گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز0%

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز نویسنده:
گروه: سایر کتابها

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ مرتضى احمديان
گروه: مشاهدات: 20397
دانلود: 4193

توضیحات:

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 433 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20397 / دانلود: 4193
اندازه اندازه اندازه
گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بهلول و ابوحنيفه

در كتابها نقل شده كه بهلول روزى به مسجد آمد ديد ابوحنيفه دارد درس مى دهد، و در ميان صحبتهايش گفت : امام صادقعليه‌السلام چيزهائى مى گويد كه من از كلام او تعجب مى كنم

1- مى گويد خداوند تبارك و تعالى موجود است ولى نه در دنيا و نه در آخرت ديده نمى شود و آيا مى شود چيزى موجود باشد و ديده نشود اين نيست جز تناقض زيرا كه موجود بودن ديده نشدن تناقض دارد.

2- مى گويد شيطان در آتش عذاب مى شود، با اينكه شيطان از آتش ‍ خلق شده ، پس چگونه چيزى عذاب مى شود با همان چيزى كه از آن آفريده شده

3- باز امام صادق مى گويد هر كارى كه بندگان خدا انجام مى دهند خودشان آن را انجام مى دهند خدا انجام نمى دهد، با اين كه آيات دلالت دارد كه خدا همه كارها را انجام مى دهد.

بهلول هنگامى كه اين مطالب را از ابوحنيفه شنيد كلوخى برداشت و به مغز ابوحنيفه زد، در اين هنگام خون به ريش و صورت ابوحنيفه جارى شد ابوحنيفه به سرعت پيش خليفه رفت و از بهلول شكايت كرد، بهلول را حاضر كردند و از او علت اين عمل را جويا شدند، بهلول به خليفه گفت : او مى گويد كه حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام در سه مسئله اشتباه نموده

1- ابوحنيفه خيال مى كند هيچ كارى فاعلى ندارد جز خداى متعال ، بنابر اين زخم سر او كار خدا است و من تقصيرى ندارم

2- او مى گويد هر چيزى كه موجود است بايد ديده شود پس اين درد هم اكنون در سر او موجود است با اينكه احدى او را نمى بيند.

3- او از خاك خلق شده و اين كلوخ هم از خاك است و او خيال مى كند جنس همجنس خود را عذاب نمى كند و هيچ جنسى به جنس خود شكنجه نمى شود پس چرا او از اين كلوخ اظهار درد و سوزش ‍ مى كند.

خليفه وقتى كلام بهلول را شنيد به شگفت آمد و او را از دست ابوحنيفه آزاد نمود.(136)

لطيفه

يكى از بزرگان شام كه در اصفهان بود نقل كرد، مردى از اهل شام بر من وارد شد من او را روزى با خود به حمام بردم و در حمام مردى از اهل اصفهان بود، پس عرب شامى بادى صدادار از خود خارج نمود، پس ‍ من بر او فرياد زدم كه اين چه كارى بود كردى ؟ او گفت : اى برادر ما به زبان عربى ضرطه خارج مى كنيم و آنها عجم هستند و زبان ما را نمى فهمند، همانطور كه ما زبان آنانرا نمى فهميم

سلمان فارسى و تكلمش با مردگان

در بحارالانوار مجلسى و در مناقب شاذان بن جبرئيل از اصبغ بن ثباته است كه گفت : روزى با سلمان فارسى بودم كه امير مدائن بود در زمان خلافت حضرت اميرال مؤ منينعليه‌السلام و مريض شد، بمرضى كه به همان مرض وفات يافت ، هنگامى كه مرض او شديد شد، گفت : اى اصبغ شنيدم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بمن فرمود: اى سلمان هنگامى كه وفات تو برسد مرده اى با تو سخن خواهد گفت ، و من خواستم بدانم كه آيا و فاتم نزديك شده ؟ اصبغ گفت : حال به چه چيزى دستور مى دهى تا انجام دهم ؟ فرمود: تختى بياور كه مرا بوسيله آن به قبرستان ببرى ، گفت به چشم ، اطاعت مى شود پس هر چه دستور داده بود انجام داد، تا او را به طرف قبله در ميان قبرها گذاشت حضرت سلمان صورت به طرف قبله نمود و گفت : سلام بر شما اى اهل عرصه بلا، سلام بر شما اى محجوبين از دنيا، سلام بر شما اى كه آرزوها غذاى شما شد، سلام بر شما اى كه زمين لحاف و پرده شما شد سلام بر شما اى كه رسيديد به اعمالتان در دار دنيا سلام بر شما اى منتظران نفخه صور و اى منتظران قيامت

