گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز0%

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز نویسنده:
گروه: سایر کتابها

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ مرتضى احمديان
گروه: مشاهدات: 19570
دانلود: 3940

توضیحات:

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 433 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19570 / دانلود: 3940
اندازه اندازه اندازه
گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

گنجينه جواهر يا كشكول ممتاز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

1- هواى نفس در مقابل ترس از خدا

آياتى در مورد هوس و هواى نفس ذكر شده است (( ((و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماءوى(70) ))

كسى كه از خدا ترسيد و جلوى هواهاى نفسانى خود را گرفت جايگاه او بهشت است در اينجا صحبت از هوس است كه انسان جلوى آن را بگيرد كه در برابر آن بهشت قرار دارد يعنى اگر هواى نفس آزاد باشد خبرى از بهشت نيست

در نتيجه جاذبه هاى شهواتى و حيوانى و پست انسانى كه از آنها به هواى نفس تعبير شده است در راءس مور انسان قرار دارد كسى كه از خدا ترسيد هواى نفس را سركوب مى كند و كسى كه هواى نفس را سركوب كند به بهشت مى رود، پس معلوم مى شود كه مسئله بهشت و ترس از خدا با مسئله هواى نفس منافات دارد.

2 - حرص نفس ضد رستگارى است :

(( و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون .))( 71)

اگر كسى از حرص نفس و از شدت شوق نسبت به مال دنيا خودش را حفظ كرد رستگار است در اينجا در برابر فلاح و رستگارى شح نفس و حرص و بخل نفس قرار گرفته ، يعنى اگر انسان دچار هواى نفس و بخل شد، ديگر رستگارى در كارش نيست

حال ممكن است سئوال فلاح چيست ؟ فلاح نوعى آزادگى و رها شدن از قيد و بندهاى گناه و رهائى از اسارت در بند هوا و هوس است ، پس ‍ شح نفس يعنى بخل نسبت به مال و حرص نسبت به مال دنيا باعث ذلت و بردگى و اسارت مى شود.

3 - نفس اماره يكى از ابعاد نفسانى انسان

النفس لامار((و ما ابرى ء نفسى ان ة بالسوء الا ما رحم ربى .)) (72)

و نفسى خودم را از گناه و عيب مبرا نمى دانم زيرا نفس اماره ، انسان را به كارهاى زشت و ناروا وامى دارد جز اينكه خدايم مرا رحم كند.

اين اشعار به داستان حضرت يوسف دارد كه آزمايشهاى گوناگونى برايش پيش آمد كه با اتكاء و ايمان به خداوند توانست بر شهوت نفس ‍ پيروز شود.

در قرآن آيات فراوانى راجع به نفس ذكر شده و در اين آيات چهره هاى گوناگونى از نفس مورد توجه قرار مى گيرد، گاهى آن چهره مادى جاذبه رفتن به سوى ماديات را براى انسان تصوير مى كند و گاهى چهره تكامل و تعالى انسانى را ارائه مى دهد.

گاهى نيز چهره تصميم گيرنده و جهت دهنده انسانى را تصوير مى كند يعنى اين ((خوديت )) و نفس در قرآن با رويه هاى گوناگونى آمده است ، لذا انسان نمى تواند هيچ يك از اين چهره ها را فراموش كند اما اين ما هستيم كه بايد اين چهره ها را بشناسيم و درصدد كنترل و جهت دادن به آنها برآييم(73)

