تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۴

تسنیم تفسیر قرآن کریم9%

تسنیم تفسیر قرآن کریم نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵
  • شروع
  • قبلی
  • 20 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27810 / دانلود: 3712
اندازه اندازه اندازه
تسنیم تفسیر قرآن کریم

تسنیم تفسیر قرآن کریم جلد ۴

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

لطايف و اشارات

۱- ويژگى عدد اربعين

از بعضى آيات و روايات استفاده مى شود كه عدد چهل خصوصيتى دارد؛ كه در اعداد ديگر نيست، گرچه هر عددى ويژگى خود را دارد، نظير آنچه در جريان آفرينش آدمعليه‌السلام وارد شده كه، تخمير و سرشتن طينت او به دست خداوند به مدت چهل روز ادامه يافت: خمّرت طينة آدم بيدى اربعين صباحا يا پيكر شريف آن حضرت چهل سال باقى مانده، سپس روح در آن دميده شد يا پس از خارج شدن آن حضرت از بهشت، چهل صبح، در حال سجده گريست و نظير آنچه محدّثان شيعه و سنّى درباره تأثير حفظ چهل حديث از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده اند: من حفظ على امّتى اربعين حديثا ينتفعون بها بعثه اللّه القيامة فقيها عالما؛ اگر كسى چهل حديث نافع براى امت، نه براى شخص خود حفظ كند، يا از راه تبيين آن براى مردم يا از راه پياده كردن عملى آن در جامعه آن را حفظ كند، روز قيامت فقيه محشور مى شود.(۸۷۶)

همچنين نظير حديث معروفى كه از طرق متعددى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل شده: من اخلص للّه اربعين يوما فجّراللّه ينابيع الحكمة من قبلى على لسانه(۸۷۷) ؛ كسى كه چهل روز با اخلاص به سر ببرد چشمه هاى حكمت از قلبش برزبان (وقلم ) او جارى مى گردد و مقصود از اخلاص در تعبير:من اخلص للّه اربعين... گذشته از اخلاص اعمال روز، زنده داشتن شب است و چنان كه از دو آيه( انّ ناشئة الّيل هى اشدّ وطئا و اقوم قيلا ) (۸۷۸) ( و من الّيل فاسجد له و سبّحه ليلا طويلا ) (۸۷۹) استفاده مى شود براى انسان مؤ من شايسته است كه در شب، برنامه دراز مدتى براى تسبيح داشته باشد.

اين گونه احاديثبه ضميمه آيه مورد بحث، دلالت دارد كه تداوم عمل صالح و خالص درچهل روز مستمر داراى آثار و بركات ويژه اى است. البته قابل ذكر است كه اين نكته به اين معنا نيست كه تأثير رياضت و عمل چهل شب يا چهل روز، حالت بسيطى داشته باشد كه فقط در شب يا روز چهلم ظاهر شود، بلكه شكّى نيست كه هر روز يا شبى كه انسان با اخلاص به سرمى برد بخشى از الطاف خاص الهى برايش آشكار مى شود و حجابى از حجاب هاى چهل گانه(۸۸۰) ظلمانى مرتفع مى گردد و آنچه در شب يا روز چهلم حاصل مى شود، تمام اثر و كمال فيض است.

۲- فرصتى براى تطهير درون

آنچه در آيه مورد بحث و در آيه( وواعدنا موسى ثلاثين ليلة... ) (۸۸۱) مطرح است مهمانى چهل شب و ميعاد شبانه است؛ زيرا اگر چه كارهاى عادى معمولا در روز انجام مى گيرد؛ ليكن براى تطهير درون و خالص شدن دل فرصتى بهتر از شب نيست؛ چون غبار روبى دل نياز به خلوت و ارامش دارد كه تحصيل آن در روز بر اثر تلاش مستمر و طولانى و مشاغل فراوان آن:( انّ لك فى النهار سبحا طويلا ) (۸۸۲) غالبا دشوار است؛ زيرا فرضا كسى بخواهد در جايى تنها بنشيند و آرام شود ديگران فارغ نيستند و بى دريغ به او مراجعه مى كنند و با توجه به مسؤ وليت پذيرى و غيرمنعزل بودن انسان، فراغت را از وى سلب مى كنند.

نزول قرآن كريم در شب بود:( انا انزلنا فى ليلة مباركة ) (۸۸۳) ،( انّا انزلناه فى ليلة القدر ) (۸۸۴) . روح، در شب قدرت آن را دارد كه در سايه مناجات و تحصيل قرب معنوى چيزى را از خداوند سبحان تلقّى كند. اسرأ و معراج نيز در شب بود:( سبحان الذى اسرى بعبده ليلا... ) (۸۸۵) . كمال و درجاتى كه نصيب بزرگان شده غالبا از بركات شب زنده دارى بوده است.

همچنين القاى قول ثقيل و سنگين(۸۸۶) بايد در شب تحقق يابد:( قم الّيل الّا قليلا... انّا سنلقى عليك قولا ثقيلا ) (۸۸۷) و اگر رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخواهد به محمود شفاعت محمود شفاعت دست يابد، بايد شب را به عبادت احيا كند:( و من الّيل فتهجّد به نافلهة لك عسى ان يبعثك ربّك مقاما محمودا ) (۸۸۸) . عالمى نيز كه بخواهد از توده مردم امتياز معنوى يابد، بايد در آنأ الليل قانت شود. از اين رو قرآن كريم ابتدا مردم را به عبادت شبانه دعوت مى كند (به جاى آن كه به علم دعوت كند) آنگاه مى فرمايد:عالم و غيرعالم يكسان نيستند:( امّن هو قانت انأ الّيل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لايعلمون ) (۸۸۹) تا اشكال نشود، قرآنى كه معيار ارزش انسان را تقوا مى داند، چگونه در اين جا معيار ارزش او را علم معرفى مى كند؟!

شايان ذكر است كه، هنگام سحر براى مناجات شبانه بهتر است؛ چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:( ... و المستغفرين بالاسحار ) (۸۹۰) ،( وبالاسحار هم يستغفرون ) (۸۹۱) . شايسته تر اين است كه به سيره رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمل شود؛ آن حضرت همچون سنگردارى هشيار خوابى خفيف داشت؛ كمى مى خوابيد و پس از بيدار شدن چهار ركعت نماز مى خواند، باز مقدارى استراحت مى كرد و پس از آن چهار ركعت ديگر به جا مى آورد و به اين ترتيب شب را احيا مى كرد، تا خواب وى نيز در بين نمازها باشد و عمر شريفش را در خواب سپرى نكند(۸۹۲) . آن حضرت مصداق كامل آيه( كانوا قليلا من اليل ما يهجعون ) (۸۹۳) بود.

۳- اتّخاذ ممدوح و مذموم

اتّخاذ گاهى محمود است و زمانى مذموم. حقّ يابى و اعتماد برحقّ و استناد به آن و عمل براى آن، اتّخاذ محمود است و باطل گرايى و وثوق به آن و توكل برآن و كوشش براى آن، اتّخاذ مذموم است. نمونه قسم اول آيه( ذلك اليوم الحقّ فمن شأ اتّخذ الى ربّه مابا ) (۸۹۴) و آيه( لايملكون الشفاعة الّا من اتّخذ عند الرحمن عهدا ) (۸۹۵) است و محتواى آيه واتّخذ اللّه ابراهيم خليلا(۸۹۶) مى تواند از قسم محمود باشد، گرچه اخيذ مورد مهر آخذ است، نه برعكس. نمونه قسم دوم آيه( افرايت من اتّخذ الهه هويه ) (۸۹۷) و آيه( اتتّخذ اصناما الهة ) (۸۹۸) است. آيه مورد بحث نيز مشتمل بر اتخاذ مذموم است و منشأ چنين اتّخاذ مذمومى را بت پرستى سامرى(۸۹۹) از يك سو و حسّگرايى بنى اسرائيل از سوى ديگر مى توان تحليل كرد.

مقصود از اتّخاذ مذموم در قصّه سامرى صرف مجسّمه سازى يا اقتنأ و نگهدارى آن نيست؛ زيرا همان طور كه نگهدارى مجسمه محذورى ندارد، مجسّمه سازى نيز نزد برخى يا بسيارى از فقها محظورى ندارد؛ شيخ طوسى در تبيان، امين الاسلام در مجمع و صدرالمتألهين در تفسيرالقرآن الكريم(۹۰۰) فتوا به كراهت يا نقل فتواى عدم محظوريت را آورده اند، بلكه منظور از اتّخاذ عجل همان اتّخاذ الوهيت و معبوديت گوساله است؛ نظير آنچه از آيه( و اتّخذوا من دون اللّه الهة... ) (۹۰۱) برمى آيد.

۴- ريشه گوساله پرستى

قرآن كريم براى مبتلا نشدن توده مردم به دينى كه با زور يا تزوير بر آنان تحميل مى شود، آنان را به تعقّل دعوت مى كند تا از مرحله حسّ فراتر روند و معجزات را به عقل مستند و برهانى كنند، وگرنه مستبدّى چون فرعون، دين باطل را بر جامعه حاكم مى كند كه مى گفت:( انّى اخاف ان يبدّل دينكم... ) (۹۰۲) و حيله گرى چون سامرى گوساله پرستى را دين آسمانى جلوه مى دهد و با گمراه كردن گروهى چنين مى گويد:( هذا الهكم و اله موسى فنسى ) (۹۰۳) .

براى برهانى شدن معجزه بايد در مرحله اوّل تفاوت ماهوى معجزه با علوم غريبه اى چون سحر، شعبده و طلسم را فهميد و در مرحله دوم براساس براهين عقلى تشخيص داد كه فلان حادثه يا موجود معين مصداق معجزه است، نه مصداق علمى از علوم غريبه، و در مرتبه سوم تحليل كرد كه چه تلازم عقلى بين معجزه و صدق دعوى نبوت است.

با پيمودن اين سه مرحله برهانى، دين از اتّكاى به حسّ خارج شده و بانگ گوساله با حيله گرى سامرى اثرى نمى بخشد. اگر اين معارف الهى درست تبيين نشود، دين تنها به حسّ متّكى مى شود و در نتيجه انسان حسّگرا روزى به دنبال عصاى موسى حركت مى كند و روز ديگر در پى گوساله سامرى روان مى شود.

تأكيد فراوان دين بر تعقّل و كياست از همين روست؛ چنان كه اميرمؤ منان علىعليه‌السلام مى فرمايد:حبّذا نوم الاكياس و افطارهم(۹۰۴) ؛ خوشا به حال عاقلان كه خواب و افطارشان از بيدارى و روزه جاهلانِ متنسّك، برتر است و در بيان نورانى ديگر، جامعه را از جهالت و گرايش هاى جاهلانه برحذر داشته، چنين مى فرمايد:فاعرف الحق تعرف اهله(۹۰۵) ؛اگر خواستيد با اهل حق آشنا شويد، ابتدا خود حق را بشناسيد و به آن معرفت پيدا كنيد وگرنه كسى كه بخواهد پيش از شناخت حق، به سراغ افراد و شخصيت ها برود و سخن آنان را معيار حق و باطل قرار دهد، مطابق فرموده امام صادقعليه‌السلام ، امروز با سخن شخصيتى در دين داخل مى شود و فردا با گفته شخصيت ديگر از دين خارج مى شود.(۹۰۶)

۵- ارزش نظرى راه هاى معرفت

تلوّن بنى اسرائيل و ارتداد آنان از توحيد به شرك در مدّت كوتاه، برخى از مفسّران ژرف انديش را برآن داشت كه معرفت شناسى و ارزش نظرى راه هاى نيل به واقع را ارزيابى كنند.(۹۰۷) آنچه به اجمال در اين جا مى توان گفت اين است:

۱- لازم است نسبت به اصول اعتقادى مكتب يقين حاصل شود.

۲- يقين گاهى روانى است و زمانى منطقى.

۳- يقين روان شناختى از محور بحث كنونى بيرون است.

۴- يقين منطقى، يا از دليل نقلى حاصل مى شود، مانند خبر متواتر و خبر واحد محفوف به قراين قطعى، يا از دليل غيرنقلى. دليل غيرنقلى، يا حسّى و تجربى است يا برهان عقلى است يا كشف و شهود عرفانى.

۵- راه هاى معرفت افراد عادى وغيرمعصوم كه از وحى الهى برخوردار نيستند، همين است كه بيان شد.

۶- بازگشت همه راه هاى ياد شده، يعنى غير از معرفت معصومانه انسان كامل از راه وحى، به استعانت از برهان عقلى است.

اما رجوع دليل نقلى به برهان عقلى براى آن است كه، اعتبار خبر متواتر كه مهم ترين روش نقلى است به پشتوانه عقل است؛ چنان كه اصل حجّتيت و اعتبار منقول عنه نيز به اعتماد بر عقل و استناد به آن است؛ يعنى دليل سند بودن رأى كسى براى ديگرى قيام برهان عقلى بر لزوم پيروى از آن مرجع دينى است.

امّا رجوع دليل حسّى و تجربى به برهان عقلى براى آن است كه اعتبار حسّ به قياس خفىّ و مذخور است كه مرز تجربه را از استقراى ناقص و غيرمفيد يقين جدا مى كند.

امّا رجوع كشف و شهود عرفانى به برهان عقلى براى آن است كه، گرچه عارف در حين مشاهده، احتمال خلاف نمى دهد و در چنين حالى موظف به توزين مطلب با ميزان قسط و عدل نيست، ليكن بعد از زوال شهود و بازگشت به حال متعارف احتمال خلاف در ذهن انسان غيرمعصوم منقدح مى شود. در چنين وضعى يا بايد به دليل نقلى معتبر رجوع كرد كه مرجع آن نيز عقل است؛ چنان كه قبلا اشاره شد، يا به دليل معتبر عقلى كه ضرورت آن مطلب مشهود و منكشف عرفانى را اثبات يا اصل امكان آن را تثبيت كند.

بنابراين، مهم ترين عنصر محورى شناخت براى غيرمعصوم همانا برهان عقلى است. از اين رو اهل معرفت براهين فلسفى را براى عرفان همانند قضاياى منطقى براى حكمت مى دانند؛ يعنى برهان عقلى براى ارزيابى صحّت شهود غيرمعصوم، صبغه مقدّمى دارد. قبلا بيان شد كه يقين روانىِ عارف يا قطع او در حال كشف و شهود خارج از بحث است.

۷- بنى اسرائيل به هيچ كدام از راه هاى يقين منطقى مراجعه نكردند؛ زيرا نقل قطعى از معصوم گذشته را درباره رسالت حضرت موساى كليمعليه‌السلام در دست نداشتند، اهل كشف و شهود عرفانى نبودند و مشاهده حسّى آنان درباره عصاى موساى كليم و يدبيضاى آن حضرتعليه‌السلام ، به تحليل عقلى اعتماد نمى كرد تا به استناد برهان عقلى، اصل هويّت اعجاز و تمايز آن با ساير رشته ها و فنون غريب روشن شود. از اين رو صرف نگرش حسّى و تحسين برانگير عصاى موسىعليه‌السلام باعث ايمان آنان شد؛ چنان كه صرف نگاه اعجاب آميز كار سامرى سبب ارتداد آنها گرديد.