شما را بخدا وپيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قسم مى دهم كه آيا كسى هست كه جواب مرا بدهد؟ من سلمان فارسى غلام و عبد پيغمبرم ، ناگهان مرده اى از قبر خود جواب او را داده و مشغول تكلم شد وگفت : سلام بر شما و رحمت خدا و بركانش بر شما باد، اى اهل فنا و اى كسانى كه مشغول دنيا شده ايد، من كلام تو را شنيدم و در جواب آماده هستم پس هر چه خواهى سئوال كن خدا ترا رحمت كند.

حضرت سلمان گفت اى ناطق بعد از مرگ ، و اى صحبت كننده پس از حسرت فوت ، آيا تو از اهل بهشتى و يا اهل آتش ، گفت اى سلمان من از آنهايى هستم كه خدا بر من انعام فرمود بسبب عفو و كرمش مرا بخشيد، و مرا به وسيله رحمتش داخل بهشت نمود، سلمان به او گفت : اى بنده خدا براى من مرگ را توصيف كن كه چگونه آن را يافتى ؟ و چه از آن مشاهده نمودى ؟ گفت : اى سلمان به خدا سوگند، بدن انسان را قيچى كنند و قطعه قطعه نمايند بهتر است از سختى جان كندن ،

بدان كه من در دنيا از كسانى بودم كه خداى تعالى خير و نيكى را به من الهام نمود و من عمل نمودم ، زيرا واجبات را به جاى آورده و قرآن تلاوت مى كردم و به پدر و مادر خود نيكى مى نمودم و از گناهان كبيره و از حرامها اجتناب مى كردم ، و روزى حلال را طلب مى نمودم ، و از سئوال نمودن از مردم ترس و واهمه داشتم

پس هنگامى كه در بهترين حالات و خوشترين اوقات بسر مى بردم ، ناگهان مريض شده و در مرض خود ماندم تا مرگم فرا رسيد، و شخص ‍ عظيم الخلقه با هيئتى خوفناك بر من وارد شد و ايستاد كه نه بسوى آسمان بالا مى رفت و نه به زمين فرو مى رفت ، پس اشاره نمود به چشم كور شد، و به گوش اشاره كرد كر شد، و به زبانم اشاره نمود لال شد، پس ‍ به او گفتم تو كيستى اى بنده خدا كه مرا از اهل و فرزندانم جدا نمودى ؟ گفت من فرشته مرگم آمده ام تا روح تو را بگيرم چون مدت تو سر آمده و مرگ تو فرا رسيده پس روح را از بدنم گرفت ، و روح را به سختى از بدنم گرفت تا اينكه روح به سينه ام رسيد، و پس از آن يك اشاره اى نمود كه اگر به كوهها اشاره كرده بود از وحشت متلاشى مى شد، پس روح مرا از عرنين بينى ام گرفت و گريه و ناله از اهل و عيال من بلند شد و خبر مرگم به همسايه ها و دوستان رسيد و هر چه انجام مى شد و گفته مى شد من عالم به آن بودم

پس هنگاميكه صدا و ناله خويشان من بلند شد، ملك الموت با غضب متوجه آنها شد و گفت : چرا گريه مى كنيد، به خدا قسم من به اين ظلم نكردم تا گريه نمائيد و صيحه بكشيد زيرا مدت و عمر و رزق او به پايان رسيده و رفت پيش خداى خود، ما و شما از يك پروردگاريم ، هر چه خواست درباره ما حكم مى كند و او بر هر چيز توانا است ، پس اگر صبر نموديد دارى اجر و پاداش هستيد، و اگر بى تابى كرديد گناهكاريد، چقدر من به شما رجوع مى كنم و جان پسران و دختران و پدران و مادران شما را مى گيرم ، پس او از پيش من رفت و روح بالاى سرم بود نگاه مينمود به من تا غسل دهنده آمد و لباس را از تنم بيرون آورد و شروع نمود در غسل دادنم پس روح ندا داد اى بنده خدا با بدن ضعيف مدارا كن به خدا قسم خارج نشدم از رگى مگر اينكه آن قطع شد به خدا سوگند اگر غسل دهنده حرف او را مى شنيد از شدت ترس هيچگاه او را غسل نمى داد.(137)

