(
أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَ أَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَبَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ
)
(
44
)
.
گزيده تفسير
خداى سبحان همه انسان ها، به ويژه عالمان و سران منافق يهود و آن گروه از رهبران دينى را كه ديگران را به نيكى فرا مى خوانند و خود را فراموش كرده به معروف عمل نمى كنند، توبيخ مى كند كه چرا خود به معروفى كه ديگران را به آنها امر مى كنيد عمل نمى كنيد.
محور توبيخ در اين آيه، نسيان نفس و عمل نكردن خود آمر، به معروف است، نه اصل امربه معروف، تا توهم شود كه امربه معروف بر چنين كسانى واجب نيست.
معيار در اين خطاب توبيخى، تلاوت كتاب الهى و آشنا بودن با وحى بدون عمل به آن است، كه طبعا همه دين شناسان و عالمان بى عمل و هر مسلمان واعظ غير متعّظ را شامل مى شود.
انسان براى ادراك واقع، وحى و عقل را فراسوى خود دارد؛ كسى كه در محضر كتاب آسمانى قرار دارد و از رهنمود آن با خبر است، همچنين آن كه از مبادى تصورى و تصديقى حكمت نظرى و عملى در حدّ خودآگاه است، اگر مردم را به نيكى امر و ترغيب كند و خود را فراموش ودست به بدى دراز كند مورد تعبير و تقريع و توبيخ محقّقانه است كه: با اين كه شما از دليل نقلى تقبيح چنين كارى كاملا آگاه و از دليل عقلىِ تشويهِ چنين عملى كاملا مستحضر هستيد، ليكن عقل عملى شما اسير شهوت و غضب است و درعزم عملى كاملا مقهوريد؛ شما نه سميعيد تاگوش به دليل نقلى فرادهيد و نه عاقل هستيد تا عزم عملى و انگيزه صحيح را تابع جزم علمى و انديشه درست قرار دهيد.
راز نفى عقل از آن گروه: أ فلا تعقلون نيز اين است كه جمع بين امر مردم به كار نيك و بين خود فراموشى، با عقل هماهنگ نيست.
تفسير
البِرَّ:برّ به معناى نيكى گسترده با بَرّ به معناى بيابان وسيع تناسب دارد و آن مناسبت اين است كه خير واسع و نيكى گسترده را بِرّ گويند كه با بَرّ در برابر بحر، به معناى بيابان دامنه دار هماهنگ است و ابرار به نيكانى مى گويند كه گستره كمال هاى علمى و عملى آنان ستودنى است.
بِرّ معناى ديگرى دارد كه بِرّ به معناى خير و نيكى وحدت منبع ندارد؛ زيرا سَوْق و راندن گوسفندرا بِرّ گويند؛ چنان كه خواندن آن را هِرّ خوانند
.
گوسفند هِرّ را از بِرّ تشخيص مى دهد و ضرب المثل معروف:لايعرف هِرّاً من بِرٍّ ناظر به سفيهى است كه كودن، فرومايه و ضعيف تر از حيوان است، ولى اگر به اين معنا باشد كه وى آشنا به اصطلاح رمه دارى نيست و هِرّ را از بَرّ تميز نمى دهد آن گاه ناظر به مقصود ديگرى است.
تتلون: تلاوت در تتلون الكتاب به معناى قرأت و خواندن كتاب است. تفاوت بين تلاوت و قرأت اين است كه در تلاوت معناى متابعت ملحوظ است؛ چون حروف يا كلمات قرأت شده در پى يكديگر در آمده، همديگر را متابعت مى كند و در قرأت معناى جمع لحاظ شده است؛ زيرا قرأت حروف و كلمات، مستلزم جمع بين آنهاست
.
تناسب آيات
عصاره آيات قبل اين بود كه هم ضلالت خود بد است و هم اِضْلال ديگران، و عصاره آيه محل بحث به ضميمه آيه قبل، اين است كه هم اهتداى خود خوب است و هم هدايت كردن ديگران؛ زيرا امر به برّ و نيكى حتما خوب است و بهترين مصداق برّ، هدايت دينى است. قهرا اهتداى خود آمر هم مطلوب خواهد بود، گرچه مدلول مطابقى آيه اين مطلب نباشد.
طبرى
و طوسى
و نيز مفسران متأخر مى گويند: سرّ اين كه قرآن كريم به عالمان يهود مى فرمايد آيا مردم را به نيكى فرا مى خوانيد و خود را فراموش مى كنيد. برخى از امور زير است: 1- عالمان يهود به بستگان خود توصيه مى كردند كه برايمان خويش به محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
ثابت قدم بمانيد، در حالى كه خود ايمان نمى آوردند
. 2- نيازمندان از قوم يهود را امر به مسلمان شدن مى كردند و حق را براى آنها بازگو مى كردند، ولى حقيقت را از توانگران قوم يهود(براى استمرار عطايا و مستمّرى هايى كه از آنها دريافت مى كردند) مى پوشاندند. 3- عالمان يهود پيش از بعثت پيامبراكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
مردم عرب را به ايمان به آن حضرت در ظرف بعثت دعوت مى كردند، ولى خود پس از بعثت ايمان نياوردند
. 4- عالمان و رؤ ساى منافق يهود مردم را به صدقه و امانت دارى و ساير خيرات امر مى كردند، در حالى كه خود به آن عمل نمى كردند
. البته مقصود آيه كسانى است كه ديگران را امر به نيكى، و خود را رها مى كنند، خواه از بنى اسرائيل باشند يا ديگران و خواه از رهبران دينى باشند يا افراد عادى، گرچه محور اصلى اين گونه احكام رهبران دينى مردمند.