۸- براى پرهيز از خطر حسّ گرايى چاره اى جز اعتماد بر برهان عقلى و ارجاع محسوسات به معقول و تحويل حسّ به عقل و تكميل احساس به تعقّل نيست و گرنه خطر تلوّن در عقيده و تلوّث به ارتداد در كمين است. آنچه سبب آسيب پذيرى بنى اسرائيل شد، ادراك حسّى تحوّل عصا به مار بدون تحليل عقلى اعجاز آن بود وگرنه چيزى را كه خداوند آن را نه تنها آيت خود مى داند، بلكه از آن به عنوان آيتِ بيّن ياد مى كند، اگر درست شناخته مى شد، هرگز اجازه نمى داد كه سامرى با فتنه گوساله گرى دم از يدبيضا بزند؛ چنان كه ساحران سحّار مصر پس از مشاهده اعجاز عصا و بطلان سحر خود و ظهور آيت الهى نه تنها توبه كرده ايمان آوردند، بلكه شهادت در راه خدا را به صعب ترين وضع استقبال كردند و نداى فاقض ما انت قاض ‍( انّما تقضى هذه الحيوة الدنيا... ) (۹۰۸) هماره از كوى آن شاهدان و اصل به سمع مجاهدان نستوه ديار توحيد مى رسد و چنان قيام و چنين اقدامى نه تنها از افراد مؤ من عادى ساخته نيست، بلكه از بسيارى از تحليل گران مفهومى صرفِ علوم عقلى هم برنمى آيد.

همان طور كه صمصامه عمرو بن معدى كرب بدون ساعد سلحشور شجاع كارآمد نبود، ديدن عصاى موساى كليمعليه‌السلام بدون عقل عقيل برخى از سحّاران مقتدر مصر كه آيت خدا را از سحر تميز داده و آيت بيّن را از آيت غير بيّن تشخيص مى دادند نافع نخواهد بود.

۹- يكى از عناصر محورى مقام منيع رسالت، عصمت رسول است؛ يعنى پيامبر بايد در همه شؤ ون مربوط به دين معصوم باشد؛ مثلا در تلقّى همه آنچه به وحى مى شود، در حفظ و نگهدارى همه آنچه را با وحى يافته است، و در ابلاغ و املا و اجراى همه آنچه از وحى براو لازم شده است، معصوم محض باشد و نه تنها عصيان بلكه سهو و نسيان هم در حرم امن وحى الهى به هيچ وجه راه پيدا نكند و اين معنا بايد در عمود تاريخِ رسالتِ او مستمر باشد. كشف چنين ملكه فائقى، يا از راه شهود معصومانه است، مانند آنچه على بن ابى طالبعليه‌السلام از حالت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دريافت، يا با نصّ قطعى معصوم قبلى است، مانند آنچه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود، يا با شناخت هويّت اعجاز و تطبيق آن بر معجزه خارجى و تمييز آن از هرگونه نوآورى هاى علوم غريب و بررسى تلازم عقلى و ضرورى بين اعجاز و صدق دعوى و صحت دعوت و... نظير آنچه براى كارشناسان ماهر مصر حاصل شد، وگرنه صرف برهان عقلى بر صحّت مطالبِ يك مدّعى، با احتمال تحول او در آينده يا دور، دليل بر اعتصام مطلق وى از هرگونه خطاى علمى و از هر خطيئه عملى نخواهد بود.

گاهى براى ترجيح برهان عقلى بر دليل نقلى از يك و سو بر معجزه از سوى ديگر مثالى ارائه مى شود كه انطباق آن با ممثل ضعيف است و آن مثال اين است: اگر سه نفر ادعاى حفظ قرآن داشتند و دليل يكى آن بود كه استاد قاريان، مانند كسايى، تصريح به حافظ بودن او كرده است و دليل ديگرى آن بود كه من عصا را به صورت مار منقلب مى كنم و دليل سومى اين بود كه من بدون قرآن آيات آن را مى خوانم، ترديدى نيست كه با مشاهده تنصيص استاد كه دليل اولى بود و تقليب عصا به صورت مار كه برهان دومى بود و قرأت قرآن بدون مصحف، كه دليل سومى است، ايمان به ادعاى سومى در نهايت اتقان و ايقان خواهد بود.(۹۰۹)

سرّ ضعف اين مثال آن است كه مدعى رسالت داعيه عصمت خود را به همراه دارد، ولى مدّعى حفظ قرآن چنين دعوايى را ندارد. عصمت نيز ملكه مستورى است كه براى افراد عادى مكشوف نمى شود. اگر متن دعوى وى مشتمل بر علم غيب باشد و از راه برهان عقلى صحّت آن دعوى ثابت گردد، مى توان از اين اعجاز علمى به صدق ادعاى او واقف شد.

بابررسى آنچه ارائه شد، مى توان به صحّت و سقم گفتار حكيم متأله صدرالمتألهين شيرازى(۹۱۰) آگاه شد؛ چنان كه مى توان به اتقان برهان عقلى و تبيين اهميّت معجزه به استدلال عقل منطقى و لزوم پرهيز از تقليد در اصول دين پى برد، وگرنه مغالطه گوساله سامرى و عصاى موساى كليم (ع ) يا مغالطه عِجل سامرى و شجر موساى كليم (ع ) رخ مى دهد؛ زيرا بنى اسرائيل بدون اغواى فرهنگى و مغالطه فكرى تن به بت پرستى و ارتداد ندادند، بلكه بر اثر همسان پنداشتن خوارِ جَسَد بى روح گوساله با مار شدن عصاى موسى (ع ) آن را معجزه سامرى تلقى كردند و يا بر اثر همتا دانستن بانگ گوساله با نداى( انّنى انااللّه ) (۹۱۱) درخت، آن را كلام خداى سبحان انگاشتند و چنان مغالطه عامل چنين ارتداد شد.

۶- گوساله سامرى

كيفيت اقتدار سامرى بر تعبيه گوساله خائر روشن نيست و آنچه از آيه فقبضت فبضة من اثر الرسول(۹۱۲) برمى آيد به موطن خاص خود موكول مى شود و آنچه برخى نقل كردند كه سامرى دوران نوزادى خود را با دشوارى پشت سرگذاشت و با كمك جبرئيل اغتذا مى كرد...(۹۱۳) بر فرض صحّت آن تبيين نشده كه چگونه در نوزادى جبرئيل را شناخت تا در دوران ميان سالى هنگام مشاهده مركب او كه براى احتيال ورود مركب فرعون به دريا آمد او را باز شناسايى كرده و از زير پاى آن مركب خاكى گرفته باشد؟

در اين كه گوساله داراى گوشت و خون(۹۱۴) يا جسد محض بود دو قول است كه قول دوم ظاهرتر است؛ زيرا از كلمه( عجلا جسدا له خوار ) (۹۱۵) برمى آيد كه عجل خائر نبود، بلكه جسد عِجل خائر بود. آنچه بعضى يابد كرده اند كه برخى از پيروان مارد سامرى پشت ديوار قرار گرفته بودند و... تكلّم مى كردند، در بنى اسرائيل آن را از گوساله مى پنداشتند(۹۱۶) قابل اعتماد نيست.

۷- عجل مداران امامت ستيز سقيفه

برخى از مفسّران در ترجيح امّت اسلامى بربنى اسرائيل چنين گفتند:

موسى (ع ) از ميان امّت خويش چهل روز بيرون شد و امّت وى گوساله پرست شد و اينك امّت محمد(ص ) پانصد واند سال گذشت تا مصطفى (ص ) از ميان ايشان بيرون شده و دين و شريعت او هر روزه تازه تر....(۹۱۷)

نبوغ اسلام و بلوغ فرهنگى مسلمين، گذشته از صيانت اسلام باعث شد اديان آسمانى ديگر از تحريفى زايد بر آنچه قبل از اسلام پيش آمده بود سالم و مصون بماند.

مفسر مزبور مطلب ديگرى را نقل كرده كه مورد نقد است:

موسى (ع ) كه به ميعاد حق پيوست هارون را خليفه خود ساخت و امّت را به وى سپرد و گفت:( اخلفنى فى قومى ) (۹۱۸) ، لاجرم در فتنه افتادند و سامرى ايشان را از حق برگردانيد... بلال مؤ ذّن، در سرّ به مصطفى (ص ) گفت: هلّا استخلفت علينا، قال: اللّه خليفتى فيكم؛ حضرت رسول (ص ) امّت خود به احديث سپرد....(۹۱۹)

مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز)(۹۲۰) و گرنه تسمّر سامرى هاى سقيفه و تعجّل عجل مداران ولايت گريز و امامت ستيز، نه مغفول است و نه مغفور، چنان كه تصريح و تنصيص نبوى (ص ) به خلافت علوى (ع ) نه مستور است و نه منسىّ و تنزيل على بن ابى طالب (ع ) به منزله هارون در حديث منزلت، نه مبهم است و نه مجهول. بارى بگذاريم مكتب ها و مذهب ها، تجلّى كند و امّت اسلامى را به محور وحدت آشنا و به مدار اتّحاد فراخواند و جامعه بشرى به صوب صواب متمايل گردد و از ثواب الهى طرفى بندد.

۸- حرمان سران كفر از عفو الهى

جمله عفونا عنكم عام است و ظاهرش اين است كه همه مبتلايان به گوساله پرستى با شرايط خاص بخشيده شدند، ولى از مجموعه آيات قصه سامرى برمى آيد كه عفو خداوند تنها شامل توده محروم و ناآگاه مى شود، ولى سران شرك وكسانى كه با زور يا نيرنگ، دينى را بر مردم تحميل مى كنند از اين عنايت الهى، محروم بوده، به شديدترين عذاب مبتلا مى شوند و هرگز مشمول عفو قرار نمى گيرد.

از اين رو چنان كه فرعونِ مدّعى الوهيت كه مى گفت:( انا ربّكم الاعلى ) (۹۲۱) ( و ما علمت لكم من اله غيرى ) (۹۲۲) در دريا غرق مى شود و آل و پيروان و سربازان او نيز به وى ملحق مى شوند:( فاخذناه وجنوده فتبذناهم فى اليمّ ) (۹۲۳) همچنين سامرى و پيروان و همراهان او در گوساله پرستى، كه هماهنگ با او مى گفتند:( هذا الهكم و اله موسى ) (۹۲۴) همه به اشدّ عذاب مبتلا مى گردند(۹۲۵) ، از اين رو هم گوساله ساخته شده و بت صامت سوزانده مى شود( لنحرّقنّه ثم لننسفنّه فى اليمّ نسفا ) (۹۲۶) و همانند بت ناطق، يعنى فرعون در دريا غرق مى گردد:( فاخذناه و جنود فنبذناهم فى اليمّ ) (۹۲۷) و هم سامرى به بدترين وضع در دنيا كيفر مى شود:( قال فاذهب فانّ لك فى الحيوة ان تقول لامساس ) (۹۲۸) و هم آل سامرى دچار ذلّت و مسكنت مى شوند:( انّ الذنى اتّخذوا العجل سينالهم غضب من ربّهم و ذلّة... ) (۹۲۹) و هم در قيامت همچون همه سران شرك، وقود النار و ماده آتش زاى جهنّم هستند. براين اساس، در سوره آل عمران پس از انّ الذين كفروا... و اولئك هم وقود النار مى فرمايد:( كداب ال فرعون و الذين من قبلهم كذّبوا باياتنا فاخذهم اللّه بذنوبهم... ) (۹۳۰) اين آيه دلالت دارد كه مروّجان شرك و كفر كه زمينه گسترش و شيوع شرك را فراهمى مى كنند، در قيامت هم خودشان مى سوزند و هم وسيله سوختن ديگران و آتش گيره آتش جهنم مى شوند.

۹- شكر و كمال آن

كمال شكر در اظهار عجز از آن است؛ چنان كه داود پيامبر وقتى در جواب خطاب خداوند:( واعلموا ال داود شكرا ) (۹۳۱) پرسيد: چگونه شكر تو را به جاى آورم، در حالى كه شكر نيز، نعمت ديگرى از جانب توست: كيف اشكرك يا ربّ، والشكر نعمة منك! پاسخ آمد: هم اكنون نبه من معرفت يافتى و شكرم را به جاى آوردى؛ زيرا دانستى شكر نيز نعمتى از جانب من است؛( الا ن قد عرفتنى و شكرتنى، اذ قد عرفت ان الشكر منّى نعمة ) (۹۳۲) و آنگاه كه موساى كليم عرضه داشت: چگون شكرت را به جاآورم، در حالى كه همه اعمال من جواب گوى كوچك ترين نعمتى كه در اختيارم گذاشته اى نيست؟! خطاب آمد:( يا موسى الا ن شكرتنى ) .(۹۳۳)

كسى مى تواند به حقيقت شكر برسد كه

اوّلا، به فقر و عجز و ضعف خود التفات پيدا كند.

ثانيا، متوجه انواع نعمت ها و فيض هايى باشد كه از جانب پروردگارش به او افاضه شده است؛ مانند اصل هستى و كمال هاى بعد از آن، مانند گوشى كه با آن صدا را مى شنود و چشمى كه با آن صورت را مى بيند و قلبى كه با آن مطلب را ادراك مى كند:( و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلّكم تشكرون ) (۹۳۴) و نيز تأييدها و نصرت هاى خاصّ پروردگار در حوادث و ناملايمات مختلف زندگى، و ارزاق و طيّباتى كه در همه عمر، نصيبش مى شود:( وايّدكم بنصره و رزقكم من الطيّبات لعلّكم تشكرون ) (۹۳۵) ،( كلوا من رزق ربّكم و اشكروا له ) .(۹۳۶)

ثالثا، نعمت هاى الهى را در راه فلاح و سعادت خود به كار گيرد ته به نقمت و شرّ و عقوبت تبديل نشود و بداند كه هدايت تكوينى الهى، عام و سفره نعمت هاى او براى همگان گسترده است. اين انسان است كه با نوع موضع گيرى خود يا قدردان و شاكر است يا ناسپاس و كفور:( انّا هديناه السبيل امّا شاكرا و امّا كفورا ) .(۹۳۷)

رابعا، در مقام لفظ و با زبان نيز از خداوند قدردانى و تجليل كند كه سبب مزيد نعمت و رحمت، و موجب جلب لطف و مرحمت مى شود:( واذ تاذّن ربّكم لئن شكرتم لازيدنّكم ) (۹۳۸) و حق عبوديت، ادا مى گردد:( بل اللّه فاعبد و كن من الشاكرين ) .(۹۳۹) گرچه معرفت قلبى و خضوع درونى و خشوع جوارحى و صَرف فعلىِ نعمت در مسير رضاى خداوند شكر محسوب مى شود، ولى دستور اين است كه از اظهار لفظى دريغ نشود. نمودارى مختصر از بهترين و جامع ترين تعبيرها براى اظهار شكر را مى توان چنين ارائه كرد:

الف: جمله الحمداللّه؛ با توجه به اين كه شكر همان حمد است و تفاوت آن دو گاهى به اين است كه حمد در مقابل مطلق زيبايى هاى اختيارى اعم از نعمت و غيرنعمت و اعم از نعمت در حقّ شخص حامد و نعمت است كه به شخص شاكر داده شده است.

حمّاد بن عثمان مى گويد: امام صادق (ع ) از مسجد خارج شدند و مركب آن حضرت گم شده بود. حضرت فرمودند: اگر خداوند آن را به من بازگرداند حق شكر و سپاس او را به جا مى آورم. طولى نكشيد كه مركب پيدا شد. حضرت فرمود:الحمدللّه. شخصى به حضرت عرض كرد: گفتيد: حق شكر خدا را به جا مى آورم؟! امام (ع ) فرمودند: آيا نشيندى كه گفتم الحمدللّه؛ خرج ابوعبداللّه (ع ) من المسجد و قد ضاعت دابّته. فقال: لئن ردّها اللّه علىّ لاشكرن اللّه حق شكره، قال: فما لبثت ان اتى بها، فقال: الحمدللّه، فقال قائل له: جعلت فداك قلت:لاشكرن اللّه حق شكره، فقال ابوعبداللّه:الم تسمعنى قلت: الحمدللّه(۹۴۰)

البته ادراك تمام حمد و احضار آنها در ذهن و اختصاص همه آنهابه خداى سبحان معرفت كامل مى طلبد.