چشم و نظر حق است

در كتاب طب ائمه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده : كه كسى كه از برادر دينى اش خوشش آيد بسم الله يا الله اكبر بگويد زيرا چشم زدن و نظر تنگى حق است ، و باز فرمود: اگر قبرها براى شما شكافته شود هر آينه خواهيد ديد كه بيشتر مردگان شما با چشم زدن از دنيا رفته اند زيرا چشم و نظر حق و درست است آگاه باشيد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: كسى كه از برادر دينى و رفيقش خوشش آيد ذكر خدا را بر زبان جارى سازد پس اگر مشغول ذكر خدا شد به او ضرر نرسد و در مكارم از ابن خلاد نقل شده كه گفت : با حضرت امام رضاعليه‌السلام در خراسان بودم و مسئول خريد براى او بودم پس به من فرمود شيشه اى براى من بخر براى او خريدم و آن حضرت به آن نظر افكند و خوشش آمد و به من فرمود: اى معمر همانا قطعا چشم و نظر حق و گيرا است ، در كاغذى بنويس(( حمد و قل هو الله احد و قل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق و آية الكرسى )) را و در غلاف اين شيشه قرار بده و فرمود:

چشم و نظر حق است و بر خود و بر غير خود ايمن نباش پس اگر از چشم زدن ترسيدى سه مرتبه بگو: (( ماشاء الله لا قوة الا بالله العلى العظيم ، ))

و باز فرمود:

اگر كسى از برادرش خوشش آمد بگويد مبارك باشد، و خدا به تو خير و بركت دهد زيرا چشم و نظر حق است

و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

اگر بنا بود چيزى بر قضا و قدر سبقت گيرد آن چشم و نظر است كه بر قضاء و قدر سبقت مى گيرد.

و امير المؤ منين علىعليه‌السلام فرمود: كسى به چيزى نمى گويد به به يابه كسى نمى گويد خوشا به حال تو مگر اينكه آن روز براى او روزى نحس و شر خواهد شد.(138)

لطيفه

سلطان محمد خوارزم شاه پادشاه متصلبى و سنى متعصبى بود، چون به سبزوار رسيد دستور قتل عام داد چون شنيده بود اينان شيعيان متعصبى هستند بطوريكه به حكم مصلحت هم حاضر نيستند نام يكى از خلفاى سه گانه را بر خود نهند، گفت : سه روز مهلت مى دهم ، اگر يك تن همنام يكى از خلفا را تحويل داديد از حكم قتل عمومى صرف نظر مى كنم و گرنه اجراء خواهد شد.

در آغاز خوشحال شدند كه از مدت مهلت استفاده مى كنند و چند نفر همنام خلفاء معرفى خواهند كرد، ولى چون وارد عمل شدند، ديدند هيچكس حاضر نيست نام عاريتى بر خود بگذارد، و مصلحت را كه بر وفق تقيه جان بقيه را حفظ كند در شهر كسى را نجستند، به اطراف رفتند، قضاء را در يك فرسخى شهر، دهى بود. در تون حمام ده مردى را كه از چشم كور و ازگوش كر و از پا و دست شل و فلج بود، و خلاصه جسدى شبيه به ذوى الارواح ديدند، پيدا كردند.

به او پيشنهاد كردند كه به حكم مصلحت براى چند دقيقه نزد پادشاه سنى اقرار كند كه نام وى عمر است ياعثمان يا ابوبكر، نسبت به دو اسم اول به هيچ قسم حاضر نشد ولى عاقبت به قبول اسم ابوبكر، تن در داد و راضى شد كه به نام ابوبكر را بر خود ببندد و شهرى را از نابودى رهائى بخشد.