تقبيح خود فراموشى
ظاهر استفهام در أ تأ مرون تقرير به همراه تقريع و توبيخ و تعجيب است
.
محور توبيخ در آيه، اصل امربه معروف نيست، تا چنين نتيجه گرفته شود كه در صورت عامل نبودن شخص آمر به معروف، امر به معروف بر او واجب نيست، بكله محور توبيخ، نسيان نفس و عمل نكردن خود آمر، به معروف است؛ يعنى آيه بدين معنا نيست كه وقتى خود عمل نمى كنى چرا به ديگران امر مى كنى؟ بكله بدين معناست كه وقتى به ديگران امر مى كنى چرا خود عمل نمى كنى؟ به تعبير ديگر، نهى مستفاد از آيه، به نسيان نفس تعلّق گرفته است، نه به امر به معروف، به تعبير سوم، متعلّق نهى، قيد(نسيان نفس ) است، نه مقيّد(امربه معروف )؛ نظير آنچه در آيه(
فلا تموتنّ إ لّا و أ نتم مسلمون
)
آمده است كه نهى در ان به قيد كفر تعلق گرفته، نه به مقيّد آن كه موت است؛ يعنى آيه مى گويد: كفر نورزيد، تا با اسلام بميريد، نه اين كه اصلا نميريد. البته اين تنظير فقط در برخى از خصوصيت هاست،نه همه آن.
بنابراين، امربه معروف و نهى از منكر واجب است، خواه آمر و ناهى خود اهل عمل باشند يا خود را فراموش كنند و مرتكب منكر شوند و عدالت نداشته باشند.
شاهد براين كه امربه معروف و نهى از منكر بدون داشتن عدالت آمر وناهى واجب است، نه ممنوع، رواياتى است كه در ابواب امربه معروف و نهى از منكر در وسائل الشيعه نقل شده و در مبحث لطايف و اشارات خواهد آمد.
گستره خطاب در آيه
خطاب أ تأ مرون گرچه ظاهرا متوجّه يهود است، ليكن با توجه به اين كه قرآن كتاب هدايتِ همه انسان هاست، شامل هر مسلمانِ واعظ غير متّعظ نيز مى شود؛ به ويژه با ملاحظه جمله وأ نتم تتلون الكتاب كه نشان مى دهد معيار در اين خطاب توبيخى، تلاوت كتاب الهى و آشنا بودن با وحى آسمانى بدون عمل به آن است كه طبعا شامل همه دين شناسان و عالمان بى عمل خواهد شد.
رواياتى نيز اين شمول را تأييد مى كند؛ مانند روايت معراج كه رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى فرمايد: گروهى را ديدم كه با مقراض هايى از آتش لب هاى آنان را مى بريدند. از جبرئيل پرسيدم: اينها چه كسانى هستند؟ پاسخ داد: خطباى امّت تو! كسانى كه ديگران را به نيكى وا نمى دارند و خود را فراموش مى كنند، در حالى كه كتاب آسمانى را تلاوت مى كنند...: يأ مرون الناس بالبرّ و ينسون أ نفسهم و هم يتلون الكتاب أ فلا يعقلون
.
برهمين اساس، اميرالمؤ منين امام علىعليهالسلام
در وصيت خود به محمدبن حنفيّه مى فرمايد: اى پسرم مواعظ حكيمان را بپذير و در احكام آنان تدبّر كن و بيش از ديگران به آنچه فرمان مى دهى عمل كن و از آنچه نهى مى كنى دورى گزين؛ يا بنىّ من الحكمأ مواعظهم و تدبّر أ حكامهم و كن اَّخذ الناس بما تأ مر به وأ كفّ الناس عمّا تنهى عنه...
و در وصف منافق آمده است كه نهى مى كند، ولى خود نمى پرهيزد و به آنچه خود به آن عمل نمى كند فرمان مى دهد: ينهى و لاينتهى و يأ مر بما لايأ تى
.
تهديد به سفاهت و رسوايى
آنچه از جمله أ فلا تفعلون برمى آيد به بى خردى و تهويل به سفاهت است؛ خردمند مى كوشد كه اولا، عيبناك نگردد. ثانيا، اگر معيب شد عيب او مستور باشد نه مشهور و نابخرد نه از معيب شدن بيمناك است و نه از شهرت آن هراس دارد؛ چنان كه رسول گرامىصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: أ طلع ربّك تسمّى عاقلا ولا تعصيه فتسمّى جاهلا
. علم و قدرت مالى و مانند آن هر كدام در تنزيه از عيب يا تعظيه آن سهم مؤ ثرى دارد و جهل و فقر اقتصادى و نظير آن در ابتلاى به عيب يا در اشتهار آن سهم به سزايى دارد. رسول گرامىصلىاللهعليهوآلهوسلم
در اين باره چنين فرمود: العلم و المال يستران كل عيبٍ والجهل و الفقر يكشفان كل عيبٍ
.