ب: مطابق نقل محدث قمى (ره ) جمله شكراللّه بعد از نماز واجب در حال سجده، شكرِ توفيق اداى فريضه است و سبب تدارك نقايصى از نماز مى شود كه بانوافل تدارك نشده است.(۹۴۱)

ج: دو جمله بسم اللّه و الحمدللّه كه در روايت رسول گرامى (ص ) معيار عبد شكور بودن حضرت نوح (ع ) شمرده شده است و آن حضرت هيچ چيز كوچك يا بزرگى را برنمى داشت مگر اين كه اين دو جمله را برزبان جارى مى ساخت: كان نوح (ع ) لايحمل شيئا صغيرا و لاكبيرا الّا قال: بسم اللّه و( الحمدللّه فسماه اللّه عبدا شكورا ) (۹۴۲) . البته با توجه به حصر و استيعاب همه افراد و احاطه علمى به آنها، چنان كه قبلا اشاره شد.

د: عبارت اللّهمّ انّى اشهدك انّه ما امسى و اصبح بى من نعمة او عافية فى دين او دنيا فمنك وحدك لاشريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها علىّ حتى ترضى و بعد الرضا.

چند نكته ديگر نيز درباره شكر قابل تذكّر است:

۱- چنان كه سابقا اشاره شد شكر اختصاص به نعمت هاى ظاهرى و مادى ندارد، بلكه هم شامل نعمت هاى ظاهرى مى شود، مانند اعضا و جوارح و حواس بدنى:( وجعل لكم السمع و الابصار والافئدة لعلّكم تشكرون ) (۹۴۳) و مانند كواكب و هوا و آب و جمادات و نباتات وحيوان و ميوه ها و غيرآن:( كلوا من طيّبات ما رزقناكم و اشكرواللّه ) (۹۴۴) ،( ولتجرى الفلك بامره و لتبتغوا من فضله و لعلّكم تشكرون ) (۹۴۵) و هم شامل نعمت هاى باطنى و معنوى، مانند عقل و روح و قوا و حواس باطنى كه تحت عنوان افئده در آيه( وجعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون ) (۹۴۶) گنجانده مى شود، و نظير هدايت، توفيق الهى، بعثت انبيا و انزال كتب و معرفت و حكمت و افاضات روحانى:( ولقد اتينا لقمان الحكمة ان اشكراللّه ) (۹۴۷) ،( ولكن يريد ليطهركم و ليتمّ نعمة عليكم لعلّكم تشكرون ) .(۹۴۸)

۲- شكر نيز مانند ايمان و بعضى از موضوعات ديگر دينى و اعتقادى، مراتبى سه گانه دارد:شكرقولى، يعنى تجليل از نعمت هاى الهى با زبان، شكرقلبى و خضوع درونى در مقابل منعم، و ممنون و شرمنده بودن در برابر او به خاطر نعمت هايى كه ارزانى داشت، وشكرعملى، يعنى صرف نعمت هاى الهى در راه طاعت و بندگى و مهمان نكردن دشمن بر سر سفره دوست.

۳- بازگشت شكر و آثار آن به نفس خود انسان است:( و من شكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ ربّى غنىّ كريم ) (۹۴۹) ،( و لقد اتينا لقمان الحكمة ان اشكرللّه و من يشكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ اللّه غينى حميد ) (۹۵۰) ؛ هم روح انسان شاكر رشد و وسعت مى يابد، از اين رو قرآن كريم به جاى آن كه بفرمايد:لئن شكرتم لازيدنّ نعمكم مى فرمايد:( لئن شكرتم لازيدنّكم ) (۹۵۱) ، يعنى خودتان را افزايش مى دهم و سعه وجوديتان را بالا مى برم (چون شكر ملازم با خضوع و خشوع است و بالاترين مرتبه كمال انسان چيزى جز بالاترين مرتبه خضوع و عبوديت او در ساحت الهى نيست ) و هم نعمت هاى او افزون مى شود:( مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل اللّه كمثل حبّة انبتت سبع سنابل فى كلّ سنبلة ماة حبّة واللّه يضاعف لمن يشأ واللّه واسع عليم ) (۹۵۲) خلاصه آن كه، جمله لازيدنّكم، هم مى تواند بدون حذف تميز، معنا شود و هم با حذف تميز تفسير گردد.

۴- شكرعبد، شكرمولا را به همراه دارد؛ يعنى وقتى عبد، عملى را خالصانه انجام مى دهد و به نيّت تجليل و بزرگداشت و به عنوان خدمت و عبوديت، عملى را به پيشگاه مولا هديه مى كند، مولا هديه او را مى پذيرد و در مقابل اين عمل صالح، صلاح و مصلحت او را كفايت مى كند؛ چنان كه حضرت صدّيقه طاهره، فاطمه زهرا(س ) مى فرمايد: من اصعد الى اللّه خالص عبادته اهبط اللّه عزّوجلّ اليه افضل مصلحته.(۹۵۳)

از اين رو يكى از اسماى حسناى الهى شاكر است:( و من تطوّع خيرا فانّ اللّه شاكر عليم )(۹۵۴) ،( ومن يقترف حسنة نزد له فيها حسنا انّ اللّه غفور شكور ) (۹۵۵) ،( ليوفّيهم اجورهم و يزيدهم من فضله انّه غفور شكور ) .(۹۵۶)

۵- ميزان فضيلت و كرامت انسان، به داده ها و نعمت هايى كه در حق او ارزانى شده نيست، بلكه همه نعمت هاى معنوى، نظير مستجاب الدعوة بودن و برباد و جنّ و ملك و طيور سيطره يافتن و آنها را تحت فرمان خود در آوردن و كشف وشهود عالم ملكوت و رفع حجاب هاى عالم ملك، صرفا براى ابتلأ و امتحان و سنجيدن ميزان شكر است و به هيچ وجه نمى تواند مايه فخر و معيار برترى باشد؛ چنان كه ندارى ها نيز دليل بر تنزّل مقام و عقب ماندگى نيست، بلكه صرفا براى آن است كه ميزان استقامت و پايدارى انسان سنجيده شود.

انسان برتر كسى است كه داده هاى الهى او را مغرور نسازد، بلكه خضوع و تشكّر او در برابر منعم معطى، برتر و بالاتر شود. از اين رو سليمانِ پيامبر در مقابل آن همه شكوه و جلال و عظمت اظهار مى كند:( هذا من فضل ربّى ليبلونى أشكر ام اكفر ) (۹۵۷) ؛ همه اين ملك و سلطنت تنها فضلى از جانب پرودگار من است تا شكر و كفر مرا بيازمايد. در بحث بلا و ابتلا گذشت كه همه نعمت هاى دنيا ضمن آن كه ممكن است نشان تكريم و اعزاز الهى باشد، محور اصلى آنها آزمون خداست و فقط نعمت هاى بهشت جنبه تكريمِ محض دارد.

۶- شكر به معناى ظهور است و شكر نعمت، اظهار آن در مسير صحيح. سروز متنّعم گاهى به رسيدن به نعمت است و گاهى به انعام منعم و زمانى به ذات منعم. شكر گاهى در معرفت ظهور دارد و زمانى درحالت و گاهى در عمل. شكر جامع آن است كه واجد همه مراحل ياد شده باشد. گاهى شكر را به لحاظ اشخاص ‍ تفسير مى كنند، به طورى كه شكر نسبت به شخص بالاتر به اطاعت است و نسبت به همتا و برابر به مكافات و همسان عمل كردن و نسبت به مادون به احسان و تفضّل.(۹۵۸)

۷- نكته مهم در مسأله شكر اين است كه آيا شكر مخلوق در برابر احسان آنان رواست يا نه. محققان برآنند كه تأدّب به ادب خدا و رسول خدا اقتضاى تصحيح و تجويز شكر مخلوق نيكوكار را دارد؛ زيرا موحّد مبتدى با مشاهده حقّ از شهود خلق محجوب است، ولى موحّد كامل نه محجوب از حقّ است بر اثر غرق در كثرت، و نه محجوب از خلق است براثر غرق در وحدت. احاديث مأثور از اهل بيت عصمت (ع ) شكر مخلوق محسن را به عنوان مجراى فيض خدا و مظهر احسان الهى روا مى داند و آن را ترغيب مى كند.(۹۵۹)

۸- برخى در فرق بين حمد و شكر گفتند: حمد شبيه تسبيح و تهليل، از اذكار است و شكر از قبيل اخلاق، مانند صبر و رضا(۹۶۰) ، ليكن براى حمد نيز مراتبى است كه قبلا بازگو شد؛ چنان كه شكر نيز مراحلى دارد.

بحث روايى

۱ تبديل ثلاثين به اربعين و پيام آن

عن الباقرعليه‌السلام فى قوله: و اذا واعدنا موسى أربعين ليلة قال: كان ذلك فى العلم و التقدير ثلاثين ليلةً ثمّ بد اللّه فزاد عشرا فتمّ ميقات ربّه للأوّل و الآخر أربعين ليلةً(۹۶۱) .

عن فضيل بن يسار قال: قلت لابى جعفرعليه‌السلام جعلت فداك وقّت لنا وقتا فيهم؟ فقال:ان اللّه خالف علمه علم الموقّتين، أما سمعت اللّه يقول: و واعدنا موسى ثلاثين ليلةً... أربعين ليلة(۹۶۲) و أما ان موسى لم يكن يعلم بتلك العشر ولا بنو اسرائيل فلمّا حدثهم قالوا: كذب موسى، واخلفنا موسى، فان حدثتم به فقولوا: صدق اللّه و رسوله تؤ جروا مرّتين.(۹۶۳)

عن فضيل بن يسار أيضا عن أبى جعفرعليه‌السلام قال: قلت: لهذا الامر وقت؟ فقالعليه‌السلام : كذب الوقّاتون، كذب الوقّاتون، كذب الوقاتون؛ ان موسى لمّا خرج وفدا الى ربّه واعدهم ثلاثين يوما زاده اللّه على الثلثين عشرا قال قومه: قد اخلفنا موسى، فصنعوا ما صنعوا. فاذا حدثناكم الحديث فجائكم على ما حدثناكم به فقولوا: صدق اللّه و اذا حدثناكم الحديث فجأ على خلاف ما حدثناكم به فقولوا: صدق اللّه تؤ جروا مرتين.(۹۶۴)

اشاره: تفصيل بحث درباره جمع بين ثلاثين و عشره و تتميم آن به اربعين در سوره اعراف مطرح است، ليكن اجمالى از مطالب روايى آن در اين جا ارائه مى شود:

الف: بدأ حق است، ليكن علم بدايى تحت احاطه علم ذاتى و ازلى خداوند است. بنابراين، خداى سبحان از لحاظ علم ازلى به لحاظ جمع بندى نهايى به آنچه واقع مى شود عالم است و از آن سخن به ميان مى آورد، به طورى كه اعلام اربعين با در نظر گرفتن جمع بندى نهايى آن است.

ب: انسان كامل كه صادر يا ظاهر اول است، فوق مساله بداست. از اين رو از آن جهت كه مظهر اسم اعظم است و همه افعال و آثار خارجى، ما دون مرتبه صدور يا ظهور اوست به مرحله بدا آگاه است.

ج: مصلحت كتمان موارد بدأ و نيز مستور نگه داشتن وقت ظهور بقية اللّه (ارواح من سوأ فداه ) غير از اصل اطلاع انسان كامل از زمان ظهور است.

د:بنابر آنچه گذشت ممكن است انسان كامل كه به نحو استيعاب همه مراحل امكانى را به اذن خدا احاطه دارد، گاهى از نتيجه علم ازلى كه ظاهر مى شود سخن بگويد و زمانى از صحنه علم بدايى سخن به ميان آوردو

۲ اثر گوساله پرستى

عن الرضا عن أميرالمؤ منينعليه‌السلام ... و سأله عن الثور ما باله غاض طرفه لا يرفع رأسه الى السمأ؟ قال: حيأً من اللّه تعالى لمّا عبد قوم موسى العجل نكس رأسه.(۹۶۵)

اشاره الف: با اغماض از وهن سند و با صرف نظر از اين كه مسائل علمى و معارف غير فرعى را نمى توان با خبر واحد ثابت كرد، اسناد ظنّى آن بعد از احراز حجيّت به شارع مقدس بى محذور است.

ب: آنچه به متن حديث مزبور باز مى گردد اين است كه گاوهاى قبل از خلقت سامرى و پيش از پديده تلخ گوساله پرستى همانند گاوهاى پس از آن چنين بوده اند.

ج: گوسفندى كه در عصر خليل الرحمن افتخار ذبيح شدن را پيدا كرد همانند گاو آفريده شده است؛ يعنى نه افتخار ذبيح شدن سبب شد كه گوسفند بتواند به صورت صاف و مستوى القامه، سر به طرف آسمان قرار دهد و نه انزجار معبود بودن باعث شد كه گاو از چنين كارى عاجز شود.

۳ سبب خذلان گوساله پرستان و پيام آن

عن العسكرىعليه‌السلام :... فاذا كان اللّه تعالى انما خذل عبدة العجل لتهاونهم بالصلاة على محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وصيّه علىعليه‌السلام فما تخافون من الخذلان الاكبر فى معاندتكم لمحمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام و قد شاهدتموهما و تبيّنتم آياتهما ودلائلهما.(۹۶۶)

اشاره: با صرف نظر از جهات عديده اى كه به جنبه رجال و درايه اين گونه از احاديث باز مى گردد و با غمض ‍ نظر از عدم امكان اثبات مطالب غير فقهى به وسيله اين گونه از احاديث، اصل محتوى حديث مزبور را نمى توان نفى كرد؛ زيرا ولايت انسانهاى كامل شرط تماميّت اعتقاد توحيدى است؛ چنان كه امام رضاعليه‌السلام فرمود:بشروطها و انا من شروطها.(۹۶۷) كسى كه پس از عرضه ولايت معصومينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او از قبول و اعتقاد به آن تمرد كند در حقيقت توحيد كامل را تحصيل نكرده است؛ چون موحد كامل در همه شؤ ون اعتقادى، اخلاقى، فقهى و حقوقى تابع دستور خداى سبحان است.

از اين رو مستبعد نيست خذلان بنى اسرائيل بر اثر تمرّد آنان از ولايت الهى به هر وضعى كه براى آنها ظهور يافت و حجت شد باشد. آنگاه خطر مهم تر، سامرى هاى عصر قرآن و عترت را تهديد مى كند.

۴ سبب عفو خداوند

عن العسكرىعليه‌السلام : قال اللّه عزوجل: (ثمّ عفونا...) أى عفونا عن أولئكم عبادتهم العجل (لعلكم ) يا ايّها الكائنون فى عصر محمد من بنى اسرائيل (تشكرون ) تلك النعمة على أسلافكم و عليكم بعدهم. ثم قال: و انما عفى اللّه عزّوجلّ لانّهم دعوا اللّه بمحمد و آله الطيبين وجدژدوا على انفسهم الولاية لمحمد و على و آلهما الطاهرين فعد ذلك رحمهم اللّه وعفا عنهم.(۹۶۸)

اشاره الف: عفو از نياكان ظالم، نعمتى است بر دودمان آنان و گرنه خلف پديد نمى آمد.

ب: شكر نعمت همان طور كه بر تبار آنان لازم بود، بر خود آنها هم لازم است.

ج: وساطت انسانهاى كامل و معصوم كه مظاهر اسماى حسناى الهى هستند كه كاملا معقول و مقبول است.

( و اذ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يقَوْمِ انكُمْ ظَلَمْتُمْ انفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتوبُوا الَىبارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا انفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُم انهُ هُوَ التَّوَّابُالرَّحيمُ ) .

گزيده تفسير

اين آيه كه بيانگر كيفيت عفو مذكور در دو آيه قبل است، از آن رو كه راه توبه و تطهير از گناه عظيم ارتداد و شرك بنى اسرائيل را به آنان مى آموزد و آنان را از گرفتار آمدن به عذاب ابدى مصون مى دارد، يادآور يكى از بزرگ ترين نعمت هاى معنوى بر آنهاست.