تخته پاره اى آوردند و او را بر آن تخت انداخته (و القينا على كرسيه جسدا) با سلام و صلوات به حضور خوارزمشاه آمدند، چون آن منظره را ديد بخنديد و گفت جز اين ابوبكرى نداشتيد؟ گفتند: پادشاه جهان بسلامت باد آب و هواى سبزوار جز اين ابوبكر نپرورد، و گوئى پرورش ‍ ابوبكر را هوائى ديگر بايد، اين داستان را مولوى در مثنوى آورده است ، دوستان مولانا اين شعر را به صورت مثل مى آورند.

سبزوار است اين جهان كج مدار

ما چو بوبكريم در وى خوار و زار

تو ابوبكرى مجو در سبزوار

يا كلوخ خشك اندر جويبار

اكنون آن ده موجود است و به نام ده نام معروف است(139)

اى خوشا

اى خوشا باعقل بازوى توانا داشتن

الفت و همصحبتى با شخص دانا داشتن

حاصل امروز را با خرمى كردن حصاد

تخم سبزى هم براى روز فردا داشتن

اندرين پيچ و خم دشوار سطح زندگى

تكيه بر ايمان و بر خلاق يكتا داشتن

جسم را آراستن با زيب تقوى و عفاف

روح را زآلودگى پاك و مصفا داشتن

در پس چشمان ظاهر بين نورانى سر

در ضمير و قلب هم ، چشمان بينا داشتن

گر زظلمت مى هراسى روز مى بايد ترا

شمع پر نورى براى شام يلدا داشتن

عمر كوته را غنيمت دان كه شرط عقل نيست

ايمنى بر چرخ دون و كيد دنيا داشتن

روزى خود را در آوردن زكام اژدها

به كه پيش دون صفت دست تمنا داشتن

وقت تعيين رفيق و انتخاب دوستان

بس خطا باشد نظر بر حسن و سيما داشتن

پيكر خود كن مزين با لباس معرفت

فخر نبود جامه الوان و ديبا داشتن

وارهاندن خاطرى را از فشار زندگى

خوشتر است از تخت نوشروان و دارا داشتن

خاو را در كسب دانش كوش بس نبود ترا

طبع چون آب روان و نطق گويا داشتن(140)

تن آدمى از سعدى

تن آدمى شريف است به جان آدميت

نه لباس زيباست نشان آدميت

اگر آدمى بچشم است و دهان و گوش و بينى

چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حيوان خبر ندارد زجهان آدميت