كوثريه سيد رضا هندى

امفلح ثغرك ام جوهر

و رحيق رضا بك ام سكر

قد قال لثغرك صانعه

انا اعطيناك الكوثر

و الخال بخدك ام مسك

نقطت به الورد الاحمر

ام ذاك الخال بذاك الخد

فتيت الند على مجمر

عجبا من جمرته تذكو

و بها لايحترق العنبر

يا من تبدولى و فرته

فى صبح محياه الازهر

فاءجن به فى الليل اذا

يغشى و الصبح اذا اسفر

ارحم ارقا لو لم يمرض

بنعاس جفونك لم يسهر

تبيض لهجرك عيناه

حزنا و مدامعه تحمر

يا للعشاق لمفتون

بهوى رشا احوى احور

ان يبد لذى طرب غنى

او لاح لذى نسك كبر

امنت هوى بنبوته

و بعينيه سحر يؤ ثر

اصفيت الود لذى ملل

عيش بقطيعته كدر

يا من قد اءثر هجرانى

اقسمت عليك بما اولتك

النظرة من حسن المنظر

و على بلقياه استاءثر

و بوجهك اذ يحمر حيا

و بوجه محبك اذ يصفر

و بلولوء مبسمك المنظوم

و لوءلوء دمعى اذ ينثر

الاياعين لاترق وجودى

ان تترك هذا الهجر فليس

يليق بمثلى ان يهجر

بكر للهو و نيل الصفو

فوجه العيش لمن بكر

و انظر للزهر شطر النهر

فوجه الدهر به ازهر

و لقد اسرفت و مااسلفت

لنفسى ما فيه اعذر

سودت صحيفه اعمالى

و وكلت الامر الى حيدر

هو كهفى من نوب الدنيا

و شفيعى فى يوم المحشر

قد تمت لى بولايته

نعم جمت عن ان تشكر

لاصيب بها الحظ الاوفى

و اخصص بالسهم الاوفر

بالحفظ من النار الكبرى

و الامن من الفزع الاكبر

هل يمنعنى و هو الساقى

ان اشرب من حوض الكوثر

ام يطردنى عن مائده

وضعت للقانع و المعتر

يا من قد انكر من ايات

ابى حسن ما لا ينكر

ان كنت لجهلك بالايات

ان كنت لجهلك بالايات

جحدت مقام ابى شبر

فاسال بدرا و اسال احدا

وسل الاحزاب وسل خيبر

من دبر فيها الامر و من

اردى الابطال و من دهر

من هد حصون الشرك ومن

شاد الاسلام ومن عمر

من قدمة طه وعلى

اهل الايمان له امر؟

قاسوك اباحسن بسواك

و هل بالطوديقاس الذر

انى ساووك بمن ناووك

و هل ساووا بعلى قنبر؟

من غيرك من يدعى للحرب

و للمحراب و للمنبر؟

افعال الخير اذا انتشرت

فى الناس فانت لها مصدر

و اذا ذكر المعروف فما

لسواك به شى ء يذكر

احييت الدين بابيض قد

اودعت به الموت الاحمر

قطبا للحرب يدير الضرب

و يجلو الكرب بيوم الكر

فاصدع بالامر فناصرك

البتار و شاننك الابتر

لو لم تومر بالصبر و

كظم الغيظ وليتك لم تومر

لكن اعراض العاجل ما

علقت بردائك يا جوهر

انت المهتم بحفظ الدين و

غيرك بالدنيا يغتر

افعالك ما كانت فيها

الا ذكرى لمن اذكر

حججا الزمت بها الخصماء

و تبصره لمن استبصر

ايات جلالك لا تحصى

و صفات كمالك لاتحصر

من طول فيك مدائحه

عن ادنى واجبها قصر

فاقبل يا كعبة امالى

من هدى مديحى ما استبصر(74)

         