گوساله پرستى بنى اسرائيل پس از مشاهده آن همه معجزات و بيّنات توحيدى بزرگ ترين انحراف از مهم ترين اصل و ركن اعتقادى است. از اين رو شرايط و مقدّمات عفو و قبول توبه از آن نيز بايد بسيار سخت و بى سابقه باشد، تا اين اصل كه عصاره همه اديان آسمانى است آسيب نبيند و آن انحراف، سنت سيّئه اى براى نسل هاى بعدى نگردد.

براى اثبات ظلم بودن گوساله و تقبيح و ابطال آن و نيز اثبات لزوم توبه و تحسين امتثال دستور قتل، در اين آيه دو بار اسم بارى ء ذكر شده است؛ اين اسم مبارك، بيانگر خلقت حكيمانه و آفرينش هدفمند و نظام مند است؛ به اين بيان كه: خداوند، بارى و فاصل انسانها از عدم به وجود و از نقص و كمال است.

او انسانها را به احسن تقويم و احسن تصوير درآورد و لازم چنين نظام احسن برأت از تفاوت، نقص، عيب و مانند آن است. او خالق انسانهاست و آنان به اين لحاظ كه خوب نظام يافته و هدفمند خلق شده اند، از نقص و عيب برى هستند. بر اساس اين وجوه سه گانه متفاوت، گوساله كودن را جايگزين خداى حكيم كردن و تبديل چنان معبود الهى به گوساله و تبرّى از چنان معبود ربوبى و تولّى عجل سامرى، ظلم فاحش و بزرگ است. چنين خدايى كه بارى ء انسان هاست و به آنها محبّت دارد: (بارئكم ) شايسته است همه به سوى او بازگردند و فرمان او را امتثال كنند كه او به يقين خواهان خير و سعادت آنهاست.

خداى سبحان كشتار و قتل يكديگر بنى اسرائيل را متمّم توبه آنان قرار داد. اين حكم اگر چه به ظاهر سخت و خشن است، ليكن نسبت به تطهير جامعه آلوده بنى اسرائيل، رحمت و به مثابه دفاع از اصلى ترين ركن همه اديان آسمانى، يعنى توحيد، و مبارزه با بدترين جرثومه فكرى، يعنى شرك است.

دستور قتل نفس در اين آيه به معناى انتحار و خودكشى نيست، بلكه مراد از انفس، نفوس اقربا و ارحام و همه كسانى است كه از بنى اسرائيل محسوبند و به واسطه يا وسايطى از طريق قرابت و رحم با يكديگر پيوند دارند.

كشتن يكديگر، به ويژه خويشان و دوستان، اگر چه هم براى قاتل و هم براى مقتول سخت و جانكاه بود، ليكن براى همگان خير است؛ زيرا اين عذاب محدود و موقت دنيايى با اثر تطهير از آلودگى شرك، سبب مصون ماندن بنى اسرائيل از عذاب جاويدان اخروى و نيل به فوز و بهجت سرمدى است.

همچنين ياد آورى خاطره تلخ آن، فرزندان و خلف اين سلف را از فكر روآوردن به بت پرستى باز مى دارد. البته مقتول در معركه دفاع از حريم توحيد، كه نائب و راضى به اعدام خود شد و آن را براى دفاع از حريم توحيد تحمّل كرد، موجودى است زنده و قتل وى به سود اوست و او نيز به سود خود نايل مى شود. اين خير، نزد خداست و آن مقتول به نزد خدا راه دارد و خير خود را نزد خداوند دريافت مى كند. بر اين اساس،( وزان ذلكم خير لكم عند بارئكم وزان أحيأ عند ربّهم يرزقون ) (1003) است و براى تثبيت شهادت مقتولان بنى اسرائيل سند خوبى است.

توبه بنى اسرائيل با همه قيود دخيل در آن، كه قتل به صورت اعدام ظاهرى بوده است، حتما حاصل شد؛ گواه مطلب، گذشته از پذيرفته شدن توبه آنان: (فتاب عليكم )، اين كه هم قتل ظهورى در حد صراحت در ازهاق روح دارد، و هيچ گاه در قرآن به معناى تهذيب نفس نيامده است، و هم عفو ظهور در رفع يد از مجازات در همين دنيا دارد. البته كافى است كه شمار قابل توجهى از بنى اسرائيل به فرمان قتل گردن نهاده باشند و پس از كشته شدن عده اى وپس از تضرّع و توسل موسى و هارونعليه‌السلام ، عفو خداوندى صادر و دستور قتل متوقّف شده باشد.

بنابراين، دستور قتل نسبت به قتل جميع نظير امر به ذبح اسماعيلعليه‌السلام بود، نه نسبت به اصل قتل؛ يعنى اصل قتل حتما واقع شد، هر چند در مرحله بقا عفو حاصل شده است.

علت قبول توبه بنى اسرائيل و رجوع فيض خداى سبحان به سوى آنان، توّاب و رحيم بودن خداست.

تفسير

قوم: قوم گاهى در برابر نسأ استعمال مى شود، كه به قرينه تقابل بر اراده معناى رجال دلالت دارد، مانند:( يا أيها الذين آمنوا لا يسخر قومٌ من قوم...ولا نسأٌ من نسأ... ) (1004) .و گاهى به نحود مطلق استعمال مى شود كه مقصود از آن در موارد اطلاق، همه افراد جامعه، اعم از رجال و نسأ است، مانند:( ان فى ذلك لايةً لقوم يعقلون ( 77 ) لقوم يتفكرون ( 78 ) .. لقوم يؤ منون ) .(1005)

استعمال كلمه قوم در قرآن غالبا به نحو اطلاق است و مقصود از آن نيز عموم افراد جامعه است و تا قرينه اى بر اختصاص قوم به رجال اقامه نشود همان معناى جامع و مطلق از آن اراده مى شود.

به هر تقدير، واژه قوم در آيه مورد بحث شامل همه يهوديان اعم از رجال و نسأ مى شود. مؤ يد اين نكته آن كه، در جريان ساخت و ساز گوساله سامرى، زيورهايى كه بنى اسرائيل از قبطيان به عاريت گرفته بودند، به كار رفت و اين زيورها در اختيار زنان يهود بود و طبق اين تاريخ، گرچه اعتماد بر آن آسان نيست، همه آن آلات تزيين را از زنان گرفتند و در حال اهراق آنها فتنه سامرى ظهور كرد.

بارى ء: بارى ء به معناى آفريدگار حسابگر و اندازه گير است. از اين رو بعد از اسم خالق قرار گرفته و پيش از مصوّر واقع مى شود:( الخالق البارى ء المصوّر ) (1006) و چون هندسه آفرينش در آن ملحوظ است، مخلوق خداوند، برى ء از نقص است؛ يعنى خوب نظام يافته و هدفمند خلق شده و همه نيازهاى درونى براى ادامه هستى در نهان آن تعبيه شده و همه راه هايى كه با پيمودن آنها به مقصد نايل مى شود درباره آن در نظر گرفته شده است تا صورتى كه بعدا به آن اضافه مى كند، در خور استعداد قبلى آن شى ء از يك سو و سزاوار رسيدن آن به مقصود از سوى ديگر باشد. چنين سمتى در اختيار مبدأ حكيم است. اعراض از پرستش ‍ چنين مبدأ خبير و اقبال به عبادت حيوانى كه ضرب المثل كودنى و غباوت است:أبلد من ثور، يعنى كودن تر از گاو، بسيار نارواست.

درباره ريشه اين واژه و معناهاى متفاوت آن بر اثر تفاوت ماده يا هيئت بايد گفت: گرچه براى كلمات بارى ء، برى ء، بُرء، بَرء و... معانى مختلف ياد شده ولى اصل باب، همان تبرّى چيزى از چيزى است؛ يعنى انفصال شى ء از شى ء، خواه اين تبرّى و انفصال لازم باشد و خواه متعدى كه با تبرئه و فصل پديد مى آيد.

بنابراين، معناى اصلى اين واژه جامع بين لازم و متعدى است. اين جامعيت يا از راه وضع لفظ براى جامع انتزاعى است يا به صورت اشتراك يا به صورت حقيقت و مجاز، به طورى كه اول براى نوع خاص از انفصال وضع شده باشد، سپس آنچه به منزله معناى جامع جنسى است از آن انتزاع شده باشد يا به انحاى ديگر.

اين مطلب با عبارت هاى متوع و مختلف كه ظهور بعضى از آنها كم و ظهور برخى از آنها زياد است در متون تفسيرى مفسران يا لغت شناسان قرن پنجم تا قرن يازدهم مشهود است. به عنوان نمونه، شيخ طوسى (رحمه اللّه ) متوفاى 460 ه. ق چنين فرمود:

اصل الباب تبرّى الشى ء من الشى ء و هو انفصاله منه، و برأ اللّه الخلق أى فطرهم فانهم انفصلوا من العدم الى الوجود...(1007) .

از تعميم در تمثيل بر مى آيد كه منفصل و مفصول هر دو برىّ هستند، و بارى ء يعنى فاصل وجود از عدم يا فاصل وجود از عدم يا فاصل انسان از برى (خاك ). راغب اصفهانى متوفاى 503 مى گويد:

اصل البُرء و البَرأ و التبرىّ التفصّى مما يُكْرَه مجاورته... البريّة الخلق... و سميّت بريّة لكونها بريّة عن البَرى أى التراب بدلالة قوله تعالى:خلقكم من تراب...(1008) .

زمخشرى متوفاى 538 ه.ق مى گويد:

البارى هو الذى خلق الخلق بريئا من التفاوت: ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت و متميزا بعضه من بعض...(1009) .

همين تفسير مورد پذيرش همراه با تحسين مفسران بعد از وى مانند فخر رازى در تفسير كبير و ابوحيان اندلسى در البحر المحيط(1010) قرار گرفته، امين الاسلام طبرسى رحمة الله عليه متوفاى 548 ه.ق همان راه شيخ طوسى رحمة الله عليه را پيموده و به وى ائتسا كرده است. ابوعبداللّه قرطبى متوفاى 671ه.ق چنين گفت:

أصل برأ من تبرى الشى ء و هو انفصاله منه، فالخلق قد فصلوا من العدم الى الوجود، و منه برأت من المرض برءً (بالفتح ) كذا يقول أهل الحجاز و غيرهم يقول برئت من المرض برءً (بالضم ) و برئت منك و من الديون و العيوب برأئةً و منه المباراة للمرأة....(1011)

صدر المتأهلين رحمة الله عليه متوفاى 1050 ه.ق چنين فرمود:

اصل التركيب فى اللغة لخلوص الشى ء عن غيره اما على سبيل التفصّى كقولكم: برى ء المريض من مرضه، و المديون من دينه أو على سبيل الانشأ كقول: برء اللّه آدم من الطين.(1012) همين تعبير در تفسير منهج الصادقين مولى فتح اللّه كاشانى رحمة الله عليه آمده است(1013) . از اين جا مى توان حدس زد كه برء به معناى فصل در عهد ابو جعفر طبرى متوفاى 310 ه.ق سابقه داشته است؛ زيرا وى گرچه بَرَءَ را به معناى خَلَقَ و بارى را همان خالق دانسته، ليكن از برخى چنين نقل كرده است:

ان البريّة فعلية من البرى، و البرى: التراب، فكان تأويله على قوله من تأوّله كذلك: انه مخلوق من التراب....(1014)

با توجه به آنچه نقل شد مى توان به سداد و صواب گفته استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه متوفاى 1360 ه.ش واقف شد كه مى فرمايد:

البارى... من برءَ يَبرْءُ بَرائا اذا فَصَلَ لانه يفصل الخلق من العدم أو الانسان من الارض.(1015)

فاقتلوا: عده اى از مفسران فأ در (فاقتلوا) را تعقيبيّه گرفته اند، از باب اين كه اعدام يكديگر تكميل و تتميمى براى توبه واقع در جمله ما قبل آن است، بر خلاف فأ در (فتوبوا) كه گفته اند سببيه است؛ زيرا ظلم به خودشان كه در جمله ما قبل آمده، سبب توبه شده است.(1016) مقصود از تسبيب، سببيّت موضوع براى حكم است نه مبدأيت فاعل براى فعل؛ زيرا ارتداد سبب قابلى وجوب توبه است و سبب فاعلى آن اراده الهى است كه مبدأ هر گونه حكم شرعى اعم از عقلى و نقلى و اعم از تكليفى و وضعى است و منظور از تعقيب همان ترتيب خاصى است كه بين توبه به معناى رجوع روانى و ندامت بر غابر و ارادت بر قادم بين اعدام يكديگر ملحوظ است، به نحوى كه اگر كسى قبل از توبه در اعدام شركت كرد و كشته شد، ممكن است برخى از پى آمدهاى تلخ گوساله پرستى در معاد نسبت به او كاهش يابد، ليكن برخوردارى وى از فيض شهادت و فوز لقاى الهى بسيار بعيد است.

مطابق قولى كه بارء را به معناى جدا كننده از عيب و نقص گرفته است سببيّت فأ اين گونه توجيه مى شود: خدايى كه شما را برى ء از نقص آفريد و جانتان را از طريق الهام فجور و تقوا، تسويه و تعديل كرد و شما را با نور فطرت به حقايق جهان آشنا ساخت (به گونه اى كه مى توانيد بيگانه را از آشنا جدا سازيد و از پرستش بيگانه بپرهيزيد) از چنين خدايى صرف نظر كرديد، و به گوساله آورى روى آورديد و جان سالم و فطرت زلالتان را معيب و ناقص ساختيد. پس خودتان را بكشيد تا چنان كه با بارئيت خداوند بى نقص آفريده شديد با توبه از طريق قتل، بى نقص به او باز گرديد.

فتاب: تعبير(فتاب عليكم ) از خداوند است، نه موساى كليم و عطف بر محذوف است؛ يعنى ((فتبتم، فتاب عليكم ))،مانند (فانفلق ) در آيه فأوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق...؛ يعنى( ضَرَبَ فانفلق ) (1017) كه فعل ضَرَبَ به قرينه انفلاق محذوف است.

تناسب آيات

در پى يادآورى نعمت هايى كه بر بنى اسرائيل ارزانى شد، از آن جا كه آگاه ساختن به عظمت گناه شرك و سپس آگاه ساختن به طريقه پاك شدن از اين گناه عظيم، از بزرگ ترين نعمت هاى معنوى است، زيرا سبب ايمنى آنان از عذاب ابدى مى گردد، از اين جهت ممكن است آنچه در اين آيه مطرح شده نعمت ششم بر بنى اسرائيل به حساب آيد؛ چنان كه ظاهرا اين آيه تتمه اى براى آيه 52 اين سوره محسوب مى شود كه نعمت عفو از بنى اسرائيل را يادآورى مى كند؛ زيرا اين آيه، تفسيرى براى بيان كيفيت عفو است.

البته وجه تأخر اين موضوع (كه افزون بر بيان نعمتى از نعمت هاى پروردگار، ظلم و انحراف و ناسپاسى بنى اسرائيل را نيز گوشزد مى كند؛ همانند ساير موضوعاتى كه در آيات آينده مطرح مى شود) از موضوعات و نعمت هاى قبلى، اين است كه قرآن كتاب بليغ و حكيمى است و از مؤ ثرترين شيوه ها براى انعطاف روحى مخاطبان خود بهره مى گيرد. از اين رو در ابتدا نعمت فضيلت و برترى بنى اسرائيل بر عالميان را مطرح مى سازد كه هم اجمالى است از همه نعمت هايى كه بعدا به طور تفصيل ذكر مى شود و هم سبب خشنودى و ابتهاج يهود مخاطب مى گردد (زيرا ياد آورى افتخارات اجداد و پدران يك قوم و بيان فضايل و مناقب آنان، از شيرين ترين و پر جاذبه ترين قصه ها براى آن قوم است ).