اگر كسى با داشتن علم و آگاهى كامل از زشتى چيزى به آن تن دهد، آنگاه به افسانه سالوس و رؤ ياى كاذب ريا مبتلا گردد و با سخنورى طنّانه و رنّانه و متحسّمانه جلوه كند و نداندكه بوى خير ز زهد و ريا نمى آيد
. چنين آمر به معروفى كه تارك آن است و چنين ناهى از منكرى كه مرتكب آن است طبق سخن صائب و سديد علوى ملعون است
و اثر لعنت خدا براين عالم بى عمل اين است كه آنچه وى در خلوت انجام مى داد و سعى در ستر آن مى كرد، به گوش همگان مى رسد وين راز سربه مُهر به عالم سَمَر شود.
حضرت محمدبن عبداللّه خاتم انبياى الهىصلىاللهعليهوآلهوسلم
در اين باره چنين فرمود: زلّةُ العالم مضروب بها الطبل و زلة الجاهل يخفيها الجهل
؛ يعنى لغزش عالم با طبل علم به سمع جامعه مى رسد و لغزش جاهل با پرده جهل پوشيده مى شود؛ يعنى علم در نزد مردم، لغزش مستور عالم را مشهور مى كند و آن را بازگو مى كنند و با صدور كيفر خواست اجتماعى خواهان محاكمه اويند و جهل در نزد مردم، گناه مشهور جاهل را مستور مى كند و با عفو عمومى خواهان اغماض و اصلاح آينده اويند. با اين هشدار نبوى هيچ واعظ و مبلّغ خردمندى تن به معصيت نمى دهد و گرنه با تريبون علم و بلندگوى خرد و طبل دانش خود را رسوا خواهد كرد.
تذكّر:1- عالم موظّف است كه عيبناك نگردد و هر عيبى را در پرتو علم تصحيح كند؛ چنان كه مالك مأمور است كه عيب مالى را با انفاق واجب و مندوب برطرف كند.
2- هرگاه عالم با تمكّن از دفع عيبِ نيامده يا رفع عيبِ پديد آمده تقصير كند رسوا خواهد شد.
3- هرگاه جاهل در دفع عيب يا رفع آن موَفّق نشود، محتمل است مورد عفو جامعه قرار گيرد و جُرم او را به جهل وى ببخشد. البته براى احاديث مزبور معناى ديگر است كه در فرصت مناسب به فقه الحديث آن ها اشاره مى شود.
عقل نظرى و عملى در آيه
يكى از مصاديق عقل در جمله أ فلا تعقلون همان است كه در روايات اهل بيتعليهالسلام
با تعبير ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان
از ان ياد شده و در برابر سفاهت و جهالت قرار گرفته است:(
و من يرغب عن ملّة إ براهيم إ لّا من سفه نفسه
)
.
از اين رو آنچه در جوامع روايى مطرح است باب العقل و الجاهل است، نه باب العلم والجاهل؛ يعنى عقل با جهل جمع نمى شود، اما علم و جهل (يعنى جهالت عملى نه جهل نظرى ) ممكن است با هم جمع شود. از اين رو رسول گرامىصلىاللهعليهوآلهوسلم
در معرفى عقل مى فرمايد: راز نام گذارى عقل بدين نام آن است كه سبب عقال و به بند كشيدن پاى جهل مى شود
، در حالى كه درباره علم از اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
وارد شده كه فرمود: علمتان را جهل و يقينتان را شك نسازيد؛ وقتى آگاهى يافتيد عمل كنيد و هنگامى كه يقين پيدانكرديد اقدام كنيد؛ لاتجعلوا علمكم جهلا و يقينكم إ ذا علمتم فاعملوا و إ ذا تيقّنتم فأ قداموا
. از اين بيان معلوم مى شود امكان اين كه علم، جهل شود وجود دارد.
خلاصه آن كه:
1- عقل نظرى عهده دار انديشه صحيح و عقل عملى ضامن انگيزه درست است.
2- علم اگر نافع نبود و به مرحله عمل نرسيد به منزله جهل است؛ زيرا به مثابه معدوم است و در ظرف عدم علم، عنوان جهل انتزاع مى شود.
3- چنين انسانى كه از علم طرفى نَبَست گرفتار خسارت جهل مى شود: من لم ينفعه علمهُ يضرّه جهله
.
4- همان طور كه مقابل عقل نظرى، جهل است، مقابل عقل عملى نيز جهل است. بنابراين، عالم بى عمل از منظر عقل نظرى عالم است و از جهت عقل عملى جاهل و آنچه از حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
رسيده مى توان ناظر به همين مطلب باشد: ربّ عالمٍ قد قتلهُ جهله و علمه معه لاينفعه
.