جملات نامانوس ، هر كه بدون لكنت بخواند فصيح است

قورى گل قرمزى

ليره رو لوله ، لوله رو ليره

گربه گنده ، گرده گنبد خوابيده

شب يكشنبه كشتم شپش شش شپش شپش كش شش پا را سربازى سر بازى سر بازى سربازى را كشت

افسوس

افسوس كه از حالت خود بى خبرانيم

يك دهر همه كور و يك آفاق و كرانيم

ره پرچه و ماكور و زنا بردن فرمان

هم از نظر افتاده صاحب نظرانيم

شه جاده كز آن قافله سالار گذشته

گم كرده بهر كوره رهى ره سپرانيم

هر تخم كنى كشت همان بدروى آخر

زينهار در اين مزرعه ما برزگرانيم

گو سنگ تنبه دگر اى چرخ ميفكن

خود رنجه مفرماى كه ما خيره سرانيم

ناگشته خريدار به بازار سعادت

سرمايه زكف رفته و ما بى خبرانيم

هر روز بود محشر و برپاست قيامت

علت همه آنست كه ما بى بصرانيم

امروز كه خاك قدم ما دگرانند

فرداست كه ما خاك قدوم دگرانيم

افسوس كه ما نامه عصيان ندريديم

بر تن بجز از جامه حسرت نبريديم

با گوش عمل حكم خدا را نشنيديم

بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديم

هر روز و شب و شام و صباح دگر آمد

ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد

افسوس كه در خواب گران عمر سر آمد

پيرى و جوانى چو شب و روز در آمد

ما شب شد و روز آمد بيدار نگشتيم

عبرت نگرفتيم ز همسايه كه بگذشت

وز خواجه فلان با همه پيرايه بگذشت

وز سايه آن كاخ فلك پايه كه بگذشت

افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت

ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم(75)

آن گروهى كه بتحقيق زاهل نظرند

بود و نابود جهان را به جوى هم نخرند

پاك مردان خدا را كه تو بينى بجهان

ز سراى دگر و شهر و ديار دگرند

قوم باقى طلبان بين كه در اين دار فنا

در تعجب شده بر خلق جهان مى نگرند

جان فداى ره جانان كه بخلوتگه دوست

همگى يك جهت و يكدل و بى پا و سرند

ابولحسن ورزى

زندگى قصه تلخى است كه از آغازش

بسكه آزرده شدم گوش به پايان دارم

شاعر افغانى

من جلوه شباب نديدم بعمر خويش

از ديگران حديث جوانى شنيده ام

از بيژن ترقى

بازآ كه هنوز نيمه جانى باقيست

زان كشته بى نشان نشانى باقيست

جز دل همه ترك آشنائى كردند

اى اشك بيا كه همزمانى باقيست

زان پرپر سوز من آهى برخاست

گردى ز گذشت كاروانى باقيست

آن كشتى اميد من آخر بشكست

تنها زسينه باغبانى باقيست

دل رفت و ز پيكرم همين بماند

زان طائر رفته آشيانى باقيست

جناس لفظى از پدر نير صاحب كتاب معادن

(( ان قى بستاننا نارنجا

من جنى نارنجا نارا جنى ))

دققت الباب حتى كل متنى

فلما كل متنى كلمتنى

جناس لفظى فارسى از نير صاحب كتاب معادن

مشو غافل ز زن بل غفلت از او را بيكسوزن

كه آرد سر برون چون رشته سبحه ز صد سوزن

بزن مردانه دامن بر كمر از تربيت ور نه

رود در رشته باريك شر چون رشته در سوزن

جناس خطى

رجب ز حب رخت رخت بر گرفت و برفت

بساط سبزه لگد كوب شو بپاى نشاط

تير و تبر ببر ببر پير تيزگر

گو تيره كن چنان تبر از تير تيزتر

مگو كه اهل تعشق بعشق در مانند

دو چشمان تو با دامست يا دامست مرغان را

بز نر بر بز نر گر بجهد من چه كنم

معما يا چيستان به نام محمد

خم چو نگون گشت يكى قطره ريخت

هوش زمدهوش محبت گريخت

توضيح : نگون شدن لفظ خم يعنى آن را بر عكس كنيم كه مى شود (مخ ) و قطره اش بريزد يعنى نقطه آن را بر داريم مى شود (مح ) و لفظ (هوش ) كه از كلمه (مدهوش ) برداريم مى شود (مد) وقتى (مح ) را به (مد) اضافه كنيم محمد مى شود.