سپس براى تفصيل آن اجمال، به نعمت آزادى و نجات از ستم فرعونى اشاره مى كند كه از جهتى، عظيم ترين نعمت به حساب مى آيد و به همراه آن، ظلم استعباد و استبداد آل فرعون را بيان مى كند كه بزرگ ترين و زشت ترين ظلم آنان است، ظلمى كه حميّت و عصبيّت يهود را تحريك و تهييج مى كند؛ در عين حال كه ناخودآگاه، نفوس متكبّر آنان را سركوب مى كند و اين پندار كه: هيچ قومى نمى تواند بر قوم يهود سيادت كند را تضعيف مى كند.

آنگاه نعمت شكافته شدن دريا و نجات بنى اسرائيل و غرق شدن فرعونيان را مطرح مى سازد كه قطعا براى آنان بسيار نشاطانگيز است. سپس به نعمت ميعاد حضرت كليم اللّه اشاره اى دارد و پس از همه اينها كه طبعا نفوس آنان انعطافى خاص مى يابد و آماده شنيدن هر خبر ديگرى از اسلافشان مى شود، بزرگ ترين سيّئه پدارانشان را در حد يك اشاره به ياد آنان مى آورد:( ثم اتّخذتم العجلَ من بعده و انتم ظالمون ) (1018) و بلافاصله دو نعمت عفو، اعطاى تورات را گوشزد مى كند كه قهرا سبب انعطاف روحى مجدد آنان مى شود و آمادگى لازم براى شنيدن عظمت گناه گوساله پرستى و منجر شدن آن به توبه عظيم و بى سابقه كشتار يكديگر به وجود مى آيد كه آيه مورد بحث به آن مى پردازد.

روشن است كه اين گونه قضايا و حوادث را كنار هم چيدن و نفوس متكبر سركش بنى اسرائيل را به انواع زشتى ها و ناسپاسى ها آگاه كردن، بيانى است برخوردار از بلاغت خاص كلام.

از آن جا كه گوساله پرستى آن هم پس از مشاهده آن همه معجزات و بيّنات توحيدى، بزرگ ترين انحراف اعتقادى به حساب مى آيد، شرايط و مقدمات عفو و قبول توبه از آن نيز بايد بسيار سخت و بى سابقه باشد، تا مهم ترين اصل اعتقادى كه از جهتى مى توان آن را عصاره همه اديان آسمانى دانست به سادگى آسيب نبيند، و انحراف بنى اسرائيل از چنين اصلى، سنّت سيّئه اى براى نسل هاى آينده نگردد.

بر اين اساس، نخست بايد با براهين تام و آيات بيّن به بطلان آن پرداخت، سپس با كسى كه با داشتن براهين وافر و بيّنات فراوان عمدا كژ راهه مى رود، به گونه اى مقابله شود كه هرگز چنين انحراف عمدى رخ ندهد.(1019)

تعبير عاطفه انگيز

خداى سبحان در ابتداى آيه مى فرمايد: و به ياد آوريد زمانى را كه موساى كليمعليه‌السلام به قوم خود گفت: اى قوم من، شما با گوساله پرستى به خود ستم كرديد؛و اذ قال موسى يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتّخاذكم العجل.

تعبير به (يا قومِ)اى قوم من، يعنى اضافه قوم به ياى متكلم، تعبيرى عاطفه انگيز است و نشان مى دهد حكمى كه صادر شد از روى رحمت است، گرچه بر حسب ظاهر خشونت و سختى دارد. علت رحمت بودن آن حكم اين است كه سبب تطهير آنان از گناه شرك، و رهايى آنها از عذاب جاويدان است.

تذكر: مرز ايمان و كفر در قيامت جداست:( وامتازوا اليوم ايّها المجرمون ) (1020) و هيچ اشتراكى در معاد بين مؤ منان و كافران نيست، ليكن در دنيا افراد يك نژاد و قوم در كنار هم به سر مى برند و از همه آنها به عنوان قوم معين ياد مى شود و عنوان قوميت و همچنين اخوّت نژادى و قومى بين آنان محفوظ است. از اين رو خداوند گاهى پيامبران خود را به عنوان برادر امت و ملت آنان و گاهى از ملت آنان به عنوان قوم آنها تعبير مى كند:( و الى عادٍ أخاهم هودا ) (1021) ،( و الى ثمودٍ أخاهم صالحا ) (1022) ،( لقد أرسلنا نوحا الى قومه ) (1023) ،( و لوطا اذ قال لقومه ) (1024) ،( و ابراهيم اذ قال لقومه ) (1025) .

ظلم به خويش

تعبير به (ظلمتم انفسكم ) و اين كه ستم آنان به خودشان باز گشته است نه به خداوند و نيز به اين لحاظ است كه خداوند سبحان نه ظالم است و نه مظلوم؛ ظالم نيست چون ظلم قبيح است و عمل قبيح از خداوند صادر نمى شود:( ولا يظلم ربّك أحدا ) (1026) و مظلوم نيست؛ زيرا او قادر مطلق است و هيچ كس سلطه اى بر او ندارد، بلكه:( و هو القاهر فوق عباده ) (1027) ( و اللّه غالبٌ على أمره ) (1028) ( و كتب اللّه لاغلبنّ انا ورسلى ) (1029) و موجود غالب محض هرگز مظلوم واقع نمى شود و كسى كه سراسر عالم ستاد و سپاه منظم اويند:( واللّه جنود السموات و الارض ) (1030) مورد ستم هيچ كس قرار نمى گيرد.

پرستش بارى ء يا گوساله پرستى

حضرت موساى كليمعليه‌السلام به قوم خود فرمود: اكنون توبه كنيد و به سوى بارى ء خود بازگرديد؛ فتوبوا الى بارئكم.

گزينش اسم بارى ء از ميان اسمهاى حسناى الهى، و ذكر آن در آيه مورد بحث، اشاره به اين دارد كه خداوند عليم و قدير و حكيم كه مخلوقات را بر اساس نقشه و نظام خاص اندازه گرفت و تقدير كرد و وجود هر كدام را با مصالح و مقاصد مخصوص به آن هماهنگ ساخت، براى پرستش شايسته تر است تا گاو و گوساله اى كه ضرب المثل كودنى و جهالت است. از اين رو نفرمود فتوبوا الى اللّه و مانند آن.

همان طور كه اركان كتاب تكوينى، يعنى جهان عينى را اسماى حسناى خداى سبحان تأمين مى كند:و بأسمائك التى ملات اركان كلّ شى ء(1031) عناصر محورى كتاب تدوينى، يعنى معارف قرآن كريم را نيز اسماى حسناى الهى اداره مى كند، به طورى كه سراسر مآثر قرآنى شرح اسماى الهى است؛ چنان كه صدور و ساقه نظام عينى، تجلّى اسماى خداست. براى تنبّه به ارتباط محتواى آيه قرآنى با اسم خاص الهى، گاهى اسم ويژه در طليعه آيه و گاهى در اثناى آيه و زمانى، كه غالبا اين چنين است، در پايان آيه مطرح مى شود كه معناى آن اسم خاص ضامن مضمون آيه و علت يا علامت و سبب يا اثر آن اسم خواهد بود. از اين رو پى بردن به مقصود آيه بدون تدبّر تام در معناى اسم خاص كه مأخوذ در آن است، ميسور نيست.

يكى از اسماى حسناى الهى كه فقط در آيه مورد بحث به عنوان تضمين محتواى آيه و در اثناى آن نه در آغاز و نه در انجام واقع شده، اسم مبارك بارى ء است، كه اين اسم در رديف برخى از اسماى حسناى خدا در سوره حشر به اين صورت آمده است:( هو اللّه الخالق البارى ء المصوّر له الاسمأ الحسنى... ) (1032) .

گرچه اسم مبارك خالق براى ابطال شرك و عدم صلاحيت وَثَن و صَنَم براى عبادت كافى است، چنان كه در بعض آيات مانند( أيشركون مالا يخلق شيئا و هم يُخلقون ) (1033) ( وأفمن يخلق كمن لا يخلق أفلا تذكّرون ) (1034) به آن استناد شده است، ليكن خصيصه مقام اقتضا داشت از اسم مبارك بارى ء براى ابطال گوساله پرستى استفاده مى شود؛ زيرا دركات آلودگى شرك يكسان نيست؛ چنان كه درجات طهارت توحيد همسان نيست؛ كسى كه قائل به الوهيت مسيح يا فرشته مى شود و غائله تثليث يا توليد را با ان اللّه ثالث ثلاثة...(1035) ( و با اتّخذ اللّه ولدا ) (1036) طرح مى كند با كسى كه قائل به الوهيت جسد عجل مى شود و فتنه سامرى را( باهذا الهكم و اله موسى ) (1037) دامن مى زند فرق دارد.

كسى كه گوساله را به جاى خداى حكيم قرار مى دهد بايد، غريزه او را احيأ و فطرت او را بيدار و فطانت مستور او را مشهور كرد تا شايد متّعظ گردد و اسم مبارك بارى ء اين رسالت را ايفا مى كند كه خلقت حكيمانه آفرينش هدفمند را در اذهان ترسيم مى كند و چون خداوند اول مواد خام را ابداع مى كند، انشاى آن مواد خام از شى ء نيست؛ چنان كه لا شى ء هم نيست؛ زيرا در فرض اول قِدَم آن شى ء لازم مى آيد و در فرض دوم، مبدأيت قابلى لا شى ء، در حالى كه هم قِدَم غير خدا محال است و هم مبدئيت قابلى عدم و نقيض من شى ء،من لا شى ء نيست، بلكه لا من شى ء است.

خداى سبحان بعد از ابداع مواد خام، به جمع و تلفيق آنها مى پردازد كه چنين كارى پس از انشا به عنوان خلقت است. آنگاه به هَندسه و اندازه گيرى و نظام مند كردن و تنظيم رابط درون و بيرون و هماهنگ كردن ساختار جهاز درون با هدف بيرون و تسهيل راه وصول به آن مى پردازد كه از آن به عنوان برء ياد مى شود و خداى سبحان با اين كار به اسم مبارك بارى ء مسمّاست.

گرچه در قرآن كريم كلمه، بريّه بيش از دو بار و اسم مبارك بارى ء بيش از سه بار، ذكر نشده، ليكن در احاديث معصومينعليه‌السلام اين واژه با مشتقات متنوع آن رايج است، در نهج البلاغه عنوان برء النسمة مورد اعتماد حضرت على بن ابيطالب اميرالمؤ منينعليه‌السلام قرار گرفته(1038) و در وصف خداى سبحان چنين فرموده است:فسبحان البارى ء لكل شى ء على غير مثال خلا من غيره(1039) ؛ يعنى همان طور كه خلق خدا برابر الگوى قبلى نبوده، برء الهى نيز مسبوق به مثال و نمونه پيشين نيست؛ نه اصل مواد خام و نه نظام مند شدن آنها هيچ كدام مسبوق به كار غير خدا نيست؛ چنان كه تصويرى كه بعد از برء و نظام مند كردن ساختار داخلى اشيا حاصل شده و مى شود، برابر نقشه قبلى نبوده است.

بنابراين، همه كارهاى خداوند حكيمانه و مبتكرانه است. با اين بيان، طرح اسم مبارك بارى ء به منزله تعليق حكم بر وصف است كه عهده دار تعليل آن حكم خواهد بود.

با عنايت به بارى ء بودن خداوند، سبب ظلم بودن پرستش گوساله و علت لزوم توبه و رجوع به سوى بارى ء و خير بودن چنين توبه اى براى تائب ئ مرجع چنين خيرى كه همان بارى ء است، معلوم مى گردد....

از اين جا سرّ تكرار اسم بارى ء و عدم اكتفاى به ضمير دربار دوم روشن مى شود؛ زيرا بارى ء، اول براى اثبات ظلم بودن اتّخاذ عجل و تقبيح آن و بارى ء دوم براى اثبات لزوم توبه و تحسين امتثال حكم قتل است.

با استمداد از آنچه در بحث از مفردات گذشت، مى توان سرّ تعليق حكيم به لزوم توبه بر وصف بارى ء بودن خداوند را در چند جهت تبيين كرد:

1 خداوند بارى ء انسانها و فاصل آنها از عدم به وجود، از نقص به كمال، از عيب به سلامت، از هرج و مرج به نظم و... است و عجل كودن را جانشين خداى حكيم كردن ظلم فاحش است.

2 خداوند انسانها را به احسن تقويم و به احسن تصوير در آورد و لازم اين نظام احسن، برائت از تفاوت، نقص، عيب و... است، تبديل چنين معبودى به گوساله كودن ستم بزرگ است.

3 خداوند خالق انسانهاست و آنان به اين لحاظ كه خوب نظام يافته و هدفمند خلق شده اند، از نقص و عيب برى ء هستند. تبرى از چنين معبود و تولّى عجل سامرى جفاى آشكار است.

تفاوت عمده سه گانه در اين است كه طبق وجه اول خصوصيت تبرئه از عيب و نقص، و هرج و مرج در مفهوم بارى ء اشراب شده است؛ زيرا فصل به معناى جامع آن در اين مفهوم اخذ شده است و طبق وجه دوم ويژگى برائت در آن مفهوم مأخوذ نيست، ليكن لازم وجود خارجى نظام احسن و تنسيق در ترتيب، نزلهت از نقص و تبرّى از عيب است و طبق وجه سوم از سنخ وصف به حال متعلق موصوف است؛ چنان كه در تفسير اسم لطيف كه از اسماى حسناى الهى است و در آيه( لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير ) (1040) قرار گرفته چنين گفته شد: لطيف التدبير(1041) ، نه اين كه خداوند خود لطيف يعنى ظريف، ريز، نازك و رقيق فيزيكى باشد. در اين جا وقتى گفته مى شود: خداوند بارى ء است؛ يعنى خالق چيزى است كه آن مخلوق، بارى ء و برى ء از تفاوت و بى نظمى است. غرض آن كه، تفسير زمخشرى از بارى ء كه مورد پذيرش بسيارى از مفسران بعد از وى واقع شده طبق جهاتى قابل تبيين است.

تذكر: اضافه بارى ء به ضميركم در (بارئكم ) اول و دوم ممكن است اشعار به اختصاص ‍ داشته، براى برانگيختن محبت باشد؛ يعنى چنين خدايى كه بارى ء شماست و به شما محبت دارد، شايسته است كه به سوى او بازگرديد و هر گونه كه او فرمان داده است، عمل كنيد كه او قطعا خير و سعادت شما را مى خواهد.