به بيان ديگر، عقل در اين آيه مى تواند عقل عملى و أ فلا تعقلون بدين معنا باشد كه چرا خود را عقال نمى كنيد و به بند نمى كشيد؟! نه عقل نظرى، تا به معناى علم و آگاهى باشد و معنا اين باشد كه مگر نمى دانيد كه خود بايد عمل كنيد؟. البته تحليل جامع از آيه كه هر دو قسم را شامل شود بهتر است.
هماهنگى عقل و نقل در تقبيح خود فراموشى
گناه دركاتى دارد كه اختلاف آنها گاهى به لحاظ متن معصيت است، زيرا برخى از معاصى نسبت به بعضى ديگر زشت تر است و گاهى به لحاظ خصوصيت مولايى كه فرمان او تمرّد مى شود و گاهى به لحاظ زمان يا زمين يا ويژگى هاى متعلق به مظلوم و مانند آن است و زمانى به جهت خود گناه كار؛ زيرا اگر وى عالم باشد و عالمانه به تباهى تن در دهد دَرَكه آن پايين است و اگر چنين عالمى بر كرسى وعظ و مسند امربه معروف عمومى بنشيند، در دَرَك پايين تر قرار مى گيرد.
آنچه در آيات قبل با تعبير وأ نتم تعلمون بازگو شده در آيه محل بحث به طور تفصيل مطرح شده است تا روشن شود، كسى كه مخمور حرام شد با هيچ هشدارى هوشمند نخواهد شد.
تحليل عريق قرآنى در اين باره چنين است: انسان براى ادارك واقع كه در جزم علمى او مؤ ثر و در عزم او سهم بسزا دارد، دو عنصر محورى فراسوى خود دارد: يكى وحى و ديگرى عقل. آنچه از وحى مُتقن به او رسيده دليل نقلى نام دارد و آنچه از برهان تامّ استنباط مى كند دليل عقلى. كسى كه در مشهد وحى و در محضر كتاب آسمانى قرار دارد و آن را كاملا تلاوت مى كند و از رهنمود آن با خبراست و كسى كه از مبادى تصورى و تصديقى حكمت نظرى و حكمت عملى در حدّ خود آگاه است، چنين كسى اگر مردم را به نيكى امر و ترغيب كند و خود را فراموش و دست به بدى دراز كند، بعد از احراز اصل مطلب (امر ديگران و نسيان نفس ) جاى تفريع و توبيخ محققانه دارد.
مدار تعبير اين است:
1- دليل نقلى چنين كارى را تقبيح مى كند و شما از ان دليل نقلى كاملا آگاهيد: وأ نتم تتلون الكتاب.
2- دليل عقلى چنين عملى را تشويه مى كند و شما از آن دليل معقول كاملا مستحضريد: أ فلا تعقلون؛ يعنى با اين كه عقل نظرى شما نسبت به قبح آن آگاه است و هيچ اِعضالى در جزم علمى شما نيست، عقل عملى شما اسير شهوت و غضب است و در عزم عملى كاملا مقهوريد.
اگر فرضا عقل نظرى شما چنين مطلب بديهى را نفهمد دليل نقلى به نصاب لازم حجّيت رسيده است و شما آن را تلاوت مى كنيد. چنين تبه كارانى نه سمعيند تا گوش به دليل نقلى فرا دهند و نه عاقلند تا عزم عملى و انگيزه صحيح را تابع جزم علمى و انديشه درست قرار دهند. از اين رو خداوند درباره اين گروه فرمود:(
أمْ تحسب أن أ كثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إ لّا كالا نعام بل هم أ ضلّ سبيلاً
)
. و همين گروه در قيامت اعتراف مى كنند:(
و قالوا لو كنّا نسمع أ و نعقل ما كنّا فى أ صحاب السعير
)
. البته اين منفصله، مانعة الخلو است و اجتماع طرفين را شايد؛ يعنى ممكن است كسى هم از دليل نقلى طرفى بسته و هم از دليل عقلى بهره جسته باشد ولى خلوّ از هر دو نارواست.
در خصوص محل بحث، نقد و تقريع از دو جهت عقل و نقل است در برخى از موارد توبيخ به لحاظ دليل عقل است؛ مانند:(
أُفٍ لكم و لما تعبدون من دون اللّه أ فلا تعقلون
)
كه درباره توحيد نازل شده و نظير:(
فقد لبثتُ فيكم عمراً من قبله أ فلا تعقلون
)
كه درباره نبوّت رسول گرامىصلىاللهعليهوآلهوسلم
نازل شده و مانند:(
والدار الاخرة خير للّذين يتقون أفلا تعقلون
)
كه درباره معاد وارد شده است.
براى تقريب نفى عقل وجوه فراوانى تقرير شد كه بخشى از آنها به تناقض علمى و بعضى از آنها به تناقض عملى باز مى گردد. مرجع همه آن وجوه به اين است كه جمع بين امر مردم به كار نيك و بين خود فراموشى، با عقل هماهنگ نيست. البته مبتلايان به چنين تهافتى داراى عقل اسيرند، نه عقل امير:(
كم مِن عقلٍ أ سيرٍ تحت هوى أ ميرٍ
)
. از اين رو جاى تقريع و تعيير باقى است.