معما به اسم على

خواهى ار نام مقتداى من

چشم مفتوح كن براى من

توضيح : چشم به عربى عين مى شود و مفتوح آنعليه‌السلام مى شود و براى من به عربى (لى ) مى شود وقتىعليه‌السلام را به (لى ) اضافه كنيم على مى شود.

معما به نام يوسف

ايوب يتيم را بگير و بنشان

در نزد مسافرى كه بيمار بود

توضيح : ايوب بدون اب مى شود ((يو)) و مسافر بى مار ((سف )) مى شود كه كنار بگذاريم يوسف مى شود.

معماى ديگر به نام يوسف

ز يعقوب اگر بشكنى پاشنه

بجايش نهى به ولى پاش نه

توضيح : پاشنه از كلمه يعقوب يعنى (عقب ) كه وقتى عقب را از يعقوب جدا كنيم مى ماند (يو) و به جاى عقب كه برداشتيم (به ) كه عربى آن (سفر جل ) است بگذاريم البته پايش را نه ، كه پا به عربى رجل مى شود پس رجل را كه از سفر جل برداريم مى ماند (سف ) كه با (يو) مى شوند يوسف

معما به اسم قاسم

يك بانك كلاغ و نيم كنجد

نام بت من در او بگنجد

توضيح : بانگ و آواز كلاغ ((قا)) است و كنجد يعنى ((سمسم )) كه نيم آن ((سم )) مى باشد پهلوى هم كه بگذاريم مى شود ((قاسم )).

معما به نام مريم

يك نيمه سنگ و نام دريا

نام بت من در او مهيا.

توضيح : نيم سنگ مرمر ((مر)) مى شود و اسم دريا به عربى ((يم )) مى باشد هنگامى كه كنار هم گذاشته شوند مريم مى شود.(76)

معما به اسم كمال

نام بت من اگر بخواهى

آبى است ميان گل چكيده

توضيح : آب به عربى يعنى ماء كه اگر (ما) را ميان حرف (ك ) و حرف (ل ) بچكانيم و بگذاريم مى شود كمال

معما به نام خسرو

نام بت من چنانچه خواهى

سى بيست نهاده بر سر سرو

توضيح : اگر سى را در بيست ضرب كنيم (600) مى شود كه ششصد به حروف ابجد (خ ) است وقتى (خ ) را بر سر (سرو) گذاريم خسرو مى شود.

ايهام

ايهام عبارتى است كه انسان را به وهم مى اندازد كه اين جمله در ابتداء معناى ظاهرى خود را مى دهد و در حاليكه مقصود از آن معناى ديگر است نه آن معنايى كه ابتداء به ذهن خواننده مى رسد.

مثل اين آيه(( ((انه تعالى جد ربنا))( 77) ))

اگر به ظاهر لفظ نگاه كنى گمان مى كنى نعوذ بالله خداوند تعالى جد پروردگار ما است و حال آنكه معناى آن چيز ديگر است يعنى همانا شاءن چنين است كه عظمت و منزلت پروردگار ما بلند است

ايهام در لطيفه

(( و قال المحقق الاول فى الشرايع : و ان كان ما تحته و اسعا يستحب له تحريكه ))

كه در مورد وضو گرفتن است مى گويد: هنگامى كه انگشتر در دست دارى اگر انگشتر به دست تنگ باشد و آب به ان نرسد لازم است كه انگشتر را در آورى اما اگر انگشتر گشاد باشد فقط مستحب است كه وضوء گيرنده انگشتر را حركت دهد.