راه تحقيق توبه

در ادامه آيه، درباره راه تحقق توبه مى فرمايد: اگر مى خواهيد صادقانه توبه كنيد و گناه شرك را محو كنيد، پس ‍ خودتان را به قتل برسانيد؛ فاقتلوا انفسكم.(1042)

مقصود از (انفسكم ) و اين كه خودتان را بكشيد اين نيست كه هر انسانى دست به خودكشى بزند و خودش را از بين ببرد گرچه احتمال چنين انتحارى در برخى از تفاسير مطرح شده است(1043) ، بلكه مراد، نفوس اقربا و ارحام و همه كسانى است كه از فرزندان اسرائيل به حساب مى آيند و به واسطه يا وسايطى از طريق قرابت و رحم به هم ارتباط دارند(1044) . البته شكى نيست كه برادركشى نيز همانند خودكشى سخت و جانكاه است.(1045)

به بيان ديگر، اين جمله از قبيل( فاذا دخلتم بيوتا فسلّموا على انفسكم ) (1046) ( ولا تلمزوا انفسكم ) (1047) ،( لا تسفكون دمائكم ) (1048) ،( ثمّ انتم هؤ لا تقتلون انفسكم ) (1049) ( و ظنّ المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خيرا.... ) (1050)

است كه در اولى، مراد سلام برخى مومنان نسبت به بعض ديگر، و در دومى غيبت نكردن بعضى از آنان نسبت به بعض ديگر است و همچنين در نظاير آن.(1051)

ويژگى هاى قتل بنى اسرائيل

درباره كيفيت قتل مزبور و جزئيات آن، مانند تعداد مقتولان و زمان و مكان قتل، آراى مختلفى با تكيه بر تاريخ و حديث نقل شده كه استناد به آنها و اعتماد بر آنها دشوار است. در تفسير صافى از تفسير قمى چنين نقل شده است:

وقتى موساى كليمعليه‌السلام از ميقات بازگشت پس از غضبناك شدن و عتاب به بنى اسرائيل فرمود: به سوى آفريدگارتان توبه كنيد و براى تحقق آن، يكديگر را بكشيد. گفتند چگونه؟ فرمود: هر كدامتان شمشير يا چاقويى بر داريد و وارد بيت المقدس شود، وقتى من بر منبر رفتم صورت هايتان را بپوشانيد تا كسى شناخته نشود. سپس يكديگر را بكشيد. به دنبال اين دستور حضرت موسىعليه‌السلام گوساله پرستان كه هفتاد هزار نفر بودند در بيت المقدس اجتماع كردند و پس از آن كه حضرت موسىعليه‌السلام با آنان نماز اقامه كرد و بر منبر قرار گرفت، به كشتن يكديگر روى آوردند تا اين كه وحى آمد كه به قتال خاتمه دهيد كه خداوند توبه شما را پذيرفت. در اين حادثه ده هزار نفر به قتل رسيدند.(1052)

در همين تفسير به نقل از تفسير منسوب به امام حسن عسكرىعليه‌السلام داستان به گونه اى ديگر نقل شده است. امين الاسلام طبرسى مى نويسد:

روايت شده است كه حضرت موسىعليه‌السلام آنان را امر كرد كه در دو وصف قرار گيرند. آنان غسل كردند و كفن پوشيدند و در دو وصف قرار گرفتند. سپس هارون با دوازده هزار نفر از كسانى كه در پى گوساله پرستى نرفته بودند، در حالى كه خنجرهاى تيزى در دست داشتند به آنها حمله كردند و هنگامى كه شمار كشته ها به هفتاد هزار تن رسيد خداوند بقيه را بخشيد و به كشته شدگان اجر شهيد عطا كرد.(1053)

از طريق اهل سنّت نيز صور مختلفى نقل شده كه طبرسى در مجمع البيان و فخر رازى در تفسير كبير به برخى از آنها اشاره كرده اند.

هيچ يك از اين نقل ها سند معتبرى ندارد و عدم نقل اين جزئيات در روايات معتبر و نيز عدم تعرّض آيات قرآن نسبت به آن، گواه بر اين است كه عبرت آموزى كه در نقل قصه ها منظور است و هدايت و پيامى كه از حكايت هاى تاريخى استفاده مى شود، بر روشن شدن چنين جزئياتى توقف ندارد. از اين رو تعرض آن ها لازم نيست؛ زيرا نه منقول عنه نفع قابل اعتنا دارد و نه نقل قابل اعتماد است.

راز خير بودن قتل بنى اسرائيل

خداوند در پايان آيه محل بحث مى فرمايد: اين كار(كشتن يكديگر) براى شما در پيشگاه بارئتان بهتر است. پس خداوند توبه شما را پذيرفت كه او توّاب رحيم است؛ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انه هو التوّاب الرّحيم.

وجه خير بودن در جمله (خير لكم ) اين است كه چنين عملى گرچه سخت و جانكاه بود، چه براى مقتولان كه با چاقو يا خنجر يا شمشير برّان، مواجه مى شدند و جان مى سپردند و چه براى قاتلان كه برادران و دوستان و خويشان خود را از لبه تيغ تيز مى گذرانند، ليكن د عين حال براى همگان خير است، زيرا سبب تطهير از آلودگى شرك مى شود و حيات ابدى و بهجت سرمدى را در پى دارد. به بيان ديگر، چنين عذاب محدود و موقّت دنيايى، سبب رهايى بنى اسرائيل از عذاب جاويدان اخروى مى گردد، و به بيان سوم، خواسته يا ناخواسته، پيك اجل فرا مى رسد. پس چه بهتر رخداد قطعى به گونه اى پديد آيد كه نتيجه اش رهايى از كيفر هميشگى و رسيدن به فوز جاويدان باشد.

افزون بر اين كه چنين اقدام خونينى براى مجموعه امت يهود، چه نسل موجود در زمان حادثه و چه نسل هاى آينده تا قيامت نيز، خير است؛ جهت خير بودن آنها نسبت به سلف بيان شد و وجه خير بودن آن نسبت به خلف براى آن است كه خاطره تلخ آن، براى هميشه نقل مى شود و عظمت حادثه در بستر قرون و اعصار، دل هاى همه فرزندان اسرائيل را چنان تسخير مى كند كه ديگر احدى از آنان به فكر بت پرستى نمى افتد.

از آيه( ولو انا كتبنا عليهم ان اقتلوا انفسكم أو اخرجوا من دياركم ما فعلوه الا قليل منهم ولو انهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيرا لهم و أشدّ تثبيتا ) (1054) . بر مى آيد كه، اقدام به چنين كارى و انجام چنين وظيفه اى سبب تثبيت وقعيت خودشان مى شود: أشدّ تثبيتا؛ چنان كه اساسا انسان با هر عمل خيرى كه انجام مى دهد هويت و موقعيت خود را ثابت تر و استوارتر مى كند و از لغزان و لرزان بودن فاصله مى گيرد و نتيجه اين مى شود كه شيطان (كه كارش لغزاندن است و از لغزنده بودن موقعيت و جايگاه انسانها سوء استفاده مى كند)در او نفوذ نكند.

تذكر1 تكرار كلمه بارى ء در جمله عند بارئكم هم ممكن است اشاره دوباره اى باشد به آنچه در ذيل بارى اول اين آيه گذشت و هم اشاره به علت خير بودن قتل مزبور. گويا مقصود اين است: جان عده اى از انسانهاى پست و نادان كه پس از مشاهده آن همه بينات، تن به گوساله پرستى دادند در كنار حمايت از توحيد خداوندى كه بارى ء و خالق است و در راستاى ريشه كن ساختن شرك به خدايى اين چنين و در جهت كسب رضوان او و رجوع افاضه او به سوى شما ارزشى ندارد. رمز و راز اين تكرار در مبحث اشارات روشن مى شود.

2 جمله انه هو التوّاب الرّحيم تعليلى است براى قبول توبه از جانب خداوند و اين كه علت قبول توبه شما و به عبارت ديگر و علت رجوع فيض خداوند به سوى شما اين است كه او تواب و رحيم است و گرنه صرف گناه بزرگ شرك، و جايگزينى گوساله به جاى خداوند سبحان براى هلاكت شما كافى است، هر چند از ساير گناهان و جرايم متعدد شما اغماض شود.

عصاره معارف آيه

مراد از قتل، همان طور كه در بحث تفسيرى گذشت، قتل ظاهرى، يعنى اعدام است. اين قتل به نحو خصوصى رايج در محاكم قضايى و به عنوان حد مرتد مطرح نبوده، بلكه به نحو كشتار دسته جمعى است؛ گرچه مى تواند نسبت به اشخاص مرتد شبيه حد ارتداد باشد. قتل مزبور نسبت به تطهير جامعه آلوده بنى اسرائيل به مثابه دفاع از اصلى ترين ركن همه اديان آسمانى، يعنى توحيد و مبارزه با بدترين جرثومه فكرى، يعنى شرك بود. چنين دفاع عمومى كه از وحى الهى رسيده است، آثار روحانى فراوانى دارد كه بارزترين آن اين است كه مدافعان حريم دين با خداوند سبحان بيعت كرده و جان و مال خود را به او بيع كرده و ثمن دريافتى آنان بهشت است، خواه رقيب را بكشند و خواه كشته شوند. گذشته از آن كه مقتول در معركه دفاع دينى شهيد خواهد بود و پاداش خاص شهادت در ديوان جان او تثبيت مى شود. بنابراين، عصاره آيه مزبور در مطلب كنونى عبارت است از:

1 مقصود از قتل عدام ظاهرى و كشتن است.

2 قتل در توبه بنى اسرائيل دخيل بوده است، به نحوى كه بدون كشتن يكديگر توبه حاصل نمى شد.

3 توبه آنان با همه قيود معتبر كه قتل مزبور يكى از آنها بوده است حتما حاصل شد. به دليل اين كه خداوند توبه آنها را پذيرفت: فتاب عليكم.اگر آنان توبه نكرده بودند يا توبه ناقص و فاقد شرط تكميلى آن، يعنى قتل كرده بودند هرگز خداوند نمى فرمود: فتاب عليكم؛ يعنى خدا توبه آنها را قبول كرد.

4 همان طور كه اصل توبه براى آنان خير بود، قتل يكديگر نيز كه متمم آن است براى آنها خير بود.

5 خير بودن قتل كه قدر متقين از ذلكم خير لكم است، نزد خدايى است كه بارى ء همگان است.

6 مقتولى كه تائب شد و به اعدام خود راضى شد و آن را براى دفاع از حريم توحيد تحمل كرد، پس از قتل زنده خواهد بود؛ زيرا اگر كسى بميرد و كاملا از بين برود و هيچ گونه حياتى براى او بعد از مردن بدن و مرگ دنيايى ثابت نباشد، هرگز چيزى براى او خير و صلاح نخواهد بود؛ چون معدوم محض صلاح و طلاح، خير و شر، و نفع و ضرر ندارد. پس مقتول در معركه دفاع از حريم توحيد موجودى است زنده و قتل وى به سود اوست و او نيز به سود خود نايل مى شود؛ زيرا اگرچيزى براى موجودى خير باشد ولى آن موجود به اين چيز نرسد هرگز اين چيز براى او خير محسوب نمى شود.

7 خير مزبور نزد خداست، يعنى مقتول در معركه دفاع از توحيد به نزد خدا راه دارد و خير خود را نزد خداوند دريافت مى كند، چون اگر چنين مقتولى به نزد خداوند راه نداشته باشد به خيرى كه نزد اوست، نخواهد رسيد.

نتيجه اين امور هفت گانه به انضمام برخى از مبادى مطوى، براى اثبات شهادت مقتول در معركه دفاع از توحيد كافى است، هر چند تاريخ يا حديث مأثور در اين باره چندان واجد شرايط اعتماد نباشد. البته روايات يا تاريخ منقول در حد تأييد محتواى قرآن و تقويت مطلب استنباط شده از آن سودمند است.

از اين تحليل بر مى آيد كه اوزان ذلكم خيرٌ لكم عند بارئكم در آيه مورد بحث،( وزان بل أحيأٌ عند ربهم يرزقون ) (1055) است و براى تثبيت شهادت مقتولان بنى اسرائيل سند خوبى است(1056) . سرّ تكرار بارئكم و تصريح به اسم ظاهر و عدم اكتفا به ضمير، مى تواند همين مطلب مهمى باشد كه ارائه شد. البته اگر كسى اولا، توبه نكرده باشد و ثانيا، براى امتثال حكم قتل يكديگر مبادرت نكرده باشد، مشمول فيض مزبور نخواهد بود.

لطايف و اشارات

1 منشأ ستم و عدالت

ظلم كه تجاوز به حقوق ديگران است ناشى از جهل علمى يا جهالت عملى است. بازگشت هر گونه تجاوز به غير، به تعدى به خويشتن است:( و ان أسائتم فلها ) (1057) . اسائه هماره اختصاص به جان مسى ء دارد؛ چنان كه احسان از جان محسن جدا نمى شود:( ان أحسنتم أحسنتم لانفُسكُم ) (1058) .

آنچه به ديگران سرايت مى كند، ظلّ ظلم است نه خود آن. حتى اعدام غير، ظلمى است كه اصل آغ ن به جان قاتل مى رسد و سايه آن به مقتول مى رسد؛ زيرا از مقتول چيزى جز حيات محدود و زودگذر دنيا گرفته نمى شود، ولى قاتل به عذاب توان فرساى برزخ و دوزخ گرفتار مى گردد. اين كه در تقسيم ظلم به سه قسم، ظلم به خود در برابر ظلم به غير قرار مى گيرد، راجع به حكم فقهى و حقوقى است نه انسانشناسى، و گرنه با بررسى اصول معرفت نفس همه مظالم علمى و عملى انسان به ظلم خود باز مى گردد؛ يعنى در مظالم فكرى، حسّ و وهم و خيال بر عقل نظرى ستم روا مى دارند و در ستم هاى عملى شهوت و غضب بر عقل عملى ظلم مى كنند. تفصيل رجوع همه مظالم حتى شرك كه ظلم عظيم ناميده شده به ظلم به نفس، از رسالت كنونى اين كتاب خارج است.

اما اين كه منشأ هرگونه ظلم جهل علمى يا جهالت عملى است، محتاج به بحث مستوفا نيست؛ زيرا اگر چيزى يا شخصى كه بايد مورد تكريم قرار گيرد، توهين شود و حق او ادا نگردد براى اين است كه مقام او به جهل علمى مجهول يا به جهالت عملى مغضوب است و اگر چيزى يا شخصى بايد تعيير و توبيخ شود، اهانت به آن يا سرزنش وى ظلم نيست. پس بازگشت همه ستم ها به جهل علمى يا جهالت عملى است و چون طبق تحليل گذشته همه مظالم به ظلم به خود باز مى گردد و مطابق بيان كنونى منشأ همه ستم ها جهل يا جهالت است، بنابراين، سبب همه مظالم جهل به هويت اصيل خود است؛ چنان كه همه معدلت ها ناشى از معرفت نفس است.

اگر نامداران فنّ تهذيب و نام آوران صنعت تزكيه، معرفت نفس را امّ الفصايل و مفتاح علوم حقيقى دانستند(1059) ، براى آن است كه جهل به نفس سبب دشمنى با اوست؛ چنان كه سنت اهل بيت وحى و عصمتعليه‌السلام اين است كه الناس أعدأ ما جهلوا(1060) و اگر قرآن به تعريف انسان همّت مى گمارد و او را از نسيان خود كه باعث عصيان خدا مى شود تحذير مى كند، براى اين است كه تا جهل به خويشتن به خودشناسى مبدل نشود، عداوت با خود به محبت با خويشتن تبديل نمى شود و در نتيجه عصيان كه به صورت مظالم گونه گون ظهور دارد، به اطاعت متحول نخواهد شد.

ظلم بنى اسرائيل در ارتداد گروهى و در مداهنه و مواهنه عده ديگر بود كه عمدا فريضه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كردند و حضرت هارونعليه‌السلام را تنها گذاشتند و گرنه آن حضرت با حمايت موحدان و وفاداران به دين حضرت موساى كليمعليه‌السلام مى توانست جلو تبليغ سوء سامرى را بگيرد؛ يعنى جهل به هويت خويش عامل گوساله پرستى بنى اسرائيل شد.

2 توبه نصوح و خالص

توبه، از فضايل اخلاقى و نعمت ويژه اى است كه خداوند آن را فراسوى سالكان نصب كرده است. برخى بر اين باورند كه توبه اولين منزل در منازل سايران كوى حق است. البته در اولين مرحله بودن توبه تأمل است، ولى مى توان آن را از منازل ابتدايى سير و سلوك به شمار آورد. اصل توبه به معناى رجوع به سوى خداوند همان سير صعودى بنده به سمت اوست و نشان گناه تائب نيست. از اين رو حضرت رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: توبوا الى اللّه فانى أتوب الى اللّه كل يوم مأة مرّة(1061) ؛ به طرف خدا توبه كنيد، من روزى يك صد بار به سوى خدا توبه مى كنم. براى توبه به معناى رجوع و صعود به سوى خداوند درجاتى است كه برخى آن درجات را چهار قسم ياد كرده اند:

الف: توبه عوام كه ترك گناه و قضاى فوائت و پرداخت حقوق و ندامت بر ذشته و عزم نسبت به آينده است.