عقلِ امير ويژگى هايى دارد كه برخى از آنها از زبان سهل بن عبداللّه تسترى چنين نقل شده است: عقل هزار اسم دارد(و براى هر اسمى از آن هزار اسم است ) و اول هر اسمى از آن ترك دنياست.
لطايف و اشارات
1- خودسازى رهبران دينى و دولت مردان
بنى اسرائيل از مستضعفان رنج ديده اى بودند كه منّت الهى به عنوان نعمت امامت برزمين به رهبرى موساى كليمعليهالسلام
و پيامبران ديگر بهره آنان شد و چنين كارى از سُنن خداوند است:(
ونريدُ أ ن نمنّ...
)
.
هر متنعّمى وظيفه دارد يادمان رهايى از قهر دشمن به مهر دوست را پاس بدارد؛ چنان كه در بحث هاى گذشته لزوم تذكّر نعمت هاى الهى بازگو شد.
بهترين يادآورى نعمت امامت در زمين، احياى برنامه هايى است كه خداوند آن را از وظايف متمكنان در زمين قرار داد:(
الذين إن مكّناهم فى الا رض أقاموا الصلوة و ءاتوا الزكوة و أمروا بالمعروف و نهوا عن المنكر وللّه عاقبةُ الا مور
)
.
دستور قبلى (آيه 43) راجع به اقامه نماز و ايتاى زكات بود و دستور كنونى راجع به امر به معروف است. در دستور قبلى (آيه 43) از لَبْس حق به باطل و كتمان حق اسرائيلى ها پرده برداشته شده و در دستور امر به معروف نمى دهد اما از تعبير به برّ و از تقبيح خود فراموش استنباط مى شود كه بايد به برّ امر كرد و نبايد خود را كنار گذاشت. در نتيجه رهبران دينى و دولت مردان اگر قبل از آحاد ملّت به خودسازى موفق نشدند، دست كم همراه آنان در تهذيب نفس بكوشند. محور اصلى اين گونه از احكام، رهبران دينى مردمند.
وَصَفْتَ التُقى حتى كأ نّك ذو تُقى
و ريحُ الخطايا من ثيابك
تَسْطعُ
آن كه در جلوت نصيحت مى كند و در خلوت آن كار ديگر مى كند، بوى بد گناه از جامه زهد فروشى او صاعد و ساطع است. البته امربه معروف وظيفه اى است عمومى و همگان مشمول پيام خاص اين آيه اند.
2- خود فراموشى و منشأ آن
در كريمه مورد بحث، از امر به معروف آمرِ بى عمل، به خود فراموشى تعبير شده است. انسان از دو خود برخوردار است كه در واقع عبارت از دو درجه از نفس اوست؛ درجه عالى كه همان مرتبه حيات انسانى است و درجه عالى كه همان مرتبه حيات انسانى است و درجه دانى كه عبارت از مرتبه حيات گياهى يا حيوانى اوست. بسيارى از انسان ها خودِ انسانى را فراموش كرده تنها به فكر خودِ گياهى يا خودِ حيوانى هستند. قرآن كريم در اين باره در آيات مربوط به جنگ و جهاد در راه خدا مى فرمايد: گروهى تنها به فكر خود هستند؛ يعنى روح اصلى و انسانى را فراموش كرده، خود گياهى يا حيوانى را به ياد دارند؛(
... وطائفة قد أهمّتهم أنفسهم يظنّون باللّه غير الحق...
)
. اهل معنا نيز درباره كسى كه تنها به فكر خوردن و پوشيدن و خوابيدن است مى گويند: چنين كسى هنوز به مرحله حيوانى نرسيده، چه رسد به حيات انسانى؛ او گياه خوبى است؛ زيرا به خوبى مى خورد، مى رويد و سرسبز مى شود؛ تغذيه، تنميه، توليد و ديگر هيچ.
به هر تقدير، سرگرمى هر كسى به نشئه گياهى و حيوانى، ارتباط او را با نشئه انسانى ضعيف كرده، باعث فراموشى آن مرحله برين مى شود. قرآن در معرّفى چنين كسانى اوّلا مى فرمايد؛(
إن هم إ لّا كالا نعام
)
. بى ترديد چنين تعبيرى براى بيان واقعيتى خارجى است، نه دشنام؛ زيرا قرآن كتاب دشنام نيست، بلكه لسان آن لسان ادب است، حتى آن جا كه مى فرمياد؛(
تبّت يدا أ بى لهب و تبّ
)
در مقام بيان هلاكت و تعذيب واقعى است، نه فحش و ناسزاگويى. كتابى كه آموزگار ادب است و مى فرمايد: هرگز به مقدّسات ديگران بد نگوييد كه آنها هم به مقدّسات شما اهانت مى كنند؛(
ولاتسبّوا الذين يدعون من دون اللّه فيسبّواللّه عدواً بغير علم
)
، خود به كسى دشنام نمى دهد، بلكه براساس درون بينى، واقعيت برخى اشخاص را افشا مى كند و صدق چنين گزارشى در معاد روشن مى شود.
