجه است مساله امكان (رجعت ) است كه از اين آيه به خوبى استفاده مى شود.

توضيح اينكه: در تاريخ گذشتگان مواردى را مى يابيم كه افرادى بعد از مرگ، به اين جهان بازگشتند مانند ماجراى جمعى از بنى اسرائيل كه همراه موسى (عليه‌السلام ) به كوه طور رفتند كه در آيه 55 و 56 سوره بقره آمده و داستان عزير يا ارميا كه در آيه 259 همين سوره آمده، و همچنين حادثه اى كه در آيه مورد بحث به آن اشاره شده است.

بنابراين مانعى ندارد كه همين مساله در آينده نيز تكرار شود.

دانشمند معروف شيعه مرحوم صدوق نيز به همين آيه براى امكان مساله رجعت استدلال كرده و مى گويد: يكى از عقايد ما اعتقاد بر رجعت است (كه گروهى از انسانهاى پيشين بار ديگر در همين دنيا به زندگى باز ميگردند).

و نيز ميتواند اين آيه سندى براى مساله معاد و احياى مردگان در قيامت باشد.


15

16

17

18

19

20

21

22

23