كه در اينصورت انسان خيال مى كند معنى عبارت اين است : كه اگر ما تحتش گشاد باشد حركت دادن و تكان دادن مستحب است

باز ايهام ديگرى در شعر عربى

((قالت لترب معها جالسة

اخيتى هذا الذى نراه من

قالت فتى يشكو الهوى مخخيلا

قالت لمن قالت لمن قالت لمن ))

يعنى گفت : به دختر همقطار خود، اين جوان دلباخته كيست ، گفت : دلداده كسى است كه از من مى پرسد و لمن مى گويد كه تو خودت باشى

ايهام از حافظ

سحر گاه رهروى در سر زمينى

بگفتا اين معما با قرينى

كه اى صوفى شراب آنگاه شود صاف

كه در شيشه بماند اربعينى

اشاره است به بعثت حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در سن چهل سالگى به پيامبرى رسيد(78)

اشعار

هر جوانى كه بى ادب باشد

گر به پيرى رسد عجب باشد

باشد به دل شكايت اگر از غمى تو را

با هيچكس مباد كه اظهار آن كنى

گر دوست است رنجه نمائيش دل زغم

ور دشمن است خاطر او شادمان كنى

وين هم غم دگر كه ز بيهوده گفتنى

دلشاد دشمنان و غمين دوستان كنى

ترسم اگر حكايت شبهاى غم كنم

غمگين شوى از اين غم او اين هم غم دگر(79)

بوسه از صائب

دزدى بوسه عجب دزدى خوش عاقبتى است

كه اگر باز ستانند دو چندان گردد.

اشعار براى نامه نگارى

جانا دل من در هوس روى تو باشد

هر جا كه روم ميل دلم سوى تو باشد

در مسجد اگر بهر عبادت بروم من

محراب نمازم خم ابروى تو باشد

باشد هوسم كه خاك پاى تو شوم

مجذوب دو چشم دلرباى تو شوم

آندم كه زند آتش شوقت شعله

خواهم كه بجان و دل فداى تو شدم

ياد وصال مى كنم ديده پر آب مى شود

شرح فراق مى دهم سينه كباب مى شود

گر بقلم بياورم وصف جدائى ترا

از قطرات ديده ام نامه خراب مى شود

فراق آنچه به من مى كند سزاى من است

چرا كه قدر وصال تو را ندانستم

گفتم كه فراق را نبينم ديدم

آمد به سرم از آنچه مى ترسيدم

غم زمانه خورم يا فراق يار كشم

بطاقتى كه ندارم كدام بار كشم ...؟

از دهقان

چگونه نامه توانم نوشت بر محبوب

كه اشك ديده من شستشو كند مكتوب(80)

اشعارى ديگر براى نامه نگارى

مكتوب جانفزاى تو آمد بسوى من

بوسيدم و بر اين دل بريان نهادمش

از خوف آنكه آتش شوقم بسوزدش

فى الحال بر دو ديده گريان نهادمش

وز بيم آنكه اشك سر شكم بشويدش

از ديده بر گرفتم و بر جان نهادمش

از حافظ

حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند

قاصدى كو كه فرستم بتو پيغامى چند

ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد

هم مگر لطف شما پيش نهد گامى چند

اشعارى از محتشم

صحيفه اى كه در آن شرح هجر يار نويسم

زگريه شسته شود گر هزار بار نويسم

گهى بنامه زما ياد مى توان كردن

بدين نمط دل ما شاد مى توان كردن

صد نامه نوشتيم و جوابى نرسيده

اين هم كه جوابى ننويسند جوابى است

ترك جان اى يار جانى مشكل است

بى تو يكدم زندگانى مشكل است

بيش از اين نبود روا شرح كلام

سوختم از اشتياقت و السلام81)

(( حبيب ليس يعدله حبيب

و ما لسواه عن قلبى نصيب

حبيب غاب عن عينى و جسمى

و عن قلبى حبيبى لا يغيب

از مقصود

گر با غم عشق سازگار آيد دل

بر مركب آرزو سوار آيد دل

گر دل نبود كجا وطن سازد عشق

ور عشق نباشد به چكار آيد دل

از شوكتى

دردا كه فراق ناتوان ساخت مرا

در بستر ناتوانى انداخت مرا

از ضعف چنان شدم كه بر بالينم

صد بار اجل آمد و نشناخت مرا

از خواجه زاده هندى

بر رخ نشسته گرد غريبى بسى مرا

مشكل بود دگر بشناسد كسى مرا