ثانيا، قرآن كريم منشأ خود فراموشى را خدافراموشى دانسته، مى فرمايد:(
ولاتكونوا كالذين نسوا اللّه فأ نسيهم أ نفسهم
)
؛ مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كرده اند و خداوند نيز كيفر خدا فراموشى آنان را خود فراموشى قرار داده، آنان را از ياد خودشان برد، كه آنچه نزديك و به منزله عكس نقيض آن محسوب مى شود اين است:(
من لم ينس نفسه لم ينس اللّه كه چيزى جز مفاد حديث نبوى من عرف نفسه عرف ربّه
)
نيست؛ چنان كه عكس مستوى تقريبى
آن در سوره يس آمده است: و ضرب لنا مثلاً و نسى خلقه
؛يعنى چون خود را فراموش كرده، ما راهم فراموش كرده و منكر معاد شده است.
ثالثا، در تعبير ديگر، منشأ خود فراموشى را بى بهره گى از علم موجود مى داند:(
تلك الا مثال نضربها للنّاس و ما يعقلها إلّا العالمون
)
؛ يعنى ما اين مثل ها را مى زنيم تا عالمان و آگاهان، عاقل شوند، پس اگر از اين مثل ها براى خودسازى و تهذيب نفس بهره نگيرند و خود را فراموش كنند دليل عدم انتفاع آنان از علم موجود است. برهمين اساس، در ذيل آيه محل بحث نيز مى فرمايد: أ فلا تعقلون.
غرض آن كه:
الف: علم بايد نافع باشد و از علم بى نفع بايد به خدا پناه برد:(
أ عوذبك من علمٍ لاينفع
)
.
ب: علم داراى منافع فراوان است كه يكى از بارزترين آن منافع اين است كه علم نردبان عقل شود و عالم عاقل گردد.
ج: يكى از راه هاى تكامل علم و تحوّل آن به مرحل برين عقل، امثال قرآنى است كه براى عاقل شدن عالمان سهم بسزايى دارد.
د: اگر عالمى بااُنس به امثال قرآن كريم عاقل نشد معلوم مى شود از علم موجود بهره اى نبرده است.
ه: نشانه بى عقلى خود فراموشى است كه طبق تلازم قبلى منشأ خود فراموشى خدافراموشى است. پس علامت مستقيم بى عقلى خدا فراموشى است؛ چنان كه به ياد خداوند بودن علامت عقل و خردورزى است.
و: عاقل كه به ياد خداست هماره مراقب نفس خويش است و هرگز آن را فراموش نمى كند.
3- پيامد خود فراموشى
مراقبت نفس در بخش نظرى براى آن است كه موهوم و متخيّل را معقول ارائه نكند و از لحاظ انديشه و معرفت، مغالطه اى تعبيه نكند و در بخش عملى براى آن است كه متعلّق شهوت و غضب را به صورت تولّى و تبرّى نشان ندهد و از جهت انگيزه و محبت، مغالطه اى نهادينه نكند. نَفْس آدمى اگر تحت مراقبت شديد قرار نگيرد و فرمان آمرانه و مقتدرانه عقل را نسبت به برّ و مطلق خير كه بارزترين آنها امتثال واجب و اجتناب حرام است دريافت نكند، به جاى اين كه مأمور باشد، آمر مى شود و صاحب خود را به سوء و زشتى امر مى كند:(
إنّ النفس لا مّارة بالسوء
)
. مردم عادى كه امربه معروف نشوند كارى به تارك امربه معروف مى كند؛ چنان كه سران اسرائيلى و گروهى ديگر به آن مبتلا شدند و خداوند در اين آيه آنها را تقريع، توبيخ و تعيير فرموده است.
4- عدالت آمر و ناهى
چنان كه گذشت، مستفاد از آيه اين نيست كه امربه معروف و نهى از منكر مشروط به عدالت آمر و ناهى است، بكله امر به معروف، يك واجب و عمل به معروف واجبى ديگر است؛ همچنين است نهى از منكر و ترك منكر؛ چنان كه در برخى روايات به آن تصريح شده است؛ رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
در پاسخ كسى كه عرض كرد: لانأ مر بالمعروف حتّى نعمل به كلّه ولاننهى عن المنكر حتّى ننتهى عنه كلّه؟ فرمود: لا، بل مروا بالمعروف وإ ن لم تعملوا به كلّه، وانهوا عن المنكر وإ ن لم تنتهوا عنه كلّه
.