ب: انابه خواص از مؤ منان.

ج: اوبه خواص از اوليا.

د: جذبه انبيا.

براى هر كدام از اين درجات چهارگونه حكم خاص و اثر مخصوص است.(1062)

آنچه در آيه مورد بحث مطرح است همان توبه عوام است كه بنى اسرائيل بايد از شرك به توحيد و از عبادت عجل به پرستش بارى ء متحول مى شدند. براى چنين تحولى صرف تصميم قلبى كافى نبود، بلكه بايد يكديگر را مى كشتند تا توبه آنان مقبول شود. اين حكم صعب جزو اغلال و آصارى بود كه بنى اسرائيل به آن محكوم بودند و قرآن كريم دستور نهادن آنها و آزادى بنى اسرائيل از اين حكم دشوار را به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده و در اين باره چنين فرموده است:( ... و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم ) .(1063)

معناى رجوع به طرف بارى ء، بسنده كردن به صرف توحيد و رهايى از شرك نيست، بلكه ممكن است موحد تائب، منيب گردد و آنگاه اوّاب و سپس مجذوب گردد؛ زيرا اگر سالك مقدارى از راه را با اختيار خود پيمود، بقيه آن را با جذبه الهى مى رود.

آنچه از آيه مورد بحث استفاده مى شود لزوم توبه نصوح و خالص است، زيرا قيد الى بارئكم نشان حصر مرجع و مآب براى راجع آئب و تائب است، به طورى كه در اين رجوع كمترين شائبه غير الهى راه نيابد.

3 سازگارى فرمان قتل با عفو

درباره صدور فرمان قتل براى تحقق توبه اين اشكال مطرح مى شود كه اگر مقصود از فقتلوا انفسكم اين است كه همه شما يكديگر را بكشيد، چنين فرمان ثقيل و سنگينى چگونه عفو تلقى مى شود؟! و به بيان ديگر، اگر خداوند توبه گنه كار را بدون قتل عمومى قبول نكند، گرچه دستور چنين قتلى توجيه پذير است، ولى لازم آن اين است كه خداوند تواب نباشد و گنه كار را امر به توبه نكند و اگر تواب و توبه پذير است، امر به قتل عمومى چه جايگاهى دارد؟!(1064)

افزون بر اشكال فوق، چنين فرمانى با آنچه در سوره نسأ آمده، كه مى فرمايد: اگر به آنان دستور مى داديم يكديگر را به قتل برسانيد يا از وطن و خانه خود بيرون رويد، تنها عده كمى از آنها عمل مى كردند(1065) ، چگونه جمع مى شود؟ چون دلالت دارد كه مسلمانان زمينه پذيرش چنين فرمانى را نداشتند. با توجه به اين كه يهود از امت اسلامى عنودتر بودند، پس به طريق اولى نبايد اين تكليف براى آنها جعل شود.

اين چه عفوى است در حالى كه اعضاى خانواده يا قبيله را گشتن، سنگين ترين عذاب است؟! اگر عفو نمى شدند چه مى شد؟! لازمه عفو، تخفيف است و در كشته شدن و كشتن همه اقارب و بستگان چه تخفيفى وجود دارد؟!

پاسخ ‌هاى مختلفى ارائه شده كه برخى از آنها تام و بعضى نا تمام است:

1 مراد از قتل در اين جا تهذيب نفس است؛ از قبيل موتوا قبل ان تموتوا(1066) ،يعنى فرمان فاقتلوا انفسكم به معناى فاقتلوا أهوائكم يافاقتلوا شهواتكم است. چنين قتلى مناسب با توبه، ندامت، عزم بر ترك در آينده است.

2 مقصود از قتل همان كشتن ظاهرى است، ليكن مراد از عفو در ثمّ عفونا عنكم(1067) اين است كه بدا حاصل شده و حكم انشايى يا امتحانى به فعليت نرسيده است؛ نظير آنچه درباره ابراهيم و ذبح اسماعيلعليه‌السلام آمده است.

3 مراد از آن، قتل ظاهرى است و مقصود از عفو اين است كه پس از آن كه گروه اندكى كشته شدند، حكم قتل از بقيه افراد برداشته شده، عفو شدند و گروه مقتول نيز از عذاب اخروى رهايى يافتند.

4 مقصود از آن، قتل ظاهرى است و مراد از عفو اين است كه پس از آن كه بيشتر قوم، كشته شدند و گروه اندكى باقى ماندند، حكم قتل برداشته شده، باقى مانده ها مورد عفو قرار گرفتند و كشته شدگان نيز از عذاب آخرت نجات يافتند.

در توضيح دو احتمال اخير لازم است گفته شود: مرتد، حكمى كلامى دارد و آن قبولى توبه او بين خود و خداست و حكمى فقهى دارد كه اعدام و كشته شدن مرتد فطرى است. مراد از عفو، همان حكم كلامى است كه عده اى از محققان بر اين باورند كه توبه مرتد، خواه فطرى و خواه ملى قبول شده، سبب نجات وى از عذاب ابدى مى شود و پذيرش توبه او منتى است از جانب خداوند، گرچه بعضى قبول توبه را مخصوص ‍ مرتد ملى مى دانند و مقصود از قتل، اجراى حكم فقهى است؛ چون ارتداد احكام فقهى خاصّى نظير نامحرم شدن همسر و وجوب رعايت عده وفات دارد. قتل نيز يكى از آن احكام است.

در هر حال، مبعد احتمال اول اين است كه خلاف ظاهر قتل نفس در مجموع آيات قرآنى است؛ زيرا در قرآن آيه اى نيست كه در آن، قتل به معناى تهذيب نفس و قتل اهوأ و شهوت ها آمده باشد. البته اين احتمال كه مقصود از قتل تهذيب باشد، با ظاهر كلمه عفو سازگار است؛ زيرا ظاهر عفونا عنكم(1068) عفو فعلى است، نه عفو پس از مرگ، چنان كه اگر درباره متهمى كه بالفعل مستحق عذاب است گفته شود:عذاب از او برداشته و عفو شد ظهور در اين دارد كه فعلا مجازات نمى شود.

مبعد احتمال سوم و چهارم (قتل ظاهرى تنجيزى ) نيز اين است كه قوم بنى اسرائيل هم از نظر بينش دينى سفيه بودند و هم از نظر گرايش عملى فاسق؛ آنان انسانهاى متعهد و آگاهى نبودند كه فورا به دستور موساى كليم دست به شمشير برند و هفتاد هزار نفر(مطابق يك روايت ) يا ده هزار نفر (مطابق روايت ديگر) را بكشند و بعد مورد عفو قرار گيرند. چنين امرى نسبت به چنان قومى از قبيل تكليف بما لايطاق است.

براى توضيح سفه و فسق و عدم تعهد آنان لازم است توجه شود كه اولا، چه تعداد از بنى اسرائيل به حضرت موسىعليه‌السلام ايمان آوردند و ثانيا، نحوه ايمان و تعبّد آنان در طول مدت رهبرى حضرت موسىعليه‌السلام چگونه بود؟

قرآن درباره شمار ايمان آورندگان به حضرت موسىعليه‌السلام مى فرمايد: جز گروه اندكى از ذريه قوم او، كسى به موساى كليم ايمان نياورد:فما امن لموسى الا ذرية من قومه على خوف من فرعون و ملايهم ان يفتنهم و ان فرعون لعالٍ فى الارض و انه لمن المسرفين(1069) .

درباره نحوه ايمان و ميزان تعبّد آنان نيز از آيات قرآن كريم بر مى آيد كه بنى اسرائيل از ايمان مستحكمى برخوردار نبودند؛ زيرا آنان كسانى هستند كه پس از صدور فرمان ذبح بقره، به موسى گفتند: آيا ما را به تمسخر گرفته اى؛( أتتّخذنا هزوا ) (1070) ، و با وجود علم به پيامبرى آن حضرت، از اذيت او دريغ نكردند تا جايى كه آن حضرت با لسانى گله آميز به بنى اسرائيل مى گويد:( يا قوم لم تؤ ذوننى و قد تعلمون انى رسول اللّه اليكم ) (1071) ، خصوصا با توجه به ذيل اين آيه كه دلالت دارد موعظه آن حضرت در آنان اثرى نگذاشت و به جاى هدايت و تنبّه، گرفتار زيغ و انحراف قلب شدند:( فلمّا زاغوا أزاغ اللّه قلوبهم واللّه لا يهدى القوم الفاسقين ) (1072) .

بنى اسرائيل كسانى هستند كه وقتى حضرت موسىعليه‌السلام به آنان فرمان ورود به سرزمين فلسطين و دورى جستن از بازگشت به جاهليت داد و فرمود:( يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب اللّه لكم ولا ترتدوا على أدباركم فتنقلبوا خاسرين ) (1073) تمرد كردند و نرفتند و چنين گفتند: در آن سرزمين انسانهاى جبارى زندگى مى كنند و ما هرگز به آن وارد نمى شويم:( يا موسى ان فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون ) (1074) ، و هنگامى كه دو نفر از نيكان آنان به آنها گفتند: برويد و دروازه شهر را فتح كنيد، وقتى وارد شهر شديد بر طاغيان پيروزيد؛( قال رجلان من الذين يخافون انعم اللّه عليهما ادخلوا عليهم الباب فاذا دخلتموه فانكم غالبون ) (1075) با بى اعتنايى آنان را ساكت كرده، به حضرت موسىعليه‌السلام گفتند:( يا موسى انا لن ندخلها أبدا ماداموا فيها فاذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ) ؛(1076) تا هنگامى كه طاغيان در اين سرزمين هستند، ما هرگز وارد آن نخواهيم شد. تو و خدايت برويد و بجنگيد، ما اين جا نشسته ايم.

در توضيح كوته نظرى و ضعف معرفت آنان لازم است توجه شود كه بنى اسرائيل قومى حس گرا و عملا ملتزم به اصالة الحس بودند. اين نكته هم از تعبير فاذهب انت و ربّك به دست مى آيد و هم از تعبيرى كه پس ‍ از نجات از دريا و مشاهده آن همه آيات و بيّنات داشتند كه خطاب به حضرت موسىعليه‌السلام گفتند:( اجعل لنا الها كما لهم الهة ) (1077) و هم از تاثيرى كه جوّ حاكم بر جامعه مى تواند بر آن مردم بگذارد، و مسلم است كه جوّى كه بر جامعه فرعونى مصر حاكم بود گرايش به اصالت ماده و معرفت حسّى بود؛ زيرا حاكم جبّار آن، چنين تفكرى را پيوسته تزريق مى كرد و با آن كه خودش مانند بت پرستان ديگر معبودى داشت و آن را مى پرستيد (چنان كه از تعبير به( يذرك و الهتك ) (1078) به دست مى آيد) خطاب به مردم مى گفت:( انا ربّكم الاعلى ) (1079) ( و ما علمت لكم من اله غيرى ) (1080) و به هامان دستور داده بود تا قصر يا رصد خانه اى بسازد تا شايد بتواند خداى حضرت موسىعليه‌السلام را در آسمانها بيابد:( فأوقد لى يا هامان على الطين فاجعل لى صرحا لعلّى إطّلع الى اله موسى ) (1081) .

به هر حال، جهل علمى و جهالت عملى بنى اسرائيل به جايى رسيده بود كه حضرت موسىعليه‌السلام در نيايش خود گفت: خدايا از من كارى ساخته نيست؛ زيرا بنى اسرائيل جاهل و لجوج و فاسق هستند:( ربّ انى لا أملك الا نفسى و أخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين ) (1082) و به اين صورت از آنان به عنوان فاسق (كه صفت مشبهه است و دلالت بر دوام و ثبات صفت فسق دارد) ياد مى كند و جدايى از آنان را از خداوند طلب مى كند و خداوند نيز، هم فسق بنى اسرائيل را تأييد مى كند و هم به تقاضاى جدايى موساى كليم پاسخ مثبت مى دهد و به مدت چهل سال آنان رادر بيابان، حيران و سرگردان مى سازد:( فانها محرّمة عليهم أربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تأس على القوم الفاسقين ) (1083) و نيز در جريان ميقات و تقاضاى جاهلانه آنان درباره ديدن خدا و سپس نزول صاعقه و هلاكت آنان، از آنان به سفهأ تعبير مى كند:( أتهلكنا بما فعل السفهأ منّا... ) (1084) .

برخى، از اين توضيح مبسوط استنباط كردند كه بنى اسرائيل طاقت امر تنجيزى قتل را نداشتند و اين نكته، قرينه لبيّه اى است كه به ضميمه قراين لفظى ديگر(1085) سبب رفع يد از ظهور قتل مى شود. در نتيجه يا بايد گفت مقصود از قتل، تهذيب نفس است، يا گفته شود امر به قتل در حد امرى امتحانى همانند امر به ذبح اسماعيلعليه‌السلام است. البته اگر روايت معتبرى ظاهر قتل را تاييد مى كرد پذيرفته مى شد، ليكن چنين روايتى در دست نيست. تنها دو روايت غير قابل اعتماد، يكى از تفسير منسوب به امام حسن عسكرىعليه‌السلام و ديگرى از تفسير قمى، در اين رابطه نقل شده كه در مباحث تفسيرى گذشت.

در پاسخ گفت: ماده قتل با مشتقّات مختلف آن، بيش از 170 بار در قرآن به كار رفته، و در هيچ موردى، به معناى تهذيب نفس نيامده، بلكه در قتل مادى به معناى ازهاق روح به كار رفته است و اين سبب مى شود كه ظهور جمله فاقتلوا در امر به كشتن مادى، در حد يك ظهور معمولى نباشد، بلكه ظهورى مانند صراحت باشد(1086) . از اين رو با توجه به اين ظهور بسيار قوىّ در حد صراحت، با اطمينان مى توان گفت كه هيچ يك از قراين سه گانه گذشته، تاب مقاومت در برابر چنين ظهورى ندارد. افزون بر اين كه همه آنها مجرد استبعاد و قابل جواب است:

1 اما قرينه لبيّه جهالت و فسق بنى اسرائيل و در نتيجه عدم انقياد آنان: پس از بازگشت موسى از ميقات و رسوا كردن سامرى و سوزاندن جسد گوساله و ريختن آن به دريا، آن هم با آن شدت و عصبانيت، كه لحيه برادر را گرفت و الواح آسمانى تورات را بر زمين افكند و فرياد برآورد:( بئسما خلفتمونى من بعدى أعجلتم أمر ربّكم ) (1087) ، و نيز پس از جزئيات ديگرى كه براى ما مجهول است و مى تواند زمينه بسيار مساعدى براى تحول و ندامت اكثريت يك قوم به وجود آورد، به ويژه آن كه حضرت موسى از كوه طور بازگشته بود و نورانيت حاصل از مهمانى چهل شبه ميقات مى توانست نفوذ كلام ويژه اى به او بدهد، چه بعدى دارد كه دست كم شمار قابل توجهى كه انقلاب و انقياد آنها مى تواند مصحّح صدور چنين دستور سختى گردد، منقلب شده، آماده قتل يكديگر گردند؟

با توجه به اين كه براى تصحيح صدور چنين فرمانى، نياز به آماده شدن همه بنب اسرائيل نيست و آيه نيز نمى گويد پس از صدور فرمان قتل، همه آنها دست به شمشير بوده، آماده مرگ شدند. شايد عده اى تمّرد كردند و از چنين باب توبه اى كه برايشان مفتوح شد بهره نگرفتند و همچنان مغضوب و مطرود از رحمت حق باقى ماندند. ممكن است آيه( ان الذين اتّخذوا العجل سينالهم غضب من ربهم و ذلّة فى الحيوة الدنيا ) (1088) ناظر به اين گونه افراد باشد.