به حقيقت آدمى باش و گرنه مرغ باشد

كه همين سخن بگويد به زبان آدميت

اگر اين درنده خوئى طبيعت بميرد

همه عمر زنده باشى بروان آدميت

مگر آدمى نبودى كه اسير ديو ماندى

كه فرشته ره ندارد بمكان آدميت

رسد آدمى به جائى كه بجز خدا نبيند

بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت

طيران مرغ ديدى تو زپاى بند شهوت

بدرآى تا به بينى طيران آدميت

نه بيان فضل كردم كه نصحيت تو گفتم

هم از آدمى شنيدم بيان آدميت

شرف نفس از سعدى

شرف نفس بجودست و كرامت به سجود

هر كه اين هر دو ندارد عدمش به زوجود

اى كه در نعمت و نازى بجهان غره مباش

كه محالست در اين مرحله امكان خلود

اى كه در شدت فقرى و پريشانى حال

صبر كن كين دو سه روزى بسر آيد معدود

خاك راهى كه بر او مى گذرى ساكن باش

كه عيونست و جفونست و حدودست و قدود

اين همان چشمه خورشيد جهان افروز است

كه همى تافت بر آرامگه عاد و ثمود

خاك مصر طرب انگيز نبينى كه همان

خاك مصرست ولى بر سر فرعون و جنود

دنيا آن قدر ندارد كه بر او رشك برند

اى برادر كه نه محسود بماند نه حسود

قيمت خود به مناهى و ملاهى مشكن

گرت ايمان درست است بروز موعود

دست حاجت كه برى پيش خداوندى بر

كه كريمست و رحيمست و غفورست و ودود

كرمش نامتناهى نعمش بى پايان

هيچ خواهنده از اين در نرود بى مقصود

پند سعدى كه كليد در گنج سعد است

نتواند كه بجاى آورد الا مسعود

پند از سعدى

ايها الناس جهان جاى نت آسائى نيست

مرد دانا به جهان داشنت ارزانى نيست

خفتگان را چه خبر زمزمه مرغ سحر

حيوان را خبر از عالم حيوانى نيست

داروى تربيت از پير طريقت بستان

كادمى را بتر از علت نادانى نيست

روى اگر چند پرى چهره و زيبا باشد

نتوان ديد در آينه كه نورانى نيست

شب مردان خدا روز جهان افروز است

روشنان را به حقيقت شب ظلمانى نيست

پنجه ديو به بازوى رياضت بشكن

كين به سر پنچگى ظاهر جسمانى نيست

طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانى

صدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيست

حذر از پيروى نفس كه در راعه خدا

مردم افكن تر از اين غول بيابانى نيست

عالم وعابد و صوفى همه طفلان رهند

مرد اگر هست بجز عالم ربانى نيست

با تو ترسم نكند شاهد روحانى روى

كالتماس تو بجز راحت نفسانى نيست

خانه پر گندم و يك جو نفرستاده بگور

برگ مرگت چو غم برگ زمستانى نيست

ببرى مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانك و فرياد بر آرى كه مسلمان نيست

آخرى نيست تمناى سر و سامان را

سر و سامان به از اين بى سر و سامانى نيست

آنكس از دزد بترسد كه متاعى دارد

عارفان جمع نكردند و پريشانى نيست

وانكه را خيمه به صحراى فراغت زده اند

گر جهان زلزله گيرد غم ويرانى نيست

يك نصيحت ز سر صدق جهانى ارزد

نشنوى ار سخنم فايده دو جهانى نيست

حاصل عمر تلف كرده و ايام به لغو

گذرانيده به جز حيف و پشيمانى نيست

سعديا گر چه سخندان و نصايح گوئى

به عمل كار برآيد به سخندانى نيست

تا به خرمن برسد كشت اميدى كه تراست

چاره كار بجز ديده بارانى نيست

گر گدائى كنى از درگه او كن بارى

كه گدايان درش را سر سلطانى نيست

يا رب از نيست بهست آمده صنع توئيم

و آنچه هست از نظر علم تو پنهانى نيست

گر برآنى و گرم بنده مخلص خوانى

روى نوميدى از حضرت سلطانى نيست

نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت

تو ببخشاى كه درگاه ترا ثانى نيست

دست حيرت گزى ار يكدرمت فوت شود

هيچ از عمر تلف كرده پشيمانى نيست(141)