بى ترديد اگر آمر يا ناهى، خود اهل عمل باشد امر ونهى او از تأثير ويژه اى برخوردار است و اساسا، چنان كه از روايات اسلامى و تجارب عملى برمى آيد، حركات قلبى و جذبه هاى نفسانى انسان هاى اهل عمل، تأثير ويژه اى در نفوس ديگران دارد. اگر چنين كسانى آمربه معروف و ناهى از منكر شوند ارم و نهى آنان اثر مضاعفى خواهد داشت، ليكن اين بدان معنا نيست كه امر و نهى انسان بى عمل هيچ تأثيرى ندارد، بلكه بركاتى بران مترتب است؛ چنان كه رسول گرامىصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود:يا أ باذر يطلع قوم من أ هل الجنّة إ لى قوم من أ هل النار فيقولون: ما أ دخلكم النار وإ نّما دخلنا الجنة بفضل تعليمكم و تأ ديبكم؟ فيقولون: إ نّا كنّا نأ مركم بالخير و لانفعله؛ اى اباذر برخى بهشتيان بر گروهى از دوزخيان ظاهر مى شوند و از آنها مى پرسند چگونه در آتش درآمديد، درحالى كه ما به بركت تعليم و تأديب شما وارد بهشت شدى.؟! جواب مى دهند ما كسانى هستيم كه شما را به خير دعوت مى كرديم، ولى خود به آن عمل نمى كرديم
.
سؤ الى كه در اين مورد مطرح مى شود اين است كه آنچه گفته شد چگونه با آنچه در سوره صف آمده قابل جمع است؟ در سوره صف آمده است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چرا چيزى مى گوييد كه انجام نمى دهيد؟ نزد خدا سخت ناپسند است كه چيزى را بگوييد و انجام ندهيد؛(
يا أ يها الذين امنوا لِمَ تقولون ما لاتفعلون
(
2
)
كبر مقتاً عنداللّه أ ن تقولوا ما لاتفعلون
)
. ظاهر اين كريمه آن است كه گفتن بدون عمل، مبغوض خداوند است و مؤ يد آن بيانى از اميرمؤ منان علىعليهالسلام
است كه مى فرمايد:(
وانهوا عن المنكر و تناهوا عنه، وإ نّما أ مرتهم بالنهى بعد التناهى
)
كه مفهومش اين است كه پيش از تناهى و ترك گناه مأمور به نهى از آن نيستند. نيز روايتى از امام صادقعليهالسلام
كه مى گويد: من لم ينسلخ من هو اجسه و لم يتخلص من آفات نفسه و شهواتها و لم يهزم الشيطان و لم يدخل فى كنف اللّه تعالى و توحيده و أمان عصمته، لايصلح له الا مر بالمعروف و النهى عن المنكر...
.
در پاسخ مى توان گفت، آيه سوره صف اوّلا ناظر به منافقانى است كه بناى بر عدم فعل داشتند؛ چنان كه ظاهر مالاتفعلون چنين است؛ چون ظاهر تعبير مزبور اين است كه انجام ندادن عمل براى آنان بر اثر نفاق به حدّ ملكه رسيده بود، در حالى كه آنچه در محل بحث مورد نظر است عدم انجام عمل بر اثر ضعف اراده است و به تعبير استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه فرق است بين اين كه انسان از چيزى كه بدان عمل نمى كند گزارش دهد:أ ن يقول الا نسان ما لايفعله و بين اين كه به آنچه مى گويد عمل نكند: أ ن لايفعل الا نسان ما يقوله
؛ اوّلى به نفاق برمى گردد و دومى به ضعف اراده، و آيه سوره صف ناظر به قسم اول است.
ثانيا،ممكن است گفته شود، اساسا آيه سوره صف ناظر به امربه معروف ونهى از منكر نيست، بلكه در مقام مذمّت از وعده هاى دروغين است؛ از جمله، وعده هاى منافقان به رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
براى حضور در جبهه جنگ و اعلام آمادگى آنان براى حضور در جبهه، در حالى كه قصدشان حضور در جبهه نبود. بنابراين، مفاد آيه اين است: شما كه نمى خواهيد به جبهه برويد چرا اعلام آمادگى مى كنيد؛ شما كه نمى خواهيد بنيانى مرصوص (بنايى مستحكم از سُرب ) باشيد، چرا از سُرب و مقاومت سخن مى گويد؟! حضور در جبهه و محبوب خدا شدن براى كسانى است كه در برابر بيگانه همانند بنايى سُربى هستند:(
إنّ اللّه يحبّ الذين يقاتلون فى سبيله صفّاً كأ نّهم بنيان مرصوص
)
.
به بيان ديگر، مورد آيه سوره صف امربه معروف بدون عمل به آن نيست، بلكه آيه ناظر به اظهار انجام معروف يا اتصاف منافقان به مكارم اخلاق است، در حالى كه اهل آن معروف و فضيلت نيستند و اگر در صدر آيه تعبير به ياأ يها الذين امنوا شده براثر اين است كه منافقان نيز در جماعت مؤ منان داخل بودند و حكم اسلامى ظاهرا برآنان جارى بود.
اما نسبت به دو بيانى كه از حضرت اميرمؤ منان و امام صادق (عليهماالسلام ) نقل شد، پاسخ اين است كه، آن ناظر به مرحله كمال است، نه مرحله وجوب يا صحت. توضيح اين كه:
الف: امربه معروف برهر مسلمان لازم است و شرايط آن را بايد احراز كرد و عمل خود آمر به معروف يا اجتناب خود ناهى از منكر شرط انجام آن نيست.