2. اما قرينه لفظى منفصل، يعنى آيه 66 سوره انسأ: نه تنها قرينه بر خلاف نيست، بلكه قرينه بر وفاق است؛ زيرا اين آيه مربوط به امت حضرت موسىعليه‌السلام نيست، بلكه درباره اصحاب رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ادامه داستان حكميت رسول اكرم درباره مشاجره وارد در آيه 65 است: فلا و ربّك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثمّ لا يجدوا فى انفسهم حرجا ممّا قضيت و يسلّموا تسليما. يكى از مهاجران و فردى از انصار، بر سر آبيارى نخلستانهاى خود اختلاف كردند، و براى فصل خصومت خدمت پيامبر اكرم رسيدند و آن حضرت حق را به مهاجر داد. انصارى ناراحت شد و پيامبر را متهم كرد كه چون زبير بن عوام عمه زاده توست به نفع وى حكم كردى.آن حضرت بسيار متأثر شد. در اين حال آيه نازل شد: (( به پروردگارت سوگند، آنها مومن نخواهند بود مگر اين كه تو را به داورى بطلبند و از حكمى كه مى كنى هيچ گونه احساس ناراحتى نكنند و تسليم محض باشند)).

پيام آيه 66 كه بى ترديد با آيه 65 ارتباط و پيوند دارد (چه شان نزول مزبور سند معتبرى داشته باشد يا نه ) اين است كه پذيرفتن داورى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تكليف دشوارى نيست. تكليف دشوار، حكم به كشتن يكديگر يا كوچ كردن از وطن است كه نسبت به بعضى از امت هاى پيشين (مانند يهود در جريان گوساله پرستى ) صادر شد. با اين روحيه عدم تسليمى كه در برابر داورى پيامبر از خود نشان داديد معلوم مى شود كه اگر چنان فرمانى به شما داده شود تنها عده كمى از شما به آن گردن مى نهد.

بنابراين، آيه مذبور دقيقا بر وفق مراد سخن مى گويد. جالب توجه است كه ذيل آيه مورد بحث، يعنى جمله ذلكم خير لكم عند بارئكم در آيه 66 سوره نسأ نيز با جمله و لو انهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيرا لهم و أشّد تثبيتا آمده است كه مؤ يّد وحدت موضوع در دو جريان است؛ يعنى آنچه در آيه 66 سوره نسأ از قتل و موعظه وجود دارد همان قتل و موعظه اى است كه در آيه مورد بحث وارد شده است و اگر قتل در اين آيه به معناى تهذيب نفس نيست، در آن آيه نيز همين گونه است.

3. اما قرينه لفظى و متصل، يعنى ظهور عفو در رفع عذاب دنيايى، در صورتى مى تواند ظاهر در سقوط مجازات باشد كه آيه 52 از سوره بقره، يعنى ثمّ عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون را جداى از آيه مورد بحث (آيه 54) لحاظ كنيم. اما اگر گفتيم ((للمتكلّم ان يلحق بكلامه ما شأ)) و همان متكلمى كه گفت: ثمّ عفونا... فرموده است: فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا... و مفروض گرفتيم كه هر دو جمله مربوط به يك حادثه است و بلكه جمله ثمّ عفونا... متأخر از جمله فتوبوا... است (اگر چه به جهت آن نكته بلاغى كه در مباحث تفسيرى گذشت در ترتيب و چنيش آيات، مقدم باشد) در اين صورت ديگر جمله عفونا چنان ظهورى ندارد، بلكه مجموع دو آيه، ظاهر در اين است كه حكم قتل، بقائا مرتفع شده است، يعنى بعد از آنكه به شما فرمان توبه داديم و براى تحقق توبه فرمان قتل داديم، با آن كه مستحق آن بوديد كه همه شما كشته شويد و از بين برويد، پس از آنكه ده هزار، يا هفتاد هزار از ميان ششصد هزار نفر شما كشته شدند، توبه شما پذيرفته شد و مورد عفو قرار گرفتيد و حكم قتل برداشته شد.

يا اين كه مقصود از عفو اين است كه شما با گوساله پرستى پس از آن همه بيانات، مستحق عذابى از قبيل عذاب استيصال شديد، ولى ما شما را عفو كرديم و چنين عذابى را نفرستاديم، بلكه راه تطهير از چنان گناه عظيمى را به شما نشان داديم تا مقتولان با كشته شدن و ملحق شدن به شهيدان پاك شوند و قاتلان با صبر بر كشتن بستگان و آشنايان و تحمل فقدان آنان، تطهير گردند و ضمنا عبرتى باشد براى همه نسل هاى آينده يهود.

ممكن است گفته شود، آنچه درباره اين جريان از طريق نقل معتبر (قرآن كريم ) حكايت شده فقط اين است كه پس از گوساله پرستى فرمان قتلى داده شد و سپس بخششى نيز تحقق يافت، در حالى كه هم قتل، ظهورى در حد صراحت در ازهاق روح دارد و هم عفو، ظهور در رفع يد از مجازات در همين دنيا دارد. براى عدم رفع يد از هر دو ظهور كافى است كه شمار قابل توجهى از بنى اسرائيل به اين فرمان، گردن نهاده باشند و پس كشته شدن عده اى و پس از تضرع و توسل موسى و هارون براى عفو خداوند و متوقف ساختن حكم قتل (چنان كه از روايت مجمع البيان بر مى آيد) عفو خداوندى صادر شده، دستور قتل متوقف شده باشد، يا دست كم پس از آن كه به اين قتل گردن نهادند و كفن پوشيده، دست به شمشير بردند با ضجه زنان و كودكان و مردان آماده قتال و با تضرع و دعاى موسى و هارون، قتل برداشته شده، عفو تحقق يافته باشد (كه البته اين احتمال بعيد به نظر مى رسد؛ چون اولا، همه اهل تفسير اتفاق بر وقوع قتل دارند و روايات غير معتبرى كه وارد شده نيز آن را تأئيد مى كند، و ثانيا بعضى از آثار و بركاتى كه براى كشته شدن بيان شد، مثل عبرت گرفتن نسل هاى آينده و ريشه كن شدن بت پرستى، بر چنين احتمالى مترتب نمى شود).

وقتى اصل صدور فرمان قتل، مدلول ظاهر در حد صراحت قرآن باشد اولا، و ظاهر آيه دخالت قتل در تحقق توبه باشد ثانيا، و نيز ظاهر آن وقوع توبه باشد ثالثا، هر چند جزئيات و خصوصيات آن در نقل معتبرى نيامده باشد و از طرفى پذيرش چنين ظاهرى نه محذور عقلى داشته باشد و نه نقل معتبرى بر خلاف آن وارد ده باشد، وجهى ندارد كه از چنين ظاهرى رفع يد شود و آن را به معناى تهذيب نفس و قتل شهوات بدانيم. غرض آن كه، ظاهر فتاب عليكم اين است كه خداوند توبه بنى اسرائيل را قبول كرد و قتل هم در توبه آنان دخيل بود. پس حتما اصل قتل واقع شد، هر چند در مرحله بقا عفو حاصل شده است.

از آنچه گذشت برترى احتمال سوم و چهارم بر احتمال دوم (از قبيل ذبح اسماعيل بودن ) نيز روشن شد، به ويژه آن كه احتمال دوم مشكل قرينه لبّيّه ذكر شده را حل نمى كند، زيرا چنان كه امر تنجيزى بما لا يطاق يا به چيزى كه مكلف در برابر آن انقيادى ندارد قبيح است، امر امتحانى به چنين چيزى نيز مستحسن نيست.

4 تفسير انفسى آيه

درباره تفسير انفسى آيه در قبال تفسير آفاقى ياد شده مى توان گفت:

1 همه الفاظ مأخوذ در آيه به همان معناى ظاهرى خود حمل شود؛ يعنى مقصود از قتل، اعدام ظاهرى است و منظور از عجل بت ظاهرى است. و... به طورى كه هيچ خلاف ظاهرى ارتكاب نمى شود.

2 كسى كه هوس مدار و مشمول آيه( أفرأيت من اتخذ الهه هويه ) (1089) است از لحاظ ملاك به خود ستم كرده است؛ زيرا عجل هوا، يا عجل جاه... نظير ريا و سمعه هرگز با توحيد سازگار نيست.

3 شخص ديگرى در صحنه نفس مدار، جاه پرست و مرائى حضور ندارد.

4 تنها راه علاج بيمارى هوا پرستى، مجاهدت نفس است: جاهدوا أهوأكم كما تجاهدون أعدأكم(1090) .

5 مقصود از قتل نفس در اين جهد اكبر همان تهذيب روح و تزكيه جان و تنجيه آن از اهريمن هوا، جاه خواهى و... است.

بنابراين، معناى تفسير انفسى، تهى كردن الفاظ متون دينى از مفاهيم عرفى آنها نيست، بلكه با حفظ همه ظواهر، عنايت به معارف استنباطى فرا لفظى كه با ساير اصول و مبانى و مبادى هماهنگ است خواهد بود؛ چنان كه حمل آيه مورد بحث بر معناى ظاهرى آن، يعنى اعدام، هيچ محذورى ندارد تا برخى از بزرگان فن حكمت و تفسير صرف آيه از ظاهر خود را لازم بداند.(1091)

تبصره: آيه مورد بحث با همه معارفى كه به همراه دارد، برخى آن را بى نياز از شرح دانسته و تفسير آن را نوعى از فضول پنداشته اند.(1092)

بحث روايى

1 چگونگى و جزئيات قصه قتل در روايات

عن علىعليه‌السلام قال: ((قالوا لموسى ما توبتنا؟ قال: يقتل بعظكم بعضا، فأخذوا السكاكين فجعل الرجل يقتل أخاه و أباه وابنه واللّه لا يبالى من قتل حتّى قتل منهم بعون أالفا، فأوحى الى موسى: موهم فليرفعوا أيديهم و قد غفر لمن قتل، و تيب على من بقى )).(1093)

((ان موسى لما خرج الى ميقات و رجع الى قومه و قد عبدوا العجل قال لهم موسىعليه‌السلام : يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتّخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم فقالوا له: كيف نقتل انفسنا؟ فقال لهم موسىعليه‌السلام : أغدوا كل واحد منكم الى بيت المقدس و معه سكين أو حديدة أو سيف فاذا صعدت انا منبر بنى اسرائيل فكونوا انتم متلمثسن لا يعرف أحد صاحبه فاقتلوا بعظكم بعضا. فاجتمعوا سبعين الف رجل ممّن كانوا عبدوا العجل الى بيت المقدس. فلمّا صلّى بهم موسى و صعد المنبر أقبل بعضهم يقتل بعضا حتى جبرئيل فقال: قل لهم يا موسىعليه‌السلام : ارفعوا القتل فقد تاب اللّه عليكم فقتل عشرة آلاف و انزل اللّه: ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انه هو التّاب الرحيم.(1094)

روى ان موسى أمرهم ان يقوموا صفين فاغتسلوا و لبسوا أكفانهم فجأ هارون باثنى عشر ألفا ممّن لم يعبدوا العجل و معهم الشفار المرهفة و كانوا يقتلونهم فلمّا قتلوا سبعين ألفا تاب اللّه على الباقين و جعل الماضين شهادة لهم.(1095)

عن العسكرىعليه‌السلام : ((قال اللّه عز و جل: فاقتلوا انفسكم بقتل بعظكم بعضا، يقتل من لم يعبد العجل من عبده... انه هو التواب الرحيم قال: و ذلك ان موسى لما أبطل اللّه تعالى على يديه أمر العجل فانطقه بالخبر عن تمويه السامرى و أمر موسى ان يقتل من لم يعبده من عبده، تبّرء أكثرهم و قالوا: لم نعبده، فقال اللّه عز و جل لموسى: أبرد هذا العجل الذهب، بالحديد بردا، ثم ذره فى ابحر فمن شرب مائه اسود شفتاه و انفه و بان ففعل فبان العابدين و أمر اللّه تعالى الاثنى عشر ألفا ان يخرجوا على الباقين شاهرين السيوف يقتلونهم تبيّنه حميما أو قريبا فيتوقّاه و يتهداه الى الاجنبى، فاستسلم المقتولون فقال القاتلون: نحن أعظم مصيبة منهم نقتل بأيدينا آبائنا و أبنائنا و اخواننا و قراباتنا و نحن لم نعبد لم نعبد فقد ساوى بيننا و بينهم فى المصيبة فأوحى اللّه تعالى موسى يا موسى انى انما امتحنتهم بذلك لانهم ما اعتزلوهم لمّا عبدوا العجل و لم يهجروهم و لم يعادوهم الى ذلك قل لهم من دعا اللّه بمحمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ان يسهّل عليه قتل المستحقين للقتل بذنوبهم فقالوها فسهل اللّه عليهم ذلك و لم يجدوا لقتلهم لهم ألما)).(1096)

عن العسكرىعليه‌السلام : ((وفق اللّه بعضهم فقال لبعضهم و القتل لم يفض بعد اليهم فقال: أاوليس اللّه قد جعل التوسل بمحمد و آله الطيبين أمرا لا تخيب معه طلبة و لا تردّ به مسألة و كذلك توسلت الانبيأ و الرسل فما لنا لا نتوسل بهم؟

قال: فاجتمعوا و ضجّوا: يا ربّنا بجاه محمد الاكرم و بجاه على الأفضل الأعظم و بجاه فاطمة الفضلى و بجاه الحسن و الحسين سبطى سيد المرسلين و سيّدى شباب أهل الجنان أجمعين و بجاه الذريّة الطيبة الطاهرة من آل طه ويس لمّا غفرت لنا ذنوبنا و غفرت لنا عقوبتنا و أزلت هذا القتل عنّا.

فذاك حين نودى موسىعليه‌السلام ان كفّ القتل فقد سألنى بعضهم مسألة و أقسم على قسما لو أقسم به هولأ العابدون للعجل وسألنى العصمة لعصمتهم حتّى لا يعبدوه لاجبتهم ولو أقسم علىَّ ابليس لهديته ولو أقسم علىّ بها نمرود و فرعون لنجّيته فرفع عنهم القتل فجعلوا يقولون يا حسرتنا أين كنّا عن هذا الدعأ لمحمّد و آله الطيّبين حتى كان اللّه يقينا شرّ الفتنة و يعصمنا بأفضل العصمة.(1097)

روى ان موسى و هارون وقفا يدعوان اللّه تعالى و يتضرعان اليه و هم يقتل بعضهم بعضا حتّى نزل الوحى بترك القتل و قبلت توبة من بقى.(1098)

اشاره الف: احراز اعتبار شرايط رجال حديث و درايه اين احاديث دشوار است و بر فرض احراز وثوق احاديث مزبور اعتماد به آنها در معارف علمى و غير فرعى صعب است، مگر در حد اسناد ظنّى به معصومعليه‌السلام .

ب: همان طور كه در بحث تفسيرى و لطافت و اشارات گذشت، ظاهر آيه مورد بحث قتل مادى و اعدام است و چنين قتلى در توبه بنى اسرائيل دخيل بود و توبه آنان واقع شده و خداوند نيز آن را پذيرفت.

ج: حصول عفو در مقام بقا و صدور دستور ترك قتل منافى با ظاهر آيه نيست، يعنى نسبت به قتل جميع نظير امر به ذبح اسماعيلعليه‌السلام بود، نه نسبت به اصل قتل.

د: دريا همان طور كه مدعى الوهيت، يعنى فرعون را كه مى گفت:( علمتُ لكم من اله غيرى ) (1099) به كام خود فرو برد، گوساله سامرى را كه درباره وى گفته شد:( هذا الهكم و اله موسى ) (1100) ، نيز در نهان خود محو كرد:( ثم لننسفنّه فى اليمّ نسفا ) .(1101)

ه: تضرع بنى اسرائيل به ويژه زنان و كودكان همانند دعاى موسى و هارونعليه‌السلام موثر شد، هر چند درجات تاثير متفاوت بوده است.


15

16

17

18

19

20

21