فرصت نگهدار

خبر دارى اى استخوان قفس

كه جان تو مرغى است نامش نفس

چو مرغ از قفس رفت و بگسست فيد

دگر ره نگردد به سعى تو صيد

نگهدار فرصت كه عالم دمى است

دمى پيش دانا به از عالمى است

سكندر كه بر عالمى حكم داشت

در آندم كه مى رفت عالم گذاشت

ميسر نبودش كز او عالمى

ستانند و مهلتش دهندش دمى

برفتند و هر كس در او آنچه كشت

نماند بجز نام نيكو و زشت

تو گوئى هر گز از مادر نزادند

بيا جانا برادر عارفانه

نگاهى كن بر اوضاع زمانه

كه تاگيرى زاحوال جهان پند

شوى دمساز يزدان خردمند

چه بسيار از خداوندان نعمت

شهنشاهان صاحب قدر و صولت

بدنيا مال دنيا را نهادند

تو گوئى هرگز از مادر نزادند

دو صد قرن است كه ذوالقرنين سالار

بزندان لحد باشد گرفتار

ز دارائيش داراى جهان دار

خبر دارى كه چون شد آخر كار

بناگه چون غبارى بر هوا رفت

تنش بر خاك و بر گور فنا رفت

فرو رفته به قعر گور بهرام

به عبرت بين چه شد او را سرانجام

گرفتار اجل چنگيز مغرور

تن تيمور شه شد طعمه مور

هنوز از فاختر فرياد كوكو

بيايد از سرم بام هلاكو

نشانى نيست از ملك ملگكشاه

نه آن كاخش بجا ماند و نه آن جاه

چه شد تخت شهنشاهى قيصر

كجا شد تاج خاقان مظفر

بدنيا مال دنيا را نهادند

تو گوئى هرگز از امدر نزادند

به ياد مرگ از نراقى

ببين چون گرفتند از ما كنار

رفيقان و پيران و ياران يار

برفتند و رفت از جهان نامشان

نيارد كسى ياد از ايامشان

شب و روز بى ما بايد بسى

كه از روز ما ياد نارد كسى

بسى دوستان بر زمين پا نهند

كه بى باك پا بر سر ما نهند

بيايد بسى در جهان سوگ و سور

كه ما خفته باشيم در خاك گور

دريغا كه تا چشم بر هم زنى

در اين عالم از مما نبينى تنى(142)

حسرت عمر از دست دادن

عمر نيكو گهرى بود كه از دست دادم

كند اى با خبران بى خبرى بنيادم

عنكبوتى است فلك در پى صيد مگسان

مگسى بودم و در دام فلك افتادم

شاد از دانش و بينش دل صاحب نظران

به اميدى منه دل بر مست خراب آبادم

دشمنى نيست خطرناكتر از نفس و عجب

كه من از شادى اين دشمن دون دلشادم

در كمند هوس و بند هوا گشته اسير

مگر انگشت يدالله كند آزادم

نصيحت

دل بدرياى غم و ورطه خون غوطه ور است

ناخدا غايب و كشتى امان در خطر است

تن ما تابع روح است به بيدارى دل

خفته اى اى عجبا مركب ما در گذر است

با سر آمد بزمين عاقبت آن خفته سوار

كز خطرهاى گذرگاه جهان بى خبر است

مى رود عمر تو در خواب و اجل در پيش است

با چه سرعت بنگر چرخ زمان در گذر است

تا بود فرصت و حالى و مجالى دارى

كار نيكى بنماگر چه بسى مختصر است

كين بود حاصل عمر تو در اين دار فنا

ورنه اين آمدن و رفتن تو بى ثمر است

زن

چو زن راه بازار گيرد بزن

و گرنه تو در خانه بنشين چو زن

ز بيگانگان چشم زن دور باد

چو بيرون شد از خانه در گور باد

حلم

با تو گويم كه چيست غايت حلم

هر كه زهرت دهد شكر بخشش

كم باش از درخت سايه فكن

هر كه سنگت زند ثمر بخشش

هر كه بخرا شدت جگر به جفا

همچو كان كريم زر بخشش

مدارا

مهمى كه سبيار مشكل بود

برفق و مدارا توان ساختن

توان ساخت كارى بنرمى چنان

كه توان به تير و سنان ساختن

ذم عجب

يكى قطره بارانى ز ابرى چكيد

خجل شد چو پهناى دريا بديد

كه جايى كه درياست من كيستم

گر او هست حقا كه من نيستم

چو خود را به چشم حقازت بديد

صدف در كنارش چو لؤ لؤ شاهوار

سپهرش بجايى رسانيد كار

كه شد نامور لؤ لؤ شاهوار

بلندى از آن يافت كان پست شد

در نيستى كوفت تا هست شد

تواضع

تواضع تو را سربلندى دهد

زروى شرف ارجمندى دهد

زخاك آفريدت خداوند پاك

پس اى بنده افتادگى كن چو خاك

تواضع سر رفعت افرازدت

تكبر به خاك اندر اندازدت

به عزت هر آنكو فراتر نشست

بخوارى بيفتد ز بالا به پشت

به گردون فتد سركش تندخوى

بلنديت بايد بلندى مجوى

بلنديت بايد تواضع گزين

كه اين بام را نيست سالم جز اين

خواهش نفس

مرو پى هر چه دل خواهدت

كه تمكين تن نور دل كاهدت

كند مرد را نفس اماره خوار

اگر هوشمندى عزيزش مدار

اگر هرچه باشد مرادش خورى

به دوران بسى نامرادى برى

تنور شكم دم بدم تافتن

مصيبت بود روز نا يافتن

كشيد مرد پر خواره بار شكم

اگر بر نيايد كشيد بار غم