ب: هرگونه اثر وضعى كه برامربه معروف يا نهى ازمنكر مترتب است بر چنين امر يا نهى اى ترتب مى يابد.
ج: مرحله كمال اين كار، مرهون عمل خود آمر و ناهى است و اگر آمر يا ناهى نسبت به معروف يا منكر وظيفه خود را ترك كند، اين عمل به كمال نهايى خود نمى رسد، گرچه اصل امربه معروف يا نهى ازمنكر امتثال شده است.
از آنچه گذشت راز عدم افتاى فقها به اشتراط عدالت در آمر به معروف وناهى از منكر روشن مى شود.
5- اطلاق وجوب امربه معروف
امربه معروف و نهى ازمنكر، چنان كه گذشت، نظير مرجعيت فتوا، يا مصدريت قضا يا امامت جمعه و جماعت نيست تا مشروط به عدل و ممنوع به فسق باشد. از اين رو برهمگان اعم از عادل و فاسق واجب است، ليكن انسان لبيب و خرد ورز از اقدام به امر به معروف در صورت ابتلاى خود به منكر تحاشى دارد و آن را برخلاف عقل و نقل مى داند و سعى در صلاح خويش مى كند تا به صلاح ديگرى اقدام كند. ازاين رو وقتى مردى نزد ابن عباس آمد و گفت: اگر نترسى كه تورا فضيحت آيد به سه آيت از قرآن اين كار بكن: يكى(
أتأ مرون الناس بالبّر و تنسون أنفسكم ديگر...لم تقولون ما لاتفعلون
(
2
)
كبر مقتاً عنداللّه أ ن تقولوا مالاتفعلون
)
سه ديگر(
و ما أريد أن أُخالفكم إلى ما أنهيكم عنه
)
. در همين راستا ابراهيم نخعى براى آيات سه گانه مزبور از نقل داستان (براى امربه معروف، نه هرداستانى ) تحرز ورزيد.
از اين رو اميرالمؤ منينن على بن أبى طالبعليهالسلام
فرمود: اى مردم به خدا قسم من شما را از هيچ گناهى باز نمى دارم مگر اين كه پيش از شما از آن بركنار مى شوم،(
أيها الناس إنّى واللّه ما أحثّكم على طاعةٍ إلّا وأ سبقكم إليها و لاأنهاكم عن معصيةٍ إلّا و أتناهى قبلكم عنها
)
.
با مشاهده سنّت اولياى الهى و استقرار سيره آنان بر رعايت آداب و سنن دين است كه يحيى بن معاذ رازى به عالمان دنيا زده مى گفت: يا أصحاب العلم! قصوركم قيصريّة و بيوتكم كسرويّة و أ بوابكم طالوتيّة و أ خفافكم جالوية و مراكبكم قارونيّة و أ وانيكم فرعونيّة و مذاهبكم شيطانيّة و مآثمكم جاهليّة، فأ ين المحمّديّة؟!
آمر به معروف اگر نسبت به معروفى كه بدان امر مى كند بِدار نداشته باشد، گرفتار بوار خواهد شود.
ای نجات زندگان وای حیات مردگان
|
|
از درونم بت تراشى و زبرونم بت شكن
|
از آنچه درباره اطلاق وجوب امر به معروف ونهى از منكر بازگو شد معلوم مى شود فرقى بين اهل خانه و شهر و كشور نيست؛ يعنى امر به معروف نسبت به عائله و نسبت به عموم جامعه يكسان است؛ در هيچ كدام عدالت شرط نبوده و فسق مانع وجوب يا مانع صحت نيست، تاوقتى كه به منصب امامت، مرجعيت و مانند آن استناد پيدا نكند. گرچه برخى از مفسران در صدد فرق بوده اند
.
از آيه(
و من قوم موسى أ مة يهدون بالحقّ و به يعدلون
)
استفاده نمى شود كه امربه معروف بر همه قوم موساى كليمعليهالسلام
واجب بوده است، زيرا نفرمود: وعلى قوم موسى يا كتبنا على بنى اسرائيل...تا وجوب آن بر همگان ثابت شده باشد، ولى دليلى بر نفى عموميت آن هم اقامه نشده است.
برخى از بزرگان تفسير بعد از نقد ادلّه قائلان به شرطيت عدالت و مانعيت معصيت، در پايان چنين فرمودند: اگر دلايل شما تمام باشد، اقتضا دارد كه امربه معروف و نهى ازمنكر بر غيرمعصوم واجب نباشد. بنابراين، باب حسبه مسدود مى شود
.
گرچه قول به شرطيت عدالت سديد نيست، ليكن نقد مزبور هم وارد نيست؛ زيرا اشتراط عدالت غير از اشتراط عصمت است. بنابراين، محتسبان عادل هم مى توانند و هم موظفند كه اگر خُم حرام ديدند، بدون آن كه سرشكسته شوند، بشكنند